غرب: سوژه یا ابژه؟ یک بررسی فالآوت نیو وگاس
فالاوت نیووگاس (Fallout: New Vegas)، بهعنوان اثری واقع در غرب، در بیابانهای موهاوی و در فضایی پساآخرالزمانی، نشان میدهد سوالات بزرگی که تاریخ غرب را پیش میبرند آنقدر دیرپا و قابل انعطاف هستند که حتی بعد از نابودی آمریکا بر اثر بمبهای اتمی (داستان خیالی) هم به حیات خود ادامه میدهند. چهارمین نسخهی سری فالاوت تقریبا ۲۰۰ سال بعد از جنگی اتمی که تمدن را نابود کرده نشان میدهد، اما همچنان برای آنها که معلم تاریخ آمریکا هستند اثری ارزشمند است چون برخی از مضامین اصلی تاریخنگاری واقعی غربی درون آن جاساز شده است. در واقع، همانطور که در این جستار نشان خواهم داد، این بازی، و خصوصا بستهی الحاقی دلهای راستکار (Honest Hearts)، به دانشجویانی که در این زمینه محقق هستند امکان و نشان میدهد که چرا سوالاتی که زیربنای مطالعهی تاریخ غرب شدهاند در این اثر هم طنینانداز هستند.
غرب: یک مکان یا یک فرآیند؟
سودمندی بالقوهی این بازی بهعنوان یک منبع را میتوان با ارائهی جوابهایی که به سوال میدهد خلاصه کرد، همان سوالاتی که مدتها محققین را به خود مشغول کرده است: آمریکای غرب چیست؟ برای نسلهای متمادی، مورخین بر سر اینکه آیا غرب یک مکان است یا یک فرآیند بحث میکردهاند. فردریک جکسون ترنر (Frederick Jackson Turner)، و خیلیهای بعد از او، غرب را بیشتر به چشم یک فرآیند نگاه میکردند تا مکان؛ فرآیندی که ساکنین آن بهمرور به سمت «سرزمینهای آزاد» غربی پخش میشدند، و از زندگی روستایی در جنگلهای دور افتاده به تمدنی تولیدکننده و پیچیده تکامیل پیدا کردند. برعکس، والتر پرسکوت وب (Walter Prescott Webb) بیان کرد غربْ «دیگر یک مرز بیثبات نیست»، بلکه «منطقهای که میتوان آن را روی نقشهی جغرافیایی نشان داد»؛ به عبارت دیگر، غرب کار خود را بهعنوان دولتهایی درجه دو در غرب رود میسیسیپی شروع کرد، مثلا از شمال داکوتا تا گذر از تگزاس. این منطقه، گرچه از جغرافیایی گونهگون است، بیشتر آن خشک و بایر بود. از آن زمان، مناقشه بر سر اینکه غرب یک فرآیند یا مکان است شروع شد، گرچه در این رقابت به نظر میرسد «مکان بودن» آن دارد پیروز میشود.
شکاف میان «فرآیند» و «مکان» یادآور مفهوم «تاریخ نوین غرب» است، رویکردی تازه در نوشتن تاریخ غرب که آن را پیروزمندانه نشان نمیدهد، و، در بیان تاثیرگذار پاتریشیا نلسون لیمریک (Patricia Nelson Limerick)، در عوض چنین چیزهایی را میپذیرد: «ادامهدار بودن، همگرایی، فتح و پیچیدگی». داستان غرب دیگر داستان قهرمانان آنگلوساکسون نیست که جایگزین ساکنین قبلی آن سرزمین میشوند و غرب را به محلی امن برای استخراج پرسود تبدیل میکنند و به گسترش دموکراسی آمریکایی یاری میرسانند. در عوض، مکانی است که فرهنگهای زیادی به همگرایی میرسند: جایی که قدرت، و نه حق، برندگان را تعیین میکند؛ و جایی که تغییرات معنادار هنوز هم ادامه دارد. این واکنشی بود به بیانات ترنر، که در قولی معروف اعلام کرد تاریخ غرب با «بسته شدن» مرز در دههی ۱۸۹۰ میلادی به پایان رسید. همچنان که در این جستار بحث خواهم کرد، فالاوت نیووگاس، بهعنوان یک بازی غربی واقع در آینده، باب جالبی در بحث بر سر «مکان vs. فرآیند» باز میکند.
مسئولیتهای تاریخ
بستهی الحاقی دلهای راستکار ابزار واقعا خوبی فراهم میکند تا با آن بتوان فهمید که غرب را بهتر است به چشم یک مکان دید یا فرآیند. در این ماجراجویی، که در محلی به نام «پارک ملی صهیون» (Zion National Park) بهوقوع میپیوندد، جنگی نیابتی بین فرقههای متخاصم وجود دارد و این بهشتی که روی صهیون ساخته شده را تهدید میکنند. سه گروه از این «قبایل» (ترکیبی از آمریکاییهای بومی سرخپوست؛ دیگر شهروندان ایالات متحده؛ و اروپاییهایی که زمان برخورد بمبهای اتمی در آن نزدیکی و در صهیون ساکن بودند، و با پیجینی از زبانهای ناواهو، انگلیسی، آلمانی و هلندی صحبت میکنند) وارد نزاع شدهاند، و معادل همان دشواریهایی است که قبایل سرخپوست هنگام مهاجرت کلونیهای اروپایی به سرزمینشان با آن روبهرو شدند.
یکی از تعاملات بازیکن در بازی که میتواند باب بحثی تازه را باز کند دربارهی نحوهی برخوردش با فالوز-چاک (Follows-Chalk) است؛ عضو جوان قبیلهی «اسبهای مرده» (Dead Horses) که بازیکن را تا بخشی از ماجرا همراهی میکند، و تشنهی یادگیری و آشنایی با جهان بیرون است ولی کاملا غریبه و سادهلوح نسبت به جهان خارج از صهیون. بازیکن حق انتخاب دارد تا او را تشویق به اکتشاف بیشتر در جهان کند یا اینکه توی ذوقش بزند و بگوید کنار خانوادهاش بماند. سازندگان نام این کوئست را «مسئولیت انسان متمدن» گذاشتند، که بازی با کلمات با تیتر قصیدهای است که رودیار کیپلینگ (Rudyard Kipling) دربارهی رادمردی آنگلوساکسونها سرود: «مسئولیت انسان سفیدپوست» (The White Man’s Burden). پس بازیکن «مسئول» راهنمایی فالوز-چاک «وحشی» است؛ ولی اینکه اصلا «تمدن»، که دویست سال قبل خودش باعث نابودی خود شد، اصلا میتواند ادعای برتری بر انسان بدوی بکند یا نه، قابل بحث است.
پس دلهای راستکار، در واقع، دارد امپریالیسم را برعکس میکند، وقتی میگوید «تمدن» ذاتا بر «بدویت» برتری ندارد؟ به عبارت دیگر، او دارد همان خط مشی «تاریخ نوین غرب» را دنبال میکند؟ از بعضی جهات، جوابْ مثبت است، اما سازندگان بیشتر در داستان شخصی کاراکترها وقت صرف کردهاند تا مسائل کلی. طبق گفتههای دیزاینر ارشد و کارگردان بازیْ جاشوا سایر (Joshua Sawyer)، بیشتر روی ساخت فضای زیبای طبیعی و بحثی جدی در باب مذهب متمرکز است. تیتر بازی که از قول مشهور بیرگم یانگ (Birgham Young) [جانشین جوزف اسمیت، پیامبر مورمونها] الهام گرفته («دلهای راستکار به اعمال راست منتهی میشود»)، به این میپردازد که چگونه «جاشوا گراهام، دنیل، فالوز-چاک و واکینگ کلاود همگی در بحرانی شخصی هستند و برای کشف آن ابتدا باید با خود و دیگران صادق باشند. بیتردید، جاشوا گراهام بر سر اینکه چرا دارد میجنگد با خود صادق نیست.» (جاشوا سایر)
پیچیدگی رواییای که سایر به آن ارجاع میدهد — به تصویر کشیدن ایمان مذهبی صادقانه، کاراکترهایی که با خود درگیری دارند، و نبردی پایانی که بازتاب یکی از قسمتهای بدنام تاریخ واقعی غرب است (قتل عام کوه میدوز ۱۸۵۷) — دلهای راستکار، و تا حدی کل فالاوت نیووگاس را، در کمپ «تاریخ نوین غرب/غرب در مقام یک مکان» قرار میدهد. جاش سایر، گرچه مدرک دانشگاهیاش «تاریخ اوایل مدرن اروپا» است، خصوصا میگوید در دلهای راستکار میخواست «برخی از مشکلسازترین جنبههای گسترش مورمونها/اروپاییها به ایالت یوتا را نمایش دهد و اینکه چگونه باعث شد مردم محلی هم در درگیریهای مورمونها با ایالات خارجی پایشان گیر شود.»
آیا بهشت موعود ارزش جنگیدن دارد؟
همسو با تاریخنگاری سنتی و ابتدایی از غرب، قبایل بومی هم در این بازی چندان فعال نیستند و حضور چشمگیری ندارند؛ در عوض، این میسیونرهای خارجی اهل «کنعان نو» (New Canaanite)، جاشوا گراهام و دنیل، هستند که برای حفظ روح صهیون مبارزه میکنند. دنیل باور دارد خانهی جغرافیایی یک قبیله از خانهی «معنوی» اهمیت کمتری دارد [یعنی صهیون یک مکان معنوی و ذهنی است و نه یک مکان فیزیکی]. او به قاصد میگوید: «در طول تاریخ، ما مکانهای زیادی را صهیون خواندهایم. این مزرعه پر از زیباییهای خداوندی است، ولی چیزی جز یک مکان فیزیکی نیست. صهیون اما مفهومی فراتر دارد.» او میگوید برای حفاظت از «کمی آب و یک تکه آسمان» راه به جایی نمیبریم جز نابودی همان قبیلهای که درصدد نجاتش هستیم: «ساروز» (Sorrows): «اگر خیر و بخشش را برای یک تکه زمین فدا کنیم، شاید بتوانیم در این مزرعه به حیات خود ادامه دهیم، اما دیگر ساکن صهیون نخواهیم بود. بهتر است که این تکه زمین را رها کنیم.» بازیکن حق انتخاب دارد تا به دنیل برای تخلیهی ساروزها از طریق محل «پلکان بزرگ [The Grand Staircase، محلی که در دنیای واقعی و در پارک ملی صهیون وجود دارد] کمک کند، یا به سمت جاشوا گراهام رفته و به قبایل «پا سفیدها» (White Legs) حمله ببرد.
تصمیمی که بازیکن میگیرد، طنینی است از خود تاریخ مورمونیسم؛ فرقهای مذهبی که قبل از بهوقوع پیوستن جنگ داخلی آمریکا مجبور میشدند از محلی به محل دیگر فرار کنند، تا اینکه سرانجام در سرزمینی که نامش را «زنبور عسل» (Deseret) گذاشتند، و بعدا به ایالت یوتا (Utah) تبدیل شد. این فرقه هیچ مکانی که ارزش جنگیدن داشته باشد را پیدا نمیکرد، و حرکتهای متوالیشان در سرتاسر غرب گویی جوابی است به صحبتهای ترنر دربارهی «سرزمین مرزی». برای بازیکنی که بخواهد سمت دنیل را بگیرد، غرب یعنی یک فرآیند: سکنیگزیدن در صهیون دوباره در پلکان بزرگ شروع میشود و زندگی جریان خواهد داشت.
و با این حال، حتی اگر بازیکن ساروزها را برای یافتن یک خانهی جدید یاری کند، واضح است که صهیون یک مکان ویژه و ارضی موعود باقی میماند. در اختتامیهی قصه که شخصی سرگذشت کاراکترها را روایت میکند، مشخص میشود که دنیل، علیرغم خوشحالیاش از بودن در کنار خانواده، هنوز هم شبها «با ناراحتی از خواب میپرد و میفهمد تاکنون رویای صهیون را میدیده.» دنیل میگفت صهیون یک مکان معنوی است [یک فرآیند و نه یک مکان جغرافیایی]، اما همچنان در بقیهی زندگی خود با روح صهیون دستبهگریبان است.
جاشوا گراهام، که درست مانند دیگران با خود درگیر است و بابت نقش خود در قدرتگیری رهبر قاتل لژیونرها یعنی سزار احساس گناه میکند و به دنبال رستگاری میگردد، به خوبی میداند در چنین جهان بیرحمانهای ایمان مذهبی به تنهایی و به اندازهی کافی از شخص حفاظت نمیکند. بعد از روایت پرطمطراقش از شکستهای متوالی صهیون و میلش برای انتقام گرفتن، او از بازیکن میخواهد تا او را برای بیرون راندن نفوذیها از صهیون یاری کند. داستان زندگی خود گراهام پیچیده است — او در قدرتگیری و خیزش سزار همدست بوده، و برای فرو خوردن خشم خود با خودش درگیر است. با ایستادن کنار او، بازیکن بهنوعی اعلام میکند صهیون «مکانی» است ویژه و عینی که تنها روی قلمروی جغرافیایی بنا شده و نمیتوان در پلکان بزرگ دوباره آن را بازسازی کرد.
بازیکنانی که از تاریخ واقعی غرب خبردار هستند احتمالا سریعتر از بقیه به تیم جاشوا گراهام میپیوندند، چون میدانند قبایل آمریکاییهای بومی، از قرن هفدهم تا امروز، بارها بهشان «سرزمین به ازای صلح» پیشنهاد شده اما نهایتا به حاشیهایترین سرزمینها رانده و از حق حاکمیت و خودگردانی بر خود محروم شدهاند. هیچیک از این تاریخها واضح و آشکار در خود قصه بیان نمیشود، اما خیلی راحت و طبیعی میتوان اینها را بهم وصل کرد، و نقطهی شروع خوبی برای بحث دربارهی روابط میان آنگلوساکسونها و بومیان آمریکا فراهم میکند.
دلهای راستکار، تاریخ راستکار میسازد
در پایان، تضاد میان صهیون و نیووگاس تاکیدی دیگر بر دغدغهی «تاریخ نوین غرب» است که افسانههای قدیمی فالاوت: نیووگاس را به پرسش میگیرد. همانطور که جاش سایر توضیح میدهد:
«مضمون کلیای که همهی خردهپیرنگها در فالاوت نیووگاس بهم وصل میکند این است که عدهای میخواهد جهان جدید را در تصویر جهان قدیم بازسازی کنند. ‘دلهای راستکار’ هم دربارهی این است که چگونه اهالی ‘کنعان نو’ دارند جای پای اجداد مورمون خود قدم برمیدارند، و برای آوردن مورمونیسم به این سرزمین لمیزرع تلاش میکنند. در دلهای راستکار بنا بود تا تضاد درون سرزمینهای لمیزرع موهاوی را هم از لحاظ کاراکتر و هم بصری نشان دهیم. بنابراین خیلی از چیزهایی که در فالاوت نیووگاس میبینیم یا خراب است، یا فاسد، یا بر اثر جنگ و قرنها فلاکتی که در جریان بوده تجزیه شده. اما صهیون دستنخورده سر جایش باقی مانده است. هم دنیل و هم جاشوا در میان خرابهها ناگهان سرزمینی پاک و دستنخورده میبینند که دیگر نمیخواهند مثل سایر جاها ویران شود. دنیل هم در ذات قبیلهی بدوی ساروزها چیزی میبیند که یادآور همان افسانههای «وحشی نجیب» (Noble Savage) است»
مضمون محوری بازی — بازسازی جهان نوین در تصویر جهان قدیم — مشابه همان مفهومی است که ترنر ارائه میدهد، یعنی تمدنی که حیات وحش را فتح و رام میکند. روح دوران گذشته مدام دارد کل داستان بازی و شخصیتها را تعقیب میکند. حتی موسیقیهای آن هم اکثرا موسیقیهای دههی ۱۹۳۰ تا ۱۹۶۰ است، که نه فقط خود بازیکنان بلکه حتی برای پدربزرگ و مادربزرگهایشان هم نوستالژیک است. یکی دیگر از بستههای الحاقی قصه Old World Blues نام دارد، در اشاره به «کسانی که آنقدر غرق در گذشته هستند که نه فقط آینده، بلکه زمان حال را همانطور که هست نمیتوانند ببینند.» در آن بخش از بازی، تلویحا چنین افرادی زیرپوستی تحقیر میشوندَ، و شاید هم با چشم ترحم نگاه میشوند. این نیز همسو با گفتههای ترنر برای نادیدهگیری سنتهای دوران قدیم است. و در عین حال همسو با رویکرد معاصر و بغرنجشدهی «تاریخ نوین غرب» برای زدایش روایتهای آرمانی از دوران قدیم.
ایمان اهالی کنعان نو در قدرت رستگاریبخش و خالص غرب (که صهیون مظهر آن است) آنها را لابد در چشم ترنر قهرمان میکند، اما خود قصه و هیچیک از پایانهایش واقعا جزو پایانهای شاد نیستند. با کمک به تخلیهی ساروزها، قبیلهی پا سفیدها صهیون را به «مخزن آلودگیها» تبدیل میکنند. با دفاع از ساروزها، پا سفیدها سرانجام نابود میشوند، اما در »بهترین» پایان، دنیل هنوز از اینکه صهیون را در مقام مکان (و نه در مقام ذهن) از دست داده پشیمان است. در «بهترین» پایان مربوط به جاشوا گراهام نیز، جاشوا همچنان به مبارزه با دشمنانش ادامه میدهد، و دیوهای روح و روانش گرچه تسکین یافتهاند اما کاملا از وجودش بیرون نرفتهاند. بهطور مشابه، قبایل بومی و شخصیتهای اصلی قصه، سرنوشتهایی خاکستری پیدا میکنند که بیشتر یادآور نوشتههای لیمریک ربارهی پیچیدگیهای «تاریخ نوین غرب» است.
دلهای راستکار اس و اساس بحث دربارهی تاریخنگاری غرب را در خود جمع کرده و به محققین در این راه برای جواب به این سوال کمک میکند: آیا غرب یک فرآیند است یا یک مکان؟ آنچه این بخش از فالاوت نیووگاس را به ابزاری عالی برای غور در این پرسش میکند این است که جواب مشخص و واضحی نمیدهد؛ در عوض، هم بازیکنان و هم محققین باید خودشان جواب آن را برای خود پیدا کنند. اما، همانطور که بنی (Benny) در میانپردهی آغازین به قاصد میگوید، درست قبل از اینکه به او شلیک کند، «این بازی از همان اول هم بر خدعه بنا شده بود.» با اینکه ممکن است به باور به اینکه غرب فرآیندی است با آغاز و پایان چنگ زد، قصه خیلی واضح، به آنها که با خود واقعا صادق هستند، میگوید صهیون مکانی ویژه است، و شاید ارزش دارد تا عصمت را هم قربانیاش کرد. با پایان یافتن این چرخه، و تمرکز روی ادامه دار بودن این فرآیند — یعنی صهیونی که قبلا برایش جنگیده بودند و در آینده هم برایش خواهند جنگید — برمیگردیم به همان اولین دیالوگ و مشهورترین جملهی سری فالاوت که بارها تکرار میشود: «جنگ، جنگ هرگز عوض نمیشود.» پایانی بر این جنگ و بسته شدن مرز وجود ندارد. از سنگ تا تیروکمان، از رایفل به موشک و حالا دوباره بازگشت به سنگ؛ اینجا میتوانیم بپرسیم که در این فرآیند اصلا «پیشرفتی» حاصل شده است؟ به نظر میرسد که تاکنون فقط داستانی دنبالهدار از جنگ بر سر منابع، بر سر ایدئولوژی و بر سر قلمرو شنیده باشیم.
دربارهی نویسنده: David G. Schwartz معاون ناظم دانشکده، استاد و مورخ بازیهای کتابخانهی دانشگاه و یکی از اساتید دپارتمان تاریخ در دانشگاه نوادای لاس وگاس است. نوشتههای او بیشتر حول قمار و بازیها هستند.
منبع: First Person Scholar
ضمیمهی مترجم
تمام مفاهیم اساسی نظریات مدرن دربارهی دولتْ نسخهی سکولارشدهی مفاهیم دینی هستند، نه فقط بهخاطر توسعهی تاریخیای که طی کردند — که از الهیات به نظریه و از نظریه به دولت تبدیل شدند و، برای مثال، خدای قادر مطلق به قانونگذار قادر مطلق تبدیل شد — بلکه چون ساختار سیستماتیک آنها میطلبید؛ برای به رسمیت شناختن آنچه برای ملاحظات جامعهشناختی این مفاهیم الزامی است. پس «استثنا» در دستگاه قضا مشابه شد با «معجزه» در الهیات. تنها با آگاهی به این تشابه است که میتوانیم به ایدههای فلسفیای که دربارهی دولت در قرون اخیر ساخته شده است پی ببریم.
— کارل اشمیت، الهیات سیاسی
دو مسیونر مسیحی-مورمون که به محل زندگی قبایل بدوی — واضحا الهام گرفته از قبایل سرخپوست — میروند، و با وجود مذهب مشترکشان ولی دو روی متفاوت از مورمونیسم را پشتیبانی میکنند و دو چیز را مقابل هم قرار میدهند: شرع و عرف. جاشوا گراهام مشروعهخواه از دنیل مشروطهخواه کناره میگیرد به این توجیه که دنیل مورمونیسم را چنان به آسمان برده و الهیاش ساخته که دیگر نمیتوان آن را به امر سیاسی و مجهز به قوهی قهریه تبدیلش کرد. اگر گراهام مصداق آن آیهی انجیل باشد که عیسی به حواریون خود گفت «هر کس سلاح ندارد پس جامهاش فروخته و شمشیری بخرد»، دنیل هم مصداق همان «اگر در گونهی راست تو زدند، گونهی چپت را جلو بیاور.»
در دلهای راستکار، دنیل برای همین ترجیح میدهد با ساروزها فرار کند جای اینکه برای بازپسگیری آن سرزمین موعودی که «در آن شهد و شکر جاری است» با پا سفیدها درگیر شود. برای دنیلْ صهیون یک مکان فردی است که باید در درون جست و نه برون. پس میداند اگر این مکان را رها کنند میتوانند دوباره در جای دیگری به صهیون برسند.
گراهام اما خود را مامور اوامر خدایی شخصی میکند، خدای قاهر کتب «عهد قدیم» یهود، و تفاسیرش از مورمونیسم و مسیحیت همه برداشتی تحتاللفظی است. پس صهیون را یک مکان جغرافیایی مشخص میداند با طول و عرض و ارتفاعی قابل اندازهگیری. و بهعنوان یک بنیادگرا برای او تاریخْ بیزمان است و خود را در مقام همان شخصیتهای برجستهی مسیحی میبیند — درست مثل «پاکدینان» (Puritan) انگلیسی که وقتی اولین بار پا در آمریکا گذاشتند خود را به چشم موسی و کنعانیانی میدیدند که از دست فرعون زمانهشان (جورج سوم) به بیابانهای سرزمین جدید آمریکا کوچانده شدهاند. برای جاشوا گراهامی هم که تاریخ را تکرار همان وقایع انجیل میبیند که تاکنون امتداد داشته، طبیعی است تا تمام اعمالش را با استناد به انجیل توجیه کند: به واقعهی «پاکسازی معبد خدا» (temple tantrum) اشاره میکند که در آن عیسی بازار را بهم میزند. و برای توجیه خشم مقدسش و پیش از پاکسازی پا سفیدها داستان «فاحشهی بابل» را از انجیل کینگ جیمز روایت میکند (انجیلی که مورمونها اکثرا در دنیای واقعی از آن استفاده میبرند): «ای دختر بابل، که محکومی به فنا، رستگار است هرکس که تو را آنچنان سزا دهد که تو به ما سزا رساندی. رستگار است آنکه خردسالانت را بستاند و به سنگها بکوبد.»
خود شخصیت گراهام هم الهامی واضح و تاییدشده از پولس قدیس است که ابتدا مشرک بود و سپس به بزرگترین مبلغ مسیحیت در روم تبدیل شد. جاشوا گراهام نیز در بدو امر سرباز همان کسانی شد که درست مثل بنیادگرایان و در فاصلهای هزار ساله اعلام کردند ادامهدهندهی راه قطعشدهی «سلف صالح» هستند، اما اینها نه بنیادگرایانی مذهبی بلکه بنیادگرایانی رومی بودند. پس رهبرشان را قیصر نامیدند و سعی کردند تا در تمام جنبهها خود را شبیه به امپراطوری رم کنند (که البته، به قول ولتر، مثل «امپراطور روم مقدس» نه رومی بودند و نه مقدس). جاشوای مسیحی به فرماندهی چیرهدست این فرزندان ناخلف روم تبدیل میشود و سرسپردهی قیصر، یعنی همان امپراطوریای که پیامبر او را در جلجتا مصلوب کرد. اما جاشوا بعد از شکست در نبردی با ارتش «جمهوری نوین کالیفرنیا» بر سر یک سد آبی، از طرف قیصر سوزانده و به ته دره پرتاب میشود.
جاشوا باور داشت دو بار غسل داده شد: یک بار در آب و یک بار در آتش. بعد از غسل در آتش بود که در تبدیل شدن به مبلغ مذهبی نزد سرخپوستان جدیتر شد. اینجاست که جاشوا دیگر نه مثل پولس بلکه «فرشتهی نابودگر» مورمونهای ایالات یوتا در قرن نوزدهم رفتار میکند. برای همین هم او برای تبلیغ مورمونیسم نه به سمت خود روم (چنانچه پولس چنین کرد) بلکه به قلمرویی دستنخورده میرود که قبایلی سرخپوستگونه در آن وجود دارند. این با تاریخ خود مورمونیسم هم سنخیت دارد، چون جوزف اسمیت، پیامبر مورمونیسم، در کتابش اعلام کرد مسیح بر سرخپوستها نیز روزی نازل شده بود و اصلا آنها سادات همان عبریانی هستند که با موسی از دست فرعون فرار کردند. این واقعهای نیست که فکتهای تاریخی تاییدش کنند، ولی بهچشم افسانهای غیرتاریخی الزامی است — وگرنه تاریخ همه ملل چیزی جز افسانه نیست، ولی افسانههایی که کاربرد دارند و آدمهای غریبه را بهم آشنا میسازد؛ همانطور که ارنست رنان در «ملت چیست؟» خود مینویسد: «فراموش کردن، و حتی میتوانم بگویم، پذیرش خطاهای تاریخی، فاکتوری اساسی در خلق یک ملت است… پیشرفت در تحقیقات تاریخی اغلب برای روایتهای ملیگرایانه اسباب خطر میشود.»
بنابراین قصه است که جاشوا و دنیل نه خود «روم» بلکه سرخپوستان را سوژهی تبلیغ مورمونیسم قرار میدهند. گرچه پولس با مسیحیکردن امپراطوری روم انتقام مصلوبشدن عیسی را از رومیان گرفت، اما در دنیای فالاوت نیووگاس دیگر نه جاشوا همان پولس است و نه کنستانتینی هست تا مذهب رسمی رومیان را عوض کند. اما جاشوا سرانجام انتقام کاری که رومیان (در روایتی خیالی) با کارتاژ کردند را اینجا میگیرد وقتی رهبر پا سفیدها را به زانو درمیآورد: شخصی ملقب به «نمک روی زخم» (Salt-upon-wounds) که مشبهبه آن سرداران رومی است که بعد از فتح کارتاژ (و در فالاوت، فتح کنعان نو) و با خاک یکسان کردن آن، روی خاک نمک ریختند تا حتی دیگر علف هرز هم روی آن نتواند بروید.
سلام یونس جان. مختصر و مفید عرض میکنم، چطور میشه اندکی فرصت صحبت با شما رو به دست آورد؟ اگر بشه که عالیه و اگرهم که نه قابل احترام و درک. ممنونم در هر دو صورت.
سلام. دوست عزیز ایمیلی که مناسب میدونید رو لطفا برای مکاتبه به اشتراک بذارید.