فصل سوم انیمیشن «عشق، مرگ و ربات‌ها» بهترین فصل سریال تاکنون است

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۲۵ دقیقه
فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

انتشار سریال «عشق، مرگ و ربات‌ها» (Love, Death & Robots) یکی از بهترین اتفاقات چند سال اخیر است که برای نویسندگان داستان‌کوتاه‌های گمانه‌زن (فانتزی، علمی‌تخیلی، وحشت) افتاده است. در طی سه فصلی که از این سریال منتشر شده، داستان‌کوتاه‌های بسیاری در قالب انیمیشن‌های زیبا و سطح‌بالا اقتباس شده‌اند و نویسندگان این داستان‌ها و آثارشان توجهی دریافت کرده‌اند که در هیچ بستر دیگری ممکن نمی‌بود.

البته اگر شما جزو طرفداران ادبیات گمانه‌زن باشید، شاید انتخاب بسیاری از داستان‌ها در بهترین حالت برایتان سوال‌برانگیز باشد. چون پیش خود می‌گویید این همه داستان فوق‌العاده در این حوزه منتشر شده؛ چرا سازندگان عشق‌، مرگ و ربات‌ها تصمیم گرفته‌اند این همه بودجه و زحمت را صرف اقتباس فلان داستان متوسط یا حتی بد بکنند؟

در فصل سوم، کیفیت کلی داستان‌های اقتباس‌شده بالاتر رفته و فقط یک قسمت است که در توصیفش می‌توان واژه‌ی «بد» را به کار برد (و این قسمت باز هم شاهکار جان اسکالزی است!). با این حال، انتخاب داستان‌های اقتباس‌شده همچنان جای پیشرفت دارد. بدون‌ شک انتخاب داستان بزرگ‌ترین مشکل عشق، مرگ‌ و ربات‌ها است. اما غیر از این، سریال یک مشکل دیگر هم دارد (که برخلاف مشکل انتخاب داستان راه‌حل واضحی ندارد) و آن هم این است که به‌خاطر کوتاه بودن این قسمت‌ها، بسیاری از آن‌ها حالت ایده‌ای خام را دارند، مثل دموی یک بازی ویدئویی، نه تجربه‌ای کامل. این مشکل در داستان‌هایی که هدف‌شان دنیاسازی و تعریف داستان با پیرنگ مفصل است بیشتر حس می‌شود.

دلیل این‌که می‌گویم این مشکل راه‌حل واضحی ندارد این است که کلاً ماهیت سریال بر پایه‌ی تعریف کردن داستان‌های کوتاه و دنیاسازی مینیمالیستی بنا شده است. یعنی نمی‌شود به این مشکل به چشم نقطه‌ضعف سریال نگاه کرد. اساساً این یکی از چالش‌های بزرگی است که هرکس که داستان کوتاه گمانه‌زن می‌نویسد باید با آن سروکله بزند: شما باید در فضایی که کسری از یک رمان است، کاری کنید که مخاطب به شخصیت‌ها اهمیت بدهد، زمینه‌ی داستان و ایده‌های خیالی پشت آن را درک کند، تحت‌تاثیر پایان داستان قرار بگیرد و به‌نحوی از آن یک درس اخلاقی و فلسفی به‌یادماندنی یاد بگیرد که تا به حال ده‌ها بار آن را نشنیده باشد. داستان کوتاهی که بتواند همه‌ی این کارها در آن واحد انجام دهد بسیار کم است و مسلماً کسی هم تا این حد انتظارات بالایی از داستان کوتاه ندارد، ولی مشکل اینجاست که هر داستان کوتاهی که در این سطح ظاهر نشود، محکوم به فراموش شدن و بی‌تاثیر بودن است و متاسفانه بسیاری از قسمت‌های سریال نیز به چنین سرنوشتی دچار می‌شوند. تماشایشان به‌طور لحظه‌ای سرگرم‌کننده است، ولی واکنش‌تان در نهایت واژه‌ی منحوس Meh است.

سراغ بررسی جداگانه هر قسمت می‌رویم تا مشخص شود فصل سوم سریال برای مخاطبان چه در چنته دارد:

در ادامه‌ی مطلب خطر لو رفتن داستان وجود دارد.

قسمت اول: سه ربات: استراتژی‌های خروج (Three Robots: Exit Strategies)

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

  • اقتباس از داستان کوتاه «Three Robots: Exit Strategies» نوشته‌ی جان اسکالزی (John Scalzi)
  • سازنده: استودیوی بلو (Blow Studio)

ظاهراً جان اسکالزی پارتی کلفتی بین کسانی که سریال را اداره می‌کنند دارد. او از فصل ۱ حضور پررنگی در سریال داشته و داستان‌های او نیز همیشه جزو ضعیف‌ترین داستان‌های هر فصل از سریال بوده‌اند. سه ربات: استراتژی‌های خروج نیز از این قاعده مستثنی نیست و در آن جان اسکالزی همچنان با قدرت ظاهر شده تا به ما نشان دهد چگونه «نباید» داستان تعریف کرد.

سه ربات: استراتژی‌های خروج دنباله‌ای برای اپیزود سه ربات در فصل اول سریال است که در آن سه ربات، با شخصیت و ظاهری متفاوت، در زمینی پساآخرالزمانی پرسه می‌زنند و دلایل منقرض شدن انسان را به‌شکلی طنزآمیز بررسی می‌کنند.

در این اپیزود هم مثل اپیزود قبلی سه ربات این کار به گل‌درشت‌ترین شکل ممکن انجام می‌شود، طوری که گاهی به نظر می‌رسد اسکالزی بعضی از دیالوگ‌های ربات‌ها را مستقیماً از یکی از رشته‌های توییتری درباره‌ی گرمایش زمین و مضرات کاپتیالیسم گرفته است. اصولاً نوشتن داستانی که در آن یک سری شخصیت درباره‌ی دلایل سقوط کردن تمدنی باستانی گمانه‌زنی می‌کنند، پتناسیل زیادی برای ظرافت ندارد و خواه ناخواه به بازگویی تمام نگرانی‌های آخرالزمانی مردم در زمان تالیف داستان تقلیل پیدا خواهد کرد، ولی اسکالزی در این زمینه شورش را درآورده است.

البته اشتباه نکنید؛ حرف من این نیست که پیامی که داستان منتقل می‌کند لزوماً اشتباه است یا اهمیت ندارد. حرف‌هایی از قبیل: شورش هوش مصنوعی، بی‌توجهی ثروتمندان به سختی‌های زندگی مردم عادی به‌خاطر فاصله‌ی طبقاتی شدید و دغدغه‌ی زمینی‌سازی مریخ، آن هم در حالی‌که زمین خودش به سمت غیرمسکونی شدن پیش می‌رود همه دغدغه‌هایی مهم و قابل‌بحث هستند. ولی لزوماً اهمیت پیامی که یک داستان منتقل می‌کند، بد بودن آن را به‌عنوان داستان توجیه نمی‌کند.

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

اگر شما حرفی دارید که دوست دارید مردم بشنوند و این حرف آنقدر مهم است که جایی برای ظرافت باقی نمی‌گذارد، آن را در قالب رساله، کتاب ناداستان یا رشته‌توییت بنویسید؛ از آن ویدئو بسازید؛ درباره‌اش سخنرانی کنید. چه بسا که هزاران محتوای نوشتاری و تصویری به‌مراتب بهتر درباره‌ی مسائلی که این اپیزود به آن‌ها می‌پردازد تولید شده‌اند. چه اصراری هست که آن را تبدیل به داستانی کرد که آدم را یاد پروپاگاندای رژیم‌های تمامیت‌خواه می‌اندازد؟

مشکل اسکالزی این است که داستان‌نویس تنبلی است و این تنبلی در همه‌ی داستان‌های او در سریال هویداست. او به این راضی نیست که بعضی چیزها را در حد ایما و اشاره باقی بگذارد و حتی آخر اپیزود این نیاز را احساس کرد که اسماً به ایلان ماسک هم اشاره کند. او فکر می‌کند اهمیت پیام نخ‌نما، ولی نه لزوماً اشتباهی که می‌خواهد منتقل کند، زمخت بودن داستان‌هایش را توجیه می‌کند، ولی این راه و رسمش نیست.

قسمت دوم: سفر بد (Bad Travelling)

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

  • اقتباس از داستان کوتاه «Bad Travelling» نوشته‌ی نیل اشر (Neal Asher)
  • سازنده: استودیوی بلر (Blur Studio)

در هر فصل از عشق، مرگ و ربات‌ها یکی دو اپیزود هستند که مشخص است سازندگان سریال خیلی رویشان حساب باز کرده‌اند و قرار است گل سرسبد هر فصل باشند. سفر بد مسلماً یکی از این اپیزودهاست؛ هم به‌خاطر حجم طولانی‌ترش، هم به‌خاطر این‌که دیوید فینچر (David Fincher) کارگردانی آن را بر عهده داشته است.

سفر بد از لحاظ فن قصه‌گویی یکی از بهترین اپیزودهای سریال است. این اپیزود از مشکل رایج اپیزودهای یعنی خام بودن ایده و زمینه رنج نمی‌برد و داستانی کامل را با پیرنگ‌بندی درست، شخصیت‌پردازی خوب و پایان رضایت‌بخش تعریف می‌کند.

عاملی که باعث می‌شود سفر بد کمی جایگاه پایین‌تری نسبت به بهترین‌های فصل‌های قبلی مثل «زیما بلو» و «پاپ اسکواد» داشته باشد این است که شوک معناگرایانه‌ی تکان‌دهنده ندارد و صرفاً داستانی خوب است که خوب تعریف می‌شود.

در قلب خود، سفر بد اساساً بازگویی مسئله‌ی تراموا (The Trolley Problem) است. مسئله‌ی تراموا سناریویی اخلاقی در فلسفه است که می‌توان آن را به این شکل بیان کرد: فرض کنید دو ریل قطار داشته باشیم که روی یکی از ریل‌ها پنج نفر به ریل بسته شده‌اند و روی ریل دیگر یک نفر. قطاری در حال آمدن است و قرار است از روی ریلی که در آن پنج نفر با طناب به آن بسته شده‌اند رد شود. شما در صحنه حضور دارید و می‌توانید با دستکاری کردن سوییچ ریل‌ها مسیر حرکت قطار را عوض کنید و کاری کنید وارد ریلی شود که در آن فقط یک نفر با طناب به آن بسته شده است.

سوال اینجاست که کار اخلاقی چیست؟ این‌که پنج نفر بدون دخالت شما کشته شوند یا یک نفر با دخالت شما؟

این سناریو قرار است پیچیدگی‌های اخلاقیات را به ما نشان دهد، ولی برای تورین (Torrin)، شخصیت اصلی داستان، این قضیه اصلاً پیچیده نیست. برای تورین، فدا کردن اقلیت برای نجات اکثریت اصلاً نیاز به فکر کردن ندارد. هرچند جا دارد اضافه کنیم اقلیتی که در این داستان داریم، هیچ‌کدام آدم خوبی نیستند.

در این داستان نقش قطاری را که در حال آمدن است، یک خرچنگ غول‌پیکر ایفا می‌کند که بنا بر دلایلی نامعلوم، می‌تواند از طریق اجساد قربانی‌هایش با تورین حرف بزند. او در انبار کشتی‌ای که تورین یکی از خدمه‌ی آن است، پنهان شده و دائماً درخواست قربانی جدید می‌کند تا بخورد. او به تورین می‌گوید کشتی را به جزیره‌ی فیدن (Phaiden Island) ببرد تا در آنجا مردم بی‌گناه جزیره را بخورد.

تورین – که با قاپیدن یک تفنگ به کاپیتان غیررسمی کشتی تبدیل شده – از خدمه رای‌گیری می‌کند تا ببیند چند نفر موافق این هستند تا اعضای خدمه برای نجات جان خود کشتی را به جزیره‌ی فیدن ببرند و آنجا جان تعداد زیادی انسان بی‌گناه را به خطر بیندازند تا خودشان از دست خرچنگ خلاص شوند.

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

همچنان که اپیزود پیش می‌رود، پیش‌فرض ما این است که فقط دو نفر رای مثبت دادند و تورین هم آن‌ها را به‌خاطر خودخواهی‌شان کشت، اما در اواخر اپیزود تورین فاش می‌کند که همه رای مثبت دادند. تورین با پی بردن به این‌که این خدمه‌ی کشتی همه ذاتاً خودخواه و بی‌وجدان هستند، و با علم بر این‌که دنبال یک فرصت‌اند تا کلک او را بکنند، با حیله‌هایی هوشمندانه دانه‌به‌دانه‌ی آن‌ها را می‌کشد، جسدشان را برای هیولا می‌اندازد و در آخر هم با گول زدن هیولا، کشتی را منفجر می‌کند و خودش با قایق نجات از مهلکه فرار می‌کند.

تورین شخصیت جالبی دارد و هوش سرشار و تبحر بالای او در گول زدن هم‌پالکی‌هایش باعث شده که داستان تنش و غافلگیری‌های زیاد داشته باشد، عاملی که مسلماً در جذب کردن فینچر به پروژه بی‌تاثیر نبوده است.

تورین از آن شخصیت‌هایی است که دقیقاً در دوگانگی قهرمان/شرور نمی‌گنجد. در کل داستان او با زیرکی تمام ساکنین کشتی را می‌کشد و به خورد هیولا می‌دهد. البته درست است که این انسان‌ها خودشان هم عوضی بودند، ولی عوضی بودن آن‌ها لزوماً دلیلی بر خوبی تورین نیست.

در طول داستان هیچ اشاره‌ای به این نمی‌شود که چرا حفظ جان مردم جزیره‌ی فیدن اینقدر برای تورین مهم است. اگر در قسمتی از داستان پی می‌بردیم که تورین در جزیره زن و بچه‌ای دارد و به‌خاطر حفظ جان آن‌ها اینقدر خود را به آب و آتش می‌زند تا پای هیولا به فیدن نرسد، شاید انگیزه‌ی پشت کارهای او منطقی به نظر می‌رسید. ولی با توجه به اطلاعات کنونی داستان باید بپذیریم که تورین واقعاً کسی است که حاضر است برای نجات مردم بی‌گناه یک جزیره اینقدر زحمت بکشد و دستش را به خون آلوده کند، ولی تناقض نهفته در قضیه این است که برای کسی که اینقدر برای جان بی‌گناهان ارزش قائل است، کشتن و فریب دادن انسان‌های دیگر زیادی راحت به نظر می‌رسد. همین تناقض رفع‌نشده است که شخصیت او را جالب می‌کند.

اگر بخواهم از این اپیزود یک ایراد بگیرم، آن هم طراحی هیولا است. این هیولا زیادی کلیشه‌ای است، چون صرفاً یک خرچنگ غول‌پیکر است، ولی با توجه به خاصیت جادویی‌اش انتظار می‌رفت ماهیت خلاقانه‌تر و عجیب‌تری داشته باشد.

قسمت سوم: نبض ماشین (The Very Pulse of the Machine)

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

  • اقتباس از داستان کوتاه « The Very Pulse of the Machin» نوشته‌ی مایکل سوانویک (Michael Swanwick)
  • سازنده: استودیوی پولیگان پیکچرز (Polygon Pictures)

نبض ماشین می‌توانست شاهکار باشد، ولی به‌شرط این‌که قبل از آن سولاریس (Solaris) منتشر نشده بود. ایده‌ی سیاره‌ای – یا در این مورد خاص قمری – که از هوش و خودآگاهی برخوردار باشد و خاطرات و افکار انسان را به خود جذب کند و بازتاب دهد، در سولاریس به بهترین شکل ممکن پیاده شده بود و این داستان چیز جدیدی به این ایده اضافه نمی‌کند و صرفاً شبیه به تقلیدی از ایده‌ی سولاریس به نظر می‌رسد، ولی با بلندپروازی و عمق کمتر.

یکی از مشکلات اپیزود این است که سعی دارد درباره‌ی واقعی بودن یا نبودن اتفاقاتی که می‌افتد تردید ایجاد کند، چون شخصیت اصلی برای زنده ماندن یک عالمه مواد مخدر وارد بدن خود می‌کند و ما در بیشتر داستان نمی‌دانیم تصاویر و صداهای عجیبی که شخصیت اصلی می‌شنود، حاصل توهماتش است یا این قمر/ماشین خودآگاه واقعاً دارد با او حرف می‌زند.

وسط کشیدن پای توهمات ناشی از مواد مخدر هیچ تاثیری جز کم‌اهمیت جلوه دادن اتفاقات داستان ندارد. غیر از این، با توجه به این‌که در آخر اپیزود ثابت می‌شود که ذهن شخصیت اصلی به قمر جذب شده (چون صدای او را از جانب قمر می‌شنویم که در حال گزارش دادن به زمین است، هرچند معلوم نیست این گزارش واقعاً مخاطب مشخصی دارد یا نه)، تلاش برای ایجاد ابهام به‌کلی زائد و بیهوده به نظر می‌رسد.

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

یکی دیگر از مشکلات اپیزود هم این است که در آن دائماً ارجاعاتی به اشعار شاعران معروف انگلیسی‌زبان داده می‌شود که پیوند قوی‌ای با بطن داستان ندارند و تا حدی تلاش کاذب برای عمیق جلوه دادن وقایع به نظر می‌رسند.

از داستان اپیزود بگذریم، بدون‌شک بزرگ‌ترین نقطه‌قوت نبض ماشین انیمیشن و طراحی بصری آن است. از داستانی که درباره‌ی توهمات عجیب‌غریب روی آیو (Io)، یکی از قمرهای مشتری است، انتظار دیگری هم نمی‌شد داشت. نبض ماشین از آن اپیزودهاست که وقتی دارید تماشایش می‌کنید، به‌خاطر جلوه‌های صوتی و بصری قوی شما را در خود غرق می‌کند، ولی وقتی تمام می‌شود، به‌خاطر نداشتن عمق کافی و تکراری بودن ایده‌ی کلی‌اش (البته در صورتی‌که از قبل با سولاریس آشنا باشید) تاثیر ماندگاری نمی‌گذارد.

قسمت چهارم: شب مرده‌های فسقلی (Night of the Mini-Dead)

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

  • بر اساس داستانی از رابرت بیسی (Robert Bisi) و اندی لایون (Andy Lyon)
  • سازنده: استودیوی باک (BUCK)

شب مرده‌های فسقلی از آن اپیزودهای بامزه‌ای است که به‌سختی می‌توان دوستش نداشت. این اپیزود سناریوی آشنای آخرالزمان ناشی از حمله‌ی زامبی‌ها به زمین را روایت می‌کند، ولی با زاویه‌ی دیدی متفاوت: از دید بالا و با سرعت زیاد، انگار که دارید آخرالزمان زامبی‌محور را از روی یک خانه‌ی عروسکی دنبال می‌کنید.

از بعضی لحاظ این اپیزود مصداق نقل‌قول معروف چارلی چاپلین است: «زندگی از نمای نزدیک تراژدی و از نمای دور کمدی است». داستان آن درباره‌ی حمله‌ی زامبی‌هاست و جز یک سری شوخی بصری واضح (مثل لگد قدرتمند راهب‌های بودایی به زامبی‌ها که آن‌ها را چند متر آن‌طرف‌تر پرت می‌کند!) روایت‌گر اتفاقی ناگوار است، ولی به‌خاطر این‌که داریم همه‌چیز را از فاصله‌ی دور و روی دور تند می‌بینیم، این اتفاق ناگوار بسیار سبک‌سرانه و مضحک به نظر می‌رسد.

این اپیزود حاوی پیامی اگزیستانسیالیستی نیز هست: در مقیاس کائنات ما انسان‌ها هیچیم. در انتهای اپیزود که زامبی‌ها کل زمین را تسخیر کرده‌اند و حکومت‌ها برای مقابله با آن‌ها مجبور می‌شوند زمین را بمباران اتمی کنند، ناگهان دوربین عقب می‌رود و کهکشان راه شیری را می‌بینیم که در نقطه‌ی کوچکی که زمین در آن واقع شده است، برای یک لحظه صدای خارج شدن باد از شکم شنیده می‌شود. در مقیاس کائنات انقراض بشریت معادل خارج شدن باد از معده است. اگر دنبال پیام فلسفی می‌گردید، این هم پیام شما!

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

شب مرده‌های فسقلی از لحاظ انیمیشن نیز بسیار قابل‌توجه است و سازندگان آن از هر فرصتی برای گنجاندن جزئیات به آن استفاده کرده‌اند، جزئیاتی که یا جنبه‌ی کمدی دارند، یا جنبه‌ی دنیاسازی (مثل زامبی‌هایی که به‌خاطر قرار گرفتن در معرض پرتوهای رادیواکتیو جهش یافته‌اند یا خودروهایی که برای مبارزه با زامبی‌ها بهینه‌سازی شده‌اند).

شب مرده‌های فسقلی جزو بهترین اپیزودهای آزمایشی (Experimental) سریال است و اگر دنبال یک محتوای مسخره‌ی باحال می‌گردید نیازتان را رفع خواهد کرد.

قسمت پنجم: کشتار گروهی (Kill Team Kill)

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

  • اقتباس از داستان کوتاه «Kill Team Kill» نوشته‌ی جاستین کوتس (Justin Coates)
  • سازنده: استودیوی تیت‌ماوس (Titmouse)

کشتار گروهی درباره‌ی گروهی از نیروهای ویژه‌ی ارتش ایالات متحده است که درگیر مبارزه با خرسی سایبرنتیک می‌شوند که به قول یکی از سربازان داخل داستان «تانک پوشیده از خز» است. این خرس که یکی از پروژه‌های سری سی‌آی‌ای (CIA) بوده است، از کنترل خارج شده و در حال حمله و جرواجر کردن سربازان آمریکایی است.

کشتار گروهی اساساً تستوسترون پویانمایی‌شده است. تمام کلیشه‌های مربوط به مردانگی، سربازهای بددهن و بذله‌گو، عشق آمریکایی‌ها به اسلحه و قهرمان‌بازی‌های فیلم‌های اکشن دهه‌ی هشتاد در این انیمیشن به حد نهایت خود رسیده‌اند و خود انیمیشن هم به این مسئله آگاه است و تمام این ویژگی‌ها را به بزرگ‌نمایانه‌ترین شکل ممکن به مخاطب عرضه می‌کند. دُز مردانگی کاریکاتورگونه‌ی انیمیشن آنقدر بالاست که وقتی دیدم  کارگردان آن زنی به نام جنیفر یوه نلسون (Jennifer Yuh Nelson) (کارگردان پاندای کونگ‌فو کار ۲ و ۳) است، جا خوردم.

باحال‌ترین جنبه‌ی اپیزود بدون‌شک تهدید اصلی آن یعنی خرس سایبرنتیک است. این خرس به انواع و اقسام سلاح‌های مختلف مجهز است که از بدنش درمی‌آیند و عملاً سخت‌جان‌ترین موجودی است که می‌توان تصور کرد. سربازها با موشک و مسلسل و چاقو به جان او می‌افتند، ولی هیچ چیز سازگار نیست و خرس سایبرنتیک همه‌یشان را به خشن‌ترین شکل ممکن می‌کشد. اگر او غول‌آخری در یک بازی ویدئویی بود، مسلماً باید به یکی از سخت‌ترین غول‌آخرهای تمام دوران تبدیل می‌شد.

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

کشتار گروهی جزو اپیزودهای سبک‌سرانه‌ی سریال است که نه عمق و ظرافت دارد، نه سعی می‌کند داشته باشد. صرفاً مناسب کسانی است که عاشق خشونت و بددهنی و خفن‌بازی هستند. از این نظر چه از لحاظ بصری، چه از لحاظ ساختاری، این اپیزود تا حد زیادی یادآور مکنده‌ی روح‌ها (Sucker of Souls)، اپیزود پنجم فصل ۱ سریال است، هرچند با توجه به این‌که زیاد خودش را جدی نمی‌گیرد، از آن باحال‌تر از آب درآمده است.

با این حال، اگر بخواهیم زورکی پیام از دل آن استخراج کنیم، آن پیام انتقاد از سیاست‌های CIA است. CIA هر از گاهی برای منافع لحظه‌ای آمریکا دست به تصمیماتی می‌زند که در درازمدت به ضرر خود آمریکا تمام می‌شوند. این خرس سایبرنتیک نماد عواقب این تصمیمات است.

قسمت ششم: سوارم (Swarm)

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

  • اقتباس از داستان کوتاه «Swarm» نوشته‌ی بروس استرلینگ (Bruce Sterling)
  • سازنده: استودیوی بلر (Blur Studios)

سوارم جزو پرمغزترین اپیزودهای کل سریال است و از اقتباس داستانی از بروس استرلینگ، یکی از پیش‌کسوتان ادبیات علمی‌تخیلی معاصر نیز انتظار دیگری نمی‌رود. دیالوگ‌های اپیزود کمی از حد استاندارد سریال فنی‌تر هستند، ولی ایده‌ی پشت داستان ساده است: در آینده‌ای دوردست، مردی به نام سایمون آفریل (Simon Afriel) به منظومه‌ی ستاره‌ای دوردست فرستاده می‌شود تا درباره‌ی گونه‌ای از موجودات بیگانه تحقیق کند، اطلاعات ژنتیکی‌شان را به دست آورد و ببیند آیا می‌توان کلونی جدیدتر و فرمان‌بردارتر از این موجودات را ساخت تا به‌عنوان برده به انسان‌ها خدمت کنند یا نه.

در کلونی این موجودات حشره‌مانند انسان دیگری به نام گالینا میمی (Galina Mimy) حضور دارد که از قبل در آنجا به‌عنوان پژوهش‌گر حضور داشته و با این موجودات اخت گرفته است. گالینا سایمون را با کلونی آشنا می‌کند و درباره‌ی ساز و کار این موجودات به او توضیح می‌دهد. وقتی او از نیت واقعی آفریل باخبر می‌شود، در ابتدا با او مخالفت می‌کند، چون در نظر او تبدیل کردن موجودات زنده به برده غیراخلاقی است، اما سایمون به او می‌گوید که طبق گفته‌ی خودش، این موجودات صرفاً ربات‌هایی ارگانیک هستند و هیچ کاربرد دیگری ندارند. در دیالوگی درخشان سایمون می‌گوید: «اینجوری نیست که این‌ها سر به آسمون بلند کنن و در تمنای آزادی‌شون رویاپردازی کنن.»

خلاصه گالینا متقاعد می‌شود و این دو انسان به هم نزدیک می‌شوند، اما چیزی که هیچ‌کدام انتظار نداشتند این بود که کلونی به نقشه‌ی آن‌ها پی ببرد…

کلونی‌ای که از آن صحبت می‌کنیم، میلیون‌ها سال قدمت دارد. شاید موجودات فضایی ساکن در آن بسیار بدوی و حیوانی به نظر برسند، ولی هیچ موجودی بدون در چنته داشتن یک برگ برنده‌ی بزرگ، نمی‌تواند میلیون‌ها سال دوام بیاورد و ساختار اجتماعی‌اش را حفظ کند، و این حقیقتی است که هیچ‌یک از این دو انسان به آن دقت نکردند.

برگ برنده‌ی این موجودات این است که می‌توانند هر گونه‌ی دیگری را که به آن برخورد می‌کنند، به ساختار خود جذب کنند. این موجودات قبلاً هم به موجودات هوشمند دیگری مثل انسان‌ها برخورد کرده بودند، ولی با جذب کردن ساختار ژنتیکی‌شان آن‌ها را به موجودی انگل‌مانند تقلیل دادند که فقط می‌توانست در بستر جامعه‌ی آن‌ها زنده بماند.

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

اساساً پتانسیل بالای این موجودات برای منطبق کردن خود با دشمنان‌شان و به کار بردن سلاح‌های آن‌ها علیه خودشان دلیل دوام آوردن‌شان است. سوالی که در قلب اپیزود نهفته است این است که آیا این موجودات می‌توانند انسان‌ها را نیز به سطح انگلی مشمئزکننده تقلیل دهند، یا انسان به‌خاطر اشرف مخلوقات بودن می‌تواند در برابرشان مقاومت کند؟ این نظری است که سایمون آفریل دارد. او عمیقاً به انسانیت باور دارد و در نظرش تمام موجوداتی که این بیگانگان موفق شدند به انگل تبدیل کنند، ذاتی انگل‌گونه داشتند، ولی انسانیت از این قاعده مستثنی است.

اساساً اپیزود در جایی تمام می‌شود که سایمون آفریل تصمیم می‌گیرد به این «سوارم» ثابت کند که انسانیت آن چیزی که فکر می‌کنند نیست. ولی پس از این‌که سایمون این چالش را می‌پذیرد، اپیزود تمام می‌شود. اساساً داستان جواب این سوال را به خودمان واگذار می‌کند.

با این‌که اپیزود دقیقاً در نقطه‌ای تمام می‌شود که داستان اصلی در آن تمام می‌شود، ولی همچنان ناکامل به نظر می‌رسد؛ به‌شخصه وقتی با صفحه‌ی تیتراژ مواجه شدم جا خوردم، چون به نظر رسید که داستان نیمه‌کاره رها شده است.

درست است که داستان ما را با سوالی جالب رها می‌کند، ولی در بستر آن هیچ سرنخی وجود ندارد تا از هیچ‌کدام از جواب‌های ممکن به این سوال حمایت کند. اساساً کاری که این اپیزود انجام می‌دهد این است که دنیاسازی و قصه‌گویی را به‌شکل استاندارد انجام می‌دهد و در چند ثانیه‌ی آخر همه‌چیز را به دوش فلسفه‌ی شخصی مخاطب واگذار می‌کند. این روش قصه‌گویی با این‌که لزوماً اشتباه یا بد نیست، ولی با ایده‌ال قصه‌گویی فاصله دارد، چون باعث می‌شود بین پایان داستان و بقیه‌ی بخش‌های آن فاصله‌ی معنایی ایجاد شود. اساساً وقتی شما داستانی می‌نویسید که پایان باز دارد، باید در تار و پود داستان سرنخ‌هایی گنجانده باشید تا مخاطب بتواند با توسل به آن‌ها، درباره‌ی پایان بحث و نتیجه‌گیری کند. وقتی برای بحث درباره‌ی پایان باز صرفاً مجبور باشید به اطلاعات شخصی و مکاتب فلسفی خارج از بستر داستان رجوع کنید، انگار یک جای کار می‌لنگد. در سوارم هم در طول داستان هیچ سرنخی درباره‌ی این داده نمی‌شود که آیا فرزندان انسان‌ها در برابر این موجودات آسیب‌پذیر هستند یا نه و در نهایت برای نتیجه‌گیری درباره‌ی این پایان باید به نظر شخصی خودتان درباره‌ی ذات انسانیت رجوع کنید.

تازه این در حالتی است که واقعاً بخواهیم فلسفی به سوال آخر اپیزود فکر کنیم. اگر به تار و پود داستان رجوع کنیم، سوالی که در آخر پرسیده می‌شود حتی خیلی قابل‌تامل به نظر نخواهد رسید، چون طبق شواهد و قرائن موجود، این موجودات دشمنان خود را از لحاظ بیولوژیکی و ژنتیکی تغییر می‌دهند و اصلاً اراده‌ی فردی و هوشمندی موجود مذکور تاثیری روی این فرآیند ندارد. برای همین شرط‌بندی سایمون یک‌جورهای احمقانه به نظر می‌رسد.

قسمت هفتم: موش‌های میسون (Mason’s Rats)

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

  • اقتباس از داستان کوتاه «Mason’s Rats» نوشته‌ی نیل اشر (Neal Asher)
  • سازنده: استودیوی اکسیس (Axis Studios)

موش‌های میسون جزو اپیزودهای سبک و طنزآمیز سریال است. این اپیزود در آینده‌ی اسکاتلند اتفاق می‌افتد و درباره‌ی کشاورزی به نام میسون است که موش‌ها طویله‌ی او را تسخیر کرده‌اند و او می‌خواهد از شرشان خلاص شود. ولی این موش‌ها با موش‌های معمولی فرق دارند، چون بلدند چطور از ابزار و اسلحه‌جات استفاده کنند! ایده‌ی پشت داستان این است که انسان‌ها آنقدر به اسلحه‌های پیشرفته دست پیدا کرده‌اند که عوامل طبیعی (چون موش‌ها) نیز برای مقابله با آن‌ها در راستای استفاده از ابزارآلات تکامل پیدا کرده‌اند.

میسون برای رفع مشکل خود با شرکت ترپ‌تک (Traptech) تماس می‌گیرد که ظاهراً تخصص‌اش مبارزه با آفات است. ولی برخلاف شرکت‌های آفت‌کشی که امروزه می‌شناسیم، ترپ‌تک سم و تله نمی‌فروشد؛ سلاح کشتار جمعی می‌فروشد! در ابتدا پالس‌تک پنج لیزر شلیک‌کن در طویله‌ی میسون کار می‌گذارد و این لیزرها برای مدتی موثر واقع می‌شوند، ولی رییس موش‌ها موفق می‌شود آن‌ها را از کار بیندازد. میسون باز هم به ترپ‌تک رو می‌اندازد و این دفعه آن‌ها یک ربات عقرب‌مانند مخوف را به او تحویل می‌دهند که به‌شکلی سادیستیک موش‌ها را قلع‌وقمع می‌کند.

موش‌ها در برابر این ربات عقرب‌مانند ایستادگی می‌کنند، ولی ربات با بی‌رحمی تمام مقاومت آن‌ها را درهم می‌شکند. در یک صحنه‌ی ابزورد ربات عقرب‌مانند یکی از موش‌ها را بالای سرش می‌اندازد و با تیربارش آن را به معنای واقعی کلمه آبکش می‌کند. همه‌ی کسانی که ناظر صحنه هستند – چه خودش موش‌ها و چه میسون – از مشاهده‌ی این صحنه و اوج سادیسم ربات بهت‌زده می‌شوند.

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

در آخر موش‌ها با نهایت شجاعت و با به جا گذاشتن یک عالمه تلفات، موفق می‌شوند در نبردی نهایی ربات را زخمی کنند، ولی ربات به این سادگی‌ها نمی‌میرد. در آخر میسون را می‌بینیم که شاتگان به دست به سمت طویله راه می‌افتد. در ابتدا شاید اینطور به نظر برسد که او می‌خواهد به ربات کمک کند و به موش‌ها شلیک کند، ولی او با شاتگان تیر خلاصی به ربات می‌زند. میسون که تحت‌تاثیر شجاعت موش‌ها قرار گرفته، با آن‌ها صلح برقرار می‌کند و قرارداد خود را با ترپ‌تک لغو می‌کند.

این اپیزود احتمالاً برای لادیست‌ها (Luddites) لذت‌بخش خواهد بود، چون رگه‌هایی از تکنولوژی‌ستیزی و آشتی انسان با طبیعت در آن دیده می‌شود که جنبه‌ی شعارگونه ندارد و با طنزی دلنشین انتقال می‌یابد. واقع شدن داستان در اسکاتلند هم با پیام آن جور است، چون واقعاً می‌توان از یک اسکاتلندی انتظار داشت که با دیدن شجاعت از دشمن خود و قساوت از متحد خود، موضعش را نسبت به آن‌ها تغییر دهد.

قسمت هشتم: مدفون در سرسراهای طاق‌دار (In Vaulted Halls Entombed)

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

  • اقتباس از داستان کوتاه «In Vaulted Halls Entombed» نوشته‌ی آلن بکستر (Alan Baxter)
  • سازنده: استودیوی سونی پیکچرز ایمج‌ورکس (Sony Pictures Imageworks)

مدفون در سرسراهای طاق‌دار هم یکی از همان تیپ داستان‌هایی است که در نقد فصل‌های قبلی با عنوان «داستان گمانه‌زن گردونه‌ای» معرفی کردم. در اینجا گردونه این نتیجه را برایمان رقم زده است:

چی می‌شد اگه

*گردونه را می‌چرخاند*

سربازهای آمریکایی

*گردونه را می‌چرخاند*

با یک خدای لاوکرفتی روبرو می‌شدن؟

اساساً بزرگ‌ترین مشکل اپیزود همان بخش «سربازهای آمریکایی» است. متاسفانه از سربازهای این اپیزود رفتارهایی سر می‌زند که از یک سرباز واقعی انتظار نمی‌رود: مثل حرف زدن و تیکه پراندن در غاری که باید در آن سکوت رعایت کرد، هدر دادن مهمات از طریق شلیک کردن به ارتش بزرگی از موجودات عنکبوت‌ که عملاً بی‌انتها به نظر می‌رسند و اساساً درگیر شدن در موقعیتی که عقب‌نشینی منطقی‌تر است.

اگر جنبه‌های نظامی‌گرایانه‌ی ضعیف داستان را کنار بگذاریم، با یک داستان لاوکرفتی استاندارد طرف هستیم: به این شکل که:

  • قهرمان داستان سعی می‌کند رازی را کشف کند
  • کشف این راز او را در معرض خدایی باستانی و مخوف قرار می‌دهد
  • این مواجهه قهرمان اصلی را به جنون می‌کشاند

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

داستان به جز همان عنصر نظامی‌گری چیز خاصی به فرمول استاندارد داستان‌های لاوکرفت اضافه نمی‌کند. ولی خب هرکس که با داستان‌های لاوکرفت آشنایی داشته باشد، می‌داند که تصویرسازی این داستان‌ها همیشه پتانسیل زیادی برای شگفت‌زده کردن مخاطب دارد. در این داستان هم حق مطلب درباره‌ی صحنه‌ی مواجه شدن با هیولای لاوکرفتی (که احتمالاً خود شخص کطولحو است) ادا شده است و می‌توانید مخوف بودن او را حس کنید.

با این حال، این اپیزود نشان داد که اگر سازندگان سریال تصمیم می‌گرفتند یکی از داستان‌های اصلی خود لاوکرفت را به انیمیشن تبدیل کنند، چقدر نتیجه‌ی بهتری کسب می‌شد. جنبه‌های نظامی‌گرایانه‌ی این داستان صرفاً مثل وصله‌ی ناجور به جنبه‌های لاوکرفتی به‌مراتب بهتر آن وصل شده‌اند. اگر تصویرسازی خوب اپیزود از رویارویی با هیولای لاوکرفتی صرف داستان لاوکرفتی بهتر و اصیل‌تری می‌شد، این اپیزود به‌مراتب به‌‌یادماندنی‌تر از آب درمی‌آمد.

قسمت نهم: جیبارو (Jibaro)

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

  • بر اساس داستانی از آلبرت میگلو (Albert Mieglo)
  • سازنده: استودیوی پینکمن تی‌وی (Pinkman.TV)

همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد، هر فصل از سریال یکی دوتا اپیزود دارد که به آن‌ها بهای ویژه‌ای داده شده است. در فصل سوم یکی از این اپیزودها «سفر بد» بود و دیگری بدون‌شک جیبارو است. این اپیزود در محتوای تبلیغاتی فصل ۳ هم در مرکز توجه قرار داشت و به‌خاطر سبک بصری منحصربفردش زیاد به اشتراک گذاشته شد.

جیبارو را آلبرت میگلو، سازنده‌ی اپیزود شاهد (The Witness) از فصل ۱ ساخته است. این اپیزود هم مثل شاهد سبک بصری فوق‌العاده‌ای دارد که نمونه‌ی آن کم پیدا می‌شود. ولی برخلاف شاهد خیلی بی‌سروته نیست و یک سری درون‌مایه و پیام مشخص درباره‌ی طمع، روابط ناسالم و استعمار دارد.

این اپیزود تفسیر جالبی از موجود اساطیری معروف یعنی سایرن (Siren)، ارائه کرده است. در این اپیزود شاهد زنی هستیم که با جیغ‌ها و رقص اغواگرانه/ترسناک خود مردان استعمارگر اسپانیایی را به کام مرگ می‌کشاند. عاملی که باعث می‌شود او نسب به سایرن‌های اساطیر یونان باستان متفاوت باشد، بدن پوشیده از طلا و جواهراتش است که به او ظاهر خاصی بخشیده است و نمادگرایی واضحی از فتح شدن قاره‌ی آمریکا از جانب کنکیستادورهای اسپانیایی و به تاراج رفتن ثروت‌های طبیعی قاره از جانب آن‌هاست.

قلمروی سایرن یک دریاچه است. وقتی کنکیستادورها به آنجا نزدیک می‌شوند، سایرن با سر دادن جیغی ترسناک آن‌ها را به جنون می‌کشاند و کاری می‌کند به‌شکلی عجیب شروع به رقصیدن کنند و همدیگر را بکشند. تنها کسی که از این سانحه جان سالم به در می‌برد سربازی ناشنوا است که ظاهراً نامش جیبارو – یعنی نام اپیزود – است.

این اپیزود کلاً دیالوگ ندارد و به‌کل با تصاویر تعریف می‌شود. از این نظر حال‌وهوایی بسیار کهن‌الگویی دارد. شخصیت سایرن و جیبارو – چه در چهره و چه در حرکات بدن – بسیار اکسپرسیو هستند و تقریباً تمام احساسات و افکارشان را می‌توان از توجه به جزئیات رفتاری‌شان تشخیص داد.

پس از این‌که سایرن می‌بیند از بین آن همه سرباز (و سربازهای دیگری که قبلاً کشته) فقط این یک نفر است که تحت‌تاثیر جیغ‌های او قرار نمی‌گیرد، به‌نوعی شیفته‌ی او می‌شود، دنبالش راه می‌افتد و سعی می‌کند او را ببوسد. جیبارو در ابتدا نسبت به سایرن حس وحشت دارد، ولی به‌مرور به او گرم می‌گیرد و شروع به بوسیدنش می‌کند. دهان و زبان جیبارو به‌خاطر بوسیدن سایرن – که اطراف آن از جواهرات تیز و زاویه‌دار تشکیل شده – زخمی می‌شود و پی می‌برد که معاشقه بین این دو امکان‌پذیر نیست. برای همین جیبارو سایرن را گول می‌زند، بیهوشش می‌کند و در طی صحنه‌ای که انگار ترکیبی از تجاوز و غارت است (دو بلایی که کنکیستادورها سر قاره‌ی آمریکا آوردند) تمام جواهرات را از تن سایرن می‌کند و در کیسه‌ای می‌ریزد تا با خود ببرد. حالا که دیگر هیچ شریکی ندارد تا مجبور باشد ثروتش را با او به اشتراک بگذارد، احتمالاً حس خوشبخت‌ترین مرد دنیا را دارد.

فصل سوم عشق، مرگ و ربات‌ها

تا اینجا داستان سیر منطقی قابل‌قبولی را دنبال می‌کند، اما در این نقطه اتفاقی می‌افتد که زیاد منطقی نیست: خون سایرن دریاچه را سرخ می‌کند، جیبارو آب خونین دریاچه را می‌خورد (آخر چرا باید چنین کاری بکند؟) و بعد قابلیت شنوایی او برمی‌گردد و سایرنی که دیگر جواهرات به تنش نیست، با جیغ‌هایش او را نیز به جنون می‌کشاند و می‌کشد. در آخر جسد جیبارو را می‌بینیم که در کنار جسد خیل عظیمی از مردان دیگر کف دریاچه مدفون شده است.

طبق گفته‌ی خود میگلو این اپیزود درباره‌ی رابطه‌ای سمی است و بر اساس تجربیات و خصوصیات شخصی خود میگلو نوشته شده است. سایرن بنا بر دلایل اشتباه به جیبارو جذب می‌شود و تاوان این انتخاب اشتباه را هم با مورد تجاوز واقع شدن و به تاراج رفتن می‌دهد. در پس‌زمینه‌ی این داستان شخصی هم نمادگرایی واضح جنایت اسپانیا علیه بومیان آمریکا و تب ثروت‌اندوزی بین سربازان اسپانیایی به تصویر کشیده می‌شود. با توجه به این‌که سایرن هم خودش شخصی بی‌گناه نیست و در بهترین حالت نوعی هیولای درک‌نشده است، این پیام زمخت به نظر نمی‌رسد و به‌خوبی با جو داستان تلفیق شده است. جا دارد به اسم کنایه‌آمیز اپیزود هم اشاره کرد: در فرهنگ کشور پورتوریکو جیبارو به کشاورز خودمختاری گفته می‌شود که از طبیعت به نفع خود بهره‌برداری می‌کند. کنایه‌ی نهفته انتخاب این اسم برای سرباز ناشنوایی است که در این اپیزود می‌بینیم، چون او صرفاً مردی طمع‌کار است که از طبیعت به نفع خود بهره‌برداری می‌کند، ولی شیوه‌ی بهره‌برداری او با شیوه‌ی بهره‌برداری یک کشاورز زمین تا آسمان فرق دارد.

مسلماً بزرگ‌ترین نقطه‌قوت جیبارو سبک بصری و شیوه‌ی قصه‌گویی بدون دیالوگ آن است که به آن حال‌وهوایی رویایی/کابوس‌بار بخشیده است و اصولاً شبیه هیچ انیمیشن دیگری نیست که تا به حال دیده‌اید. البته شاید حال‌وهوای عجیب‌غریب آن مطابق سلیقه‌ی همه نباشد، ولی برای انیمیشن اکسپریمنتال گامی رو به جلو است. به امید همکاری‌های بیشتر عشق، مرگ و ربات‌ها با میگلو.

رده‌بندی قسمت‌ها، از بدترین به بهترین:

۹. Three Robots: Exit Strategies

۸. The Very Pulse of the Machine

۷. In Vaulted Halls Entombed

۶. Night of the Mini Dead

۵. Kill Team Kill

۴. Mason’s Rats

۳. Swarm

۲. Jibaro

۱. Bad Travelling

شناسنامه‌ی سریال «عشق، مرگ و ربات‌ها»

خالق: تیم میلر
صداپیشگان/بازیگران: مایکل بی. جوردن، نولان نورث، پیتر فرنزن و…
خلاصه داستان: گلچینی از انیمیشن‌های کوتاه گمانه‌زن و مستقل از یکدیگر که در هرکدام از آن‌ها عشق، مرگ و ربات‌ها نقش پررنگی دارند
امتیاز کاربران IMDb به سریال: ۸.۴ از ۱۰
امتیاز متاکریتیک: ۶۵ از ۱۰۰

راهنمای تماشای سریال


برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

یک دیدگاه
  1. رضا

    با احترام شماره ۹ لیست از بدترین تا بهترین واقعا قسمت شاهکاری بود و از شماره ۵ “Team kill” خیلی بهتر بود

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X