بهترین ترجمههای مهدی سحابی؛ مترجم «در جستجوی زمان ازدسترفته»
مهدی سحابی یکی از بهترین و پر کارترین مترجمان ایران بود. در کارنامهی او آثاری دیده میشود که خواندنشان دو سال زمان میخواهد. این نشاندهندهی آن است که او چه وقت و عمری بر سر ترجمه گذاشته است. ترجمههای مهدی سحابی از آثار استاندال، بالزاک و مارسل پروست نشاندهندهی دقت او در انتخاب زبان و متون است.
مهدی سحابی که یکی از بهترین مترجمهای ایرانی به حساب میآید، در دومین ماه فصل زمستان سال ۱۳۲۲ در محلهی کوشک شهر قزوین در خانهای با شیشههای رنگی که پدرش احمد سحابی و مادرش اقدس ساروخانی خریده بودند به دنیا آمد. تا ده سالگی در پسکوچههای زادگاهاش بزرگ شد و همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد و در خانهای در خیابان شاپور ساکن شد.
از روزهای اول زندگی مهدی مشخص بود که اهل شیطنت کردن، از دیوار راست بالا رفتن، درگیری با همسن و سالها و وقت گذراندن در کوچه نبود. او بیشتر از اینکه اتش به پا کند اطرافاش را تماشا و دنیا را کشف میکرد. اولین چیزی که نظر مهدی خردسال را جلب کرد نقاشی بود که روی جلد کتابچهای با مداد رنگی کشیده شده بود. بعدها فهمید کار پدر رانندهاش بوده که سواد مکتبی داشت، خوشخط بود و صدها بیت شعر از بر بود.
او ساعتها با اجسام ور میرفت و مجذوب علامتهای سینهزنی عاشورا بود که در قزوین به زیبایی میساختند. نقاشی کردن با مداد رنگی و آبرنگ و ساختن علامت سینهزنی با مقوا را شروع کرد. کسی نبود که از آنها یاد بگیرد. آزمون و خطا میکرد تا راه درست را پیدا کند. تختی که گوشهی حیاط بود را به اتوبوس تبدیل میکرد، جلو داشبورد، فرمان، دستهدنده، درجهی بنزین و … را رویش میکشید و همسنوسالهایش را سوار میکرد. در عالم بچگی شعر هم میگفت.
بعد از پایان دورهی دبستان به دبیرستان البرز رفت و دیپلم ریاضی گرفت. بعد از شرکت در کنکور در مدرسهی نقاشی دانشکدهی هنرهای تزئینی تهران قبول شد. مشغول تحصیل بود که در نمایش «آهن» به کارگردانی خجسته کیا بازی کرد. کمکم فیلاش یاد هندوستان کرد، درس و دانشگاه را رها کرد و به سربازی رفت. همزمان طرح برنامهای دربارهی تاریخ هنر ایران را به تلویزیون ملی ایران داد که به نتیجه نرسید. به اروپا رفت و در مدرسهی سینمای رم مشغول تحصیل شد ولی در عمل دید به درد سینما نمیخورد و روحیهاش بیشتر به نقاشی میخورد. در آکادمی هنرهای زیبای رم ثبت نام کرد و برای گذران زندگی تابلوهای قدیمی را در کارگاهی مرمت میکرد. در این حرفه نامی شد اما رهایش کرد و گذارش به پاریس افتاد. با «اولین» دختری زیبا ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد. در گوشهی خیابان سنژرمن دستساختههای چرمی و گردنبند میفروخت.
در سال ابتدایی دههی پنجاه شمسی به ایران برگشت. شانساش را برای ورود به سینما امتحان کرد، به نتیجه نرسید. برای کار کردن به روزنامهی کیهان رفت. دستاش را گذاشتند در دست علیرضا فرهمند دبیر سرویس خارجی. از او امتحان گرفت و به صورت نیمهوقت شروع به کار کرد. کمتر از یک ماه بعد به عنوان عضو سرویس استخدام شد. همزمان عکاسی میکرد، برای شرکتهای تبلیغاتی طراحی و نقاشی میکرد و بعد از یک سال اولن کتاباش «نقاشی دیواری و انقلاب مکزیک» را منتشر کرد. پاورقی به نام «مرگ وزیر مختار» برای روزنامهی کیهان ترجمه میکرد که بعدها توسط انتشارات امیرکبیر منتشر شد. دو کتاب «دانه زیر برف» و «گارد جوان» را چند ماه پیش از پیروزی انقلاب ایران روانهی پیشخان کتابفروشیها کرد.
بعد از پایان اعتصاب شصت و چهار روزهی مطبوعات در زمستان سال ۱۳۵۷ همراه با رحمان هاتفی، محمد بلوری، هوشنگ اسدی و مجتبی راجی عضو شورای سدبیری روزنامهی کیهان شد. سه ماه بعد همراه بیست نفر از همکاراناش روزنامهی کیهان آزاد را منتشر کردند که بعد از انتشار ده شماره متوقف شد. بالافاصله انتشارات الفبا را تاسیس کردند و شش شماره ماهنامهی پیروزی را روی کیوسک روزنامهفروشیها بردند. کم کم از مطوباعت فاصله گرفت و به مترجم ادبی تمام وقت تبدیل شد. او در طول بیش از سه دهه کار حرفهای ۳۳ اثر به فارسی برگرداند.
بهترین ترجمههای مهدی سحابی که باید بخوانید
۱- «مرگ وزیرمختار»
الکساندر گریبایدوف پانزدهم ژانویهی سال ۱۷۹۵ در مسکو به دنیا آمد. او نمایشنامهنویس، شاعر و آهنگساز بود اما وارد دنیای سیاست شد. اول بار در هفتم ربیعالثانی ۱۲۳۴ به ایران آمد، در تبریز و تهران زندگی کرد و همراه گروهی از اتباع روسیه به گرجستان برگشت. بعد از پایان جنگ ایران و روسیه قرارداد ترکمانچای که متناش نوشتهی گریبایدوف بود در حضور آصفالدوله و وزیر امور خارجهی ایران امضا شد. او قرارداد را به سنپطرزبورگ برد تا امپراطور تایید کند و در بازگشت غرامت جنگی را بگیرد. بعد از توقف در تبریز به سمت پایتخت حرکت کرد. روز بعد به حضور فتحعلیشاه پذیرفته شد و اعتبارنامهاش را تقدیم کرد. بالافاصله رفتاری در پیش گرفت که علاوه بر پادشاه و دربار، مردم را خشمگین کرد.
روز ۹ بهمن ۱۲۰۷ به دستور رستمبیگ از همراهان ایرانی گریبایدوف در سفارت روسیه، زنان ارمنی را که در فکر پناهندگی به روسیه بودند به یکی از گرمابههای اطراف سفارت بردند. وزیر مختار به استناد مفاد مادهی سیزدهم عهدنامهی ترکمانچای با همراهی آقا یعقوب ارمنی یکی از خواجهسرایان فتحعلیشاه که خانوادههای ایرانی را به خوبی میشناخت به تفتیش خانهی رجال و مطالبهی زنان گرجی و ارمنی که مسلمان شده بودند، پرداخت. این رفتار که مخالف رسوم ایرانی و خلاف شرع اسلام بود، مردم تهران را برآشفت. دست کم پنج هزار نفر از مردم شهر به رهبری میرزا مسیح مجتهد به سفارت روسیه حمله کردند و بعد اط ساعتها زد و خورد همهی اعضای سفارت به جز مالنسوف دبیر اول سفارت را کشتند. جسد مثله شدهی گریبایدوف به تفلیس فرستاده شد و آنجا به خاک سپرده شد.
این رمان قصهی زندگی الکساندر گریبایدوف وزیرمختار روسیه در ایران را از زمان ورودش به سیاست تا زمان قتلاش در تهران بازگو میکند. نویسندهی رمان که دید مثبتی به ایرانیها دارد در توصیف آداب و رسوم ایرانیها ماهر است. او حرمسرای دربار، زنان صیغهای و انگشترهای الماسشان و مراسم عزاداری امام سوم شیعیان و قمهزنی را به خوبی روایت میکند.
در بخشی از رمان «مرگ وزیرمختار» که توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«وزیر مختار هنوز زنده بود. یک کبابی شمیرانی دندان های جلویی اش را خرد کرده بود. یکی دیگر با چکش به عینکش زد و یکی از شیشه های عینک به چشمش فرو رفت. کبابی سر او را بر سر چوبی کرد و بیرق تازه ی خود را به اهتزاز درآورد.»
۲- «دوست بازیافته»
جنگ عفریتی است که زندگی کسانی که گرفتارش شدهاند را تحت تاثیر قرار میدهد و آنها را اسیر کابوسی میکند که تا آخر عمر رهایشان نمیکند. درست مثل کسانی که در بطن جنگ جهانی دوم در نظام هیتلری زندگی کردند، ذوب شدن یهودیها با هدف تولید صابون از چربی بدنشان و ساختن برس از موهای قربانیان را دیدند، دربهدر شدند، در گوشهکنتر جهان دخمهای پیدا کردند و به زندگی چنگ زدند و معدودی از آنها مزهی خوشی را چشیدند. یکی از آنها فرد اولمن نویسنده و نقاش آلمانی بریتانیایی بود. او ۱۹ ژانویهی سال ۱۹۰۱ در اشتوتگارت در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. در دانشگاه حقوق خواند. بعد از به قدرت رسیدن هیتلر به پاریس پناه برد و از طریق فروش نقاشی زندگیاش را اداره کرد. اولین نمایشگاهاش را سال ۱۹۳۵ برگزار کرد. رمان «دوست بازیافته» را سال ۱۹۷۱ وقتی هفتاد ساله بود منتشر کرد.
هانس شوارتس نوجوان یهودی با کنراد فونهونفلس فرزند والدینی ثروتمند از طبقهی اشراف در روزهایی که حزب نازی سر کار آمده و هیتلر به قدرت رسیده در مدرسه دوست میشوند.
قصه را هانس پسر یهودی روایت میکند و شروع دوستیاش با کنراد را در کنار درختان سیب و گلابی و هلو، برجهای دراز و نوکتیز، تپههای لاجوردی و زیباییهای اشتوتگارت شرح میدهد. اما در واقع رمان آینهای است که نویسنده بر زندگیاش انداخته و ترس و وحشت از جنگ، فاشیسم، دربهدری، مرگ و از دست دادن عزیزان را نشان میدهد. آرتور کوستلر این رمان را شاهکار کوچک دانسته که یکی از دردناکترین فجایع بشری را روایت کرده است.
در بخشی از رمان «دوست بازیافته» که توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«اعتقادم این بود که پیش از گفت و گو با هر آلمانی باید درباره ی گذشته اش مطمئن شد. از کجا معلوم که مخاطب شما دستش به خون دوستان و خویشاوندانتان آلوده نباشد.»
۳- «باباگوریو»
ویکتورهوگو یکی از نامدارترین نویسندگان جهان دربارهی بالزاک گفت: «موسیو بالزاک بزرگترین بزرگان و والاترین بود و تا ابد درخشانترین ستاره در میان ستارگان خواهد بود.» او اما با وجود اینکه نامعقول، بینزاکت، مغرور و پرمدعا به نظر میرسید و بیش از اندازه مایهی تمسخر این و آن قرار میگرفت، توانسته بود نظر مخاطبان را جلب کند. مردم به همدیگر میسپردند که گول حرفهایش را نخورند و با او معامله نکنند اما نمیتوانستند انکار کنند او با نوشتههایش خوانندگان را جادو میکند.
بالزاک کودکی دشواری داشت و تقریبا همیشه تنها بود که دلیلاش فقر نبود. دانشآموز خوب و موفقی نبود. تنها چیزی که در مدرسه دلگرماش میکرد کتاب خواندن بود. حافظهی خیلی خوب و دقیقی داشت. بعد از پایان تحصیل وقتاش را در دفاتر وکالت گذراند اما جاناش به لب رسید و میخواست نویسنده شود، تصمیمی که تا آن روز مخفی نگه داشته بود. نوشتن را شروع کرد و به یکی از نامیترین نویسندگان دوران تبدیل شد و «باباگوریو» یکی از مشهورترین آثارش را در سی و پنج سالگی نوشت.
این رمان را میتوان گونهای از «شاهلیر» دانست که در طبقهی فرودست اتفاق میافتد. این اثر تراژیک قصهی زندگی جوان روستایی سادهدلی را روایت کرده که به پاریس رسیده و در پانسیونی اتراق کرده که همهجور آدمی در آن زندگی میکنند.
ماجرای «باباگوریو» چهار سال بعد از شکست ناپلئون در نبرد واترلو و هنگام برگشتن بوربونها شروع میشود و درگیریها بین بورژواها و حکومت دانایان (آریستوکراتها) را به خوبی به تصویر میکشد. آن زمان در جامعهی فرانسه طبقات اجتماعی به هم نزدیک شده و تهدیدستان با فقر فزآینده دستوپنجه نرم میکردند. سهچهارم ساکنان پاریس کمتر از ۵۰۰ -۶۰۰ فرانک در سال درآمد داشتند. در این شرایط افراد به طبقهی اجتماعی بالاتر وارد میشدند بدون اینکه پیشینهای اشرافی داشته باشند.
در بخشی از رمان «باباگوریو» که از ترجمههای برتر مهدی سحابی است و توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«دانشجوی عزیزم، شرافت نصفهنیمه نداریم: شرافت یا هست یا نیست. میگویند باید از گناههامان توبه کنیم. این هم یک نظام اخلاقی خوشگل دیگر، که بر اساسش میتوانی با یک اظهار ندامت شاده حساب یک جنایت را تسویه کنی.»
۴- «بارون درختنشین»
ردی بلندقد با صورتی تکیده و چشمانی بیفروغ که گیرایی خاصی نداشت، همیشه کلاهی بر سر داشت که به نشانهی احترام از سر برمیداشت و پیش از شروع گفتوگو کنار دستش میگذاشت. پالتویی بلند به تن میکرد که او را بیش از قبل خوشلباس و آراسته میکرد. او ایتالو کالوینو، نویسندهی بزرگ ایتالیایی و خالق آثار بزرگی مثل «آقای پالومار»، «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری»، «مه دود»، «یک روز ناظر انتخاباتی»، «مورچه آرژانتینی»، «بارون درخت نشین»، «ویکنت دو نیم شده» و… بود.
کالوینو که یکی از بهترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است در شهر سانتیاگو دلاس وگاس کوبا به دنیا آمد. پدر و مادرش گیاهشناس بودند و تاثیر آنها در شناخت دقیق فرزندشان از گیاهان و محیطزیست و طبیعتگرایی در آثارش به وضوح نمایان است. او بعد از برگزاری جشن تولد پنج سالگی به ایتالیا رفت و تا انتهای عمر در آنجا زندگی کرد.
کالوینو تا هجدهسالگی در سانرمو ماند. سال ۱۹۴۱ به تورین رفت. در سال ۱۹۴۳ به نهضت مقاومت ایتالیا در جنگ جهانی دوم، بریگاد گاریبالدی، و پس از آن به حزب کمونیست ایتالیا پیوست. در سال ۱۹۴۷ با نوشتن پایاننامهای دربارهی جوزف کنراد، نویسندهی برجستهی انگلیسی – لهستانی از مدرسهی ادبیات دانشگاه تورین فارغالتحصیل شد و در روزنامهی محلی لونیتا، ارگان حزب کمونیست، مشغول کار شد.
در این سال، پس از انتشار کتاب «راه لانه عنکبوت» با مضمون نهضت مقاومت که برای او جایزهی ریچنه را به ارمغان آورد، با ناتالیا گینزبرگ و الیو ویتورینی، نویسندگان بزرگ کشورش آشنا شد.
کالوینو در سال ۱۹۵۰ به اتحاد شوروی سفر کرد. یادداشتهای این سفر در روزنامهی لونیتا چاپ شد و جایزهای نصیبش کرد. در دههی پنجاه به نوعی تخیل ادبیتر نزدیک به حکایتهای پندآمیز گرایش پیدا کرد که در آن هجو اجتماعی و سیاسی با تفننی طنزآمیز همراه است. کتابهای «شوالیه ناموجود» و «مورچه آرژانتینی» را منتشر کرد. در سال ۱۹۵۷به شکلی غیرمنتظره از حزب کمونیست کنارهگیری کرد و نامهی استعفایش در روزنامهی لونیتا منتشر شد. رمان «بارون درختنشین» در این سال منتشر شد.
بر خلاف سختیهای زیادی که بیگانگان متمایل به کمونیسم برای ورود به ایالات متحده کشیدند، او به دعوت بنیاد فورد شش ماه در این کشور ماند و تحتتاثیر دنیای جدید قرار گرفت.
کالوینو در طول دههی ۶۰ میلادی، همراه با الیو ویتورینی مجلهی ادبی منابو را منتشر کرد. از این دوره به بعد، بیآنکه از طنز دور شود یا خوانش شخصیاش از کلاسیکها را تکذیب کند، به داستانهای مصور و علمی-تخیلی روی آورد و آثاری مثل «مارکو والدو»، «کمدیهای کیهانی»، «کاخ سرنوشتهای متقاطع» و «شهرهای ناپیدا» را نوشت.
از دست دادن ویتورینی، دوست قدیمیاش، در سال ۱۹۶۶ تاثیر عمیقی بر او گذاشت. پس از آن به پاریس سفر کرد و با رولان بارت، نویسنده، نظریهپرداز ادبی و فیلسوف، ملاقات کرد. آثاری که در دههی ۷۰ همزمان با مطالعاتش دربارهی ادبیات کلاسیک در دانشگاه سوربن منتشر شدند، درونمایهای کلاسیک داشتند.
کالوینو در سال ۱۹۸۱ نشان افتخار فرانسه را به دست آورد اما چهار سال بعد بر اثر خونریزی مغزی در شهر سیهنا درگذشت.چهطور میتوان هم از مردم گریخت و هم از نزدیک با ایشان و برایشان زندکی کرد؟ چهطور میتوان هم به زندگی ادمیان و قراردادهای دیرینهی آن پشتپا زد و هم برای آنان و به کمک خودشان، زندگی نو و نظم نوینی را جستوجو کرد؟ بارون روندو، شخصیت اصلی رمان «بارون درختنشین» به این پرسشها پاسخ میدهد. پاسخی نه با وعظ و نظریهپردازی که با خود زندگیاش، با شیوهی زیستناش میآموزد که برای ادم همهچیز شدنی است. فقط به این شرط که بخواهد و بهای آن را بپردازد.
شخصیت اصلی رمان از سنتهای کهنه و قیدهای بیچون و چرای اجتماعی میگریزد و شیوهای از زیستن را برای خود برمیگزیند که دیگر کوچکترین هماهنگی با زندگی مردمان ندارد. زمین سفت و آشنای زیر پا را رها میکند و زندگی در بالای درخت را انتخاب میکند.
آنچه کوزیمو را به سرکشی وامیدارد و به دنیای درختی میکشاند دلزدگی از نظم کهنه اجتماعی و ایجاد نظم تازهای است که رفتار انسانها و رابطهشان را با خودشان و طبیعت، سروسامان دهد. در این راه، بارون از یک طرف به جهان کهنه پشت پا میزند تا به دنیایی تازه راه پیدا کند و آن را بشناسد، و از سوی دیگر با دگرگون کردن زندگی خود الگویی از پویندگی را به نمایش بگذارد. کوزیمو از زمین دور نمیشود که از آن فرار کند. او فاصله میگیرد تا زمین را بهتر ببیند و بشناسد.
در بخشی از رمان «بارون درحتنشین» یکی از ترجمههای مهدی سحابی که توسط نشر نگاه منتشر شده، میخوانیم:
«بالای انجیر، بالای توت، خوشجایی است؛ افسوس که درختانی کمیاباند. همین را دربارهی گردو میتوان گفت. شاید هیچ درختی به اندازه گردو درخت نیست.»
۵- «سرخ و سیاه»
استاندال هم در زندگی شخصی و هم در دنیای نویسندگی مردی خاص و منحصربهفرد بود. از بچگی علاقه داشت از اسرار قلب انسان سردر آورد. منظورش شناخت احساساتاش در راه پستی و بلندی روابط عاشقانه بود.
او سال ۱۷۸۳ در گرنوبل به دنیا آمد. شش ساله بود که انقلاب فرانسه شروع شد. ده ساله بود که لویی شانزدهم با گیوتین اعدام شد. زندگیاش با سلطنت مشروطه، کودتای نظامی و حکومت ناپلئون همزمان بود. زندگیاش همیشه پر از دگرگونی بود. او در خانوادهای از قشر مرفه طبقهی متوسط بزرگ شد. پدرش وکیل بود و سعی میکرد از راه خرید و فروش زمین پولدار شود ولی چون در این زمینه مهارت نداشت داروندارش را بر باد داد. به خاک سیاه نشست. استاندال با وجود رنجهایی که از طرف خانواده کشید به تحقیقاتاش دربارهی شناخت قلب انسان ادامه داد. نوشتههایش صادقانه و نشان دهندهی خودشیفتگی بود.
او به اندازهی شعارهایی که میداد ثابتقدم نبود و اغلب روحیهی احساساتیاش با ذهن پر از تردیدش همراهی نمیکرد. نه از نمایش و نه از ویکتور هوگو خوشاش نمیآمد و شعرهای او را سخیف میدانست. هوگو هم به صراحت میگفت از استاندال خوشاش نمیآید.
شانس به استاندال رو کرد و رمانی به نام «سرخ و سیاه» نوشت که زندگیاش را تغییر داد اما توهماتاش را بیشتر کرد. فکر نوشتن این اثر بعد از خواندن گزارش یک جرم در روزنامه به ذهن نویسنده رسید. قصهی این حادثه کلمه به کلمه در رمان آمده. ژولین سورل شخصیت مرد رمان که دانشجوی علوم دینی است، ناپلئون را دوست دارد و رویای پیروزی در نبردهای بزرگ را در سر میپروراند در شهرداری استخدام میشود. بعد از مدتی زن شهردار را از راه به در میکند و از پایتخت خارج میشود. دختر مردی ثروتمند را عاشق خودش میکند و به این نتیجه میرسد که راه رسیدن به موفقیت از مسیر حقهبازی، پشتهماندازی و همکاری با ثروتمندان شارلاتان میگذرد. ولی وقتی پولدارها علیهاش دستبهیکی کردند زندگیاش به خطر افتاد.
در بخشی از رمان «سرخ و سیاه» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«این است معجزه ی چشمگیر تمدن شما! عشق را به کاری معمولی بدل کرده اید.»
۶- «در جستجوی زمان از دست رفته»
مهدی سحابی تا پیش از ترجمهی رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» ده بیست کتاب ترجمه کرده بود و خردخرد پیش رفته بود. سال ۱۹۸۸ کپیرایت از این رمان برداشته شد و آثار زیادی از پروست در فرانسه منتشر شد. سحابی میخواست کار مهمتری بکند. ترجمهی این اثر یازده سال طول کشید. او در گفتوگویی با سیروس علینژاد دربارهی مشکلات ترجمهی این اثر گفت: «ما در زبان فارسی به جملههای کوتاه عادت داریم که شاید یکی از دلایلاش این است که ما پروردهی شعر عروضی هستیم. مشکل دوم این است که ما به دلایل همان جملات کوتاه عادت داریم متن را بشکنیم و با موصول به هم ربط بدهیم. این درست خلاف آن چیزی است که پروست کرده است. دیل هم دارد. نوشتهی پروست به اصطلاح بازی اسلوبی نیست. نوعی دروننگاری است.»
مارسل پروست، نویسنده و مقالهنویس فرانسوی، بین سالهای ۱۹۱۳ تا ۱۹۲۷ «در جستجوی زمان از دست رفته» یکی از ترجمههای مهدی سحابی را نوشت. نویسنده در این اثر در پس روایت قصه به واکاوی ادبی، هنری، فلسفی و اجتماعی جامعهی فرانسه در اواخر قرن نوزدهم میلادی میپردازد.
شخصیت اصلی رمان، مارسل، مردی میانسال ، در حین روایت خاطرات کودکیاش شخصیتهای جالبی را به مخاطب میشناساند: شارلز سوران که ارتباط مستحکمی با بدکارهای به نام اودت برقرار میکند. دختر این دو گیلبرت معشوقهی مارسل، راوی قصه، است.
زندگی مارسل نمونهی بارز انسان فاسد است. او در طول رمان حماقت ، بیچارگیها و استیصال بشر را میبیند. شخصیت اصلی رمان در دشوارترین حالات روحی حس میکند همهی چیزهایی که به دست آورده از زیبایی و معنا تهی هستند.
در بخشی از رمان «در جستجوی زمان از دست رفته»، یکی از بهترین ترجمههای مهدی سحابی که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«تجربه باید به من می آموخت که عاشقی یک نفرین است.»
منبع: دیجیکالا مگ