فیلمهای «مکس دیوانه» از بدترین تا بهترین
«مکس دیوانه» (Mad Max) یکی از تاثیرگذارترین مجموعه فیلمهای اکشن تاریخ سینماست. چشمانداز این فیلمها از سرزمینهای خشک و بیآب و علفِ آخرالزمانی، الهامبخش آثار سینمایی و تلویزیونی بیشماری در دهههای بعد شد. «مکس دیوانه» همچنین از معدود فرنچایزهای سینمایی است که همهی قسمتهای آن توسط یک فیلمساز صاحب سبک کارگردانی شده است: جورج میلر افسانهای. سهگانهی اصلی میلر با هر قسمت بر محبوبیت خود افزود و صحنههای اکشن خوشساخت آن باعث شد تا قصهی مکس راکاتانسکی از مرزهای استرالیا فراتر برود و در همهی بخشهای جهان طرفدار پیدا کند.
پس از پایان یافتن سهگانهی اصلی در سال ۱۹۸۵، میلر در چند دههی بعدی بارها تلاش کرد تا قسمت چهارم را بسازد و سرانجام این فیلم با نام «مکس دیوانه: جاده خشم» (۲۰۱۵) روی پرده رفت و سریعا به یکی از بهترین فیلمهای اکشن تاریخ سینما تبدیل شد. با شکست تجاری «فیوریوسا: حماسه مکس دیوانه» (۲۰۲۴) و با توجه به ۷۹ ساله بودن میلر، شاید دیگر قسمتهای بیشتری از این مجموعه ساخته نشود اما واقعیت این است که «مکس دیوانه» نمونهی مشابهی ندارد، یک فرنچایز استثنایی که بر فرهنگ عامه تاثیر گذاشت و دیدگاهها نسبت به ژانر اکشن را تغییر داد.
۵- مکس دیوانه ۳: در آن سوی تاندردوم (Mad Max Beyond Thunderdome)
- سال اکران: 1985
- کارگردان: جرج میلر
- بازیگران: مل گیبسون، تینا ترنر، بروس اسپنس، آنجلو روسیتو، هلن بودی، پل لارسون، توشکا برگن
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 6.۲ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 79 از ۱۰۰
میلر با تلفیق عناصر وسترنهای اسپاگتی، قصههای جیمز بری (خالق «پیتر پن») و علاقهی شخصیاش به فیلمهای جادهای آخرالزمانی، سومین -و بحثبرانگیزترین- قسمت مجموعه را در سال ۱۹۸۵ راهی سینماها کرد. اولین فیلم «هالیوودی» میلر که با بودجهی استودیوی برادران وارنر ساخته شد، برای سکانسهای اکشن درجهیک و خیالپردازیهای تمامنشدنی میلر مورد تحسین قرار گرفت. میلر که در کنار جرج اوگیلویِ فقید، فیلم را بهصورت مشترک جلوی دوربین برد، این بار طنز و انسانیت را به برداشت تیرهوتار و ناامیدکنندهی خود از آیندهی بشریت تزریق میکند و رنگارنگترین (از نظر لحن) و کمچالشترین فیلم سهگانهی اصلیاش را ارائه میدهد. در حالی که «مکس دیوانه: در آن سوی تاندردوم» از جنبه فنی و بصری راضیکننده است اما با سه پردهی مجزا، ناهماهنگ و ناسازگار که هر کدام ساز خود را میزنند، مخاطب را گیج کند. فیلم بیتردید سرگرمکننده است اما خودش هم مطمئن نیست که میخواهد چه باشد.
پس از مرگ دوست و همکار قدیمیاش، بایرون کندی -که تهیهکننده دو فیلم پیشین بود و نقش مهمی در شکلگیری آنها داشت- در سانحه سقوط هلیکوپتر در سال ۱۹۸۳، میلر با پیشنهاد برادران وارنر برای ساخت دنبالهای برای «مکس دیوانه ۲: جنگجوی جاده» موافقت کرد و بودجه و تجهیزات مناسبی در اختیارش قرار گرفت. او به همراه اوگیلوی، فیلمبرداری را در لوکیشنهایی در جنوب استرالیا و نزدیک سیدنی انجام داد. در این برهه، مل گیبسون دیگر با تبدیل شدن به یک ستارهی معتبر فاصلهی زیادی نداشت؛ او البته هنوز در فیلمهای عمدتاً استرالیایی که در آمریکا بسیار موفق بودند، مانند «باونتی» (۱۹۸۴) و «سال زندگی خطرناک» (۱۹۸۲) بازی میکرد. اما «اسلحه مرگبار» (۱۹۸۷) هنوز از راه نرسیده بود و «مکس دیوانه ۳: در آن سوی تاندردوم» به او کمک کرد تا نقش شخصیت ماندگار مارتین ریگز را در آن مجموعه مشهور برادران وارنر به دست بیاورد. از آن به بعد، گیبسون یکی از پادشاهان هالیوود لقب گرفت. با این حال، «در آن سوی تاندردوم» در تابستان ۱۹۸۵، درست یک هفته پس از غول گیشه یعنی «بازگشت به آینده» اکران شد. فیلم به اندازهای فروخت که درآمدش سه برابر بودجهی ۱۲ میلیون دلاریاش باشد، اما تحتالشعاع عناوین موفقتر قرار گرفت. اکثر تماشاگران در آن روزها، این دنباله را یک اثر ناامیدکننده اما قابل قبول میدانستند، در حالی که برخی از منتقدان مانند راجر ایبرت فقید، از آن حمایت کردند.
میلر-که عشقش به سینما بر کسی پوشیده نیست- با کمک فیلمنامهنویس، تری هیز، تلاش کرد تا شخصیت مکس دیوانه را بیشتر از قبل در جهان سینمایی تثبیتشدهاش غرق کند. «مکس دیوانه» ادای دین میلر به فیلمهای کلاسیکی مثل «بولیت» (۱۹۶۸) و «وحشی» (۱۹۵۴) بود؛ و همزمان ادای احترامی به هفتتیرکشهای بهیادماندنی آثار وسترنی مانند «شین» (۱۹۵۳) و ساموراییهای ژاپنی آثاری همچون «یوجیمبو» (۱۹۶۱)، به عبارت دیگر شخصیتهایی یاغی و خشن که شخصا علاقه ندارند یک قهرمان باشند. «در آن سوی تاندردوم» مکس را بیشتر با ضدقهرمانهای سینمایی، بهویژه شخصیت بینام کلینت ایستوود، در سهگانهی «دلار» سرجو لئونه، بهخصوص «خوب، بد، زشت» (۱۹۶۶) مرتبط میکند. در واقع، مکس بهطور خاص با عنوان «مرد بینام» خطاب و این باعث میشود که مقایسهاش با شخصیت کلینت ایستوود اجتنابناپذیر باشد. شخصیت مبهم و تقریبا مسیحایی مکس هم جالب توجه است. اولین ملاقات ما با او، در صحرا و در کنار شتر و گاری است، با موهای بلند خاکستری. اما مکس دیگر نه آن قاتل انتقامجوی «مکس دیوانه» است و نه آن زبالهگرد باهوش «جنگجوی جاده»، او حالا منجی مهربان خوککُشها و کودکان فراموششده است.
موسیقی متن موریس ژار با ورود مکسِ آواره به پایتخت پررونق و تجارتمحور فیلم، بارتِرتاون (Bartertown) کوبندگی بیشتری پیدا میکند. با دزدیده شدن شتر و گاری او توسط یک خلبان و کودک، مکس با پای پیاده وارد شهر میشود. در بارترتاون که با متان سوخترسانی میشود، دستفروشان همهچیز -از شترهای خودِ مکس تا آب آلوده به رادیواکتیو- میفروشند و این شهر توسط زنِ قدرتمندی به نام انتی اِنتیتی (میس ترنر) اداره میشود. در زیر شهر، پالایشگاهی وجود دارد که با فضولات خوک کار میکند و رهبر آن یک کوتوله باهوش به نام مَستر (آنجلو روسیتو) است که بدون بادیگارد عظیمالجثهاش، بِلَستر (پاول لارسون) هیچجا نمیرود. انتیتی میخواهد بلستر را بکشد و مستر را به اسارت خود دربیاورد تا از هوش وی استفاده کند، بنابراین برای بازگرداندن گاری و شتر مکس معاملهای انجام میدهد؛ مکس باید بلستر را در میدان نبرد -که به آن «تاندردوم» میگویند- از بین ببرد. مکس موافقت میکند و مخفیانه به دنیای زیرزمینی قدم میگذارد تا نقاط ضعف بلستر را بررسی کند؛ در همین حال، او با یک زندانی (رابرت گراب) دوست میشود که در حین دزدیدن یک خوک برای تأمین غذای خانوادهاش، دستگیر شده است و حالا همه او را با لقب «قاتل خوک» صدا میزنند. بعدها، مکسِ منجی، شرایط را برای فرار او نیز فراهم میکند.
در یکی از جذابترین لحظات فیلم، نبرد تنبهتن مکس و بلستر درون یک گنبد فلزی به نمایش گذاشته میشود؛ آنهم در حالی که تماشاچیان بیرون قفس، به آن چسبیدهاند و با هیجان فریاد میزنند. مبارزان با حرکات نمایش از رویارویی مستقیم طفره میروند و به دنبال سلاحهایی مانند نیزه یا اره برقی میگردند؛ انتیتی امیدوار است این نبرد به مرگ یکی از آنها ختم شود، ترجیحا بلستر. این نبرد مهیج که با یک سخنرانی مثل سخنرانیهای قبل از نمایش سیرک آغاز میشود، سکانسی هیجانانگیز است که به انتهای فیلم تعلق دارد، نه وسط آن. در طول مبارزه، مکس متوجه میشود که بلسترِ نقابدار در واقع یک معلول ذهنی است؛ بنابراین با مهربانی، از کشتن او صرفنظر میکند تا خود را تبعید شده ببیند و انتیتی را به دشمن خود تبدیل کند. انتیتی بلستر را میکشد و مستر را به قفسی میفرستد. فیلم در این بخشها هم به «خوب، بد، زشت» شباهت زیادی پیدا میکند: مکس شخصیت خوب، انتیتی شخصیت بد و مستر شخصیت زشت. و مثل آن وسترن کلاسیک، نسبت به مستر حس دلسوزی بیشتری پیدا میکنید، در حالی که بین مکس و انتیتی احترام متقابل به چشم میخورد.
پس از تبعید، مکس که در آستانهی مرگ است، توسط گروهی از کودکان نجات پیدا میکند و تمام هیجانی که «در آن سوی تاندردوم» تا اینجا ساخته شده بود، ناگهان فرو میپاشد. آنها در نوعی غار زندگی میکنند و از زمان سقوط هواپیمایشان در این جهان بیرحم آخرالزمانی گیر افتادهاند. آنها همچنان منتظر خلبانی هستند که به آنها وعدهی نجات داده بود اما رفت و هرگز برنگشت. آنها فکر میکنند مکس همان خلبان است و آمده تا آنها را به «سرزمین موعود» -جایی در سیدنی- ببرد. وقتی مکس سعی میکند حقیقت را به آنها بگوید، اینکه تنها منطقهی پرجمعیت این حوالی، بارترتاون است، چند نفر از این کودکان میروند تا آن را پیدا کنند، بنابراین مکس مجبور میشود برای نجاتشان دوباره به سمت بارترتاون برود. میتوان تصور کرد که استیون اسپیلبرگ قبل از فیلمبرداری «هوک» (۱۹۹۱)، «در آن سوی تاندردوم» را تماشا کرده است و عناصری از این سکانسها را برای آن فیلم قرض گرفته است. پسران گمشدهی فیلم اسپیلبرگ به همان شکلی حرف میزنند و آواز میخوانند که کودکان بازمانده در اینجا صحبت میکنند. چند دههی بعد، چیزی مشابه این را در «اطلس ابر» (۲۰۱۲) واچوفسکیها هم مشاهده کردیم.
در اختتامیهی فیلم، مکس مخفیانه وارد بارترتاون میشود تا بچهها را نجات دهد و به همراه مستر و «قاتل خوک» سوار بر کامیونی که روی ریل راهآهن حرکت میکند از آنجا متواری میشود و شهر را هم به آتش میکشاند. انتیتی هم با خشم در تعقیب آنهاست تا انتقام بگیرد. مکس در یک تعقیبوگریز هیجانانگیز، از بچهها دفاع میکند. در این لحظات است که فیلم وارد قلمرویی میشود که در «مکس دیوانه» تثبیت شده و در «مکس دیوانه ۲» به اوج رسیده بود، البته در حدواندازهی صحنههای بدلکاری اغراقآمیز و بهیادماندنی آن دو فیلم نیست. تصادفات شدید، انفجارها و هرجومرجها هم آنطور که انتظار داریم، مرگبار نیستند و چند شخصیت شرور نفرتانگیز برای اینکه فیلم برای مخاطب عام بیش از حد خشن نشود، از درگیریها جان سالم به در میبرند. در نهایت، مکس و همراهانش، خلبان و فرزندش را پیدا میکنند (همان کسانی که ابتدای فیلم، شتر و گاری مکس را دزدیدند) و خلبان بچهها را با هواپیما به دوردستها میبرد. این کودکان زنده میمانند تا داستانِ قهرمان خود، مکس دیوانه را برای همگان تعریف کنند؛ قهرمانی که جان خود را برای نجات آنها به خطر انداخت. دقیقا نمیدانیم چرا اما انتیتی به مکس اجازه میدهد که زنده بماند، احتمالا به این دلیل که برای جسارت او احترام قائل شده است. (برادران وارنر در تبلیغات فیلم هم به دوستی مکس و انتیتی اشاره کرده بود.)
بین بارترتاون، غار کودکان و تعقیبوگریز نهایی، «مکس دیوانه: در آن سوی تاندردوم» ایدههای زیادی دارد، شاید بیش از حد زیاد، و برخی از آنها با هم سازگار نیستند. هر کدام به فصلی قابل تشخیص تقسیم میشوند که به دلخواه و گویی تصادفی به بقیه بخشها متصل شدهاند. ضمن اینکه این یک فیلم «مکس دیوانه» مهربانتر، ملایمتر و به طور مشخص با درجه سنی پیجی-۱۳ (مناسب برای نوجوانان) است، با قهرمان و شروری که هر دو بیش از حد مهربان هستند که این میان، شخصیت شرور را باید سوالبرانگیزتر بدانیم. به محض اینکه جرج میلر، سوپراستاری همچون تینا ترنر را برای نقش انتیتی انتخاب کرد، فیلم کاملا هالیوودی شد و باید از استانداردهای آن روزهای هالیوود هم پیروی میکرد. ترنر بازی خوبی دارد اما با ترانههایی که برای فیلم ساخت، آن را بیشتر در کانون توجه قرار دارد.
اواسط دههی ۸۰ میلادی، «ایندیانا جونز» و «جنگ ستارگان» منبع الهام اصلی اکثر آثار سینمایی بودند و تاثیر آنها بر میلر انکارناپذیر است. در بعضی دقایق، «در آن سوی تاندردوم» شبیه به یک سریال اکشن سرگرمکننده اما درجهدو به نظر میرسد که خشونت و فضای جدی دو قسمت پیشین آن به خاطر مخاطبان جوانتر حذف شده است. در حالی که میلر اینجا به کمی آزمونوخطا هم پرداخته است، اما دنبالهروی فرمولهای رایج هالیوودی و جریان اصلی است، فرمولهایی که با فیلمهای پرفروش اسپیلبرگ و جورج لوکاس رواج پیدا کردند. با وجود این، هر چقدر هم که تجاری و هالیوودی شدن «در آن سوی تاندردوم» به این سرزمین ویرانشدهی آخرالزمانی لطمه وارد کند، به اندازهای نیست که ما را از لذت بردن از صحنههای بدلکاری و جلوههای ویژه میدانی میلر باز دارد. لباسهای شخصیتها همچنان عجیبوغریب هستند، لوکیشنها واقعگرایانه از آب درآمدهاند، و صحنههای اکشن فیلم واقعی به نظر میرسد. «مکس دیوانه: در آن سوی تاندردوم» یکدستی و کیفیت فیلمهای پیشین را ندارد و چندان منسجم نیست، اما ارزش تماشا دارد.
۴- مکس دیوانه (Mad Max)
- سال اکران: 1979
- کارگردان: جرج میلر
- بازیگران: مل گیبسون، جوآن ساموئل، هیو کیز-برن، جف پری، استیو بیزلی، تیم برنز، راجر وورد، شیلا فلورانس
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 6.۸ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 90 از ۱۰۰
در «مکس دیوانه» جامعه در آستانهی فراموشی قرار دارد. برای اینکه این محیط را یک ویرانهی آخرالزمانی بنامیم، کمی زود است؛ با این حال، از آن چندان دور نیست. تمدن هنوز شباهت به گذشتهی خود را حفظ کرده و بشریت به کلی از بین نرفته است. پس از یک بحران انرژی که دلیل آن توضیح داده نمیشود، نشانههای فروپاشی عمدهی جامعه ابتدا در مناطق دورافتادهی استرالیا به چشم میخورد و واضح است که گریبانگیر مناطق پرجمعیتتر مثل شهرها هم خواهد شد. جرم و جنایت و آشفتگی بیداد میکند و دولت استرالیا، با امفیپی (MFP)، گروهی از پلیسهای مسلح با خودروهای ویژه به این وضعیت واکنش نشان میدهد. مأموران امفیپی که وظیفه اصلیشان سرکوب شورشهای گروههای غارتگر است، با نرخ مرگ و میر بالایی روبهرو هستند، به جز شخصیت اصلی تازهکار داستان، یعنی مکس راکاتانسکی. او مردی تنهاست که به خاطر انتقام در مقابل گروهی از اوباش روانپریش قرار میگیرد. به نظر میرسد مکس آخرین دومینوی انسانی است که باید سقوط کند تا آخرالزمان به طور کامل همه جا را فرا بگیرد. و تا پایان، اگرچه او تقریبا همهی کسانی را که سزاوار مرگ میداند خواهد کشت، اما در این فرآیند هر چیزی را که برایش عزیز است را از دست میدهد.
فیلم «مکس دیوانه» در سال ۱۹۷۹، پس از تقریبا دو دهه اکران بیوقفهی فیلمهای درجهدو پساآخرالزمانی که به لطف راجر کورمن فقید -و فیلمسازان شبیه او- بازار را اشباع کرده بود، روی پرده رفت. سناریوی فیلم که شبیه ترکیبی از «امگا من» (۱۹۷۱) و «مسابقه مرگ ۲۰۰۰» (۱۹۷۵) است، در آن زمان اصیل نبود و امروز هم ساده جلوه میکند. اما داستان تاثیرگذاری که توسط میلر و جیمز مککاسلند نوشته شده، فراتر از خون، خشونت و اتومبیلها است. همچنین در مرکز «مکس دیوانه»، یک درام انسانی جذاب و یک نقد اجتماعی وجود دارد که آن را بالاتر از همتایان درجهدو آن دوران قرار میدهد. میلر و مککاسلند با تأمل بر پیامدهای اجتماعی بحران نفتی استرالیا که در آن زمان رخ داده بود، اینجا از سیاستهای کشورشان به شکلی غیرمستقیم انتقاد میکنند.
پس از آغاز جنگ یوم کیپور در اکتبر ۱۹۷۳ (جنگ اعراب و اسرائیل) که استرالیا مستقیما درگیر آن نبود، سازمان کشورهای صادرکننده نفت (اوپک) تحریمهایی را بر صادرات نفت همهی کشورها اعمال کرد که منجر به چهار برابر شدن قیمت بشکههای نفت در سراسر جهان شد. میلر و مککاسلند هر دو شاهد سقوط انسانیت و جایگزین شدن آن با خشونت حیوانی بودند، زیرا رانندگان برای دسترسی به پمپهای بنزین با هم درگیر میشدند؛ بهویژه در مناطق دورافتادهی استرالیا، جایی که شهرها پراکنده بودند و جادههای طولانی آنها را از هم جدا میکرد. این مضامین به صراحت در فیلم مورد بحث قرار نمیگیرند و این موضوع از درک مخاطبان کشورهای دیگر تا حد زیادی خارج است، اما استرالیاییهای آن زمان پیام را دریافت کردند. با این حال، بعید به نظر میرسید که یک فیلم کوچک دربارهی سقوط بشریت بتواند مورد توجه قرار بگیرد یا بودجهی ناچیز ۴۰۰ هزار دلاریاش را جبران کند؛ میلر هم از این واقعیت آگاه بود، بنابراین نقدهایش را کمرنگ کرد و سکانسهای اکشن و جذابیت مل گیبسون را در کانون توجه قرار داد.
پیش از کارگردانی، میلر در دانشکدهی پزشکی نیو ساوت ولز در شرق استرالیا تحصیل کرد و به عنوان پزشک در سیدنی مشغول به کار بود. او آنجا، شاهد عواقب علاقهی شدید استرالیاییها به اتومبیلرانی بود که از جادههای متروکه به عنوان پیست مسابقه استفاده میکردند؛ این مسابقات غیرقانونی -اما جذاب- اغلب منجر به تصادفات دلخراش میشد و میلر از این رویدادها برای «مکس دیوانه» الهام گرفت. او مدتها به فیلمسازی علاقه داشت و در اوقات فراغت خود با این مدیوم به آزمونوخطا میپرداخت. او در کنار علاقهمندِ دیگر سینما، بایرون کندی، یک شرکت تهیه و تولید فیلم به نام «کندی میلر» تأسیس کرد و آنها با هم یک فیلم کوتاه ۲۰ دقیقهای به نام «خشونت در سینما، بخش اول» (۱۹۷۱) ساختند. او و کندی عاشق صحنههای تعقیبوگریز «بولیت» و «وحشی» بودند و به آثار آخرالزمانی مانند «پسری با سگش» (۱۹۷۵) علاقه داشتند. و زمانی که مککاسلند را برای همکاری در نگارش فیلمنامهی «مکس دیوانه» استخدام کردند، به شکل جدی تصمیم گرفتند که رویاهای خود را به واقعیت تبدیل کنند. آنها در کنار یکدیگر، یک فیلم اکشن با ریتمی سریع ساختند که رکوردهای گیشه را برای سینمای مستقل شکست.
«مکس دیوانه» ۵.۳ میلیون دلار در استرالیا بهدست آورد و پس از اکران جهانی، فروش آن به ۱۰۰ میلیون دلار رسید تا رکورد سودآورترین فیلم مستقل ساختهشده تا آن زمان را در اختیار بگیرد. (رکوردی که سال ۱۹۹۹ توسط «پروژهی جادوگر بلر» شکسته شد.) فیلم برای توزیع در آمریکا توسط شرکت «آمریکن اینترنشنال پیکچرز» (AIP) خریداری شد؛ آنها با «مکس دیوانه» مانند یک فیلم خارجیزبان رفتار و دیالوگهای استرالیایی را با لهجههای آمریکایی دوبله کردند و به تصاویر، ظاهری شبیه به وسترنهای اسپاگتی دادند. حتی صدای مل گیبسون هم دوبله شد، زیرا او هنوز یک ستارهی بینالمللی نبود. با این حال، منتقدان استعداد فیلمسازی میلر و کاریزمای گیبسون را تشخیص دادند، حتی با اینکه فیلم را به «آرزوی مرگ» (۱۹۷۴) شبیه میدانستند و آن را به خاطر خط داستانی انتقامجویانهیاش سرزنش کردند.
مل گیبسون در آن روزها یک بازیگر تازهکار استرالیاییالاصلِ متولد نیویورک بود که تنها در چند نقش بیاهمیت ظاهر شده بود اما از سوی میلر استخدام شد، زیرا او میخواست بازیگران فیلمش گمنام باشند. در مدتی کوتاه، محبوبیت این بازیگر به شدت افزایش یافت، نه فقط به خاطر «مکس دیوانه» و دنبالهاش، بلکه به خاطر «گالیپولی» (۱۹۸۱) و «سال زندگی خطرناک» ساختهی پیتر ویر. بعد از دو فیلم پرفروش هالیوودی در اواخر دههی ۱۹۸۰، یعنی «مکس دیوانه ۳: در آن سوی تاندردوم» و «اسلحه مرگبار»، گیبسون به چهرهای شناختهشده و یک سوپراستار تبدیل شد. با این حال، او در اولین فیلم میلر، یک انسان معمولی متقاعدکننده است که برایش دل میسوزانید. بدون بازی خوب گیبسون، مسیر دراماتیک مکس راکاتانسکی و کل فیلم بیمعنا و پوچ به نظر میرسید. گیبسون اینجا پیوندی عمیق میان مکس و مخاطب ایجاد میکند. دو دنباله بعدی میلر آثار اکشن بدون توقف با کلیشههای شخصیت ضدقهرمان هستند اما «مکس دیوانه» شخصیتپردازی کاملا متعادلی ارائه میدهد.
همانطور که بالاتر اشاره شد، داستان ساده است. فیلم، مکس و همکارش گوس (استیو بیزلی) را دنبال میکند که در تلاش هستند تا امنیت جادهها را برقرار کنند، در حالی که دولت در حفظ نظم و امنیت با مشکل روبهرو شده است و ساکنان منطقه هم در شرایطی پیچیده قرار گرفتهاند و با ترس زندگی میکنند. اما مردم دلیل خوبی برای ترسیدن دارند: یک باند موتورسوار به رهبری توکاتر (هیو کیز-برن) همهچیز را به هم ریخته است، آنها هر طور که بخواهند سرقت، تجاوز و قتل میکنند. پس از اینکه گوس، یکی از اعضای این گروه خلافکار، جانی (تیم برنز) را دستگیر میکند، او به دلایل ناعادلانه آزاد میشود تا فرصت انتقام داشته باشد. اعضای گروه، موتورسیکلت گوس را خراب میکنند و سپس او را زنده زنده میسوزانند. این اتفاق، مکس را تحتتاثیر قرار میدهد، او اواسط فیلم از نظر روانی ویران شده است و به بازنشستگی فکر میکند. بنابراین تصمیم میگیرد برای مدتی از کار فاصله بگیرد و همراه با خانوادهاش به تعطیلات میرود؛ مکس شاید از شغل خطرناکش دور باشد اما خطر او را دنبال میکند. گروه توکاتر همسر و فرزند مکس را میبینند، آنها را تا یک مزرعهی خلوت تعقیب میکنند و در جاده زیرشان میگیرند. مکس که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به مرز جنون رسیده است، توکاتر و دیگر اعضای گروهش را بیرحمانه شکار میکند و به قتل میرساند.
داستان انتقامی فیلم شاید تاریک، مهلک، و از جنبه اخلاقی سوالبرانگیز باشد اما با تشکر از زوایای دوربین خلاقانه، تدوین و کارگردانی میلر، هیجان غیرمنتظرهای پیدا میکند. تعقیبوگریزهای متعدد فیلم، برای اینکه تعلیقآمیز شوند، به برشهای متقاطع دقیق میان تعقیبکننده و تعقیبشونده نیاز داشتند، و تدوینگران، تونی پاترستون و کلیف هیز، دقیقا میدانند نماها را چه زمانی برش بزنند یا چه زمانی آنها را برای درگیر کردن مخاطب ادامه دهند. تعقیبوگریزهای پرشتاب فیلم همچنین نیازمند قرارگیری دوربین روی خود ماشینها بود؛ زاویههای پایین و نزدیک به جاده هم با سرعت بالا توسط فیلمبردار، دیوید اگبی ثبت شدهاند. تصادفات فیلم نیز وحشیانه از آب درآمدهاند و با خودروها مثل کاغذ رفتار میشود. در سوی دیگر، میلر خشونت انسانی را فراموش نمیکند و آنها را با دقت به تصویر میکشد تا آزاردهنده باشند. تیراندازی، ضرب و شتم، و تعارض، این لحظات شما را ناراحت میکنند و از قلب سینمای «درجه ب» آمدهاند. (و احتمالا با الهام از تجربیات میلر در دورانی که پزشک بود.) در همین حال، اکثر بازیگران -به جز گیبسون- بهخصوص شرورها، اجرایی خشن، تکبعدی و تقریبا اغراقآمیز دارند که یادآور فیلمهای انتفاعی دهه ۷۰ میلادی است.
علیرغم ایدههای آشنا، «مکس دیوانه» با خلاقیتهای بصری و توجه به عناصر دراماتیک قصه، از نمونههای مشابهی فاصله گرفت. موفقیت فیلم بدین معنا بود که همگی میخواهند چیزی شبیه به آن بسازند و این اتفاق هم رخ داد؛ آثار تقلیدی بیارزش بیشماری از آن در سینمای ایتالیا و همچنین استرالیا ساخته شد. این ترند هنوز ادامه دارد و گاهی هم نتیجه میدهد، مانند «ولگرد» (۲۰۱۴) با بازی گای پیرس و رابرت پتینسون که خوشساخت از آب درآمد و وامدار فیلمهای جرج میلر است. اما هیچکدام از این آثار، «مکس دیوانه» نمیشوند، اینجا، کارگردانی میلر و بازی تحسینبرانگیز گیبسون است که به فیلم نیرو میبخشد. فیلم همچنان تاثیرگذاری خود را حفظ کرده است و اگرچه حالا نقاط ضعف آن کمی بیشتر به چشم میآید، از تماشای آن لذت خواهید برد. صرفنظر از ریتم نامتعادل فیلم در بخشهای میانی و کمبود بودجه، «مکس دیوانه» برای کارگردان، ستارهی اصلی و ژانر خود، یک نقطه عطف به شمار میآید.
۳- فیوریوسا: حماسه مکس دیوانه (Furiosa: A Mad Max Saga)
- سال اکران: 2024
- کارگردان: جرج میلر
- بازیگران: آنیا تیلور-جوی، کریس همسورث، تام برک، آلیلا براون، ناتان جونز، جاش هلمن، جان هوارد، آنگوس سمپسون
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 90 از ۱۰۰
چند سال قبل اگر کسی میپرسید که آیا میتوان فیلم دیگری ساخت که از جنبهی کیفی در حد «مکس دیوانه: جاده خشم» باشد، احتمالا با پاسخ منفی روبهرو میشد؛ اما جرج میلر با «فیوریوسا: حماسه مکس دیوانه»، پیش درآمدی جسورانه و مهیج، بر این حرفها خط بطلان کشید. «جادهی خشم» یکی از بهترین فیلمهای اکشن تاریخ است، الگویی شاخص برای فیلمسازان بلندپرواز جوان، و یک تجربهی ناب سینمایی در عصری که فرنچایزهای ضعیف سینمایی بر هالیوود حکومت میکنند. عنوان فیلم جدید اغراقآمیز نیست؛ این یک حماسه است که طی چندین سال روایت میشود. اگر «جادهی خشم» مسیر مستقیمی را به سوی آزادی در پیش میگیرد اما در نهایت مسیرش را کج و جادهی رستگاری را انتخاب میکند، «فیوریوسا» رویکردی صبورانهتر دارد و روایت خود را در چندین فصل در سرزمین آشنای استرالیا جای میدهد؛ همان «ویستلندِ» سوخته، پر از غارتگران با لباسهای چرمی، جنگجویان متعصب، فرمانروایان جنگطلب و دیوانهی قدرت، و قهرمانان ناامید؛ وضعیت مثل سابق وحشتناک است. اینجا کمبودی از جسارت بصری و فرمی به چشم نمیخورد و جرج میلر هرگز فراموش نمیکند که چرا این فیلم را ساخته است، دغدغهی او یک شخصیت خاص (فیوریوسا) و بررسی مسیر پرفرازونشیب زندگیاش است.
هیجان ناب بصری میلر را به آسانی نمیتوان توصیف کرد، باید آن را تجربه کنید. اینکه به یاد میآوریم میلر این فیلم را در اواخر دههی ۷۰ زندگیاش ساخته، باعث میشود تا تاثیرگذارتر باشد. او هیچ نشانهای از کند شدن ندارد. بر خلاف برخی از فیلمسازان که آثارشان در سالهای پایانی پختهتر و تأملبرانگیزتر شده است، مانند مارتین اسکورسیزی با فیلمهایی همچون «مرد ایرلندی» (۲۰۱۹) و «قاتلان ماه گل» (۲۰۲۳)، توانایی میلر در خلق صحنههای اکشن عظیم همچنان بینظیر است. جای تعجب ندارد، او از اواخر دههی ۹۰ میلادی ایدهی ساخت «جادهی خشم» را در سر داشت و برای تولید آن از نیکو لاتوریس کمک گرفت؛ بازیگری که در نسخهی اصلی «مکس دیوانه» نقش یک مکانیک را بازی میکرد. لاتوریس در تحلیل درام تخصص دارد و تلاشهای او برای پرجزئیات -و عمیق- کردن شخصیتهای فیلم «جاده خشم»، باعث شد تا آنها پیشینهی دقیق و هیجانانگیزی داشته باشند؛ پیشینهای که در نهایت به فیلمنامهی «فیوریوسا» تبدیل گردید. فیلمنامهی میلر و لاتوریس که بیش از یک دههی قبل کامل شده بود، دقیقا همزمان با «جاده خشم» نوشته شد و جلو رفت. به همین دلیل است که این پیشدرآمد علیرغم گذشت فاصلهی ۱۰ سالهاش با قسمت قبلی، کاملا با آن همسو است و یک مکمل تقریبا بینقص برای آن محسوب میشود.
البته میلر ایدهی ساخت «فیوریوسا» را حتی قبلتر از «جاده خشم» هم در سر داشت. برنامهریزی او این بود که «فیوریوسا» و «جادهی خشم» را پشت سر هم فیلمبرداری کند؛ او حتی شروع به توسعهی «فیوریوسا» به عنوان یک انیمه، چیزی شبیه به «انیماتریکس» (۲۰۰۳) کرد که همزمان با «جاده خشم» منتشر شود. اما شاید هم این تصمیم درستی بود که او بعد از «جادهی خشم» استراحت کرد و فیلم دیگری ساخت که به «مکس دیوانه» ربطی نداشت: فیلم قدرنادیده و کمتردیدهشدهی «سه هزار سال حسرت» (۲۰۲۲). آن فیلم هزاران سال را در بر میگیرد و همچنان یک اثر منسجم با تمرکز بر شخصیتپردازی باقی میماند، با وجود اینکه چندین بار در طول روایت، دورهی زمانی تغییر میکند. میلر اینجا نیز رویکرد مشابهی را پیش میگیرد و حماسهی خود را طی ۱۵ سال روایت میکند تا شخصیتی را که شارلیز ترون در فیلم قبلی بازی کرد، کاوش کند. در حالی که عدم بازگشت ترون ناامیدکننده است (برای اجتناب از فرآیند آزاردهندهی جوانسازی با کمک جلوههای ویژه)، جانشین او، آنیا تیلور-جوی، این شخصیت را تقریبا با همان درجه از سرکشی و خشم ترون به تصویر میکشد.
بعد از سقوط بشریت، فیوریوسای جوان (آلیلا براون) و اعضای قبیلهاش، زنان جنگجوی سرسخت، در منطقهای سرسبز و بهشتگونه زندگی میکنند که پر از درخت، میوه و آب تمیز است. وقتی او توسط گروه کوچکی از مهاجمان ربوده میشود، که قصد دارند او را به عنوان مدرکی از این منطقهی آرمانی سرسبز به گروه خود بازگردانند، مادرش (چارلی فریزر) به دنبال آنها میرود. هدف اصلی مادر، نجات دخترش است اما اینکه محل زندگی آنها مخفی بماند هم به همان اندازه ضرورت دارد. مادر فیوریوسا جنگجوی قابلی است اما در نهایت مغلوب موتورسواران وفادارِ دمنتوس (کریس همسورث) میشود. همسورث مهارت ویژهای در ایفای شخصیتهای روانپریش کاریزماتیکی که تظاهر به نیکوکاری میکنند دارد. (او را در فیلم «اوقات بد در الرویال» ببینید.) اینجا، همسورث پشت یک بینی پروتزی مسخره و ریش پرپشتی که مانند یک ماسک موثر عمل میکند، پنهان میشود و باعث میشود شخصیت ابرقهرمانش از دنیای سینمایی مارول را فراموش کنیم و او را به چشم موجودی رقتانگیز، مکار، خطرناک و مخرب ببینیم.
در حالی که فیوریوسا در سالهای بعدی به رشد و آگاهی میرسد، دمنتوس تغییر چندانی نمیکند و داستان را با تعقیبهای بیامان برای پر کردن پوچی درونیاش جلو میبرد. دمنتوس با حمل یک خرس عروسکی کوچک، که ادعا میکند متعلق به فرزندانِ مرحومش است، نسخهای هیولاییتر و متمرکزتر از مکس است. هر دو خانوادههایشان را از دست دادهاند اما واکنش متفاوتی نسبت به آن داشتند: مکس وارد حالت بقا شد و در نهایت از آن عبور کرد، در حالی که دمنتوس زخمهای خود را به وحشتی فزاینده و نفرتانگیز تبدیل کرده است تا بار دیگر احساس کند که زنده است. با این حال، او مانند نجاتدهندهی ویستلند و منجی مردم ستمدیده رفتار میکند، خودش را در شنلی از چتر نجات میپیچد و با ارابهای که به سه موتورسیکلت متصل شده است، مثل پادشاهها به نظر میرسد، پادشاهِ ویرانهها. اما او فقط یک خودخواه بیارزش دیگر است که تفاوت زیادی با سیاستمداران امروزی ندارد. هنگامی که او فیوریوسا را در قفسی زندانی میکند، قهرمان جوان ما باید یاد بگیرد که تحت سلطهی یک مستبد زنده بماند. «مرد تاریخدان» هم در این مسیر به او کمک میکند، یک پیرمرد دانا که مثل یک دانشنامهی متحرک است، بدنش را با اطلاعات تاریخی و مهم خالکوبی کرده است و میخواهد به دخترک درس زندگی بدهد، از جمله اینکه خودش را از دیگران متمایز کند و به یک مهرهی ارزشمند تبدیل شود.
و فیوریوسا این کار را به بهترین شکل انجام میدهد؛ یک مهرهی بدون جانشین. بعد از درگیری دمنتوس با رهبران گَستاون، بولت فارم و سیتادل که آخری توسط شرور «جادهی خشم»، ایمورتان جو اداره میشود، دخترک وضعیت متفاوتی را تجربه میکند. دمنتوس پس از تصاحب گَستاون، در باب تجارت با رقبا، معاملهای انجام میدهد، او فیوریوسا را در ازای قدرت بیشتر در منطقه و منابعِ ارزشمند، به رقیب اصلی خود هدیه میدهد. ایمورتان جو قصد دارد فیوریوسا را هم به فهرست زنان زیبای خود اضافه کند. اما او فرار میکند و در میان پسران جنگی، آوارگان و فرزندان جهشیافتهی ایمورتان جو ناپدید میشود و وانمود میکند پسر است. نقشهی دخترک جواب میدهد و او آنجا به یک مکانیک و مبارز ارزشمند تبدیل میشود. از آنجایی که با یک پیشدرآمد روبهرو هستیم، فیلم «فیوریوسا» کمکهای دخترک به ساخت خودروی جنگی توقفناپذیر ایمورتان جو، چگونگی از دست دادن بازویش و جایگزینی آن با یک اندام مصنوعی و جزئیات دیگر را هم بررسی میکند. اکثر پیشدرآمدها از اینکه چیز تازهای به فیلم اصلی اضافه کنند، ترس دارند اما اینجا، میلر با ساخت فیلمی که بههیچوجه شبیه آثار بلاکباستری -که تنها با هدف درآمدزایی تولید شدهاند- نیست، الگوهای رایج هالیوودی را به چالش میکشد. در فیلم لحظهای وجود ندارد که بیهوده و غیرضروری باشد.
البته عامل اصلی جذابیت -و موفقیت- «جادهی خشم»، تعقیبوگریزهای شگفتانگیز و تصادفات مرگبار ماشینها، آنهم با کمترین استفاده از جلوههای ویژه رایانهای بود. بعضیها آن فیلم را بدون هرگونه حقهی دیجیتالی به یاد میآورند، اما در حقیقت برای به تصویر کشیدن سکانس بهیادماندنی طوفان شن، صحنههای اطراف سیتادل و جاهای دیگر، به جلوههای ویژه متعددی نیاز داشت. «فیوریوسا» هم تقریبا ساختار مشابهی دارد، همهچیز تا حد زیادی واقعی است اما میلر در مواقع ضروری از جلوههای ویژه کمک میگیرد، آنهم به شکلی که به تجربهی سینمایی شما خدشهای وارد نشود. یکی از برجستهترین سکانسها، جایی است که تعدادی از پیروان سابق دمنتوس، به عجیبترین و هیجانانگیزترین شکل در تعقیب فیوریوسا و جک هستند. همهچیز در این لحظات بینقص به نظر میرسد، از موسیقی متن جانکی ایکس ال تا فیلمبرداری سایمون دوگان و رنگبندی درخشان فیلم. «فیوریوسا» مطابق انتظار، کمدیالوگ هم هست و سعی میکند حرفهایش را با تصاویر بزند.
میلر استاد روایتهای بصری است و تکنیکهایی را به کار میگیرد که با رویکرد معمول فیلمهای اکشن هالیوودی تفاوت دارد. اکثر فیلمها از چندین دوربین برای ضبط صحنههای اکشن استفاده میکنند تا تدوینگر بسته به واکنش استودیو و بازخوردهای نمایشهای آزمایشی، گزینههای متنوعی داشته باشد. اما فرآیند استوریبرد گستردهی پیش از تولیدِ میلر، از قبل هر نما را طراحی میکند و همهچیز از قبل مشخص شده است تا هیچ نمایی بیجا به نظر نرسد. اگرچه مدت زمان ۱۴۸ دقیقهای فیلم -تقریبا نیم ساعت طولانیتر از «جادهی خشم»- زیاد به نظر میرسد، اما قصه با سرعت سرسامآوری پیش میرود، بیشتر به این دلیل که میلر سالها روی تکتک فریمهای فیلم کار کرد و آنها را با وسواس جلوی دوربین برد. اما نکتهی جالب در مورد «فیوریوسا» این است که میلر قصد ندارد لحن تعقیبوگریز بدون توقفِ «جادهی خشم» را تکرار کند. در عوض، او سعی میکند پایه و اساسِ دنیایی که با «جادهی خشم» به نمایش گذاشت را مستحکمتر کند. او حتی در پایان، نماهایی از آن فیلم را هم به نمایش میگذارد.
با اینکه داستان گاهی آرام میگیرد، اما لحظهای از هیجان فیلم کاسته نمیشود و اگر سختگیر نباشید، آنیا تیلور-جوی هم شما را ناامید نمیکند. انتظارات طرفداران از این فیلم به شکلی غیرمنطقی بالا بود اما میلر با ارائهی پیشدرآمدی جنونآمیز که جهان «جادهی خشم» را با دقت گسترش میدهد، به این انتظارات پاسخ داد. میلر بار دیگر، یک فیلم اکشن جذاب ساخته است که شاید هیچ فیلمساز دیگری نتواند دقیقا مشابه آن را بسازد. هیجانی که «فیوریوسا» به شما منتقل میکند، حتی پس از پایان آن از وجود شما خارج نخواهد شد؛ این واقعیت را هم نباید نادیده گرفت که «فیوریوسا» احتمالا یکی از بهترین فیلمهای پیشدرآمد تاریخ است. ساختهی میلر هم شخصی، هم بیمارگونه و هم آیندهنگرانه به نظر میرسد. این فیلم نتیجهی عشق بیپایان او به تعقیبوگریزهای سینمایی و علاقهی آشکارش به شخصیت فیوریوسا است. تنها نکتهی نگرانکننده را باید فروش ضعیف فیلم بدانیم که شاید باعث شود استودیوی سازنده تمایلی به بازگشت به این دنیا نداشته باشد. این احتمال وجود دارد که بازخوردهای مثبت در نهایت به موفقیت «فیوریوسا» در طول زمان کمک کند. فروش بالای نسخه دیجیتالی و آمار بالای تماشاگران آن در سرویسهای استریم کمک میکند تا دنیای «مکس دیوانه» ادامه پیدا کند. در غیر این صورت، پروندهی یکی از بهترین فرنچایزهای سینمایی تاریخ برای همیشه بسته خواهد شد.
۲- مکس دیوانه ۲: جنگجوی جاده (Mad Max 2: The Road Warrior)
- سال اکران: 1981
- کارگردان: جرج میلر
- بازیگران: مل گیبسون، بروس اسپنس، مایکل پرستون، مکس فیپس، ورنون ولز، امیل مینتی، کیل نیلسون، ویرجینیا هی
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 94 از ۱۰۰
غارتگران با وسایل نقلیهی خود جلوی یک محوطهی حصاردار به صف شدهاند و آن را محاصره کردهاند؛ رهبر نقابدارشان لُرد هومونگوس است. ناگهان، یک کامیون تریلی که تانکری پر از بنزین را یدک میکشد، با سرعت از پایگاه بیرون میآید و برای فرار از دست غارتگران پا به فرار میگذارد. بالای سر آنها، یک بالگرد کوچک با پرتاب کوکتل مولوتوف به سمت غارتگران، آنها را پراکنده میکند تا راهی باز شود. مکس پشت فرمان تریلی، در حالی که مسافر کناریاش، کودک وحشی، غرغر میکند و پناه میگیرد، از میان وسایل نقلیهی دشمن عبور میکند. تعقیبوگریز آغاز شده است. هومونگوس با خودروی درگستر پرقدرت خود به دنبال مکس و بنزین داخل تانکر میتازد. در رأس گروه او، وِز با موهای خروسی قرار دارد. بر روی تانکر، متحدان مکس در برابر ماشینهایی که آنها را در جاده احاطه کردهاند، مبارزه میکنند اما چندان موفق نیستند.
غارتگران شروع به بالا رفتن از تریلی میکنند و با تیر و کمان، اسلحه و قلاب به جان آنها میافتند. مکس چند نفر را میکشد، اما کافی نیست و در این هرجومرج، او تقریبا کنترل همهچیز را از دست میدهد و نزدیک است چپ کند اما سرعت خود را کم نمیکند. جز مکس، کودک وحشی و یک تفنگ ساچمهزنی دولول که یگ گلوله بیشتر ندارد و آن هم روی کاپوت کامیون گیر کرده، کسی باقی نمانده است. کودک وحشی با احتیاط بیرون میخزد، آخرین گلوله را از روی کاپوت برمیدارد و همانطور که این کار را انجام میدهد، وِز ناگهان او را میگیرد و مانند یک دیوانه فریاد میکشد. در حالی که مکس برای کشیدن پسر به داخل کابین کامیون تلاش میکند، در دوردست ماشینی را میبیند که توسط هومونگوس رانده میشود و با سرعت سرسامآور به سمت آنها میآید. مکس گلوله را فراموش، پسرک را به نقطهای امن پرتاب میکند و با هومونگوس به طور مستقیم برخورد میکند. در این برخورد وحشتناک، وِز و هومونگوس کشته و تریلی نیز واژگون میشود. بدین ترتیب، یکی از تماشاییترین صحنههای تعقیبوگریز تاریخ سینما به پایان میرسد.
این دنباله که در استرالیا با عنوان «مکس دیوانه ۲» و در ایالات متحده با عنوان «مکس دیوانه: جنگجوی جاده» شناخته میشود، همچنان یکی از برجستهترین فیلمهای مجموعه به حساب میآید. برای تمرکز بر مضمون «اسطورهسازی» در این فیلم، بهتر است از نام باشکوهتر «جنگجوی جاده» استفاده کنیم. زیرا فیلم در قلمروی اسطورهها قرار میگیرد و شخصیت اصلی را وارد دنیای افسانهها میکند. در این راستا، فیلم کمتر بر شخصیتهایی که درسهای مهمی میآموزند و دچار تراژدی میشوند، و بیشتر بر پذیرش سنتهای سینماییِ شکل گرفته پیرامون کهنالگوهای قهرمانانه تمرکز دارد. میلر به همراه دو نویسندهاش، تری هِیز و برایان هننت، داستان خود را در چارچوب فیلمهای سامورایی آکیرا کوروساوا، بهویژه «یوجیمبو» -که خودش برگرفته از وسترنهای آمریکایی بود- پیادهسازی کردهاند. میلر اینجا هم آزادانه از وسترن کلاسیک جرج استیونز، «شین» الهام میگیرد. با تلفیق درست این عناصر، و با تشکر از استعداد ذاتی میلر در به تصویر کشیدن تعقیبوگریزهای شگفتانگیز و تصادفات، این فیلمساز اثری را عرضه کرد که جهان نمونهاش را با این کیفیت هرگز ندیده بود.
بعد از موفقیت جهانی «مکس دیوانه»، میلر و بایرون کندی، به دنبال عمیقتر کردن شخصیت اصلی و بازتعریف او بودند. «مکس دیوانه» به خاطر ترویج خودسری و خشونت مورد انتقاد برخی منتقدان قرار گرفت؛ چرا که نقطهی اوج خشونتآمیز فیلم، انتقامگیری بیرحمانهی مکس از قاتلان همسر و فرزندش، نمایشی ناخوشایند از عطش سیریناپذیر انسانهای انتقامجو بود. «جنگجوی جاده» موفق میشود مکس را از یک شخصیت خشن و ضدقهرمانِ درکنشده (مانند مرد بینام، جان مککلین و هری کثیف) به یک قهرمان تبدیل کند که به رستگاری نزدیک است؛ قهرمانی پیچیده که وقتی به پایان فیلم رسیدیم، دیگر جایگاه خود را در میان ساموراییهای افسانهای ژاپن و هفتتیرکشهای غرب وحشی به دست آورده است. در جریان فیلم، مکس از یک بازماندهی پریشان و بیاعتماد فاصله میگیرد و به جای آن، به نیازمندان کمک و انسانیت خود را بازیابی میکند. میلر زمانی گفت: «مکس دیوانه در واقع داستان دیگری درباره یک یاغی تنها بود که در زمینهای لم یزرعِ تاریک سرگردان است. داستانهای مشابه آن بارها و بارها در زمان و مکانهای مختلف روایت شدهاند، و قهرمان آنها یک سامورایی ژاپنی است.» بنابراین به جای یک ضدقهرمان بیاخلاق و انتقامجو، مکس به چیزی شبیه سامورایی تنهای توشیرو میفونه در فیلم «یوجیمبو» تبدیل میشود که خود را میان دو گروه رقیب گرفتار میبیند و با وجود خودخواهی ظاهریاش، در نهایت تصمیم میگیرد طرف اخلاقی و درستِ جنگ را بگیرد.
در پایانِ «جنگجوی جاده»، مکس دیگر به پلیس زخمخورده و بیرحمِ «مکس دیوانه» شباهتی ندارد. حالا او بیشتر شبیه الن لاد در فیلم «شین» است. همانطور که شینِ هفتتیرکش، به یک خانواده کشاورز در برابر یک گاوچران بیرحم کمک کرد، مکس نیز به یک جامعهی متمدن برای فرار از چنگ یک گروه غارتگر کمک میکند. اما «جنگجوی جاده» حتی پیش از اینکه مکس وارد میدان شود و کسی را نجات دهد، به مثابه یک داستان افسانهای رفتار میکند؛ در واقع، فیلم از همان نماهای ابتدایی این کار را انجام میدهد، جایی که یک راوی، از جهان خود برای ما قصهای روایت میکند: «تنها چیزی که باقی میماند خاطرات است. زمانی را به یاد میآورم که هرجومرج بود. رویاهای ویرانشده. اما بیش از همه، جنگجوی جاده را به یاد میآورم. مردی که ما او را مکس صدا میزدیم. برای اینکه بفهمید او چه کسی بود، باید به گذشته برگردید.» روایت ابتدایی تا حدی بهانهای برای خلاصه کردن وقایع فیلم «مکس دیوانه» برای کسانی است که شاید آن را ندیدهاند. همچنین، راوی توضیح میدهد که چگونه جهان پس از جنگ جهانی سوم به یک آخرالزمان سوزان تبدیل شد. و این میان، یک قهرمان ظهور کرد. همانطور که راوی روایت میکند، «او همهچیز را از دست داد و به پوستهای از یک انسان تبدیل شد. مردی سرخورده و ویران. مردی که از سوی شیاطین گذشتهاش تحتتعقیب بود. مردی که در وِیستلند سرگردان شد. و در همین مکان تباهشده بود که دوباره یاد گرفت زندگی کند…»
داستان مثل قسمت قبلی، ساده و سرراست است. مکس با ماشین پِرسوتِ سیاهرنگ پرقدرتش، در کنار تنها همدم خود، یک سگ گاوچران استرالیایی باهوش، در بیابان سرگردان است. او به دنبال بنزین میگردد و در این حین، غارتگری وحشی با موهای قرمز به نام وِز (ورنان ولز) که لباسی چرمی به تن دارد و یک پسر ناشنوا را با زنجیر دنبال خود میکشد، او را تعقیب میکند. مکس فرار میکند و با خلبان یک ژیروکوپتر (بروس اسپنس) روبهرو میشود که ادعا میکند مکان یک پالایشگاه نزدیک را میداند که آنجا بنزین در دسترس است. مکس خلبان را به اسارت میگیرد و از فاصلهای امن، به تماشای تأسیسات محافظتشده و دیوارکشیشدهای مینشیند که از خود در برابر گروهی ترسناک از موتورسواران و رانندگان به رهبری هومونگوس (کیل نیلسون) دفاع میکند. بعد از اینکه غارتگران پراکنده میشوند، مکس به سراغ این پایگاه میرود و با رهبر آنها، پاپاگالو (مایکل پرستون) معامله میکند تا به آنها در فرار از این مکان با بنزین موجود کمک کند.
او پیشنهاد میدهد که مخفیانه بیرون برود، کامیونی را که قبلا دیده بود بدزدد و سپس با آن در ازای مقداری بنزین برگردد. بعد از این معامله، مکس طبق قولش آنجا را ترک میکند، اما در مسیر از سوی گروه هومونگوس مورد حمله قرار میگیرد، او سگش را از دست میدهد و تقریبا جانش را هم از دست میدهد. مکس که تحت فشار است و میداند گروه هومونگوس برای قتلعام آدمهای محوطهی حفاظتشده لحظهای درنگ نخواهد کرد، پیشنهاد میکند در زمان فرار، رانندهی کامیون باشد. او این کار را انجام میدهد و کودک وحشی (امیل مینتی) که از مکس خوشش میآید، در کامیون به او ملحق میشود و آنها با هم توجه گروه را در یک تعقیبوگریز سرسامآور جلب میکنند که منجر به مرگ تمام اعضای گروه هومونگوس و واژگونی کامیون و یدککش میشود. اما اینجا بنزینی وجود ندارد، در داخل یدککش، به جای بنزین، شن ریختهاند. در طول تعقیبوگریز، بقیه گروه به طور مخفیانه با بشکههای بنزینی که در وسایل نقلیه کوچکتر بستهبندی شدهاند فرار کردهاند و از اینکه جنگجوی جاده -که همچنان در وِیستلند سرگردان است- برای محافظت از آنها فداکاری کرده است، سپاسگزار هستند.
با موفقیت جهانی «مکس دیوانه» بدیهی بود که ساخت دنبالهی آن، «جنگجوی جاده» به سرعت آغاز شود. هالیوود که فروش ۱۰۰ میلیون دلاری آن فیلم را دیده بود، زمان را هدر نداد و چند پروژهی سینمایی هالیوودی بزرگ را به میلر پیشنهاد داد که او همهی آنها را رد کرد. در عوض، تصمیم گرفت با تری هِیز (کسی نسخهی رمان «مکس دیوانه» را نوشته بود) و برایان هننت (کارگردان فیلم «فلشپوینت») برای ساخت یک دنباله همکاری کند. برای «جنگجوی جاده»، به جای آمریکن اینترنشنال پیکچرز، حق پخش جهانی فیلم به استودیوی برادران وارنر واگذار شد. میلر و بایرون کندی هم بودجهی بسیار بالاتری نسبت به فیلم اول در اختیار داشتند (۴ میلیون دلار در مقایسه با ۴۰۰ هزار دلار ناچیز «مکس دیوانه»). با این بودجه، آنها بهترین نوع هرجومرج با وسایل نقلیه را به تصویر کشیدند و با استفاده از حدود ۸۰ وسیله نقلیه و فیلمبرداری صدها صحنهی بدلکاری در مناطق بیابانی استرالیا، فیلم را ساختند. آنها به چیزی دست یافتند که نظریهپرداز سرشناس، اندرو ساریس در نقد خود آن را «یک فیلم سینمایی بینقص با سرعتی نفسگیر» توصیف کرد که «اگر یک قهرمان کاریزماتیک در مرکز آن وجود نداشت، به طرز ناامیدکنندهای از کنترل خارج میشد.»
در حالی که هستهی احساسی فیلم اول، آغشته به تراژدی و خشم انتقامآمیزِ ناشی از آن بود، فیلم دوم ما را به دورانی میبرد که مکس راکاتانسکی خودش را مدتهاست از دنیا جدا کرده. اندرو ساریس نوشت که فیلم، اثری سرگرمکنندهتر و رضایتبخشتر از «مکس دیوانه» است زیرا حرکات قهرمانانهی شخصیت اصلیاش به خاطر انتقام نیست. اما «جنگجوی جاده» همچنان اثری احساسی است و این احساسات با تشکر از بازی کنترلشدهی گیبسون به وجود آمدهاند. در ابتدای فیلم، مکس که همسر و فرزندش را از دست داده، حالا به سگ وفادارش هم به سختی میتواند ابراز علاقه کند؛ او با حیوان به عنوان یک همراه شایسته رفتار میکند، اما از راه دور و با فاصله، به اندازهای که تنهایی و انزوا او را از پا درنیاورد. ظاهرا زنان دیگر هم برای مکس جذاب نیستند.
وینسنت کنبی در نقد خود برای نیویورک تایمز اشاره کرد: «به نظر میرسد مکس آنقدر درگیر به یاد آوردن اتفاقات غیرقابل تصور [گذشته] است که فرصتی برای افکار عاشقانه یا حتی جنسی ندارد.» تمایلات مکس از زمان مرگ همسرش سرکوب شده است. در عوض، او فقط خاطرات خوبی از پسر کوچکش دارد. وقتی برای اولین بار وارد مجتمع (منطقهی محافظتشده) میشود، با کودک وحشی مهربان رفتار میکند، اما بازهم از راه دور، مشابه رفتارش با سگ. او یک جعبه موزیکال که قبلتر پیدا کرده را برای پسرک پرتاب میکند، فقط برای اینکه ببیند او لبخند میزند. با وجود سالها تنهایی در جاده، مکس مانند شخصیت «شین»، هفتتیرکش فیلم جرج استیونز، مشتاق است تا انسانیت خود را به دست آورد. کودک وحشی هم دقیقا همان نقشی را دارد که جویی، در «شین» ایفا میکرد. آنجا هم، جویی پسربچهای بود که به هفتتیرکش خشن قصه به عنوان یک قهرمان نگاه میکرد. و مانند شین، مکس گذشتهی شرمآور و تاریک خود را مثل یک راز نگه میدارد. بیننده باید به حالات ظریف چهرهی گیبسون با دقت نگاه کند تا عمق تراژدی درک شود.
میلر در «جنگجوی جاده» دنیایی ظالم و زخمخورده خلق میکند که بهواسطهی آسیبهای عاطفی شکل گرفته و بسیار پیچیدهتر از آنچه طرح نسبتا ساده و خطی فیلم نشان میدهد است. وینسنت کنبی در نقد خود نوشته بود: «این فیلم ادعایی ندارد جز سرگرم کردن به شیوهی ابتداییاش.» اگر این حرف درست بود، میلر میتوانست شخصیتهایش را به صورت سیاه و سفید -و متضاد- به تصویر بکشد. اما حتی در هومونگوس هم عناصری از دلسوزی به چشم میخورد، مثل زمانی که میگوید: «درد تو را درک میکنم. همه ما کسی را که دوست داریم از دست دادهایم… [در این مدت] خشونت زیادی وجود داشته است. دردهای فراوان. اما من یک سازش شرافتمندانه را پیشنهاد میکنم. فقط کنار بکشید. پمپ، نفت، بنزین و کل مجموعه را به من بدهید و من جان شما را نخواهم گرفت.»
در صحنهای دیگر، خلبان ژیروکوپتر از دور تماشا میکند که اعضای گروه، زنی را مورد تعارض قرار میدهند و به قتل میرسانند. او در این مدت بیشک شاهد اعمال خشونتبار و مرگهای بیشمار بوده است؛ با این حال، نمیتواند این صحنهها را ببیند و منزجر نشود و وجودش تحتتاثیر قرار نگیرد. میلر جهانی خلق کرده است که در آن زخمهای از دست دادن تمدن، به طور کامل بهبود نیافته است. اگر همه گذشته را رها کرده بودند، و به جای غارتگری، به همان جمعآوری پسماند اکتفا میکردند، این دنیا به جای بهتری تبدیل میشد. اما «جنگجوی جاده» فراتر از یک دوقطبیسازی ساده است. نه مکس، نه خلبان ژیروکوپتر، و شاید حتی هومونگوس، هیچکدام به طور کامل از دنیای گذشته خود جدا نشدهاند. تنها به نظر میرسد وِز به طور کامل سیاهی آخرالزمان را پذیرفته و آن را در آغوش گرفته است.
«جنگجوی جاده» به اندازهی «مکس دیوانه» در گیشه موفق عمل نکرد اما منتقدان فیلم را تحسین کردند و تاثیر عمیقتری بر فرهنگ عامه گذاشت. ساختار و عناصر پیشبرندهی داستان، و ریتم سریع آن، بسیار قابل درکتر بود؛ با این حال، فیلم کمتر از «مکس دیوانه» نظر مخاطبان آن زمان را جلب کرد. منتقد فقید، ریچارد کورلیس در مجلهی تایم نوشت: «میلر چشم را هوشیار، ذهن را آشفته و با تکنیک، احساسات شما را برمیانگیزد.» میلر با تدوین هوشمندانه، طراحی دقیق صحنهها، تصادفات شدید، جلوههای ویژه میدانی و تعقیبوگریزهای پرسرعت، این حس را به وجود آورد که فیلم به معنای واقعی کلمه «بدون توقف» است. او اینجا هم دوربینها را روی وسایل نقلیه سوار میکند و آنها را با سرعتهای باورنکردنی در بزرگراههای متروکه به حرکت درمیآورد.
به نوعی، به غیر از مقدمه و مؤخره، به نظر میرسد فیلم درست مثل «جاده خشم» یک تعقیبوگریز بیپایان باشد. بسیاری از دستاوردهای میلر در این فیلم به نوعی فریبنده است؛ او چنان تسلطی بر هنر فیلمسازی دارد که هم قصهاش سادهتر -از آنچه که هست- به نظر برسد و هم فکر کنید بیش از حد خشن است. اما اگر نگاه دقیقتری به فیلم داشته باشید، متوجه میشوید که خشونت عریان کمی در فیلم وجود دارد. همانطور که میلر اعتراف کرد: «با مشکل ممیزی روبهرو بودم… و انجام هرگونه برش بسیار دشوار بود، اگر فریم به فریم یا سکانس به سکانس [به فیلم] نگاه کنید، خشونت زیادی روی پرده وجود ندارد. اما در ظاهر، آنها از چیزی که هستند، خشنتر به نظر میرسند. این عمدی بود.»
در سینمای امروز، با وجود بدلکاران حرفهای، و سهولت استفاده از جلوههای ویژه رایانهای، دیگر تقریبا خبری از صحنههای واقعی تعقیبوگریز با ماشین نیست. اما در سال ۱۹۸۰، میلر فیلم را در دورهای جلوی دوربین برده بود که فیلمسازان و بدلکاران کارهای به شدت خطرناک را با کمترین حاشیهی امنیت انجام میدادند و ممکن بود به راحتی جان خود را از دست بدهند. او برای به تصویر کشیدن دنیای چندلایه و شگفتانگیز خود و صحنههای تعقیبوگریز پرسرعت، به تصاویر رایانهای یا انیمیشن متکی نبود. در واقع، میلر حتی از آدمهای مینیاتوری و عروسکها، که در آن زمان راهحل رایجی برای تصادفات بزرگ ماشینی بود، اجتناب کرد. میلر با استفاده از ماشینهای واقعی، به صحنههای بدلکاری واقعگرایانهای دست یافت که احساس میکنید واقعی هستند، چون واقعی هستند.
یکی از داستانهای غیرقابل باور از صحنه فیلمبرداری مربوط به یک راننده بدلکار است که در حین آماده شدن برای صحنهی اکشن نهایی فیلم، جایی که تریلی واژگون شده و تصادف میکند، به او گفته شد که ۱۲ ساعت قبل از فیلمبرداری چیزی نخورد؛ فقط برای احتیاط، که اگر در حین فیلمبرداری مصدوم شد و نیاز به جراحی پیدا کرد، این کار به سرعت انجام شود! خوشبختانه او از تصادف بدون آسیب بیرون آمد. این سکانسهای متلاطم، بعدتر به منبع الهام سکانسهای تعقیبوگریز جیمز کامرون در فیلمهای «نابودگر» (۱۹۸۴) و دنبالهاش، «نابودگر ۲: روز داوری» (۱۹۹۱) تبدیل شدند. چند فیلم از مجموعه «سریع و خشمگین» هم از «جنگجوی جاده» الهام گرفتهاند. فیلمنامهی میلر الهامبخش فیلمهایی مانند «دنیای آب» (۱۹۹۵) و بازیهای ویدیویی مانند «بوردرلندز» و «رِیج» شد. این فیلم همچنین مِل گیبسون را سالها پیش از اینکه نامهایی مانند آرنولد شوارتزنگر، سیلوستر استالونه و بروس ویلیس وارد تالار مشاهیر قهرمانان اکشن سینما شوند، به عنوان یک ستاره بینالمللی و قهرمان اکشن تثبیت کرد.
سهگانهی اصلی میلر با برداشتی هالیوودی از آخرالزمان در «مکس دیوانه ۳: در آن سوی تاندردوم» (۱۹۸۵) به پایان رسید؛ جایی که مکس کاملا به رستگاری میرسد و از گذشته عبور میکند. با پایان فیلم سوم، جایگاه هر قسمت در سهگانهی اصلی مشخص شد، و «جنگجوی جاده» در این میان جایگاه ویژهای دارد، زیرا مکس را در مهمترین دوره از ماجراجوییهایش به نمایش میگذارد. فیلم اول، از خشونت بیامان برای درهم شکستن روح مکس استفاده میکند و شاید بیش از حد سیاه و بدبینانه باشد. از طرف دیگر، فیلم سوم تصویری محافظهکار -و مناسب برای همهی اعضای خانواده- از مکس ارائه میدهد که حالا میخواهد در این خرابهها، انسان بهتری باشد. اگر بخواهیم بگوییم که سهگانهی «مکس دیوانه» فراتر از تعقیبوگریزها و سکانسهای اکشن به چه چیزی میپردازد، میتوان گفت که دربارهی قهرمانی آسیبدیده است که انسانیت خود را از دست میدهد و سپس آن را دوباره به دست میآورد و در این فرآیند خود را به عنوان یک قهرمان افسانهای تثبیت میکند. این تغییرات، در طول سه فیلم به دست میآید اما در «جنگجوی جاده» تاثیرگذارتر است، فیلمی که بهترین ویژگیهای فیلم اول و سوم را در خود جای داده است، و حتی باعث میشود آنچه قبل و بعد از آن اتفاق افتاده بیاهمیت به نظر برسد. اگر میلر جهان «مکس دیوانه» را با همین سه فیلم ترک میکرد، «جنگجوی جاده» بیگمان بهترین فیلم مجموعه در نظر گرفته میشد اما…
۱- مکس دیوانه: جاده خشم (Mad Max: Fury Road)
- سال اکران: 2015
- کارگردان: جرج میلر
- بازیگران: تام هاردی، شارلیز ترون، نیکولاس هولت، هیو کیز-برن، رزی هانتینگتون وایتلی، رایلی کیئو، زو کراویتز
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 97 از ۱۰۰
برای ساخت فیلم «جادهی خشم» به درجهای شگفتانگیز از جنون نیاز بود. سه دهه پس از شکست دادن بلستر در «در آن سوی تاندردوم»، مکس دیوانه بعد از مدتها غیبت، برای بار چهارم بازگشت، و چه بازگشت شکوهمندانهای! «جادهی خشم» یک شاهکار اکشن است، یک فیلم دیوانهوار که در میان آثار اکشن سه دههی اخیر نمونهای ندارد، فیلمی که به ما یادآوری میکند «سینما چیست» و مجموعه فیلمهایی مانند «سریع و خشمگین» در مقایسه با آن شوخی به نظر میرسند. تام هاردی حالا جایگزین مل گیبسون شده و لباسهای چرمی کهنهی مکس راکاتانسکی را بر تن میکند؛ مردی که در گذشته پلیس بود اما حالا در بیابانهای خشک و بیحاصل، در این کشتارگاه آخرالزمانی، جنگجوی جادههاست. سوخت این دنیای ویرانشده آدرنالین است، با خشونتی افراطی و تعقیبوگریزهای پرسرعتی که هرگز شبیهاش را ندیدهاید. جرج میلردر دهه هفتاد زندگی خود، سالها بعد از اینکه با قسمت اول «مکس دیوانه» تعریف تازهای از ژیرژانر آخرالزمانی ارائه داد، بار دیگر به همه ثابت کرد که هیچ نشانهای از کند شدن ندارد و هنوز هم پادشاه بیچونوچرای ژانر اکشن است.
در سالهای قبل از اکران «جاده خشم»، نام میلر با آثار کودکانه پیوند خورده بود، با فیلمها و انیمیشنهایی مانند «بیب: خوک در شهر» (۱۹۹۸)، «خوشقدم» (۲۰۰۶)، «خوشقدم ۲» (۲۰۱۱). او چند سالی را هم بیهوده صرف پروژهی «لیگ عدالت» دیسی کرد که به جایی نرسید و این پروژه بایگانی شد (۲۰۰۸). میلر اما از همان دههی ۸۰ میلادی، پس از اکران «در آن سوی تاندردوم»، از ساخت دنبالهی «مکس دیوانه» حرف میزد و هرازگاهی شایعات تازهای پیرامون این پروژه منتشر میشد. از موانعی که اجازه نمیدهند فیلم ساخته شود و مسیر اشتباه فیلمنامه تا تاخیرهای فراوان، عدم توافق بر سر بودجه و شایعات انتخاب بازیگر؛ آن روزها البته همچنان گیبسون قرار بود نقش اصلی را بازی کند. این شایعات هرگز به واقعیت تبدیل نشدند، حداقل تا چند دههی بعد. ساخت فیلم اواسط دههی ۲۰۰۰ بود که جدی شد، با توجه به پیر شدن گیبسون، میلر به سراغ تام هاردی رفت و شارلیز ترون را هم استخدام کرد و آنها به دنبال لوکیشنی مناسب برای آغاز پروژه بودند. فیلمبرداری تا سال ۲۰۱۲ شروع نشد و بیش از ۱۲۰ روز در بیابانهای نامیبیا، کمبارانترین کشور آفریقا، به طول انجامید. با احتساب فیلمبرداریهای مجدد در سال بعد، بودجهی فیلم به ۱۸۵ میلیون دلاری رسید، عددی ترسناک در مقایسه با بودجههای ناچیز سهگانهی اصلی. «جادهی خشم» شاید در مقایسه با آن سه فیلم، گرانقیمتتر، اغراقآمیزتر و مدرنتر به نظر برسد اما همچنان بخشی از همان جهانی است که میلر سالها پیش خلق کرده بود.
البته «جادهی خشم» از نظر بصری تجربهای به مراتب پیچیدهتر از فیلم نسبتا کمخرج «مکس دیوانه» است، و از جنبهی روایی هم نسبت به فیلم خانوادگی «در آن سوی تاندردوم» باشکوهتر و بزرگسالانهتر به نظر میرسد. فیلم اما شاید بیشترین نزدیکی را به قسمت دوم، یعنی «جنگجوی جاده» داشته باشد و تقریبا کل قصه به یک تعقیبوگریز طولانی خلاصه میشود. سناریوی اکشن محور «جادهی خشم» شاید در ظاهر ساده باشد اما میلر و همکاران نویسندهاش (برندن مککارتی و نیکو لاتوریس) لایههایی از مضامین سنگین رستگاری، انقلاب و خاطرات دفنشده را به اثر اضافه کردهاند. هر کدام از فیلمهای «مکس دیوانه» لحن و درونمایهی منحصربهفرد خود را داشتهاند: فیلم اول دربارهی تراژدی و انتقام و از بین رفتن انسانیت مکس بود؛ فیلم دوم جرقهای از امید را در این ضدقهرمانِ محبوس در دنیایی بیرحم به نمایش گذاشت؛ و فیلم سوم او را با نجات گروهی از کودکان در حال بازپسگیری انسانیت خود نشان داد.
در «جادهی خشم» ضدقهرمان داستان، مکس، بیشتر شبیه به یک حیوان شده است، یک بازمانده که حالا شبیه سگ هار رفتار میکند، با چشمانی که به همه مشکوک است و نمیتواند به کسی اعتماد کند؛ شما همچنین در فلشبکهای کوتاه، گوشههایی از گذشتهی تراژیک او را میبینید. او همان ابتدای فیلم، از گذشتهاش صحبت میکند تا متوجه شوید چرا به وضعیت فعلی دچار شده است: «مردی که فقط یک غریزه برایش باقی مانده: زنده ماندن.» مکس همیشه با خشم در حال حرکت است. در این جهان، آرامش معنایی ندارد و باید خود را با همهی چالشها سازگار کنی و منتظر هر حادثهای باشی. مکس اما هنوز به یک وحشی تمامعیار تبدیل نشده است، لحظات کوتاهی که گاهی جلوی چشمانش ظاهر میشوند، به او یادآوری میکنند که چه کسی بود و چه اتفاقهایی را تجربه کرد، مانند لحظهی مرگ دخترش. او آنقدر در این دنیای آخرالزمانی سرگردان بوده که دیگر خاطرات گذشتهاش را به درستی درک نمیکند؛ حتی گاهی از دیدن گذشته، گیج میشود. اما با جلوتر رفتن داستان و همراه شدن با کسی که مانند او به دنبال رستگاری است، این تصاویر واضحتر و مکس هم انسانتر میشود. با این حال، میلر هرگز از طریق دیالوگها دربارهی گذشتهی مکس توضیح نمیدهد؛ شما باید این گذشته را از طریق چهره و چشمان تام هاردی درک کنید.
در این دنیای آخرالزمانی، انسانها کالای گرانبها به حساب میآیند. سوخت و مهمات را فراموش کنید؛ گستاون و بولت فارم اینها را تأمین میکنند. جادهها شاید پررونق باشند اما انسانها هیچ شانسی برای زندگی ندارند، مگر اینکه به سیتادل ملحق شوند و تحت سلطهی ایمورتان جو (هیو کیز-برن) رنج ببرند، کسی که میگوید: «نباید به آب [خوردن] عادت کنید.» و ایمورتان جو به راستی چه قلمروی وحشتناکی ساخته است، جایی که بردگانش را با آب کنترل میکند و همسران زیبایش را به عنوان اموال شخصی زندانی کرده است. در جای دیگری از سیتادل، او مادران چاق را به پمپهایی برای تحویل شیرمادر -برای تجارت- به کار گرفته است و نوزادان آنها، به «پسران جنگی» ارزشمند او تبدیل میشوند که با وعدهی رسیدن به بهشت موعود، حاضرند خودشان را فدا کنند. اگر یک بازماندهی بدشانس توسط پسران جنگی ایمورتان جو اسیر شود، با گروه خونی و وضعیت اندامهایش خالکوبی و بهعنوان کیسهی خون انسانی برای سربازان ضعیف یا در حال مرگ به کار گرفته میشود.
یکی از این «کیسههای خون» خود مکس است که در صحنهی اول زندانی شده و او را آویزان میکنند تا سوختِ ناکس (نیکلاس هولت) را تأمین کند، یکی از سربازان -و رانندگان- متعصبِ ایمورتان جو. ناکس با پیروی از مذهب انتزاعی رهبرش، باور دارد که در صورت خدمت وفادارانه به جو، پس از مرگ زندگی شکوهمندی را تجربه خواهد کرد. شرایط برای همه عادی است و این چرخه هر روز تکرار میشود تا اینکه امپراتور فیوریوسا (شارلیز ترون) قاعدهی بازی را بهم میزند. او مثل همیشه مأموریت دارد کامیون جنگی را به گستاون برساند، اما این بار، برای فراری دادن همسران ایمورتان جو، مسیرش را تغییر میدهد. زنان در نگاه اول شبیه به مدلها و تا حدودی سطحی به نظر میرسند. با این حال، در طول تعقیبوگریز قدرت و عمق بیشتری پیدا میکنند. در مقابل، ناکس، مکس را که ماسکی فلزی به او زدهاند و دهانش را بستهاند، شبیه به یک جانور وحشی، به جلوی ماشینش میبندد و همراه با ارتشی کوچک از وسایل نقلیهی تقویتشده، به دنبال پس گرفتنِ «اموال» ایمورتان جو راهی بیابانها میشود. در یک ساعت و نیم بعدی، یک تعقیبوگریز جنونآمیز را مشاهده خواهید کرد و فرصت زیادی برای استراحت نخواهید داشت.
و چه هرجومرج شگفتانگیزی، آنهم با کمترین جلوههای ویژه؛ شما این لحظات را باور و با هیجان آنها را دنبال میکنید. اکثر آتشبازیها و تصادفات فیلم، حاصل تلاشهای بدلکاران هستند، اتفاقی نادر در سینمای امروز که همهچیز به سیجیآی ختم میشود. جرج میلر به لطف کار پرشور فیلمبردار خوشذوق، جان سیل، هر کدام از سکانسها را با بهترین زوایا و با کمترین لرزش به نمایش میگذارد، همهچیز هم در مرکز صحنه اتفاق میافتد، بنابراین شما چیزی را از دست نمیدهید و اغلب نیازی نیست که چشمتان را از وسط صحنه بردارید. با اینکه نماها سریع برش میخورند و هیچ نمایی هم بیشتر از ۲ یا ۳ ثانیه طول نمیکشد، اما لحظهای وجود ندارد که احساس کنید اضافی است یا به اشتباه به نمایش گذاشته شده است. تک تک فریمهای فیلم با وسواس انتخاب شدهاند و با دقتی باورنکردنی کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. به این تجربهی بصری شگفتانگیز، موسیقی متن پرانرژی جانکی ایکس ال را هم اضافه کنید. با این حال، مارگارت سیکسل، تدوینگر و همسر میلر اینجا پررنگترین نقش را در کیفیت نهایی اثر دارد، با تشکر از کاتهای اوست که ما ارزش کار جان سیل، جانکی ایکس ال، جرج میلر و دیگر اعضای تیم تولید را درک میکنیم. البته برای اینکه از شاهکار بودن «جاده خشم» مطمئن شوید، باید فیلم را بیش از یک بار تماشا کنید؛ همهچیز اینجا بالاترین کیفیت را دارد، از آن گیتارزن قرمزپوش که گویی میان بیابانها و در حین حرکت، در حال اجرای یک کنسرت موسیقی است تا بازوی مصنوعی فیوریوسا.
مکس شاید شخصیت جذابی باشد اما فیوریوسا بعد از ملاقات و اتحادشان، فیلم را تقریبا از دست مکس درمیآورد و از جهاتی قهرمان اصلی قصه است. فیوریوسا، رانندهای سرسخت و مبارزی بیرحم، نمایندهی چیزی کمیاب در فیلمهای «مکس دیوانه» است: یک شخصیت زن قدرتمند. او با توجه به تجربیات گذشتهاش، ابتدا به مکس اعتماد نمیکند. چشمان آشوبزدهی ترون، تمام بار احساسی مورد نیازِ این فیلم خشن را در خود جای داده است و ما را به یاد چهرهی غمزدهی رنی ژان فالکونتی در «مصائب ژان دارک» (۱۹۲۸) میاندازد. تلاش او برای انتقال زنان زندانی -و باردار- به یک نقطهی امن، بلافاصله حس همدردی ما را برمیانگیزد، در حالی که ظاهر مکس به بیرحمیِ دنیایی که در آن زندگی میکند، شباهت دارد. هاردی البته در نقش خود بینقص است؛ تصور بازیگر مدرن دیگری که بتواند نقش مکس دیوانه را به خوبی مل گیبسون بازآفرینی کند، غیرممکن بود اما هاردی این کار را انجام داد. او با حالات چهرهاش، هم صحنههای حیوانی و هم صحنههای نجیبتر مکس را به درستی به نمایش میگذارد. او در یکی از معدود مکالمات خود به فیوریوسا میگوید: «میدانی که امید یک اشتباه است.» دیالوگ در چنین فیلمی تجمل به شمار میرود و میلر گفته است که قصد داشته این فیلم به اندازهای تجربهای بصری باشد که بتوان آن را بدون زیرنویس در کشورهای خارجی پخش کرد. خوشبختانه، بازیگران کمنظیری مثل هاردی و ترون حتی با نگاه هم میتوانند با یکدیگر صحبت کنند و نیازی به دیالوگ ندارند تا مهارتهای خود را به نمایش بگذارند.
اینکه «مکس دیوانه: جادهی خشم» یک دنباله است یا یک آغاز دوباره برای مجموعه، اهمیتی ندارد؛ زیرا چنان منحصربهفرد و خیرهکننده است که هر سوالی پیرامون جایگاه آن در خط زمانی فرنچایز را بیمعنا میکند. میلر مدت زیادی را صرف تولید آثار خانوادگی کرد اما با «جاده خشم» به همه یادآوری میکند که استعداد واقعیاش در کدام حوزه است. «جاده خشم» شاید بیرحمانهترین فیلم این مجموعه باشد. و با وجود اینکه داستان آن در دنیایی پوچ و خشونتآمیز اتفاق میافتد اما جهانبینیاش به امید آغشته است و در نهایت حس خوشایندی به بیننده منتقل میکند. این فیلم همین حالا هم مثل روز اول باکیفیت است، حتی با کیفیتتر از «فیوریوسا: حماسه مکس دیوانه» و حتی چند دههی دیگر هم جذابیتهایش مثل سال ۲۰۱۵ حفظ خواهد شد. جرج میلر اثر اکشنی ساخته است که تاریخ انقضا ندارد و هرگز منسوخ به نظر نمیرسد. میلر شاید فرصت و اجازهی ساخت یک «مکس دیوانه» دیگر را نداشته باشد اما میراث او با «جاده خشم» تا ابد پابرجا خواهد ماند.
منبع: collider, دیجیکالا مگ
حالتون خوبه؟ و ادامه مدمکس که مال ۲۰۲۳ و هنوز دارن میسازن رو چرا ازش حرف نزدی,۲۰۲۵ اکران میشه،اسمش هم مد مکس: بیابان Mad Max: The Wasteland 2023
حال شما بدتره دوست عزیز
فیلم Mad Max The Wasteland سالهاست ساختش لغو شده
با وضعیت فروش Furiosa انتظار هیچ دنباله رو نداشته باشین
همه فیلم های mad max رو دیدم و رتبهبندی خیلی خوبی بود.
به امید اینکه روزی سینما اکشن یه فیلم دیگه در حد fury road ببینه.