۱۴ شخصیت سریال خانه کاغذی از منفورترین تا محبوبترین
سریال خانه کاغذی که با عنوان انگلیسی « Money Heist» یا سرقت پول هم شناخته میشود، چند سالی است که کل دنیا را گرفته و هواداران پرشماری پیدا کرده. این سریال با تلفیق جذابی از موقعیتهای احساسی، داستانهای جنایی و تعقیبوگریزهای تماشایی و انفجار و صحنههای اکشن، موفق شده است محبوبیتی فراگیر پیدا کند و خیلیها را به دنبال خودش بکشاند تا سرنوشت پروفسور و شخصیتهای همراهش را ببینند.
- هر آنچه از فصل ۵ سریال خانه کاغذی میدانیم
- ۵ تئوری مهیج که پیش از تماشای فصل پنجم سرقت پول باید بدانید
سریال خانه کاغذی روی دو سرقت بزرگ و چالشی مانور میدهد که هر کدام گروگانها، نگهبانها و مقامات متفاوتی را درگیر خودش میکند. گروهی که سرقتها را به اجرا در میآورند اساسا یکی هستند، ولی تغییرات کوچکی هم در میانشان ایجاد میشود و هر از گاهی شخصیتهای تازهای به ما معرفی میکنند.
تعداد شخصیتهای سریال خانه کاغذی به حدی است که شاید بعضیها گمراه شوند و نتوانند آمار همه را داشته باشند، به هر حال همهی ما که هوش و ذکاوت پروفسور را نداریم تا بتوانیم تک تک مهرههای شطرنج این بازی بزرگ و موقعیت و جایگاهشان را به یاد داشته باشیم. اما شخصیتهای رنگارنگ و پیچیدهی داستان بخشی از جذابیتهای سریال خانه کاغذی هستند.
حالا که چیزی به پخش آخرین بخش داستان نمانده، بد نیست نگاهی بیندازیم به شخصیتهای متفاوت سریال، چه آنهایی که دوستشان داریم و چه آنهایی که نفرت ما را برمیانگیزند.
هشدار – در ادامهی مطلب داستان سریال لو میرود
۱۴. سزار گاندیا
در جریان سرقت دوم که طی فصلهای سوم و چهارم و پنجم رخ میدهد، یکی از شخصیتهای منفی اصلی داستان کسی نیست جز سزار گاندیا، مأمور از خودراضی و عصبانی و بیرحم. او مردی است که نقشش را زیادی جدی گرفته و به هر قیمتی که هست میخواهد به مقامات خدمت کند و باور دارد که شکست دادن این سارقین مسلح، وظیفهی اوست.
در جایی از سریال وقتی پالرمو از دست بقیهی گروه عصبانی است، اطلاعاتی به او میدهد مبنی بر اینکه چطور فرار کند. البته که ریو برای مقابله با گاندیا بیش از حد ضعیف است و نمیتواند کاری کند. در نهایت هم بعد از اینکه از چنگ سارقین دوستداشتنی ما فرار میکند، یکی از محبوبترین شخصیتهای کل سریال را به قتل میرساند. گاندیا از همان ابتدا با نایروبی مشکل داشت و چون او یک زن دو رگه بود، به دنبال فرصتی میگشت تا حرص و نفرتش را سر او خالی کند و از اینکه میدید یک زن بر او برتری یافته حسابی نفرت داشت. برای همین اقدامش برای کشتن او، ناجوانمردانه بود و نه قهرمانانه، و هواداران سریال به خاطر این کارش حسابی از او متنفر شدند.
گاندیا بعد از فرار بلافاصله به همراه نیروی ویژه بازگشت، اما غرور بیش از حد و خشم کورکنندهی او، عملیات را به خطر انداخت و حتی همراهانش هم از دست کارهای او به ستوه آمدند. گاندیا همچنین خیلی زود عصبی میشود، مثلا وقتی توکیو به او طعنه میزند و میگوید که به این خاطر برگشته که خانوادهاش برایش مهم نیست و حس میکند زن جذابی ندارد، حسابی از کوره در میرود.
گاندیا شخصیتی است که به مردانگی خودش مینازد و عقاید نژادپرستانه و کثیفی دارد و از سوی دیگر هم آدمی دو رو و از خودراضی است که بیجهت فکر میکند همیشه کار درست را میکند و طرف درست ایستاده. تعجبی ندارد که از منفورترین شخصیتهای سریال خانه کاغذی است.
۱۳. آرتورو رومان
آرتورو و گاندیا از یک نظر شبیه هم هستند، هر دو میخواهند جلو سارقین را بگیرند تا غرور بیمارگونهی خودشان را ارضا کنند و لقب قهرمان به خودشان بدهند.
آرتورو در فصلهای ۱ و ۲، سعی میکرد گروگانها را علیه سارقین بشوراند، با وجود اینکه هیچ تهدید فیزیکی و جدی علیه آنها وجود نداشت. تکتک نقشهها و دسیسههایی که آرتورو میکشد و میچیند، افراد دیگر را به خطر میاندازد تا در انتها افتخارش نصیب خودش شود.
از سوی دیگر مونیکا را داریم، معشوقهاش. وقتی آرتورو متوجه میشود که او بچهاش را باردار است، به مونیکا میگوید که این قضیه به خانوادهی اصلی او ضربه خواهد زد و به خاطر همین پسش میزند. اما وقتی مونیکا عاشق دنوِر میشود، آرتورو باز سعی میکند او دل او را به دست آورد. هلسینکی لقب خوبی رویش گذاشته: آرتوریتو (به معنای آرتورو کوچولو) چون شبیه پسربچهی کمعقلی است که میخواهد به زور خودش را درگیر بازی آدم بزرگها کند.
در فصل سوم، آرتورو را میبینیم که در سمینارهای احمقانه سخنرانی میکند و خودش را بهعنوان قهرمانی بزرگ و جسور و دلیر که علیه سارقین ایستادگی کرد جا میزند. وقتی میبیند سرقت دوم شروع شده، مثل دیوانهها به دل ماجرا میزند چون میخواهد به توهمات و افسانههایی که حول شخصیت خودش شکل داده، رنگی از واقعیت بزند.
در سرقت دوم هم، دوباره تلاش میکند گروگانها را علیه سارقین بشوراند، و در نهایت موفق میشود به تعداد زیادی سلاح دست پیدا کند تا از این طریق دنوِر را بکشد و چیزی که عقیده دارد مال خودش است (مونیکا و بچه) پس بگیرد. اتفاقی که منجر به ماجرای دیگری میشود، مونیکا (که حالا عضوی از سارقین شده و نام مستعار استکهلم را گرفته) به آرتورو شلیک میکند.
آرتورو مردی خودشیفته و خودبزرگبین است که امیال شخصی خودش را به شکل اقدامهای قهرمانانه نشان میدهد تا تصویری بزرگتری از خودش بسازد.
۱۲. کلنل تامایو
کلنل لوئیس تامایو رهبر تازهی عملیات علیه سارقین است که برای سرقت دوم و از فصل ۳ تا ۵ سریال خانه کاغذی به جمع شخصیتها اضافه شده. این مرد یکی از اصلیترین دلایلی است که مردم به جای حمایت از دولت و پلیس، طرفدار سارقین شدهاند. او آلیسیا سیهرا را مأمور میکند تا با هر روشی که میتواند از ریو حرف بکشد، و آلیسیا هم با انواع و اقسام شکنجههای فیزیکی و روحی به جان ریو میافتد. اما وقتی خبر این شکنجهها به بیرون درز میکند، تامایا نقش خودش را در قضیه انکار میکند و همه چیز را به گردن آلیسیا میاندازد.
تامایا ارزشی برای جان مردم عادی قائل نیست و حتی حاضر است کلی آدم بیگناه را بکشد تا بتواند پروفسور و گروهش را از بین ببرد و دستگیر کند. حتی در جایی از سریال، صدایش را ضبط میکنند که دارد میگوید میتواند مرگ گروگانها را به گردن سارقین بیندازد و از این طریق خودش را از مهلکه نجات دهد.
وقتی هم که آلیسیا سیهرا را مسؤول همه چیز نشان میدهد و خودش را کنار میکشد، همه میفهمیم که چه آدم فرصتطلب و خودخواهی است.وقتی آلیسیا میگوید هر کاری کرده به فرمان تامایا بوده، تامایا به دروغ به همه میگوید که آلیسیا از همان ابتدا با پروفسور همکاری میکرده.
تامایا آدمی است که برای رسیدن به اهدافش حاضر است به هر کس و ناکسی پشت کند، چه دوست و چه دشمن. مردی بیرحم، خودخواه و جاهطلب که به هر دری میزند تا صلاحیت و کفایت خودش را ثابت کند.
۱۱. آلیسیا سیهرا
آلیسیا سیهرا یکی از آدم بدهای سرقت دوم است، تا اینکه ورق برمیگردد و به خاطر اتفاقهای گوناگون و غیرمنتظره، تیمش را عوض میکند. در ابتدای حضورش، چنان غروری دارد و آنقدر از خودراضی است که نفرت همهی ما را برانگیخته میکند.
حتی پیش از اینکه با پروفسور مذاکره کند، او را در حال شکنجهی ریو میبینیم. او با روشهایی خشن و بیرحمانه به جان ریو میافتد و شخصیتش را خرد میکند. آلیسیا فکر میکند از همه باهوشتر و باحالتر و کاردرستتر است و وقتی پروفسور او را شکست میدهد، در شوک فرو میرود و باورش نمیشود شکست خورده. آلیسیا کاملا با راکل موریلو که در سرقت اول نقش مأمور پلیس را بازی میکرد متفاوت است، راکل شخصیت متواضعی بود و هیچوقت خودش را تا این حد جدی نمیگرفت.
آلیسیا علاوه بر غرور و تکبر بیمارگونه، اعتقادی عجیبوغریب هم به سیستم دارد، سیستمی که با تمام وجود به آن خدمت میکند و از همه چیزش به خاطرش میگذرد. به خاطر همین است که وقتی تامایا او را مقصر همه چیز جلوه میدهد، تا این اندازه حیرت میکند. اما در نهایت به خودش میآید و سمت پروفسور میرود و کمکم متوجه میشود که سارقین و جنایتکارهای این داستان، در واقع آدم خوبها هستند.
۱۰. پالرمو
پالرمو از شخصیتهای جدیدی است که از سرقت دوم به تیم پروفسور اضافه میشود. او از سالها پیش نقشهی سرقت از بانک اسپانیا را به همراه برلین کشیده بود. برلین صمیمیترین دوست او بود، اما پالرمو احساسات رمانتیک و عاشقانه هم نسبت به او داشت. البته عشقی یکطرفه، چون تا جایی که میدانیم، برلین دگرجنسگرا بود.
پالرمو بعد از مرگ برلین میخواسته خودش را بکشد، اما پروفسور سراغش آمده تا در سرقت دوم شرکت کند و جایگزین برلین شود. اما برخلاف برلین که همیشه آرامش خودش را حفظ میکرد و کنترل امور را به دست داشت، پالرمو مردی دمدمی مزاج و زورنج است و گاهی وقتها تصمیمهای واقعا بدی میگیرد.
پالرمو کسی بود که مقدمات فرار گاندیا را فراهم کرد. او وقتی عصبی میشود، ناگهانی و بدون فکر کار میکند و مثل گاندیا، با نایروبی مشکل دارد. اما بعد از ماجراهای مرگبار گوناگون، سرانجام به خودش میآید و تصمیم میگیرد عضوی مؤثر و فداکار برای تیم باشد. اما به خاطر نقشی (هرچند ناخواسته) که در کشته شدن نایروبی داشت، هیچوقت نمیتواند به رستگاری کامل برسد.
۹. ریو
ریو بچهترین عضو گروه است که رفتارهای کودکانهای هم دارد. او همیشه بهعنوان ضعیفترین بخش ماجرا دیده میشود، هم در سرقت اول که مأمورها با پدر و مادرش سعی میکنند او را تحریک کنند، و هم در سرقت دوم که مدتی اسیر میشود. وقتی گاندیا فرار میکند، ریو فرصت دارد تا به او شلیک کند اما نمیتواند و از پسش بر نمیآید. هر کس دیگری جای او بود ترتیب این مأمور را میداد و نمیگذاشت اتفاقهای ناگوار بعدش بیفتد. فرار گاندیا در نهایت منجر به کشته شدن نایروبی شد، که بهنوعی خون او را به گردن ریو هم میاندازد.
ریو همچنین یکی از اصلیترین نقطهضعفهای توکیو به حساب میآید. توکیو به ریو علاقه دارد و به خاطر او تصمیمهایی میگیرد که بقیهی گروه را به خطر میاندازد. با اینکه ریو شخصیت خوب و مهربانی دارد و دانش فنی زیادش به درد گروه خورده، ولی خیلی وقتها کاراکتر حوصلهسربری میشود. افزون بر اینها، بیشتر آدم منفعلی است و خودش معمولا منشأ اثر نمیشود.
در سرقت اول، او به تیم سارقین میپیوست چون گزینهی دیگری نداشت، و در سرقت دوم هم به همه ثابت کرد که شخصیت ضعیفی دارد و نتوانست در زمان اسارتش زیر شکنجهها دوام بیاورد. باید دید حالا که توکیو جلو چشمانش کشته شده، در بخش پایانی سریال خانه کاغذی چه کارهایی خواهد کرد. آیا سرانجام قدرت واقعی خودش را بروز خواهد داد یا همچنان عنصر ضعیف گروه باقی خواهد ماند؟
۸. مونیکا (استکهلم)
ما برای اولین بار وقتی با مونیکا آشنا میشویم که زیردست آرتورو است و با او رابطهی مخفیانه دارد. وقتی آرتورو متوجه میشود که مونیکا از او باردار است، رابطهاش را به هم میزند. بعد اعضای گروه پروفسور آنها را گروگان میگیرند و آرتورو گروگانها را تحریک میکند که کاری کنند تا خودش قهرمان به نظر برسد.
مونیکا تحت تأثیر آرتورو دست به اقدام میزند، و برلین به دنوِر دستور میدهد تا او را بکشد. ولی دنوِر نمیتواند این دستور را اجرا کند، به جایش به پای مونیکا شلیک میکند تا برلین فکر کند او را کشته. مونیکا و دنوِر کمکم عاشق همدیگر میشوند، عشقی که میگویند به خاطر سندرم استکهلم است و در نهایت هم لقب مونیکا همین استکهلم میشود.
سرانجام مونیکا تصمیم میگیرد که با دنوِر باشد، و در پایان فصل دوم رسما بخشی از گروه پروفسور میشود. وقتی به سرقت دوم میرسیم، مونیکا از همان ابتدا همراه گروه میشود، ولی آمادگی ذهنی لازم را ندارد و مثل بقیهی گروه مقاوم نیست. او وحشتزده است، و بخشی از از این ترس و وحشت او به خاطر بچهای است که در شکمش دارد. بعد از اینکه آرتورو تلاش میکند دنوِر و بقیهی گروه را بکشد، مونیکا به او شلیک میکند.
این اتفاق میتوانست لحظهای موفقیتآمیز و هیجانانگیز برای او باشد، که سرانجام مردی را که کلی تحقیرش کرد شکست داده. اما به جایش دوباره میترسد و فکر میکند با این کارش، نقشهی دوم خودش را به خطر انداخته: اینکه در صورت شکست خوردن سرقت، از آرتورو برای بزرگ کردن بچه کمک بگیرد.
۷. راکل موریلو (لیسبون)
راکل در ابتدای ماجرا دشمن پروفسور و گروهش بود. در سرقت اول، او بیوقفه تلاش میکرد تا پروفسور را دستگیر کند، و به حدی باهوش بود که موفق شد تا دو قدمی این هدفش برود. اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد و پروفسور و راکل عاشق همدیگر شدند. راکل که از هویت اصلی پروفسور (سرجیو) بیخبر بود، رابطهای رمانتیک با او شروع میکرد.
بعد از اینکه راکل متوجه میشد که سرجیو واقعا کیست، قلبش میشکست. اما در نهایت به خاطر احترام و علاقهای که نسبت به پروفسور حس میکرد (به همراه نفرتی که راکل نسبت به سیستم پیدا میکرد) او به جایی رسید که تیمش را عوض کند و به همراه پروفسور برود.
در سرقت دوم، او رسما عضوی از گروه است و اسم خودش را هم لیسبون گذاشته. لیسبون علاوه بر اینکه مثل بقیهی اعضا سرسخت و پرتلاش است، اطلاعات کلیدی و مهمی هم از طرف دیگر ماجرا یعنی مأمورین قانون دارد و به خاطر همین مهرهای ارزشمند به حساب میآید. راکل به همراه پروفسور نقشهها را طراحی و اجرا میکند و در مقاطع گوناگونی به یاری او میآید.
حتی توکیو هم که از این مأمور پلیس سابق بدش میآید، در نهایت نسبت به او علاقه پیدا میکند و کمکم متوجه نقش و جایگاه او میشود.
۶. هلسینکی
هلسینکی در سرقت اول به همراه برادرش (البته نه برادر خونی) اسلو نقش افراد بزنبهادر و عضلانی گروه را ایفا میکند. او در نگاه اول شبیه مرد غولپیکر خطرناکی به نظر میرسد، اما هر چه بیشتر او را میشناسیم متوجه قلب مهربان و شخصیت دوستداشتنیاش میشویم و مثل وقتی در سرقت اول، مجبور میشد اسلو را بکشد احساسات ما را حسابی تحریک میکرد.
هلسینکی بعد از سرقت اول، با نایروبی همراه میشد و این دو کلی با هم کیف میکردند. نایروبی کمکم عاشق هلسینکی میشد، غافل از اینکه هلسینکی همجنسگراست. با اینکه هلسینکی حس مشابهی نسبت به نایروبی نداشت، ولی رفاقت صمیمانهای بین آن دو شکل گرفت و شبیه خانوادهی همدیگر شدند.
هلسینکی در جریان برنامهریزیهای سرقت دوم، نسبت به پالرمو علاقه پیدا میکرد. ولی پالرمو اعتقادی به روابط رمانتیک و عاشقانه نداشت و صرفا به دنبال بخش فیزیکی ماجرا بود. اتفاقی که قلب هلسینکی را شکست و این غول مهربان را ناراحت کرد.
هلسینکی نیرومندترین و شجاعترین عضو گروه است، ولی همزمان قلبی بزرگ و پاک و مهربان دارد. او سرانجام پالرمو را هم وادار میکند که به آدمهای اطرافش اهمیت دهد و از خودخواهی سابقش بیرون بیاید.
۵. دنوِر
دنوِر پسر پرانرژی و خوشمشرب گروه پرفسور است که اگر بخواهد میتواند خشکترین و جدیترین جمعها را هم با خندههایش سر حال بیاورد. بامزه و باحال است و زیادی خودش را جدی نمیگیرد و مغرور هم نیست. دنوِر یک سرباز کاربلد و ماهر است، به پرفسور وفادار است و هیچچیزی نمیتواند او را وادار کند که به همگروهیهایش نارو بزند. با این حال، زیر تمام خندهها و مسخرهبازیها و شیطنتهایش، شخصیت عمیقی پنهان شده.
دنوِر در مرحلهی اول یک پسر رؤیاپرداز است. با اینکه همیشه به او گفتهاند پتانسیل زیادی برای کارهای بزرگ ندارد، تمام تلاش خودش را میکند تا در زندگی به موقعیتهای حیرتانگیز برسد و حاضر است هر کاری بکند تا به این هدفش نزدیک شود. خودش میداند که هوش فوقالعادهای ندارد، و کاملا آماده است تا با حداکثر توانش به بقیه کمک کند و عضوی مهم و کلیدی برای یک گروه باشد. حتی وقتی از یک فرمان سرپیچی میکند و مثلا مونیکا را نمیکشد، در نهایت اقدامهایش منجر به اتفاقی مثبت میشود و مونیکا را جذب گروه میکند.
در فصل اول، رابطهی دنوِر با پدرش یکی از جذابترین بخشهای سریال بود و وفاداری عمیقی که نسبت به دوستهایش دارد واقعا تحسینبرانگیز و دوستداشتنی است.
۴. توکیو
توکیو تا به اینجای کار، راوی تمام ماجراهای سریال خانه کاغذی بوده و بنابراین یک جورهایی شخصیت اصلی به حساب میآید. داستان با فرار او از دست پلیس آغاز میشود و بعد میبینیم که پرفسور او را نجات میدهد تا عضوی از تیمش شود. هر کسی که سریال خانه کاغذی را دیده، توکیو را دوست دارد و از شخصیتهایش محبوبش است.
توکیو سریع عمل میکند و بدون معطلی دست به اسلحه میشود، اما بلد است خودش را کنترل کند و هر وقت لازم بود، تصمیمات معقولانه بگیرد. مثل زمانی که در سرقت اول از او بازجویی میکنند. وقتی عصبانی و خشمگین میشود، آتشی مهارنشدنی از چشمانش پیداست، آتشی که انگار هیچوقت قصد خاموش شدن ندارد. شور و شعف تمامنشدنی توکیو هم نقطهی قوت اوست و هم بزرگترین نقطه ضعفش.
وقتی توکیو روی چیزی متمرکز و جدی میشود، هیچچیزی جلودارش نیست. اما وقتی بدون فکر و ناگهانی عمل میکند، بقیهی اعضای گروه بهای اشتباهش را میدهند. یکی از بزرگترین مثالهای این قضیه جایی است که او به مرکز شلوغ و پرجمعیت جزیره میرود تا کمی خوش بگذارند و خودش را رها کند، و ناخواسته منجر به دستگیری ریو میشود.
یا جایی دیگر وقتی تصمیم میگیرد سوار بر موتورسیکلت به اعضای گروه برگردد و اصطلاحا باحال و خفن به نظر برسد، این اقدامش منجر به کشته شدن مسکو میشود، کسی که یکی از دوستداشتنیترین شخصیتهای سریال بود.
در نهایت، توکیو خودش را فدا میکند تا تیم مزدور مأمورها را از بین ببرد و یکی از بزرگترین موانع جلو روی سرقت دوم را از میان بردارد. توکیو بالا و پایینهای بسیاری داشت و حتی در مقطعی شاید خیلی از هواداران از دستش عصبانی شده باشند، اما با اقدام نهاییاش قلب همه را دوباره به دست آورد و خیلیها به خاطر کشته شدنش ناراحت و غصهدار شدند.
۳. برلین
برلین احتمالا جنجالبرانگیزترین شخصیت سریال خانه کاغذی است. او برادر پرفسور است و در طرح و نقشهی هردو سرقت نقشی اساسی و کلیدی داشته و مدتها پیش از سرقت اول، در این کسبوکار مشغول بوده. در فلاشبکهایی که حین سرقت دوم میبینیم، بیشتر با او آشنا میشویم. شخصیتی کاریزماتیک و تأثیرگذار که با حرفها و رفتارهایش، افراد را متقاعد میکند تا به دنبال او بیایند.
اما برلین یک وجه دیگر هم داشت، وجهی تاریک و ترسناک که در فصل اول و دوم دیدیم. او با فکر و ذهن بقیه بازی میکرد، خیلی وقتها هم از آزار و اذیت بقیه لذت میبرد. در پایان او خودش را فدا میکرد تا بقیهی گروه فرصت فرار داشته باشند، و به خاطر همین رستگار شد.
برای همین نمیدانیم نسبت به او چه حسی داشته باشیم. اگر رفتارهای مخرب او را در فصل اول و دوم در نظر بگیریم، شخصیت خطرناک و آزاردهندهای است که به دیگران آسیب میرساند، ولی اگر به گذشتهاش نگاه کنیم، مردی جسور و خوشفکر میبینیم که ایدههای بلندپروازانهای در سرش دارد و میخواهد به زندگی هیجانانگیزی برسد.
۲. پرفسور
پرفسور شبیه سوپرمن است، در ظاهر شبیه مردی عینکی و عادی به نظر میرسد که به جز کتاب خواندن کاری نمیکند. ولی کافی است در اتاق کنترل سرقت برود تا هیولای نابغهی درونش بیرون بیاید. ابرقدرت او پرواز یا قدرت فیزیکی ماورایی نیست، بلکه هوش و ذکاوتش است.
پرفسور طرح و نقشهی دو سرقت عظیم و حیرتانگیز را میکشد و مثل یک شطرنجباز حرفهای و درجهیک، تمام حرکات را از قبل پیشبینی میکند. با اینکه او استراتژیهای کامل و دقیقی دارد، ولی تمام دشمنان و موانعش را بررسی و مطالعه میکند تا اگر لازم شد، بتواند در لحظه بهترین تصمیمات ممکن را بگیرد. البته این به آن معنا نیست که پرفسور هیچ قدرت فیزیکی خاصی ندارد. اگر پایش بیفتد میتواند قدرتهای بدنی خودش را هم به کار بگیرد.
وقتی پرفسور مجبور میشود در لحظه و به شکل بداهه تصمیم بگیرد، واقعت تحسینبرانگیز ظاهر میشود. مغزش چنان دقیق کار میکند که شبیه یک کامپیوتر به نظر میرسد. اما با وجود تمام این ویژگیها، پرفسور قلبی مهربان و روحی لطیف هم دارد. عمیقا نسبت به اعضای گروهش احساس تعلق خاطر دارد و به تکتک آنها اهمیت میدهد و اگر اتفاقی برایشان بیفتد و در معرض خطر قرار بگیرند، هر کاری میکند تا آنها را نجات دهد.
۱. نایروبی
از همان ابتدا، نایروبی یکی از دوستداشتنیترین و بامزهترین و جذابترین اعضای گروه بود. حتی گروگانها هم او را دوست داشتند و از کارهایش خوششان میآمد. او چه زمانی که از گروگانها نگهبانی میکرد و چه زمانی که سلاح به دست میگرفت، تمام توجه و تمرکزش را معطوف کار میکرد و نمیگذاشت هیچ چیزی مانعش شود. حتی در مقطعی رهبری گروه را به دست میگرفت و به همه نشان میداد که روحیهی رهبری و هدایت هم دارد.
وقتی نایروبی میبیند همکلاسیهای آلیسون پارکر (که مهمترین گروگانشان بود) او را مسخره میکنند، به دختر کمک میکند تا اعتماد به نفسش بالا برود و قدرتهای درونی خودش را کشف کند. عشق و وفاداری مثالزدنی او نسبت به هلسینکی واقعا زیبا و جذاب بود و گرما و صمیمیتی جذاب به موقعیتهای سریال میبخشید. همچنین احترامی هم که نسبت به پرفسور حس میکرد (تا حدی که در جایی از پرفسور میخواست که پدر بچهاش شود) بینهایت تحسینبرانگیز بود. به خاطر تمام این موارد، مرگ او یکی از تلخترین و دردناکترین لحظات کل سریال به حساب میآید.
نایروبی یک شخصیت زن قدرتمند و جذاب بود که ویژگیهایش زورکی و بیدلیل نبودند و برای همین مخاطب را با خودش همراه میکرد. او عمیقا وفادار و قابل اعتماد و بااستعداد بود و همیشه یکی از محبوبترین شخصیتهای کل سریال خواهد ماند.
منبع: Looper
مرگ نایروبی واقعا ضربه سختی بهم وارد کرد، خیلی ناراحت کننده بود.
در فصل اول قسمت سوم دقیقه ۹:۳۰ برلین لقب “آرتوریتو” رو روی “آرتورو رومان” گذاشت که مرجع تقلید هلسینکی و دنور و غیره شد.
تصحیح میکنم فصل اول قسمت اول دقیقه ۲۹:۳۶ دنور لقب “آرتوریتو” رو روی “آرتورو رومان” گذاشت.
به نظرم سریال هی ادمو نامید می کرد ولی بعدش ادمو شکه می کرد که ادم انتظارشو نداشت پروفوسور عالیی بود ولی وقتی توکیو کشته شد خیلی گریم گرفت با اینکه می دونستم فقط فیلمه ولی بازم دلم شکست اما برای برلین کمتر ….
برلین از همشون خفن تر و باهوش تر بود
بنظرم مغزشون فقط همین شخصیت برلین بود…
وقتی برلین مرد انگار کلا سریال برام بی معنی شد…..
بهترین رهبر برای گروهشون که عاقلانه هم رفتار میکرد
و خیلی ریلکس همه رو رهبری میکرد فقط برلین بود…
نایروبی هم خیلی بهتر از توکیو بود….
توکیو همش کارای مسخره میکرد و جون همه رو به خطر مینداخت
اینا هرکدومشون میخواستن رهبری کنن
همش عصبانی میشدن و
کارای عجیب غریب انجام میدادن
ولی برلین همه چیو تحت کنترل داشت
و همیشه با ارامش کارارو انجام میداد…..واقعا حیف شد….
همه نقشه ها و برنامه ریزی ها رو برلین انجام داد مغز سریال برلین بود که الکی مرد…….
ولی ریو خیلی دوست داشتنی بود فقط اون دیالوگ اش ! من وقتی پرچم سفید رو تکون میدم ک رئال مادرید برنده بشه
من ازبرلین توکیو و آلیسیا خوشم اومدبخاطرشیطنتشؤن بازیگوش و عالی بازی کردنشونبقیه ام دوست داشتم برلین و توکیو بیشتر.ولی کاملا درست گفتید ک اول الیسیا تومخی بود بعد خوب شد و بقیه .ولی ازهمؤن اولم ازدیونگیهای برلین خوشم میومد.پرپفسؤرم ک مغزخالص بود.فقط یجااشکم دراومد داداش هلسینگی مرد چون اولین مرگ تو سریال بود.براتوکیو غمزده نشدم فقط گقتم دمش گرم کشتشون
اتفاقا دقیقا برعکس بهترین شخصیت با اختلاف خیلی زیاد فقط مسکو بود وحیف شد رفت…
بنظر من بهترین شخصیت سریال با اختلاف برلین بود ناعدالتی سوم باشه اول برلین دوم پروفسور سوم پالرمو تازه آلیسیا سیرا هم گنگ بود از اونم خوشم میومد. از اول تا آخرش از توکیو خوشم نیومد با ریو
سریال بعد از مرگ توکیو برای من بی روح شده بود و بنظرم توکیو واقعا کار بلد و حاذق بود حتی یکی از سربازان ارتش وقتی گیر افتاده بود گفت اگر توکیو راه درست رو انتخاب میکرد میتوانست یک نیروی خبره و متبحر برای کشور شود
نایروبی خیلی خوبه🥺❤️