مارتین اسکورسیزی و لئوناردو دیکاپریو؛ سرگذشت زوج عجیب و جدانشدنی هالیوود
بدتر از این نمیشود وقتی اشتیاق فراوانی برای انجام یک کار داری اما آخر سر تبدیل به یک تجربهی بد و ناامیدکننده میشود، بلایی که دقیقا سر مارتین اسکورسیزی آن هم به هنگام کارگردانی «دار و دستههای نیویورکی» با نقشآفرینی لئوناردو دیکاپریو آمد. فیلمی که او آرزوی کارگردانی آن را از دههی هفتاد در سر میپروراند؛ یک اثر حماسی با هزینهی تولید بسیار بالا و گروه بازیگری متشکل از ستارگان هالیوودی و اثری که او نظیرش را تا آن زمان نساخته بود و تهیهکنندهی آن کسی نبود جز هاروی واینستین. فردی که اسکورسیزی با او در طی کارنامهاش سر و کلهی هم زده بودند و شایعات حاکی از این بود که نسخهی عرضهشدهی این فیلم که با مدت زمان زیاد و قابل توجه ۱۶۷ دقیقهای اکران شده بود، حدودا یک ساعت از نسخهی تدوینشدهی ترجیحی کارگردان کوتاهتر بود.
- سینمای اسکورسیزی و سیر تکاملی شخصیتهای فیلمهای او؛ سیمای یک تبهکار
- جیمز گان یا مارتین اسکورسیزی؟ کارگردان مولف کیست؟
روی پرده، اغلب غیرممکن است بگویی که کی بینظمیهای غیرمنتظره پایان میپذیرد و شیطنتهای پشت صحنه شروع میشود، جایی که کاراکترها در وضعیت شیدایی و تکاپوی دائم قرار دارند. در حالی که فیلم پس از عرضهی جهانی فروش قابل قبولی داشت و برای ۱۰ جایزه اسکار نامزد شد که شامل جایزهی بهترین کارگردانی برای اسکورسیزی و بهترین بازیگر برای دنیل دی-لوئیس هم میشد که حقا لایق کسب این جایزه بود، آن هم برای بازی قوی و کمنظیرش در نقش ضدقهرمان ماجرا، بیل کاتینگ قصاب، این فیلم هیچگاه به عنوان یکی از آثار شاخص این کارگردان مطرح نشد و همواره از آن به عنوان یک اثر متوسط و آشفته یاد شد.
اما کاری که این فیلم انجام داد و برای آن هر طرفدار سینما باید شکرگذار باشد، این بود که اسکورسیزی را با بازیگری همراه کرد که به موتور محرک او برای ادامهی مسیر سینماییاش تبدیل شد و او کسی نیست جز لئوناردو دیکاپریو.
هنگام تولید «دار و دستههای نیویورکی»، دیکاپریو نزدیک بود اعتبار خود به عنوان یک بازیگر از دست بدهد. از زمانی که او برای اولین بار با بازیهای تحسینشده در فیلمهای «زندگی این پسر» و «چه چیزی گیلبرت گریپ را آزار میدهد» در کانون توجه سینما قرار گرفت، از او با عنوان یکی از جذابترین بازیگران نقش اصلی مرد نسل خود یاد میشود و با موفقیت دو اثر «رومئو + ژولیت» و صد البته «تایتانیک»، او تبدیل به یکی از بزرگترین محبوبان دل سینمایی در جهان تبدیل شد، مردی که اعتبار هنری را با ظاهر جذابش ادغام کرده بود.
با این حال انتخابهای لغزشناپذیر او برای حضور در پروژههای سینمایی بعد از موفقیت بینظیر اثر حماسی دریایی جیمز کامرون با تزلزلی جدی مواجه شد. اثر حماسی و سلحشورانهی «مردی با نقاب آهنین» تبدیل به فیلمی ملالانگیز شد و اقتباس دنی بویل از رمان محبوب الکس گارلند به نام «ساحل» هم دست کمی از فیلم قبلی نداشت. دیکاپریو همهی نقشهای اصلی را یکی پس از دیگری رد میکرد، از «روانی آمریکایی» گرفته تا «حملهی کلونها» از سری فیلمهای «جنگ ستارگان» و او حتی سی سالش هم نشده بود. شایعاتی داشت در گوشه و کنار میپیچید که دیکاپریو مثل بسیاری از استعدادهای سینمایی که خیلی زود حواسشان پرت میشود، در لبهی پرتگاه محوشدن قرار گرفته است.
وقتی اسکورسیزی او را برای بازی در نقش آمستردام والون انتخاب کرد، مردی جوان که به دنبال انتقام مرگ پدرش بود، بسیاری از افراد بر این باور بودند که حضور دیکاپریو در فیلم در کنار کامرون دیاز که نقش محبوب او جنی جیببر را بر عهده داشت، خواستهای بود که واینستین آن را مطالبه کرده بود تا اسم پولسازی در نقش اصلی حضور داشته باشد و بنابراین مطمئن شود که بودجهی سنگین ۹۷ میلیوندلاری ساخت فیلم شانسی برای بازپرداخت داشته باشد.
شایعات که هیچوقت تصدیق یا تکذیب نشد، داشت میپیچید که پشت صحنه اسکورسیزی و دیکاپریو مدام بر سر تاخیر حضور لئو سر صحنه با یکدیگر بحث و جدل دارند. وقتی فیلم در نهایت عرضه شد، این نقشآفرینی دی-لوئیس بود که همهی توجهات منتقدان را به خود معطوف کرد و آمستردام دیکاپریو عمدتا به خاطر بیش از حد خامدستانه بودن بازی او از قلم افتاد و نشریات مشهور صنعت سینما از قبیل هالیوود ریپورتر تیتر زدند که نقش قلدر خیابانی ابدا برازندهی او نیست. شاید بسیاری انتظار داشتند که این دو مرد راه خود را از یکدیگر جدا کنند و دیکاپریو مسیر روزمرهی کم متقاضی جریان اصلی را پی بگیرد و اسکورسیزی به فیلمهای جنایی مفصل خود برگردد که برای او نام و اعتبارش را رقم زده بود.
با این حال انتخاب دیکاپریو برای بازی در «دار و دستههای نیویورکی» چیزی بیش از یک مطالبهی تجاری صرف نبود، اما به جای آن ریشه در توصیههای شخصی دیگر موتور محرک اسکورسیزی یعنی رابرت دنیرو داشت که با دیکاپریو در «زندگی این پسر» همبازی شده بود. آن گونه که اسکورسیزی در کنفرانس خبری جشنوارهی کن فیلم «قاتلان ماه گل» (یا قاتلان ماه کامل) یادآوری میکند، ششمین همکاری او با دیکاپریو است و دنیرو قبلا به او گفته است که: «تو باید با این بچه کار کنی. این فقط یک توصیهی عادی بود اما چیزی مثل این، آن هم توصیهای در اوایل دههی نود نمیتوانست یک حرف باد هوا باشد. او خیلی عادی این کار را انجام میدهد اما به ندرت. او به ندرت پیشنهاد و توصیهای میکند».
در حالی که بازی دیکاپریو در «دار و دستههای نیویورکی» قابل قبول بود اما آنچنان استثنایی نبود. او و اسکورسیزی خیلی سریع دوباره با هم برای ساخت فیلم «هوانورد» همکاری کردند که فیلم زندگینامهای کارگردان دربارهی هاوارد هیوز بود. این فیلم اثری به کلی متفاوت با «دار و دستههای نیویورکی» بود، یک درام حماسی جریان اصلی که نه تنها پرفروشترین فیلم اسکورسیزی تا به امروز است و بیشتر از ۲۱۰ میلیون دلار در گیشه درو کرده است، بلکه از طرفی اولین نامزدی اسکار بهترین بازیگر مرد برای ایفای نقش هیوز را برای دیکاپریو به ارمغان آورد.
یحتمل او لایق برندهشدن این جایزه بود. در حالی که در نخستین همکاری او با اسکورسیزی، بازی او به طور کامل با نقشآفرینی دی-لوئیس به حاشیه رانده شد، بازی کنترلشده و پولادین او که در آن جنون و نبوغ هیوز را همزمان به تصویر میکشد، به شکل مخاطرهآمیزی تماشایی بود و حتی بازی کیت بلانشت در نقش کاترین هپبورن که اسکار را از آن او کرد نیز نتوانست صحنه را از دیکاپریو بدزدد و لئو دیگر آن پسرانگی را که یکی از ویژگیهای نقشهای قبلیاش بود، دور انداخته بود و او که تازه ۳۰ سالش شده بود، ثابت کرد که میتواند تحت تعلیم اسکورسیزی شکوفا شود.کارگردان دربارهی او میگوید: «وقتی داشتیم هوانورد را کار میکردیم، رابطهی ما وارد مرحلهی جدیدی شد و توسعهی بیشتری پیدا کرد و وقتی داشتیم به پایان کار نزدیک میشدیم، یک چیزی داشت درون او اتفاق میافتاد، نوعی بلوغ، البته زیاد مطمئن نیستم اما ما در صحنههای زیادی، حسابی با هم جور شده بودیم».
وقتی این دو برای سومین همکاری پیاپی خود یعنی فیلم «جدامانده» محصول ۲۰۰۶ بار دیگر کنار یکدیگر ایستادند، چیزی که با یک برابری حرفهای آغاز شده بود، تبدیل به طیف گرم دوستی شد. اسکورسیزی اخیرا در مصاحبهای با یادآوری آن روزها میگوید: «آن زمان، فهمیدیم با وجود اختلاف سنی ۳۰ ساله، او هم حساسیتهای مشابهی دارد. او پیش من میآمد و میگفت به این صفحه گوش بده و من میدیدم که لوئیس جردن و الا فیتزجرالد بود. من با آنها بزرگ شده بودم. او چیز جدیدی پیش من نمیآورد اما از آنها خوشش میآمد و این خیلی جالب بود. چرا داشت این چیزها را پیش من میآورد؟»
حتی چهارمین فیلم به شدت تفرقهانداز آنها با یکدیگر یعنی «جزیرهی شاتر» که اسکورسیزی امسال در اظهار نظری گفت که از کارگردانی آن پشیمان است و باید سراغ ساختن اثر حماسی مذهبی خود یعنی «سکوت» میرفت، پر از جذبه است، خصوصا بازی گیرای لئو در نقش مارشال آمریکایی رنجدیده تدی دنیلز که به جزیرهی شاتر برای جستوجوی اسرار سفر میکند.
اگر چهار فیلم اولی که اسکورسیزی و دیکاپریو با همکاری یکدیگر ساختند، با واژهی تاریک خلاصه شود، با عرضهی کمدی سیاه «گرگ والاستریت» در سال ۲۰۱۳ تغییر رویهی قابل توجهی در کارنامهی سینمایی آنها به وجود آمد، باز هم با بازی دیکاپریو در نقش کارشناس امور مالی خوشگذران و کلاهبردار آمریکایی جردن بلفورت. نه تنها این فیلم به طرزی جنجالی و بسیار خندهدار سرگرمکننده بود، بلکه از سوی دیگر به دیکاپریو اجازه دارد تا استعداد غیرمنتظرهی کمدی فیزیکی خود را نشان دهد خصوصا در سکانسی که در آن بلفورت داروی مخدر متاکوالون را مصرف میکند و بعد از آن سعی میکند تا خودروی خود را پارک کند اما موفق نمیشود.
اگر دار و دستههای نیویورکی» در بحرانهای غیرمنتظره تبحر داشت، در مقابل «گرگ والاستریت» تمرینی برای جنون کنترلشده بود، آن هم جنونی که به طرز حیرتانگیزی سرگرمکننده و خندهدار بود و اکنون اسکورسیزی و دیکاپریو که از رفاقت نزدیک دور از دوربین خود لذت میبردند، بیقید و شرط به هم اعتماد میکنند. آقای کارگردان میگوید: «وقتی داشتیم گرگ والاستریت را کار میکردیم، [دیکاپریو] با چیزهای زشت و بسیار بدی پیش من میآمد. پس من به او فشار آوردم و او هم به من فشار آورد و بعد من بیشتر به او فشار آوردم و او هم باز به من فشار آورد و ناگهان همه چیز افراطی شده بود. سپس دیکاپریو اینچنین یادآوری میکند: «ما به یکدیگر نگاه میکردیم و میگفتیم آیا داریم زیادی پیش میرویم اما جواب این بود: هرگز!»
دیکاپریو از اسکورسیزی با عنوان دوست و متحد معتمد یاد میکند. فیلمساز باتجربه میگوید:«با گذر سالیان، همه چیز بیشتر دربارهی یادگرفتن بود، اینکه ابزار کار را به طور دقیق هماهنگ کنی و چیزهای بیشتری را در طی فرآیند ساخت فیلم از یکدیگر کشف کنیم».
با ششمین همکاری این زوج با یکدیگر در فیلم «قاتلان ماه گل» که نقدهای تمجیدآمیز را به هنگام نمایش در کن دریافت کرد، محتمل به نظر میرسد که دیکاپریو و اسکورسیزی بار دیگر با هم همکاری کنند. فهرست پروژههای ساختهنشدهی آنها به تعداد فیلمهایی است که قبلا با همکاری یکدیگر ساختهاند که شامل درام تاریخی دربارهی قاتل سریالی به نام «شیطانی در شهر سفید»، فیلم زندگینامهای فرانک سیناترا و فیلمی دربارهی رییس جمهور آمریکا تئودور روزولت میشود.
اما پروژهی بعدی آنها اقتباس سینمایی از دیگر اثر نویسندهی «کتاب قاتلان ماه گل»، دیوید گرن، به نام «شرطبندی» است که دربارهی طغیانی است که در کشتی اچاماس ویجر در سال ۱۷۴۱ رخ میدهد. اسکورسیزی و دیکاپریو حقوق ساخت این اثر را خریداری کردهاند و فعلا بنا بر این است که اسکورسیزی فیلم را کارگردانی کند و دیکاپریو در آن بازی کند. گرچه کسی نمیداند که چنان پروژهی هزینهبر و پرگیروداری آیا به ثمر خواهد نشست یا نه. اما با این حال این مسئله قطعی است که هر اتفاقی هم بیفتد، این دو مرد به همکاری با یکدیگر ادامه خواهند داد تا زمانی یکی از این دو از صنعت سینما اعلام بازنشستگی کند.
درست مثل رابطهی دوستی بین اسکورسیزی و دنیرو که برای هر دو آنها اهمیت بسیاری دارد، همکاری حرفهای دیکاپریو با آقای کارگردان نیز به یکی از تاثیرگذارترین زوجهای سینما تبدیل شده که بر اساس اعتماد بین این دو نفر شکل گرفته است. از دید زندگی شخصیشان، آنها نمیتوانستند بیشتر از این از یکدیگر متفاوت باشند: اسکورسیزی یک کاتولیک متعصب است که با زنی هممرام خود برای ۲۵ سال است که ازدواج کرده است اما در مقابل دیکاپریو یک مبارز خوشگذران حافظ محیطزیست است که هیچوقت از یک قایق تفریحی لوکس به دور نیست. اما با تمامی این اوصاف دشوار نیست که روی کاغذ ببینی که این دو چه چیزهایی را از یکدیگر کسب نمودهاند. دیکاپریو اعتبار هنری خود را از مردی کسب کرده است که با احترام فراوان از او با نام آقای اسکورسیزی در جمع یاد میکند. جای شگفتی نیست وقتی او در نهایت جایزهی اسکار را برای ایفای نقش در فیلم «بازگشته» دریافت کرد، از همکار نزدیک خود به هنگام دریافت جایزه و ایراد سخنرانی تشکر کرد.
و اسکورسیزی که چرخشی غیرمنتظره با فرجام تجاری خود در دهههای شصت و هفتاد داشته است، با همکاری با دیکاپریو صدر باکسآفیس را از آن خود کرده است و این ارتباط به او این اجازه را داده است تا فیلمهای حماسی جریان اصلی را بسازد که بسیاری از همتایان او خودشان را برای طرح چنین ایدههایی هلاک میکنند. همافزایی بین این دو شگفتانگیز و دلگرمکننده است و نمایشی است از اینکه در صنعتی آمیخته به فساد و اغلب اوقات احمقانه، گاهی پسرهای خوب ماجرا هم میتوانند آخر کار برندهی داستان باشند.
منبع: The Telegraph