جزئیاتی در انیمیشن «بالا» که فقط بزرگترها متوجهش میشوند
چندین دهه است که استودیوهای دیزنی و پیکسار تعدادی از به یاد ماندنیترین انیمیشنهای تاریخ سینما را به مخاطبان سینما و انیمیشن تقدیم کردهاند. نتیجه به ما میگوید با وجود فناوریهای پیشرفتهای که برای خلق انیمیشن ابداع شده و داستانهای اورجینالی که برای همه سنین سرگرمکنندهاند، هیچ مانعی بر سر راه همکاری این دو استودیوی بزرگ وجود ندارد. البته با ظهور دیزنی پلاس، حالا مخاطبان راههای بیشتری هم برای لذتبردن از جدیدترین محتواها یا تماشای بعضی از محبوبترین آثار کلاسیک در اختیار دارند.
یکی از محبوبترین انیمیشنهای بلند پیکسار که طرفداران بزرگسال و خردسال انیمیشن بارها و بارها آن را دیدهاند، کمدی ماجراجویی «بالا» محصول سال ۲۰۰۹ است. با گذشت بیش از ده سال از اکران اولیهی این انیمیشن موفق، نسلهای جدیدی از مخاطبان با داستان دلخراش و در عین حال نشاطآور کارل فردریکسن (اد اسنر) و خانهی پرنده باشکوهش آشنا میشوند. اما بزرگسالانی که در این سالها «بالا» را با بچههایشان تماشا کردهاند، ممکن است متوجه چیزهایی شوند که اولین بار از آنها غافل ماندند.
پخش مستند خبری کوتاه پیش از نمایش فیلم در انیمیشن «بالا»
«بالا» با معرفی کارل و الی، دو جوان که به خاطر عشق مشترکشان به ماجراجویی با هم پیمان میبندند، آغاز میشود. اما پیش از اینکه آنها حتی یکدیگر را ملاقات کنند، ما یک کارل نه ساله را در سینمایی کم نور در حال نمایش یک فیلم خبری سیاه و سفید میبینیم. نگاه کارل جوان با چشمانی گشاد و پر از شگفتی، به صفحهی نمایش چسبیده است و صدایی خشدار از دههی ۱۹۳۰ داستان ماجراجوی معروف – و قهرمان کارل – چارلز مونتز (با صدای کریستوفر پلامر) را روایت میکند. این فیلم خبری ظهور و سقوط کاوشگر بیباک را توصیف میکند که در خود انیمیشن «بالا» در پردهی سوم وارد بازی میشود.
از آنجا که داستان اصلی «بالا» در سال ۲۰۰۹ اتفاق میافتد، این امکان وجود دارد که جامعهی هدف آن از مرجع تاریخی استفادهشده در ابتدای فیلم آگاه نباشد. امروز پیش از آغاز فیلم در سالن سینما، تبلیغات پخش میشود یا پیشنمایشهایی از پشت صحنه و تریلر فیلمهای در نوبت اکران. اما در روزهای اولیهی سینما این چنین نبود؛ معمولاً مستندهای کوتاهی که به رویدادهای مهم روز آنزمان میپرداخت، پخش میشد. البته، وقتی پای تلویزیون به بیشتر خانهها باز شد، فیلمهای خبری نمایشی به همان سرنوشتی دچار شدند که دایناسورها. بنابراین این احتمال وجود دارد که بیشتر بچهها – و حتی بسیاری از بزرگسالان – در این مورد کمی بیاطلاع بوده باشند.
پول پساندازکردن سخت است
بیشتر بچهها فکر میکنند پول مادر و پدر تمامی ندارد؛ هرچه باشد این آنها هستند که شغلی دارند و درآمدی. آنها هستند که غذا، لباس، اسباببازی، اینترنت میخرند، پس چرا همیشه ادعا میکنند که پول ندارند؟ حتماً دارند دروغ میگویند.
«بالا» تصویر بسیار خوبی از حقیقت به ما میدهد. اینکه مادر و پدرها خزانهای بیپایان نیستند و دروغ نمیگویند. گاهی واقعاً پولی در بساط ندارد. در سکانس ابتدایی فیلم، ما الی و کارل را میبینیم که سکههایی را در ظرفی با برچسب «پارادایز فالز»، که آرزو دارند روزی با هم به آنجا بروند، میریزند. البته، گاهی مجبور میشوند در شیشه را بشکنند تا بروند سراغ پساندازشان، چرا که خب در زندگی اتفاقاتی میافتد. لاستیکی پنچر میشود، یکی مریض میشود، جایی از خانه خراب میشود و باید تعمیر شود؛ و اینها تنها چند مورد از هزینههای غیرقابل پیشبینی است که بزرگسالان باید با آن مواجه شوند. متأسفانه، نتیجهی این تجربهها اغلب این میشود که رؤیاها و اهداف آینده باید به حالت تعلیق درآیند – البته اگر اصلاً فرصتی پیدا شود که به حقیقت تبدیل شوند.
یک ضربالمثل فرنگی میگوید زندگی آن چیزی است که وقتی دارد در لحظه اتفاق میافتد، شما مشغول انجام برنامههای دیگر هستید. بیشتر بزرگسالان میدانند که این برنامهها -و زندگی- هزینهی زیادی دارد. با این حال، همانطور که «بالا» هم به ما یاد میدهد، بزرگترین ماجراجوییهای زندگی را هم میتوان حتی بدون یک سکه به حقیقت تبدیل کرد.
شروع انیمیشن «بالا» واقعاً دلخراش است
تصویری که از «بالا» در ذهن بیشتر مخاطبانش باقی میماند، همان ده دقیقهی دلخراش افتتاحیهی فیلم است که یک عمر خاطرات یک زندگی را، از جوانی تا وصال تا به پای هم پیر شدن و بعد تنهایی، ظرف یک چشم بهم زدن، جلو چشمانمان میبینیم. آنچه این لحظات را تکاندهندهتر میکند این است که بیشترش بدون دیالوگ اتفاق میافتد، با تصاویر سادهای که احساسات مخاطب را به غلیان درمیآورد.
احتمالاً بیشتر مخاطبان جوان «بالا» ده دقیقهی اول فیلم را صرفاً خلاصهای از گذشتهی کارل میبینند. اما بیشک اندوهی در آن صحنهها احساس میشود و به دل مخاطب نفوذ میکند، اما شاید نه در بچهها. بعضی بچهها نفهمند که موقع تماشای این صحنهها چرا مادر یا پدرشان بهیکباره به سمت دستمال کاغذی میروند. و به طور ویژه، یک لحظه از این سکانس را شاید بچهها اصلاً سخت بفهمند.
در میان تمام صحنههایی در مونتاژ ابتدایی که بهسرعت از جلو چشمان مخاطب رد میشود، مرگ الی قطعاً دردناک است، اما صحنهی سقط جنین اوست که اشک مخاطبان بزرگسال را در میآورد. شاید حتی بعضی بچهها از بزرگترشان که موقع تماشای فیلم در اتاق بوده بپرسند تا بفهمند چه اتفاقی دارد میافتد. از دست دادن بچه پیش از به دنیا آمدن اتفاق دردناکی است، که فقط کسانی که خودشان تجربهاش کردهاند درکش میکنند. دلشکستگی الی و کارل در فیلم مشهود است، اما این را شاید بچهها باید کمی بزرگتر شوند تا بتوانند واقعاً درک کنند.
استفاده قطعهی «هانابانرا» از اپرای «کارمن» اثر ژرژ بیزه
موسیقی متن مایکل جاکینو حضور محسوسی در انیمیشن «بالا» دارد. تم شاد شنگول با ریتم ¾ با تمام سادگیاش بسیار دلنشین است. چه وقتی یک ملودی درخشان با پیانوی خالی است یا با تنظیم یک ارکستر کامل. جاکینو (که بعدها موسیقی متن «بیرون و درون» (Inside Out)، «کوکو» (Coco) و «شگفتانگیزها ۲» (Incredibles 2) را هم ساخت) چندین جایزه و نامزدی را برای موسیقی متن «بالا» دریافت کرده است، از جمله یک جایزهی اسکار و یک گلدن گلوب.
با این حال، لابهلای موسیقی تم جذاب «بالا»، یک قطعهی مهم موسیقی کلاسیک هم نیز وجود دارد که احتمالاً گوش خیلیها را به خود جلب خواهد کرد؛ حتی آنها که لزوماً از علاقهمندان به موسیقی نیستند. پس از مونتاژ آغازین فیلم و ورود به زمان حال، ما کارل هفتاد و هشت ساله را میبینیم که در حال انجام روتین صبحگاهیاش است. از رختخواب بلند میشود، قولنج تنش را میشکاند، بعد برای صبحانه به طبقهی پایین میرود و بعد حمام میکند.
شاید بچهها قطعهی موسیقی را که در طول این صحنه پخش میشود، پیش از این در کارتونهای بیشماری در تمام این سالها شنیده باشند و برایشان آشنا باشد، اما بعید است آن را با نام بشناسند. نام این قطعهی موسیقی «هانابانرا»، البته نسخهی ارکسترال بیکلام آن، است (که با عنوان «L’amour est un oiseau rebelle» هم شناخته میشود) از اپرای «کارمن» اثر ژرژ بیزه. شاید موضوعاتی همچون شهوت و حسادت که در آن اپرای معروف قرن نوزدهم مطرح میشود، با تصویر فیلم از کارهای روزمرهی کارل همخوانی نداشته باشد، اما اینطور که پیداست استفاده از «هابانرا» در انیمیشن «بالا» هم ساختارشکنانه است و هم تأثیرگذار.
کارل برای بلندکردن خانهاش در انیمیشن «بالا» به بادکنکهای بیشتری نیاز دارد
یکی از کارهایی که پیکسار و دیزنی خیلی خوب از پس آن برمیآیند، این است که تخیل مخاطبان را با روشهایی منحصربهفرد و الهامبخش به کار میگیرند؛ که این مطمئناً دربارهی «بالا» هم صدق میکند. وقتی خانهی محبوب کارل با بادکنکهایی رنگارنگ بلند میشود و شروع به اوج گرفتن در هوا میکند، بینندگان میدانند که قرار است قدم به مسیری پرمخاطره اما خوشایند بگذارند.
با این حال، به همان اندازه که این منظره باشکوه است، بسیاری از بزرگسالان نمیتوانند جلو احساس بدبینی خود را نسبت به این اتفاق بگیرند. به گزارش مجله اسلیت، به نقل از پیت داکتر، کارگردان «بالا»، تعداد بادکنکهایی که تیم تکنسین فیلم برای انجام چنین شاهکاری تخمین زده بودند ۲۳.۵ میلیون بوده است. با این حال، متحرکسازی این تعداد بادکنک کار بسیار سختی میبود، بنابراین پیکسار در صحنهای که خانه برای اولین بار بلند میشود، به بیش از بیستهزار بادکنک و بعد نصف این تعداد در صحنههای بعدی رضایت داد.
از آن زمان بسیاری تلاش کردهاند به این پرسش پاسخ دهند که خانهی بالونی پرندهی کارل واقعاً چگونه میتواند کار کند. متیو پاتریک که در یوتیوب تولید محتوا میکند، در ویدیویی محاسبه کرد که با توجه به وزن مصالح ساختمانی خانه به نسبت هلیوم و وزن جرم، برای پیاده کردن این شیرینکاری در زندگی واقعی نزدیک به سی و یک میلیون بادکنک لازم است.
پدر و مادر راسل کجا هستند؟
رابطهی راسل و کارل در «بالا» با کمی تنش آغاز میشود. راسل میخواهد نشان پیشاهنگی خود را به دست آورد. کارل فقط میخواهد تنها بماند. با این حال، وقتی کارل ناخواسته راسل را با خود به سفر به پارادیز فالز میبرد، آن دو به تدریج به هم نزدیک میشوند و درگیر هم میشوند. با گذشت زمان، کارل که شور و شوق راسل را میبیند، نسبت به او نرم میشود و پیوندی بین آنها شکل میگیرد.
با اینکه تماشای کارل و راسل که بهمرور زمان یاد میگیرند با هم کنار بیایند بسیار خوب است، هر والدینی که «بالا» را با بچههایش تماشا میکند، نمیتواند این سؤال را از خودش نپرسد که پس مادر و پدر این بچه کجا هستند؟ آیا متوجه شدهاند که او گم شده است؟ قاعدتاً وقتی میبینند او پس از مدت طولانی به خانه برنمیگردد، باید حداقل کمی نگران شوند.
اگرچه ما خیلی از پدر و مادر راسل چیزی نمیبینیم، فیلم اطلاعات کمی دربارهی زندگی شخصی او به ما میدهد. مادر و پدرش احتمالاً طلاق گرفتهاند یا حداقل دیگر با هم نیستند. پدرش پدر مسئولی نیست و مادرش وارد رابطهی جدیدی شده است. زنی که فرض میکنیم مادر راسل است در پایان فیلم در مراسم اهدای نشان راسل حضور دارد، با این حال به نظر نمیرسد که پسرش ناپدید شده باشد یا نشان دهد که او حتی متوجه غیبتش شده است. البته به منطق فیلمنامه همهی این اتفاقات میتواند خارج از وقایع نمایشدادهشده در فیلم رخ دهد، اما کمی شفافیت بیشتر میتوانست کمک کند که والدین همیشهنگران با دیدن راسل تنها بیشتر نگران بچههای خودشان که احتمالاً از نگرانی همیشگی آنها اذیت میشوند، کمی آرام شوند.
نام چارلز مونتز از نام رقیب قدیمی والت دیزنی گرفته شده است
ضد قهرمان «بالا»، چارلز مونتزِ کاوشگر است که تمام زندگیاش را به پای یافتن گونهای کمیاب پرندهی بزرگی گذاشت اما بعدها متهم شد که هر آنچه به عنوان دستاوردش به جهان ارائه کرده ساختگی بوده است و حسن شهرتش لکهدار شد. وقتی مونتز متوجه میشود که کارل و راسل با پرندهی مادهای که کوین صدایش میکنند، همراهند، وسواس حریصانهاش به نقشهی قتل تبدیل میشود. مونتز برای رسیدن به جایزه دست به هر کاری میزند، حتی اگر کشتن یک پیرمرد و یک بچه باشد.
مونتز آشکارا مرد بدی است، اما چیزی که مخاطبان جوانتر انیمیشن ممکن است متوجهش نشده باشند، این است که چارلز مونتز در واقعیت خود یک شرور دیزنی بوده است. ماجرا از این قرار است که زمانی که والت دیزنی هنوز انیماتور بود، پخشکنندهی او فردی به نام چارلز مینتز بود. مینتز در سفارش اولین شخصیت کارتونی محبوب دیزنی، اسوالد خرگوش خوششانس نقش داشت، اما مینتز در نهایت با فریبکاری مالکیت اسوالد را از دیزنی گرفت و بیشتر تیم انیمیشن برادران دیزنی را دزدید و استودیوی خودش را راه انداخت (که بعداً به «اسکرین جمز» (Screen Gems) تبدیل شد). متأسفانه، امروز کسی اسوالد خرگوش خوششانس را خوب به یاد نمیآورد، و دیزنی بعد از آن اتفاق خیلی زود شخصیت دیگری را خلق کرد که محبوبیت آن کمپانی او را به قدرتمندترین امپراتوری رسانهای جهان تبدیل کرد. شرکت والت دیزنی حقوق اسوالد را در سال ۲۰۰۶ خرید.
کارل به عنوان یک مرد هفتاد و هشت ساله زیادی سرحال است
ما وقتی اولین بار کارل فردریکسن را در انیمیشن «بالا» میبینیم، میدانیم چند ساله است. همهی زندگی او را دیدهایم. او با الی آشنا شد، ازدواج کرد، غم و شادی را تاب آورد و در نهایت، در خانهای که با عشق زندگیاش ساخته بود تنها ماند. وقتی داستان «بالا» شروع میشود، او هفتاد و هشت ساله است و مسنترین قهرمان فیلمهای دیزنی پیکسار تا به امروز. با در نظر گرفتن این موضوع، از این هم تأثیرگذارتر، اعمال فیزیکی است که در طول ماجراجوییهای کارل با راسل، زمانی که به مقصد خود در امریکای جنوبی میرسند، از او سر میزند. مثلاً او را در حال پیادهروی در زمینهای خطرناک، سوار بر پرندهای غولپیکر و معلق در در هوا از فاصلهای چندین هزار متری. حتی بزرگسالانی که دهها سال جوانتر از کارل هستند هم شاید با تماشای او در حال انجام این شیرینکاریهای خطرناک، صدای استخوانهایشان را احساس کنند. از معدود صحنههایی که سن کارل را نشان میدهد، وقتی است که با چارلز مونتز روبهرو میشود. این دو با هم درگیر فیزیکی میشوند اما از درد ناله میکنند که یادشان میآورد دیگر سنی ازشان گذشته است.
کارل واقعاً در نهایت سر از خانهی سالمندان درمیآورد
امروز دیگر تیتراژهای پایانی فیلمهای مارول به ایستراگها (نکات پنهانی) که در آنها وجود دارد معروفاند، اما دیزنی و پیکسار هم کم ایستراگ توی فیلمهایشان پنهان نمیکنند. پایان «بالا» را که ببینید، چند مورد را خواهید دید. در ابتدای فیلم، کارل میان نامههای خود بروشوری از خانهی سالمندان Shady Oaks پیدا میکند. او کل ماجرا را به تمسخر میگیرد و آشکارا حتی زندگی در خانهی سالمندان را گزینه نمیداند. با این حال، بعد از حمله به یک کارگر ساختمانی و شکست در دادگاه، کارل مجبور به ترک خانهی خودش میشود. بنابراین دو کارمند خانهی سالمندان جلو در خانهاش ظاهر میشوند تا او را تا مقصد همراهی کنند، اما او موفق میشود از چنگال آنها فرار کند.
بعد از آنکه کارل و راسل از سفر ماجراجویانهی خود به خانه برمیگردند، مخاطب میتواند از طریق عکسهای دفترچهی یادداشت در تیتراژ پایانی نگاهی کوتاه به تعدادی از سفرهای کارل و راسل داشته باشد. عکسی در حال پیکنیک روی یک تپه یا بازدید از یک موزه و شکار سنجاب. و در ادامه، عکسی از این دو نفر میبینیم در کنار یک سری آدم مسن در جایی که احتمالاً همان خانهی سالمندان شیدی اوکس است. سگهای مونتز هم به نظر میرسد در کنار ساکنان این خانه اوقات خوشی را بهسر میکنند، و کارل هم به نظر آنجا را کاملاً خانهی خود میداند. خانهی شخصیاش مشرف به آبشار پارادیز (بهشت) است، و انگار کارل در نهایت به این نتیجه رسیده است زندگی در خانهی سالمندان چندان ایدهی بدی هم نبوده است.
کارل روح جدید ماجراجوی خود را پیدا میکند
از صحنهی آغازین فیلم گرفته تا تیتراژ پایانی، موضوع «بالا» کاملاً واضح است: ماجراجویی وجود دارد، و – برخلاف آنچه احتمالاً تمام بچهها فکر میکنند – زندگی وقتی که آدم پیر میشود به پایان نمیرسد. برای کارل، اولین ماجراجویی زمانی آغاز شد که الی را در خانهی متروکهی محلهاش ملاقات کرد. و این ماجراجویی با ازدواج او الی ادامه پیدا کرد، هرچند با مرگ او پایان غمانگیزی داشت. با این حال، همانطور که کارل خیلی زود متوجه میشود، ماجراجوییهای خودِ او هنوز تمام نشده بود. او تصمیم گرفت بهجای پذیرش یک زندگی آرام و پیشپاافتاده در سالهای پیری، از امروز استفاده کند و به سفر کشف و شهودی خود برود.
درست مثل کارل که پسری جوان است، هر کس یکجا در زندگی خود نیاز به ماجراجویی را احساس کرده است، مثل جهانگردی. و اینکه آدم پیر میشود، به این معنی نیست که شور و هیجان زندگی را از دست میدهد. همانطور که کارل در طول قصهی «بالا» یاد میگیرد، ماجراجویی واقعاً بیرون خانه وجود دارد و میتوان آن را خیلی جاها پیدا کرد. ازدواج یک ماجراجویی است؛ زندگی ماجراجویی است. و شما هرگز آنقدر پیر نیستید که بخواهید از هیبتتان خجالت بکشید؛ بنابرین حرکت کنید، پا را از خانه بیرون بگذارید و خودتان آن را جستوجو کنید.
منبع: looper
انیمیشن دیدنی بود
سلام. من خودم بزرگسال نیستم ولی تقریبا تمام اینها رو توی فیلم متوجه شدم.
واقعا دیدگاه قشنگی داشتید ،موسیقی انیمیشن به شدّت برای من یکی که خیلی خاطره انگیزه و با نکاتی که دیزنی و پیکسار به ما نشون دادن واقعا احساساتم رو تکون داد مخصوصا صحنه های اول انیمیشن که واقعا هرگز قدیمی نمیشه ،و یکی از به یاد موندنی ترین صحنه های انیمیشن بود از نظرم ،ممنون از سایت و توضیحاتتون