متال گیر سالید ۵ و فضاسازی تاریخی قبرس
یادداشت مترجم
بهنظر میآد همینطور که دارم این صفحه رو نگاه میکنم، انگار این کلمات رو قبلا خوندم، و بعضی عبارات عینا همونن، که جای دیگهای دیدمشون، و تازه داره یادم میاد. مطمئنم این صفحه داره دربارهی چیزهایی حرف میزنه که قدیمها هم دربارهاش بحث میشد… اما دقیقا نمیتونم دست بذارم که کدوم بود. شاید زیادی دارم فکر میکنم. شاید باید کتابهای دیگهای بخونم.
چرا؟ برای اینکه بدونی یه کتاب چی میگه باید کتابهای دیگهای بخونی. کتابها معمولا دربارهی بقیهی کتابها هستن. معمولا یه کتاب معمولی مثل بذریه که در قالب یه کتاب خطرناک شکوفا میشه، و برعکس: میوهی شیرین یک بذر تلخ میتونه باشه. با خوندن آلبرت [ماگنوس]، آیا غیر از اینه که میتونم بفهمم توماس [آکویناس] چی میگفت؟ یا با خوندن توماس غیر از اینه که میتونم بفهمم ابن رشد چی میگفت؟
… تا اون موقع فکر میکردم کتابها دربارهی چیزهای انسانی یا الهیای حرف میزنن که بیرون از کتابهاست. ولی حالا فهمیدم کتابها دربارهی بقیهی کتابهان: انگار که دارن با خودشون حرف میزنن. از این دید که نگاه کردم، کتابخانه بنظرم وحشتناکتر شد.
– نام گل سرخ، اومبرتو اکو
در سال ۲۰۰۸، اپلیکیشنی به نام «متال گیر سالید ۴ دیتابیس» عرضه شد که در آن علاوه بر توضیح خود داستان متال گیر، تمام ارجاعات فرامتنی آن به تاریخ، اصطلاحات و مفاهیم جهان واقعی را توضیح داده بود. در واقع، متال گیر سالید از آن بازیهایی نیست که برای فهم تاریخچه (Lore) آن تنها با ارجاع به خود متن به آن پی ببریم. ازاینجهت بود که آن اپلیکیشن مثل دانشنامهای از اتفاقات قرن بیستم عرضه شد تا نشان دهد متال گیر دقیقا درونمایههای داستانش را از چه وقایعی وام میگیرد. مقالهای هم که در ادامه میآید همین نقش را دارد و سراغ اساطیر و تاریخ جزیرهای همیشه در حال دستبهدستشدن میرود که فانتوم پین در آن شروع میشود.
متال گیر سالید ۴ در آیندهای خیالی جریان داشت که در آن هوشمصنوعیها اقتصاد جنگ را روغنکاری میکنند. برعکس، متال گیر سالید ۵ در بستری تاریخی قرار گرفته است: وقتی در اوج جنگ سرد، افغانستان به باتلاق نیروهای شوروی تبدیل میشود. آیرونیک است، ولی شوروی چند سال بعد از این جنگ به همان دلیلی فروپاشید که نزدیک به یک قرن پیش بهخاطر همان توانست انقلاب اکتبرش را عملی کند. شکست روسیه از ژاپن، مشهور به جنگ جهانی صفر، قدرت افسانهای روسیه در اذهان عمومی را از بین برد، تزار نیکولای دوم مجبور شد در حفظ قدرت مطلقهاش کوتاه بیاید، و با ژاپنیهایی که روزگاری «مردمان قدکوتاه و زنصفت» میخواند برای مذاکره سر یک میز بنشیند. حدود هشتاد سال بعد، شکست شوروی از مجاهدین افغانستان یکبار دیگر قدرت افسانهای امپراطوری را در اذهان از بین برد و امپراطوری به ۱۵ بخش تقسیم شد.
اما متال گیر سالید ۵ بیش از اینها روی جنگ سرد و رقابت تسلیحاتی، ایدئولوژیک و علمی بین دو کشوری که خود را نماد خرس و عقاب میدانند تمرکز دارد و اینکه چطور جنگهای کلاسیک در واپسین سالهای قرن بیستم جای خود را به جنگهای نیابتی و شبهنظامیها میدهد. با همهی اینها، هیچوقت اپلیکیشنی شبیه «متال گیر سالید ۵ دیتابیس» منتشر نشد تا ارجاعات فرامتنی آن را توضیح دهد (شاید بهخاطر جدایی کوجیما از کونامی) ولو اینکه میتوان نوار کاستهای تقریبا شش ساعتهی بازی را در حکم همان پانویسهای کتابها این بار در قالبی دیجیتالی دید (مثلا دیالوگها و ژورنال نقشآفرینیهای غربی قدیمی مثل Morrowind را در نظر بگیرید که بخشهای خاص هر دیالوگ مثل هایپرلینکهای اینترنتی به رنگ آبی درمیآمد و با کلیک روی آن مثل پانویسها به جزییات Lore میشد پی برد).
برای مثال میتوان گفت اینکه فانتوم پین در قبرس شروع میشود تصمیمی عمدی بوده است، چراکه همانطور که این متن به نویسندگی Jorin Lee بعدا دنبال اثبات آن است، ریشههای جنگهای نیابتی را میتوان در این جزیره و خصوصا جنگ داخلی یونان پیدا کرد. و نه فقط این، اگر از نسخهی پیس واکر به اینسو نگاه کنیم هر سه فضایی که متال گیر سالید برای روایت داستانش انتخاب کرده بهنوعی در معنا و مضمون هماهنگی دارند: وجه مشترک کاستا ریکا (پیس واکر)، کمپ امگا (گراند زیروز) و قبرس و افغانستان و آنگولا-زئیر (فانتوم پین) این است که همه کشورهاییاند که بهنوعی خودمختاریشان سلب شده. کاستا ریکا، همانطور که در یکی از نوارهای پیس واکر هم اشاره میشود، مثل ژاپن حق داشتن ارتش ملی نداشت، و کمپ اومگا هم مثال کمپ گوانتانامایی است که از طرف آمریکا در کوبا تاسیس شده و بیرون از حوزهی صلاحیت قضایی خود دادگاههای آمریکا و کوباست. قبرس اما همهی اینها را با هم دارد: تاریخش پر از دست به دست شدن بین قدرتهای مختلف است و بریتانیا هنوز هم در آن پایگاه دارد. وجه مشترک دوم بین کمپ اومگا و قبرس که خود بازی هم صریحا به آن اشاره میکند این است که هر دو، به ترتیب، «آمریکای کوچک» و «بریتانیای کوچک» قدرتهای بزرگترند:
آسلات بریفینگ ۱
منطقه تحت حاکمیت بریتانیا – داکیلیا
آسلات: تو توی داکیلیا که یه ناحیه تحت حاکمیت بریتانیا تو قبرس هست بستری شدی. بخشی از قلمرو خارجی بریتانیا که خارج صلاحیت قضایی قبرس هست. تو رو از کوبا کوچولوی آمریکا یه راست آوردنت به قبرس کوچولوی بریتانیا.
ونوم اسنیک: چرا داکیلیا؟
آسلات: ایالات متحده و بریتانیا متحدین نزدیکی هستند. آخرین جایی که سایفر برای پیدا کردنت به ذهنش میرسه، داخل سیستم خودشون هست. این همون چیزیه که تو رو نه سال تو یه بیمارستان نظامی داخل بریتانیا سالم نگه داشت. در مقابل یه نهنگ، امنترین جا داخل شکم خودشه. یه پا ژپتو بودی واسه خودت.
ونوم اسنیک: خب، مطمئنا اونی که منو نجات داد پینوکیو نبود، اون یارو کی بود؟
آسلات: سایفر تا جایی پیش رفت که حتی به قلمرو بریتانیا هم حمله کرد، و متحد خودش رو سوزوند. به همون اندازه هم مردهات رو میخوان.
انگار که اسنیک عمدا پشت سر هم به این کشورها اعزام شده تا به او یادآوری شود چرا ملتهای کوچکتر شکنندهاند و بدون قدرت به عریانترین شکل نمیتواند از نیروهای خصوصی موسوم به «سربازان بدون مرز» (Militaries Sans Frontiers) خود دفاع کند بدون اینکه وجهالمصالحهی قدرتهای بزرگتر نشود. برای همین است که در آخر بازی درست وقتی سربازان بدون مرز دارند به سرنوشت کاستا ریکا، کوبا و قبرس دچار میشوند و سایفر/بریتانیا میخواهد آن را به انضمام ارتش خودش درآورد اسنیک شدیدا مخالفت میکند. و شاید برای همین است که هر دو باری که نیروهای خصوصی بیملتش را از اول میسازد باز سراغ توسعهی سلاحهای اتمی میرود تا در این قمار موجودیتش را تضمین کند. بعدا در فانتوم پین در روایتی خیالی اما مربوط به همین قضیه میگوید دلیل اینکه آفریقای جنوبی سراغ توسعهی سلاحهای هستهای رفت برای این بود که دید سربازان بدون مرز، با وجود اینکه دولت ملت بهرسمیت شناختهشدهای نیستند، توانستند به سلاح اتمی دست پیدا کنند. این روایت گرچه خیالی است و آفریقای جنوبی در تاریخ واقعی هیچوقت به این دلیل سراغ توسعهی سلاحهای اتمی نرفت اما مابهازایش را حداقل در آفریقای شمالی میبینیم: حملهی ناتو به لیبیای که ضمانت امنیتی گرفته بود سلاحهای اتمیاش را رها کند از پیامدهایش بدبینی سایر نقاط جهان و کشورهای همسایه نسبت به واگذاری سلاحهای هستهای شد:
آزمایش اتمی در آفریقای جنوبی
میلر: قبلاً هم سر اینکه آفریقای جنوبی مشغول توسعهی سلاح اتمی هست، مشکوک شده بودن. همین الآن هم حضوری «انگشتنما» در سازمان ملل دارن که دلیلش آپارتاید و توسعهطلبی نظامیش هست. اما وقتی کشورهای همسایه مثل آنگولا و موزامبیک در سال ۷۴ به کشورهایی سوسیالیست تبدیل شدن، آفریقای جنوبی احساس کرد که در یه گوشه محاصره شده. بنابراین برنامهی اتمی خودش رو سرعت داد تا از خودش محافظت کنه. سه سال بعد، شوروی تأسیسات آزمایش اونها رو کشف کرد، و دو سال بعد هم یک ماهوارهی آمریکایی تلألویی در جنوب اقیانوس هند دید. گفته شد که آفریقای جنوبی داره با همکاری یک متحد مشخص، سلاح اتمیش رو آزمایش میکنه. اسکال فیس از این وضعیت خاص آفریقا استفاده کرد تا با این «متحد مشخص» همکاری کنه. جفتشون خواستار بمب اتم بودن، پس رابطهای برقرار کردن که دو طرفش سود بود. حداقل اینطور به نظر میاومد.
آسلات: سال ۱۹۷۵ بود که فهمیدم آفریقای جنوبی برای توسعهی سلاح اتمی مصمم شده. سال قبلش، دولت هنوز میتونست با بلف مدعی بشه که دارای زرادخانهی هستهای هست. اما سال بعد، این خبر پخش شد که یک گروه نظامی مستقل، در آبهای کارائیب، به دلیل داشتن سلاحهای کشتار جمعی (WMD) به دست سایفر نابود شدن. این درسته، رئیس. اتفاقی که برای تو و افرادت افتاد، دلیلی شد تا آفریقای جنوبی تصمیم بگیره واقعاً سراغ توسعهی سلاح اتمی بره. نیرویی مستقل از هر گونه کشور و ملیت که تونسته دستش به سلاح اتمی برسه… این یعنی تهدیدی برای تمامیت ارضی هر کشوری که وجود داره. فقط آفریقای جنوبی نبود. حضورت باعث شد تا کشورهای زیادی سراغ بمب اتم برن. جهان از تو میترسید. تو تهدیدی بزرگتر از جنگ سرد بودی. اگر ملتها چرخدندههای یه ماشین باشن، تو این قدرت رو داشتی تا طومارشون رو درهمبپیچی، و بعد به تماشای این بشینی که جهان چطور بهآرومی جون میکَنه.
و نکتهای که بهلحاظ شماتیک باز با خود مضمون فانتوم پین بهطور عام و تاریخ قبرس بهطور خاص ارتباط پیدا میکند نقش سازمان ملل است: بار اولی که نیروهای خصوصی اسنیک منقرض میشود به دست گروهی است که برای کسب مجوز بازرسی و حملهی مخفیانه میگوید از طرف آژانس بینالمللی اعزام شده است. و همانطور که این متن میخواهد نشان دهد، خود سازمان ملل بر سر مناقشات بین ترکها و یونانیان قبرس و بهطورکلی برعکس اهداف اولیهاش مقابل نزاعها یا منفعل بوده یا نقشی نهچندان مثبت داشته:
قبرس، کشوری تقسیم شده
ونوم اسنیک: تو گفتی که من تو یه بیمارستان نظامی بریتانیا بستری بودم، ولی دکتر لهجه یونانی داشت.
آسلات: اونها از نیروهای محلی هم استخدام میکنند — راحتتر میشه بهشون اعتماد کرد. داکیلیا هر چی باشه، خونه قبایل یونانیه.
ونوم اسنیک: ترکها چی؟ به جنوب برنگشتن؟
آسلات: نه هنوز. خیلی مونده تا مناقشات قبرس حل بشه. کشور به همون شکلی که تو سال ۷۴ تقسیم شده بود باقی مونده. قبرسیهای ترک تو شمال، قبرسهای یونانی تو جنوب و بین اونها خط سبزی که سازمان ملل متحد تاسیس کرد.
ونوم اسنیک: و داکیلیا هم درست بالای اون جا گرفته…
آسلات: همینطوره. بخشی از منطقه حائل بین این دو گروه. یه دلیل دیگه که بهترین جا برای مخفی کردن تو بود – به راحتی میشه هر غریبهای رو این اطراف شناسایی کرد.
ونوم اسنیک: خب اوضاع چطور پیشرفته؟
آسلات: سال پیش ترکها اعلام کردن که جمهوری ترک قبرس شمالی یک کشور مستقل هست، هرچند که فقط ترکیه است که اون رو به رسمیت میشناسه. در گذشته، یونانیان و ترکها در کنار هم تو روستاها زندگی میکردند. دلیلشون برای مبارزه باهم؟ این چیزیه که از خارج نشأت میگیره. یونان، ترکیه، بریتانیا، آمریکا… همشون به اندازهی خودشون تو قرار دادن این دو جناح در مقابل هم سهم دارند. ولی وقتی یه همچین چیزی رو راه بندازی، محاله دیگه بتونی کنترلش کنی. هر دو جناح جوری کینهورزی میکنند که انگار نسبت به هم بدهی دارند، بدون اینکه بتونند ببینند هر نوع اقدام انتقام جویانهای فقط شعله آتش رو افروختهتر میکنه.
موارد افغانستان و آنگولا خودشان متن جداگانهای میطلبند اما بهطور تیتروار میشود دید که چطور وجه مشترک تمام فضاهای فانتوم پین یعنی قبرس و افغانستان و آفریقا شکافهای قومیتی است. گرچه در افغانستان قومیتهای بزرگ افغان که در بازی از آنها بهدرستی بهعنوان هزاره و پشتون و تاجیک و ازبک یاد میشود موقتا در تهاجم شوروی بهعنوان واجب عینی وارد جنگ مقدس علیه دشمن مشترک شدهاند اما شکافهای قومی در آفریقا هنوز حیوحاضر است. اگر اسنیک در سفرهای گذشته متوجه شده بود برای حفاظت از سازمانش باید اتمی شود و عواقب دولت یاغیشدن در چشم سازمان ملل را به جان بخرد اما در اینجاها احتمالا متوجه شد سربازان بدون مرزش باید از هفتاد و دو ملت نیرو بگیرد و همهی اختلافات نژادی و قومی که ممکن است در سازمانش سربرآورند را در قالب «کیش شخصیت» (Cult of Personality) ای که راه میاندازد حل کند و اعتلا دهد. بعدا میبینیم در فصل دوم داستان که قدرتمندتر شده در سرتاسر پایگاهش پوسترهای «بیگ باس مراقب توست» (تلمیح مشهور به «برادر بزرگ مراقب توست» ۱۹۸۴ اورول) چسبانده است. در اینجا ببینید که چطور آنگولا هم مثل قبرس جنگ داخلیاش ناشی از مداخلات خارجی و نقدش به انفعال سازمان ملل است:
معدن کونگنگا و شکاف قومی
میلر: معدن کونگنگا. ۲۰ سال اخیر، یه جنگ داخلی در اون ناحیه برقرار بوده. طرفین جنگ، افرادی بودن که امروز اونها رو دو گروه قومی متفاوت میدونیم: بوتا و مبل. در اصل، بهسختی میتونی اونها رو از هم تفکیک کنی. اما دلیل درگیریهای نظامی امروز، در جنگ جهانی اول ریشه داره. بعد از جنگ، سرزمینشون مستعمرهی یه قدرت اروپایی شد، و تصمیم گرفت تا کنترل محلی رو به بوتا واگذار کنه. این باعث شد تا بوتاییها ارباب بشن و مبلیها رعیت. حتی بعد استقلال از اروپا هم همچنان اختلافشون باقی موند. بوتاییها هنوز بر مسند قدرت هستن و شورشیهای مبل به مبارزه علیه اونها ادامه میدن. سرمایهی این جنگ، از طریق معادن محلی طلا، فلزات کمیاب و الماس تأمین میشه. اونها برای تجهیز کردن خودشون با نفت و استخدام نیروهای خصوصی، از این پولها استفاده میکنن. حکومت بوتا روی معدن کونگنگا مالکیت داره، اما کارگرهای اونجا همون مبلیهایی هستن که حالا بهعنوان اسرای جنگی باید کار کنن. محصولی که از سرزمینشون استخراج میکردن از طرف شرکتهای دمدستی غربی خریداری، و اینطور بود که شعلههای جنگ داخلی هم افروخته میشد. قضیه اینطوری بود. مردم یه کشور توسط کشوری دیگه از هم منشعب میشن. سپس زمین خودشون رو برای پول بیشتر شخم میزنن تا بتونن با همدیگه مبارزه کنن. برپایی جنگ داخلی از سوی یه قدرت خارجی عادی شده، و همینطور باعث هدر رفتن منابع اون کشور میشه. نیروهای خصوصی هم همینطورن: دنبال پول میگردن، و جنگ رو همراه خودشون به هر کجا که باشه میبرن. البته که ما هم همینطوریم. این یه رود بیپایانِ پرشده از خونِ اقدامات تلافیجویانهست و ما هم پایین این رود ایستادیم. باید بایستیم و به جریان وفادار باشیم؟ یا اینکه توی آب راه بریم و به جنازهها برسیم و چلپ چلوپ بیشتری تو آب راه بندازیم؟
وقتی در نظر بگیریم که اسنیک در این شماره در واقع آواتار خود بازیکن است و این بازیکن میتواند اسنیک را در قالب هر قومیت و نژادی بسازد و تعریف کند دوباره وحدت مضمون فانتوم پین توی چشم میآید. به علاوهی اینکه دیگر نام اسنیک در این شماره، یعنی اهب/Ahab که ارجاعی آشکار به کاپیتان اهب مشهور در رمان موبی دیک هرمان ملویل است خود راوی دیگری از شباهت نه فقط نامی و بصری (هر دو پایگاهشان در میان آبهاست) بلکه مضمونی است: هر دو خدمههایی دارند از قومیتها و نژادهای گوناگون که بهخاطر سرسپردگی به کیش شخصیتی که اسنیک/اهب ساخته است توانستهاند برای یک هدف مشترک همکاری کنند، بدون اینکه طبق معمول اختلافات قومی باعث افتراق شود (درست همانطور که گرچه اسنیک از قبرس و افغانستان و آنگولا وارد کشورهایی شده که شکافهای قومی بینشان اختلاف انداخته اما توانسته در همان سیشل، واقع در آفریقا، سربازانی از همهی قومیتها و نژادها گردآوری کند). این در حالی است که موبی دیک در زمانی منتشر شد که نزاعهای نژادی در آمریکا داغ بود: سال بعدش یعنی ۱۸۵۲ رمان کلبهی عمو تام از بیچر استو غوغا کرد و ۹ سال بعدش جنگ داخلی آمریکا بین ایالات جنوبی و شمالی آغاز شد که بحثش نه فقط بر سر مسئلهی برابری سیاهان با سفیدها که سر تنش قومی بین خود سفیدپوستان هم بود، یعنی تنش کاوالیرهای ایالات جنوبی با ایالات شمالی که خود را وارثان برحق قوم برتر نورمنها میدانستند که در سال ۱۰۶۶ با ویلیام فاتح بر اقوام ساکسون پیروز شدند (و درست مثل اقوام بوتا و مبل در آفریقا، چهره و رنگشان بهسختی از همدیگر قابل تفکیک بود).
رندی بس/Randy Bass در مقالهای که دربارهی بحث نژاد در موبی دیک تهیه کرده مینویسد وجود نژادهای گوناگون در کشتی به خدمت «واقعگرایی» رمان درآمده چون در آن دوره صنعت شکار نهنگ تقریبا حرفهای بینالمللی بود. آیا در متال گیر سالید ۵ هم همین نیست؟ فلسفهی «نیروهای خصوصی» همین وجههی بینالمللیبودن آن است. بااینحال زبان ناخودآگاه نژادگرایانهای که رندی بس در موبی دیک فهرست میکند هم شاید همانقدر ناآگاهانه به خود فانتوم پین سرریز شده است. آنجا که نویسندهی این مقاله (نه مقالهی رندی بس بلکه آنچه در ادامه میآید) به شعر «مسئولیت انسان سفیدپوست» (White Man’s Burden) رودیارد کیپلینگ اشاره میکند جا داشت به این بپردازد که خود فانتوم پین هم سطحی از آن عبور میکند: لیکوئید اسنیک پسرکی سفیدپوست است که مثل ژنرال کرتز در دل تاریکی جوزف کنراد وارد آفریقا شده و سیاهان بومی او را میپرستند. ونوم اسنیک هم مسئولیت ادب و متمدنکردن کودکسربازان سیاهپوست را به دوش میکشد تا سلاح را کنار بگذارند و تحصیل علم کنند. نکته اینکه «تربیت» برای هر دو یعنی آنها را از حالت وحشی و ستیزهجوبودن درآورد. در همان مثالی که رندی بس میزند، وقتی هرمان ملویل میخواهد تفاوت بین جهان خشکی و آبها را نشان دهد ناخودآگاه زبانش نژادگرایانه میشود: خشکی، در مقام جهان متمدن و آرام، در احاطهی اقیانوسهاست (جهان غیرآنگلوآمریکن) که در آن «سیاهی و همنوعخواری» بیداد میکند (در پرانتز باید اشاره کرد همنوعخواری برعکس معنای خنثای امروزش، در آن دوره تقریبا مترادف با نژادهای غیراروپاییای مثل سرخپوستان و سیاهان بود.)
بااینحال متال گیر سالید ۵ صرفا نمیخواهد راوی تاریخ باشد و آن را با جزییات و دقیق توضیح دهد؛ در درجهی اول یک اثر ادبی است و میخواهد سویههای زیباییشناسانه به همین تاریخ بدهد. یکی از نمونههای دمدستیاش مثلا همینیست که نویسندهی این مقاله دربارهی کاراکتر کوآیت میآورد: قبرس زادگاه آفرودیت الههی عشق و نماد برهنگیست، و کوآیت که برای قتل اسنیک به قبرس اعزام شده خودش به آفرودیت تبدیل میشود و همچون او برهنه، و معشوقهی کسی که برای قتل او مامور شده بود. همین نیروهای نیابتی در مقام یکی از پرتکرارترین پدیدههای فانتوم پین (و متال گیرهای حول بیگ باس در جنگ سرد) از سویهی نظامی و امنیتی به قالب ادبی هم درمیآیند. مثلا تحلیل Snake Soup که یکی از کهنهکارترین تحلیلگرها و منابع در خصوص دنیای متال گیر بوده دربارهی متال گیر سالید ۵ را در نظر بگیرید که چگونه میگوید نیابتیبودن یکی از خصیصههای نه فقط کشورها بلکه خود کاراکترهای داستان است: باس به نیابت از آمریکا قربانی میشود تا جنگ سرد به جنگ اتمی کشیده نشود؛ اسکال فیس از هویت و موطن خود جدا افتاد تا به نیابت از رومانیای شوروی عمل کند؛ رایدن به نیابت از سالیدوس اسنیک قرار بود جک د ریپر شود؛ و دستآخر خود ونوم اسنیک که به نیابت از بیگ باس میراثدار نیروهای نیابتی اوست – در متال گیر سالید نه فقط کشورها بلکه کاراکترها هم همانقدر توسط proxy دیگران بودن تعریف میشوند.
این در واقع یکی از شگردهای ادبی پرتکرار متال گیر سالید ۵ است که مفاهیمش مثل فراکتالها تکرار و از سطح کلان به سطح خرد میرسند: نیروهای نیابتی از سطح امنیتی و نظامی به سطح روابط شخصی (ونوم اسنیک به نیابت از بیگ باس) فروکاسته میشود، یا طوری که کد تاکرْ پایگاه نیروهای خصوصی «سگهای الماسین» را به کارکرد ارگانیسمهای طبیعت تشبیه میکند، یا آنطور که پروژهی سیاسی پاکسازیهای قومی در سطح علمی و تعامل بین انگلها فروکاسته میشوند:
اثرات ولباکیا
میلر: «ولباکیای» تو، درسته، از بیماری جلوگیری کرد، اما هنوز یه چیزی رو نمیفهمم. چطوری چندتا باکتری میتونن نر رو به ماده تبدیل کنن؟ میدونم که فقط چندتا حشره هستن، اما…
کد تاکر: چنین چیزی در جهان طبیعت نایاب نیست. بسیاری از حشرهها و کرمهای لولهای به ولباکیا آلوده میشوند.
میلر: اما چرا؟
کد تاکر: در سیتوپلاسم سلول میزبان لانه میکنند، حتی در سلول تخمها. در نتیجه، نوزادها با بیماری متولد میشوند.
آسلات: یه نوع انتقال از مادر به فرزند.
کد تاکر: بااینحال، ولباکیا نمیتواند در اسپرم لانه کند؛ چراکه اسپرم، فاقد سیتوپلاسم است. بنابراین حتی اگر مردی آلوده شود، این آلودگی بعد از گذشت یک نسل از بین میرود؛ این یعنی ولباکیا باید در رفت و آمدی پیوسته باشد تا بتواند جمعیت مادههای آلودهشده را چند برابر کند.
آسلات: شبیه یه پاکسازی قومیتی میمونه – اما در یه مقیاس کوچیک.
یا در نمونهی دیگر، کل بحث انگلها از بحثی علمی و قومی به سطح اجتماعی میرسد و وجود انگل در جسم انسان را همانقدری لازم میبیند که وجود انگل در جوامع:
زیرو: افسر، اینقدر مرتجع نباش. وقتی جنگ سرد به پایان برسه، دیگه دشمنهامون، مثل الآن، اینقدر قابل تعریف و مشخص نیستن. استفاده از HUMINT هم بهتنهایی کافی نیست. یه شبکهی الکترویکی در آینده بر کل جهان سیطره پیدا میکنه، و دشمنهامون در اون مخلوط میشن.
اسکال فیس: شاید حق با تو باشه. اما آیا واقعاً مردم، برای دشمنی که نمیبینن، کاری میکنن؟ انسانها میخوان فکر کنن که حق با اونهاست… نیاز دارن تا شر رو، در دشمنی که ازش میترسن، ببینن. بدون اون، رفتار خصمانهشون رو علیه خودشون به کار میگیرن، و دشمن [جدیدی] رو درون خودشون میسازن – میدونی که این حقیقت داره.
زیرو: میفهمم. همونطور که گرفتن انگل از بدن انسان باعث میشه تا آلرژی بگیرن و سیستم ایمنیشون علیه خودشون عمل کنه، مردی رو هم که دشمنش رو ازش بگیری، به تمایلات خودتخریبگری میرسه. همهی علائمش رو هم میشناسم: درگیریهای قومی، نزاعهای مذهبی، تروریسم… و بدون درگیری بیقرینه، ایدهی بازدارندگی یه جوکه. برای همین، ما باید به کنترل اطلاعات تکیه کنیم. مردم به شرایطی مناسب برای حیاتشون نیازمندن؛ شرایطی تحریککننده اما نه نابودکننده. این اساس موازنه است.
اسکال فیس: تو میگی که مردم باید کورکورانه شرایط مد نظرت رو بپذیرن، صرف اینکه مبادا دچار «آلرژی» بشن؟
زیرو: اگر میخوایم جهان رو یکپارچه کنیم، سواد خوندن و نوشتن باید موقوف بشه؛ بهعبارتی، اگر از استعارهی خودت بخوام وام بگیرم، نیازمند سرکوب «سیستم ایمنی اطلاعات» هستیم.
اسکال فیس: مصونیت مقابل اطلاعات… اما برای اطمینان از اینکه هیچ واکنش آلرژیک ایجاد نمیشه، سیستم ایمنی با انگلها و پاتوژنها مبارزه میکنه…
زیرو: دیگه تمومه، افسر. این جهان یکپارچه میشه. من راهش رو پیدا کردم. جهانی که باس متصور بود، بالأخره رنگ واقعیت میگیره. نژاد، ستیزهای قبیلهای، مرزهای ملی، حتی چهرههای ما دیگه بیربط میشن. ماهیت ارتباطات تغییر میکنه، و بشر دوباره یکی میشه.
و هایپررئالیتهبودن متال گیر سالید بیشازپیش وجود چنین مقالهای را توجیه میکند. زوران آیووانوویچی (Zoran Iovanovici) در مقالهی «متال گیر سالید ۳ دربارهی هایپررئالیته به ما چه میآموزد» در همین مورد بحث کرده است که متال گیر سالید ترکیبیست از تاریخ واقعی با تاریخ خیالی و بهنوعی کار این مقاله تفکیک این فراواقعیتها از همدیگر است.
اما نظر و برداشت خود سازندگان از فضاسازیهای تاریخی فانتوم پین چیست؟ به نظر بلاواسطهی خود هیدئو کوجیما دسترسی نیست و در این مورد اظهار نظری نکرده اما صحبتهای یکی از همکارانش به نام کنجی یانو/Kenji Yano که چندین رمان با نظارت خود کوجیما از دنیای متال گیر سالید نوشته در این مورد تصویر روشنتری میدهد از انگیزههای اصلی فضاهایی که بازی برای روایت داستانش انتخاب کرده است. در مصاحبه با نشریهی فامیتسو در همین مورد میگوید:
کنجی یانو: مهمه در نظر داشته باشیم کوجیما صرفا موتیفهای موبی دیک رو استفاده نکرده. بنظرم اینطور بوده که هر دو مولف، ملویل و کوجیما، بیوقفه به این سوال که جهان چطور کار میکنه فکر میکنن، و به جواب یکسانی رسیدن. بنابراین یک نویسندهی قرن نوزدهمی و قرن بیستویکمی داریم که هر دو اهداف مشترکی دنبال میکنند. ازایننظر، فکر کنم درسته بگیم خیالات کوجیما با جهان ادبیات ممزوج شد. و البته، اگه به بازی از لحاظ منابع انرژی نگاه کنیم، واضحه که چرا بازی در افغانستان و آفریقا اتفاق میافته. هر دو نفتخیرند و هر دو منبع فلزات کمیاب…
فامیتسو: پس میگید یکی از مضامین کلیدی متال گیر سالید ۵، اختلاف سر منابع انرژیه؟
کنجی یانو: بله، نظرم همینه. و از اونجا که مفهوم «انگل تارهای صوتی» هم در داستان هست میبینیم که چطور منابع بیولوژیکی هم در این اختلافات حضور دارن. منظورم برنامهی اسکال فیس برای عقیمکردن سلاحهای اتمی هستش، و در خلا قدرتی که بعدش بهوجود میآد میخواد با انگل تارهای صوتی بر دنیا حکومت کنه(۱). ارگانیسمها هم بههرحال به یکجور منبع انرژی تبدیل شدن، و همونقدری جهان رو تعریف میکنن که سایر منابع انرژی. و این یه نظریهی صرفا خیالی و ادبی نیست. در خصوص نهنگها دیدیم که چطور ارگانیسمها حکم نفت جهان رو داشتند(۲). اما این بار بهجای والهای غولپیکر، ارگانیسمهایی که تبدیل به منبع یا سلاح شدن، میکروبهای خیلی ریزی هستن که بدون چشم مسلح دیده نمیشن. خیالات قرن بیستویکمی دیگه دنبال چیزهای نه کلان بلکه خرد و مینیاتوریه.
در اواخر مقاله که نویسنده به ایراد سازمان ملل در رسیدگی به مسئلهی اقلیتهای قومی میپردازد که از طرف دولت ملی و ملیت خودشان طرد شدهاند جا داشت بیشازپیش شواهد حضورش را در خود داستان متال گیر سالید ۵ نشان میداد. در یکی از نوارهای بازی به نام «نیروهای خصوصی»، کازوهیرا میلر در مقام یکی از پدران اصلی پیدایش نیروهای خصوصی توضیح میدهد که چطور این نیروها چون عضو دولت ملت مشخصی نیستند «جویده و بعد تف میشن». برای همین است که اسنیکی که بعدها در Metal Gearهای ۱ و ۲ میبینیم سراغ «ملتی متشکل از سربازان» یا همان «بهشت بیرونی» (Outer Heaven) میرود؛ و میلر هم در سودای ساخت چیزی که با «فدراسیون»، «کشور»، و «ایالات متحده قدرت» توصیف میکند: «… ما قصد داریم تا تمام نیروهای خصوصی رو زیر نظر تو یکپارچه کنیم و فراتر از ملتها و اقتصادها پیش بریم. یک ملت چیه؟ صرفاً وصلههایی روی خاک [مرزهای خیالی]. رابطهی میان ما از ملتها هم پیشی میگیره، و اینطور جهان رو در کنترل خودمون میگیریم. ما کشور جدیدی میسازیم و معنی و مفهومش رو از ابتدا خلق میکنیم. حتی سایفر هم زیر ما قرار میگیره: فدراسیونی برای قلمرویی بیشازحد بزرگ و متشکل از ملل نظامی — ‘ایالات متحده’ قدرت.»
چون طبق همهی آنچه در جنگ سرد پشت سر گذاشتهاند آموختهاند سربازانی چون او و زیردستانش نهتنها بدون بمب اتم بلکه بدون ملیت واحد هم شانس بقا ندارند ولو اینکه بهلحاظ قومی و نژادی با هم متفاوت باشند. این مشابه چیزی است که جورجو آگامبن در مقالهی «فراسوی حقوق بشر» مینویسد – بشر (و در این مورد خاص، سرباز) فقط تا آنجایی حق و حقوقش حفظ میشود که در تابعیت یک دولت ملت بزرگتر باشد: «در نظام دولت-ملت، حقوق بشر که از قرار معلوم حقوقی مقدس و مسلم انگاشته میشود، به محضی که دیگر نتوان از آن حقوق به مثابه حقوق شهروندان یک دولت سخن گفت کارایی خود را بهکلی از دست میدهند. اگر در عنوان اعلامیهی ۱۷۸۹ فرانسه اندکی تامل کنید، ایهامی را میبینید که متضمن همین معناست: ‘اعلامیهی حقوق بشر و حقوق شهروند’. پرسش این است: آیا نویسندگان اعلامیه این دو اصطلاح را برای نامگذاری روی دو واقعیت مجزا به کار بردهاند یا که نه، بر آن بودهاند تا واقعیت یا مفهوم واحد پیچیدهای را با دو کلمه (که البته بههم مربوطاند) بیان کنند، هرچند روشن است که اصطلاح نخست دومی را در دل خود دارد؟ در نظام سیاسی دولت-ملت، هیچ فضای مستقلی برای خود انسان از آن حیث که انسان است و قطع نظر از هر صفت و خصوصیتی [نظیر شهروند] در کار نیست. کمترین گواه این مدعا این واقعیت است که حتی در بهترین دولتهای ملی، فرد پناهنده همواره منزلت و وضعیت موقت دارد چندان که دو راه پیش روی خود نمیبیند؛ یا باید به تابعیت دولتی تازه درآید یا باید به وطن خویش بازگردد. در چهارچوب قوانین دولت-ملت، چیزی به نام شان و منزلت انسان بماهو انسان [قطع نظر از شهروند بودن یا نبودن] اصلا قابل تصور نیست.» (ترجمه از امید مهرگان و صالح نجفی)
نظمی که ذهن ما تصور میکنه مثل یه تار عنکبوته، یا یه نردبون، که برای نگه داشتن چیزی ساخته شده. اما بعدش باید این نردبون رو دور بندازی، چون کشف میکنی که، اگر مفید هم بود، ولی بیمعنی بود.
– نام گل سرخ، اومبرتو اکو
حتی امروز هم، خیلی از تحصیلکردگان گمان میکنند پیروزی مسیحیت بر فلسفهی یونانی نشاندهندهی برتری حقیقت اولی بر دومی بود. گرچه در این مورد، آن فلسفهای که ضمختتر و خشنتر بود بر فلسفهی معنویتر و باظرافتتر پیروز شد.
— انسانی زیاده انسانی، فردریش نیچه، ۱۸۷۸
در این مقالهی دو قسمتی دربارهی اهمیت فضاسازی تاریخی در متال گیر سالید ۵ سری به جزیرهی مدیترانهای قبرس میزنیم. با وجود اینکه رویدادهای فانتوم پین بخش خیلی کمیاش در این جزیره جریان دارد اما بسیار به فضا، تاریخ، و افسانههایش وفادار مانده. از علامت جادهها که به زبان یونانی نوشته شده، تا آلونکها و مکانهای واقعیای از پایگاههای نظامی بریتانیایی که انگار کپی برابر اصلاند. و همینظور درختها و رودها و سواحل. درست مثل فضایی که بازی بعدا از افغانستان نشان میدهد، قبرس هم گورستان ملل مختلف بوده و برای همین تاثیرات فرهنگی زیادی از اینور و آنور به ارث برده.
در فصل افتتاحیهی فانتوم پین اسنیک چیزهایی که میبیند مشخصا الهام از جهانبینیهای یهودی-مسیحی و یونانی-رومی هستند. مثل نهنگی که آشکارا از کتاب یونس از عهد عتیق برداشته شده و شخصیتی پر از شرارههای خشم که مثل خدای جنگ رومیها یعنی مارس است. یا اسبی پرنده همچون پگاسوس. قتلعامها هم چه بسا انگار صحنههای کتاب مقدس و زمان حضور موسی در مصرند و سیل نوح هم تلمیحی به عهدین.
همهی اینها به خود قبرس که برزخ و پلی بین جهانهای یهودی-مسیحی و رومی-یونانی است مربوط هستند. به واسطهی متال گیر سالید ۵ به خیلی از این فضاهای تاریخی قبرس میتوانیم نگاه کنیم، چه از زمانی که در یونان باستان این جزیره را خاستگاه الههی عشق به نام آفرودیت میدانستند و چه در زمان صلیبیون که برای مدتی کوتاه همزمان مایملک امپراطوریهای روم شرقی و عثمانی بود. تا اینکه صلاحالدین ایوبی اورشلیم را گرفت و به یکجور پناهگاه و پایگاه برای مسیحیان چادرنشین شد.
ولی هدفم این نیست که جدا جدا به اینها بپردازم. میخواهم اهمیت قبرس را از نقطه نظر دولتمداری جهانی توضیح دهم و خصوصا اینکه چطور جنگ سرد به جنگ علیه تروریسم دگردیسی پیدا کرد، مضامینی که بیشتر هم به کلیت داستان متال گیر میخورد.
در پایان قرن ۱۹ قبرس بین امپراطوریهای ترکان و امپراطوری بریتانیا مدام دست به دست میشد و بریتانیا هم امپراطوری عثمانی را «مرد مریض اروپا» میدانست. به این معنا که فروپاشی آنها قریبالوقوع است. برعکس امپراطوری تزاری روسیه مداما داشت قدرت میگرفت و منبسط میشد و وحشت از فتوحاتش باعث تشکیل ملت افغانستان گردید تا سدی باشد که دست روسیه را از مستعمرهی عزیز دردانهی بریتانیا یعنی هند دور نگه دارد. این وحشت باعث شد چند سال قبل عثمانیها قبرس را به بریتانیا واگذار کنند.
بریتانیا در سال ۱۸۶۲ به جزایر ایونی که در جنگهای ناپلئونی صاحبش شده بود اجازه داد با سرزمین اجدادیشان یعنی یونان متحد شوند. یونانیان قبرس منتظر بودند همین اتفاق برای خود قبرس هم بیافتد و صاحب آن شوند اما هرقدر ملیگرایان بیشتر بر طبل اتحادیه میکوبیدند آتش ترکان قبرس هم تندتر میشد. در دههی پنجاه قرن بیستم این نزاعها به جای باریک کشیده شد. از طرفی یونانیان دنبال متحد شدن قبرس با یونان و از طرفی ترکان دنبال تجزیهطلبی بودند.
بعد از جنگ جهانی اول که امپراطوری عثمانی فروپاشید ترکان قبرس از طرف بریتانیا دو راه بیشتر نداشتند: یا باید به ترکیه مهاجرت میکردند یا به شهروندی و تابعیت امپراطوری بریتانیا درمیآمدند. این اتفاق درست قبل از جنگ کوتاه بین ترکان و یونان بود که باعث شکلگیری جمهوری ترکیه شد. این ملت جدید ترک حاضر بود از دعاوی خود سر مناطق سابقا تحت تصرف عثمانی کوتاه بیاید، و قبرس هم جزو همین مناطق بود. اما این ترکیهی جدید پر از اصلاحات اساسی در ساحتهای فرهنگی و سیاسی و اجتماعی بود. چسبی که این تحولات را بهم وصل میکرد زبان مشترک بین ترکان قبرس بود. همهی اینها باعث تشکیل هویت جدیدی بین ترکها در اوایل قرن بیستم شد که هویت سابقا مذهبی را کمرنگ کرد.
در جنگ جهانی دوم هنگ قبرسیهای سربازان بریتانیایی شامل هم ترکان و هم یونانیان میشد. خود بریتانیا هم خوش داشت قبرس را کشوری ببیند متشکل از این دو ملیت اما ملیگرایان ترک و یونانی کشور که رو به رشد بودند دقیقا خلاف این نقشه را میخواستند. با اینکه این هنگ قبرسی بریتانیاییها به خیلی از جبههها اعزام شد، از اروپا گرفته تا شمال آفریقا و خاورمیانه، اما خود قبرس هم با کمپین ضداطلاعاتی موفقش از حملهی نازیها جان سالم بدر برد. این عملیات انگار پیشنمایشی بود بعدا بر آنچه در عملیات d-day حمله به نرماندی دیدیم. قبرس با اعزام تانکهای تقلبی و گزارشهای عمدا غلط باعث شد جاسوسهای نازی تصور کنند یک گردان هفتم خیالی وجود دارد و فکر میکردند متشکل از سی هزار نیروست که در سواحل جزیره در حالت آمادهباش هستند. این شد که نازیها از خیر حمله به قبرس گذشتند.
قبرس، خصوصا وقتی حادثهی کانال سوئز اتفاق افتاد [که در بازی هم به آن اشاره میشود، زمانی که اسنیک بیخبر از همهجا میپرسد کانال سوئز را چه زمانی باز کردند و آسلات او را تفهیم میکند]، نقطهی استراتژیک مهمی بود و انگلستان نمیتوانست از خیرش بگذرد. بعد از پایان جنگ جهانی دوم یونان و ترکیه خودشان صرفا به مهرههای عصر جدیدی به نام جنگ سرد تبدیل شدند. بنظر ترکیه شوروی داشت به مرحلهی پیشروی به خاک آنها میرسید و یونان هم که بعد از اشغالشدن توسط نازیها دچار خلا قدرت شده بود درگیر جنگ داخلی شد بین نیروهای مدافع سلطنت و کمونیست. اینجا بود که به قول نیویورک تایمز فرم جدیدی از جنگ شکل گرفت، گرچه ریشههایش را به جنگ بوئر در آفریقای جنوبی هم میشود ربط داد. بههرحال جنگ داخلی یونان سرآغاز جنگهای دوران صلح بین سربازان و نیروهای چریکی بود. به نقل از Howard Jones در کتاب A New Kind of War منظور از این جنگ جدید یعنی «جنگی در سایه که تعریف دشمن و حتی پیروزی سخت بود چون نمیشد به سادگی آن را با میزان زمین تصرفشده یا تلفشدن منابع مادی و انسانی اندازهگیری کرد».
دشمنان ندرتا یونیرم مشخصی داشتند و با سلاحهای مصادرهای میجنگیدند و با جنگهای نامنظم و تاکتیکهای تروریستی شهرها و روستاها را به تسخیر درآورده، و نیروهای کمتعداد اما کارآمد استخدام میکردند. مشابه این جنگها بعدا در هندوچین و آمریکای لاتین و خاورمیانه هم اتفاق افتاد. این چریکها، که به نام شورشی و یاغی و راهزن هم شناخته میشدند، همین که شکست نمیخوردند برایشان پیروزی بود. و از آنجا که جنگهای تمام عیار به معنی باز شدن پای شوروی و آمریکا به این کشورها و در نتیجه جنگ جهانی سوم بود، برای همین آمریکا ترجیح میداد در یونان به رژیمهای دستنشاندهی سرکوبگر متکی باشد. به گزارش نیویورک تایمز در همان زمان یونان «پیشنمایشی بود از جنگی بیجبهه و تقریبا بیچهره که به عنصر اصلی جنگهای فردا تبدیل میشد. جنگ اسبهای تروجان که ماشینگانهایشان را به همهجا و هیچجا نشانه گرفتهاند.»
اگر کمونیستها در یونان پیروز میشدند و ترکها هم تحت سیطرهی یوزف استالین قرار میگرفتند، ایالات متحدهی هری اس ترومن نگران بود در مقصد بعدی سراغ تسخیر خاورمیانه بروند. بدبینیای که ایالات متحده به کمونیسم داشت باعث میشد تصور اینکه هیچوقت بطور طبیعی در جایی انقلاب کمونیستی رخ بدهد را مشکوک بداند و توطئهای از سمت شوروی. حتی با وجود اینکه کمونیستهای یونان از کرملین خط نمیگرفتند اما کاملا واضح بود که اگر این شورش کمونیستی پیروز میشد، یونان به سمت شرق غش میکرد و نه غرب. سناتور وندنبورگ/Vandenberg به دولت گفته بود «آقای رییسجمهور، تنها راه اینکه بتونید آمریکا رو به حمایت مالی از یک جنگ نیابتی در یونان مجاب کنید اینه که کاری کنید که مردم مثل بید بر خود بلرزن». حاصلش شد این گفتههای ترومن در سخنرانی بعدی: «موجودیت دولت یونان امروز در معرض تهدید فعالیتهای تروریستی چندین هزار کمونیست مسلح است. به باورم سیاست ایالات متحده باید حمایت از مردمان آزادی باشد که جلوی این تهدیدات ایستادهاند تا در انقیاد اقلیتی مسلح یا فشارهای خارجی قرار نگیرند.» منظور سخنرانی ترومن در اینجا از حمایت از مردمان آزاد و پیروزی دموکراسی یعنی دفاع از نظام سلطنتی.
سیاست بهاصطلاح دکترین ترومن که برای مقابلهی جهانی با کمونیسم بود در واقع تا حدی بخاطر سیاستهای نفتی بود. در سال ۱۹۴۴ قرارداد نهچندان سریای بین استالین و چرچیل به نام Percentages agreement منعقد شد که جهان را بین حوزههای نفوذ خود تقسیم کردند. هم برای چرچیل و هم ایالات متحده مهم بود که دست استالین به مدیترانه نرسد چون یونان یا ترکیهی کمونیستی ممکن بود شاهرگهای تجارت جهانی مثل کانال سوئز را ببندند و نفوذشان را در خاورمیانه بسط دهند و رییس مرکز نفت جدید جهان شوند.
پس استفادهی ایالات متحده از دکترین ترومن، طبق آنچه کتاب برندهی جایزهی پولیتزرِ Legacy of Ashes [دربارهی تاریخچهی سازمان سیا] نوشته، سازمان سیا را بهعنوان یک شاخهی عملیاتهای سری بهوجود آورد (مشابه OSS در بریتانیا) تا همچون کمونیستها بتواند به جبههها و مقاومتهای زیرزمینی پول و امکانات انتقال بدهد. این بودجههای سیاه (Black Budget) از طریق خیریهها و طرحهای مردمپسندی مثل طرح مشهور مارشال برای بازسازی اروپا، پولشویی میشد.
بعد از جنگ جهانی دوم بود که ترکیه و یونان بهظاهر در یک سمت قرار گرفتند. سازمانهایی مثل ناتو و سازمان ملل پیمان بالکان (Balkan Pact) را کلید زدند تا جلوی نفوذ کمونیسم را بگیرد. اما در قبرس، همانطور که اشاره کردم، یونانیان قبرس طرفدار سرسخت اتحادیه یا یکپارچگی با یونان بودند. این تنشها بالاخره بعد از جنگ داخلی یونان به این پیمان پایان داد، یعنی همان جنگی که برای همیشه چهرهی جنگهای پساجنگ جهانی دوم را عوض کرد.
حاصل این جنگ داخلی نه پیروزی کمونیستها بلکه چریکهای ملیگرایی به نام EOKA بود که توسط کهنهکار دو جنگ جهانی یعنی جورجیوس گریواس (Georgios Grivas) تاسیس شد. او در جنگ جهانی دوم علیه کمونیستها در یونان و تحت گروهی به نام ایکس جنگید (که وقتی در نظر بگیریم منبع الهام مهم متال گیر یعنی فیلم The Great Escape هم دارای همین سازمان مقاومت بود آیرونی جالبی میشود).
برعکس بیشتر کشورها، راستگرایان در قبرس بعد از پایان جنگ جهانی دوم مخالف حکومت مستعمرهچیان (بریتانیا) بودند ولی آنچه رویکرد ضدانگلیسی سازمان EOKA را مهم میکند ارتباطی بود که بعدا با سازمان ملل پیدا کرد (همانطور که جنگ داخلی یونان بعدا به آن ربط پیدا کرد). برداشتها از واقعیت نقش مهمتری از خود واقعیتها داشت: اگر اینطور برداشت میشد که بریتانیاییها دارند قبرسیها را سرکوب میکنند پس وجههی عمومی چریکها مثبت میشود و میتوانند علیرغم ضعف قوای نظامی برندهی میدان شوند. این «اذهان عمومی» به نگرش سیاسی قرن بیستمی شکل مهمی داد ولی نقض غرضش این شد که امپراطوری فخیمهی بریتانیا را وادار به عقبنشینی کرد.
جنبشهای ملیگرایی که بعد از پایان عصر استعمار جایگزین شدند معمولا آن دسته از مردمانی که پیشینهی متفاوتی داشتند و به زبان دیگری حرف میزدند را خودی حساب نمیکردند (مثل تفاوت ترکی قبرسی با ترکی خود کشور ترکیه). تا حدی، مثل نازیها، این ملیگرایان تعریفشان از هویت سست و بیثبات بود، ولو اینکه ترکان و یونیان قبرسی هر دو ساکن جزیرهی یکسانی بودند، و لهجهشان متفاوت بود از خود ترکیه و یونان، اما هر دو میخواستند عضوی از همان ترکیه و یونانی باشند که در آن ساکن نبودند.
جالب است که قبرس به لحاظ تاریخی جزو نمونههای نادر یک تئوکراسی مسیحی بوده است و نادرتر اینکه روی شاخهی ارتدوکس یونانی یا سبک بیزانسی مسیحیت پافشاری داشته که ریشهاش به امپراطور زنون برمیگردد. مصادف با خیزش EOKA، رهبر سیاسی قبرس اسقف ماکاریوس سوم بود. به تلافی اینکه در سال ۱۹۵۵ از سازمان ملل تقاضای خودمختاری و استقلال از بریتانیا کرد، بریتانیا هم او را (انگار که زندانیای گوانتانامایی باشد) به کشور سیشل تبعید کرد.
در سال ۱۹۵۹ به کشور برگشت و فورا رییسجمهور قبرس شد. اما پیش از آنکه از آتن به موطنش برگردد مشکلات قبرس (که بعدا باعث جنگ داخلی شد) به محض بازگشت ماکاریوس از آتن آنقدر شدید شده بود که ریاستجمهوریاش دیگر سودی نداشت. جنگ مقدس علیه کمونیسم باعث نزدیکی آمریکا با نظامیان راستگرای یونان شد و در سال ۱۹۶۷ با کودتا به قدرت رسیدند. بعد از قدرتگیری این خونتای نظامی، ماکاریوس دیگر دنبال نه اتحاد با یونان بلکه استقلال قبرس از این کشور بود. بعلاوه ماکاریوس با کلیسا هم دچار مشکلات داخلی شده بود، و شاخهی B سازمان EOKA علیه دولت او جنگ چریکیای کرد که قبلا در یونان بخاطرش آبدیده شده بود. علیه ماکاریوس هم زود کودتا شد.
وقتی خونتای نظامی یونان از کمپین انتخاباتی ریچارد نیکسون حمایت مالی کرد، تصور دولت یونان این بود که آنها هم یکی از قدرتهای کوچک اما گردنکلفتیاند که متحد غیررسمی ایالات متحده هستند و با کمک سازمان سیا میتوانند همهچیز را تحت کنترل نگه دارند. اما سیا در سال ۱۹۷۴ غافلگیر شد وقتی دید ملیگرایان یونانی میخواستند قبرس را بگیرند، واقعهای که پای ترکیه (یکی از اعضای ناتو که طبعا توسط آمریکا تسلیح شده) را به خاک قبرس دوباره باز کرد.
ماکاریوس که قبلا خودش توسط بریتانیا تبعید شده بود حالا از طرف همان کشور تحت حمایت قرار گرفت تا مقابل چریکهای یونانی ایستادگی کند. یک روز بعد از استعفای نیکسون از ریاست جمهوری، هنری کیسینجر گفت «سیا دربارهی مداخلهاش در یونان داشت دروغ میگفت و آن دروغها باعث جنگی شدند که هزاران نفر را کشت». در تلافیاش هم سفیر ایالات متحده و از سرپرستان اعزامی سیا به یونان کشته شدند.
این مصداق بارز همان آتشی بود که به نظر سیا دودش توی چشم خودشان رفت (backfire). کل قضیه هم به ریشههای خود سیا و دکترین ترومن برمیگردد، یا دقیقتر بگوییم، به قول اولین رییس سیا (نقلشده از کتاب Legacy of Ashes)، که بعدها بطرز ترسناکی توسط جورج دبلیو بوش بعد از یازده سپتامبر تکرار شد: «اقیانوسها امروز خشکیدهاند و حالا هم انگار که هم اروپا و هم آسیا همانقدری هممرز آمریکا هستند که مکزیک و کانادا با هم هممرزند».
دیمیتریوس آیونیدیس (Dimitrios Ioannidis) رییس سرکوبگر پلیس مخفی یونان بود. شاید جای تعجب نیست که نزاعی که یونان و ترکیه را دوباره در قبرس به جنگ کشاند بخاطر مسئلهی نفت بود. آیونیدیس، طبق آنچه در دانشنامهی بریتانیکا نوشته شده، برای براندازی دولت ماکاریوس سوم تلاش کرد و این تکهی پازلی بود از اختلاف اساسیتر با ترکیه سر امتیاز نفت در دریای اژه.
همانطور که اشاره کردم، جالب است که هم یونان و هم ترکیه اعضای پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) هستند. گرچه ظاهرا ناتو برای حفاظت از دموکراسی اروپا علیه کمونیسم ساخته شده بود اما یونان در واقع دموکراتیک نبود و مدام بین حکومتهای سلطنتی، جمهوری و خونتاهای نظامی جابهجا میشد، و ترکیه هم تا همین امروز بیشتر یک حکومت اقتدارگرا مانده است. نیازی به گفتن نیست که هیچیک از این دو کشور مدیترانهای در شمال آتلانتیک نیستند.
البته که شورویها ضد دموکراسی بودند. غرب و شرق دموکراسی را وسیله میدیدند و اگر ایدهالهای دموکراتیک یا دکترین انقلاب جهانی کمونیستی سد راه قدرت و صلح میشد، از وسیلهی دیگری استفاده میکردند. همانطور که در یونان از کودتا دفاع کردند (غرب) و همانطور که قیام چکسلواکی شدیدا سرکوب شد (از طرف شوروی). حتی دکترین ترومن هم که بیشتر برای مهار کمونیسم بود تا اینکه سیاست مشخصی باشد، جنگی بود برای قلبها و مغزها و نه بر سر قلمرو و سرباز. ریشهی آن به ظهور بمبهای اتمی برمیگردد. زور شوروی برای دفاع از کشوران عضو پیمان ورشو (ناتوی شرق) بیشتر از زور ناتو برای دفاع از اروپا بود و در نتیجه به بازدارندگی روانی سلاحهای اتمی متوسل شد. در عوض شوروی هم با کسب سلاحهای اتمی سریع ورق را برگرداند و حالا یک نیروی روانی جدید به نام «نابودی حتمی طرفین» (Mutually Assured Destruction) علم شد. با این دکترین بود که مردم جهان گروگان گرفته شدند و هیچ سلاح اتمیای دیگر استفاده نشد. همانطور که یکی از معماران جنگ سرد و از سیاستمداران آمریکایی یعنی جورج کنان (George Kennan) مینویسد، «نه ماهیت خود پدیدهها بلکه سایههایشان است که بر احساسات دولتمردان تاثیر میگذارد و به تحرک وامیدارد.»
مسئلهی متناقض دربارهی قبرس این است که گرچه بین کسانی تقسیم شده که خود را ترک و یونانی میدانند، اما از نظر ژنتیکی بیشتر به همدیگر نزدیکاند تا با مردمان کشورهای یونان و ترکیه. دلیلش جداافتادگی جغرافیایی آنهاست و اینکه غربیها یونانیها را بیشتر به چشم سفیدپوست اروپایی میبینند و ترکان را شاید قهوهایرنگ یا خاورمیانهای. درحالیکه ترکیه بلحاظ جغرافیایی همانقدری بخشی از اروپاست که بلحاظ فرهنگی هم نزدیکیهایی با خاورمیانه دارد. تعاریف جغرافیایی و تاریخی و علمی به حاشیه میروند و هویت از منافع کشورهای خارجی منبعث میشود. یعنی یونانیان و ترکان ملیگرا ترجیح میدهند قبرس تقسیمشده باقی بماند تا اینکه آن را همانطور که هست ببینند.
اینکه قبرس یک دولت-ملت مستقل باشد نه فقط خلاف منافع ترکان و یونانیان و آمریکاییهاست بلکه مهمتر، (مثل d-dog در متال گیر سالید ۵ که هیچکس نمیداند گرگ است یا سگ است یا چیزی بین این دو)، تبدیل مردمان متکثر قبرس به یک ملت واحد خودش با مفروضات ناسیونالیسم به تضاد میخورد، همان ناسیونالیسمی که میگوید جا فقط برای یک ملت و یک فرهنگ هست. قبرس بهخودی خود نافی هم ملیگرایی و هم نژادگرایی است. خود ترکان و یونانیان قبرس هم بین خودشان نمیتوانند به توافق برسند که آیا سفیدپوست هستند یا تیرهپوست. بعد از یازده سپتامبر مذهب با نژاد مترادف شد ولو اینکه همهی مسلمانان عضو اسلام واحدی نیستند. همانطور که ترکیه علیرغم سکولار بودنش اسلامی هم هست و تا قبل از جنگ علیه تروریسم و اوجگیری اندیشههای راستکیشانه، ملتهای میانهروی سکولار و مسلمان هم وجود داشتند. شاید چون قبرس با اقتضائات زمانه جور نیست (زمانهای که بعد از جنگ سرد به وادی ملیگرایی و بله، نژادگرایی هم رفت) تا همین امروز شکافش پر نشده است. همانطور که اسنیک میگفت، «آخرش زمانه سیاستها رو تعریف میکنه. وقتی دمشون رو بگیری برمیگردن و دستت رو گاز میگیرن.»
متال گیر سالید ۵ در یک کلام دربارهی جهانیسازی است. دربارهی اینکه چطور نظام بینالملل نتوانست جلوی نزاعها را بگیرد و چه بسا بدتر آنها را تشدید کرد. تاریخ قبرس مصداق بارز آن است. همانطور که گفتیم قبرس از زمان یونان باستان تاکنون بین امپراطوریهای مختلف دست به دست شده و مکانش در گوشهی شرق مدیترانه هم آن را از نظر استراتژیکی به مکان مهمی تبدیل کرده است. اما با سقوط قدرتهای استعماری قرن بیستم که آغازش با استقلال هند و حادثهی کانال سوئز در دههی پنجاه بود و همینطور به تبوتابافتادن گفتمانهای خودمختاری و حاکمیت ملی، ژئوپولتیک قدرتهای بزرگ هم قرار بود تمام شود. هدف از تاسیس سازمان ملل هم چنین بنظر میرسید و قرار بود یک انجمن جهانی دموکراتیک باشد. اما اگر قول مشهور اورول در مزرعهی حیوانات را کمی جرح و تعدیل کنیم، «بعضی از ملتها برابرتر از بعضی ملتها بودند». شورای امنیت سازمان ملل به پنج کشور چین، فرانسه، روسیه، انگلیس و ایالات متحده عضویت دائمی داد. و در سرتاسر جنگ سرد هم سازمان ملل حداقل از نظر نظامی در نزاعهای بین امپراطوری بریتانیا و جنبشهای ملی مستعمرهها و تحتالحمایههایش بر ضد این امپراطوری، فلج مانده بود.
همانطور که مصادیقش را در قضیهی کانال سوئز و قبرس دیدیم که چطور در تشکیل لیگ ملتها و بعدا سازمان ملل نقش بازی کرد، اما به نقل از کتاب No Enchanted Palace: The End of Empire and the Ideological Origins of the United Nations نوشتهی Mark Mazower، بریتانیا در از دولت جهانی بهعنوان وسیلهی امپریالی حراست از قدرت خود و آمریکا حمایت میکرد و میخواست سیطرهی آنگلوآمریکنها باقی بماند.*
و این دوباره ما را به قبرس و زادگاه اسطورهای آفرودیت برمیگرداند. قبرس بهلحاظ تاریخی نه فقط برای مسیحیت بلکه برای پاگانیسم یونانی هم که قبلش وجود داشت مهم است. احتمالا ریشهی اسطورهی افرودیت الههی عشق (رومیها او را ونوس میخواندند) به همین جزیره برمیگردد. آفرودیت حاصل جهانی پیشامسیحی است که در آن برهنگی نماد گناه نبود، و این مربوط به کاراکتر تقریبا برهنهی کوآیت میشود. طوری هم که از آب نیرو میگیرد و به آن عشق میورزد مانند پرستشکنندگان خود آفرودیت است که بهخاطرش حمامهای عمومی در قالب مناسک عبادی انجام میدادند و بین آفرودیت و آب سنخیت میدیدند.
این نمودی از اهمیت استثناگرایی اخلاقی و تمدن برای متال گیر سالید ۵ است. دنیای گلوبالایزشدهای که امروز در آن زندگی میکنیم بخش اعظم شخصیت و باورها و ویژگیهایش را مدیون سنتهای بهجا مانده از یونان باستان است (یا لااقل تفسیری که امپراطوری بریتانیا در اواخر قرن نوزدهم از آن داشت). این ایده که یونان در فرآیند طبیعی روشنگری و طبیعی و بدون ایدئولوژیزدگیْ متمدن شد و به پیشرفت علمی و کشف دموکراسی رسید. و مسیحیزهشدن این تمدن هم نقش اساسیای در ایدهی «مسئولیت انسان سفیدپوست»/White Man’s Burden داشت – عنوان شعر معروف رودریارد کیپلینگ که بعدها مترادف شد با تعهد سفیدپوستان برای بهاصطلاح ادب و متمدنکردن نژادهای غیرسفید وحشی و نابالغ جهان غیراروپایی.
این نقش زیرپوستی اما اساسیای برای فانتوم پین دارد. شاید بتوان گفت میخواهد بگوید امپریالیسم زبانی انگلیسی در ترکیب با اخلاقیات یهودی-مسیحیْ همان فانتومی است که از پاگانیسم جهان یونانی-رومی به جا ماند، و قبرس درست وسط همهی اینهاست. و درست است، همان جنگی که آمریکا را به کوبا کشاند خود یکی از بسترهای شعر بدنام کیپلینگ شد. به نام او یک عبارت مهمتر هم ثبت شده به نام «بازی بزرگ»/Great Game در باب کشمکش بین روسیه و انگلستان در قرن نوزدهم بر سر افغانستان (که بیشباهت به جنگ سرد شوروی در افغانستانی که متال گیر سالید ۵ نشان میدهد نیست). با گذشت این سال اما این «بازی بزرگ» که کیپلینگ مطرح کرد به قوت خود باقی مانده است (ولی در مقالهی دیگری به آن میپردازیم.)
برای فهم اینکه لیگ ملتها و بعدا سازمان ملل برای حفاظت ابدی از سلطهی جهان سفیدپوست انگلیسیزبان بهوجود آمده هم بعدا وقتی به آفریقای متال گیر سالید ۵ برسیم قضیه واضحتر میشود. فعلا همیین بسنده است که Jan Smutz علیرغم اینکه مخالف حق رای برای سیاهان آفریقای جنوبی بود اما باحرارت از حقوق بشر دفاع میکرد و گویی این تناقض اساسی زیر فرش هل داده شده بود.
«مسئولیت انسان سفیدپوست» حداقل روی کاغذ کموبیش همان کاری را با مردمان غیرسفید کرد که مسیحیت با پاگانیسم. از نظر مسیحیت آنها وظیفه داشتند جهان پاگانی را اعتلا دهند تا به تمدن مدرن برسد. به عبارت دیگر تنها راه رسیدن به بهشت با قیمومت اسقفهایی همچون «برادر بزرگ» اورول بود.
اختلافات بین ترکان و یونانیان در قبرس باعث شد بریتانیا به آنجا ارتش بفرستد و آکراتاری و داکیلیا را ضمیمهی نواحی ماورای بحار بریتانیا کند. هدف برقراری صلح بود، و بهزودی وضعیت اضطراری دائمی بهوجود آمد تا ماندن نیروها در جزیره توجیهپذیر شود. این درست در منطقهای است که طبق کتاب فکتهای جهانی از سازمان سیا (CIA Factbook)، «سابقا جایگاه اسقفهای مسیحیت ارتدوکس بود».
بههرحال متفرق نگه داشتن قبرس آن را به یکی از مهمترین پناهگاههای بینالمللی تبدیل کرده. القاعده برای اینکه پیش از تصویب قانون پاتریوتْ حمایت مالی برای عملیاتهایش جمع کند از همین جزیره استفاده میکرد. جالب اینکه یکی از مقامات آمریکاییای که برای میانجیگری بین ترکیه و قبرس اعزام شد دونالد رامسفلد بود، که بعدها دو دوره وزیر دفاع ایالات متحده شد.
اگر هنوز واضح نشده بگذارید طور دیگری بیان کنیم: نوع جدیدی از جنگ که تا الان توصیف میکردیم در یونان شروع شد و به قبرس رسید و در جنگ سرد اوج گرفت، به شکل غالب جنگ علیه تروریسم در قرن بیستویکم درآمد. تنفر دوجانبهی ترکان و یونایان از همدیگر بخاطر چیزهایی که در این جزیره از دست دادند باعث تقسیم نواحی بین این دو ملت شد. دو دولت مینیاتوری تحتالحمایه بهوجود آمدند که بهظاهر هر کدامشان در حوزهی نفوذ ترکیه و یونان هستند و خط سبز سازمان ملل بینشان حکم میکند. بریتانیا هم هیچوقت کنترلش را روی آن از دست نداد و زبان انگلیسی همچنان توسط هر دو طرف استفاده میشود.
تنش بین این دو ملیت بر سر قبرس نشاندهندهی منطق ناسیونالیسم و تنشهایش با حقوق اقلیت و حاکمیت ملی در عصر دولت جهانی است که توسط سازمان ملل مدون شد. در سال ۱۹۲۳ لیگ ملتها (که بعد از جنگ جهانی دوم به سازمان ملل متکامل شد)، دستور انتقال اجباری ترکان و یونانیان را داد. لیگ ملتهاباور داشت حقوق اقلیتها باید توسط قوانین بینالمللی حراست شود اما بعد از جنگ جهانی دوم رویکرد منتقلکردن اقلیتها به بهاصطلاح «جایی که به آن متعلقاند» کاملا خلاف خطمشی قبلی برای حراست از حقوق اقلیتها در همان خاک بود. ناسیونالیسم و خلوصسازیْ ملیگرایان را مقابل اقلیتهای درون مرزهایشان قرار میدهد. از زمان جنگ جهانی دوم اینطور جا افتاده که سازمان ملل هیچ حق ندارد به کشورها بگوید با مردمانشان چه رفتاری باید داشته باشند و فقط به روابط بینالملل رسیدگی کند. این باعث شده اقلیتها و حتی اقلیتهای زبانی در معرض تهدید قرار بگیرند**.
بعد از جنگ دوم جهانی اینطور فرض میشد که تکثر قومی بهخودی خود یکی از منابع تنش و جنگهاست. در واقع منطق پشت جنبش پانیونان مثل سایر جنبشهایی همچون همچون پانعربیسم و پانآفریقا و پانآسیا در چهارچوب دولت ملتها نمیگنجند. میشود گفت تمرکز روی هویتهای ملی و مترادف با هویت قومی و خلوصنژادی باعث شده در این سالهای میانهْ شاهد نسلکشیها باشیم. عیب درون نظام بینالملل این است که بدون شهروند یک کشور بودن دفاع از خود غیرممکن است و چه بسا بهمرور برای دفاع از همان مجبور شوی سراغ بمب اتم بروی. برای همین است که مثلا سیاهپوستان و آمریکاییهای بومی یا اعراب یا فلسطینیهای در اسراییل به اشکال مختلف تحت فشار قرار گرفتند بیآنکه سازمان ملل به این مسائل رسیدگی کند. و باز برای همین است که جنگهای داخلی زود عادی شدند (خصوصا بعد از جنگ سرد). اختلافات داخل مرزها هم انحصارا به دست خود قوم اکثریت حل میشد. مشابه همینهایی که در قبرس تکرار میشود را در خصوص نیروی نظامی CFA متال گیر سالید ۵ هم میبینیم که وجه افتراقشان جناحهای ملیگرایانهی مختلفی است که دارند. ایضا مجاهدین افغانستانی که بعد از خروج قوای شوروی از کشورشان فورا علیه یکدیگر شدند و به تعاریف قومی و قبیلهای خود بازگشتند.
متال گیر سالید ۵ سرانجام میخواهد بگوید صلح و قدرت واقعی از آن کسانیست که زبان میانجی جهان (انگلیسی) را تعیین کردهاند. برای اسکال فیس این زبان میانجی نباید صلح بلکه انتقام باشد. همانقدری که سازمان ملل وابسته به ملیگرایی است اسکال فیس هم به Revanchism – کلمهای برگرفته از فرانسه که طبق دیکشنری مریام وبستر یعنی «سیاست بازپسگیری قلمرو یا حیثیت از دست رفته». و دفعهی بعدی که سراغ بررسی فضاسازی تاریخی افغانستان برویم به آن بیشتر خواهیم پرداخت.
نویسنده: Jorin Lee
منبع: Futurasound Productions
پانویسها
۱.کد تاکر و تحقیقاتش، شمارهی چهارم
پروژهی پاکسازی قومی با انگل
کد تاکر: تردیدی ندارم که برنامهی اسکال فیس تقریباً کامل شده است. در آن وهله، دیگر برای او استفادهای ندارم، ولی باید حداقل این موضوع را ثبت کنم؛ ثبت کنم که چگونه انگل تارهای صوتی دوران قدیم به این انگلهای منفور مربوط به پاکسازی قومی تبدیل شدند. اعتقادم بر این است که او برای این انگلها دو هدف را دنبال میکرد: نخست، همانطور که از نامش هویداست، برای پاکسازی قومی بود. نزاع بین غرب و شرق که جهان را در بر گرفته بیشازاین ادامه نخواهد داشت. زمانی که جنگ سرد به پایان رسد، و وزن آمریکا و شوروی بر جهان برداشته شود، جنگهای قومیتی که سرکوب میشدند دوباره خیزش خواهند داشت. تصورش سخت نیست که ببینیم طرفین رادیکال، رقبای خود را «پاکسازی» کنند. اما چه میشود اگر انگلی برای پاکسازی قومی، با زبان رقبا منطبق باشد و آن را آزاد کرد؟ آن زمان است که رقبا از صفحهی روزگار محو خواهند شد. حداقلش، این نظر که اقدام تلافیجویانه میتواند تمام مردم تو را ریشهکن کند، خودش عامل بازدارندهی قدرتمندی است. دوم، هدف «انگلیسیسازی» از جهان است. برای سایفر بهعنوان یک سازمان، این احتمالاً هدف اصلی خواهد بود. انسان از طریق کلمات فکر میکند، یا شاید باید بگوییم که کلمات ابزار انسان برای فکر کردن هستند. اگر کلمهای که حامل مفاهیم است را پاک کنید، آن مفاهیم هم از جهان پاک میشود. Nizhóni در زبان ناواهو یعنی «زیبا»، اما زمان گفتن این حرف، تصویری که به ذهن ما میآید با آنچه به ذهن مرد انگلیسی میرسد تفاوت دارد. آسمان لاجوردی، چشماندازی پر جنبوجوش، سبزههای شاداب… معنایی که ما در Nizhóni قرار میدهیم، ریشه در فرهنگ ناواهو دارد. اگر این کلمه را از دست دهیم، تصویر ما از سرزمین زیبایمان هم همراهش از خاطرهها میرود. همانطور که اورول سالها قبل پیشبینی کرده بود. سایفر، با پایگاهش در آمریکا، به همین دلیل انگلیسیسازی را ادامه خواهد داد. فرض کنید که تمام ۵ میلیارد انسان روی این زمین به زبان انگلیسی بخوانند، حرف بزنند و فکر کنند. آرمانهای آنها نیز به همان سیاق انگلیسیسازی، و کنترل کردن برای سایفر آسانتر خواهد شد. اقتصاد حکومت با سرعتی شگفتآور رشد خواهد کرد. انگلهای پاکسازی قومی هم کمکرسانی عالی برای نیل به این هدف هستند. سوا از انگلیسی، نیاز به نابودی هیچ زبان دیگری نیست. تمام آنچه نیاز دارند این است که سایر زبانهای حاکم و رقیب را در موضع ضعف قرار دهند؛ روسی، چینی، عربی… اگر مردم بدانند که با تکلم به چنین زبانهایی موجودیت و حیاتشان در معرض خطر قرار گرفته، مثل رمه از زبان میانجی انگلیسی استفاده خواهند کرد. سایفر حتی نیاز ندارد که روی زبانهای کوچکتر تمرکز کند. بههرحال، آنها همین الآنش هم توسط انگلیسی بلعیده شدهاند. تجارت، آموزش، فیلم، کالاها… انگلیسی به تمام گوشه و کنارهای جامعهی جهانی سرایت کرده است. آن زمان که به ناواهو مینگرم، این را بهخوبی درک میکنم. بعضیهایشان زبان ناواهو را از یاد بردهاند. گفته میشود که بیش از ۲۰۰۰ زبان جهان در آستانهی انقراض قرار گرفتهاند. در این لحظه، مفاهیم فرهنگها و فرمهای بیانشان برای همیشه نابود خواهد شد. گسترش شبکههای الکترونیکی به انگلیسیسازی معنای بیشتری میدهد. شبکهها فاقد مرزهای ملی هستند. با پایهسازی آنها روی یک زبان واحد، میتوانند عمیقتر در درون و میان مردم نفوذ کنند. هدف پایهای اتحاد چیزی نیست مگر ایجاد محیطی ایدهآل برای کسی که میخواهد اهداف مردم را کنترل کند. اما چگونه این موضوع با ساخت برج بابل تفاوت دارد؟
۲. از نوار کشتی Heiwa Maru:
اسنیک: خب کاز، اون کشتی که ما رو از قبرس سوار کرد، قبلاً یک والر بود؟
میلر: آره، یه کشتی ژاپنی. سفر دریایی چطور بود؟
اسنیک: یه جورهایی، آه، مهیج بود.
میلر: اون کشتی تا همین چند سال پیش هم جزو ناوگان والر بود. جایگزین کردنش هم عجیب نبود، اما هنوز هم بهخوبی میتونه حرکت کنه. هنوز حیات زیادی داخلش مونده، اما یهو جوهرش خشکید. مخالفت جهانی علیه شکار نهنگ سالهاست که پایهگذاری شده.
اسنیک: اینجوریاست؟
میلر: تلاش برای ممنوع کردنش کمی بیشتر از یک دههست که جدی شده. هر چی میگذره، گونههای منحصربهفردتری هم زیر پوشش قرار میگیرن، و دو سال پیش هم IWC قانونی موقتی رو برای جلوگیری از شکار نهنگ برای تجارت تصویب کرد. چند کشور، از جمله ژاپن، با تمام قوا با این قانون مبارزه کردن. اما نهایتاً خیلی از شرکتهای مربوط به شکار نهنگ انتخابی نداشتن جز پذیرفتن شکست. اسنیک، تا حالا گوشت نهنگ خوردی؟
اسنیک: نه.
میلر: وقتی که در ژاپن هنوز دوران طفولیت رو میگذروندم، عملاً همه گوشت نهنگ میخوردن.
اسنیک: گوشت خوبی داره، درسته؟
میلر: ژاپن اون روزها فقیر بود، و نهنگ هم ارزون. دیدگاه بینالمللی از اون زمان تغییر کرده. مهم نبود چه اتفاقی رخ بده، ما به همین دلیل هنوز میتونستیم روی قیمت کشتی چونه بزنیم. البته آخرش به جایی رسیدیم که باید پنج برابر بیشتر از قیمت پرداختی هزینه کنیم، اون هم روی وسایل اضافه و اصلاحی [برای کشتی]. باید بهسختی کار میکردیم تا [سرویسهای دریافتی از] مدیریت اجرایی کشتی ESM و وسایل ارتباطاتی رو داخل کشتی قرار و ظاهرش رو دستنخورده جلوه بدیم.
اسنیک: الآن هم اون کشتی مشغول هدایت مأموریتهای SIGINT هست.
میلر: در آینده، برنامه داریم تا ازش بهعنوان پایگاهی ارتباطی بین تو و مادر بیس استفاده کنیم، و همینطور بهعنوان بالگردی که مسئول تأمین دوبارهی منابعه.
*نقل از کنجی یانو در همان مصاحبه با فامیتسو دربارهی ایدههای اولیهی داستان: «کوجیما در همون ۲۰۱۱ شخصا برام ساختار متال گیر سالید ۵ رو توضیح داد. همون زمان هم همهی عناصر بازی شکل گرفته بودن؛ مضمون فانتوم پین، انگل تارهای صوتی، نژاد و تلافیجویی و البته موتیفهای موبی دیک. بااینحال اون موقع کاراکتر اسماعیل/Ishmael در واقع هیوئی بود. اسنیک همون اهب بود و دشمن سگهای الماسین هم آمریکا بود. اینطور قرار بود مثل موبی دیک داستان از نقطه نظر اسماعیل (هیوئی) روایت بشه که شهروند آمریکاست و چون به این کشور سوگیری داره نشون بده تمام این مدت حق با آمریکا بود.»(م)
**در همین مورد در یکی از نوارهای بازی اشاره میشود که چطور شخصیت منفی داستان دنبال پاکسازی قومی از طریق پاکسازی زبانی میرود:
آخرین فرم انگلهای مخصوص پاکسازی قومی
کد تاکر: در اصل، هدف غایی پروژهی پاکسازی قومی، نه فقط شناسایی زبانها، بلکه فرهنگها نیز بود. زبان عمیقاً به قومیت وابسته است. اما زبانهای زیادی هستند که بین گروههای مختلف قومیتی یکساناند، و درگیری میان آنها اصلاً کمیاب نیست. اگر انگلهای پاکسازی قرار بود تا عامل بازدارندهای نسبت به درگیری قومیتها باشد، باید بتواند، بهجز چیزی جز زبان، فرق میان آنها را درک کند. برنامهی اصلی میخواست تا از طریق تفاوتها در مسیرهای انتقال به این هدف برسد. هر گروه قومی برای خودش سبک زندگی و آداب غذاخوری متفاوتی دارد؛ فیالمثل، انگلهایی که درون آبهای کمعمق زندگی کرده را میشود استفاده کرد تا آن گروههایی که در آن آبها برنج میکارند را مورد هدف قرار داد. در مثال دیگر، انگلهایی که درون گاوها هستند را نمیتوان علیه فرهنگهایی مورد هدف قرار داد که از خوردن گوشت اجتناب میکنند. به یقین که این این هدفی بلندپروازانه بود. انگلهای فعلی تنها به انتقالات قطرهای متکیاند. زمان زیادی میبرد تا مسیر انتقال آنها را تغییر داد. عاقبت فهمیدم که پروژهی پاکسازی قومی لغو شده است. این اسکال فیس بود که دوباره آن را وارد عمل کرد. فارغ از این، او به من گفت که از تغییر مسیر انتقال صرف نظر کنم، و همان شناسایی زبان کفایت میکند. نمیدانستم چرا. میدانستم آن فلاسفهی چینی که گونههای مشابه آن انگل را کشف کردند، در اصل میخواستند «انگل سلبکننده توانایی خوانش آوانگاشتی» (Phonogramic Alexia Parasite) را خلق کنند. آن ناحیه چپ از مغز که در سمت جدار شقیقه است، محلی است که مغز به کمک آن نشانههای آوایی زبان انگلیسی را شناسایی میکند. آنها میخواستند نژادی را بسازند که بتواند در آن محل انگلیسازی را انجام داده و قدرت خواندن و نوشتن را از فرد سلب کند. درحالیکه آن بخش از مغز که وظیفهی شناسایی لوگوگرام [حروف بصری] زبان چینی را دارد، در سمت چپ میانی چینخوردگی جلوی مغز (frontal gyri) قرار گرفته است. بنابراین اگر شخصی چینی به این انگل آلوده شود، قدرت خواندن و نوشتن این زبان را از دست نخواهد داد.» (م)