نقد فیلم «لامینور»؛ آنچه ندیدیم و آنچه باید می‌دیدیم

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۲ دقیقه
فیلم «لامینور»

«لامینور» که لابه‌لای فرش ایرانی شروع شد، خدا را شکر کردم و پیش خودم گفتم پس قرار است مهرجویی قدیمی را ببینیم؛ جایی میان «سارا» و «لیلا» و «طهران، تهران» و «چه خوبه برگشتی»، به لحاظ عشق‌ورزی به هنر ایرانی. و بر اساس اطلاعاتی که از پیش درباره‌ی فیلم داشتم، با تمرکز بر دختر جوانی که ساز می‌زند؛ دختری از نسل من در زمانه‌ و خانواده‌ای که موسیقی زنان را چیزی در حد گناه و حرام می‌داند. خب، همین یک خط کوتاه پیرنگ و اسم آقای مهرجویی و اصلاً پرداختن به پدیده‌ی موسیقی، با نگاه شیدا/ویرانگر خاص مهرجویی به موسیقی، آن‌هم موسیقی زنان و با قهرمان زن، در حالی که دست‌کم برای بعضی‌هامان خاطره‌ی تلخ اما تأثیرگذار «سنتوری»، با تمام ایرادهایی که می‌تواند به آن وارد باشد و فاصله‌ای که با سینمای محبوب در خاطرمانده‌ی دوستداران مهرجویی دارد، برای منِ زن و بخشی از جامعه که دغدغه‌ی فرهنگ و موسیقی دارد، کافی است که انتظار یک فیلم خوب و حتی مهم را داشته باشیم.

«لامینور» اما دقیقاً از همان سکانس فرش به بعد، در واقع از انتهای سکانس آغازین فرش، و با ورود و معرفی شخصیت‌ها، وارد همان فضایی می‌شود که برای بسیاری از منتقدان حتی دوستدار آقای مهرجویی با «سنتوری» آغاز شد و برای من، با اذعان بر فاصله‌ی فاحش سینمای قدرتمند دهه‌ی هفتاد با دهه‌ی هشتاد و نود آقای مهرجویی، در «آسمان محبوب» و «اشباح» نمود پیدا کرد. همان فضای بیگانه‌ی بازیگر با دوربین آقای مهرجویی، و بعد بیگانه‌ی ما با تصویری که بر پرده‌ی سینما از سینمای مهرجویی می‌بینیم. یک‌جور بیگانگی با نقش و دور بودن بازیگر از کاراکتر و فضا و قصه، مثل امیرعلی دانایی در «اشباح» یا حتی خود بهرام رادان در «سنتوری»، که البته از بازی‌های خوب و تقریباً باورپذیر رادان به حساب می‌آید. اتفاقی که در سینمای آقای کیمیایی هم می‌افتد، انگار که این دیالوگ‌ها و این شخصیت‌ها مال این افراد نیست. آن‌طور که مثلاً عباس‌آقا سوپرگوشت مال عزت‌الله انتظامی «اجاره‌نشین‌ها» بود یا هامون برای خسرو شکیبایی.

هشدار: در نقد فیلم «لامینور» خطر لو رفتن داستان وجود دارد.

از همان‌جا که خانواده‌ی «لامینور» از سیامک انصاری تا پردیس احمدیه بر پرده ظاهر می‌شوند، آن حضور آشنا و گرم فرش‌ها در سکانس آغازین جایش را به سردی و کمی مسخرگی، نه جفنگی، داد و بیدادها و شلوغ‌کاری‌های سیامک انصاری می‌دهد و این پرسش آشنا و محتمل که آیا سیامک انصاری نقش را کمدی گرفته است یا جدی. چون اگر به خاطر داشته باشیم، در سال‌های اخیر این طنز جفنگ‌وارانه‌، عامدانه، بر شخصیت‌های فیلم‌های آقای مهرجویی حتی در حساس‌ترین و دراماتیک‌ترین لحظات هم حاکم است. مثل حامد بهداد «نارنجی‌پوش». فاصله‌گذاری‌ای وجود ندارد که مثل طنز نفهته در سکانس درخواست مداد بهرام رادان از مهمانان سفره‌ی مادرش در تراژدی‌ای به نام «سنتوری» به‌جا و درست از آب دربیاید. بنابراین یک حال غیرقابل باور بودن به شخصیت و فضا می‌بخشد که عنصر همذات‌پنداری را در مخاطب از بین می‌برد. پیش خودت می‌گویی همین الان است که سیامک انصاری لابه‌لای داد زدن و خط و نشان کشیدن برای دخترش که مخالف با موسیقی‌نوازی اوست، شوخی‌ای بکند و قائله ختم به خیر شود. (این البته طلسمی است که گویا گریبان بسیاری از بازیگران کمدی را می‌گیرد.)

بدیهی است که علی نصیریان، پدربزرگ مهربان و تنها حامی دختر علاقه‌مند به موسیقی- که عشق را می‌فهمد و با ریشی که سفید کرده و دوستانی که از دست داده و غم بزرگی که در دل دارد که هر لحظه با گریه برون‌ می‌ریزد، انگار نماینده‌ی خود مهرجویی در فیلم است- این حس بیگانگی را القا نمی‌کند. اما طبیعتاً ایشان به‌تنهایی نمی‌توانند فضا را برای ما آشنایی‌زدایی کنند. اما می‌توانند دلمان را خوش کنند که حضورشان را در فیلم غنیمت بدانیم. الباقی هر آنچه در فیلم و در شخصیت‌‌ها اتفاق می‌افتد، لابه‌لای همان احساسات بیگانه‌ای که صحبتش بود و اندک لحظاتی که می‌توانیم ردپایی از مهرجویی محبوب‌مان را در فیلم پیدا کنیم، پرسش‌های زیادی در ذهن ما به وجود می‌آورد.

چرا پدر بازاری خانواده این‌قدر با پدرش اختلاف فرهنگی دارد؟ چرا مخالف موسیقی است و با تمام احساسات رقیقی که دارد، با دخترش سر دشمنی دارد؟ آیا به خاطر برادرِ به موسیقی از دست داده‌اش که می‌تواند به‌گونه‌ای علی سنتوری باشد، است و این باور که موسیقی و احوالات شیداگونه‌اش، ویرانگر و تباهی‌آور است؟ آیا این مخالفت کورکورانه و آن خانه و پدر متعصب و پسرعموی واپسگرای دختر نمونه‌ای کوچک از جامعه‌ایست که از حاکمانش تا مردمانش از اساس با عشق و شادی و موسیقی مسئله دارند یا که شرایط چنین فضای دوگانه‌ی غریب و تلخ و ترس‌آلودی را به وجود آورده است؟

یک سؤال بسیار مهم که در همان زمان پخش تیزر در ذهن بسیاری شکل گرفته و تعجب بسیاری را برانگیخته بود، (بخشی از این جمعیت که پیگیر جدی سینمای مهرجویی و موسیقی اصیل و معتبر هستند به انتخاب محسن چاووشی در «سنتوری» هم انتقاد داشتند) که چطور ممکن است یک علاقه‌مند به موسیقی از پاشایی به مشکاتیان برسد؟ (بماند که همین را هم به‌سختی می‌توان از صدای راوی، که قهرمان قصه باشد، پذیرفت.) آیا موسیقی پاشایی مورد تأیید آقای مهرجویی است یا ایشان صرفاً خواسته‌اند با این انتخاب، موج به‌شدت زیر سؤال‌رفته‌ی نوجوانان هوادار پاشایی را هم به مخاطب هدف خود اضافه کنند؟ آن جوان معلم گیتار کیست که این‌گونه وفادارانه در خدمت هنرجویش قرار می‌گیرد؟ آیا پای رابطه‌ی عاطفی در میان است که ما متوجهش نمی‌شویم یا در فیلم درنیامده است؟ یا که این شخصیت که بازیگرش در واقعیت خواننده است هم در قصه گنجانده شده که حلقه‌ی مخاطب هدف را گسترده‌تر کند؟ یا صرفاً به جای دختر که طبعاً اجازه‌ی خواندن ندارد بخواند که به هر حال گروه خواننده‌ای هم داشته باشد؟

چرا جز در یک صحنه که رقص با موسیقی کلاسیک دختر در آشپزخانه‌ است که خوب از آب درآمده و ما را یاد مهرجویی آشنایمان می‌اندازد یا آنجا که قالیچه را می‌نوازد که این هم از جنس طنز کنایی جفنگ آقای مهرجویی است، باور نمی‌کنیم که این دختر مثل علی سنتوری به جنون موسیقی مبتلاست و نبوغی دارد؟ آیا ممیزی که دست فیلمساز را برای پرداختن به این موضوع ممنوعه می‌بندد و حتی مجبورش می‌کند کار خوانندگی را به آن شخصیت معلم موسیقی و نه به خود دختر بسپرد، باعث است؟ آیا اینکه نمی‌توان تمام و کمال به دختر جوانی که سودای موسیقی و اجرای زنده‌ی موسیقی در سر دارد پرداخت، این گسستگی را در قصه ایجاد می‌کند؟ یا نویسندگان فیلمنامه نتوانسته‌اند و ندانسته‌اند [چگونه] به شخصیت دختر جوان در آرزوی اجرای موسیقی نزدیک شوند و تصویر روشن و ملموس و همدلی‌برانگیزانه‌ای از او ارائه کنند؟ که عجیب است؛ چرا که با سابقه‌ای که ما از آقای مهرجویی سراغ داریم ایشان در نزدیک شدن به درونیات زنان حتی دختران نوجوان تبحر دارند، از قهرمانان تا نقش‌های کوتاه مثل شخصیتی که مهراوه شریفی‌نیا در «مهمان مامان» بازی می‌کند. و دختر جوان قهرمان «لامینور» همه‌چیزش ایجاب می‌کند که به لحاظ درونی بتواند با مخاطب ارتباط برقرار و او را به خودش نزدیک کند. آنچه بر پرده می‌بینیم، غریبه‌ایست که به حکم فیلمنامه جایی باید خل‌بازی درآورد و جایی گریه کند. (البته می‌توان صحنه‌ی رقص با چاقو در آشپزخانه را، در کنار اندک لحظات صمیمی و باورپذیر فیلم، فاکتور گرفت.)

شکی نیست که فیلم از ممیزی ضربه می‌خورد. فیلم موزیکال یا فیلمی با محوریت موسیقی ساختن در ایران کار سختی است، فیلمی با محوریت موسیقی زنان ساختن که تقریباً محال است. حتی برای مهرجویی که تجربه‌ی موفق «سنتوری» را در کارنامه دارد. اگر می‌شد همچون «سنتوری» یک مجموعه‌ی کامل از موزیسین، در اینجا زن، که عشق به موسیقی در جای‌جای وجود و زندگی‌اش رخنه کرده است، ببینیم و پردیس احمدیه هم به‌واقع موزیسین بود، و پاسخ پرسش‌های بالا هم همان‌گونه که از منطق سینمایی و خود مهرجویی سراغ داریم درست و باورپذیر داده می‌شد، «لامینور» همان چیزی می‌شد که باید می‌بود. فیلمی در نقد به ممنوعیت موسیقی زنان. در همدردی و هم‌ذات‌پنداری با بخشی از جامعه که ما نمی‌دانیم دقیقاً چند نفرشان اما می‌دانیم که بخش زیادی‌‌شان به حکم تلخ زمانه نمی‌توانند، یعنی اجازه‌اش را ندارند، هنر و عشق خود را عرضه کنند و از ترس یا از سر نومیدی یا به‌سادگی موانع زیادی که بر سر راهشان قرار می‌گیرد، در نهایت مثل قهرمان «لامینور» پشت نرده‌ی پنجره‌های خانه حبس می‌شوند و در خفا اشک می‌ریزند یا که در نهایت به خیال پناه می‌برند، و البته هشدار و پیام صلح‌آمیزی به کسانی که باعث و بانی این محدودیت هستند.

این جزئیات در سناریوی «لامینور» آمده است اما در اجرا نتیجه برای مخاطبی که قرار است با قهرمان همذات‌پنداری کند، باورپذیر درنیامده است. شاید بتوان گفت تصوری از آنچه باید می‌شد، در فیلم وجود دارد اما خبری از آن غم تحریک‌کننده‌ی آشنا که در سقوط قهرمانان زن خودویرانگر سینمای مهرجویی و حتی در «سنتوری» که به عمق عواطف‌مان چنگ می‌اندازد، نیست. حتی موسیقی کریستف رضاعی و ترانه‌‌ی کاوه آفاق و وحیده محمدی‌فر هم چنگی به دل نمی‌زند. به یاد نمی‌ماند. اجرا هم چیز خاصی برای ارائه ندارد. هیچ‌جایش هیچ‌رقم تو را قلقک نمی‌دهد. خودت باید چشمانت را ببندی و پیش خودت تصور کنی که با توجه به سلیقه‌ی موسیقایی‌ای که از مهرجویی سراغ داری، این دختر و گروهش چه موسیقی‌ای را باید اجرا ‌کنند که از به عرصه‌ی عمومی نرسیدن و شنیده نشدنش حسرت بخوری. به هر حال ما با سینما طرفیم، قهرمان این قصه از هیچ نظر در حد و انداز‌ه‌ی غم و حسرتی که فیلمساز قصد دارد از آن بگوید و این موضوع به‌خصوص می‌طلبد، ظاهر نمی‌شود. آنچه این قهرمان باید می‌بوده نابغه است، نابغه‌ای که سنگ جامعه بر سر راهش شکوفا نشدن را حسرت‌بار می‌کند. اما آنچه ما می‌بینیم نوازنده‌ای معمولی با توانایی آهنگسازی و ترانه‌سرایی معمولی است که خواننده‌ی گروهش هم معمولی است. و پدرش اجازه‌ی بروز و ظهور این پدیده‌ی معمولی را نمی‌دهد. و این چنین می‌شود که «لامینور» از فیلمی مهم و تأثیرگذار به فیلمی معمولی و حتی در لحظاتی ضعیف، که دل طرفدار دوآتشه‌ی مهرجویی و مخاطبان زن/خواننده‌ی فیلم را می‌شکند، تبدیل می‌شود.

برای مخاطب معمولی هم کار خاصی نمی‌کند. چون او نه دغدغه‌ی موسیقی زنان را دارد، نه نشانه‌های سینمای مهرجویی را همچون گنجی در آرشیو تصاویر ذهنی و قلبش حمل می‌کند، که بخواهد با اینجا و آنجا کمرنگ ظاهر شدن‌شان لبخندی به لبش بنشیند و یادی از ایام کند و حس نوستالژیک خوشایندی وجودش را فرا بگیرد. او حتی این تعهد را هم ندارد که از لحظاتی که انتظار داشته است در یک فیلم مهرجویی رنگ مهرجویی به خود بگیرد، با دلچرکینی از پرده رو برگرداند؛ مثل عاشقانه‌های میان سیامک انصاری و بهناز جعفری، مهمانی شام این‌بار بسیار مجللی که با وجود شکل روایی و اجرایی جفنگ‌وارش مثل مهمانی «مهمان مامان»، «طهران، تهران» یا حتی «چه خوبه برگشتی» به دل نمی‌شیند، و رضا داوود نژاد اصلاً فرصتی پیدا نمی‌کند که آن آشپز شبیه به شخصیت حسن پورشیرازی در «چه‌خوبه برگشتی» را یک‌بار دیگر زنده کند؛ بنابراین رقص‌های سرخوشانه‌ی برای خالی نبودن عریضه‌اش با مهرداد صدیقیان به جای آنکه یک دهن‌کجی از طریق خل‌بازی به وضعیت به نظر بیاید، حتی برای دوستدار خوره‌ی سینمای مهرجویی غریب و غیرتأثیرگذار و برای مخاطب عادی بی‌معنی جلوه می‌کند، که البته باید بی‌معنی باشد اما نه آن بی‌معنی متبادرشده در ذهن این جنس از مخاطب.

همین‌طور قرار گرفتن پلیس که آمده مهمانی را جمع کند و با خود ببرد اما از قضا پلیس مهربانی است که علی مصفا با آن چهره‌ی معصوم موافق با جهانش که راست کار شخصیت‌های این‌چنینی سینمای مهرجویی است، نقش‌اش را بازی می‌کند و حالا که مهمانی اصلاً شکل نگرفته و جز خانواده‌ی خواهر نگهبان آن خانه‌باغ و خانواده‌ی دوستان از دست‌رفته‌ی پدربزرگ (با حضور دلخراش فریماه فرجامی) و کادر برگزارکننده‌ی مهمانی کسی حاضر نشده است از سر ترس در آن شرکت کند (ما نمی‌دانیم از کجا همه می‌فهمند که این مهمانی لو رفته است، اما می‌پذیریم که عدم حضور مهمانان نشانه‌ی تنهایی قهرمان است)، به دعوت پدربزرگ، خیلی انسانی، نه از سر طمع، به همراه همکاران پلیسش بر سر این میز شام می‌نشیند.

جزئیات مهمی در همه‌ی این‌ها نفهته است که می‌شود با قرار دادن «لامینور» در رده‌ی نوجوان، شکل گنجانده شدن‌شان در فیلمنامه و اجرایشان در فیلم را پذیرفت. آقای مهرجویی به ساده‌ترین شکل ممکن برای خانواده‌هایی که ممکن است به هر دلیلی جلو فرزند دختر علاقه‌مند به موسیقی‌شان را بگیرند که به آرزوهای کوچک و بزرگش نرسد، قصه‌ای ساده و کمی شلخته تعریف می‌کند که بگوید نکنید. دل این بچه‌ها را نشکنید. و البته برای شروع موسیقی حتماً یک سری کتاب پیش‌نیاز مهم را برای آن‌ها تهیه کنید که بی‌دانش و الابختکی وارد این مسیر نشوند (که از نکات خوب آموزشی فیلم است). گرچه آموزگارانی که (یک پسرک نابغه و جوانکی به‌ظاهر درونگرا با نگاهی عاصی که در انتهای جلسات تدریس به دختر می‌گوید «من دیگر چیزی ندارم به تو یاد بدهم و حالا تو آماده‌ی آهنگسازی هستی») برای دختر جوان قصه‌ انتخاب می‌کند، کمی جای سؤال و کنکاش دارد.

از سویی، به‌وضوح می‌توان غم و خشم آقای مهرجویی را که از وضعیت موجود شاکی و عصبانی است و برای دوستان از دست‌رفته‌اش مثل آقای شایگان که باز هم کتابی از او در فیلم معرفی می‌کند، عزاداری می‌کند، در سرتاسر فیلم احساس کرد. مهمانی‌ شامی، دست‌ودلبازانه‌تر از هر مهمانی شامی که تابه‌حال در فیلم‌هایش ساخته است، ترتیب می‌دهد، بعد مهمانی را بهم می‌زند، مازوخیست‌وار به وسواس‌های خودش حمله می‌کند، میز شام را غرق در باران و تگرگ می‌کند، و بعد تصاویری از این شلوغی‌ها و غذاهای تباه‌شده و شلختگی به ما نشان می‌دهد تا همراه با او افسوس حرام شدن نعمت را بخوریم. اما در نهایت از وجه صبورانه‌ی مهرپسندش که در «نارنجی‌پوش» هم از او سراغ داریم، با دعوت از پلیس پیام صلح‌جویانه‌ای به آن‌ها که باید می‌دهد که بیایید خودتان ببینید خبری از لهو و لعب و جلف‌بازی در مهمانی‌های ما نیست. تولد منِ پابه‌سن‌گذاشته‌ است، و به قول حامد «شب یلدا» کیومرث پوراحمد، «زن بی‌حجاب» نداریم و «صور قبیحه» نداریم، «شرمنده‌تونم، هیچ‌چیز ممنوعه کلاً نداریم.»

برای نزدیک‌تر شدن به نسل جوان، یک صحنه‌ی دعوا بین دو پسر جوان از یک نسل اما با دیدگاه متفاوت هم گنجانده شده است که در اجرا معقول و منطقی درآمده، که اگر رابطه‌ی عاطفی بین پردیس احمدیه و کاوه آفاق شکل می‌گرفت، خب بیشتر به دل می‌نشست و دلخوشی‌ای به مخاطب عام هم می‌داد، تا میان این‌‌همه سرگشتگی اقلاً بتواند خط عاشقانه‌ی داستان را پی بگیرد. نه اینجا تمرکز تماماً بر موسیقی است و عجیب آنکه این تمرکز نتوانسته است کاملاً ادای عشق و احترامی به موسیقی به عنوان پدید‌ه‌ای ظریف و باشکوه فارغ از جنسیت و نزدیک به سینمای شاعرانه/ فیلسوفانه/ عارفانه‌ای باشد که از مهرجویی سراغ و دوست داریم. به عنوان یک عاشق موسیقی و سینمای مهرجویی دوست دارم فکر کنم این نشدن نتیجه‌ و بازتاب تمام نشدن‌هایی است که در واقعیت زندگی یک زن موزیسین اتفاق می‌افتد، همین‌قدر چندپاره و از هم‌گسسته و یأس‌آور و دور از واقعیت که به‌ناچار سرنوشتی جز پناه بردن به خیال ندارد. و این خوش‌بینانه‌ترین و مهربان‌ترین پایانی بود که آقای مهرجویی، چنان‌که در «سنتوری» قهرمان را از سیاهی به روشنایی رساند، تصمیم گرفت با تمام غم و دلزدگی‌ای که از شرایط دارد، برای «لامینور» در نظر بگیرد؛ که البته در واقع تلخ است اما دست‌کم روی پرده رؤیایی محال را به واقعیت تبدیل می‌کند. این نگاه آقای مهرجویی در هشتاد سالگی به حسرتی عاشقانه است که البته با تصور و انتظار ما از فیلمی از ایشان، که با وجود حواشی زیادی بالاخره به اکران رسید، فرسنگ‌ها فاصله دارد اما این دغدغه و جسارت را داشت که به موضوع مهم و حساس موسیقی زنان بپردازد.

شناسنامه‌ی فیلم «لامینور»

کارگردان: داریوش مهرجویی
بازیگران: علی نصیریان، سیامک انصاری، بهناز جعفری، پردیس احمدیه، مهرداد صدیقیان، علی مصفا، رضا داوودنژاد، امرالله صابری، کاوه آفاق و فریماه فرجامی
خلاصه داستان: دختری جوان از خانواده‌ای به‌ظاهر سنتی به موسیقی علاقه دارد و می‌خواهد پی‌اش را بگیرد اما با مخالفت پدرش روبه‌روست و تلا‌ش‌هایش راه به جایی نمی‌برد.
محصول: 1398

نقد فیلم «لامینور» بازتاب دیدگاه‌های شخصی نویسنده است و لزوما موضع دیجی‌کالا مگ نیست.


برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X