چرا «داستان ازدواج» (۲۰۱۹) بهترین فیلم ممکن دربارهی طلاق است؟
معمولاً رسم بر این است که وقتی در داستانی پدیدهی جدایی به تصویر کشیده میشود، یا آنقدر تلخ و یکطرفه است که باعث میشود برایتان سوال پیش بیاید که این دو طرف چگونه به هم علاقهمند شدند، یا آنقدر رمانتیک و سانتیمانتال است که برایتان سوال میشود اصلاً چرا دارند از هم جدا میشوند؟
البته در این شکی نیست که در واقعیت بنا به دلایل مختلف هم هر دو نوع جدایی اتفاق میافتد. ولی فیلم داستان ازدواج (Marriage Story) روی نوع ظرافتمندانهتری از جدایی تمرکز میکند که پتانسیل آن برای خلق درام جذاب و عمیق بهمراتب بیشتر است و از آن مهمتر، بیشتر سزاوار موشکافی است: جداییای که در آن هیچیک از طرفین بهطور کامل مقصر نیستند، ولی در عین حال وقتی داستان زندگی هر دو طرف را بشنوید، میتوانید درک کنید که چرا این جدایی دارد اتفاق میافتد. این جدایی حاصل یک مشکل بزرگ نیست، بلکه عوامل ریز مختلفی در طی سالها روی هم جمع شدند تا باعث وقوع آن شوند. این جدایی حاصل ضعف شخصیتی دو انسان بالغ و شکستشان در برقراری ارتباط با یکدیگر است. و نکتهی تراژیک ماجرا این است که آن دو هنوز همدیگر را دوست دارند، ولی نه آن نوع دوست داشتنی که برای حفظ زندگی زناشویی لازم است.
- ۵ فیلم سینمایی برای گذر از ۵ مرحلهی اندوه جدایی
- ۱۰ فیلم نوآ بومباک از ابتدا تا داستان ازدواج
- نقد فیلم داستان ازدواج؛ جدایی کمغلط و معمولی چارلی از نیکول
درست است که درصد زیادی از طلاقها بهخاطر عوامل بزرگ و نابخشودنی مثل اعتیاد، خشونت خانگی، اختلالات روانی و… اتفاق میافتند، ولی در داستان ازدواج قضیه به این سادگی نیست و عامل اصلی جذابیت فیلم نیز همین است. در ادامه عواملی که باعث شدهاند داستان ازدواج به بهترین فیلم ممکن دربارهی طلاق تبدیل شوند، بهصورت موردوار اشاره شدهاند:
هشدار: در ادامهی مطلب خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
عشقی که هرگز از بین نمیرود، ولی تغییر ماهیت میدهد
نوآ بامبک (Noah Baumbach)، نویسنده و کارگردان فیلم، در صحبتهایش به نکتهی جالبی دربارهی فیلم اشاره کرده است: در تمامی صحنههای فیلم، حتی در مواقعی که نیکول و چارلی، زوج اصلی فیلم، در حال دعوا کردن با یکدیگرند، ردپایی از عشق و محبت حس میشود.
مثلاً در همان روزی که نیکول قرار است پوشهی درخواست طلاق را به چارلی بدهد، چارلی نزد او میآید و میگوید که بهخاطر استعدادی که در عرصهی تئاتر نشان داده است، کمکهزینهی ۶۲۵ هزار دلاری مکآرتور را برنده شده است. نیکول از ته دل برای او خوشحال میشود و او را در آغوش میگیرد. اینکه قرار است به او درخواست طلاق دهد، هیچ تفاوتی در قضیه ایجاد نمیکند: او همچنان چارلی را دوست دارد و موفقیتش برای او مایهی خوشحالی است، ولی نه بهعنوان همسر.
در صحنهی معروف فیلم، که در آن چارلی و نیکول پس از یک عالمه دعوای دادگاهی از جانب وکیلهایشان، تصمیم میگیرند رودررو با هم دعوا کنند، بدترین حرفهای ممکن را به هم میزنند و هرچه را که ته دلشان بود به هم میگویند. آخر کار نیکول به چارلی میگوید که فکر لمس شدن از جانب او حالش را بد میکرد و چارلی به نیکول میگوید که هر روز آرزو میکند که ایکاش او بمیرد، چون پس از باز کردن پای وکیل به پروسهی طلاقشان زندگی را برای او جهنم کرده است. پس از این همه زخمزبان زدن، چارلی از هم فرو میپاشد، روی زمین زانو میزند و گریه میکند. نیکول کنار او میآید، او را در آغوش میگیرد. هردو از هم معذرتخواهی میکنند.
یکی از تصمیمات قابلبحثی که بامبک دربارهی فیلم گرفته این است که هیچگاه در قالب فلشبک لحظات شادتر زندگی نیکول و چارلی را نمیبینیم. تنها سرنخی که فیلم در این زمینه در اختیار ما قرار میدهد، صحنهی آغازین فیلم است که در آن نیکول و چارلی انشایی را که دربارهی خصوصیات موردعلاقهیشان از هم نوشتهاند برای بینندهی فیلم میخوانند و این انشا با صحنههایی کوتاه از خصوصیاتی که توصیف شدهاند همراهی شده است. این انشا تکلیفی است که مشاور ازدواج به آنها واگذار کرده است؛ بهَعنوان راهی برای اینکه شاید به این دو یادآوری شود که چه چیزهایی آنها را به هم علاقهمند کرد و شاید این چیزها دوباره بتوانند در نزدیک شدنشان نقش داشته باشند.
چارلی که به روش مشاور خوشبینتر است، انشای خود را در دفتر او میخواند، ولی نیکول نسبت به انشایی که نوشته معذب است و در آخر حاضر نمیشود آن را بخواند. چارلی در انتهای فیلم موفق به خواندن انشای نیکول دربارهی خودش میشود؛ وقتی که دیگر جدایی نهایی شده و کار از کار گذشته است. وقتی این جمله را میخواند: «دو ثانیه بعد از اینکه دیدمش عاشقش شدم و هیچوقت هم از عشق بهش دست برنمیدارم، حتی با اینکه دیگه منطقی به نظر نمیرسه.» به گریه میافتد. این صحنه بسیار قدرتمند است، چون نشان میدهد که بعد از آن همه دعوای شخصی و دعوای حقوقی که گاهی شبیه به جنگ به نظر میرسید، این عشق از بین نرفت.
همانطور که خود بامبک میگوید، یکی از اهدافش برای ساختن این فیلم این بوده که نشان دهد هر رابطهای که پایان مییابد، لزوماً شکست به حساب نمیآید. گاهی این امکان وجود دارد که دو نفر همدیگر را دوست داشته باشند و در عین حال بپذیرند که برای زندگی با یکدیگر ساخته نشدهاند. در آخرین صحنهی داستان ازدواج، میبینیم که چارلی در حال بردن فرزندشان است تا با او وقت بگذراند، ولی قبل از اینکه برود، نیکول میآید تا بند کفشش را ببندد. این پیام امیدبخش فیلم است: حتی بعد از طلاق هم زن و شوهر سابق میتوانند در زندگی هم حضور داشته باشند و هوای هم را داشته باشند. در این روزها که طلاق به امری رایج تبدیل شده و تابویش هم نسبت به گذشته کمتر شده، این پیامی است که خیلیها به شنیدنش و باور کردنش نیاز دارند.
مردهایی که عشق زنشان را بدیهی میپندارند
وقتی داستان ازدواج را تماشا میکنید، از جایی به بعد شاید به نظر برسد که فیلم بیشتر سعی دارد طرف چارلی را بگیرد تا نیکول. چون بعد از شروع شدن پروسهی طلاق، این چارلی است که بیشتر سختی میکشد. به نظر میرسد که نیکول تازه بعد از طلاق دارد موفقیت، خوشحالی و آزادی را تجربه میکند و زندگی مشترکش با چارلی واقعاً تمام استعداد و ذوق او را در نطفه خفه کرده بود. در واقع پس از آغاز شدن پروسهی طلاق این چارلی است که در مرکز توجه فیلم قرار میگیرد. ما میبینیم که چطور مقام او از مالک بسیار معتبر و محترم یک کمپانی تئاتر در نیویورک به مردی سرگردان، تنها و بهاصطلاح بازنده در لسآنجلس تنزل پیدا میکند، آن هم در حالیکه دارد به عینه پاک شدن ردپای خود از زندگی تنها فرزندش را میبیند.
این وضعیت شاید غیرمنصفانه و خودخواهانه به نظر برسد، نه؟ بههرحال برای اینکه زندگی مشترک کار کند، هر دو طرف باید فداکاریهایی انجام دهند. اگر از یک جا به بعد حس کنید بودن در کنار همسرتان جلوی شکوفا شدن استعدادهایتان را گرفته و او را به حال خود رها کنید، جامعه شما را بابت این تصمیم قضاوت خواهد کرد.
ولی داستان ازدواج در بطن داستان خود به مسئلهای اشاره میکند که این روزها عامل اصلی بسیاری از طلاقها، جداییها یا حداقل ازدواجهای ناخوشایند است، ولی با توجه به اینکه یک مسئلهی ذهنی و پیچیده است و یک عامل به سادگی اعتیاد، خشونت خانگی، خرجی ندادن و… نیست، بسیاری از افراد آن را درک نمیکنند و حتی بعضی با اتکا بر آن یک سری تئوری توطئه دربارهی بیوفایی ذاتی زنان، فرصتطلب بودنشان و… مطرح میکنند.
این مسئله این است که در بسیاری از روابط، مردان عشق زنی را که با آنّها در رابطه است بدیهی میپندارند، خصوصاً در روابطی که زن و شوهر هرکدام در نقش سنتی جنسیت خود فرو رفتهاند. یعنی مرد فکر میکند تا موقعیکه خرج زنش را بدهد، سقفی بالای سرش نگه دارد و با او رفتار خوبی داشته باشد، کار خود را انجام داده است و لازم نیست از این فراتر برود. مسئله اینجاست که زنها هم ایدهها، آرمانها و رویاهایی دارند که فراتر از نقششان بهعنوان مادر و همسر است و اگر این جنبه از شخصیتشان نادیده گرفته شود، باعث میشود حس دیده نشدن پیدا کنند («دیدن نشدن» دقیقاً عبارتی است که نیکول برای توصیف وضعیت خود در ازدواجش به کار میبرد). این حس باعث میشود عشق زنان به مرور سرد شود و در آخر بهشکلی غیرمنتظره به طلاق عاطفی یا طلاق واقعی ختم شود.
بسیاری از مردها، خواه ناخواه، بهخاطر غرق شدن در کار یا پیروی از یک سری کلیشهی ناخوشایند مردانگی، آنقدر از لحاظ ذهنی و احساسی از شریک زندگی خود فاصله میگیرند که هیچگاه متوجه رنگ باختن عشق همسرشان به خودشان نمیشوند. چنین مردی یک روز به خودش میآید و میبیند که آن زنی که روزی بدون او نمیتوانست زندگی کند و با همهکس و همهچیز جنگید تا با او باشد، حالا میخواهد او را ترک کند و وقتی میبیند که پس از متارکه حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد، شوکه میشود و فکر میکند جنس زن مشکل ذاتی اساسی دارد. چنین روابطی پس از فروپاشی یک وجهاشتراک با یکدیگر دارند: موقعیکه رابطه برقرار بود، همهچیز برای زن سختتر بود و وقتی رابطه تمام میشود، تازه سختیهای مرد شروع میشود.
این دقیقاً اتفاقی است که در رابطهی نیکول و چارلی میافتد. جدایی بین آن دو برای چارلی سختتر است، چون چارلی با غرور و خودخواهی و استبداد خود کاری کرد که فردیت نیکول از بین برود. در واقع ما اگر داستان را فقط از دید چارلی دنبال میکردیم و حرفها و دردودلهای نیکول را نمیشنیدیم، شاید داستان ازدواج آن هم از آن فیلمهایی میشد که ایدهی بیوفایی و سنگدلی زنان را ترویج میکرد، ولی بهخاطر اینکه میدانیم چارلی در ازدواج چجور آدمی بود و چه حسی در نیکول ایجاد کرد، میتوانیم درک کنیم که چرا او میخواهد هرطور شده از او جدا شود. چارلی کسی بود که دنیای نیکول را از بین برد تا در دنیای خودش به او نقشی بدهد. چارلی کارگردان زندگی نیکول بود. بیخود نیست که در انتهای فیلم نیکول بابت کارگردانی اپیزودی از سریال خودش نامزد جایزهی اِمی میشود. این جایزه نماد است؛ نماد اینکه نیکول بالاخره سکان زندگیاش را به دست گرفته است.
در فیلم به مسئلهای اشاره میشود که در ابتدا بهشخصه زیاد طرفدار آن نبودم. آن هم این است که نیکول میگوید چارلی با مدیر صحنهی کمپانی تئاترش رابطه داشته و به او خیانت کرده و بعداً این سوءظن ثابت هم میشود. قضیهی خیانت کمی شرایط را یکطرفه میکند و باعث میشود این طلاق دلیل مشخص داشته باشد، در حالیکه اگر مسئلهی خیانت در فیلم گنجانده نمیشد، شاهد جدایی ظرافتمندانهتری بودیم که شرایط پیچیدهی وقوع آن بهخوبی شرح داده شده بودند. ولی در ادامهی فیلم میفهمیم که آن خیانت نه علت فروپاشی ازدواج، بلکه صرفاً یکی از معلولهای آن بود و قبل از وقوع آن، نیکول و چارلی جای خوابشان را از هم سوا کرده بودند. برای همین خوشبختانه داستان ازدواج به فیلمی دربارهی خیانت تبدیل نمیشود.
سیستم قضایی طلاق؛ شرور اصلی فیلم
در آخر جا دارد به تصویرسازی فوقالعادهی فیلم از جنبههای قضایی طلاق در آمریکا اشاره کرد که مکملی عالی و بهشدت موردنیاز برای جنبههای شخصیتر فیلم است.
در ابتدا نیکول و چارلی توافق میکنند تا بدون وسط کشیدن پای وکیلها توافقی طلاق بگیرند. اما بعد نیکول طی صحبت با یکی از همکاران بازیگرش که او هم از شوهرش طلاق گرفته بود، با وکیلی ماهر و زبانباز به نام نورا فنشا (Nora Fanshaw) آشنا میشود. نیکول هم با توجه به شناختی که از خودش و شوهرش دارد، میداند که اگر توافقی طلاق بگیرند، همهی شرایط (خصوصاً در قابل حضانت فرزند) به نفع شوهرش تمام خواهد شد. برای همین او نزد فنشا میرود و در صحنهای که عمداً شبیه به اغوای عاشقانه فیلمبرداری شده است، فنشا او را متقاعد میکند که او را استخدام کند.
پس از استخدام نورا ورق برمیگردد. طلاقی که در ابتدا قرار بود اتفاقی غمانگیز، ولی بیدردسر باشد، بهمرور به یک جنگ تمامعیار تبدیل میشود. در ابتدا کریس پیرمردی خوشقلب را بهعنوان وکیل خود استخدام میکند که بنا بر گفتهی خودش میخواهد با او و همسرش مثل انسان برخورد کند. ولی در عرض یک جلسه، وقتی میبیند که نورا دارد چقدر جانانه از نیکول دفاع میکند، میفهمد که این راهش نیست. او هم به گفتهی خودش «عوضی خودش را استخدام میکند». این عوضی جی ماروتا (Jay Marotta)، یکی از رقبای نورا فنشا است.
اتفاقی که در ادامه میافتد، این است که بهشکلی کنایهآمیز، نورا فنشا و جی ماروتا، با وجود اینکه قرار است صدای نیکول و چارلی در دادگاه باشند، صدای آنها را از آنها میدزدند. در یکی از بهترین صحنههای فیلم، فنشا و ماروتا دارند تمام جزئیات کوچک زندگی چارلی و نیکول را، که تا پیش از این صرفاً یک سری اتفاق بامزه و بیآزار بودند، علیه یکدیگر به کار میگیرند و ناخوشایندترین و خجالتآورترین جنبههای زندگی شخصی طرف مقابل را وسط میکشند، در حالیکه چارلی و نیکول با حالتی معذب آن گوشه نشستهاند و از قیافهیشان مشخص است که از حرفهای وکیلهایشان آزردهخاطر شدهاند.
یکی دیگر از حقایق تلخی که فیلم دربارهی طلاق مطرح میکند، هزینهی فوقالعاده زیاد آن است. چارلی به خیال خود با خرج هنگفتی که با خریدن وکیل گرانتر روی دست خودش میگذارد، میخواهد به خودش و فرزندش (وقتی بزرگ شد) ثابت کند که برای او جنگید، ولی بعد از مدتی طلاق آنقدر هزینهبردار میشود که مجبور میشود سرمایهی کنار گذاشتهشده برای دانشگاه فرزندش را خرج کند.
همچنین یکی دیگر از جنبهّهایی که فیلم به آن میپردازد، این است که سیستم طلاق آمریکا تا چه حد به ضرر مردها تنظیم شده است، طوریکه حتی ۳۰ درصد از هزینهی وکیل زن را نیز مرد باید بپردازد، اما از طرف دیگر چه سطح انتظار بالا و غیرواقعگرایانهای از زنان وجود دارد تا مادری بینقص باشند.
داستان ازدواج فیلمی است که طلاق را هم از نظر عاطفی و هم از نظر قضایی خوب درک کرده است و برگ برندهاش نیز آگاهی مطلقاش به موضوعی است که به آن میپردازد. بامبک بسیاری از تجربیات طلاق خود از همسر قبلیاش جنیفر جیسون لی (Jennifer Jason Leigh) را در فیلم گنجانده و همچنین با وکیلها، مشاوران و نزدیکان و آشنایانش دربارهی طلاق صحبت کرده تا فیلم در زمینهی پرداخت به این موضوع همهجانبه به نظر برسد. تسلط بامبک به موضوعی که دربارهی آن فیلم ساخته، باعث شده داستان ازدواج به اثری تبدیل شود که تقریباً همهی مخاطبانش خواهند توانست یک نکتهی قابلهمذاتپنداری در آن پیدا کنند.
داستان ازدواج فیلمی است که احساسات دخیل در طلاق – چه تلخ و چه شیرین – را به تصویر میکشد و در عین حال دیدگاهی هوشمندانه و آگاه نسبت به حقایق قضایی طلاق دارد. این دیدگاه همهجانبهی فیلم که حاصل تجربیات عمیق و تحقیقات همهجانبه است، داستان ازدواج را به بهترین فیلم ممکن دربارهی طلاق تبدیل کرده است.
شناسنامهی فیلم داستان ازدواج
کارگردان: نوآ بامبَک
بازیگران: آدام درایور، اسکارلت جوهانسون، لارا دِرن، رِی لیوتا
خلاصه داستان: نیکول و کریس زن و شوهری هستند که در زندگی مشترکشان به بنبست خوردهاند و تصمیم میگیرند توافقی جدا شوند، ولی وقتی نیکول تصمیم میگیرد وکیل استخدام کند، شرایط طلاق پرتنشتر میشود…
امتیاز IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
امتیاز متاکریتیک: ۹۴ از ۱۰۰
ممنون بابت نقد. نخوندم تا خود فیلم رو ببینم. به نظرم روایت قصه میتونست بهتر باشه. هم نقطه ی شروع و هم اتفاقات و تنهایی هردو و احساس پشیمانی پس از طلاق.
با احترام
بسیار کنجکاو بودم داستان فیلم را بدانم و از قضاوتی که نویسنده بر زوایای فیلم داشن مخصوصا عواملی که باعث می شود زن تصمیم به متارکه بگیرد لذت بردم. قلم شیوا و صریح نویسنده تحسین برانگیز بود.