لیکوریش پیتزا؛ فیلم شخصی پل توماس اندرسون در ستایش نوجوانی
پل توماس اندرسون کارگردان فیلمهای «رشتهی خیال» (Phantom Thread) و «خون به پا خواهد شد» (There Will Be Blood) در آخرین فیلمش «لیکوریش پیتزا» (Licorice Pizza) سفری آزادانه و خاطرهانگیز به لسآنجلس سال ۱۹۷۳ کرده است و قصهی عاشقانهی غیرمتعارفی را میان یک دختر بیست و اندی ساله و پسری در آستانهی ورود به بزرگسالی روایت میکند
قهرمان این فیلم، آلانا کین (با بازی آلانا هایمِ خوانندهی راک)، در واقع تا انتها دارد انعکاس خودش را تماشا میکند. و او این کار را از سر خودشیفتگی انجام نمیدهد، میخواهد بفهمد وقتی دنیا به او نگاه میکند دقیقاً چه میبیند. انحنای باریک بینیاش. چشمهای آبی اقیانوسیاش که کمی نزدیک به هم قرار گرفتهاند- آیا آنچه ما در او میبینیم شهوت است؟ یا هوش؟ یا ناامیدی؟ در یکی از سکانسهای کلیدی (و البته بهترین سکانس) فیلم، آلانا در حالی که سعی میکند با یک کامیون حملونقل در یکی از جادههای باریک و پرپیچ و خم شهر دندهعقب برود، به آینهبغل نگاه میکند. این استعارهای دمدستی از موجودیت خود اوست؛ استعارهای که در آن مفهوم بلوغ معمایی منطقی است که تمام انرژی آلانا را برای پیدا کردن جوابش مصرف میکند.
«لیکوریش پیتزا» نه تنها در این حالت سردرگمی سیر میکند، بلکه از آن لذت میبرد. مثل تمام فیلمهای اندرسون که به طور معمول بیاعصاب است (هرچه باشد او خالق اسپاسم عضلانیای همچون «خون به پا خواهد شد» است)، این فیلم یک ویژگی ارزشمند و البته لاقید دارد که ناکامی در تطبیق و کنار هم قرار گرفتن کودکی و بزرگسالی را همچون نشانی از صداقت احساسی به تصویر میکشد. آلانا در میانههای دههی بیست زندگیاش است، دستیار عکاس یک دبیرستان است و هنوز با خانوادهی نسبتاً سرخوردهاش زندگی میکند. جز آلانا هایم که نقش آلانا کین را بازی میکند، خواهران هایم، در واقع اعضای گروه موسیقی سهنفرهشان، و پدر و مادرش هم نقش اعضی خانوادهاش را در فیلم بازی میکنند.
چشمان آبی به رنگ اقیانس او اول گری ولنتاین (کوپر هافمن) را در انعکاس یک آینهی دستی میبینند. روز عکاسی مدرسه است، دبیرستان گری، و آلانا کین که دستیار عکاس است برای دانشآموزانی که به صف ایستادهاند آینهای را نگه میدارد تا ظاهرشان را مرتب کنند. گری بلافاصله لبخند خام شیطنتآمیزش را روی آلانا ثابت میکند. کوپر هافمن پسر فیلیپ سیمور فقید، همکار نزدیک و دوست اندرسون است. اما نقاط قوت هافمن نه در ردپای روح پدرش، بلکه در تفاوتهای اوست. گری کودکبازیگری با لهجهی فروشندگان اتومبیل است که ایگوی احمقانه اما غیرسمیِ کسی را دارد که هرگز در زندگیاش مجبور نشده است به ژرفای زندگی بیندیشد و بازتاب آن را بر خود ببیند.
اگرچه آلانا به این دلیل واضح که گری دبیرستانی است و خودش بالغ، ابتدا دست رد به سینهی او میزند اما به قدری از اعتماد به نفس بیشتر و زودتر از سن او خوشاش میآید که به یکباره میبیند دارد به او و دوستی با او جذب میشود. از سویی، آشکار است که چرا گری اینقدر شیفتهی آلانا شده است. آلانا هایم همان مغناطیس ناخودآگاهی را به تصویر میکشد که همیشه مشخصهی گروهش بوده است، یک ستارهی راک خونسرد غیرنمایشی، با موهای صاف ساده، شانههای خمیده، و حال و هوای گنگ تیزهوشی بچهمعروفها.
«لیکوریش پیتزا» مثل «روزی روزگاری در هالیوود» (Once Upon a Time… in Hollywood) اثر کوئنتین تارانتینو، در بطن تغییر فرهنگی شهر (لسآنجلس) در میانههای قرن میلادی گذشته روی میدهد. سال ۱۹۷۳ لسآنجلس هنوز داشت پسلرزهی قتلهای منسون (به ماجرای کشته شدن شارون تیت باردار، همسر رومن پولانسکی کارگردان و دوستانشان در خانهی شخصیشان به دست منسونها اشاره دارد که در «روزی روزگاری در هالیوود» تارانتینو پارودی شده است) را پشت سر میگذاشت؛ و در عین حال امواج پیدرپی فیلمسازان جدید با تفکرات سرکشانه، پایههای صنعت فیلمسازی را به لرزه درآوردند. به همین خاطر شاید تعجبآور نباشد که اندرسون و تارانتینو که هر دو فرزندان عزیز مستقل دههی نود میلادی هستند، این میل و نیاز را در خود احساس کردند که آن دوره را دوباره مرور کنند. اینها فیمسازانی هستند که در مقطع فعلی بر سر تقاطع خود قرار گرفتهاند؛ جایی میان غولهای پخش آنلاین و ادغام شرکتها در هم شکسته شدهاند. تنها چیزی که در حال حاضر میتوانند به آن امیدوار باشند کمی نبوغ احیاشده است، که به عنوان مثال اندرسون در آخرین فیلمش در گری، زمانی که بحران نفت به کاسبی نوجوانانهی او یعنی فروش تشک آبی پایان میدهد، به خوبی نشان میدهد. (آنجا که آلانا اخمکرده به او میگوید که پلاستیک از نفت ساخته میشود.)
در قیاس فیلم اندرسون و تارانتینو در پرداخت به آن دوره اشاره به این نکته ضروری است که اندرسون موفق شده است با کمک مایکل باومن، فیلمبردار فیلمش، هر فریم از «لیکوریش پیتزا» را به چاشنی گرمای تابستانهای گذشته مزین کند؛ او نسبت به تارانتینو در به تصویر کشیدن آن دوره کمتر سادهلوحانه عمل کرده است. آلانا به تدریج متوجه میشود ایدهآلگرایی هیجانی گری اغلب در ضدیت با ناامیدی چرخهای مردانی که جذب او میشوند، قرار میگیرد؛ چه جک هولدن (خیالی، اما آشکارا بر اساس ویلیام هولدن)، بازیگر بداخلاقی که نقشاش را شان پن در فیلم بازی کرده یا بردلی کوپر صحنهدزد که نقش شخصیت حقیقی جان پیترز، تهیهکنندهی فیلم و معشوق سابق باربارا استرایسند خواننده و بازیگر را بازی میکند.
اما، در آن اولین تصویرِ گری که در انعکاس آینهی در دستان آلانا پیدا میشود، آلانا در واقع او را نمیبیند، نگاه خودش به او را میبیند. اما آنچه ما واقعاً داریم تماشا میکنیم، نگاه گری به مسائل است، چرا که اندرسون در این روایت، عاشقانه از تجربیات دوستش- و بازیگر سابق کودک – گری گوتزمن استفاده کرده است. و این قرار دادن «لیکوریش پیتزا» در قلمرو خاطرات نوجوانانه بیشتر بهانهای برای مرور آن دورهی خاطرهانگیز برای فیلمساز به نظر میآید تا خودپسندی.
و در حالی که پویایی مرکزی فیلم، در بیشتر موارد، به «پسر نوجوان شیفته و زن گیج و غرق در افکار شاعرانه» تمرکز دارد، اما به نقطهای میرسد که اندرسون به سادگی تسلیم میشود و تسلیم فانتزی خودستاییِ گری میشود. جایی که آلانا دقیقاً از آن نقطه به بعد ایستاده است، به نظر نمیرسد چندان اهمیتی داشته باشد؛ این سرنوشت به اندازهای خوب است که به سادگی دیده شود و مورد تحسین قرار بگیرد، حتی اگر تمام آنچه واقعاً دارد [از قصه و تصویر] درک میشود تنها یک انعکاس باشد.
منبع: independent