چگونه نوستالژی به بزرگترین خطر برای سینما تبدیل شد؟
چند سالی میشود که صنعت سینما با بحران روبهروست. چندین حرکت و اتفاق همراه با ظهور و اوجگیری پلتفرمهای پخش آنلاین بحران سینما را سال به سال وخیمتر کرد. جنبش می تو به نوبه خود تأثیراتی بر صنعت سینما داشت که بخشی مثبت و بخشی منفی بود. همهگیری کووید-۱۹ بحران مخاطب را جدیتر و وارد مرحله جدیدی کرد. سالنهای سینما در این دوران تا آستانه ورشکستگی رفتند و امروز سینما با استفاده ترفندهای مختلف سعی در جبران این خسارات دارد. اعتصابات نویسندگان و بازیگران و پدیده هوش مصنوعی را هم که تبدیل به تهدیدی جدی برای آینده سینما شده است، نباید فراموش کرد. در چنین شرایطی اینطور که به نظر میرسد استفاده از نوستالژی در سینما بهترین راهحل و برنگ برنده سینماگران و تهیهکنندگان به نظر میآید. از بازسازی، دنبالهسازی، بازراهاندازی، اسپینآف مجموعههای قدیمی گرفته تا استفاده از درونمایههای نوستالژیک مثل ساختن جهان باربی تا جهانهای موازی ابرقهرمانی اینها همه تلاشهایی برای چنگ انداختن به نوستالژی برای نجات سینماست. اما اینجا یک پرسش و یک مسئله مطرح میشود؛ اولاً تا کی میتوان برگ نوستالژی در سینما را برای جذب مخاطب بازی کرد؟ دوماً اگر افرادی که سعی دارند صنعت سینما را از رکود فعلیاش خارج کنند، خوشحالاند که دارند با برگ نوستالژی این کار را میکنند، باید بدانند این کارشان دارد به بهای تولید محتوای تازه تمام میشود؛ محتوایی تماماً تازه که نسل جدید مخاطبان سینما به آن نیاز دارد و این نیاز لزوماً با سینمای ابرقهرمانی برطرف نمیشود.
شاید آن سینما چرخ اقتصادی سینما را بچرخاند اما سینما هنوز و همچنان به روایتی و حرفی تازه نیاز دارد. شاید فیلمسازی همچون مارتین اسکورسیزی ابرقهرمانان را متهمان اصلی مرگ سینما بداند؛ افراد زیادی احتمالاً با او همنظر هستند اما بدون شک عوامل دیگری هم نقش دارند. مثلاً هزینه روزافزون بازدید از یک مجتمع تفریحی بزرگ با هر سیستمی، یکی از عوامل است. همچنین افزایش و سهولت دسترسی به پلتفرمهای پخش آنلاین باعث میشود در خانه ماندن و فیلم تماشا کردن به بیرون رفتن ارجحیت پیدا کند. هم فاصله کم میان اکران عمومی و آنلاین که دیگر جای خود دارد؛ باعث شده است دیگر هیچ فیلمی برای مخاطبان سینما واجب التماشا نباشد. طبیعی است که مخاطبان سینما ترجیح دهند فیلمها از در امنیت و آسایش خانهشان تماشا کنند، بدون صرف هزینه و وقت اضافه. نوستالژی برای آنکه تمام این موانع را از سر راه بردارد، کافی نیست.
در سینما همیشه یک طرف از طرف دیگر تغذیه کرده است، محتوای تازه (به معنای اورجینال) باعث تولید محتوای تازه بیشتر شده است؛ تا همین پانزده سال پیش هم سینما هنوز در چنین وضعیتی قرار داشت. اما از جایی برای مبارزه با معضلاتش به ورطه تکرار و سفر به ژرفای حافظه افتاده است. وقتی آنقدر این چرخه را تکرار کرده که به شکل خطرناکی به نقطه اشباع نزدیک شده است، دیگر تصور جهانی در آن فیلمسازی بر اساس ایدههای تازه و بدون هیچ ارتباطی به هیچ چیز دیگری کاملاً به حاشیه برود، ناممکن نیست. فروش بلیتها نه تنها نسبت به سال گذشته از آمارهای قبل از همهگیری عقبتر است. دیگر کمتر کسی حاضر است برای تماشای اکرانهای تازه سینمایی زحمت رفتن تا سالن سینما را به خود بدهد؛ بهخصوص وقتی میتواند با کمی فاصله آن را از یک پلتفرم پخش آنلاین که اکانتش را دارد، ببیند. اگر این الگو ادامه پیدا کند که در سالهای اخیر کرده، استودیوها نشان دادهاند که سادهترین راه را انتخاب خواهند کرد؛ راهی در کمترین زمان ممکن بیشترین کمک را به گیشه بکند و آن غوطهور شدن در گذشته و پاک کردن گرد و غبار از یک محتوای شناختهشده است. این کار را میکند تا ببیند میتواند با آبنبات نوستالژی مخاطب را به سمت خودش بکشاند یا نه.
با نگاهی به فیلمهای پردرآمد سال ۲۰۲۴ که تا به حال اکران شدهاند، میتوان فهمید که این ترفند از ریشه اشتباه است. قسمت دوم «تلماسه» (Dune) به کارگردانی دنی ویلنوو به راحتی پیشروی گروه است، اما صرف نظر از خوب بودنش، در نهایت همچنان دنباله و بازسازی یک اقتباس ادبی است. «قلمرو سیاره میمونها» (Kingdom of the Planet of the Apes) دنباله یک سهگانه بازراهاندازیشده است که خود بعد از یک بازسازی و یک مجموعه فیلم شش قسمتی ساخته شده است. «شکارچیان روح: امپراتوری یخزده» (Ghostbusters: Frozen Empire) دنباله یک دنباله دیگر البته با فاصله زیاد است که یک بازراهاندازی را بهکل نادیده گرفت، و «پسران بد: بران یا بمیر» (Bad Boys: Ride or Die) آخرین قسمت از مجموعهای است که سال ۱۹۹۵ آغاز شد.
«گودزیلا و کونگ: امپراتوری جدید» (Godzilla x Kong: The New Empire) پنجمین قسمت از یک جهان سینمایی است که دو شخصیت -یا در واقع هیولا- اصلی آن به ترتیب در سالهای ۱۹۳۳ و ۱۹۵۴ به دنیای سینما قدم گذاشتند. فیلم «گارفیلد» سومین بازسازی این مجموعه در کمتر از ۲۰ سال است. «پاندای کونگفوکار ۴» نیازی به توضیح ندارد و اینها از معدود آثاری هستند که شکست نخوردند.
«بدلکار» (The Fall Guy) بر اساس یک سریال تلویزیونی دهه ۱۹۸۰ ساخته شد و ثابت کرد که هنوز نمیتوان روی نام یک کارگردان شناختهشده و ستارههای بزرگ برای آغاز یک ماجراجویی گرانقیمت حساب کرد. این در حالی است که «فیوریوسا: حماسه مکس دیوانه» (Furiosa: A Mad Max Saga) هم مسیر پیشدرآمد را انتخاب کرد به این امید با همان الگوی آخرین فیلم از مجموعه «مکس دیوانه» یعنی «جاده خشم» (Fury Road) آن موفقیت را تکرار کند اما در جبهه تجاری با شکست سختی مواجه شد.
سه فیلم اکرانشده دیگر سال ۲۰۲۴ که تقریباً به موفقیت رسیدهاند، تنها نشان میدهند که چگونه ترکیبی از نوستالژی و آشنایی تأثیر مخربی بر سینما در کل دارد. البته چند فیلم اورجینال در تقویم اکران سال ۲۰۲۴ وجود دارد که به احتمال زیاد سر و صدا خواهد کرد، اما پیشبینی اینکه کدام یک از آنها در نهایت موفق میشود به رکورد فروش و موفقیت پدیده رکورد جابهجاکن «باربنهایمر» (Barbenheimer) برسد، دشوار است. اکران همزمان فیلم «باربی» (Barbie) و حماسه کریستوفر نولان «اوپنهایمر» (Oppenheimer) که برای هر یک به طور جداگانه تبلیغات گسترده و مبتکرانهای شده بود، یکی از ترفندهای موفق سینما برای کمک به بازار کسادش بود. اما مگر چند بار میشود چنین موفقیتی را تکرار کرد؟
«من نفرتانگیز ۴» (Despicable Me 4) ششمین قسمت این مجموعه انیمیشنی محصول ایلومینیشن است و «جوکر: جنون مشترک» (Joker: Folie à Deux) دنباله یک موفقیت چند میلیارد دلاری است. این ششمین بار است که شخصیت جوکر در اقتباسهای سینمایی مختلف میبینیم و فقط از سال ۲۰۰۸ چهار بازیگر مختلف این نقش را بازی کردهاند. واکین فنیکس که برای حضور در قسمت اول مجموعه «جوکر» اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را به خانه برد، برای دومین بار در نقش جوکر بر پرده نقرهای ظاهر میشود؛ این بار در کنار لیدی گاگا که خود میتواند مخاطبان را به سینما جذب کند. «ددپول و ولورین» (Deadpool & Wolverine) فقط سومین فیلم برای ددپول، قهرمانی که نقشاش را رایان رینولدز بازی میکند نیست، دهمین فیلم برای ولورین هیو جکمن و سی و چهارمین فیلم در دنیای سینمایی مارول هم هست.
سینما روزگار تاریک و ناامیدکنندهای را دارد پشت سر میگذارد و این ظاهراً جهانی است. امروز دیگر محتوای تازه و اورجینال استثناست نه قانون. در نهایت، قانون کاهش بازده به وضعیتی فاجعهبار دچار میشود و بحران از آنچه هست وخیمتر میشود. با این حال، پرسش اصلی این است که آیا کاهش بازده و خستگی فرنچایز باعث میشود که سینماگران ترغیب به تولید محتوای تازه شوند؛ محتوایی که مخاطب پیش از این هرگز ندیده است. یا همچنان از سر ترس به همان گذشته قناعت میکند چرخه بازسازی، بازراهاندازی و دنبالهسازی را تکرار میکند؟ بیاید امیدوار باشیم که چنین نخواهد شد.
منبع: faroutmagazine