نییر، مردی با نقاب آهنی، و بودا؛ اینها دربارهی هویت چه میگویند؟
نییر داستان عشق پدر به دخترش(۱) در دنیایی که «هیچچیز سر جایش نیست» را روایت میکند. نینیر (پدر) و دخترش، یونا، ۱۳۰۰ سال بعد از سقوط تمدن مدرن، در مزرعهای کوچک و در جهانی رو به موت زندگی میکنند. زمین توسط بیماریای مرموز به اضافهی یک گونهی هیولایی سیاه و درکناشدنی و انساننما به نام «سایه» (Shade) غیرقابلسکونت شده است و یونا نیز آلودهی این بیماری مرگبار، یعنی Black Scrawl. نییر بعدا متوجه میشود تنها راه علاجش دستیابی به تکههای یک جادوی سیاه باستانیست به نام «آیات مهر و مومشده» (Sealed Verses). در سفرش برای یافتن این آیات، با کتابی متحرک و سخنگو به نام گریمور وایس/Grimoire Weiss آشنا شده و به او پیشنهاد همکاری در این سفر میدهد. بهمرور میفهمند در پیشگوییها آمده که وایس روزی باید یک کتاب دیگر که رقیب اوست را نابود میکند، یعنی گریمور نویر/Grimoire Noire، تا بیماری Black Scrawl هم از بین برود. با جمعآوری آیات مهر و مومشده، «سایهها» به سرکردگی گریمور نویر و شادولورد (Shadowlord، رهبر سایهها) به مزرعهی نییر حمله میکنند. شادولورد یونا را با خود برداشته و نییر و وایس که شدیدا بر اثر ضربات سایهها از پا افتادهاند را رها میکند. پنج سال میگذرد و نینیر هنوز دنبال شادولورد و دخترش میگردد، تا بالاخره مسیر رسیدن به قلعهی شادولورد را مییابد. بعد از قتلعام سایهها و کسب پنج اجزای کلید قلعه، به آخر سفرش میرسد.
در قلعه، نینیر با دوولا/Devola و پوپولا/Popola روبهرو میشود، همان مادرسالارهای دوقلوی مزرعه، و معلوم میشود تمام این مدت با شادولورد همکاری میکردهاند. حافظهی قدیم گریمور وایس را هم به یادش میآورند و حقیقت را برملا میکنند: اینکه آنها، یعنی نییر، و همهی کسانی که این مدتْ انسانْ تصور میشدند در واقع اصلا انسان نیستند. ۱۳۰۰ سال پیش، وقتی تمدن داشت توسط یک بیماری سیاه نابود میشد، محققان متوجه شدند فقط در حالت «گشتالت» میتوان جلوی آن ایستاد. حالت گشتالت هم یعنی وقتی افراد از شکل فیزیکیشان به «سایه» جهش پیدا میکنند. دانشمندان هم «رپلیکنت»هایی از روی شکل فیزیکی انسانها ساختند که حامل کدهای ژنتیکی آنها بود، تا وقتی این بیماری از بین رفت، دوباره بتوانند به شکل فیزیکی خود برگردند. گریمور وایس و نویر هم قرار بود تسهیلکننده باشند تا گشتالتها بتوانند با رپلیکنتهایشان متحد شوند. اما وایس، وقتی توسط نییر پیدا و بیدار شد، تمام حافظهاش از این قضیه پاک شده بود. شادولورد هم اولین گشتالت بود، و نییر نیز رپلیکنت او (به عبارتی سایهی او). او دختر نییر را برداشت تا با گشتالت دختر خودش متحدش کند.
در واقع نینیر در پایان سفرش میفهمد او و دخترش صرفا کپیهایی از انسانهای واقعی هستند، و برای روز مبادا ساخته شدهاند. اما با فهم این واقعیت هیچ در هدفش تجدید نظر نمیکند: گریمور نویر و شادولورد را میکشد، و دخترش را نجات میدهد. بازی در دور بعدی مجددا از نیمه شروع میشود اما این پلیثرو یک تفاوت مهمی دارد: کلمات سایهها، که در بار اول نامفهوم بود، این بار قابل فهمیدن شدهاند. نییر اساسا قصهای دربارهی درگیریهای بین نفسهاست که جای اینکه متحد باشند متفرق شدهاند. و این نفسهای متفرق توانستهاند موجودیتی مستقل برای خود بسازند و دیگر میلی به بازگشت و یکیشدن ندارند.
مردی با نقاب آهنی؛ نمایشنامهی الکساندر دوما
«مردی با نقاب آهنی»، نوشتهی الکساندر دوما، دربارهی یک شایعهی رازآلود قرن هفدهمیست از زندانیای فرانسوی که در تمام مدت حبساش نقابی آهنی بصورت داشت. این نمایشنامه با تولد لویی چهاردهم و برادر دوقلوی ناخواستهاش گاستون/Gaston شروع میشود. لوئی سیزدهم هم گاستون را به روستا میفرستد تا هیچ از تولد و خاندان و پادشاهی خبردار نشود، و وجودش برای دنیا ناشناخته بماند. پل اسکارون/Paul Scarron، لرد پروتستان دربار، از این خدعه آگاه شده و به فکر میافتد که از گاستون برای مقاصد خویش استفاده کند. یعنی او را پادشاه کند تا اذیتوآزار پروتستانها بدست کاتولیکها تمام شود. اما گاستونْ کشف و در باستیل زندانی میشود، و مجبور به زدن نقابی آهنی بر صورت تا ناشناخته بماند. ۲۰ سال در همین حالت میماند و اسکارون هم دنبال آزادی اوست. گاستون بعدا سکته کرده و بین مرگ و زندگی قرار میگیرد، و اسکارون هم به بهانهی اینکه میخواهد نعش او را از زندان خارج کند، میخواهد در مراسم خاکسپاری فراریاش دهد. اما تیرش به سنگ میخورد، چون لوئی چهاردهم دستور میدهد گاستون قبل از اینکه در تابوت قرار بگیرد باید بدنش قطعهقطعه شود. و اینگونه تراژدی به پایان میرسد.
کتاب «خودسوزی برای بودا: خودتخریبی در بودیسم چینی» (Burning for the Buddha: Self-Immolation in Chinese Buddhism)
جیمز ای بن/James A. Benn تاریخچهی این فعل بودیستهای چینی در خودتخریبگری را بررسی کرده و ریشهاش را در خودسوزی بهایساجییاگورو/Bhaiṣajyaguruی لوتوس سوترا/Lotus Sutra پی گرفته و مصادیقش را در تا قرن بیستم دنبال میکند. اینگونه توسعهی تاریخی چین را در گذر از تکامل این فعل ارزیابی کرده و این خودتخریبگری در بودیسم را در بافت مشخصی قرار میدهد.
همانطور که خواهیم دید، فهم بودیستی از رابطهی بین جسم و روح در فعل خودتخریبگری مهم است. چون سوالات مربوط به جدایی جسم و ذهن در محوریت این مقالهاند و چون در نییر هم شاهد این خودتخریبگری هستیم. ازایننظر به کتاب بن استناد میکنیم.
افتتاحیه: «جسم بدون روح، آنچه بود که یافتم»
از قبل دکارت تاکنون بحثها دربارهی مسئلهی جدایی یا وحدت جسم و ذهن باقی مانده است. این مقاله دنبال جواب فلسفی به این سوال نیست بلکه امکانات این دینامیک فلسفی را به یک چهارچوب میخواهد تعمیم بدهد. اسم آن را کلاننقشهای تکرارشونده (iterative meta-role) گذاشتهام: وقتی ادراک مختلفی که از خود داریم با یکدیگر درگیر میشوند.
وقتی اسکارون، با لباس مبدل، گاستون را در باستیل بعد از ۲۰ سال حبسکشیدن مییابد، شگفتزده میشود که چطور حافظهی گاستون پاک شده. «حداقل اسمم رو که فراموش نکردی؟ چی، حتی اسمم؟ آه — یک جسم بدون روح، آنچه بود که یافتم. جز اینکه میدونی حبس شدی دیگه هیچی یادت نیست؟»
وقتی نییر در اوایل سفرش به جنگل افسانهها/Forest of Myth میرود، باید وارد رویای دهدار شده تا ساکنان ده را از مرضی که باعث شده در رویاهایشان حبس شوند را نجات دهد. در این رویا، مردی عباپوش میبیند که بنظرش همان دهدار است. اما اینطور نیست، و مرد میگوید «خیلی وقت پیش من نسخهای از تو دیدم که خود تو نبودی.» و این مقاله هم به بررسی همین کلاننقش میپردازد، به همین «نسخهای از تو که خود تو نبودی.» این مسئله را در رهیافتهای مختلف بررسی خواهیم کرد: در گذر زمان، در جهتدهی آگاهی، و چندوجهیبودن هویت و درک فرد از خود.
چه زمانی شخص دارای چندین «خود» میشود؟ یکی «خود فرافکنیشده» است، یعنی پرسونایی که فرد از خود نزد جامعه میسازد، و دیگری «خود» به معنای آن چیزی است که فرد در خلوتْ خودْ را در آن میبیند. دیوار چهارم در تئاتر را در نظر بگیرید که در آن بازیگر در عین اینکه با خودش حرف میزند اما انگار دارد مستقیما با تماشاچیها هم حرف میزند. بازیگر گرچه در جسم واقعی خویش است اما در قالب هویت کس دیگری دارد بازی میکند.
پس متضمن یکجور دوگانگی است که در هر لحظه هست: «خود» در قالبی که واقعیت جمعی (تماشاچی) درک میکند و «خود» در قالب واقعیت فردی. اما یک واقعیت سوم هم هست که شامل هم واقعیت جمعیست و هم فردی، که میشود همان چیزی که تماشاچی از طریق دیوار چهارم درک میکند. آیا همین را میشود در خصوص «خود»های فردی و جمعی در دنیای واقعی (و نه فقط تئاتر) هم گفت؟ مثلا کلاننگری/metacognition را در نظر بگیرید، که یعنی فکر کردن دربارهی خود فکر کردن. اگر هویت شخصی را در قالب چیزی که فرد از خویش درک میکند ببینیم، پس چنین درک فردیای ناشی ازا ین است که ذهن میتواند دربارهی خود افکار و عواطفش فکر کند. چنین درکی کاملا برای عاملْ «درونی» است، و «خود»ای میسازد متمایز از «خود»ای که او در به دیگران نشان میدهد (در واقع نگرش ذهن نسبت به هویتاش ممکن است روی توسعهی هویت فردی تاثیرگذار باشد.)
تئاترْ مدیوم ایدهآلی برای فهم کلاننقشهای تکرارشونده است. بازیگر در نقش کاراکتریست که در سرتاسر نمایش «خود»ای که نیست را نمایش میدهد. هر بازیگر نقشی که دیوار چهارم را میشکند یا تکگویی میکند را میتوان در قالب همین کلاننقش درک کرد. بعلاوه گاهی بازیگر نقش کاراکتری دورو یا چندرو دارد که مدام تغییر چهره میدهد و اینگونه شاهد نقشآفرینی گستردهتری میشویم. اما دنبال بررسی این یکی نیستیم و نمیخواهیم قضیه بیشازحد پیچیده شود.
کلاننقشهای تکرارشونده
یعنی زمانی که فرد از خویش درکهای متضادی دارد که همزمان چهارچوب هویتی او را تشکیل میدهند:
در بالا دو نقش تکرارشونده میبینیم، یعنی A و B: قطعات پازلیاند که در جفتشان چیزی مشابه هست که پیوند بین این دو نقش تکرارشونده را ممکن میکنند (یعنی همان نقطهی سیاه در وسط هر قطعهی پازل). در اینجا میتوان درک «خود» از خود را نقش A نامید و درک «خود» از طرف جامعه را نقش B، و بازیگر هم همان نقطهی پیوند این دو است (در این مورد بعدا به تفصیل خواهیم پرداخت). از آنجا که این دو درک بهمدیگر شبیهاند بهمدیگر نزدیک میشوند، اما به تنش برمیخورند: این دو نقشْ یکسان نیستند، یا فکر نمیکنند که واقعا از هم جدا افتاده باشند. پس گرچه بهم نزدیک شدهاند اما بخاطر تفاوتهایشان از هم دور میشوند (برای همین در تصویر، قطعات پازل بهم چفتوبست نشدهاند). مثلا در نمایشنامه مردی با نقاب آهنی میبینیم که وقتی درک «خود» از خود به درک جامعه از همان «خود» برخورد میکند همهچیز بهم میریزد: وقتی معلوم میشود اسکارون در باستیل برای آزادی گاستون دسیسهچینی میکند (که یک کشف دوگانه است چون تا قبلش اسکارون نقش یک ماهیگیر را هم ایفا میکرد) نقشههای گاستون نقشبرآب میشود. پس اینکه «خود»ای بسازی که متفاوت از درک همان جامعه از «شما» باشد قماریست سنگین، چون وقتی «خود» فردی شما کشف شود، درک بقیهی جامعه از شما شدیدا تغییر میکند. این نتیجهی جدایی نقشهای تکرارشوندهی A و B است [A در اینجا یعنی اسکارون خود را چیزی که هست میداند، یعنی لرد دربار. و B یعنی هویتی که اسکارون نزد بقیه ساخته، یعنی ماهیگیری ساده.]
این تحلیلْ چهارچوب کلاننقش تکرارشونده را پایه قرار داده و آن را در شرایط مختلف بررسی میکند: در باب ماهیت آنچه بین این نقوش تکرارشونده ثابت است؛ در باب میزان انتخابی که شخص هنگام حرکت از نقشی به نقش بعدی دارد؛ در باب پیامدهای برخورد مستقیم بین این نقوش؛ در باب همزمانی این نقش در چهارچوب کلاننقش تکرارشونده؛ و پیامدهای مفروضداشتن چنین کلاننقشهایی برای پلیر.
مرگ نامیرای بودیساتوا: اصل خودتخریبی برای فهم خویش
«چه شواهدی بهتر برای خلا داریم، وقتی میبینیم میتوانیم آنچه تسلیمشدن مقابلش از همه سختتر است را رها کنیم، دیگر به شواهد اضافه نیاز نداریم.»
سفر نییر تمثیلی از شکلگیری معنوی «خود» است. در این نزاع روحانی شاهد درکی از دوگانهی ذهن/جسم هستیم که خیلی با رهیافت بودایی سنخیت دارد، خصوصا وقتی به بحث خودتخریبی میرسیم.
تناسخ
همانطور که در شرح داستان بازی گفتیم، در نییر انسانها به گشتالت و ریپلیکنت تقسیم میشوند — انسانهای واقعی، و کپیهای انسانهای واقعی. طبق چهارچوبی که تعریف کردیم میتوانیم این دو را همان نقشهای تکرارشونده ببینیم. در خود بازی هم ما شاهد دو نییر هستیم، یکی نییر ۱۳۰۰ سال پیش (انسان A/گشتالت) و دیگری نییر ۱۳۰۰ سال بعد (انسان B/رپلیکنت). انسان A به بیماری سیاه آلوده میشود و برای حفاظت از وجودش، وارد حالت گشتالت شده و جسم خود را با «سایه» یا همان رپلیکنت (که مقابل بیماری مقاوم است) عوض میکند. این رپلیکنت/سایه حامل ژنهای همان انسان واقعی است، یعنی ارگانیسمی مصنوعی است که تمام اطلاعات ژنتیکی آن انسان واقعی را در خود نگه داشته تا وقتی بیماری از بین رفت، انسان A دوباره با آن متحد شود. این رپلیکنت، یعنی انسان B، که اصلا خبر ندارد انسان A وجود دارد، وقتی با او روبهرو میشود نه انسانی واقعی بلکه یک سایه میبیند: یک هیولای انساننمای بدون درک و عاطفه.
اگر انسان واقعی را انسان A دانسته و کپی همان انسان را B بنامیم، پس پروژهی گشتالت برآیند این دوست: زمانی جسم و روح واحد بود، اما حالا دو جسم جدا است و روحی که تصورش از هویتش همان وحدتی است قبلا داشت. نییر و شادولورد هر دو شخصا خود را همان نییر واقعی میدانند و طرف مقابل را غیر-نینیر: نییرْ شادولورد را پادشاه سایهها میبیند، هیولایی که به دلایلی (که علاقهای به دانستنش ندارد) میخواهد دخترش را از چنگش درآورد. و شادولورد هم نییر را یک عروسک متحرک میبیند؛ نینیر را جسم خود میبیند که هوشی بیرونی دارد او را به حرکت درمیآورد. علیرغم اینکه هر دو خود را «نییر واقعی» میدانند اما آگاهی شادولورد و نییر از یکدیگر جداست. آخر بازی در صحنهی تراژیکی میبینیم کپی یونا که حالا توسط یونای واقعی تسخیر شده، جنگ بین شادولورد و نییر را متوقف کرده و به پدرش (مثلا شادولورد) میگوید این ذهن و جسم نمیتوانند با هم متحد شوند، گرچه در اصل برای اتحاد با هم ساخته شدهاند، چون حالا متعلق به کس دیگریست. بعد از عذرخواهی از پدرش، پردهها را کنار میزند، نور وارد میشود و سایهی درون او — یونای واقعی — از بدن کپی یونا خارج میشود. اینگونه، یونای واقعی همچون یک بودایی خودسوزی و خودتخریبی میکند.
وقتی دو هویت یکسان همدیگر را پس میزنند چه راهحلی میتوان یافت؟ کدام راهحل نسبت به دیگری مطلوبتر است؟ دو شرط دیگر هم هست که این مسئله را در نییر پیچیدهتر میکند:
- مواردی که گشتالت عود میکند: در جریان کپی گرفتن از انسانها گاهی «گشتالت شدن» بهسرعت اتفاق میافتاد، و باعث عود بیماری میشد. بنابراین فرد تماما هویت و آگاهی خویش را از یاد میبرد و به ورطهی خشونت افسارگسیخته میافتاد. از آنجا که سخنان گشتالتها برای رپلیکنتها نامفهوم است، پس این باور غلط در رپلیکنتها تقویت میشد که سایهها موجوداتی بیدلیل خشناند که باید نابود شوند.
- پاشنهی آشیل این سناریو: واقعیت این است که خود رپلیکنتها هم به همان بیماری و مشکلات گشتالتها دچار میشوند. مثلا بیماری سیاه کپی یونا را هم آلوده میکند و کپی نییر هم مثل نینیر واقعی از کتاب (گریمور وایس/نویر) کمک میطلبد. این سوال بوجود میآید که شاید اصلا «انسانهای واقعی» هم خودشان کپیهایی هستند که قرنها قبل توسط انسانهای واقعی ساخته باشند. یا شاید همان انسانها هم کپیاند و باز توسط انسانهایی دیگر ساخته شدهاند، و این پروسه تا بینهایت ادامه داشته است. یعنی میتوان گفت گشتالتها هم همانقدر غیرواقعی و کپیاند که خود رپلیکنتها؟
به دیاگرامی که کشیدیم برگردیم تا ببینیم چطور «هستهی اصلی» هر یک از این نقشهای تکرارشونده در نییر رسم شدهاند: اگر این هسته را برابر با آگاهی بدانیم، پس این آگاهی از نقشی به نقش بعدی میرود، که در خطی مستقیم در وسط دیاگرام میبینیم. اما چطور تشخیص دهیم این آگاهی بین هر دو نقش مشترک است، وقتی هم گشتالتها و هم رپلیکنتها فکر میکنند دو موجود متفاوت و مجزا از همدیگر هستند؟
بارها در نییرْ شاهد تملک همه یا بخشی از یک موجود هوشیار بر جسم موجود هوشیار دیگری هستیم. قبلا به اینکه یونای واقعی مالک بدن کپی یونا میشود اشاره کردیم. گویا یار نییر، کاینه/Kaine نیز، گاهی بدنش در تملک یک سایه به نام تایران/Tyrann درمیآید. جای دیگری هم شاهد تملک انبوه هستیم، یعنی جمعیتی از سایهها صاحب بدن کل رپلیکنتهای یک مزرعه میشوند.
عقدهی کاینه
کاینه بخاطر ترنسبودنش در ده اذیت میشد و حامیای جز مادربزرگش نداشت. اما روزی یک سایه، در قالب یک مارمولک غولپیکر، به ده حمله کرده و مادربزرگ کاینه را میکشد، و کاینه هم در این مبارزه یک چشم و از دستش را از دست میدهد. اما سایهای به نام تایران به ازای اینکه مالک جسم کاینه شود او را از مرگ حتمی نجات میدهد. رابطهای طولانی و پویا بینشان شکل میگیرد که مشابه سفر خود نینیر و رابطهی مالک و متملک است. بهتر است برای راحتی اسم این رابطه را «عقدهی کاینه» بگذاریم.
تصویر بالا هفت مرحلهی عقدهی کاینه را نشان میدهد و میتوان آن را نمادی از مفهوم یین و یانگ در تائوئیسم دید. اگر بخواهیم خیلی ساده بگوییم، یین و یانگ یعنی همهی هستی را در قالب مفاهیم متضاد ببینیم (مردانه/زنانه، زندگی/مرگ، خیر/شر و…) در مدل رسمشده سمت سیاه یعنی تایران و سفید یعنی کاینه. در این هفت مرحله میبینیم که چطور ادراک فردی و نقشهای تکرارشونده تغییر مییابند.
ما خواهیم دید که چگونه این روند هفت مرحله تحول شدید از درک خود و همچنین تغییر در خود دو نقش تکراری را نشان می دهد.
۱. شکلگیری
در موجود بهتملکدرآمده، وجود خلا خیلی مهم است، که مالک آن را پر میکند. کاینه نیز تنها زمانی جسمش پذیرای نفوذ تایران میشود که یک چشم و یک دستش را از دست میدهد، بنابراین در وجودش خلا شکل میگیرد. اگر هدف مالک یکجور کلیت و وحدت است، پس هر تملکی در چهارچوب متفاوتی عمل خواهد کرد (بعدا به این قضیه بیشتر میپردازیم). برای اینکه همزیستی بین مالک و مملوک ساخته شود باید مالکْ مملوک را قانع کند که حضورش حتما به سود اوست و از او انسان کاملتری میسازد. تایران بهعنوان مالک هم کاینه را قانع میکند که اگر مملوک او شود قدرت جسمیاش را افزایش داده تا در گرفتن انتقام قتل مادربزرگش کارش راحتتر شود.
اینگونه است که تایران و کاینه به همزیستی میرسند. کاینه برای انتقامگیری و تنفرش نیاز تایران است و تایران هم برای فروخواباندن خونخواریاش نیازمند جسم کاینه.
۲. حساسیتزدایی
خلا کاینه نه فقط جسمی (از دست دادن یک دست و چشم) بلکه روانی هم است: تنفر از عامل قتل مادربزرگش، و تنفر از مردم دهی که او را بابت جنسیتش تمام عمر مسخره میکردند. و تایران هم بهعنوان موجودی خونخوار از اینکه مالک جسم کاینه میشود لذت میبرد چون تنفر کاینه مثل سوخت برای اوست. تایران حتی نیاز ندارد به کاینه احترام بگذارد؛ در واقع، با تحقیر او و لحن از بالا به پایینش باعث میشود تنفر در دل کاینه بیشتر شود، و بیشتر خون بریزد، و نیاز تایران به خون ارضا شود. در این چرخه است که تایران در واقع دارد تنفر و خونخواری خودش را به کاینه فرافکنی میکند و کاینه را به شکل همان موجودی که دوست دارد درمیآورد. در واقع تایران از ضعف روانی کاینه دارد سواستفاده میکند. اگر او بتواند کاینه را از اینی که هست متنفرتر و خونخوارتر کند، پس کاینه هویت واقعی خویش را از یاد برده و هر دو به وحدت میرسند. اینگونه فقط تایران باقی میماند و کاینه تمام هویتش را فراموش میکند.
۳. گسیختگی
وقتی نینیر سر راه کاینه قرار میگیرد و همسفر میشوند احساسات قبلی کاینه هم گسیخته میشوند چون نینیر دارد با همان شدتی برای دخترش میجنگد که کاینه برای انتقام گرفتن. فرقش اینجاست که، گرچه کاینه از روی تنفر میجنگد (و در نتیجه به نفع تایران عمل میکند) تا انتقام عزیزش را بگیرد، اما نینیر از روی عشق به نجات دخترش است که جلو میرود. میشود گفت نینیر در واقع با همان نیرویی میجنگد که خود کاینه قبلا برای نجات مادربزرگش میجنگید، یعنی از روی عشق، قبل از اینکه طعمهی تایران شود.
پس همسفری با نینیر باعث میشود که کاینه فکر کند میتوان بدون تنفر هم نیرومند ماند. بعد از قتل مارمولک غولپیکری که مادربزرگش را کشته بود هم دچار بیهدفی و ناامیدی میشود، و میخواهد دست از تقلا بردارد، اما بخاطر اینکه حالا دوست نییر و گریمور وایس است، از روی عشق و دوستی دوباره به جنگیدن برمیگردد. ازایننظر، کنترل تایران روی کاینه کمتر میشود.
۴. تحکیم
با وجود اینکه علیه آن سویهی تاریک درونش که تایران از آن تغذیه میجنگد ولی حواسش هست آن را تحکیم کند، چون میداند اگر بخواهد تایران را از وجودش پاک کند، تایران مقابله به مثل کرده و تمام بدن کاینه را مال خود میکند. او هم تایران را پذیرفته و هم از او میترسد. نمودش را در ملاقاتش با امیل/Emil میبینیم: امیل که چشمانش را با پارچه بسته، چون میداند به هر آنچه نگاه کند سنگ میشود، و برای همین قدرتْ تنها شده، کاینه دلداریاش میدهد که او نیز همینطور است و از ترس اینکه روزی تایران تمام وجودش را تسخیر کرده و به دیگران آسیب بزند، سعی میکند همچون گرگی تنها عمل کند. (بعدا هم در بازی میبینیم که وقتی کاینه رو به مرگ است، تایران تقریبا کنترل همهی جسم و وجود کاینه را بدست میگیرد. وقتی نیروی کاینه تمام شد، نیروی تایران آزاد شده و موجودی تاریکتر و هیولاوارتر بوجود میآید.) در واقع تایران همچون فکری است که هرقدر بخواهی بیشتر فراموشاش کنی بیشتر هم به یادت میماند.
۵. موازنه
بالاخره به موازنهی یین و یانگ میرسیم، آنجا که تضادها همانطور که هست پذیرفته میشوند. در قلعهی شادولورد میبینیم که کاینه با تایران نه از در اینکه مالک اوست بلکه از در انسانی برابر وارد گفتوگو میشود. و به تایران میفهماند که هر دو شبیه همدیگرند: تنها و بیپناه، چارهای جز خشونت ندارند.
همانطور که کاینه باید میپذیرفت خشونت و نفرت تایران عضوی از اوست، بهمرور هم پذیرفت تایران هم مانند خود او بیکس و طردشده است. بههرحال، غیرازاین است که تایران مالک کاینه شد تا از تنهایی درآید؟ وقتی هر دو به این درک رسیدند که تنهاییشان آنها را بهم نزدیک کرد، هر دو همدیگر را به چشم عضوی لاینفک خواهند دید. این البته عاقبت و پایان خوشی نیست اصلا چون وحدت آنها از سر نیاز است [و نه مهر].
۶. همگونسازی محدود
در تائوئیسم، چهارچوب یین و یانگ با هارمونی نامبرده تمام میشود. اما در سازهی مالک و مملوکیای که ما رسم کردیم، میبینیم این هارمونی منجر به دو فاز جدید میشود. اولی حاصل این است که مالک و مملوک هر دو بخاطر موازنه به یکجور وحدت رسیدهاند، گرچه دو آگاهی مجزا در یک جسم واحدند. این همگونسازی قدم اول برای ازبینبردن مالک و مملوک است. این موضوع را در پایان بازی هم میبینیم، آنجا که معلوم میشود بیماری سیاه دامنگیر کاینه هم شده و نهفقط خود کاینه بلکه تایران را هم دارد میخورد. تایران میگوید بخاطر این بیماریْ گشتالتها «ذهنشون رو پاک از دست میدن. حافظهی کاینه و من کامل محو و با یکی دیگه جایگزین میشه.» این تهدید مشترک دوباره کاینه و تایران را به رسیدن به هویت «یکسان» نزدیک میکند، آنجا که دیگر کاینه و تایران بهعنوان دو عضو جداگانه وجود ندارند بلکه یک موجود واحدند.
۷. انحلال
دیدیم که همگونسازی و رسیدن به هویت یکسان هم عاقبت و پایان خوشی نیست، چون حاصل تهدید است، تهدید بیماریای که زودا کنترل و آگاهی را از جفتشان میگیرد. وقتی نییر نبردش با کاینهای که از کنترل خارج شده تمام میشود، تایران میگوید دو راه بیشتر برای نجات کاینه نیست: «یا شمشیرت رو تو قلبش فرو کن […] یا اینکه دوباره اونو به یک انسان نرمال برگردون. و بهاش اینه که وجود خودت رو فدای اون کنی.» که نییر جواب میدهد «تو سایهی درون کاینه هستی. چرا میخوای کمکش کنی؟» و تایران جواب میدهد «شاید به همون دلیلی که تو میخوای کمکش کنی».
پس تنها راهحل این همگونسازی محدود، عدم است. یا اینکه تایران و کاینه هر دو عقل و آگاهیشان را تسلیم بیماری میکنند (که دیدیم کاینه هم برای لحظهای همینطور شد)، یا اینکه با جداشدن از همدیگر آزاد میشوند، و این جداشدن یا از بدن است (یعنی مرگ) یا تولدی دوباره (یعنی اینکه نییر وجود خودش را از دنیا پاک کند تا کاینه دوباره یک انسان نرمال شود). پس نظام مالک و مملوکی که در عقدهی کاینه میبینیم، تا آنجایی کار میکند که مالک و مملوکْ هویتهای جداگانه داشته باشند. به محض اینکه این هویتها یکی شوند، کار از کار میافتد.
***
پیشرفت عقدهی کاینه را میتوان اینطور خلاصه کرد: دو موجودیت جداگانهی وابسته بهم، که گرچه در یک بدناند اما دو آگاهی جداگانه دارند، بالاخره مرزهایی که برای تعریف «خود» ساختهاند، از هم متفرق شده و از بین میرود.
یونا
رابطهی بین یونای گشتالت و یونای رپلیکنت به اندازهی رابطهی بین تایران و کاینه مستند نشده. بنابراین در مقایسهی بین این دو روی نقاط تفاوت بین این دو رابطه دست میگذاریم، و از برآیند اینها به فهم رابطهی بین گشتالت (مالک) و مملوک (رپلیکنت) میرسیم.
بالاتر اشاره کردیم حساسیتزدایی بدون کاتالیزور باعث میشود مالکْ مملوک را در خود حل کند. به این صورت که مالکْ ویژگیهای مشترکشان را یادآور شده تا مملوک «خود» را از یاد ببرد. همانطور که تایران که خود پر از نفرت بود میخواست کاینه را هم به چنین موجودی تبدیل کند. حالا وقتی بحث سر گشتالت و رپلیکنت مطابق او باشد — رپلیکنت یعنی یک پوستهی توخالی که صرفا در آزمایشگاه ساخته شده تا حامل کدهای ژنتیکی گشتالت باشد — این قضیه حادتر میشود. چون گشتالتْ تمام کارهایی که قبلا توسط آگاهی مملوک انجام میشد را برای خودش برمیدارد.
گرچه اختیار مملوک از دست میرود اما آگاهیاش باقی میماند. این را در پایان داستان میبینیم که یونای گشتالت قبل از خودتخریبی به پدرش شادولورد میگوید «آدم دیگری هم در وجودم هست که میتونم صداش رو بشنوم. داره فریاد میزنه. میگه میخواد پدرشو ببینه. اون هم مثل من پدرشو دوست داره.» پس آگاهی یونای رپلیکنت هنوز باقی مانده اما از درک کامل واقعیت عاجز است (چون پدرش، نییر رپلیکنت، در همان اتاق هست، اما نمیتواند او را ببیند) و زجر میکشد. از جهاتی این برعکس مسیری است که در عقدهی کاینه میبینیم:
- در عقدهی کاینه، مملوک هنوز روی جسمش کنترل دارد؛ در رابطهی گشتالت-رپلیکنت، مالکْ کنترلگر جسم است.
- در عقدهی کاینه، آگاهیای که کنترلی روی جسم ندارد بلکه صرفا ناظر است همیشهحاضر و پر از نفرت است؛ در رابطهی گشتالت-رپلیکنت اما، این آگاهی دیگر توانایی ناظربودن ندارد و حس میکند حبس شده است. گرچه آگاهی ناظر در هر دو مورد دنبال کنترل است اما با نیاتی متفاوت.
- در عقدهی کاینه، آگاهی ناظر کاملا از واقعیت خارجی بیرون از جسم مملوک آگاه است [یعنی تایران همان چیزهایی را میبیند که کاینه میبیند]؛ در رابطهی گشتالت-رپلیکنت اما، آگاهی ناظر به واقعیت خارجی دسترسی ندارد.
هر سهی این عناصر ناهمگون را درخصوص رویدادهایی که منجر میشود یونای رپلیکنت دوباره کنترل جسمش را بدست بگیرد میبینیم. بعد از اینکه گریمور وایس شکل فیزیکیاش را فدا میکند تا شادولورد از بین برود (یک نمونه خودتخریبی بودا-وار دیگر، که بعدا به آن خواهیم پرداخت)، نییر سمت یونا دویده و او را در حالت اغما میبیند. صدای وایس در کل تالار پخش میشود، گویی یک آگاهی بدون جسم است، و دربارهی اینکه چطور میتواند دوباره دخترش را زنده کند حرف میزند: باید خاطرات قدیم و مشترک را به یادش بیاوری. و نییر نیز چنین میکند.
پس صحبت قبلی ما دربارهی حساسیتزدایی دوباره اینجا نمود مییابد چون میبینیم آگاهی یونای گشتالت و یونای رپلیکنت بهمدیگر وصل است. شیوهی نییر برای نجات دخترش «یادآوری خاطرات گذشته» است تا ثابت کند وجود دارند.
وقتی نییر خاطرهی اول دربارهی غذای مورد علاقه (کلوچه) را یاد دخترش میآورد قضیه جالب میشود. چون در ابتدای داستان میبینیم نییر اصلی (یعنی شادولورد) ۱۳۰۰ سال پیش داشت برای دخترش دنبال غذا میگشت، و کلوچهای به او داد. پس کلوچه نقطهی اشتراک بین هر دو یونا است؛ و ایضا سوالات بعدیای که نییر میپرسد. گرچه خود ابژهها متغیر اما نقاط اشتراک همه ثابتاند.
این بحث غذا از آنجایی مهم است که به بدن ارتباط دارد؛ تنها راه بقای فیزیکی با غذاست. مهم است چون درکی که یونای رپلیکنت از «خود» دارد را معلوم میکند، یعنی بدنش، همان بدنی که با یونای گشتالت یکسان است. پس میبینیم حساسیتزدایی مطلق باعث شده درک آگاهی از اینکه توسط آگاهی دیگر تسخیر شده از بین برود، چون اشتراک در هویت را با اشتراک در بدن برابر میکند؛ یونای رپلیکنت خودش را در ذهن و جسم همان یونای گشتالت میبیند. برای همین است که وقتی یونا دوباره بیدار میشود، برایش جای سوال است که آیا بدنش واقعا بدن خود اوست؟ درکش از «خود» کاملا دگرگون شده است و برای همین از اینجا به بعد خود را نه با ضمیر «من» بلکه «ما» توصیف میکند، انگار که هر دو یونا در هم حل شده باشند.
ازایننظر، اقدام نییر برای بیدار کردن یونا یکجور اختلال نیست؟ او از خاطرات مشترکی که هر دو یونا دارند استفاده کرده و به مواردی اشاره میکند تا بین یونای واقعیاش و یونای گیرکرده بین هویتهای گشتالت-رپلیکنت تمایز بگذارد. اختلال در اینجا به «حافظه» برمیگردد: حتی اگر «خود» بهظاهر یکسان باشد، اما واقعیت این است که یونای گشتالت و یونای رپلیکنت زندگیهای متفاوتی از سر گذراندهاند، ولو اینکه نقاط اشتراک بین این دو زندگی زیاد باشد. همین متغیرها باید باعث گسستگی در درکشان از «خود» شود. پذیرش این گسستگیست که باعث میشود یونای رپلیکنت دوباره آگاهیاش به جسمش برگردد.
متوجه شدیم یونای گشتالت احساس زندانیبودن میکند، درست مثل یونای رپلیکنت. یونای گشتالت میخواست نور را ببیند اما بخاطر «سایه» درونش نمیتوانست. علیرغم اینکه در جسم یونای رپلیکنت وجود داشت، اما گشتالت/روح او هنوز خصوصیات یک «سایه را داشت، احتمالا بخاطر اینکه ممزوجشدن روحش با رپلیکنت طول میکشد. بههرحال با عقل بیشتر جور درمیآید اگر بگوییم تنها وقتی آگاهیهای متضاد بین یونای رپلیکنت و یونای گشتالت از بین برود بالاخره میتوانند در قالب جسم و ذهنی یکسان به وحدت برسند. اما در عمل میبینیم این اتفاق نمیافتاد و هر یک از اینها از اینکه «آگاهی دیگری» درون اوست آگاه است.
این سوال بزرگتری بوجود میآورد: اگر این آگاهیها همگون و یکسان میشدند، یونای جدید دقیقا چه هویتی پیدا میکرد، چطور آدمی میشد؟ اساس پروژهی گشتالت همین وحدت است؛ اگر آگاهی گشتالت به پوستهی رپلیکنت وارد نشود، پس این پروژه اصلا موفق نشده.
همانطور که بالاتر هم بحث شد، کسی که بیشتر از همه دوستش دارد («پدر»، یعنی نییر) و مکان مورد علاقهاش («خانه» مادامی که پدر هم همانجا باشد)، بین هر دو یونا ثابت است. تنها متغیر، خود شکل پدر و شکل خانه است. برای درک بهتر این قضیه استناد به مدل ذهنی یونگ مفید است: مفاهیم و مواد مشترکی بین دو یونا وجود دارد، و این باعث مجموعهای از قطعات تشکیلدهندهی هویتی میشود که به «ناخودآگاه جمعی» یونگ شبیه است. آگاهی آنها فقط در تعمیم ناخودآگاه جمعیشان به ابژههای خارجی متفاوت است اما خود آن مفاهیمی که به ابژهها تعمیم دادهاند [پدر، خانه] یکسان است.
آشتی بین این تضادها و گسترش «روح یونا» (یا همان «ناخودآگاه جمعی» آنها) بسیار ساده است: تضاد بین چیزهایی که به آنها ارجاع دادهشده [پدر، خانه] را کافی است از بین برد. مانع جمعشدن پوسته و روح در یک آگاهی این است که شادولورد و نییر در قالب دو موجود جداگانهاند. برای همین است که شادولورد، قبل از اینکه نییر به قلعهاش برسد، بالای سر یونا است، و صرفا منتظر اینکه نییر از راه برسد. «بزودی جسمم پیداش میشه و میتونیم کنار هم باشیم. مثل قدیما.» پس این وحدت نمیتواند اتفاق بیافتد مگر آنکه شادولورد مالک جسم نییر رپلیکنت شود. تا آن زمان، یونای گشتالت و یونای رپلیکنت در قالب دو آگاهی جداگانه باقی میمانند چون در هویت جمعیشان آن چیزهایی که برایشان عزیز است فرق دارند.
یونای رپلیکنت بعد از اینکه آگاهیاش دوباره به جسمش برگشت، از آن دورهای که در بدن یونای گشتالت بود با عنوان «رویا» یاد میکند. بنابراین هویت مشترک بین یوناها تا حد زیادی حاصل محتواهای ناخودآگاه است، چون، همانطور که گفتیم، هویت او در دوران گذار به آگاهی یونای گشتالت، متشکل از محتواهای مشترک بین هویتهایشان است. تفاوت بین این محتواها را میتوان با عقدهی کاینه مقایسه کرد: متضاد بودن خاطرات و حافظهشان باعث جدایی میشود، و جلوی اینکه یکی و یکسان شوند را میگیرد. بعد این دو آگاهی یاد میگیرند به مرحلهی موازنه برسند، اما برعکس عقدهی کاینه، در اینجا تنش بین دو آگاهی متفرق بیشتر میشود و نه کمتر. برای همین است که برعکس هدفی که پروژهی گشتالت داشت، ذهن و پوسته یاد نمیگیرند کنار هم باقی مانده و به وحدت برسند.
***
قبل از پرداختن به خود کاراکتر نییر بهتر است یک جمعبندی داشته باشیم: رابطهی بین گشتالت و رپلیکنتها ادواری و ازلی است، یعنی خود گشتالتهایی که دنبال رپلیکنتها میگردند هم خودْ رپلیکنتهای نسلهای قبلی هستند. و آنها نیز نسلهای قبلی، و قبلی، الی آخر. اما هیچ گشتالتی از این چرخه آگاه نیست، و تصور میکند او اولین و آخرین گشتالت در دنیاست و بسیار ویژه است. خود رپلیکنتها هم خود را ویژه میدانند و برای همین تن به تملک گشتالتها نمیدهند.
برای فهم نییر از اینجا به بعد وارد بحث خودتخریبی در بودیسم میشویم. خواهیم دید با وجود اینکه یونای گشتالت و گریمور وایس خودتخریبی میکنند، اما خودتخریبی نییر با کشتن شادولورد از همه چشمگیر و مهمتر است. این خودتخریبی از دو جنبه بررسی خواهد شد: خودتخریبی به مثابهی رسیدن به پاکی و خودتخریبی به مثابهی قربانیشدن.
«جسم مثل یک گیاه سمی است؛ بهتر است که آن را آتش زده و حیاتش را بسوزانید.»
— Daodu
جیمز بن تاریخ خودسوزی در بین راهبان را با این قصه از راهب چینی بودایی، یعنی دائودو، شروع میکند، که ماجرای خودسوزیکردنش در قرن ششم بهدقت در تاریخ بودیستی چینی مستند شده است. نقلقول بالا هم دفاعیهی او از خودسوزی در مقابل امپراطور لیانگ وودی/Liang Wudi است. عصارهی حرفش این است که با خودتخریبی میشود به پاکی روح و آزادی کارما رسید.
اساس این خودتخریبی، آنچنان که بن توصیف میکند، عطیهی شکل جسمانی بودیساتوا از روی عشق خالص به همهی موجودات است. دائوشی/Daoshi، راهب دیگری از اواسط قرن هفتم هم به تاسی از ماهایانا/Mahayana از این عمل دفاع کرده و مینویسد «اینکه بودیساتوا جسم خود را از بین میبرد یک کنش خنثی نیست، بلکه کنشی قابل ستایش است، چون نجاسات/kleśa را پاک کرده تا به جسمی پاک برسد. مثل زمانی میماند که لباسهای آلوده را با آب و خاکستر پاک میکنی: آلودگیها پاک شده اما لباسها باقی ماندهاند.» تحلیل بن این است که «وقتی بودیساتوا جسمش را وقف میکند، در واقع جسم نجس — که زادهی کارما است — را با ذارماکایا/dharmakāya پاک عوض میکند. [=ذارماکایا یا «جسم واقعی» یکی از سه جسم یک بودایی در نحلهی ماهایانای این مذهب است. جسمیست درکناشدنی و ناملموس که بودایی بعد از مرگ در قالب آن درمیآید.]» چند قرن بعد، راهب دیگری به نام یانشو/Yanshou از این خودتخریبی بهعنوان «صدقهای»/dana پاک یاد میکند. بودیساتواها در قلمروهای سامسارا/samsara وجود دارند — میتوانند حیوان باشند، یا راهب، یا پادشاه، یا روسپی، و غیره. از آنجا که جسم مادی زادهی کارماست، با صدقه/dana که همان خودتخریبی است، آزاد شده و به وجودی خالی از کارما یا همان ذارماکایا میرسند.
ماهیت چرخهی گشتالت و رپلیکنتها شبیه چرخ سامسارا است که بینهایت بار بخاطر طمع، تنفر و جهالت تکرار میشود. تنها آنهایی که به روشنگری میرسند و قدر ازخودگذشتگی را میفهمند از این چرخه بیرون خواهند آمد. در نییر هم چیزی که انسانها را در چرخهی ابدی گشتالت و رپلیکنتها گیر انداخته همین وجود بیماری سیاه است — گشتالتها همچون ارواحی گرسنه دنبال جسم خویش میگردند تا در آن حلول کنند و رپلیکنتها که همین جسمها هستند از این کار سر باز میزنند.
خود شخصیت نییر اینجا بودیساتوا است که از طریق سامسارا توانسته ورای آن رفته و از این تلهی وجودی در امان بماند. او نیز زادهی کارماست — بازتولید پروژهی گشتالت. اما با کشتن شادولورد این قرض را ادا کرده و وعدههای سامسارا را کنار میزند و آن را با عشق ناب جایگزین میکند.
البته سوال ایجاد میشود که چگونه کشتن شادولورد را میتوان به چشم خودتخریبی دید وقتی نییر همچنان صحیح و سالم باقی میماند؟ چطور میشود گفت نییر عشق ناب را تجربه میکند وقتی تمام این مدت هر «سایه»ای که سر راهش بود را قلع و قمع کرد؟ مسئله این است که نباید نییر رپلیکنت را به چشم یک هویت واحد ببینیم، بلکه او ترکیبی از آگاهیهای تکرارشدهای است که از شادولورد به او به ارث رسیده. ازایننظر تشبیه ما سادهتر میشود: نییر دارد گذشتهی کارمایی خود را از بین میبرد و «نسخههای گذشتهی خود» را بخاطر عشق به دخترش میکشد. و کشتن شادولورد هم از روی شفقت است چون شادولورد مثل روح گرسنهای میخواست در گذشتهای ریشه بدواند که خیلی وقت پیش از بین رفته بود (یعنی زنده نگه داشتن جسم دخترش به بهای از بین رفتن روح دختری دیگر). پس خودتخریبی یونای گشتالت هم از روی شفقت است: او وجود یونای رپلیکنت را دوباره به او برمیگرداند و پدرش را از این اشتهای سیریناپذیر آزاد میکند. اینجا نییر با کشتن شادولورد به درد او پایان میدهد تا بتواند در جایی ورای زمان و مکان دوباره به دخترش بپیوندد. خودتخریبی وایس را هم نباید اینجا از یاد برد: میبینیم آخر بازی او در واقع کاتالوگی است حامل همهی ابزارها و دادههای لازم برای تکمیل پروژهی گشتالت. پس میشود آن را دانشی جسمانیتیافته دید که دستوپای ما را به دنیای سامسارا میبندد. پس، اینکه جسم خود را قربانی میکند تا شادولورد فلج شود مثل این میماند که جسم را فدای روح و بُعدی متعالیتر میکند.
ازایننظر، سه مورد خودتخریبیای که اینجا میبینیم (یونای گشتالت، وایس، و کشتن شادولورد توسط نییر) همه برای این است که ببینیم چطور خودتخریبی عامل آزادی از چرخهی سامسارا است. مردی که به ریسمان دخترش چنگ زده (نییر) روح گرسنهی خود را از بین میبرد (یعنی وقتی نییرْ شادولورد را میکشد)، و این کار از طریق قربانیکردن دنیای فیزیکی انجام میشود (خودتخریبی وایس)، تا بتواند علیرغم سامسارا، به عشق بیقیدوشرط دخترش برسد (خودتخریبی یونای گشتالت). این مورد آخر نشان میدهد چرا خشونت نییر مقابل سایهها عملی از روی مهر است و نه کین. چون سایهها یا مثل شادولورد همان ارواح گرسنهاند یا کسانی که تا ابد در چرخهی سامسارا گیر افتادهاند. درهرحال، دستوپایشان به همان نیروی تاریکی زنجیر شده که تلهی وجودی و کارما را بازتولید میکند. پس اینکه آنها را مادون انسان میبیند (و نه موجوداتی که قبلا انسان بودهاند)، نییر به حقیقت اهداف آنها پی میبرد درحالیکه خود سایهها پی نبردهاند: او ارواح سرگشتهای میبیند که اگر از تلهی وجودی خلاص شوند آسودهتر خواهند بود. آیا این شفقت نیست؟ خصوصا وقتی میبینیم نییر گشتالت و یونای گشتالت بعد از مرگْ کنار هم میتوانند آسوده زندگی کنند — گویی شفقت بودیساتوایی نییر توانسته ارواحشان را آزاد کرده تا دوباره آزادانه و بدون غلوزنجیر کنار هم زندگی کنند. احتمالا سایههای دیگری هم که در طول بازی کشته میشوند به همین عاقبت دچار میشوند چون میبینیم بعد از مرگ، که خونشان در قالب قدرت جادویی وارد وایس میشود، نجوا میکنند. صدای این نجوا دقیقا مشخص نیست اما لحن خصمانهای ندارد و بیشتر از روی آسایش است. گاهی کلمهی «ممنون» را هم میتوان از آنها شنید. بعلاوه، این آزادشدن از کارما به معنای این است که سایهها وارد وایس شده و وایس (بعنوان یک کتاب) آگاهتر شده و فهم موجودیت ملموس (که وایس نمادش است) در ورای سامسارا هم قابل درک میشود. پس نییر همان مولفهی اصلی برای عروج ورای سامسارا و رسیدن به شفقت بودیساتوایی و خالی از مرگ است، که با خودتخریبی میشود به آن رسید.
تراژدی نقابهای گاستون
برای فهم بهتر مفاهیمی که نییر از آن دم میزند سراغ تشبیهاتی ملموستر میرویم و به ابتدای مقاله برمیگردیم، یعنی به تئاتر و بازیگری. نمایشنامه «مردی با نقابی آهنی» هم ولو اینکه در فضایی واقعگرایانه و خالی از گشتالتها و رپلیکنتهاست اما مفاهیمش همان است. با ترکیب ایدههای هر دو اثر، به مدلی کاربستپذیر و همهجانبه از کلاننقشهای تکرارشونده میرسیم.
جالب است که ما آدمها در جریان زندگی در قالب نقشهای متفاوتی قرار میگیریم. کلی که بنگریم، ما اصلا همان آدمی نیستیم که ده سال پیش بودیم؛ جدا از تغییرات فیزیکی در جسممان، ده سال تجربهی بیشتر زندگی به ما قالب و سروشکل جدیدی داده که انتظارش را نداشتیم. اگر هم جزئی بنگریم، هر لحظه ممکن است در قالب نقشهای متفاوتی قرار بگیریم؛ مثلا شخص همزمان هم نقش شوهر را دارد و هم معلم. سوال این است که چه نیروی محرکه و مهمی باعث تغییر شده و آدم را از نقشی به نقش دیگر میبرد؟ زمان آیا؟ شاید، اما این فقط جوابگوی دید کلی به زندگی است و نه دید جزئیای که هر لحظه از زمان باعث تغییر در هویت آدم میشود. پس به چیزی بیشتر از زمان نیازمندیم.
روایت الکساندر دوما از گاستون، دربارهی مردیست که هویتش توسط نیروهای خارجی اینور و آنور کشانده میشود، یعنی هویتش را به ابزاری برای رسیدن به منافع خود تبدیل میکنند. از آنجا که برادر دوقلوی لوئی چهاردهم است و چند لحظه زودتر از او متولد و غسل تعمید داده شده، وجودش برای مشروعیت این پادشاه خطرساز است. نقض غرض عمیقی اینجا میبینیم: تولد زودتر گاستون به او حق سلطنت میدهد، چون بلحاظ «زمانی» او چند ثانیه بزرگتر از برادر دوقلویش است؛ اما بخاطر همین «حق سلطنت» است که محکوم میشود تا در خفا رشد کند و کسی از وجودش مطلع نباشد. لوئی سیزدهم در توجیه این تصمیمش میگوید «من فرزندم را دارم قربانی میکنم [یعنی بزرگکردنش در خفا و دور از جامعه] اما قصد دارم اگر برادرش لوئی مرد، گاستون را به پادشاهی بگمارم.» پس نحوهی رشد گاستون عملا توسط بقیه دیکته شده (در این مورد، یعنی لوئی سیزدهم) که میخواهند برای مقاصد خودشان از او بهرهبرداری کنند. پس عینا در زمان تولد کیستیاش تعریف نشده بلکه حیاتش سراسر توسط اطرافیانش که مقاصدی عینی دارند تعریف شده است. گاستون بعدا در روستایی دورافتاده بزرگ میشود، اما تصمیم به ترک آنجا میگیرد، چون خانوادهی دختر مورد علاقهاش جلوی وصلت بین آنها را میگیرد. به این دلیل که گماشتهی پادشاه (برای نگهبانی از گاستون) به آنها گفته بود گاستون فرزند نامشروع یک بارون به نام D’Orville است (که البته نام و هویتی جعلیست). گاستون که دنبال فرار از این روستاست سخت محتاج پول و اسب است. اینجاست که اسکارون وارد صحنه شده و با در اختیار گذاشتن این چیزها برای گاستون، نظر او را به خود جلب میکند.
بعدا، وقتی اسکارون ذهن گاستون را با عقاید پروتستانی پر میکند و میخواهد او را نزد سایر دسیسهچینها بیاورد، اسکارون با خود چنین خوشحالی میکند: «بالاخره موعدش رسید! تا بهحال دسیسهچینی نقشی به این تمیزی نداشته بود. آیندهی سلطنت در مشتم است — و اروپا، و پروتستانها!… همین بس نیست که چهرهی گاستون [بعنوان برادر دوقلوی لوئی چهاردهم] رخ شاهان را دارد؟ چه حجیتی بالاتر از این برای اینکه او را پادشاه کنند؟ فقط یک تصادف، یک بیماری، یک مشکل نیاز است! بادا که لوئی چهاردهم نزد اجدادش برگردد و تاج پادشاهی بیمشکلی بر سر برادرش قرار بگیرد — پادشاه دین ما! پادشاهی که در واقع مثل مومی در دستان خودم دارم! کاتولیکهای مومن، خواهیم دید که چطور فوجفوج تغییر مذهب خواهید داد. کلام ارباب ما اینچنین حجت است. البته دارم زیادی خوشبینانه فکر میکنم. شاید گاستون آنطور که میخواهم آلت دست من باقی نماند.»
در اینجا به چهارچوبی از ماهیت «تحمیلی» نقشهای تکرارشونده میرسیم. ابتدا میبینیم گاستون شیفتهی اسکارون میشود چون بدون او نمیتوانست از روستا فرار کند. اینکه گاستون در سایهی جهالت بزرگ شده باعث شده همیشه ناخواسته وابسته به دیگران باشد و برای همین اسکارون اینچنین خوشبین است که گاستون در صورت پادشاهی هم به اسکارون وابسته میماند. یک دلیل دیگر هم برای این خوشبینی هست، یعنی کسانی که به گاستون القا کردهاند حرامزاده است. بنابراین هویت گاستون و درکی که از خویش دارد توسط دیگران مهندسی میشود.
اسکارون در همین حال با تکگوییهایش و حرفهای پشتصحنهاش نشان میدهد که گاستون را «ابزاری» در خدمت منافع خویش میبیند. او که از موقعیت گاستون بعنوان «فرزند ارشدی که پادشاهی به او ارث میرسد» (اصطلاحا dauphin است) آگاه است، میخواهد او را به پادشاهی برساند تا پروستانهای فرانسه مجال نفس کشیدن پیدا کنند. بنابراین نقش یک «رهبر شورشی» را به گاستون میسپارد. از طرفی، لوئی سیزدهمْ گاستون را «پادشاهی در صف نوبت» میبیند و به او نقش یک روستایی ازهمهجا بیخبر میدهد. پس تمام این مدت گاستون هر درکی از «خود» دارد در واقع ناشی از درک «خودش» نیست بلکه از دیگران است (اسکارون یا لوئی سیزدهم).
اوج این قضیه را زمانی میبینیم که گاستون توسط برادر دوقلویش زندانی و به مدت ۲۰ سال با هویت «مردی با نقاب آهنی» حبس میشود. دوباره نقض غرض دیگری در قصه میبینیم: این حق الهی گاستون برای پادشاهی است که باعث شده تا برادرش او را در باستیل زندانی کند، و نه فقط پادشاه نباشد بلکه از رعیت هم مقام پستتری پیدا کند.
در چنین شرایطی گاستون به چه امیدی میتواند دلش را خوش کند، به چه درکی از «خود»؟ بعد از ده سال حبس کشیدن در باستیل، لوئی چهاردهم که میترسد در اختلافهایش با اصلاحطلبان به مشکل خورده و آنها از گاستون بهرهبرداری کنند، فرستادهای به باستیل فرستاده تا این پیشنهاد را به گاستون بدهد: «از فرانسه خارج میشوی. با نامی جدید. به این شرط که جلوی من این سند را امضا کنی که تمام حقوقت را واگذار میکنی… بعدش خزانهی دولت در اختیار توست.» یعنی پادشاه به این شرط گاستون را آزاد میکند تا دوباره هویت جدیدی به او تحمیل شود. گاستون اما مخالفت کرده و بر حق پادشاهیاش بهعنوان برادر بزرگتر پافشاری میکند، خصوصا که حق پادشاهی در واقع نقطهی الف هویت اوست و سایر هویتهایش ذیل آن؛ حتی زمانی که از این هویت آگاهی نداشت هم اما از قدرتش بهره میبرد، و تمام زندگیاش تحت تاثیر این موضوع بوده، و اصلا دلیل اینکه لوئی چهاردهم او را تاکنون نکشته برای این است که شاهکشی ناقض حق الهی پادشاهان است.
در اینجا میتوانیم دوباره به همان عقدهی ۷ مرحلهای کاینه که برای نییر بررسی کردیم برگردیم و آن را به سفری که گاستون پشت سر گذاشت تعمیم دهیم. منظور ما از «مالک» و «مملوک» در ادامهی متن، به ترتیب، یعنی همان نقشهای تحمیلی و خود گاستون است.
۱. شکلگیری
در فاز اولیه، شخص مملوک نوعی خلا در وجودش حس میکند، برای همین مالک فرصت مییابد تا این خلا را پر کند. گاستون که برای فرار از روستا هیچچیزی ندارد (احساس خلا) به محض اینکه میبیند اسکارون میخواهد نیازهایش را برای فرار برآورده کند سرسپردهی او میشود، خصوصا وقتی متوجه میشود میتواند با کمک اسکارون به پادشاهی برسد.
۲. حساسیتزدایی
مالک بعد از اینکه مملوک را طعمه قرار داد، اشتراکاتش را با مملوک در میان میگذارد و خود را شبیه به مملوک نشان میدهد، تا مملوک بپذیرد این مالکْ اصلا مالک نیست بلکه عضوی از اوست که داوطلبانه حضورش را پذیرفته است. آن بهانهی اولیهای که باعث شد گاستون نقش تحمیلی را بپذیرد با سازوکارهای جدیدی همراه شد تا گاستون هم بیشتر در آن نقش فرو رفته و بخاطر اینکه بین خود و نقش تحمیلیاش شباهت میبیند، راحتتر با امر و نهیهای اسکارون کنار میآید.
۳. گسیختگی
همانطور که در خصوص عقدهی کاینه هم اشاره کردیم، در اینجا اگر حساسیتزدایی بیوقفه ادامه پیدا کند، مملوک بیشازپیش با مالک خویش ممزوج میشود. از جهاتی هم این نیروی عامل گسیختگی لازم است تا مملوک به هویت اصلی خویش پی ببرد. برعکس، اگر حساسیتزدایی کامل شود، پس دیگر تکرارشوندگی نقش از بین میرود چون بازیگر دیگر بین «خود» و کسی که مالک هویت او شده تفاوتی نمیبیند و با او یکی میشود. جالب است که لحظهی گسیختگی برای گاستون زمانی پیش میآید که میفهمد حقی الهی برای پادشاهی دارد. گرچه بعد از آن هم دوباره نقشهای تحمیلی به خود میگیرد اما خمیرمایهی همهی این نقشها این بود که بالاخره او قرار است پادشاه برحق فرانسه شود، و همین هویت متمایز برایش اینقدر مهم میشود که حتی پیشنهاد دریافت طلا و دسترسی به خزانهی دولت هم مجابش نمیکند که هویتش بهعنوان پادشاه بالقوه را کنار بگذارد. پیامدش این است که گرچه در مرحلهی قبلی از او حساسیتزدایی شده و مالک بر هویتش سیطره پیدا کرده اما به محض اینکه بارقهای از هویت فردی مییابد فورا از چنگ مالک لیز میخورد و دنبال هویت جدید میرود.
۴. تحکیم
تحکیم هویت فردی مملوک به دنبال تجزیهی آن خصوصیاتی که در مرحلهی حساسیتزدایی از آن بهرهبرداری شده بود، در مملوک این احساس را ایجاد میکند که کنترل بیشتری بر خود دارد، و طبعا نگران است که این کنترل را از دست بدهد (چون بدین معناست که خودش را از دست میدهد).
تجربهی گاستون با تحکیم، و همینطور گسیختگی، سویههایی از این عقده را مینمایاند که قبلا مشخص نبود. خصوصا اینکه در این مرحله شاهد هویت مبدل هستیم. گاستون، برای اینکه هویتش در باستیل مخفی بماند، نه فقط نقابی آهنی به صورت دارد، بلکه به نام شخصی دیگر، یعنی مارچیالی، امیر مانموت/Marchiali, Duke of Monmouth، بدلیل جرایمش علیه پادشاه، حبس شده است. گرچه این هویت مبدل، مثل نقابش، از طرف دستگیرکنندگانش بر او تحمیل شده، اما در خدمت تحکیم «خود» گاستون (هویتش بهعنوان وارث تاج و تخت) و حفاظت از او در مقام زندانی است. این هویت مبدلْ موقت است تا طعم تلخ زندانیشدنش کمتر شود. برای همین است که وقتی این هویت مبدل از او برداشته شده و او رسما در مقام «گاستون» حبس میشود، درکی که از خود و هویتش دارد هم بهسرعت بهم میریزد.
۵. موازنه
میبینیم این موقعیت بعد از مرحلهی تحکیم گاستون از طریق هویت مبدل شکل میگیرد: شکلگیری رابطه بین نقشهای موقتی که میگیرد و درکی که از خود دارد، باعث میشود این دو به همزیستی برسند. گاستون به نیابت از مارچیالی خودش را در نقش مردی با نقاب آهنی میگذارد، درحالیکه این خود گاستون است که دارد حبس میکشد. هر دو نقش درون یک جسم واحدند و درهمتنیده، اما این جدایی روانی یکجور موازنه و پویایی بین این دو هویت میسازد که بیشباهت به رابطهی کاینه و تایران نیست.
۶. همگونسازی محدود
یعنی زمانی که بین هویتهای مختلف و تحمیلی اختلاف افتاده و بطرز آشوبناکی تجزیه میشوند. اسکارون برای نجات گاستون نامهای جعل میکند که خبر از مرگ لوئی چهاردهم میدهد؛ گاستون سپس هویتش بهعنوان وارث پادشاهی را اعلام میکند، اما وقتی معلوم میشود لوئی زنده است نقشهاش شکست خورده و زندانی میشود. بعد از اینکه هویت موقتش بهعنوان مارچیالی هم از بین میرود، گاستون آنچنان آشفته میشود که در این تکگوییاش (بعد از ۲۰ سال حبس کشیدن) میبینیم: «آیا کلهی آدم همهی افکارش را در خود جای داده؟ وقتی آزادی، به بیرون پخش میشوند؛ اما وقتی تنهایی، و هر روز و هر شب در درون خود مینگری، افکارت را مثل گنجینهای روی هم تلنبار میکنی و بدون زحمت و بدون توقف میتوانی به سویشان برگردی. آه! پس تبیست که… که میتواند آدمی را مجنون کند. از این باید ترسید.»
تا وقتی آن هویت موقت و مبدل (مارچیالی) را داشت ذهنش منعطف و نسبتا رها بود؛ اما بعد از حذف این هویت، همچون جسمش، افکارش هم در همین نقاب آهنی حبس میشود. جنونش، که بعدا او را به مرحلهی «انحلال» میکشاند، نشان میدهد که او دارد هویتش را با همین نقاب آهنی روی صورتش پیوند میزند. به مری، دختری که عاشقش بود و در لباس مبدل یک راهبه وارد زندان شده بود، میگوید «این نقاب قبلا مرا خفه میکرد. پوستم را میکند، اما حالا گونههای تو-رفته و خالیام نمیتواند این نقاب را درست سر جایش نگه دارد.» نقاب بر وجود او سایه انداخته و دارد در این نقش میمیرد.
۷. انحلال
تنها راهحلْ نیستی است. در مورد گاستون، یعنی رسیدن به یک نیستی تراژیک و گریزناپذیر. همانطور که بالا اشاره شد، گاستون سرانجام بعد از برداشتن ماسک از صورت و لذتبردن از این آزادی، ناگهان سکته میکند و بیهوش میشود، و بنظر میرسد مرده باشد (ولی زنده است). اسکارون میخواهد با یک تشییع جنازهی نمایشی او را فراری بدهد اما دستور لوئی چهاردهم این بود که به محض مردن برادر دوقلویش، بدنش را مثله کنند تا مطمئن شود او واقعا مرده است. بنابراین نگهبانان ناخواسته با عمل به این فرمانْ شاهکشی میکنند. اینکه گاستون همهی درکش از خود و هویتش را از دست میدهد نشان میدهد او در نقش زندانی حل شده بود؛ گرچه وقتی آگاهی از حق مادرزادیاش (برای سلطنت) نداشت در نقشهای مختلفی زندگی میکرد و در زندان هم تا وقتی برایش جا افتاده بود که به نیابت از نقش مارچیالی دارد حبس میکشد، همهی دردها برایش قابل تحمل بود، اما بعد از نابودی این نقشها، آگاهیاش از بین رفت و فروپاشید. همان حق مادرزادیای که بخاطرش زندگیاش هدفدار شده بود سرانجام هم بلای جانش شد.
آیا میتوان گاستون را مثل نییر به چشم بودیساتوا دید؟ گاستون در سرتاسر زندگیاش سرکوب و سرانجام توسط برادر دوقلویش کشته شد، همان برادر دوقلویی که میتوانیم او را نقش دیگری از خود گاستون ببینیم (بعبارتی او حکم همان شادولورد را برای نییر دارد و برعکس). ازایننظر کاملا ضد نییر است: نییر سرانجام شادولورد را از روی شفقت کشت و از سامسارا آزاد شد، اما لوئی چهاردهمْ گاستون را در دفاع از سامسارا کشت (یعنی از روی طمع، میل به قدرت و حفاظت از جایگاهش بعنوان پادشاه قتل انجام داد). پس میشود گفت گاستون با مرگ و رهایی از این نقشهای تحمیلی کارمایش آزاد شد، اما این تفسیر دقیقی نیست خصوصا که فرار از موقعیتی گریزناپذیر بود. و، صرفنظر از این قضیه، هیچ پیامدی برای این عمل نفرتآمیز لوئی چهاردهم در بر نداشت. پس میبینیم «مردی با نقابی آهنین» و «نییر» هر دو در چهارچوب کلاننقش تکرارشونده قابل تبییناند و هر یک از آنها ابعاد مختلفی از تعالی روحی و عذابکشیدن را نشان میدهند.
حسن ختام
این مقاله در ابتدا «خود»های فردی و جمعی را بررسی کرد، و دوباره در ارزیابی بررسیای که از نییر و نقاب آهنی داشتیم به همین نقطه برمیگردیم. در تئاتری که با اقتباس از نمایشنامهها اجرا میشود، مخاطب درگیر واقعیات مختلفی است: واقعیت تکتک کاراکترها ضربدر دو، چون تکتک این کاراکترها هم درک مجزایی از واقعیت دارند (که مخاطب از طریق تکگوییهایشان به آنها پی میبرد) [مثلا مخاطب با دیدن کاراکتر اسکارون در واقع دو واقعیت میبیند، یکی این واقعیت که اسکارون گماشتهی پادشاه است، و دیگری این واقعیت که اسکارون بعضی جاها خود را بهعنوان ماهیگیر جا میزند]. از برآیند همهی این فرافکنیها یک واقعیت جمعی ساخته میشود.
برداشت ما از این مطالعه، در وهلهی این است که ما تا حد زیادی روی نقشهایی که برمیگزینیم حق انتخاب نداریم. مثلا تمام نقشهایی که گاستون میگیرد تحمیلی هستند و از بیرون وارد شدهاند. انتظاراتی که دیگر کاراکترها از گاستون دارند، اینکه مثلا چه نقش و تصویری از خود مقابل بقیه نشان دهد، بهشدت روی درک خود گاستون از هویت فردیاش تاثیرگذار است. این تاثیرات ممکن است آنچنان باشد که شخصْ نقشهای تحمیلی را در خود حل کرده و تصور کند خودش این نقشها را داوطلبانه پذیرفته و عضو لاینفک هویت اوست. بنابراین حتی در نقشهای تحمیلی بعدی هم باز هویت قبلی را تغییر نخواهد داد [همانطور که گاستون به محض اینکه فهمید حق الهی برای پادشاهی دارد، در باقی نقشهای تحمیلی هم این هویت را فراموش نکرد.]
این «عضو لاینفک» چیست، خصوصا وقتی این همه در هجمهی فریب و خدعه است؟ میتوانیم آن را با تمسک به روانشناسی رفتاری همان «هویت» بنامیم، یعنی الگویی از رفتار و حالات که فرد در طول مدت زمان حفظ میکند — یا، در خصوص نییر و گاستون، در طول نقشهایی که بهعهده میگیرد. یک نتیجهی تلخ از این مطالعهای که ما انجام دادیم نشان میدهد که میتوان ثابت کرد تمام اجزای این هویت تحمیلیاند. یعنی آن ثبات و هویتی که ما از خود داریم میتواند برساخت تحمیلی یک واقعیت جمعی باشد.
این نتیجهگیری برای بوداییها خوشایند است، چون آنها با «منیت» و «من» و درک از «خود» مخالفاند و همهی اینها را مصنوعی میدانند. در نییر و گاستون هم شاهد همین قضیهایم: نییر همین مفاهیم را از سر روی زانو آورد تا با خودتخریبی و شفقتی بودیساتوا-گونه ورای کارما برود. تناقض بین جدایی و وحدت تنها از طریق این شفقت حل شد. بنابراین با از بین بردن شادولورد (افسانهی «هویت ثابت»)، به «هویت اصیل» وجودی رسید: رهایی از این نقشهای بیپایان تحمیلی. از سوی دیگر، گاستون هیچوقت سر «هویت ثابت» خود بهعنوان وارث پادشاهی کوتاه نیامد و سرانجام به مرحلهی «انحلال» و نابودی رسید. بنظر میرسد چنگزدن به چیزی که ثابت و درونی میدانیم تا جلوی هویتهای برساخته ایستادگی کنیم صرفا فرد را بند همان هویت برساخته میکند، چون داشتن هویت ثابت نیازمند این پیششرط است که ابتدا از طریق نقشهای مختلف تغییر کرده باشیم [برای مثال گاستون از همان ابتدا از هویتش بهعنوان وارث پادشاهی خبردار نبود و تا قبل از آن هویت دیگری داشت، پس بعد از آگاهی به هویت پادشاهیاش، بیهوده تصور میکرد این هویت ثابتش است]. پس اگر بپذیریم گاستون چون هیچوقت سر حق مادرزادیاش برای پادشاهی کوتاه نیامد خوشحال بود، پس این را هم باید پذیرفت که درست مثل برادر دوقلویش به این هویتهای برساختهی سامسارا-گونه چسبیده بود. این درحالی است که نییر در مبارزه با نفس خویش ورای سامسارا قدم گذاشت.
در پایان نتیجه میگیریم درک ما از هویت، برآیند همین نقشهاییست که نیروهای بیرونی بر ما تحمیل کردهاند، که از تحمیلیبودنشان آگاهی نداریم. وقتی مثل گاستون یک نقش تحمیلی و تکرارشونده را عضو لاینفک هویت خویش در نظر میگیریم، تصور میکنیم آن هویت متعلق به ماست، نه آنکه صرفا نقشیست که داریم بازی میکنیم. پس:
۱. پذیرش اینکه ما هیچ هویت شخصی نداریم، مثل نییر، بطرز متناقضی اتفاقا باعث شکوفایی فردی میشود چون تصویرهای تحمیلیای که از «من» داریم را از بین میبریم. از آنجا که زمان و تغییرات فقط این نقشها را عوض میکند و محتوای هویتهای مصنوعی را تغییر میدهد، پس نیازی نیست درگیر تاثیرات زمان بر تغییر درک خویش از «خود» شویم. خود واقعیْ جاودان و ابدیست؛ هر چیز دیگر گذرا و موقت.
۲. این ایده که ما منیت و هویتی نداریم ممکن است زشت بنظر برسد، بنظر برسد جای اینکه چیزی را حل کند بدتر باعث مشکلات جدید میشود. گرچه بوداییها میگویند این ماهیت زشت در واقع قدمی مهم برای نابودی هویتهای فردی مصنوعی است، در این مقاله ما به یک نتیجهگیری ضمنی دیگر هم رسیدیم: اگر هویتهای ما سراسر از نقشهای تکرارشوندهی تحمیلی و از بیرون ساخته شدهاند، بدین معنا نیست که ما کنترل کمی روی درک خویش از خود داریم، اتفاقا برعکس. مثلا یک خصوصیت نامطلوب که فکر میکنید «عضو لاینفک» هویت شماست را در نظر بگیرید، مثل زود عصبانیشدن. اما این خصوصیت همانقدری در ذات هویت ماست که لباسهایی که میپوشیم ذاتیاند. با مشخصکردن اینکه ریشهی این خصوصیات کجا هستند (چه با رواندرمانی و چه هر روش تحلیلی دیگری)، دیگر این خصوصیات را بخشی از هویت خویش نخواهیم دانست. بعد از ریشهیابی، میتوانیم از محیط و شرایطی که باعث زود عصبانیشدن میشوند دوری کنیم. از سوی دیگر، اگر دنبال خصوصیت مطلوبی هستیم که فکر میکنیم جزو هویت ما نیست، میتوانیم سراغ شرایط و محیطی برویم که آن خصوصیت مطلوب را در ما بپروراند. اگر هم ندانیم از کجا خصوصیت تازهای پیدا کنیم، و صرفا به فقدان آن آگاهیم، پس میتوانیم طیف تجربههایمان را گسترش داده تا خودبهخود در معرض نقشهای جدید قرار بگیریم که متعاقبا هویتمان را عوض میکنند.
گزیدهای از مقالهی Aaron Sudiko از وبسایت With A Terrible Fate
۱. در نظر داشته باشید که این مقاله با نظر به نسخهی Nier Gestalt نوشته شده و نه Nier Replicant. در اولی، که برای کشورهای غربی عرضه شد، رابطهی پدری و دختری میبینیم و در دومی، که برای ژاپن عرضه شد، رابطهی بین برادر و خواهر. (م)