بررسی کتاب «مامان و معنی زندگی»؛ داستانهای رواندرمانی یالوم
کتاب جدید اروین د. یالوم، رواندرمانگر معروف، «مامان و معنی زندگی» (Momma And The Meaning Of Life)، شش روایت نسبتا طولانی با موضوع رواندرمانی (چهار روایت بر اساس موارد واقعی به همراه دو داستان ساختگی) است که دنبالهای ارزشمند بر کتاب پرفروش کتاب «دژخیم عشق و چند داستان رواندرمانی دیگر» (۱۹۸۹) محسوب میشود. دکتر یالوم در این کتاب که برگرفته از تجربیات بالینی خودش است، یک بار دیگر خود را به عنوان یک کاشف بیباک در حوزهی روان انسان ثابت میکند که بیمارانش و البته خودش را به سمت تحولی شگرف و عمیق هدایت میکند.
یالوم با جزئیات شیوا و مشاهدات تیزبین، ما را با گروهی از شخصیتهای به یاد ماندنی در این روایتهای بیاد ماندنی آشنا میکند. مهارتهای دکتر یالوم به عنوان یک داستاننویس و همینطور یک استاد روانشناسی، مهارتهایی چشمگیر و درخشان است که شهرتی جهانی برای او به ارمغان آورده است. او در بسیاری از داستانهایش به عنوان یک کاراکتر اصلی حضور دارد. این رویکرد روایی به خواننده این امکان را میدهد که زندگی دکتر یالوم و نقشهای او به عنوان پسر، شوهر، معلم، روان درمانگر و نویسنده را از نزدیک ببیند و با او ارتباط بهتری برقرار کند. در واقع اغلب آنچه در مورد خود او در داستانهایش آشکار میشود، رویدادی بسیار انسانی است.
او این کتاب را با روایتی بینظیر از رابطهاش با مادرش شروع میکند، از نگاه یالوم او زنی سلطهجو بود که به شدت به پسر معروفش افتخار میکرد. تعامل آنها بر مبنای ترس متقابل، کنترل و فریب، الگوهایی مخربی را در زهن او القا کرد که سالها طول کشید تا یالوم آن را از یاد ببرد. یالوم که متعهد به روابط برابریخواهانه و مبتنی بر غنای دوجانبه با بیمارانش است، از خیالپردازیهای بزرگ خود برای نجات دختران مضطرب و همچنین از نیاز همیشگیاش به یک شخصیت مادرگونهی دلداریدهنده میگوید.
او یکی از این موارد را در ماگنولیا پیدا کرد، یک زن سیاهپوست ۷۰ساله که با احساسات خود در مورد رها شدنش در دوران کودکی توسط مادر بیوهاش دست و پنجه نرم میکرد. بیمار دیگر، پائولا، زنی مبتلا به سرطان سینه بدخیم، در ابتدا آرامشی درونی از خود ساطع میکند، اما در نهایت «خشم پنهان» خود را به یالوم نشان میدهد، مخزن نمادین خشم و ناامیدی فروخوردهاش. ما همچنین با مارتین، مردی مسن بر روی صندلی چرخدار آشنا میشویم که پسرش که از مراقبت از او خسته شده و قصد خودکشی دارد.
رزا، مبتلا به بیاشتهایی با ۴۰ کیلو وزن که به صورت داخل وریدی تغذیه میشود. آیرین، یک جراح مستبد که از بیماری لاعلاج شوهرش عذاب میکشد. و لیندا، یک زن مطلقهی خشمگین که حریم خصوصی او به عنوان یک دختر توسط پدرش مورد تجاوز قرار گرفته است. برخوردهای درمانی یالوم، همانطور که در اینجا ثبت شده است، اغلب بوتههای دردناک دگرگونی شخصی هستند، که در آن افراد با رها کردن حس گناه، ترس، غم، خشم و انکار به روشهای غیرمنتظرهای رشد میکنند.
دربارهی نویسندهی کتاب «مامان و معنی زندگی»
دکتر ایروین دی. یالوم، استاد بازنشستهی روانپزشکی در دانشکدهی پزشکی دانشگاه استنفورد است. او در سال ۱۹۷۴ جایزه ادوارد استرکر و جایزه بورسیه ارشد روانپزشکی را در سال ۱۹۷۹ دریافت کرد. او نویسنده کتاب «وقتی نیچه گریست» (برنده مدال طلای داستان ۱۹۹۳ از باشگاه مشترک المنافع) است. «دژخیم عشق»، «خاطرات»؛ «خودم میشوم»، «رمان گروه درمانی»، «درمان شوپنهاور» و کتابهای درسی مطرح حوزهی رواندرمانی گروهی و رواندرمانی وجودی، در میان بسیاری از کتابهایی است که او تالیف کرده است. او اکنون در پالو آلتو، کالیفرنیا زندگی میکند.
فهرست مطالب کتاب
- مامان و معنی زندگی
- همگام با پائولا
- آرامش جنوبی
- هفت درس پیشرفتهی درمان اندوه
- افشای دوسویه
- نفرین گربهی مجار
- سخن پایانی
نقد و بررسی کتاب «مامان و معنی زندگی»
والدین دکتر اروین یالوم پس از جنگ جهانی اول از روسیه به واشنگتن دی سی در ایالات متحده مهاجرت کرده بودند. در همین شهر بود که اروین متولد شد، در محله یهودی نشینی در شهر واشنگتن، جایی که با ولع تمام روز و شبش را صرف مطالعه میکرد تا بلاخره وارد دانشکده پزشکی شد و سپس تخصص روانپزشکی را برگزید. همانطور که او در بلاگ اینترنتی خود این مسأله را بازگو میکند: «روانپزشکی همیشه به من ثابت کرده است که بینهایت جذاب است و من با تمام بیمارانم با حس شگفتی از روایتی ناگفته که قرار است نقل شد، مواجه شدهام. در واقع من معتقدم که باید برای هر بیمار یک شیوه و اسلوب درمان متفاوت خلق شود، زیرا هر یک داستان منحصر به فردی دارد. با گذشت سالها، این نگرش مرا از مراکز روانپزشکی حرفهای دورتر و دورتر کرده است، که اکنون به شدت توسط نیروهای اقتصادی در جهت دقیقا مخالف هدایت میشود. یعنی تشخیص فردی (مبتنی بر علائم) و درمان مختصر یکنواخت، مبتنی بر پروتکلهای یکسان و برای همه.»
نگرش خاص و بدیع نویسنده در قالب شش روایت دلگرم کننده و بسیار بدیع که در این کتاب نقل میشوند، میدرخشد. ۲ مورد از این ۶ داستان، زادهی خیال نویسنده است، از جمله اولین داستان که الهام بخش عنوان این کتاب نیز بوده است. این یک گفتگوی فانتزی تلخ و شیرین با روح مادر دکتر یالوم است که در یک رویا حول عبارت «مامان، چیکار کنم؟» ظاهر شده است، که در آن دیدگاه مادرش در مورد الگوی فرزندپروی با دیدگاهی انتقادی مورد بررسی قرار میگیرد. نام داستانها عبارتاند از:
- مامان و معنی زندگی (که نام کتاب از همین داستان گرفته شده است.)
- همنشینی با پائولا
- تسکین از نوع جنوبی
- هفت درس پیشرفته در درمان سوگ
- رویای دو جانبه
- طلسم گربهی مجار
داستانهای خارقالعاده دیگری نیز در این کتاب بازگو میشود، از جمله داستان پائولا، یک بیمار مبتلا به سرطان پستان که در آن زمان به مفهوم جدید تشکیل گروههای حمایت از سرطان میپردازد و در نهایت با دکتر یالوم به مبارزه خود ادامه میدهد. در واقع داستان بیمارانی که بیست و چهار ساعت در شبانه روز با سرطان دست و پنجه نرم میکنند.
همچنین یکی دیگر از داستانهای فراموش نشدنی این کتاب، قصهی ایرن است، جراحی که همسرش به یک تومور مغزی بدخیم غیرقابل جراحی مبتلا شده بود. در این داستان یکی از دوستان قدیمی دکتر یالوم از او درخواست میکند که ایرن را به عنوان یک بیمار رواندرمانی بپذیرد. مشکلاتی که در این داستان سوگناک بیان شده است (همسرش پس از اولین سال درمان ایرن درگذشت؛ اما درمان به مدت ۴ سال ادامه یافت)، طولانیترین فصل در رابطه با درمان غم و اندوه را در این کتاب شامل میشود.
دراماتیکترین و تحریک کنندهترین داستان این کتاب، به نظر من، نفرین گربه مجارستانی است که توسط ارنست لش، شخصیت درمانگر یکی از رمانهای قبلی نویسنده (کتاب «دروغگویی روی مبل») روایت میشود. در این داستان فانتزیِ نسبتا مبهم و سورئال، ارنست لش داستان یکی از بیمارانش را بازگو میکند که تصمیم میگیرد درمان خود را پایان دهد. درمانگر در حین بررسی دلایل این تصمیم، خاطره اخیر این مرد را از رویاروییاش با زنی به نام آرتمیس باز میکند که شگفت انگیزترین احساسات جنسی را در مردان برمی انگیزد، و سپس ملاقات آنها با «رویایی وحشتناک» که زیرساخت تصمیم آن بیمار برای خاتمه دادن به فرایند رواندرمانیاش میشود.
او در واقع نویسندهای متبهر است که با تکیه بر روان درمانی به طور همزمان روایتی قانع کننده و بازتابی صریح در مورد فرآیند زیربنایی درمان از دیدگاه درمانگر خلق میکند. نویسنده در اعتراف به ناکامیهایش به هیچ وجه دریغ نمیکند و نشان میدهد که چگونه «مسألهی ناتمام» احساسی درمانگر، حتی پس از یک عمر تحلیل شخصی و تمرین حرفهای، هنوز هم گاهی اوقات میتواند مانع از روند درمانی شود. اما همچنین این شناخت صادقانه و اعتراف به اشتباهات میتواند همه چیز را دوباره جلو ببرد.
او در یک مقدمه کوتاه گفتگویی را بین خود (بیمار در حالت احتضار) و مادرش که مدت هاست مرده است، برقرار میکند، رابطه آنها عاشقانه است اما هنوز حل نشده باقی مانده است. مادرش مهاجری فقیر، سختکوش، بیسواد و مغرور به پسر برجستهاش بود که در سنین پیری کورکورانه کتابهای او را که هرگز نمیتوانست بخواند، باز هم دوست میداشت. او از رفتارهای عجیب و غریب مادرش شرمنده و شرمسار بود، بنابراین هرگز نتوانست فداکاریهای او را آنطور که باید جبران کند.
اما قلب کتاب فصلی به نام «هفت درس پیشرفته در درمان غم» است که تقریباً روایت خود از یک درمان هفتساله است. ایرن دچار سوگواریهای سریالی شده بود و از همان ابتدا یک شوهر در حال مرگ داشت. این یک مبارزه طولانی با بیماری بود که «میدانهای مین» را برای درمانگر تعیین میکرد و به نظر میرسید که غم و غصه و خشمش در برابر تمام تلاشها برای حل کردن مسأله مقاومت میکرد، بنابراین درسها برای هر دوی آنها دردناک بود. پس از آن، خود بیمار از دکتر یالوم خواست تا در مورد این پرونده بنویسد، زیرا معتقد بود که سایر پزشکان نیز باید از آن بهره ببرند.
در کتاب «مامان و معنی زندگی» میخوانیم
«مینشستم و قبل از روشن شدن دوبارهی چراغها هم آنجا را ترک میکردم، در محلهی ما هیچ چیز مهمتر از اجتناب از بلای بزرگی نبود که به آن کتک خورده شدن میگفتند. تصور مشت خوردن سخت نیست یک ضربه به چانه و تمام اینکه هلت بدهند. پرتت کنند، لگدت بزنند، زخمیات کنند هم همین طور. ولی اینکه کتک خورده، بشوی آه خدای من دیگر تمامی نداشت چیزی ازت باقی نمیماند. لقب کتک خورده با تو میماند و برای همیشه به بازی راهت نمیدادند.»
«و دست تکان دادن برای مادر؟ چرا حالا که سالهای سال در خصومتی مداوم با او زندگی کردهام، باید برایش دست تکان بدهم؟ او خودبین، منعکننده، مداخلهجو، بدگمان، کینهای، به شدت یکدنده و فوقالعاده کماطلاع بود. ولی باهوش – حتی من هم میتوانستم این را بفهمم یک لحظه را هم به یاد نمیآورم که با او احساس صمیمیت کرده باشم، حتی یک بار هم نشد که به او افتخار کنم یا فکر کنم از اینکه مادرم است، خوشحالم. با زبان گزندهاش دربارهی هر کس جز پدر و خواهرم حرف بدخواهانهای در چنته داشت.»
«من عمه هنا را خیلی دوست داشتم، ملاحتش محبت بیپایانش هاتداگهای بریان و تارتهای میوهای بینظیرش را دوست داشتم دستور پختشان را برای همیشه از دست دادهام، چون پسرش آن را برایم نمیفرستد که این خود ماجرای دیگری دارد هنا را یکشنبهها بیشتر از همیشه دوست داشتم.»
«به عنوان دانشجوی پزشکی، هنر ظریف نگریستن، گوش دادن و لمس کردن را یاد گرفتم. به گلوهای قرمز و ملتهب، پردههای متورم گوش و جوی پرپیچ و خم سرخرگهای شبکیه نگاه کردم. به سوت سوفلهای دریچهی میترال، غلغل رودهها و خس خس بد صدای ریهها گوش دادم. لبهی لغزندهی کبد و طحال، سفتی کیستهای تخمدانی و پروستات سرطانی به سختی مرمر را لمس کردم.»
«یادگیری دربارهی بیماران؟ بله، کار ما در دانشکدهی پزشکی همین بود. اما یادگیری از بیماران؟ این جنبه از تحصیلات عالیام خیلی دیرتر شروع شد. شاید استادم جان وایت هورن شروعش کرد که اغلب میگفت: «به بیمارانتان گوش کنید؛ بگذارید درستان بدهند. برای خردمندترشدن، باید دانشجو بمانید.» و منظورش تنها این واقعیت پیش پاافتاده نبود که شنوندهی خوب، بیشتر دربارهی بیمار میآموزد. منظورش دقیقا این بود که باید اجازه بدهیم بیماران تعلیممان دهند.»
«جان وایت هورن، مردی رسمی زمخت و مودب که هلال به دقت آراستهای از موی خاکستری، کلهی براقش را حاشیهدار کرده بود، سی سال بود که به عنوان استاد برجستهی روانپزشکی در دانشگاه جانز هاپکینز خدمت میکرد. عینکی دور طلایی میزد و هیچ مشخصهی ظاهری اضافی نداشت: حتی یک چروک هم در صورتش دیده نمیشد؛ کتوشلوار قهوهایاش را هم همهی سال به تن داشت (حدس میزدیم باید دو سه دست کتوشلوار یک جور در گنجهاش داشته باشد). فن بیان فوقالعادهای هم نداشت: موقع سخنرانی، جز لبها یقهی قسمتهای بدنش، دستها، گونهها، ابروان به طرز مشهودی ساکن میماند. در طول سال سوم دورهی دستیاری، من و پنج همدورهای دیگر، بعد از ظهرهای پنجشنبه بیماران را با دکتر وایت هورن ویزیت میکردیم.»