چرا هالیوود به ساختن فیلمهای زندگینامهای دربارهی موسیقی اعتیاد دارد؟
هالیوود واقعا میداند چگونه یک گاو شیرده را بدوشد. تعداد فیلمهای بیهدف مارول را که صنعت سینمای آمریکا همینطور سرسری تولید میکند، در نظر بگیرید. آنطور که مارتین اسکورسیزی پیش از این دربارهی این فیلمها گفته است، این بلاکباسترهای کامپیوتری و فانتزی، تجلی طمع سیریناپذیر این صنعت است. عوامل اجرایی که بر راس هرم غذایی تکیه زدهاند، میدانند که فیلمهای ابرقهرمانی همیشه جمعیت را به سینماها میکشاند. پس آنها بدون هیچ تردیدی به تولید این فیلمها چراغ سبز نشان میدهند.
این قضیه برای فیلمهای زندگینامهای دربارهی موسیقی نیز صادق است. گرچه آشکارا مقاومت دربارهی این فیلمها و دستکشیدن از آنها سخت است، فیلمهایی که دربارهی موسیقیدانها هستند به ندرت در باکس آفیس دچار مشکل جدی میشوند. فیلم «الویس» محصول ۲۰۲۲ با بودجهی ۸۷ میلیون دلاری ساخته شد و توانست در نهایت به فروش جهانی ۲۸۷/۳ میلیون دلار دست پیدا کند که این فیلم را به دومین فیلم پرفروش زندگینامهای دربارهی موسیقی تبدیل کرد، بعد از فیلم «بوهمین راپسودی» که با بودجهی ساخت ۵۰ میلیون دلاری خود به فروش ۹۱۰/۸ میلیون دلار رسید. اگر بخواهیم کلی بگوییم، هر چه اسم بزرگتر باشد، سودش بیشتر است اما حتی فیلمهای زندگینامهای دربارهی موسیقیدانهای نسبتا گمنام مثل لورتا لین هم فروش حیرتآوری داشتهاند. فیلم محصول ۱۹۸۰ به نام «دختر معدنچی زغال سنگ» دربارهی این خواننده توانست با بودجهی ۱۵ میلیون دلاری زمان خود به فروش ۶۷/۸ میلیون دلاری دست پیدا کند حال آن که فیلم «جودی» محصول ۲۰۱۹ با بازی رنی زلوگر در نقش جودی گارلند تنها توانست ۷۰ میلیون دلار بفروشد.
هالیوود در کارش یک استاد درجهیک است و چیزی را که میخواهیم، در اختیار ما قرار میدهد، اما چه چیزی در فیلمهای زندگینامهای دربارهی موسیقی وجود دارد که این قدر برای مخاطبان جذاب است؟ شاید یک دلیل آن، ارائهی چارچوبی شسته و رفته برای صحبت و اظهار نظر دربارهی لحظات حساس سیاسی، تاریخی و یا فرهنگی است که مخاطبان در غیر این صورت، آن را اثری آزاردهنده میدیدند. برای مثال مستند «ایمی» محصول ۲۰۱۵ تنها دربارهی خوانندهی فقید انگلیسی ایمی واینهاوس نیست بلکه دربارهی عرف رسانهای حاکم بر بریتانیا در سالهای دههی ۲۰۰۰ نیز حرف میزند. از طرفی فیلم «آمادئوس» محصول ۱۹۸۴ هم تنها درباره موتسارت نیست بلکه از ما دعوت میکند تا به جهان مطلای اروپای قرن هجدهم نیز سفر کنیم.
در حالی که «بوهمین راپسودی» توجهی به بحران بیماری ایدز در سالهای دههی۱۹۸۰ ندارد و یکی از تعداد بیشمار آثار زندگینامهای دربارهی موسیقی است که در آن سال عرضه شده است، بیشتر به این علاقه دارد تا دورنمای باشکوه گروه کویین را نشان دهد به جای اینکه به فحوای تاریخی این گروه بپردازد. این امر را ما به یک دلیل اصلی دیگر میرساند که گویا هالیوود قادر نیست تا از فیلمهای زندگینامهای دربارهی موسیقی دست بکشد و ترک عادت کند و شاید این خود موسیقیدانها هستند که تاثیر خود را میگذارند. اعضای باقیماندهی گروه کوئین از روی استیصال حکایت خود را تعریف کردند و برای این کار به ازای هر روز ۱۰۰ هزار پوند دریافت کردند. پول هنگفتی که در چنین پروژههایی صرف میشود، اغلب سبب نبود صداقت در روایت تاریخ میشود با داستانهایی پیچیده که به طور سیستماتیک به یک چیز نان و آب دار از نمایش بهترین ترانهها تبدیل شده است. البته این تغییر شخصیتهای حقیقی به آدم خوبه و آدم بده بخش اعظم جذابیت بصری را برای مخاطب مدرنی که اشتیاق زیادی به توالی روایت دارد، تشکیل میدهد.
موفقترین فیلمهای زندگینامهای دربارهی موسیقی، نوستالژی نسلی را با قوسهای روایی آشنا ترکیب میکنند که یکی از مشهورترین آنها، نوابغ موسیقی را در حالی نشان میدهد که با شیاطین درون خود گلاویز میشوند و به تدریج از پا در میآیند. این امر وجهی اساسی از فیلم «من نور را دیدم» محصول ۲۰۱۵ را تشکیل میدهد که در آن تام هیدلستون در نقش خوانندهی افسانهای موسیقی کانتری هنک ویلیامز ظاهر شده است. پشت تمامی آن تصنیفهای کانتری خوشآهنگ، فیلم به ما میگوید که ویلیامز یک الکلی معتاد به مصرف مواد مخدر است که مشکلات اساسی در زندگی زناشویی و ازدواج خود دارد. این امر دلیل اصلی موفقیت فیلم «الویس» نیز هست. چهرههای فرهنگی ماندگار گویا تمایل دارند که در رمز و راز مدفون شوند و ما نیز دوست داریم ببنیم که چه اتفاقی در پشت صحنه رخ داده است.
از سوی دیگر ما دوست داریم ببینیم که بازیگر این نقش، نقشآفرینی بینقصی از خود ارائه میکند. بازیگران سبک متد اکتینگ مثل مارلون براندو کوشش زیادی میکردند تا در ورطهی تقلید نیفتند اما در جهان فیلمسازی آثار زندگینامهای نه تنها به تقلید خوشآمد میگویند، بلکه آن را عزیز و گرامی نیز میدارند. مخاطبان عاشق این اندیشه هستند که بازیگر هر چیزی دربارهی آن را شخص را تکرار کند، از حالت و اداهای چهره گرفته تا نشانههای مربوط به صدا و روانشناسی فردی. وقتی این کار به شکل موثری انجام میشود، مخاطب فراموش میکند که در حال تماشای بازیگر بر روی پردهی سینماست و کاملا در درام فیلم غرق میشود و تنها بعد از گذشت ۹۰ دقیقه میگوید: «میدانی، گاهی اوقات واقعا فکر میکردم که دارم خود الویس را تماشا میکنم».
شاید به این دلیل هالیوود به ساختن فیلمهای زندگینامهای اعتیاد دارد که ما مخاطبان به دیدن چنین فیلمهای معتاد هستیم. این فیلمها پر سر و صدا، باشکوه و معمولا پر از بازیگران معروف هستند. چه چیزی این وسط هست که عاشقش نباشیم؟ منظورم هر چیزی به جز کلیشههای غیرقابل تحمل است. البته تنها زمان میتواند بگوید که شیدایی ما نسبت به موسیقیدانها و داستانهایشان تا ابد ادامه خواهد داشت یا نه.
منبع: Far Out