نقد فیلم «لنگدراز»؛ جنجالیترین فیلم ترسناک سال یک شوخی تلخ است!
«لنگدراز» از آن دسته فیلمها است که روی مرز باریک سینمای جنایی و سینمای ترسناک حرکت میکنند. از آن دسته آثاری که تکلیفشان با خودشان مشخص نیست؛ هم دوست دارند ترسناک باشند و مخاطب ژانر وحشت را راضی کنند و هم دوست ندارند قید مخاطب دلنازک را بزنند و به تمامی از کلیشههای سینمای ترسناک بهره ببرند. البته رویکرد سازندگان در فرم و شیوهی داستانگویی هم به نظر به گونهای است که انگار علاقهای به پیروی از سنتها و کلیشهها ندارند. اما در لایههای عمیقتر ابدا با اثری این چنین روبهرو نیستیم و «لنگدراز» نه تنها اثری سنتشکنانه و پیشرو محسوب نمیشود، بلکه تا مغز استخوان هم وامدار کلیشههای تثبیت شدهی ژنریک است. نقد فیلم «لنگدراز» (Longlegs) را با تکیه بر همین رویکرد ادامه میدهیم.
برخی عناصر زیرژانر قاتلان سریالی از ژانر جنایی با المانهای ژانر وحشت همپوشانی دارند. قاتلان سریالی، برخلاف قاتلان قراردادی درگیر انگیزههایی چون پول برای دست زدن به جنایت نیستند. قاتلان قراردادی هیچ توجهی به قربانی ندارند و دوست دارند به تمیزترین شیوهی ممکن طرف مقابل را از سر راه بردارند و هر چه سریعتر به پول خود برسند. در حالی که قاتلان سریالی هیچ توجهی به مادیات ندارند و قتل پاسخی است به امیال درونی آنها و ارضاکنندهی تمناهای بیجوابی که سالها درونشان یخ زده و چون غدهی سرطانی به جان روح و روانشان افتاده است.
هشدار: در نقد فیلم «لنگدراز» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
به همین دلیل هم قاتلان سریالی علاقهای به تمیز انجام دادن جنایت ندارند و از پروسهی قتل و آزار قربانی همانقدر لذت میبرند که از خود جنایت. همهی این نشانهها در آثار با محوریت قاتلان سریالی وجود دارد. از زمانی که فیلم «ام» ساختهی باشکوه فریتش لانگ در ابتدای دههی ۱۹۳۰ میلادی بر پرده افتاد تا به امروز فلیمهای بسیاری با محوریت جنایتهای آنها ساخته شده است. اما سالها گذشت تا این جانیان راهی به سینمای ترسناک پیدا کنند. تا مدتها سینمای ترسناک عرصهی ترکتازی کنت دراکولا و فرانکنشتاین و ارواح خبیث بود و جای چندانی برای قاتلان مرد و زن نداشت و اگر کسانی مانند چارلز لاتن در فیلم «شب شکارچی» هم به سراغ آنها میرفتند، بیشتر با ژانر جنایی و المانها آن همسو بودند تا ژانر وحشت.
این آلفرد هیچکاک بزرگ بود که با ساختن فیلم «روانی» به طور جدی و رسمی از آنها در سینمای وحشت رونمایی کرد. حال فیلمسازی پیدا شده که به دنبال نمایش لذتی بود که یک قاتل از انجام عمل هولناکش میبرد و این در کمتر فیلمی به این شکل یافت میشد. اما باز هم باید منتظر میماندیم تا بتوان به شکلی کاملا ترسناک و رها به تماشای یک سکانس مرگ مفصل بنشینیم. اویال دههی ۱۹۶۰ که هیچکاک فلیم «روانی» را بر پرده انداخت، نه هنوز مخاطب ظرفیت چنین چیزی را داشت و نه اهالی سینما میلی به نمایش واقعگرایانهی چنین جنونی داشتند. دههی ۱۹۷۰ میلادی که از راه رسید و آن پارانویای متکثر به جان آدمیان افتاد، عرصه برای نمایش بیپروای خشونت هم باز شد.
در چنین قابی زیرگونهای به نام اسلشر در سینمای ترسناک پدید آمد که بیش از هر چیزی به نمایش خود عمل کشتن علاقه داشت و داستانش اطراف زندگی قاتلانی زنجیرهای شکل میگرفت که از صبح تا شب و شب تا صبح به کاری جز مثله کردن و حتی خوردن گوشت نرده و زندهی دیگران نمیاندیشیدند. از آن سو سر و کلهی قاتلان سریالی هم بیش از پیش در ژانر جنایی پیدا شد و این دو نوع متفاوت از سینما با محوریت زندگی قاتلان سریالی در کنار هم به حیات خود ادامه دادند.
یکی از تفاوتهای فیلمهای جنایی با محوریت حضور قاتلان سریالی با ترسناکها، در حضور شخصیتی به نام جستوگر است. اگر در فیلمهای ترسناک کارگردان بر جدال میان شکار و شکارچی یا همان جانی و قربانی تمرکز دارد، در فیلم جنایی شخصیت سومی هم به داستان اضافه میشود که یک جستجوگر است که به دنبال حل معما یا دستگیری قاتل میگردد و تمایل دارد عدالت را اجرا کند. در برخی فیلمها این جستجوگر میتواند همان قربانی باشد (که در «لنگدراز» هم چنین است) که در این صورت برخلاف ترسناکها قربانی مدام در حال فرار نیست و گاهی خودش به شکارچی تبدیل می شود.
حال در این میان فیلمهایی پیدا میشوند که تلاتش میکنند روی مرز باریک این دو ژانر حرکت کنند. در این مواقع آن چه که یک فیلم را به سمت ژانر وحشت هل میدهد، بی پروایی کارگردان در نمایش خشونت است و اگر چنین نکند و تمایلی به نمایش بی حد و مرز مراحل کشتن نداشته باشد یا آن را سر بسته برگزار کند، با فیلمی متمایل به ژانر جنایی روبهرو خواهیم بود. فیلم درخشانی چون «سکوت برهها» چنین کرد و خیلی زود به موفقیت رسید اما بازی با چنین خط و خطوطی و مدام پریدن از این سو به آن سو کار هر فیلمسازی نیست.
مشکل از جایی شروع می شود که برخی فیلمسازان، هم دوست دارند از کلیشههای ژانر وحشت استفاده کنند و هم نه، مانند پرکینز که در تریلر فیلم میمون، اثر جدیدش هم به نظر میرسد رویکرد مشابهی دارد. به این معنا که آنها آشکارا این کلیشهها را نه به خاطر عمل ترساندن، بلکه به هدف دیگری به کار میبرند. به عنوان نمونه حضور قاتل سریالی و عامل شیطانی که در قالب چیزی شبیه به روح با روبندهای سیاه در «لنگدراز» نمایش داده میشود، بیشتر وسیلهای برای راه دادن فیلم به تفاسیر فرامتنی و گفتن از چیزهای دیگری است که ربط چندانی هم به داستان ندارد. به عنوان نمونه در جای جای اثر تصویر روسای جمهور آمریکا روی دیوار خانهها نمایش داده میشود. عمدهی قاتلان از تصویر روسای جمهور جمهوریخواه روی دیوار خانهی خود استفاده میکنند و دفتر اف بی آی عکس بیل کلینتون رییس جمهور دموکرات را بر دیوار دارد (که البته این عکسها اشاره به زمانی دارند که داستان در آن اتفاق میافتد.) این اشارهها گاه آن قدر واضح هستند که توی ذوق میزنند و فیلم را به یک بیانیهی سیاسی هم تبدیل میکنند.
آن سوتر استفاده از کلیشههای زیرگونهی وحشت فراطبیعی هم در فیلم الکن و بلااستفاده است. در داستان عروسکهایی حضور دارند که در نقش میانجی عمل میکنند. چشمهای آنها دریچهی ورود گویی فلزی به خانهی قربانیان است. ظاهرا این گوی که توسط همان قتنا یا لنگدراز درست شده و البته عامل شیطان است، میتواند قربانیان را مسخ کند. اما چگونگی و چرایی این اتفاق اصلا معلوم نیست. این که شیطان از این کار چه قصدی دارد، شاید چندان محل مناقشه نباشد. اتفاقا یک ترسناک خوب چندان تمایلی به رمزگشایی از انگیزهی جانیان یا هیولاهایش ندارد؛ چون میداند که این رمزگشایی متعلق به قاتلان سریالی ژانر جنایی است و آنها هستند که مدام از انگیزهی خود صحبت میکنند؛ نمونه قاتل فیلم «هفت» دیوید فینچر.
اما مشکل این جا است که خود عمل مسخ شدن چندان قانع کننده از کار در نمیآید و مصنوعی جلوه میکند. فقط کافی است آن سکانس مسخ شدن رییس اف بی آی را به یاد بیاورید و یک بار در ذهن خود مرور کنید. میزانسن و دکوپاژ فیلمساز تا حد سریالهای سطحی تلویزیونی مصنوعی و خالی از هر نوع نبوغی است و اصلا توی ذوق میزند. در چنین قابی است که کل بهره بردن فیلم از کلیشههای ترسناکهای فراطبیعی توخالی به نظر میرسد و همان نکته را تایید میکند که استفاده از این کلیشهها در خدمت بیان حرفهای دیگری است که نه اندازهی دهان سازندگان است و نه در انتقالش موفق هستند.
گفته شد که فیلم سعی میکند روی مرز باریک ژانر جنایی و سینمای ترسناک در رفت و آمد باشد و یکی از ویژگیهای سینمای جنایی هم وجود جستجوگری است که به دنبال اجرای عدالت یا حل کردن معما است. در این جا جستجوگر قصه همان کارآگاهی است که ظاهرا غیبگو هم هست و توانایی دیدن و حس کردن چیزهایی را دارد که دیگران از درکش عاجز هستند. حال این توانایی از کجا به دست آمده اصلا مشخص نیست و ای کاش فیلمساز آن را به نوعی به مواجهاش با قاتل داستان در سن کودکی ربط میداد. در هر صورت چنین نشده و نیاز چندانی هم برای فهم چرایی این توانایی نیست.
نقطه قوت فیلم در پرداخت درست همین کارآگاه اف بی آی است. او گام به گام مخاطب را با خودش همراه میکند و با وجود آن که خیلی زود مشخص میشود خودش قربانی است، باز هم از هیجان اثر چیزی نمیکاهد. اگر هیجان اثر رفته رفته افت میکند، ارتباطی به شخصیت این کارآگاه ندارد و بیشتر وابسته به تلاش سازندگان برای هر چه رازآلود کردن داستان است. وقتی راز هم چندان قوام پیدا نکند و پیچیده به نظر نرسد، این هیجان خود به خود فروکش میکند. دو عامل اصلی باعث میشوند که فیلم با وجود تمام تلاشهای سازندگان چندان رازآلود جلوه نکند؛ عامل اول به سرنخهای نه چندان پیچیدهی توطئهی پشت ماجرا بازمیگردد که خیلی زود با حضور این کارآگاه به نتیجه میرسند. به همین دلیل هم باید این سوال را مطرح کرد که چرا حل کردن این پرونده ۳۰ سال زمان برده است؟
عامل دوم هم ارتباط مستقیم به شخصیت قاتل دارد. تلاش سازندگان برای خلق یک جانی دیوانه بیش از هر چیزی بر روی این نکته استوار است که او فردی است در خدمت یک نیروی شیطانی. در واقع او از خودش هیچ ارادهای ندارد اما ناگهان زنی در برابرش قرار میگیرد و تغییر رویه میدهد. حال دو قاتل در داستان قرار دارند که مشخص شدن هویت دومی قرار است به برگ برندهی فیلمساز تبدیل شود و مخاطب را غافلگیر کند. نکته اینکه حضور این همدست جناب لنگدراز تا فصل پایانی چنان بیدلیل جلوه میکند که دلیل تراشیدن پایانی برای حضورش بیشتر توی ذوق میزند تا توجیهی دراماتیک برای حضورش در کل فیلم باشد.
در چنین قالبی نمیتوان از نیکلاس کیج هم توقع بازی درخشانی داشت. او تلاشش را کرده که به شخصیتی دیوانه هویتی یگانه ببخشد. اما متاسفانه نقش نوشته شده روی کاغذ و ایدهی شکل گرفتنش از همان ابتدا با ایراد همراه است. پس باید علت حضور نه چندان تاثیرگذار او را در جای دیگری غیر از بازیاش جست. از سوی دیگر شیوهی تعریف کردن داستان و روایتپردازی هم چندان ربطی به ژانر وحشت ندارد و بیشتر به سینمای موسوم به هنری وابسته است که اساسا ژانرگریز و است و دوست ندارد در قالب کلیشهها بگنجد.
اتفاقا میتوان از همین تناقض پی به چرایی تمام نقاط ضعف فیلم برد و فهمید که سازندگان چرا اثری ساختهاند که مدام بین کلیشههایی مختلف در رفت و آمد است؟ آنها دوست دارند فیلمی هنرمندانه بسازند که میتواند تماشاگر عام را هم جذب میکند. در واقع سازندگان «لنگ دراز» همه چیز را با هم میخواهند؛ هم دوست دارند تماشاگر فیلم ترسناک را راضی کنند و هم دوست دارند مخاطب دلنازک به تماشای اثر آنها بنشیند. هم دوست دارند مخاطب سینمای هنری جذب فیلم شود و هم تمایل دارند در گیشه موفق باشند. باج دادن به تمام این مخاطبان و هرس نکردن برخی توقعات، از «لنگدراز» اثری هدر رفته ساخته که در پایان نه شوری برمیانگیزد و نه هیجانی.
- شخصیتپردازی کارآگاه غیبگو
- تلاش ناموفق سازندگان برای راضی کردن همه
- کاهش هیجان درام با هر چه پیش رفتن داستان
اما نکتهی پایانی اینکه در هیچ نقطهی فیلم مشخص نمیشود چرا نام قاتل داستان و در نتیجه عنوان فیلم «لنگدراز» است؟ آیا این موضوع به چیزی در فرهنگ آن نقطه از دنیا ارتباط دارد؟ آیا بازگوکنندهی داستانی عامیانه یا فولکلور است یا یادآور چیزی؟ فیلم که چنین چیزی را به ما نمیگوید و بیشتر به این میماند که سازندگان علاقهی خاصی به این عنوان داشتهاند و تصمیم گرفتهاند آن را بدون دلیل خاصی روی فیلم بگذارند. احتمالا از دید سازندگان چون از سویی عنوان اثر در زبان انگلیسی خوشآهنگ است، میتوانسته به فروش فیلم کمک کند و از سوی دیگر چون یادآور کتابی سرشناس در ادبیات هم هست، جلوهای روشنفکرانه به آن میبخشیده و مخاطب نخبهتر را جذب فیلم میکرده. ظاهرا دستاندرکاران فیلم برای راضی کردن همه، به کوچکترین نکات هم توجه کردهاند.
در چنین چارچوبی است که آن شعار تبلیغاتی فیلم که «لنگدراز» را ترسناکترین فیلم تاریخ سینما میداند، به یک شوخی تلخ شبیه است تا چیز دیگری.
شناسنامه فیلم «لنگدراز» (Longlegs)
نویسنده و کارگردان: ازگود پرکینز
بازیگران: مایکا مونرو، بلیک آندروود، آلیسیا ویت و نیکلاس کیج
محصول: 2024، آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۹ از ۱۰
امتیاز سایت راتون تومیتوز به فیلم: 86٪
خلاصه داستان: مردی که خودش را لنگدراز مینامد چند روز مانده به روز تولد دختری به خانهی او نزدیک میشود. در ادامه داستان به دو دهه بعد میرود و مشخص میشود که قاتلی به همان نام ۳۰ سال است که در حال گرفتن قربانی است و پلیس هیچ سرنخی از هویتش ندارد. او پس از هر جنایت نامهای از خود در محل قتل به جا میگذارد. این در حالی است که هیچ مدرکی مبنی بر حضور او در زمان قتل در خانهی قربانیان وجود ندارد. پلیس از حل کردن پرونده درمانده شده تا اینکه سر و کلهی دختری در تشکیلات اف بی آی پیدا میشود که ظاهرا قدرتی ماورالطبیعه دارد و میتواند به حل کردن پرونده کمک کند. اما …
منبع: دیجیکالا مگ
خیلی وقت بود فیلمی به این مزخرفی ندیده بودم
نه کاریزمای هاپکینز سکوت برهها رو داشت نه نیروهای ماورالطبیعه قانع کننده بود. واقعاً دلیل همراهی مادره هم نفهمیدم و یا حتی گذشتن از جون بچهاش. از هر ژانری یه چیزی برداشته بود که هیچ کدوم هم باورپذیر نبود. من تا سکانس آخر منتظر بودم یه توضیحی بده
واقعا فیلم بد و ضعیف ای بود.