متال گیر سالید ۵ چگونه مخاطب را شستوشوی مغزی میدهد؟
این متن داستان این آثار نامبرده را لوث میکند: سری متال گیر سالید، رمان نصفالنهار خون از کورمک مککارتی، رمان سکوت از شوساکو اندو، ۱۹۸۴، فیلم مادر از آرونوفسکی، بایوشاک ۱
لودویگ فوئرباخ در «جوهرهی مسیحیت»/The Essence of Christianity مبحثی به نام «ازخودبیگانگی» را معرفی کرد که گرچه بعدها بیشتر از آن برای توضیح یک مفهوم اقتصادی و روش تولیدی استفاده کردند، اما مفهومی اساسا آنتروپولوژیک/انسانشناسانه بود. بحث فوئرباخ دربارهی منیت/Ego بود و اینکه مسیحیان منیت خود را به مسیح فرافکنی کرده، و در نتیجه آنچه میپرستند در واقع خودشان است. هر ویژگیای که در مسیح میبینند قبلا در خودشان وجود داشته، و اگر نبود هیچوقت نمیتوانستند آن را در مسیح ببینند. برای همین دچار ازخودبیگانگیاند چون از این فرآیند ذهنی ناآگاهند و نمیدانند اگر «عطوفت» (یا هر خصوصیت دیگری) را در مسیح میبینند بخاطر این است که خودشان ذاتا معنای عطوفت را میدانند.
هرقدر درجهی ازخودبیگانگی بیشتر شود، فردیت آن شخص هم در قالب آن سمبل ذوب شده و چیزی از خودش نمیماند. اینگونه میتواند به اطاعت مطلق آن سوژه درآید بدون اینکه آگاه باشد آنچه از آن اطاعت میکند در خود اوست، و هر لحظه میتواند از این اطاعت دست بردارد. چنانچه فوئرباخ هم از اطاعت از مسیحیت دست برداشت، و گرچه معمولا او را ملحد میخوانند، اما اگر متن «جوهرهی مسیحیت» را با دقت بیشتری بخوانیم، میبینیم او اتفاقا الهیات یونانیان را بارها تحسین میکند و صرفا با جهانبینی یهودی-مسیحی مخالفت میکند. و در همین رویارویی این دو جهانبینیست که عصارهی عقایدش در کل کتاب واضحتر میشود:
«یهودیان تا همین امروز هم خصوصیات خود را حفظ کردهاند، اصل آنها، خدای آنها، عملیترین اصل در جهان است — یعنی، منیت؛ و منیت در قالب مذهب. منیت یعنی یهوهای که اجازه نمیدهد خادمانش خجالتزده شوند. منیت اساسا یکتاپرستانه است چون فقط منیت خود را غایت دنیا میداند [و دنیا بهخاطر او خلق شده]. منیت انسجام را بین باورمندانش بالا میبرد، انسان را متمرکز بر خود میکند، و یک اصل مشخص و ثابت برای زندگیاش میسازد؛ اما روی کاغذ از آنها انسانی تنگنظر میسازد، چون نسبت به هر چیزی که به سلامت و رفاه شخصیشان مربوط نباشد بیاعتنا میشوند. بنابراین علم، مثل هنر، فقط از الهیات یونانیان برمیخیزد، چراکه جهانبینی آنها صادق، باز و بدون حسادت است که بدون تفکیکگذاری همهی آنچه از هستی و کیهان هست را دوست دارد. یونانی به جهان نگاه میکرد تا افق دیدش را گسترده کند؛ یهودی اما فقط بلد است به دیوار اورشلیم نگاه کند.»
گرچه آرونوفسکی احتمال زیاد در فیلم «مادر» چنین چیزی منبع الهامش نبوده ولی تصادفا میتواند تمثیل خوبی برای توضیح صحبت فوئرباخ باشد. در این فیلم، «یهوه» خدای یهود و «طبیعت» دو موجود کاملا جدا از هم هستند، انگار که هر کدام را دیگری خلق کرده باشد. و یهوه عوض آنکه به طبیعت نیکی کند بدتر به او آسیب میزند. برای یهوه، تنها چیزی که مهم است «منیت»اش است و اینکه طرفدارانش مدام او را تشویق کنند. آنقدر غرق این مجیزها میشود که از رسیدگی به طبیعت بازمیماند. تشویقکنندگان یهوه هم مدام «طبیعت» را دستوپاگیر میبینند و به او حمله میکنند، چون، همانطور که فوئرباخ در روانشناسی جهانبینی یهودی مینویسد، قوانین طبیعت شایستهی احترام و پیروی نیستند بلکه «یهوه»ای باید بیاید و هر لحظه در قالب معجزات قوانین طبیعت را زیرپا بگذارد. اما این نقض قوانین باز برای ارضای منیت است چون هیچوقت یهوه برای رضای سنگها و گیاهان و جامدات قوانین طبیعت را له نمیکند، مگر فقط برای انسانی که برعکس همهی موجودات خودشیفتگی دارد. فوئرباخ مینویسد:
«برای یهودیانْ طبیعت وسیلهی ارضای منیت بود، وسیلهای در خدمت اراده. اما ایدهال، بت شخص خودشیفته، آن ارادهای است که دستوراتش بلافاصله اجرا شوند، و هر آنچه گفت همان لحظه و بدون وقفه برای رضایت او بهوجود بیاید صرفا چون «من» اینطور اراده کرده است. برای این شخص که خود را مرکز دنیا تصور میکند سخت است که ببیند بین نیازهایش و ارضای فوری آن فاصله افتاده و باید بابتش زحمت بکشد، سخت است ببیند بین دنیای خیال و دنیای واقعی خیلی فرق هست. پس برای اینکه دردش را تسکین کند، برای اینکه از محدودیتهای دنیای واقعی خارج شود، تصور میکند برترین و حقیقیترین موجود در دنیا هم کسی است که منطقا باید همهچیز را به صرف اراده و کلامی به زبان آوردن، به چشمبهمزدنی خلق کند.»
در پرانتز باید نوشت این جهانبینیای که فوئرباخ منحصر به یونانیها میداند بعدها در نحلههایی از مسیحیت تاثیرگذار شد، همانطور که کلمهی لوگوس از فلسفهی رواقیون یونانی و رومی وارد ادبیات مسیحی شد. مرقونیها نیز بهعنوان مسیحیان عرفانی یا Gnostic همین گسست را بین یهوه و طبیعت میدیدند، و میگفتند طبیعتی که ما میبینیم همه شر است چون توسط یهوه ساخته شده و طبیعت راستین و پاک را باید خدای دیگری ساخته باشد.
اجمالا میتوان گفت در متال گیر سالید ۵: فانتوم پین هم، ونوم اسنیک یا بهعبارتی خود مای مخاطب، مصداق بارز این خودبیگانگی فوئرباخی میشویم. خود ما بیگ باسیم و زمانی که این واقعیت به ما گفته میشود (مانند مسیحیای که به او گفته شود مسیح/نجاتبخش خود اوست) رنجیده میشویم و بدتر دوست داریم در این ازخودبیگانگی به اطاعت مطلق از بیگ باس درآییم (در نکسوس مادز، ماد بازی در نقش بیگ باس هنوز یکی از محبوبترین مادهاست).
باید در نظر داشت از زمانی که فوئرباخ «جوهرهی مسیحیت» را با لنز آنتروپولوژیک نوشته تاکنون این علم و روانشناسی بسیار پیشرفت کردهاند. مشخصا دسترسی و تحقیق بیشتر روی جوامع اولیه بعضی از پیشفرضهای آنتروپولوژیک این کتاب را نقض کرده است اما منعی در استفاده از همین لنز در ادبیات نیست. همانطور که نظریات فروید علیرغم نقضشدنشان هنوز در بررسی ادبی کاربرد دارند.
با اینکه امید میرود در دام «آنکس که چکش دارد همه را میخ میبیند» گیر نکنیم، اما دیدن ردپای جهانبینی یهودی-مسیحی در دنیای متال گیر سالید اصلا سخت نیست.
متال گیر سالید خودش را با سمبلهای دنیای یهودی-مسیحی ممزوج میکند. در متال گیر سالید ۳، «مار» توسط دو جاسوس روسی و چینی به نامهای «آدم» و «حوا» فریفته میشود. و در پردهی سوم متال گیر سالید ۴، فرزند همان «مار» دوباره وارد کلیسا میشود و «حوا» را میبیند که کل تاریخچهی متال گیر را در حالی توضیح میدهد که دوربین روی نقاشیهای مسیحی زوم میشود، و حتی تابلوهایی از شخصیتهای داستان بر دیوارهای کلیسا آویخته شده، و جنگ بین زیرو و اسنیک طوری توصیف میشود که انگار جنگ بین موسی و فرعون است. و «حوا» میگوید فریفتهی «مار» شد، و از او باردار (درحالیکه سیبی را از روی زمین برمیدارد، تا به داستان آفرینش عهد عتیق تلمیح دهد که بچهدارشدن از مار همان گاز زدن میوهی ممنوعه بود).
از زادوولد بین مار و حوا چند فرزند بهدنیا آمد (همان پروژهی Les Enfants Terribles) اما فقط سه نفرشان زنده ماندند و نفر سوم تا مدتها مخفی بود. در نسخهی اول، فقط درگیری بین دوتا از این فرزندان را میبینیم، یعنی دیوید (سالید اسنیک) و ایلای (لیکوئید اسنیک) که هر دو اسمشان مذهبی است. درگیری بین این دو برادر همچون هابیل و قابیل اما نه سر زن بلکه حسادت قابیل است که فکر میکند برادرش هابیل ژنهای برتر را به ارث برده و ژنهای ضعیفتر را او. و همهی این اتفاقات در جزیرهی «سایهی موسی»/Shadow Moses اتفاق میافتد.
البته از جهت دیگری و مثل فلسفهی تثلیث، که در آن مسیح هم موجودی جداگانه و هم خود خداست، در متال گیر هم سالید اسنیک همزمان هم موجودی جدا از بیگ باس و هم خود بیگ باس است چون کلون اوست و ژنهایش تقریبا کپی برابر اصل هستند.
مسیح که به زمین آمد و دنبال آمرزش گناهکاران بود از تاکتیکهای بهمراتب کمتر خشونتباری استفاده کرد، برعکس پدرش که در عهد عتیق خونریز بود و مرقونیها میگفتند خداوند واقعی نمیتواند چنین اعمالی انجام دهد. در متال گیر، بیگ باس (عهد قدیم) کودکسرباز استخدام میکند و با بمب اتمهایش همچون طوفان نوح جهان را به مرز نابودی میبرد؛ سالید اسنیک پسر او اما هیچ سازمان عریض و طویلی ندارد و اکثر اوقات با مخفیکاری و بدون کشتن دشمنانش (“Love Thy Enemy”) آرمانهای باس را جلو میبرد. در واقع، سالید اسنیک گرچه هیچوقت باس را ندید اما بهتر از خود بیگ باسی که نزدیک او بود، به آرمانش وفادار ماند.
همانطور که مسیح گرچه خود در ابتدا یک یهودی بود اما به نظر مسیحیان از خود یهودیان بهتر به مفهوم یهودیت پی برد با اینکه لزوما کتب عهد قدیم را از بر نبود. حتی بین تولدهای خارقالعادهی مسیح و سالید اسنیک هم تلمیح مذهبی را میتوان دید: هر دو تولدشان حاصل یک معجزه است (همانطور که در دث استرندینگ هم تولد سم پورتر بریجز معجزه بود چون از مرگ به حیات برگشت، و دوباره سناریوی پسری که از پدر جلو میزند در همان داستان هم تکرار میشود) و غیرعادی. در واقع در جهانبینی کوجیما همیشه عجیبالخلقهها قهرمان واقعیاند: ونوم اسنیک، سالید اسنیک، سم پورتر بریجز.
مسیح در جلجتا مصلوب شد اما چند روز بعد دوباره زنده شد. سالید اسنیک هم بعد از غرقشدن کشتی (کشتی نوح؟) بهظاهر مرد اما چند روز بعد زنده شد.
دقت شود علیرغم همهی این ارجاعات مسیحی اما انگار از سر روی پاها گذاشته شدهاند و متال گیر آنها را برعکس میکند. این «مار» است که توسط آدم و حوا فریب میخورد و نه اینکه آدم و حوا فریفتهی مار شوند. و باز این مار است که والد هابیل و قابیل میشود و نه آدم. و کسی هم که مار را از بهشت تبعید میکند نه خداوند بلکه «زیرو» (۰) است که برخی از مسیحیان آن را نماد شیطان میدانند. و بعدا همین مار در سودای ساخت «بهشت بیرونی» میرود و نه اینکه همچون ابلیس در مسیحیت سراغ دوزخ. یا زمانی که سالید اسنیک مثل مسیح میمیرد و دوباره چند روز بعد زنده میشود بر اثر غرقشدن کشتیای است که میتوان آن را کشتی نوح دید که برعکس جهانبینی مسیحی نهتنها موجودات زمین را نتوانست نجات دهد بلکه غرق شد و بر اثر نفتی که از آن در آب ترشح شد بدتر یکی از بزرگترین فجایع محیطزیستی را رقم زد (در دنیای واقعی هم در حادثهای مشابه شرکت Exxon همین بلا را سر طبیعت آورد، و رییس این شرکت روزگاری قرار بود هدف حملات بمبگذاری اکوترویستی به نام تد کازینسکی قرار بگیرد) و حیات موجودات آبزی را تهدید کرد. در واقع تنها موجودی که از آن کشتی جان سالم بدر میبرد، به استثنای مار/اسنیک که موجودی دو زیست است، Metal Gear Ray است، که اسمش از موجودی خشکیزی و آبزی (دو زیست) برداشته شده است. یا مثلا جزیرهی «سایهی موسی» که مکان وقایع نسخهی اول است در آلاسکا و مکانی برفی است و هیچ شباهتی به مصر و صحرا ندارد.
این بهخاطر این است که کوجیمای ژاپنی با یک دید غیرمسیحی به تمدن یهودی-مسیحی نگریسته. شوساکو اندو، نویسندهی ژاپنی مسیحیای که رمان «سکوت» را نوشت، در جایی از زبان یک میسیونر مسیحی مرتدشده به میسیونر دیگری دربارهی مسیحیت در خاک ژاپن میگوید ژاپن باتلاقیست که هرقدر بذر مسیحیت را در آن بکاری میوهی شیرینی نمیدهد و مسیحیتی هم که ژاپن به آن باور داشت آنقدر با فرهنگ بومی خود ژاپن ترکیب شده بود که ربطی به مسیحیت اروپایی و مسیح متصور کاتولیکهای پرتغالی نداشت. شبیه کاری است که متال گیر سالید با جهانبینی مسیحی میکند:
«اولین بار که اومدی ژاپن همهجا کلیسا ساخته شده بود. رایحهی ایمان مثل گلهای تازه شکوفاشده توی هوا پخش بود، و خیلی از ژاپنیها از سر و کول هم بالا میرفتن تا بتونن غسل تعمید بشن، همونطور که یهودیان روزگاری در اردن جمع شدن… اما ژاپنیهای دوره در واقع به خدای کاملا متفاوتی ایمان اورده بودن. خدایان خودشون بود. سالها از درک این قضیه عاجز بودم و ایمان داشتم اونها واقعی مسیحی شدن. بهمرور دیدم هر چه رشته بودیم پنبه شد… ژاپنیها Deus [خدا] ما رو به Dainichi (خورشید اعظم) تغییر داده بودن. برای ژاپنیهایی که خورشید رو ستایش میکردن تلفظ Deus و Dainichi تقریبا عین همدیگه بود… از همون لحظه به بعد اونها معنی ما از خدا و مسیحیت رو اینقدر تغییر دادن که مسیحیتی یکسره متفاوت زاده شد. حتی وقتی ابهامات سر واژگان هم از بین رفت باز مخفیانه معنا و جوهرهی مسیحیت رو عوض میکردن… به شکلی دراوردن که تصورش برای ما پرتغالیها محاله. مثل پروانهای که در تار عنکبوت گیر میکنه. اولش بنظر میاد پروانهای در هواست، ولی فردا میبینی جز جنازه و بالهاش چیزی باقی نمونده؛ جوهرهاش رو از دست داده و به پوست و استخون تبدیل شده. در ژاپن هم خدای ما مثل همین پروانهای بود که در تار عنکبوت گیر افتاد: فقط ظواهر حفظ شد اما ازش جز اسکلتی باقی نموند.»
کلون خداگونه
با فرض اینکه در یکی از سیارات موجودی کشف شود که قدرتهایش دستکمی از خدابودن نداشته باشد اما انسانها بفهمند این خدا علیرغم همهی قدرتهای ماوراییاش اما فناپذیر است چه واکنشی نشان خواهند داد؟ داستان تمام نسخههای متال گیر سالید علیرغم تفاوتهایشان در همین آزمایش فکری خلاصه میشود. با این فرق که در اینجا آن موجود خداگونه بیگ باس است، مشهور به بزرگترین سرباز قرن بیستم. اما چنین لفظی برای صرفا ارضای فانتزی قدرت پلیر نیست، برای مطرحکردن این سوال است که چطور میتوان موجودی به این قدرت را گذاشت بمیرد و قرنها صبر کرد تا دوباره کسی مثلش پیدا شود. چه میشود اگر کاری کنیم او جاودانه بماند؟
کل داستانی که بعد از شمارهی سوم اتفاق میافتد دغدغهاش سر همین است که چطور میتوان دوباره بیگ باسی که خیلی وقت پیش مرده را بازتولید کرد و دوباره به خدا رسید. اختلاف سر این است که چطور بیگ باس مرده را میشود از نو ساخت. عدهای دنبال تکثیر ژنهای او میروند، و عدهای دنبال تکثیر میمهای او و با مهندسی اجتماعی. نسخهی پنجم اما علیرغم تمام تفاوتهای بهظاهر بنیادینش با کل متال گیر ولی به این فلسفهی اصلی وفادار مانده: راه بازتولید بیگ باس نه ژنتیک یا میمتیک بلکه از طریق انگلهاست. یا شاید بهتر است گفته شود «پیشگویی خودتحققبخش».
اما چرا هر سه روش به نوبهی خود کار میدهند؟ در نهایت از بین این سه دیدگاه، دستبالا را کدام دارد؟ اینجاست که متال گیر سالید ماهیت لودیکبودنش را رو میکند و نمیخواهد صرفا له و علیه یکسری دیدگاه سیاسی اجتماعی در دنیای واقعی موضعگیری کند. دلیل اینکه هر سه روش پیروز میشوند ارتباطی به ماهیت خود ژنها یا مهندسی اجتماعی یا انگلها ندارد – کوجیما بههرحال بیشتر ادیب است تا دانشمند. هر سه بیگ باس تولید شده پیروز میشوند صرفا چون «ما» در مقام بازیکن کنترلش میکنیم.
مقدمه
قبلش یک مقدمه: اورول در ۱۹۸۴ کلمهی دوگانهباوری/Doublethink را جا انداخت. اینکه اعضای حزب همزمان دو عقیدهی متضاد را میپذیرفتند چون حرفهای حزب بسته به مصلحان زمانه مداما عوض میشد.
فانتوم پین که در سال ۱۹۸۴ اتفاق میافتد هم این مفهوم را به شکلی متا/meta نشان میدهد. یعنی خود مخاطب ناآگاهانه درگیر دوگانهباوری میشود. و حرفهای خود را علیرغم تناقضاتش قبول میکند.
- مثلا اول بازی، همهی شواهد و قرائن واضحا دارد میگوید شما در نقش بیگ باس نیستید. هم بخاطر ساختن آواتار، و هم اینکه اسماعیل/Ishmael میگوید «تو داری با خودت حرف میزنی» و صدایش دقیقا مثل صدای خود ونوم اسنیک است. بازتاب تصویر خود ونوم اسنیک روی شیشهی هلیکوپتر نه خود ما بلکه آواتار ماست. و ایضا سایهای که از او روی زمین میافتد (سایهای با موهای کوتاه است، و این ضعف فاکس انجین نیست، چون سایهی بقیهی کاراکترهای مو بلند روی زمین وجود دارد. در واقع، سایهی او همان ظاهر آواتار ماست که موی کوتاه دارد). گرچه این همه شواهد را مخاطب میبیند اما همزمان به روایت متضادش هم باور دارد. صرفا چون در ادامه بازی بیگ باس صدایش میکنند باور دارد در نقش بیگ باس است.
- آخر بازی که در واقع تکرار همان سکانسهای اول بازی است، دوباره مخاطب درگیر دوگانهباوری میشود. از یک طرف اسم مرحله اخر «حقیقت» است و از طرف دیگر به محض شروع به نقل از نیچه مینویسد «حقایق وجود ندارند؛ فقط تفاسیر هستند». تناقض زمانی و مکانی آخر بازی هم به نظر میرسد عمدی است (هیچ منطقی نیست که چرا بیگ باس موقع فرار با موتور در هوای آفتابی است؛ منطقا باید هنوز شب باشد). همه این تناقضها هست و همه اینها را مخاطب میبیند ولی باز باور دارد مرحله آخر واقعیت محض است “چون رییس حزب اینو گفته”.
- مادر بیس در واقع کارکرد همان سازمان Ingsoc را در رمان اورول دارد. همهی ساکناش درگیر این دوگانهباوریاند. و اتاق بازجوییاش هم ۱۰۱ است، یعنی همان اتاقی که ابراین تو رمان از اسمیت بازجویی میکرد.
- یکی از جالبترین سابپلاتهای بازی دادگاهی کردن هیوئی است. بازی میگوید او گناهکار است ولی شواهد زیادی هم هست که نشان دهد گناهکار اصلی خود کاز و بیگ باس بودند.
- سر برنامه نهایی اسکال فیس هم مخاطب درگیر دوگانهباوری میشود. همزمان باور دارد اسکال فیس میخواهد زبان انگلیسی را نابود کند ولی همزمان این روایت را هم قبول دارد که اسکال فیس میخواهد زبانهای غیرانگلیسی را نابود کند.
- دوتا کاراکتر هستند که به این دوگانهباوری آگاهند. یکی آسلات که همزمان باور دارهد ونوم هم هویتش قلابی است و هم خود بیگ باس است. یکی خود ونوم اسنیک که همزمان میداند بیگ باس نیست ولی عملا نقش بیگ باس را تا دم مرگ میپذیرد.
- مورد دیگر اینکه مخاطب باور دارد بیگ باس بزرگترین سرباز قرن بیستم است اما همزمان این را هم پذیرفته که هر انسان عادیای با هیپنوتیزم و مهندسی حافظه میتواند به بیگ باس تبدیل شود.
- ونوم عملا مهربانترین کاراکتر سری است، اما همزمان این حرف را هم قبول داریم که ونوم در واقع شیطان است و شاخ و دمش هم نمادش.
خلاصهی اینها را خود هیوئی در یکی از نوارها میگوید: «شما به این میگید سگ، اما واضحه که گرگه.» همهی این تناقضات اگر از لنز دوگانهباوری دیده شود میبینیم که در خدمت مضمون بازی دربارهی مهندسی حافظه (مهندسی حافظهی هم خود کاراکترهای بازی و هم مخاطب پشت مانیتور) است.
متال گیر را نهایتا نمیشود خلاصه کرد دربارهی چیست و چه میخواهد بگوید. ولی از جهتی بتوان گفت حرف نهاییاش دربارهی هویت است. و نه یک دغدغهی فلسفی بلکه مربوط به ماهیت خود ویدئوگیم و لودیک/Ludic است.
در کل سری درگیری کاراکترها این است که به هویت بیگ باس برسند. و هویت بزرگ عصر آنها در نماد بیگ باس یا سالید خلاصه شده. لیکوئید از اینکه ژنهای برتر بیگ باس را به ارث نبرده خشمگین است. Genome Soldiers همه حامل ژنهای بیگ باس هستند. در شمارهی دوم تقاضای تروریستها پس گرفتن جنازهی بیگ باس است. رایدن میخواهد در نقش سالید قرار بگیرد (و در واقعیت مجازی هم میگیرد). در نسخهی چهارم همهی سربازها «فرزندان بیگ باس» نامیده میشوند.
این هویت از چه طریقی کسب میشود؟ مهندسی ژن (کلونگیری از بیگ باس). یا از طریق واقعیت مجازی و مهندسی اجتماعی (رایدن قبلا در واقعیت مجازی همهی آن شرایط و محیطی را پشت سر گذاشت که سالید اسنیک در جزیرهی سایهی موسی).
و فانتوم پین ضلع سوم را هم اضافه میکند. مهندسی حافظه، و تبدیل هویت یک پزشک بینام به بیگ باس.
اینکه این دغدغه نهایتا از جنس ویدئوگیمی و لودیک است این است که ما نقش یک آواتار را داریم. و گرچه آن قهرمان پیشزمینهی داستانی خودش را دارد اما عملا قهرمان بودنش و پیروز شدنش بهخاطر این است که بازیکن او را کنترل کرده.
فانتوم پین در واقع مفهوم قهرمانبودن بیگ باس را از سر روی زانو میآورد. و میگوید دلیل اینکه بیگ باس قهرمان و الهامبخش شد بخاطر این بود که مای بازیکن کنترلش کردیم. وقتی همه در کل داستان میخواهند شبیه بیگ باس یا سالید اسنیک شوند در واقع میخواهند شبیه مای بازیکن شوند. و محوریت کل قصه همین است. دربارهی آواتار خود ماست، نه بیگ باس یا سالید. اما خود بازیکن چنین فکری نمیکند، از قضا خودش هم میخواهد تبدیل به بیگ باس شود و در نقش او بازی کند بدون اینکه بفهمد، طبق همان اسلوبی که فوئرباخ در «جوهرهی مسیحیت» نشان داد، دچار ازخودبیگانگی شده است.
ونوم اسنیک بخاطر هیپنوتیزم و مهندسی حافظه صرف نبود که توانست بهتر از بیگ باس شود؛ جا پای بیگ باس گذاشت چون ونوم خود ماست، خود مخاطبی که سالها در گیمپلی به قهرمانشدن بیگ باس کمک کرد. ونوم همهی تجارب و خاطرات بیگ باس به ذهنش منتقل شده چون خود مای مخاطب سالها در متال گیرهای قبلی خاطرات و چالشهای زندگی بیگ باس را پشتسر گذاشتهایم.
ازایننظر متال گیر سالید ۵ معنای جدیدی به کل سری میدهد. در نسخههای دیگر وقتی کاراکترها میخواهند ژن بیگ باس را به ارث ببرند در واقع میخواهند ژن مای بازیکن را به ارث ببرند. بنابراین حرف متال گیر صرفا نه سیاسیست و نه فلسفی. دربارهی کسانیست که میخواهند به «ما» تبدیل شوند. برای همین روشهای سهگانهی ساخت بیگ باس (مهندسی ژن، مهندسی میم، و مهندسی حافظه) هر سه در تولید بیگ باس جواب میدهند، صرفا چون در هر سه مورد این خود بازیکن است که کاراکترها را کنترل میکند و نه اینکه بهلحاظ علمی مهندسی میم بر مهندسی ژنتیک برتری داشته باشد.
چرا سالید اسنیک میتواند لیکوئید اسنیک که ژن برتر بیگ باس را در خون خود دارد شکست دهد؟ چون ما کنترلش میکنیم. چرا رایدن میتواند کاملترین کلون ژنتیکی بیگ باس یعنی سالیدوس اسنیک را شکست دهد؟ چون ما آن لحظه کنترلش کردیم. و آخر، چرا ونوم اسنیک که ژن بیگ باس را ندارد اما قدرتمندتر هم میشود؟ چون ما آن لحظه کنترلش کردیم — از نظر کاملا مکانیکی و گیمپلیای نگاه کنیم (برعکس روشهای فلسفی و سیاسی سایر تحلیلها)، منطقی نیست که آخرین پیغام متال گیر سالید این باشد که همهی میتوانند بیگ باس باشند چون همه میتوانند متال گیر را بازی کنند؟ و اینکه مهندسی ژنتیک و ژن برتر در دنیای متال گیر از کسی قهرمان نمیسازد؟ با وجود میانپردههای طولانی اما چنین پیغامی فقط از طریق مکانیسمهای خود گیمپلی قابل درک است.
اما بحث فقط به گیمپلی، یا صحبتهای الهیاتی فوئرباخ محدود نیست، گرچه الهیاتش اینجا در تداوم همان امر فنی و مادیای است که در ادامه به آن میپردازیم — به نسخهی سکولارشدهی ازخودبیگانگیای که فوئرباخ مطرح کرد.
تمام مفاهیم اساسی نظریات مدرن دربارهی دولتْ نسخهی سکولارشدهی مفاهیم دینی هستند، نه فقط بهخاطر توسعهی تاریخیای که طی کردند — که از الهیات به نظریه و از نظریه به دولت تبدیل شدند و، برای مثال، خدای قادر مطلق به قانونگذار قادر مطلق تبدیل شد — بلکه چون ساختار سیستماتیک آنها میطلبید؛ برای به رسمیت شناختن آنچه برای ملاحظات جامعهشناختی این مفاهیم الزامی است. پس «استثنا» در دستگاه قضا مشابه شد با «معجزه» در الهیات. تنها با آگاهی به این تشابه است که میتوانیم به ایدههای فلسفیای که دربارهی دولت در قرون اخیر ساخته شده است پی ببریم.
— کارل اشمیت، الهیات سیاسی
مهندسی حافظه
«اگر خود خدا بر آن صندلی نشسته بود، کاری میکردیم همان حرفی را بزند که ما میگوییم» (لافی که گویا یک بازجوی کمونیست در بوداپست زد)
پاککردن حافظهی یک انسان و تبدیل آن به لوح سفید، و سپس پر کردنش با حافظهی شخصی دیگر، چقدرش سناریوی علمی تخیلی است و چقدرش ریشه در واقعیت دارد؟ همانطور که گفته شد، سری متال گیر اساسا دربارهی تلاشهای مختلف برای جلوگیری از مرگ یک موجود خداگونه (بیگ باس) است. از آنجا که راهی برای جلوگیری از مرگ نیست، پس دو روش برای ادامهی حیات او بهوجود میآید: یک راه کلون گرفتن از او و ساخت کپیهای برابر اصل است که از لحاظ ژنتیکی شبیه او هستند. و راه دوم از طریق مهندسی اجتماعی/میمتیک است، به این صورت که شرایط جامعه را طوری ساخت که آدمهای داخلش طوری تربیت شوند تا مانند بیگ باس عمل کنند. روش اول ژنتیکی، حاصلش شد سالید اسنیک، لیکوئید اسنیک و سالیدوس اسنیک. روش دوم میمتیکی، حاصلش شد رایدن. اما هیچیک از این موجوداتی که قرار بود جا پای بیگ باس بگذارند، گرچه از لحاظ رفتاری و ژنتیکی شبیه او شدند، اما در نهایت از فرامین مافوقهایشان تمرد کردند و غلام حلقه به گوش نماندند. بهنوعی وقتی فهمیدند قرار است در چهرهی شخص دیگری ساخته شوند («انسان در چهرهی خدا آفریده شد» سفر پیدایش ۱:۲۷) نتیجه گرفتند باید هویت خودشان را بسازند و از آن حالت ازخودبیگانگیای که فوئرباخ توصیف کرد بیرون آمدند. هیچکدام از کلونهای ژنتیکی بیگ باس به دولتها وفادار نماندند، و چه بسا خودشان عامل جلوگیری از فرمانبرداری دیگران شدند. مثل وقتی که سالید اسنیک به رایدن نصیحت میکند نباید از او تقلید کند و دنبال هویت خودش برود.
فانتوم پین دربارهی راه سوم است که از جنس میم و ژن نیست. دربارهی استحالهی صددرصد هویت یک انسان و تبدیل کردنش به بیگ باس، یا به عبارتی به ایدهآلترین موجود سیاسی: موجودی که مثل یک زنبور سرباز، اصلا توانایی عدم اطاعت از فرمانده/ملکه زنبورها را ندارد چون هویت خارجی ندارد و بهکل تهی است. یعنی همان موجود ایدهآل کسانی که جامعهی آرمانی برایشان جامعهی کندوی زنبور/Hive Mindاست (که اورول به طعنه میگفت بیشتر شبیه به حکومت سمورها بر خرگوشهاست، که در خصوص فانتوم پین هم همین است، چون ونوم اسنیک از لحاظ نظامی و اخلاقی گرچه سرتر از بیگ باس است اما نهایتا بیگ باس فرماندهی اوست). نوربرت واینر، پدر علم سایبرنتیکی که متال گیر سالید ۲ هم خیلی از آن وام گرفت، تعمیم کندوی زنبور به جامعهی بشری را استبدادی خواند. و آیا غیر از این است که خود ونوم اسنیک بعدا جامعهای درست مثل جامعهی کندوی زنبورها میسازد؟ به دو نقلقول از خود نوربرت واینر (در مقالهای که جیمی ماهر دربارهی ریشههای ساخت اینترنت در شوروی نوشته) و فانتوم پین در توصیف جامعهی سگهای الماسین ارجاع میدهیم:
واینر:
در جامعهی مورچهها هر کارگری سر شغل مناسبش است. ممکن است طبقهی خاص سربازان هم وجود داشته باشند. مورچههای متخصصتر هم نقش پادشاه و ملکه را دارند. اگر انسان بخواهد این سبک را الگوی جامعهی خود قرار دهد، یعنی دنبال دولتی فاشیستی است، که در آن هر فرد از تولد تا مرگ در شغل مشخصی گماشته شده. به این صورت که رهبران همیشه رهبرند؛ سربازها همیشه سرباز؛ دهقان همیشه دهقان؛ و کارگر همیشه کارگر.
میل به شکل فاشیستی کلونی مورچهها برای جامعهی بشری نتیجهی بدفهمی عمیق نسبت به ماهیت هم مورچهها و هم انسانهاست. ساختار فیزیکی حشرات آنها را موجوداتی کمهوش و بدون توانایی یادگیری بار آورده. آنها خمیر خشکشدهای هستند که اگر بخواهند تغییر کنند میشکنند. بهخاطر همین شرایط فیزیولوژیکی است که به مواد ارزانقیمت و انبوه تبدیل میشوند، و مثل دستمال کاغذیای میمانند که بعد از مصرف میتوان آنها را دور انداخت. از سوی دیگر اما انسان در یادگیری و مطالعه ماهر است و ممکن است نیمی از زندگیاش را وقف آن کند. تنوع و گوناگونی در انسان حک شده — و بیشک عامل خیلی از پیشرفتهای مهم بوده — چون نوع بشر با تنوع و گوناگونی سرشته شده است.
گرچه میشود این مزیت بزرگی که نسبت به مورچهها را داریم دور انداخت، و یک دولت فاشیستی با انسانها ساخت، اما مطمئنم این تنزل ذات بشری است، و خیلی از ارزشهای والای بشری که انسانها دارند را تلف میکند.باور دارم جامعهی بشری مفیدتر از جامعهی مورچههاست، و اگر انسان محکوم و محدود به انجام کار تکراری تا ابد شود، نه فقط یک مورچهی خوب بلکه به انسان خوبی هم تبدیل نخواهد شد. آنها که بر اساس کارکردهای فردی و محدودیتهای ابدی انسانها را سازماندهی میکنند جلوی حرکت ما را کند میسازند. تقریبا همهی امکانات بشری را دور میریزند و امکانات ما برای انطباق با شرایط احتمالی آینده را کاهش میدهند، و بنابراین شانس بشر برای بقا در زمین کم میشود.
فانتوم پین:
کد تاکر و تحقیقات او (۵)
سوپرارگانیسمها
کد تاکر: هــم… به نظر میرسد که در خطا بودم.
آسلات: منظورت چیه؟
کد تاکر: همهی شما. تا الآن دایمند داگز، سازمان شما را، به چشم یک سوپرارگانیسم میدیدم.
آسلات: خب… به نظر میرسه باید این یکی رو توضیح بدی.
کد تاکر: این عبارت به واحدی از موجودات ریز اجتماعی مثل مورچهها و زنبورها اشاره میکند. درحالیکه از افراد زیادی تشکیل شدهاند، اما طوری رفتار میکنند که گویی یک ارگانیسم واحد هستند که ملکهشان هم بهعنوان عصب مرکزی فعالیت دارد. روابط نزدیکی که اینجا با هم دارید، مرا یاد این میاندازد.
آسلات: خب، تلاشهای رئیس هست که ما رو اینطور کنار هم نگه داشته.
کد تاکر: نگذاشتی که سخنم را تمام کنم. من این عبارت با توجه به همگنی به کار بردم. شما از تمام جایگاهها گرد هم آمدید، مگر نه؟ نژادها و زبانهای مختلف، استعدادها و گذشتههای گوناگون… اما مکمل یکدیگرید، بر هم تأثیر میگذارید، و دایمند داگز را به گروه منحصربهفردی که هست تبدیل میکنید.
آسلات: البته که همینه. ما یه عده موجود وز وز کننده و بیمغز نیستیم.
کد تاکر: که اینطور. بنابراین سازمانی مثل شما باید حتی از مورچه و زنبورها هم سوپرارگانیسمتر باشد.
آسلات: یعنی؟
کد تاکر: اکثر ارگانیسمها خودشان را در حالی با محیط تطبیق میدهند که کنار سایر گونهها زندگی میکنند؛ مثلاً گاو را در نظر بگیر. در سیرابی آن، تعداد عظیمی باکتری وجود دارد که غذای مصرفی گاو را هضم میکنند. بدون کمک آنها، گاو نمیتواند فیبر گیاهانی که میخورد را هضم کند. گاو باید ابزارهایش را برای بقا به این باکتریها «برونسپاری» کند.
آسلات: منظورت که این نیست…
کد تاکر: انسان هم همین است. صد تریلیون باکتری درون امعاء و رودهی انسان زندگی میکند. بدون این باکتریها، عملکرد سیستم رودهها مختل خواهد شد. بقیه هم همینگونهاند؛ معده، دهان، پوست… حتی پلاسنتاها خود حامل باکتریهایی هستند که با ما همزیستی دارند. حتی انگلها هم همینگونهاند. در واقع، سیستم ایمنی بدن انسان طوری تکامل پیدا کرده که گویی میداند انگلها جزو آن هستند. بدون آنها، سیستم ایمنی گویی به جنون رسیده و حتی به دیگر بخشهای بدن هم آسیب میرساند.
آسلات: اینها موضوعات جالبی هستن، اما ارتباطشون با دایمند داگز چیه؟
کد تاکر: یک سوپراگانیسم هماهنگ صرفاً از گروه افرادی همگن ساخته نشده، بلکه از افرادی گوناگون ساخته شده که یکدیگر را تکمیل میکنند. این چیزی است که من در گروه شما دیدم. سپس فهمیدم که انسان خود یک سوپرارگانیسم است. فنوتیپ انسان را تنها ژنهایش شکل نمیدهد. بعضیها میگویند اگر ژنوم تمام باکتریهای بدن انسان را ترسیم کنید، نتیجه میشود ژنومی صد برابر بزرگتر از ژنوم انسان. مجموعهی ژنوم انسان و سایر ارگانیسمهایی که درون آن زندگی میکنند – اسمشان را بگذاریم متاژنوم – نهایتاً سوپرارگانیسمی را میسازند که ما بهعنوان انسان میشناسیم.
آسلات: جهش بزرگی بود.
کد تاکر: اینطور فکر میکنی؟ پس در مقیاسی کلان به آن بنگر. اگر جهان ما بدن یک انسان باشد، تو حکم انگلهای آن را داری. امرار معاش شما از طریق انجام کارهای قدرتهای جهانی تأمین میشود که خودشان نمیتوانند انجام دهند. از دید آنها، شما احتمالاً عدهای مزاحمید. اما بدون شما، جهان مملو از چرک میشود و خودش را از درون سمی و نابود میکند. جهان به امثال شما هم نیازمند است.
آسلات: خدا رو شکر.
کد تاکر: اسکال فیس مرا مجبور کرد تا انگلها را به سلاح تبدیل کنم، همان موجوداتی که روزگاری با آنها همزیستی داشتیم. بااینحال، آن «مؤسسه» که با آن همکاری میکردم، تنها تمرکزش روی ژنوم انسان بود و به نظر میرسد که فکر میکرد دستکاری این ژنوم میتواند به آنها اجازه دهد که انسان را به هر فرمی که میخواهند درآورند. هر دو راه اشتباه بودند. هیچکدامشان یک سوپرارگانیسم واقعی نیستند. من اهل ناواهو هستم. صحبت با افراد و چیزهایی که درونم هستند، باعث ارتقای جفتمان شده، و همگی از رشدی هماهنگ لذت میبریم. این هدف اصلی تحقیق من بود. تو باعث شدی که دوباره آن را یاد کنم. هه.
آسلات: خب، باعث افتخاره. میتونی کل جهان رو بگردی، اما نمیتونی جایی مثل اینجا پیدا کنی. اگر کل جهان مثل این پایگاه بود، فکر میکنم مردم با مبارزه خداحافظی کردن. شاید این همون چیزی باشه که باس [جوی] خواستارش بود.
برای همین شیطانیشدن بیگ باس باظرافت انجام شده، و نه شیوهای که صرفا شوکهکننده باشد. نه فقط از این نظر که ونوم اسنیک (یعنی ما) را فریب میدهد بلکه چون از خود ما فردزدایی کرده و به یک ابزار دورانداختنی برای «هدف نهایی» (ساخت «بهشت بیرونی») تبدیل کرده است. تعجبی ندارد که وقتی فردیت نباشد و انسانها اتمیزه و تودهای شوند جامعهای هم که میسازند مثل کندوی زنبور و اقتدارطلب میشود و هویت فردی در حل شدن در هویت یک رهبر آرمانی/ملکه زنبور (بیگ باس) شکل میگیرد که از خود ارادهای ندارند ولو اینکه قدرتمند باشند. نوشتهای که Robert Nisbet در Quest For Community از الکسی دو توکویل میآورد و آن را دقیقترین توصیف از استبداد و تمامیتخواهی میداند انگار توصیف خود ونوم اسنیک و جامعهی سربازان مطیعی است که در آبهای سیشل (و سابقا کارائیب) ساخت:
«پس هر روزه ارادهی آزاد را در آدمها کمتر و بلااستفاده میکند؛ اراده را اخته میکند و وسعتش را پایین میآورد و بهمرور همهی بهرهای که انسان میتواند از آن بگیرد را از او میدزدد… بعد از اینکه با موفقیت هر یک از اعضای آن جامعه را در چنگ خود گرفت و به شکلی که دوست داشت درآورد، سپس قدرت اعظم همین بلا را سر کل آن جامعه میآورد… انسان نه درهمکوبیده بلکه نرم، خموده و مثل خمیر ورز میآید؛ اینطور نیست که به کاری وادار شوند اما برای کاریکردن هم محدودیت دارند. چنین قدرتی خراب نمیکند بلکه جلوی وجود را میگیرد… تا هر ملتی به گلهای از حیوانات سربهزیر و مطیع تبدیل شود که جز به چوپانی دولت نمیتواند کاری کند.»
فانتوم پین برای ساخت کاملترین نسخه از موجود خداگونه (بیگ باس) بهجای مهندسی اجتماعی یا مهندسی ژنتیک سراغ مهندسی حافظه میرود. مهندسی ژنتیک نشان داد گرچه کپیهای برابر اصل با بیگ باس ساخته میشوند اما لزوما به هویت بیگ باس نمیرسند، همانطور که اگر از یک انسان دو کلون بگیرند و هر دو را در دو کشور جدا از هم بزرگ کنند، به موجوداتی با هویتهای کاملا متفاوت تبدیل میشوند. برای همین است که هر سه کلون بزرگ بیگ باس، یعنی برادران سالید، لیکوئید و سالیدوس علیرغم تشابه ژنتیکی ولی هویت و آرمانهایشان آنقدری با هم مخالف است که دشمن هم میشوند. یا در مهندسی اجتماعیای که رایدن تحت تاثیرش قرار میگیرد، به محض اینکه از سناریو خارج شود به خاطرات گذشتهاش پی برده و هویت مستقل خودش را پیدا میکند.
تنها کسی که در کل سری به بینقصترین کپی موجود خداگونه تبدیل میشود ونوم اسنیک است، ولو اینکه از نظر ژنتیکی و اجتماعی مهندسی نشده است. او تنها کلونی است که وقتی هم آگاه میشود تمام این مدت سوژهی آزمایشگاهی بوده اما برعکس سالید اسنیک و رایدن حتی نمیتواند راه خودش را برود و دنبال هویت خودش بگردد، چون تمام حافظهی او با حافظهی بیگ باس جایگزین شده و هویتی جز سرسپردگی مطلق به او نمیتواند داشته باشد.
در واقع، ونوم اسنیک تنها سوژهای است که بعدا از طرف خود آزمایشکننده (بیگ باس) نسبت به اینکه قربانی یک آزمایش بوده آگاه میشود، درصورتیکه در مهندسی ژنتیکی و اجتماعی، آزمایشکننده حواسش هست آزمایششونده هیچوقت به اینکه در معرض آزمایش است آگاه نشود، چون بهلحاظ علمی، External Validity آزمایش پایین میآید و قدرت تعمیمش در بیرون از آزمایشگاه کم میشود. وقتی سوژهی آزمایشگاهی از اینکه در آزمایش است آگاهی داشته باشد، نحوهی رفتارش هم عوض میشود و متفاوت با رفتاری که در محیط طبیعی انجام میدهد.
اما در این مهندسی حافظه یکی از بزرگترین موانع تحقیق روی انسان که همین External Validity است برداشته میشود. تنها در این صورت است که آزمایشکننده مطمئن است انسان همچون پدیدههای طبیعی وقتی در معرض آزمایش قرار بگیرد چهرهای متفاوت از خود نشان نخواهد داد. و آیا هدف نهایی علم این نیست که علوم انسانی را هر چه بیشتر به علوم طبیعی تشبیه کند و از آن انسانیتزدایی شود؟
و نکته اینکه ونوم اسنیک در واقع بهخاطر پیشگویی خودتحققبخش به این مرحله رسید، که آیرونیک است چون پیشگویی خودتحققبخش یکی از موانعی است که جلوی قاطیشدن علوم نرم با علوم سخت را میگیرد.
فانتوم پین در سال ۱۹۸۴ اتفاق میافتد و بهلحاظ شماتیک هم پایانش فرقی با ۱۹۸۴ اورول ندارد. هر دو برده، عاشق ارباب خویش میشوند، و در این راه، ونوم اسنیک هزاران سرباز/بردهی دیگر را هم شیفتهی خویش کرد. درست همانطور که قبلا دربارهی فوئرباخ نوشته شد، هر دو در این فرایند ازخودبیگانگی صفات خویش را به موجودی برتر (رییس بزرگ/برادر بزرگ) فرافکنی میکنند عوض آنکه آگاه شوند خودشان هم همان صفات را دارند و میتوانند راه مستقل خودشان را بروند.
۱۹۸۴: «به آن چهرهی عظیم خیره شد. چهل سال طول کشید تا بفهمد چه لبخندی پشت آن سیبیل سیاه نهفته بود. چه سوتفاهم بیهوده و بیرحمانهای! چه لجوجانه خودم را از مهر این سینهی مادر محروم و دور کرده بودم! دو قطره اشک از کنار بینیاش پایین آمد. اما اشکالی نداشت. همهچیز خوب بود، نبرد تمام شده بود. او بر خودش بالاخره پیروز شد. بالاخره عاشق برادر بزرگ شد.»
و شباهت دوم بین ۱۹۸۴ و متال گیر سالید ۵ استفادهی استعاری از زبان و تهیکردن کلمات از معناست. یعنی بردگی در این بخش در قالب استعارهها و حسن تعبیرها توجیه میشود. رابطهی برده (اسمیت) و ارباب (ابراین) به رابطهی فرزند با «مهر سینهی مادر» تشبیه شده است. در واقع پیغام بهظاهر «تشکر» پایانی فانتوم پین همانقدری تشکرکردن است که اوبراین در پایان ۱۹۸۴ از اسمیت «تشکر» میکند. خود مخاطبان هم از این بردگی خلاص نشدند. برای همین در Nexus Mods هنوز ماد بازی در نقش بیگ باس جزو یکی از پرطرفدارترین و دانلودشدهترینهاست.
از قضا زبان هم یکی از مضامین فانتوم پین است و در موسیقی «گناهان پدر» وقتی میگوید «کلمات میتوانند بکشند» (که دیالوگ اسکال فیس هم هست) میبینیم چطور دوباره کلمات بهطور مطلوب مهندسی میشوند تا چیز نامطلوبْ مطلوب بنظر برسد. گفته میشود:
«روزی آلفرد کورزیبسکی/Alfred Korzybski برای گروهی از دانشجویان داشت سخنرانی میکرد. حرفش را قطع کرد تا یک پاکت بسکوییت که در کاغذ سفید پیچیده شده بود از کیفش بیرون بیاورد. گفت باید حتما یک غذایی بخورد. و بعد به دانشجویان ردیف جلویی بسکوییت تعارف کرد. چند نفری هم برداشتند. همینطور که کورزیبسکی بسکوییت میخورد گفت ‘بسکوییت خوبیه، مگه نه؟’ و دانشجویان هم داشتند با لذت بسکوییت را میجویدند. بعد کاغذ سفیدی که دور بسکوییت پیچیده شده بود را باز کرد تا پکیج واقعی بسکوییت را نشان دهد. روی پکیج، عکس بزرگ کلهی یک سگ قرار داشت و عبارت ‘بسکوییت مخصوص سگها’ روی آن دیده میشد. دانشجویان پکیج را دیدند، و شوکه شدند. دو نفرشان میخواستند استفراغ کنند، دستشان را روی دهانشان گذاشته بودند، و از وسط سالن پا شدند تا فورا بروند دستشویی. کورزیبسکی گفت ‘متوجه هستید که نشون دادم مردم صرفا غذا نمیخورن، کلمات رو هم میخورن، و مزهی دومی معمولا خیلی بیشتر تو ذهنشون میمونه تا مزهی اولی’.»
مهندسی حافظه در دنیای واقعی
برای فهم این قضیه باید با دونالد اون کامرون/Donald Ewen Cameron آشنا شویم. در این مقاله از هاروارد قید شده که چطور کامرون در ابتدا بهشدت معروف بوده اما بهمرور تبدیل به هیولا میشود. در واقع زندگینامهی بیگ باس و دونالد کامرون از جهاتی خیلی به یکدیگر شبیه است: هر دو افرادیاند که در بدو امر بسیار وطنپرست بهنظر میرسند. همانقدری که بیگ باس اطاعت بیقید و شرط از دولت آمریکا را در جنگ علیه شوروی الزامی میدانست، کامرون هم آنقدر ملیگرای دو آتشهای بود که بعد از شرکت در دادگاههای نورنبرگ (برای رسیدگی به جنایات جنگی آلمان در جنگ جهانی دوم و دادگاهیکردن عاملانش) نظرات نژادپرستانهای ایراد کرد، مبنی بر اینکه نژاد آلمانیها ذاتا خشن و بدبین است، به سبک حکومتی اقتدارطلب گرایش دارد، و باید آنها را از تمام این ویژگیها پاک و ارزشهای آمریکایی به آنها تزریق کرد (که بیشباهت به کاری که خودش، در مقیاسی کوچکتر، بعدا با بیمارانش کرد نیست: پاککردن حافظهی گذشته و ساخت خاطرات جدید، که به نام درمان شیزوفرنی تجویز میکرد).
بیگ باس با دیدن عملکرد دولت ابرقدرتها همه را رد کرد و فاجعهبار خواند، همانطوری که کامرون بعد از بررسی آزمایشهای سریای که نازیها روی انسانها انجام داده بودند آنها را وحشتناک اعلام کرد. بااینحال، هر دو خواسته یا ناخواسته به همان هیولایی تبدیل میشوند که دیروز نقدش میکردند. بیگ باس خودش ملت جدیدی در آفریقا تاسیس کرد، کودکسرباز استخدام کرد و جهان را تا مرز جنگ اتمی برد. و گرچه برنامهی سایفر در پروژهی Les Enfants Terribles برای ساختن کلونهایی شبیه به او را نقد کرد، اما خودش بعدها عین همین پروژه را سر ونوم اسنیک اجرا کرد و ترجیح داد آدمی شبیه خودش بسازد که دستکمی از کلونبودن نداشت. کامرون هم، در ادامه، آزمایشهای غیراخلاقیاش (که شرحش در مقالهی نامبرده آمده) درست شبیه به آزمایشهایی شد که قبلا در نورنبرگ فهمیده بود نازیها در اردوگاه داخائو روی انسانها انجام میدادند (یک نمونهاش قرار دادن انسانها در معرض دمای بهشدت بالا یا بهشدت پایین، یا تشنه نگه داشتن دیگر سوژههای آزمایشگاهی).
و هر دو در افکار عمومی ابتدا وجههی مثبتی داشتند؛ بیگ باس شخصا از پرزیدنت لیندون بی. جانسون به پاس فداکاریهایش مدال گرفت، و کامرون هم، همانطور که در مقاله اشاره شده، «آنها که حتی برای مدت کوتاهی هم میشناختندش گرمی و مهربانی این مرد باشعور را فراموش نمیکردند». و هر دو بهمرور در همان افکار عمومی از عرش به فرش سقوط کردند. بلایی که خود بیگ باس سر ونوم اسنیک آورد (پاککردن حافظهاش و پر کردن مغزش با خاطرات خودش)، مشابه همان تکنیکهایی بود که در واقع کامرون اولین بار آزمایش کرده بود.
و هر دو از منابعی فاند گرفتند که وجههی عمومی مثبت داشت تا نام حامیان مالی اصلی فاش نشود، یا فاندبگیران از تصویر بزرگتر خبردار نشوند. مثلا ولادیمر زادورنوف که در واقع از طرف کاگب شوروی است و میخواهد به بیگ باس یک پایگاه ثابت برای سربازانش بدهد میگوید از طرف دانشگاهی برای صلح [سازمان بیندولتی که بر اساس پیمانی در مجمع عمومی سازمان ملل برای مطالعات صلح و محیطزیستی تاسیس شد] فرستاده شده است، و بیگ باس خبر ندارد حامی مالی اصلی او در واقع همان سازمان سیا است (یا دقیقتر بگوییم سایفر). به همان شیوه هم دونالد کامرون برای تحقیقاتش روی حافظه و ذهن انسان از طرف جامعهی تحقیقاتی بومشناسی انسانی/Society for the Investigation of Human Ecology حمایت مالی شد، که گفته میشود شاید کامرون خبر نداشت در واقع حامی مالی اصلی همان سیا بود.*
مقالهی دیگری که دربارهی تلاشهای کامرون برای مهندسی حافظه نوشته شده مینویسد کامرون بعد از نوشتن کتاب درسیای به نام Objective and Experimental Psychiatry وجههی عمومیاش مثبت شد. در مقدمهی همان کتاب ریزبینانه مینویسد «چه به رسمیت بشناسیمش یا نه، چیزی که بیش از همه ما را به سمت روانکاوی سوق داد… حس بشردوستی بود». مقولهی دیگری که مدتها توجه کامرون را به خود جلب کرد اختلالات در حافظه بود. در اواسط دههی ۱۹۵۰ آزمایشهای کلینیکی روی حافظه انجام داد (با همکاری بیوشیمیستها و همکارانش در بخش روانشناسی) تا حافظههای بیماران مختلف را بهبود دهد، مثلا آنهایی که دچار پیری حافظه و اختلالات رفتاری آترواسکلروتیک توسط عوامل بیولوژیکی مختلف مانند هیالورونیداز داخلنخاعی، اسید نوکلئیک و اسید ریبونوکلئیک شدهاند. «کامرون این عقیده را جا انداخت که RNA احتمالا بستر حافظه است؛ او گفت اسید ریبونوکلئیک، (که از طریق سرنگ به رگ بیماران تزریق کرده بود)، صدمات به حافظه را تسکین داده و دادههای لازم را برای دفاع از این نظریه مطرح کرد. شواهد کامل رابطهی بین این دو و آزمایشاتی که او و قبل از او انجام شدهاند در سخنرانیهای Maudsley او آورده شدهاند».
در مقالهای دیگر روشهای کامرون که برای مهندسی حافظه قید شده، خصوصا روشی که در آن صحبتهای تکراری در قالب نوار برای بیمار پخش میشود، عین همان روشی است که در متال گیر سالید ۵ میبینیم. در هر دو مورد، شاهد بیمارانی هستیم که در یک کمای مصنوعی قرار گرفته (ونوم اسنیک با اینکه در کماست اما چشمانش باز است) و از طریق نوار برایشان یکسری اصوات تکراری همیشه در حال تکرارند:
«در کنوانسیون انجمن روانشناسی آمریکا در سال ۱۹۵۴، افسران گوتلیب/Gottlieb جذب تحقیقات دکتر دونالد اولدینگ هب/Donald Olding Hebb در دانشگاه مکگیل شدند، که «اثرات ایزولگی مطلق روی کارکردهای مغزی» را مطالعه کرده بود. هب را «پدر روانشناسی نورونی» نامیده بودند چون تحقیقات مبتکرانهای داشت که دو علم روانشناسی و عصبپژوهی را با هم ترکیب کرده بود. نظریهی معروفش دربارهی انعطاف عصبها میگفت اتصال بین نورونها زمانی قویتر و حساستر میشود که آن فعالیت مداما تکرار شود. به عبارت دیگر، «سلولهایی که بیشتر بهم برخورد کنند بیشتر بهم متصل میشوند» (Cells that fire together, wire together). مثل کامرون، هب هم تحقیقات روانشناسانه انجام میداد. مشارکتکنندگان هم دانشجویان مکگیل بودند که در ازای دریافت ۲۰ دلار در روز داوطلب این آزمایشها میشدند. در این آزمایشها هرگونه چیزی که حس لامسه را تحریک کند از بین میرفت. روی تخت بیمارستان دستشان بسته میشد و عینکهای حفاظدار شفاف روی چشم داشتند و بلندگوها هم همیشه نویزهایی در گوششان پخش میکردند. بعد از سه روز زندگی در این حالت، سوژهها دچار توهم شده و تصاویر سورئال میدیدند».
و جدا از این تکنیک موسوم به psychic driving، که باعث شد کامرون بهعنوان «پدر تکنیک شکنجه» در آمریکا معروف شود، تکنیک دیگر شستوشوی مغزی «الگوزدایی»/depatterning بود که ذهن شخص را شبیه به یک نوزاد تازه متولدشده میکرد تا بعدا «طبق اهداف آزمایشکننده از نو ساخته و پر شود». این آزمایش روی ۲۶ بیمار مبتلا به شیزوفرنی انجام شد که ۱۶ نفرشان دو سال از ابتلایشان به این بیماری میگذشت و ده نفرشان هم کمتر از دو سال. کامرون با ارجاع به مقالهی یک دانشمند آلمانی به نام M. Sakel مدعی شد «یک کمای مصنوعی طولانیمدت و شدید» ممکن است در پاککردن حافظهی کسانی که روشهای دیگر رویشان جواب نداده موثر باشد. با کلرپرومازین و سایر باربیتوراتهای مختلف، میشد سوژه را «به مدت ۲۰ تا ۲۲ ساعت به خواب عمیق» برد. سپس، با شوکدرمانی «الگوزدایی کامل» در سه مرحله انجام میشد: نخست، بیمار بخش اعظم حافظهاش را از دست میدهد. دوم، بیمار حسش از زمان و فضا را از دست میدهد اما از این صدمات آگاه است و سوالاتی مثل «من کجا هستم؟» و «چی شد که اینجا اومدم؟» را میپرسد و از نظر حرکتی هم خیلی کارها را سخت میتواند انجام دهد. در مرحلهی سوم، تمام خاطرات و هویت گذشتهاش پاک و به یک «لوح سفید» تبدیل شده که میتوان آن را با خاطرات جدید پر کرد. منطق کامرون البته اشتباه نبود: درست است که بیمار مبتلا به شیزوفرنی توهماتش درمان میشود اما این به بهای پاکشدن کل حافظه و دیگر کارکردهای شناختی مغزش است.
باید یادآور شد متال گیر سالید ۵ دنبال یک سناریوی سراسر علمی نبوده و کامرون هم نتوانست، برعکس آنچه بازی نشان میدهد، به چشمبهمزدنی حافظهی خالیشدهی بیمار را با خاطرات دلخواهش پر کند. اما نه برای اینکه مانع اخلاقی یا حقوقی داشت بلکه موانع فنی و علمی اجازه نمیداد و در هر سه مقالهی یادشده کموبیش یاد شده گاهی بلندپروازیهایش آنقدر زیاد بود که روش علمی را برایش قربانی میکرد. دلیلی نیست که تصور کرد آزمایشهایی که روی ونوم اسنیک انجام شد را نتوان در آینده روی انسانهای واقعی هم انجام داد و چه بسا خودش منبع الهام نشود. خود کامرون به داستانهای علمی تخیلی برای الهامگیری بارها رجوع میکرد: «جهان کهنهی روشهای علمی رو به مرگ بود و باید فورا تشییع جنازه میشد چون کامرون باور داشت آینده از آن متفکرانی است که با متدهای برجسته و بیمحابا چهرهی جهان را عوض میکنند. او که عشق به آینده و ور رفتن به ابزارهای تکنولوژیک داشت و خود را مرد علم میدید، هر شب قبل از خواب رمانهای علمی تخیلی میخواند. پسر او میگفت پدرش این کتابها را جزوی از ‘خون’ خود میدانست». در کتاب War Play از Corey Mead نیز به اینکه یک رمان چگونه منبع الهام ارتش شد و نگرشاش را به شبیهسازی عوض کرد اشاره شده است:
آنچه منبع الهام ارتش (و خود مکدونیا) برای استفاده از بازیهای ویدئویی شد هم در واقع ریشه در یک قصه دارد: رمان بازی اندر/Ender’s Game نوشتهی اورسون اسکات کارد/Orson Scott Card. در این رمان، اندرو «اندر» ویگینز/Andrew “Ender” Wiggins، یک پسر شش ساله، دانشآموز آکادمی ملی ارتش است، و روزهایش را با پلتفرمی سپری میکند که فکر میکند یک بازی واقعیت مجازی است و در نقش سربازی است که دارد از زمین مقابل حملات موجودات بیگانهی فضایی دفاع میکند. سرانجام میفهمیم نبردهایی که اندر در آن میجنگید اصلا شبیهساز نبودند — کاملا واقعی بودند، و مهارتهای اندر توانست زمین را از خطر بیگانگان نجات دهد. مکدونیا میگوید این کتاب بسیار برای نحوهی تفکر ارتش دربارهی بازیهای ویدئویی الهامبخش شد.
بیدلیل نیست که مداما نوارها در فانتوم پین قابل تکرارند. و این سوال را بهوجود میآورد که تمام آن نوارها وسیلهی شستوشوی مغزی باشند و برای افزودن خاطرات جدید به حافظهای که از قبل پاک شده. از همان سکانس اول بازی اینطور القا میشود که کل اتفاقات داستان در قالب فلشبکی است که ونوم اسنیک هنگام شنیدن نوار دارد مجسم میکند. که میدانیم خاطراتی نسبتا دروغیناند تا به او القا کنند آدم دیگری است. فقط وقتی تضاد و دروغهای این خاطرات بیشتر و بیشتر میشود بازی به پایان رسیده و ونوم اسنیک تازه متوجه میشود تمام حافظهاش را پاک کرده و با خاطرات آدمی دیگر جایگزین کردهاند (از جمله این اتفاقات متضاد: گزیدهشدن توسط مار در زمان نجات کوآیت، نتیجهی تست منفی دیانای بین او و لیکوئید که خویشاوندی بیولوژیکی بین این دو را رد کرد، عطوفت عجیب اسنیک نسبت به هیوئی که کاملا خلاف روحیهی بیگ باس است، و سرزنشکردن خود بابت نجاتندادن پاز).
نه فقط خود اسنیک بلکه بیماران موجود در «خانهی شیطان» هم در معرض این نوارها هستند. در یکی از نوارهای خود بازی دربارهی این نوارها اینطور توضیح داده میشود:
تحلیل صداهای شنیدهشده در کارخانه
میلر: یه چیز دیگه – دربارهی عمل جراحی که روی مردم «خانه شیطان» انجام داده بودن.
اسنیک: خب؟
میلر: گفته بودی که گلوی اونها باز شده بود، و داخلش سیم آکوستیک قرار داده بودن.
اسنیک: درسته. سیمها هم به یه سری ضبط صوت قلاب شده بودن و آواهایی رو پخش میکردن.
میلر: خب، از طریق ارتباطات رادیویی با تو تونستیم تعدادی از اون آواها رو برداریم و همینجا ضبط کنیم. تیم اینتل داره تاریخچه ثبت ارتباطاتش رو تحلیل میکنه.
اسنیک: چیزی پیدا کردن؟
میلر: هیچچیزی نیست که محتوای صداها رو بهم مرتبط کنه؛ مثلاً ما… گزارشی داریم از مرگ سه نفر در جادهای نزدیک مارسئیل، تظاهراتی خارج از سفارتخانهی لیبی در لندن، کنفرانس مطبوعاتی با نخست وزیر سابق سوئد، پیشبینی آب و هوای چهار ماه پیشِ بالیکپاپان… و بعدش تبلیغات برای وسایل، شربت سرفه و غذاهای بستهبندیشده و آماده. با فرض بر اینکه از قبل برنامهریزی نشده باشن، به نظر میرسه اینها صداهایی باشه که از هر برودکست عمومیای پخش میشه.
اسنیک: برودکست عمومی؟ مثل سیگنالهای رادیو و تلویزیون؟
میلر: درسته، و تا سرتاسر جهان. داریم میگردیم ببینیم که آیا این صداها واقعی هستن یا نه. کار از محکمکاری عیب نمیکنه. باز هم هست… یه سخنرانی که به نظر میرسه تو خیابون ضبط شده باشه، و مردم دارن دربارهی اینکه چقدر امسال محصول گوجهها مرغوب بوده حرف میزنن.
اسنیک: یعنی تو هیچچیز اشتراک ندارن؟
میلر: ما وسط رمزنگاری هستیم که شامل بررسی محدوده صداها و همینطور برعکس پخش کردنش در سرعتهای مختلفه. بعدش واژگان رو تجزیه میکنیم تا ببینیم آیا ایدهی مشترک سیاسی یا ایدئولوژیکی بین صداها پیدا میشه یا نه… اما فکر نمیکنم اینها راه به جایی ببره.
اسنیک: این صداها کجا ضبط شدن؟
میلر: از این زاویه هم نگاه کنیم، صداها بهم مرتبط نمیشن. همونطور که گزارش کردی، ما تقریباً تمام زبانها رو در این صداها میشنویم – فرانسوی، آلمانی، ایتالیایی… اسپانیایی و حتی لهجههای آمریکای جنوبی. بعدش روسی، هندی، عربی، پرتغالی، ماندارینی، کانتونی، ژاپنی…
اسنیک: چه فایده وقتی کامل نباشن…
میلر: هه، خب، نمیدونم که همهشون رو پوشش دادن یا نه. صرف نظر از زبانهایی که منقرض شدن، امروز پنج هزار زبان وجود داره. جداازاین، انگلیسی زبانی نبود که بین آواها شنیده بشه.
اسنیک: واقعاً؟ انگلیسی؟
میلر: میدونم. تنها پنج درصد از جمعیت جهان زبان مادریشون انگلیسیه، اما وقتی ببینیم بقیه ازش بهعنوان زبان دوم استفاده میکنن، میتونیم بگیم که تقریباً یک سوم جهان دارن انگلیسی صحبت میکنن – زبان میانجی حاکم بر دنیا. باید بدونی که بالأخره یه جایی بین همهی اون زبانها قرار داده شده.
اسنیک: انگلیسی نبود…
میلر: توجه کن که ما همهی چیزی که در اون خونه پخش میشد رو نشنیدیم. نمیتونستیم هم آواهایی که از دور پخش میشد رو سوا کنیم؛ هم بهخاطر ماهیت ایستا بودنشون و هم، میدونی، به این دلیل که «برنامه» میتونست هر روز تغییر کنه. بهطور خلاصه، به دلایلی نامعلوم، افراد محبوس در اون خونه، زیر یک وضعیت پزشکی مشترک، مجبور به شنیدن صداهایی با زبانهای مختلف از سرتاسر جهان شدن. مشخص نیست که این قضیه چه ارتباطی میتونه با رشد کیست روی سینهشون داشته باشه. شاید داشتن درمان میشدن، شاید هم تحت یه نوع آزمایش بودن.
اسنیک: گمون کنم یه نفر میدونه چه خبره.
میلر: درسته، اسکال فیس. اون اونجا بود. تنها چیزی که میتونیم با قاطعیت بگیم، اینه که در این ماجرا نقش داشته.
زمانی که سایفر کلونهای بیگ باس را ساخت حواسش بود مکانیسمی هم تعبیه کند تا اگر کلونها از فرمانها تمرد کردند، سربهنیست شوند. اساسا توانایی تمرد در انسان یکی از دشواریهای چنین سیستمهایی است. برای همین ونوم اسنیک ایدهآلترین موجودی بود که میتوانست ساخته شود، چون اینکه از نافرمانیکردن ناتوان است به این علت است که حافظه و خاطرهای از گذشتهی خویش ندارد. از زمانهای قدیم به این فکر شده بود که فقدان خاطره و یادمان از قدیم راه مطلوبی برای جلوگیری از نافرمانیهاست. ماکیاولی در فصل پنجم «شهریار» مینویسد (ترجمه از داریوش آشوری):
«اسپارتیها و رومیها نمونههای آن را به دست دادهاند. اسپارتیها با گماشتن گروهی از شهروندان آتن و تبس بر این دو شهر بر آنها فرمان میراندند، و با این همه آن دو را از دست دادند. اما رومیان برای نگاه داشتن کاپوا و کارتاژ و نومانسیا آنها را ویران کردند و هرگز از دست ندادند. آنان میخواستند بر یونان کمابیش مانند اسپارتیان فرمانروایی کنند، یعنی ایشان را آزاد گذارند تا با قوانین خود زندگی کنند، اما کامیاب نشدند. ازاینرو، برای نگاهداشت آن سرزمین ناگزیر شهرهای بسیار را ویران کردند. و براستی برای نگاهداشت آنها راهی بهتر از ویران کردنشان نیست. کسی که به سروری شهری دست یابد که به آزادی خو گرفته است و آن را ویران نکند، اسباب سرنگونی خود را فراهم کرده است. زیرا هنگامی که اسباب شورش فراهم شود این شهر به نام آزادی و نهادهای دیرینهی خویش به پا خواهد خاست؛ چراکه نه گذشت زمان آن خاطره را به فراموشی سپرده است، نه بهرهای که از فرمانروایان تازه میبرند. شما هر اندازه هم که کوشا و دوراندیش باشید، باز تا مردمان آن ولایت را از هم نپراکندهاید آنان نه آن نام را از یاد خواهند برد نه آن نهادها را. بلکه تا فرصتی یابند بدانها روی خواهند کرد.»
بدون خاطره و یادآوری گذشته، همچون ونوم اسنیک که کاملا حافظهاش پاک شده و با حافظهی انسانی دیگر جایگزین شده، انسان میتواند با هر شرایطی خود را وفق دهد و آن را عادی، طبیعی و ازلی و ابدی بداند. مسئله این است که در زمان ماکیاولی از بین بردن خاطرات قدیم با کمک تکنولوژی بسیار رویایی بود، و از آنجا که تنها راه پاککردن حافظه ویرانی و کشتن حاملان آن حافظه بود، پیشنهادش خشونتبار بود. اما، به قول فرانسیس گالتون که دربارهی یوژنیک زمانی گفت آنچه طبیعت کورکورانه و بیرحمانه انجام میدهد انسان میتواند آن را مهربانانه مهندسی کند، در قرن بیستم هم روش «مهربانانهای» برای پاککردن حافظه و جایگزینی آن سعی شد ابداع شود، بدون اینکه نیاز باشد خود حامل آن حافظه کشته شود.
روش psychic driving که کامرون اجرا کرد نوع سخت و تکنولوژیک این برنامه بود، اما در طی این سالها روشهای نرم هم برای پاککردن حافظه عملی شدند، از جمله پاککردن زبان بومی بهعنوان یکی از عوامل هویتبخش و یادمان دوران گذشته. همان کاری که Ingsoc در ۱۹۸۴ اورول انجام میدهد در ۱۹۸۴ فانتوم پین هم بر سر سرخپوستها انجام میشود:
انگیزههای تحقیق روی انگل تارهای صوتی
آسلات: گفتی که اسکال فیس تو رو امر کرد تا انگل تارهای صوتی رو به سلاح تبدیل کنی… اما این رو هم گفتی که «دلیلش بهخاطر اسکال فیس نبوده.»
کد تاکر: و بهراستی که نبوده. من فریب انگلها را خوردم. این حقیقت دارد.
آسلات: چطور؟ منظورت اینه که قربانی کنجاویهات بهعنوان یه دانشمند بودی؟
کد تاکر: این را که نمیتوانم انکار کنم… اما فقط به همینجا ختم نمیشود. قضیه به قرن نوزدهم و اولین خاطراتم برمیگردد. یک روز، مردی از طرف دولت به کاشانهی ما آمد. وقتی مرا از دستهای مادرم جدا میکرد، گریه میکردم. مرا به مدرسهی شبانهروزی بومیها بردند. از آن روز بود که اسم مرا «جورج» گذاشتند؛ نامی اعطاشده از سوی دبیرم. مجبور بودم که اسم اصلیام را در جامعه رها کنم. تکلم به هر زبانی جز انگلیسی ممنوع بود، و اگر جرأت میکردیم تا فقط یک کلمه به زبان «کثیف» ناواهو حرف بزنیم، معلم آنگاه وادارمان میکرد تا یک قالب صابون را قورت دهیم.
آسلات: آره. این شیوهی «آموزش» دولت ایالات متحده به آمریکاییهای بومی بود.
کد تاکر: پاک کردن کلمات ما مثل این میماند که مردم ما پاک میشوند. «آموزش» آنها معادل یک نوع پاکسازی قومی بود. با گذشت زمان، شکنجهی آزار زبان ما متوقف شد. اما تا امروز هم زبان ما به دست زبان میانجی که انگلیسی باشد به زوال خود ادامه میدهد. بسیاری از افراد جامعهی ما که بیرون از سرزمین ما بودند هم نمیتوانند به زبان دیگری صحبت کنند. این تنها سرنوشت زبان ما نبود. در سیطرهی جهان، زبانهای اقلیت به دست زبانهای حاکم نابود میشوند. اکثرشان در آستانهی انقراض قرار دارند.
آسلات: به دلیل انگل تارهای صوتی؟
کد تاکر: چنین است. من فکر میکردم که زبانهای اقلیت نیازمند عامل بازداندهای علیه زبانهای حاکم هستند. به این دلیل که مردم آنها و فرهنگشان بتوانند زنده بمانند. اینجا بود که فهمیدم آن مؤسسه مدعی شده که انسان توانسته بود زبان را از طریق انگل یاد بگیرد؛ انگلی که بین زبانها بهعنوان عاملی پیشرو در تکثیر، وجه تمایز ایجاد میکند. اگر میتوانستم آن را احیا و به عاملی بیماریزا تبدیل کنم… آن زمان عامل بازدارنده علیه انگلیسی را به دست میآوردم. اما از پنهان کردن این هدف از اسکال فیس شکست خوردم. او متوجه شد. بله، من میخواستم علیه زبان انگلیسی تلافی کنم، گرچه استفادهای که از او از آن کرد، آن چیزی نبود که من نیتش را داشتم. میدانی که داستان چطور تمام شد. مجبور شدم تا تحقیق کنم و ببینم که چطور میتوان انگلها را با تمام زبانهای دنیا سازگاری داد – البته به جز انگلیسی.
آسلات: بااینحال، اون مخفیانه داشت ویروس مربوط به بخش انگلیسی رو جدا میکرد.
اینجا یک وحدت مضمونی دیگر در فانتوم پین دیده میشود که در آن کاراکترهایش بهنوعی قربانی این روشهای هویتزدایانه شدهاند. وجه مشترکشان همین است که کس یا کسانی خواستهاند حافظهی آنها را مهندسی کرده و از دوران قدیم پاک کنند. کد تاکر، اسکال فیس، ونوم اسنیک و سایکو منتیس همگی کاراکترهاییاند که تحت این مهندسی قرار گرفتهاند.
سایکو منتیس در واقع نقطهی اوج این فردیتزدایی بوده و جالب اینکه درعینحال قویترین کاراکتر کل داستان است. اما این قدرت از خود او نیست بلکه همیشه به نیابت از دیگران است و برای همین هیچ فردیتی از خود ندارد: هر گاه در هر صحنهای حاضر شود، اجبارا وسیلهی آن کسی میشود که از همه نسبت به چیزی (هر چیزی) خشمگینتر است. با خشم دیگران میتواند نهنگ را از اقیانوس بیرون بیاورد یا هواپیمایی را در هوا منفجر کند اما شاید بالاترین قدرت نرم را ندارد: قدرت نافرمانی و وسیلهنبودن. درست مثل کامپیوتری که از همه لحاظ از انسان باهوشتر است اما نمیتواند از دستورات کاربر سر باز بزند. ونوم اسنیک به بزرگترین قدرت شبهنظامی دنیا تبدیل شده اما نهایتا ضعیف است چون قدرت نافرمانی از بیگ باس را ندارد، همانقدر هم سایکو منتیس با وجود قدرتهای ماوراییاش نمیتواند از اینکه ابزار خشم دیگران نشود اطاعت نکند. میگویند در جهنم پادشاهیکردن به از خدمتکاری در بهشت.
سایکو منتیس در اینجا مثل نقش اصلی یکی از دیگر بازیهاییست که نقش امکی اولترا و جهانبینی امثال دونالد کامرون و بیاف اسکینر در آن دیده میشود، یعنی بایوشاک ۱. در اواخر بازی، گرچه نقش اصلی بازی آنقدری قدرتمند هست که رییس و همهکارهی شهر رپچر را بکشد، اما در آن سعادتی نیست چون حتی در این فعل هم بردهی ارادهی دیگران بوده و فانتین از او مثل «انگل» تغذیه میکند. این است که زمان کشتهشدن هم با جملهی «انسان انتخاب میکند؛ برده اطاعت میکند» به قاتلش یادآور میشود پیروز واقعی کیست. مانند ونوم اسنیک و سربازانش که شاید قویترین نیروهای نظامی نیابتی در دنیا باشند اما نهایتا بیگ باس است که دارد از میراث آنها انگلوار تغذیه میکند و اگر هم ضعیفتر است اما لااقل ارادهی آزاد دارد و تحت مهندسی حافظهی دیگران نیست. بههرحال، همانطور که قبلا از طریق توکویل اشاره شد، جامعهی توتالیتر لزوما انسان را ضعیف و فقیر نمیکند بلکه ارادهاش را از بین میبرد و در خدمت دیگران قرار میدهد. فوئرباخ هم مخالفتی با این قضیه نداشت که منیت پررنگ در جهانبینی یهودی-مسیحی علیرغم ازخودبیگانگیاش ولی انسانهای قدرتمندی میتواند بسازد:
یهودیان تا همین امروز هم خصوصیات خود را حفظ کردهاند، اصل آنها، خدای آنها، عملیترین اصل در جهان است — یعنی، منیت؛ و منیت در قالب مذهب. منیت یعنی خدایی که اجازه نمیدهد خادمانش خجالتزده شوند. منیت اساسا یکتاپرستانه است چون فقط منیت خود را غایت دنیا میداند [و دنیا بهخاطر او خلق شده]. منیت انسجام را بین باورمندانش بالا میبرد، انسان را متمرکز بر خود میکند، و یک اصل مشخص و ثابت برای زندگیاش میسازد.
الهیات بیگ باس
ارسطو در بوطیقا نوشته بود art imitates life. هنر از واقعیت تقلید میکند و بازتاب آن است. و همانقدر هم بین «ادبیات»/Literature با «داستان»/Fiction فرق هست. ادبیات یعنی چیزی که گرچه عناصرش خیالی است اما میتوانی تصور کنی روایتی که میگوید ممکن بود در واقعیت هم اتفاق بیافتد، هرقدر هم جزییاتش خیالی باشند. اما داستان سرتاسر خیالی است، داستان جادو و اژدها مابهازای بیرونی ندارد که بتوان جایی آن را یافت یا تصور کرد در دنیای واقعی هم محتمل است از چراغ جادو اژدها بیرون بیاید.
بیشتر داستانها شخصیتهای منفی میسازند تا مردم از او متنفر شوند. این نه ربطی به واقعیت دارد و نه به ادبیات، چون از قضا تعداد قابل توجهی از شخصیتهای شرور میتوانند حواریون داشته باشند. اگر شرورها بیپیرو بودند پس چطور میتوانستند ردی به این بزرگی از خود در تواریخ به جا بگذارند؟ و شخصیتهای شرور در ادبیات هم محبوب میشوند، و شاید بهترین نوع نمایش یک شخصیت شرور در یک اثر ادبی این باشد که آن را طوری نشان داد که تعداد قابل توجهی از مخاطبانش شیفتهی او شوند همانطور که در دنیای واقعی انسان شیفتهی شیطان میشود. نقلقولی که کتاب Notes on Blood Meridian از «شیطان در افسانهها و ادبیات» نوشتهی ماکسیمیلیان رودوین میآورد گویاست:
«شیطان خودش را انسانی بااصلونسب و متمدن نشان میدهد. هنگامی که بین ما ظاهر میشود معمولا به چهرهی انسانی خوشتیپ و قد بلند درمیآید، ظرافت دارد و خوشپوش است و آب و جارو کرده، و در بهترین هتلها توقف میکند. از آنجا که ظاهر انسان مرفهی را دارد تعجبی نیست که همهجا به او احترام میگذارند… صفاتش خیلی زود کاری میکند که در هر سالنی پا بگذارد محبوب همگان شود.»
با این معیار، کاراکتر بیگ باس درخور توجه است. میشود او را با یکی از معروفترین شخصیتهای شرور تاریخ ادبیات آمریکا یعنی «جاج هولدن» از رمان «نصفالنهار خون» کورمک مککارتی همتراز دانست که شیطان متجسد بود. و هر دو علیرغم اینکه شیطانصفتاند اما برای هوادارانشان محبوباند. فرق بیگ باس اما این است که شرارتش بهطرزی آیرونیک در مهربانیهای ونوم اسنیک نهفته است. در واقع، هرقدر ونوم اسنیک شخصیت مهربانتری از خود در طول بازی بروز میدهد، شرارت بیگ باس غیرمستقیما برجستهتر میشود، که چرا باید سربازی به این وفاداری را اینگونه قربانی کند. بارزترین نمود شخصیت دلرحمتر ونوم اسنیک آنجاست که علیرغم اینکه حافظهاش با انسانی دیگر جایگزین شده اما هنوز بارقهای از شخصیت و ذات قدیمش در وجودش باقی مانده (که با مضمون کلی متال گیر سالید ۴ هم سنخیت دارد، مبنی بر اینکه روحیهی انسانها برعکس میمها و ژنها انتقالدادنی نیست، و در اینجا هم میبینیم ونوم اسنیک گرچه تمام خاطراتش با بیگ باس جایگزین شده اما بارقهای از روحیهی قدیم خود دارد). برای همین از اینکه نتوانست بمب دوم را از شکم پاز بیرون بیاورد و در جراحیاش شکست خورد عذاب وجدان دارد، تا جایی که توهم میزند او هنوز زنده است و در واقع نجاتش داده. در واقع ونوم اسنیک بهعنوان کسی که سابقا پزشک بوده خودش را بابت اینکه در مداوای یک بیمار شکست خورد سرزنش میکند؛ دقیقا برعکس بیگ باس که بیماران در بیمارستان قبرس را سپر انسانی میکند تا برای خودش وقت بخرد و فرار کند.
کل داستان متال گیر بهنوعی دربارهی این است آرمانهای باس برای جهان بدون مرز و یکپارچه توسط اطرافیانش بد تفسیر شد. و تنها کسی که به تفسیر درست از آن رسید، سالید اسنیک بود، که هیچوقت اصلا باس را نشناخت و ندید. ازایننظر کاراکتر ونوم اسنیک هم طبق فلسفهی بهخصوصی ساخته شده: او نیز مثل سالید اسنیک هیچوقت باس را ندیده بود و نشناخته بود، اما با تلاش برای خنثیکردن بمبهای اتمی در سرتاسر جهان (برخلاف بیگ باس که در پایان سراغ اتمیشدن میرود) به آرمان باس وفادار میماند. در واقع، نویسنده برای اینکه بیشازپیش شخصیت بیگ باس و شرارتهایش را بکوبد ترجیح میدهد بگوید حتی یک هوش مصنوعی بیروح که از حافظهی باس پر شده (درست مثل ونوم) باز هم بهتر از خود بیگ باس به آرمان باس پی برده. برای همین در پایان پیس واکر خودش را در آب غرق میکند تا دوباره جلوی یک جنگ هستهای را بگیرد… بیگ باس همهی اینها را دید، و حتی دید ونوم اسنیک تهیشده از روح هم که حافظهای از خودش ندارد (درست مثل هوش مصنوعی باس) باز بهتر از خود بیگ باس به آرمان جهان یکپارچه و صلحآمیز وفادار ماند.
در واقع کوجیما برای نشان دادن شیطانصفتی بیگ باس از این فن استفاده کرده: کاراکترهایی ساخته که هیچوقت باس را ندیدهاند اما بهتر از خود بیگ باس که نزدیکترین یار او بود به آرمان باس وفادار ماندند (سالید اسنیک، ونوم اسنیک، و هوش مصنوعی باس). برعکس، بیگ باس درست برعکس این آرمانها بارها و بارها برای حفاظت از بقای خودش دنبال اتمیشدن میرود.
بیگ باس را میشد به شیوهی دیگری هم جلوهی شیطانی داد، یعنی همان شیوهای که در تبلیغات و تریلرهای قبل از عرضهی بازی نشان داده شده بود، که باعث میشد مخاطب فکر کند داستان پر از «سکانسهای خشن شوکهکننده» باشد یا بهعبارتی از آن جنس خشونتی که اجلوردها شاید بپسندند. اما بازی نهایی دقیقا برعکس این قضیه و عمدا خلاف انتظارات خشونت شوکهکنندهای نداشت. کوجیما خیلی سال پیش گفته بود دیدش به هنر این است که دقیقا خلاف چیزی باشد که بنظر بیاید (مثل پیغام تشکر در آخر بازی که اتفاقا اصلا تشکر نیست):
در Shadow of the Colossus سوار اسب میشید. یه اسبه؛ ظاهرش هم مثل اسبه. اما در هنر، میتونم این فنجون رو نقاشی کنم و اسمش رو بذارم اسب. این هنره. موسیقی و گرافیکی که تو بازیها استفاده میشه قبول دارم که المانهای هنری دارن. اما هر چیز دیگهای کاملا شهودیه. این سادست که چیزی شبیه به اسب بسازید و بدونید که واقعا سوار اسب شدین، اما این بیشتر شبیه دادن سرویس خدماته تا هنر.
مثلا بیایم بگیم یه بازیای هست که غولآخری داره که نمیتونید شکستش بدید. چون عمدا اینطوری طراحی شده. معمولا، وقتی یه غولآخر رو شکست میدید، احساس رضایت و موفقیت میکنید، اما اگر نتونید، و سرخورده بشید، پس شاید بشه اینو هنر دونست. یک هنرمند خیلی محبوبی تو ژاپن بود به نام Taro Okamoto. از ترجمهی انگلیسیش خبر ندارم اما اسم یکی از آثار هنریش «صندلی امتناع» بود. یه چیزی که شبیه به صندلیه، اما روش یه سری برآمدگی هست، طوری که اصلا نمیشه روش نشست، و اگر بخواید به زور بشینید به پشتتون آسیب میزنه. تو بازیهای ویدئویی ولی باید مطمئن باشید که میشه حتما روی صندلی نشست. این نظریه که شما دربارهی هنر و گیم دارید. ولی بنظرم «بدترین» بازیها هستن که هنرن، یعنی بازیهایی که صندلیای ساختن که نشه روش نشست.
بههرحال، چیزهای شوکهکننده همانقدری که زود تاثیرگذارند زود هم تاثیرشان از بین میرود. شاید اینکه از بین آثار ادبی برجستهی دنیا اغلب آثاری ماندهاند که به قولی Shock jock و Shock value ندارند، چیزی دربارهی روان بشر هم بگوید: مجموع دفعاتی که انسان در طول عمرش تحت تاثیر احساسات تند و غلیظ قرار میگیرد در مقابل مجموع دفعاتی که احساسات نرمال و آرام دارد بسیار اندک است. و برای تاثیرگذاری بیشتر و بلندمدت بهتر است تاثیرات هیجانی اولیه، که در قالب شوک نمود پیدا میکنند را، قربانی کرد – میشد درست مثل تریلرها چهرهای بیدلیل مازوخیستی از بیگ باس نشان داد که انسان در دیگ جوشان میپزد و از کاسهی سر دشمنانش جام شراب میسازد و مسرف است، اما احتمالا به یک چهرهی کاریکاتوری دیگر تبدیل میشد و شبیه شایعات و تخیلات عوامانهای که مثلا مردم از اشخاص قوی دارند.
مهربانی ونوم دقیقا روی شیطانیبودن بیگ باس را نشان میدهد. و اینکه بیگ باس دقیقا همان کار شهریار مطلوب ماکیاولی را میکند: خاطرهها را پاک میکند. نه فقط خاطرهی ونوم بلکه خاطرهی بخشی از تاریخ. داستان متال گیر سالید ۵ دربارهی انگلهاست اما تلویحا میگوید بزرگترین انگل کل متال گیر سالید خود بیگ باس بود: انگلی که از میراث ونوم اسنیک تغذیه میکند، و انگلی که از قابلیت آواتار بازیکنان (بدون مایی که کنترلر را به دست بگیریم، بیگ باس هیچوقت به بزرگترین سرباز قرن بیستم تبدیل نمیشد) تغذیه میکند، بدون اینکه هیچوقت نزد کسی فاش کند که میراثش را مدیون دیگران است. پس هیچ شواهدی از حضور تاریخی شخصی به نام ونوم اسنیک باقی نمیگذارد.
و بدتر اینکه او دقیقا همان بلایی را سر ونوم میآورد که آمریکا سر باس درآورد. باس در حالی مرد که جهان نفهمید چه شخصیت فداکاری داشت، همانطور که ونوم هم کشته شد بدون اینکه جهان بفهمد او چه شخصیت فداکاری داشت. برای همین هزینهی این شرارت بیگ باس بسیار سنگینتر است چراکه او، مثل کامرونی که تجربهی دست اول از دادگاه نورنبرگ و آزمایشهای غیراخلاقی نازیها داشت، دقیقا همان کاری که تا دیروز نکوهش میکرد تکرار میکند. ازایننظر، گناه کامرون از گناه نازیها سنگینتر است، همانقدر که گناه بیگ باس در فدا کردن وفادارترین سربازش، چون خودش قبلا از طریق شخصیت باس دیده بود انگل دیگرانشدن چه مزهای دارد.
آنچه از چهرهی دنیا محو و در تاریخ رسمی (متال گیر) ثبت شد این بود که بیگ باس ماند و ونوم اسنیک حذف شد، درحالیکه بیگ باس بدون تغذیهی انگلی از ونوم اسنیک نمیتوانست زنده بماند. حتی اسمشان هم بهتر بود جابهجا شود. آنکس که شایستهی نام «رییس بزرگ» است ونوم است، و آنکس که شایستهی نام «مار سمی» خود بیگ باس. که البته برای اثری که حتی اتاق شکنجهاش (۱۰۱) هم از ۱۹۸۴ اورول الهام گرفته جای تعجب نیست که در آن اسامی کاملا برعکس باشند و مثلا «وزارت عشق» بدتر جای شکنجه باشد.
ابعاد فنی (دونالد کامرون) و سیاسی (ماکیاولی) برای مهندسی حافظه وجود دارند اما بعد روانشناسانه (فوئرباخ) را هم باید در نظر گرفت. نهایتا همان مکانیسم ازخودبیگانگی که فوئرباخ در انسان دید کاتالیزور میشود تا انسان گاه خودخواسته عاشق «برادر بزرگ» شود. پایان متال گیر سالید ۲ پایان امیدبخشی بود که رایدن را تشویق میکرد هویت خودش را پیدا کند، برای همین وقتی داگتگی که مای بازیکن به او دادهایم را به بیرون پرت میکند، کنترل مای بازیکن هم روی او از بین میرود و رایدن آزاد میشود. اما آن پیغام به جایی نرسید و هواداران هنوز امید داشتند دوباره در نقش بیگ باس قرار بگیرند. پس پایان متال گیر سالید ۵ دربارهی پذیرش این افسانه است که «شما» بالاخره هویت کس دیگری را برای خود انتخاب میکنید. ونوم اسنیک تمام این مدت نسخهی آزمایشی همان طرح S3 بود که سالها بعد در متال گیر سالید ۲ اجرا شد.
ونوم اسنیک مهجور و فراموششده باقی ماند، هم در دنیای متال گیر و هم برای دنبالکنندگان این سری، اما بیگ باس مثل جاج هولدن بهعنوان شر متجسد تا ابد زنده و محبوب خواهد ماند:
میگوید هیچوقت نمیخوابد. میگوید هیچوقت نخواهد مرد. سرش را جلوی نوازندگان پایین میآورد و با همان حالت رقصنده عقب عقب ازشان فاصله میگیرد و سرش را جلو میآورد و از اعماق وجودش قهقهه میزند و او را همه دوست دارند، یعنی جاج. کلاهش را با وقار به هوا پرت میکند و زیر لامپها جمجمهی سر بیمویش مثل گنبد ماهتاب دیده میشود و میچرخد و ویالون یکی از نوازندگان را میگیرد و روی پاشنه میچرخد و لاس میزند، دوباره لاس میزند، همزمان هم میرقصد و مینوازد. پاهایش سبک و چابک است. او هیچوقت نمیخوابد. میگوید هیچوقت نخواهد مرد. هم در نور میرقصد و هم در سایه و همه هم دوستش دارند. جاج هیچوقت نمیخوابد. او میرقصد، میرقصد. میگوید هیچوقت نخواهد مرد.
— نصفالنهار خون، کورمک مککارتی
* این بخش از کتاب Modern Control of Information از Kelly Chase Offield در همین باب و دولت «نیابتی» آمریکا به همین قضیه مربوط است و تفاوتی با شیوهای که خود زادورنوفْ اسنیک را دور میزند یا کامرون توسط دولت استخدام میشود ندارد:
«جالب اینکه مقامات در این صنعت، و سازمانهای برگزیدهشان که کاربران اینترنتی را سانسور کرده یا نسبت به آنها تحکم میکنند، آشکارا پذیرفتهاند این تحکم و تبلیغات زمانی خوب جواب میدهد که کاربر تصور کند از طرف خود دولت نیست چون قبول دارند گزارش مقامات دولتی توسط عموم مردم پذیرفتنی نیست. در نتیجه کسی را از بیرون استخدام میکنند تا گزارشهایی تولید کند که در واقع میتوانست توسط خود دولت تولید شود. از آنجا که آژانسهای امنیتی در ارائهی شواهدی که برای توجیه خدماتشان نیاز هست قابل اعتماد نیستند، با اخذ مالیات فراوانی که اسمش را «کمک مالی» گذاشتهاند، به سازمانهای خصوصی کمک میکنند تا به نیابت از آنها تولید شواهد کرده و تبلیغاتشان را پخش کنند. طبیعتا، نیاز به توجیه دولت تبدیل به تکنیکهایی برای هم اشاعهی تبلیغات و هم سانسور مخالفتها میشود. نیاز به توجیه موجودیتْ خودْ بازار سانسور و تحکم را داغ میکند. برای همین یک دولت نیابتی ساخته میشود — پوششی برای دولت اصلی که بتواند کاری که نمیتوانست با نام خود انجام دهد [بیگ باس] را با نام دیگری [ونوم] انجام دهد. اینگونه صحنه برای کنترل اطلاعات فراهم میشود؛ برای دولت نیابتی ایالات متحده.»