نقد مینیسریال «خدمتکار»؛ زنان، خشونت خانگی و الکلیسم
مادری جوان نیمههای شب، در کانتینری میان جنگل، دست دختر کوچکش را میگیرد و سوار اتومبیلش میشود. مردی جوان، گیج خواب، بیدار میشود و به او اعتراضکی میکند تا جلویش را بگیرد. دختر با یادآوری تصاویر خشنی که شب گذشته، این مرد بر او آوار کرده است، میرود تا به جایی امن برسد. این شروع مینیسریال «خدمتکار» (Maid) است (چیزی شبیه سکانس آغازین «قرمز» خودمان، با این تفاوت که اینجا بچه فقط مال زن نیست). با دیدن این صحنه خیلی سریع متوجه میشویم فیلم قرار است به موضوع مهم و حساس خشونت خانگی بپردازد.
با قهرمان زنی از طبقهای که در سیستم امریکایی هیچ جا و امتیازی ندارد؛ خانهاش کانتینر است (هم دختر و هم مادرش در کانتینر زندگی میکنند)، شغلش گارسونی است، از خانوادهای نابهجار و از همپاشیده میآید، تقریباً در فقر کامل زندگی میکند، مجبور است با هزار و یکجور اعتیاد و اختلال روانی محیط اطرافش زندگی کند که چون رفاه کافی برای درمانش را هم ندارد، در فقر و با فقر وخیمتر میشود. هیچ چشماندازی ندارد، هیچگونه امنیت جانی، مالی و روانی ندارد و هیچ منبع و نهادی از او حمایت نمیکند، مگر زنهایی در خدمات اجتماعی و پناهگاهی که به دیوی (Domestic Violence) «خشونت خانگی» معروف است؛ که جایی برای زندگی زنانی است که از خشونت خانگی فرار میکنند و سقفی برای زندگی ندارند.
هشدار: در نقد مینیسریال «خدمتکار» خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
الکس، قهرمان قصهی مینیسریال «خدمتکار» که نقش او را مارگارت کوالی بازی میکند، به یکباره از وضعیت صفر به وضعیت زیر صفر میرسد؛ بی آنکه پولی در جیب داشته باشد و شغلی که بتواند از آن خوراک و سقف بچهاش را تأمین کند. او فقط یک اتومبیل دارد که حتی اجازه ندارد درون آن در پارک بخوابد. بنابراین باید جایی برای خواب پیدا کند. به سراغ دوستانش که در واقع دوستان شان، پارتنر الکلی او، هستند میرود؛ آنها از او استقبال نمیکنند. به سراغ مادر پریشانحالش که هنرمندی کولیصفت است و دوستپسر جدیدش خانهاش را اجاره داده و حالا با هم در کانتینر زندگی میکنند میرود، اما از همان لحظات ابتدایی متوجه میشود که از مادر (با بازی اندی مکداول که در واقع مادر مارگارت کوالی است) که آشکارا رواننژند اما به ظاهر سرخوش و خود قربانی سوءاستفادهی مالی دوستپسر است هم کمک خاصی از دستش برنمیآید. و الکس مجبور است خیلی زود برای تأمین خوراک و سایر امورات زندگی منبع درآمدی پیدا کند.
او بالاخره میتواند در مرکزی به نام «ویلو میدز» به عنوان خدمتکار با کمترین میزان دستمزد استخدام و برای نظافت به خانهها ارسال شود. سقفش را هم در پناهگاه محافظت از قربانیان خشونت خانگی پیدا کند. اما او مطمئن نیست که در معرض خشونت خانگی قرار گرفته است، چرا که خشونت در ذهن او با اقدامی فیزیکی معنا میشود و در شب حادثه شان به او آسیب فیزیکی نرسانده است، تنها در اطرافش دست به عمل خشونتآمیز زده است. روشن است که این نخستین بار نیست که شبهای تحت تأثیر الکلِ مرد را از سر گذرانده است، اما این بار به اندازهای ترسیده است که باعث شود از خانه فرار کند. اما شکل خشونت مرد در واقع در دستهی خشونت عاطفی قرار میگیرد و این چیزی است که الکس در پناهنگاه قربانیان خشونت خانگی متوجهش میشود.
اما مصیبتهای الکس تمامی ندارد و مواجههی او با این موقعیت تازهی ناامن هر دم او را در معرض خطر قرار میدهد؛ از تنها گذاشتن بچه در اتومبیل کنار اتوبان برای پیدا کردن عروسک بچه که از پنجره بیرون افتاده تا تصادفی که به همین خاطر اتفاق میافتد. این میان مجبور است کارش را هم شروع کند و نخستین مشتریاش خانمی به نام رجینا است که در خانهای بسیار بزرگ زندگی میکند، وکیلی بسیار مرفه و دقیقاً نقطهی مقابل زندگی الکس است که جوان است، درس نخوانده و بهرهای هم از زندگی مرفه امریکایی نمیبرد. از قضا این صاحبکار که سیاهپوست هم هست، خودخواه و بیرحم است و در واقع تمام ویژگیهای یک کاپیتالیست نامهربان را دارد. (سیاهپوست مهربان دیگری در فیلم هست که نقش بسیار مهمی هم دارد و مسئول پناهگاه خشونت خانگی و خود قربانی خشونت خانگی است.)
از اینجا به بعد مینیسریال «خدمتکار» الکس میان کار در خانهی دیگران و تلاش برای زنده ماندن و محافظت از دخترش در برابر قانون که به شکایت شان میخواهد به خاطر غفلتهای الکس بچهاش را از او بگیرد، و مادر شوریدهحالش که اگر به او جای خواب هم میدهد باز هم نمیتواند آنطور که یک مادر باید و میتواند به او کمک کند -حتی به خاطر ازدواج نابهنگام با دوستپسر غیرقابل اعتمادش، الکس و بچهاش را از کانتینر بیرون میاندازد- همچون الاکلنگی بالا و پایین میرود. الکس بهکرات خودش را ناامید و بیپناه میبیند، در موقعیتهای تحقیرآمیز قرار میگیرد، یاد خاطرات تلخ دوران کودکی که تصاویر مبهمی از آن در ذهن دارد میافتد، اما همچنان ادامه میدهد، چرا که بچهی کوچکی دارد که باید شکمش را سیر کند.
او نمیتواند تا ابد در پناهگاه بماند و باید خیلی زود جایی برای خودش پیدا کند. خانهای ارزانقیمت را در مجتمعی که خلافکاران ساکنانش هستند، پیدا میکند اما جان بچهاش میان دیوارهای نمگرفته و کپکزدهی آن خانه در خطر است. بنابراین مجبور میشود بر خلاف میلش بالاخره برود سراغ پدرش، که از وقتی در کودکی به همراه مادرش او را ترک کرده بودند، هرگز با او زندگی نکرده است و احساس خوبی هم به او ندارد. دادگاه را میبازد و بچه را برای مدتی از دست میدهد. و همهی اینها را بی آنکه کنترلش را از دست بدهد و از عجز به زانو درآید، به طریقی پیش میبرد. که کمی مایهی تعجب است، چرا که از این شخصیت انتظار داری با این همه مصیبت پیاپی و آدمهای غیرمسئول ظالمی که دور و برش هستند، جایی از کوره در برود و برونریزی احساسی داشته باشد. اما الکس خونسرد است و خشم و ترسش را قورت میدهد.
او در این جهان تنهاست و تنها کسانی که حاضرند و میتوانند به او کمک کنند زنهایی هستند که خود به طریقی قربانی ظلمی در زندگیشان بوده و هستند یا در سازمانی پستی دارند یا انسانیتی که سبب میشود با این مادر جوان همذاتپنداری کنند. و مردی هم که به او کمک میکند، اتومبیلش را به الکس قرض میدهد و حتی در خانهاش به او و مادرش جای خواب میدهد، به او علاقه دارد و در ازای این محبتها محبت میخواهد. و وقتی الکس حاضر نمیشود به علاقهی او پاسخ دهد، مهر و کمکش را از او پس میگیرد. مرد دیگری که به او کمک میکند، پدرش است که الکس بعد از چند روز ماندن در خانهاش میفهمد که مادرش نه از سر دیوانگی که به خاطر تجربهی خشونت فیزیکی همچون خود او دست بچهاش را گرفته و از خانهی آن مرد فرار کرده است. و این پدر سابقاً الکلی که حالا خانوادهی دیگری تشکیل داده و مذهبی هم شده است، حتی حاضر نیست این حقیقت را بپذیرد.
الکس با تمام مصیبتها با آرامش و عشق به فرزندش به کارش ادامه میدهد. او که استعداد نویسندگی دارد و چند سال پیش از یک دورهی نویسندگی خلاق پذیرش گرفته اما هرگز در آن شرکت نکرده بود، دوباره شروع به نوشتن میکند. خاطرات حضورش در خانههای مردم را با تصویری که از هر خانه دارد، مینویسد. یک خانه را خانهی عشق مینامد، و خانهی دیگر را خانهی هرزگی. از آنجا که کار نظافتش خوب بوده است و آن خانم وکیل (رجینا) به همین سادگی خدمتکاری را تأیید نمیکند، بعد از تنشی کوتاه با الکس رابطهی بهتری پیدا میکند و در شبی که همسرش به او اعلام کرده است میخواهد طلاق بگیرد، به الکس نزدیکتر میشود. البته همانطور که به گفتهی خودش از مشکل ایجاد صمیمیت با افراد رنج میبرد، همچنان فاصلهاش را با الکس حفظ میکند و حتی وقتی الکس از او میخواهد اجازه دهد آدرس خانهاش را در فرم ثبتنام دخترش در مهدکودکی معتبر بیاورد، نمیپذیرد.
رجینا که تمام زندگیاش را وقف کار کرده و از سالهای فرصت بارداریاش استفاده نکرده است، حالا با کمک ثروت و به قول خودش «سه زن دیگر» از طریق لقاح مصنوعی صاحب فرزند شده است، اما آنقدر تنها و بیاحساس زندگی کرده است که نمیداند چطور باید با این اتفاق مواجه شود. این نقدی است که سریال به زوایای پنهان و تاریک سرمایهداری دارد که اگرچه زندگی مرفه و خانهای بزرگ و لباسهای گرانقیمت به تو میدهد، عاطفه و صمیمیت را از تو میگیرد و به جایش تنهایی هدیه میدهد. الکس اما با مهر وجودی و قابلیتهای مادریاش به رجینا کمک میکند و یکبار دیگر در خانهی او برای ورود به برنامهی خلاق نویسندگی درخواست پذیرش میدهد.
او در این چرخهی خشونت که هر نسل را قربانی خودش میکند، بی آنکه خاطرهی صورت کتکخورده و خونآلود مادرش را به خاطر داشته باشد، تصمیم گرفته است نگذارد بچهاش اسیر این چرخهی معیوب تکراری شود. اما همانطور که فرشتهی نجات او در پناهگاه خشونت خانگی میگوید، کندن از این چرخه کار سختی است و قربانی همچون معتاد به مواد تمایل به بازگشت به آن را دارد. الکس طی یک سری اتفاق ناگوار دیگر هم کارش را از دست میدهد و هم جای زندگیاش را، و در عین آسیبپذیری و با وجود دوستپسر سابقی که دائم در فرایند ترک الکل و شرکت در جلسات انجمن الکلیهای گمنام لغزش میکند و به طور وسواسگونهای دست از سر الکس برنمیدارد، دوباره از صفر این بار به قعر صفر میرود و به کانتینر شان برمیگردد.
شان قرار است که کار کند و دیگر مشروب هم نخورد اما این اتفاق نمیافتد، و خیلی زود دوباره به همان روتین همیشگی الکل، بیحوصلگی و خشونت برمیگردد. از حسادت اتومبیل دوست الکس را برمیگرداند. الکس بدون اتومبیل نمیتواند برای کار به خانهی رجینا برگردد. و اینبار با تعبیری بسیار زیبا از سازندگان سریال (در لحظات اندوه و نومیدی الکس را در زیرِ زمین نشان میدهند) در قعر چاه تاریکی از درون به خود میپیچید و فقط چشمهایش را به امید دخترش باز میکند.
خبری از مادرش نیست و پدرش هم که سعی میکند با پیگیری شان و حضور او در جلسات الکلیهای گمنام به آنها کمک کند، با وجود آنکه شاهد خشونت شان در برابر دخترش است، واکنشی نشان نمیدهد. و الکس باز چارهای جز فرار ندارد. این بار بعد از یک شب خشونتبار دیگر با پای پیاده از جنگل فرار میکند و با کمک رجینا دوباره به پناهگاه خشونت خانگی میرود. نقطه سر خط.
اما اینبار دیگر ماجرا فرق میکند. الکس نه تنها فرشتهی پناهگاه را دارد، دوستانی مثل رجینا دارد که حاضرند به او کمک کنند تا از این وضعیت بیرون بیاید. رجینا حتی دفتر یادداشت الکس را که در خانهاش جا مانده بود، خوانده و متوجه استعداد نویسندگی او شده است. و باور دارد که الکس باید به دنبال استعدادش برود. به کمک دوست وکیلش سعی میکند به الکس کمک کند حضانت کامل بچه را بگیرد. او را برای کار در خانه و پرستاری از بچهاش استخدام میکند و الکس که پیش از رفتن به خانهی شان کار نظافت خودش را تبلیغ کرده بود، مشتریانی تازه پیدا میکند. کمی پول درمیآورد. اتومبیل میخرد و کارهای پذیرشاش را انجام میدهد. اول نمیتواند حضانت بچه را بگیرد اما بعد که شان به عمق بیماریاش پی میبرد و خودش را برای تنها ماندن با بچهاش خطرناک میداند، به الکس میگوید که بچه را از او دور کند و به سراغ زندگیاش برود. الکس در غیر این صورت نمیتوانست برای دانشگاه از شهر خارج شود و بچه را با خودش ببرد.
او مادرش را هم که حالا به خاطر کلاهبرداری دوستپسر سابق قماربازش خانهی مادریاش را از دست داده و با مردی متأهل آشنا شده است و در اتومبیلش میخوابد، پیدا میکند. اما مادر همچنان در انکار وضعیت خودش است و جز این وضعیت نابهنجار گویا جور دیگری نمیتواند زندگی کند. بنابراین درخواست الکس برای رفتن به همراه او را رد میکند و پیش مرد احتمالاً خطرناک جدید میماند. الکس اما به سوی هدف و سرنوشت تازهاش میرود تا برای بچهاش آیندهای روشن بسازد.
مینیسریال «خدمتکار» بر اساس خاطرات استفانی لند در کتابی به نام «خدمتکار: کار سخت، دستمزد پایین و ارادهی مادری برای بقا» ساخته شده است و با نگاهی واقعگرایانه بی آنکه اغراقآمیز، گلدرشت و شعاری جلوه کند، به مسئلهای میپردازد که همچنان حتی در جوامع باز تابو محسوب میشود. اما طبعاً جوامع پیشرفتهی جهان اول از جهان در حال توسعه چند قدمی جلوتر است و نه تنها این مسئلهی مهم تهدیدکنندهی بنیاد خانواده و اجتماع را به رسمیت میشناسد، بلکه راهکارهایی را هم برای مبارزه با آن یافته و عملی کرده است. آنچه در این سریال از سیستم امریکا به نمایش گذاشته میشود، شاید کاغذبازی و قوانین سختگیرانه، امتیازات شهروندی را از بعضیها بگیرد اما پناهگاهی برای قربانیان خشونت خانگی دارد که خود قربانیان خشونت خانگی آن را اداره میکنند و در آن به زنهای آسیبدیده اتاقهایی تمیز با دکوراسیونی ساده اما روحبخش میدهد، لباس و خوراک مجانی و امنیت و مشاوره در اختیارشان میگذارد، همچون بهشتی است که زنهای آسیبدیده را در آغوش میکشد.
برای آنها جلسات مشاورهی گروهی ترتیب میدهد تا با به اشتراک گذاشتن قصهها در کنار آرزوهایشان بدانند که در این جهان تنها نیستند و حامی دارند. ما قصهی تمام این زنها را نمیدانیم اما در نگاههای نگران و وحشتزده، سرهای به پایین افکنده، و حضور پراز اضطرابشان میفهمیم که چه لحظات سخت و وحشتباری را در کنار مردانی از سر گذراندهاند، که البته خود قربانیاند و اینجا به طور ویژه از مشکل اعتیاد و آسیب روانی در کودکی رنج میبرند، اما گامی هم برای بهبودی و احساس امنیت دادن به این زنها برنمیدارند. و در چرخههای معیوب زندگیهایشان دائم زنی را روانهی پناهگاه و در مورد مادر الکس، سرگردان و آوارهی آغوش روابط بیمار میکنند. همهی این زنها قوی نیستند و همه مثل الکس نمیتوانند هر بار به زمین بیفتند و باز از جایشان بلند شوند. یا مثل مادر الکس سرمایه، خانه، امنیت و عقل سلیمشان را از دست میدهند یا دوباره به همان بستر خشونتبار برمیگردند و هرگز توانایی ترک را ندارند.
مینیسریال «خدمتکار» اما، با پرده برداشتن از زیر پوست جامعهای که قشر فقیرش تا گریبان با مشکل اعتیاد به الکل و مواد فرو رفته و فرزندانی را در همین شرایط تربیت میکند و به جامعه میفرستد، از تمام زنانی که هنوز اندک جانی برای برخاستن و دوباره ساختن زندگی درشان باقی مانده است، دعوت میکند که در وهلهی نخست انواع خشونت را بشناسند، خشونت را شکلی از مهرورزی ندانند، از تنها شدن و بی مرد بودن در این جهان نترسند، به خودشان و تواناییهایشان اتکا کنند، کار کنند، کمترین و سختترین کارها را، تا بتوانند روی پای خودشان بایستند. از الگوهای رفتاری مسموم دوری کنند، دوام بیاورند، درس بخوانند و به کسانی که صمیمانه و خالصانه میخواهند به آنها کمک کنند اعتماد کنند. فرصتها را از دست ندهند، به خودشان ایمان داشته باشند و به دنبال اهدافشان بروند. این جهان با کمک فرشتههای نگهبانش روزی برای آنها روشن خواهد شد. البته مشروط به اینکه نهادی معتبر از آنها حمایت کند.
و از مردانی که به واسطهی اعتیاد یا آسیبهای دوران کودکی از نوسانات روحی و رفتار خشن رنج میبرند، میخواهد که با پیوستن به برنامههای دوزادهقدمی و انجمن الکلیهای گمنام که یکی از اصول اولیهاش تعهد به حضور مداوم در جلسات گروهی و پرهیز دائمی از مصرف است، جایی این چرخهی معیوب انتقال تراما از نسلی به نسلی دیگر را متوقف کنند. این میان انتقاداتی هم به سیستم مسکن و بانکی امریکا دارد و اینکه در کل کشور اجتماعات بیخانمانی دارد که هیپیوار زندگی میکنند، از خدمات شهروندی بهرهمند نیستند و کسی حتی از وجودشان خبر ندارد.
مینیسریال «خدمتکار» تلخ و گزنده است. اما چون حقیقی و صادق است، تأثیرگذار است. شخصیتهایش، حتی شان که در ما حس تنفر را بیدار میکند، همه همدلیبرانگیزند. بازیهای روان و باورپذیری دارد، بهخصوص مارگارت کوالی که او را به عنوان مادری جوان، مسئولیتپذیر و عاشق میپذیریم و در نهایت، گلستان شدن زندگیاش را جشن میگیریم. رابطهی او با مادرش اندی مکدوال در فیلم با وجود تنشها و اختلافات همیشگیشان خوب و صمیمی از آب در آمده است. حتی اگر اندی مکداول زیبا را در نقش آرتیستِ مجنونِ فارغ از زندگی کمی اغراقشده ببینیم.
مینیسریال «خدمتکار» در روایت با فلاشبکهایی کوتاه گرههای قصه را بهمرور برای ما باز میکند و در گنجاندن خردهپیرنگهایی که در طول سریال تکمیل میشود، مثل قصهی زندگی رجینا که از نقاط قوت فیلمنامه است، بسیار ماهرانه عمل میکند. قصهی رجینا و آن وجه روشن زندگی امریکایی که بخش کوچکی از قصه را به خود اختصاص میدهد، در مقابل یک خردهروایت مثلاً واقعی در یکی از قسمتها که الکس به همراه همکارش برای نظافت به خانهی سابق یک پسر نوجوان قاتل زنجیرهای میرود، هوشمندانه تصویری از این جامعه را نشان میدهد که در آن اختلالات به رسمیت شناختهنشده و درماننشدهی انسانها میتواند آنها را تبدیل به والدینی نابهنجار و هیولاصفت کند که ممکن است بچهشان را برای تنبیه در انباری خانه زندانی کنند و در نهایت از آنها قاتل بسازند.
مینیسریال «خدمتکار» یکی دیگر از محصولات خوب نتفلیکس است که در راستای آگاهسازی جامعه از اختلالات پنهان و حقوق فردی و مسئلهی مهم خشونت خانگی قدم برداشته است. راهکار ارائه میدهد و تماشای آن برای تمام کسانی که به طریقی قربانی خشونت خانگی بودهاند، از واجبات است.
شناسنامهی مینیسریال «خدمتکار»
خالق: مولی اسمیت متزلر
بر اساس: کتاب «خدمتکار: کار سخت، دستمزد پایین و ارادهی مادری برای بقا» اثر استفانی لند
بازیگران: مارگارت کوالی، نیک رابینسون، آنیکا نونی رز، تریسی ویلار، بیلی برک، اندی مکداول
خلاصه داستان: الکس بیست و سه ساله با شان که یک الکلی خشن است و دختر سه سالهاش در کانتینری در جنگل زندگی میکند. یک شب بعد از رفتار خشونتآمیز شان تصمیم میگیرد با دخترش او را برای همیشه ترک کند. این تصمیم زندگی الکس را وارد مسیری تازه و سخت میکند.
امتیاز راتن تومیتوز به سریال: 94 از ۱۰۰
امتیاز نویسنده: 5 از ۵
به هر حال از جنسیت نویسنده کاملا میشه فهمید که چه مدحیه سرایی قراره برای سریال راه بیوفته
درباره واقع گرایی صحبت کردین ولی اصلا نگفتین که تقریبا همه مردهای این سریال خصلت منفی دارن و زن ها فرشته ان
اینکه در جامعه امریکا اکثریت بیخانمان ها مرد هستن و اکثریت مراکز بیخانمان ها انحصار زنان
نزدیک به بالای ۳۵ درصد خشونت خانگی در مورد مردها صورت میگیره
اینکه مادرهای مجرد از دولت چک حقوقی دریافت میکنن و در کنارش مرد هم باید چه بخواد چه نخواد خرج ماهیانه فرزند رو بپردازه
انصاف و عدالت در نقد موج میزنه
تا همین ۸۰، ۹۰ سال پیش هم تو اروپا و امریکا اینجوری نبوده و اکثرا قانون پشت مردها بوده مثل الان ایران خودمون.
خداییش کلاتون و قاضی کنید، مرد و قربانی خشونت خانگی؟! کدوم زنی تا حالا مردی و تاسرحد مرگ کتک زده؟ کدوم زنی مردش و به جرم هوسرانی سربریده؟! کدوم زنی مردش و تو خونه زندانی کرده؟!
حالا شاید مردهای مظلومی هم وجود داشته باشن که زور بشنون ولی قربانی خشونت خانگی بعید میدونم!
به نظر من نقد قشنگ و روانی بود.
مانیا خانوم ۴۰ درصد همسرکشی ها شوهرکشی هست اونم در ایران
همین مسئله جانی دپ خودش نمونه یک خشونت خانگی هست
درضمن این حرف های شما خودش جنسیت زدگی داره