کیانو ریوز از ماتریکس، زندگی و بازیگری میگوید
کیانو ریوز یکی از سختکوشترین، محبوبترین و در عین حال خاکیترین بازیگران هالیوود است. تام لامونت، روزنامهنگار مستقل از طرف گاردین، به بهانهی اکران قسمت چهارم سری فیلمهای ماتریکس، «رستاخیزهای ماتریکس» (The Matrix Resurrections)، با این ستارهی مشهور متفکر سینما گفتوگوی تصویری کرده است.
*کیانو ریوز صورت خود را با دو دست میپوشاند. سرش را که تکان میدهد، موهای مشکی بلند براقش روی صورتش تکان میخورد. او حالا پنجاه و هفت سال دارد و بیست سال با آن جوانی که نقش بهیادماندنی نئو را در قسمت اول سری فیلمهای «ماتریکس» (The Matrix) بازی کرد، فاصله دارد. برای او از تجربهی تماشای «ماتریکس» در سالن کیپ تا کیپ سینما و هیجان مردمی که نمیتوانستند روی صندلیهایشان آرام بنشینند گفتم و اعتراف کردم که میخواهم قسمت چهارم را نه بر پردهی سینما، که روی لپتاپم ببینم. این را گفتم تا فقط موتور او را برای گفتوگو روشن کنم؛ تحریکش کنم که از هالیوود سال ۲۰۲۱ حرف بزند؛ دورانی عجیب برای صنعت سینما، با تدابیر پیشگیرانه و محتاطانهی مربوط به کووید، مثل پخش همزمان فیلم در سالنهای سینما و پلتفرمهای آنلاین نمایش خانگی. دستانش را از پشت لپتاپش به هم فشار میدهد و با لحنی ملتمسانه میگوید: «این کار را نکن رفیق. فیلم را با لپتاپت نبین.»
این مکالمه در زوم به وقت عصرِ من در لندن و صبحِ او در لس آنجلس اتفاق افتاد. کیانو به اعتراف خودش آدم صبح نیست. وقتی بازیگر جوانی بود به مدیر برنامههایش میگفت اگر میخواهند او نقشی را در فیلمی بگیرد، نباید قبل از یازده صبح او را برای تست بازیگری بفرستند. گفتوگوی ما ده صبح به وقت اقیانوس آرام انجام شد. ریوز از شش صبح بیدار بوده، چرا که تازه از فیلمبرداری برای فیلمی در پاریس به لسآنجلس برگشته و جت لگ است. صبحانهی سبکی خورده، مثل همیشه تیشرت و شلوار جین مشکی معمولیای پوشیده، از میان دستانش به بیرون خیره شده و میپرسد: «تو دیوانهای که میخواهی ماتریکس جدید را تو سالن سینما نبینی؟»
بلند میگوید: «خدای من، من همین الان برایت بلیت رزرو میکنم.» بعد یکهو چشمانش برق میزند و میخندد و من میفهمم که تمام مدت داشته با من شوخی میکرده. لبخند میزند و آرام میگوید: «حالا پخش خانگی هم اشکالی ندارد.»
اینها را با جزئیات گفتم که از حالت خاص و عجیب و غریب او بگویم. اینکه شبیه آدمهای مشهور و تصوری که ما از آنها داریم نیست. ترکیبی از حماقت عامدانه و جدیت در رفتارش مشهود است که خودش میگوید اولی را از بزرگ شدن در تورنتو دارد و دومی را از مادر انگلیسیاش که در همپشایر بزرگ شده است. میگوید: «فکر میکنم یک رسمی بودنی در انگلیسیها وجود دارد که در مادر من هم هست و این بخشی از من هم شده است.» دوستان ریوز در گذشته گفتهاند که او اول شنونده است، بعد سخنور؛ و من بعضی ترفندهای مکالمهی منفعل را در او دیدهام. او میگذارد سکوت برقرار شود. پس از هر حرفی که میزند، گاهی کلماتش را آرام با خودش تکرار میکند، انگار که میخواهد ببیند ایرادی داشته است یا نه. هر وقت با پرسشی مواجه شود که قبلا نشنیده است، به دوردستها خیره میشود و قبل از دادن پاسخی کوتاه، محکم و درست، مدتی فکر میکند.
وقتی از او میپرسم که ویژگیهایی یک شنوندهی خوب چیست، مدتی طولانی بیحرکت میماند و من فکر میکنم ارتباط زوم ما قطع شده است. اما بعد پاسخ میدهد: «به نظرم بحث علاقه و اهمیت مطرح است. من به هر کسی که با او صحبت میکنم علاقهمندم. برایم مهم است.»
پدر و مادر کیانو دههی ۱۹۶۰ در ساحلی در بیروت با هم آشنا شدند. از آن جوانان لاقید آن زمان که در حال سفر بدون برنامهی قبلی بودند. مادر ریوز، پاتریشیا، از انگلستان فرار کرده بود. پدرش، ساموئل، یک چینی-هاوایی بود که ساکن هیچ جا نبود. سال ۱۹۶۴ بعد از تولد کیانو خانواده به استرالیا نقل مکان کردند. وقتی پدر و مادرش از هم جدا شدند، پاتریشیا کیانو و خواهر و برادر کوچکترش را به نیویورک و در نهایت به تورنتو برد. او طراح لباس بود. ریوز به یاد میآورد: «مادرم آتلیه داشت و من آنجا برای پول توجیبی آخر هفتهام خردهکاری میکردم.» او بارها گفته است که هرگز با پدر بیولوژیکی خود رابطهی واقعی نداشته است، اما یک ناپدری داشت، پل آرون، که همسر دوم مادرش بود و نقش مهمی در معرفی او به دنیای سینما داشته است.
«فکر کنم پانزده ساله بودم؟ تعطیلات تابستانی مدرسه بود. و مادر و پدرها معمولا این موقع سال پیش خودشان فکر میکنند که ما باید با این بچه تو این تابستان چه کار کنیم؟ فهمیدم، میبریمش سر فیلم بشود دستیار تولید!» آرون کارگردان بود و در آستانهی شروع فیلمبرداری یک فیلم اکشن به نام «نیروی تکنفره» (A Force of One) با بازی چاک نوریس. ریوز بهعنوان خدمه انتخاب شد. وظیفهاش جابهجایی و پذیرایی بود و مدیریت جمعیت موقع تصویربرداری صحنههای خارجی. او با افتخار به یاد میآورد که یک اسپرایت برای اسطورهی هالیوود، کلودت کولبرت، برده است. در همین حال، به من میگوید: «من چیدمان صحنه را تماشا میکردم، بازیگرها را تماشا میکردم، میدیدم که صحنه و فیلمبرداری چیست. فیلم چطور ساخته میشود. برنامهی هر روز، ژنراتور، نور، وقفههای ناهار.»
وظیفهی اصلی او این بود که سطلهای یخ را برای سرد نگه داشتن نوشیدنیها و تنقلات پر و آماده نگه دارد. وقتی از او میپرسم آیا با این کار هیچوقت احساس حقارت به او دست داده، چهرهاش در هم میرود و با اعتراض میگوید: «خب، مرد، من همین الان هم میتوانم از جابهجا کردن یخ شروع کنم. فیلمسازی کاری گروهی است. من عاشق کار گروهی هستم.» راستش، روایتهای زیادی از منش این پسر خوب هالیوود سر صحنهی فیلمبرداری وجود دارد. (بهتازگی یک سری عکس در فضای مجازی از او در حال حمل تجهیزات سنگین به بالای تپه در جریان فیلمبرداری فیلمش در پاریس منتشر شده است) و شواهد معتبری هم از دستبهخیر بودن روزمرهی او وجود دارد. کمکهای بیسر و صدا به خیریهها. سوار کردن غریبهها. ساندرا بولاک بهتازگی دربارهی ریوز گفته است: «فکر نمیکنم حتی یک نفر باشد که بتواند چیز وحشتناکی دربارهی او بگوید.»
ریوز میگوید بعد از تجربهاش در «نیروی تکنفره»، در ادامهی داستان جوانیاش، در یک مدرسهی هنرهای نمایشی در تورنتو ثبتنام میکند. و بعد بلافاصله اضافه میکند: «فقط یک سال. بعد از یک سال دیگر به من اجازه ندادند برگردم.» میپرسم به خاطر رفتار بد؟ میگوید: «من همیشه دربارهی آن تجربه میگویم اختلاف نظری هنری با مدیر مدرسه.»
و حقیقت پشت این جمله چیست؟
ریوز با اخم میگوید: «فکر میکنم کمی چموش بودم. پر از چرا و چطور.»
تا آن موقع، ریوز دیگر داشت کار بازیگری میکرد، چه پولی (تبلیغات کورن فلکس) و چه نه (تیاتر محله). «من در خانهی یکی از دوستانم زندگی میکردم. به اندازهی کافی پول داشتم. در بیست سالگی تورنتو را ترک کردم و رفتم هالیوود.» او در شهر تستهای بازیگری میداد (در آنها که بعد از یازده صبح بود عملکرد بهتری داشت) و چند نقش مکمل خوب را هم از آن خود کرد، بهخصوص در مقابل دنیس هاپر در فیلمی به نام « لب رودخانه» (River’s Edge) محصول ۱۹۸۶. از سال ۱۹۸۸ او دیگر در مسیر موفقیت قرار گرفته بود و در فیلمهایی مثل درام عاشقانه تاریخی «روابط خطرناک» (Dangerou Liaisons) و کمدی درام «پدر و مادری» (Parenthood) در نقشهای بهیادماندنی کوتاه ظاهر شد و در کنار دوستش، الکس وینتر، در سه قسمت اول کمدی بیل و تد (Bill & Ted).
از او میپرسم با توجه به اینکه جوانی پر از چرا و چطور بوده و میل و نیاز به زیر سؤال بردن قدرت در خون و رگش بوده، چطور توانسته است گوش به فرمان این همه کارگردان قَدَر سختگیر کار بشود؟
میگوید: «از نگاه من این شغل دقیقا به دنبال جواب همان چراها رفتن است، تو برای پیدا کردن جواب همان سؤالها با یک کارگردان وارد همکاری میشوی. وقتی با هم به توافق نمیرسید، وقتی درگیری دارید؛ و بله، موقعیتهایی پیش آمده که رابطهی من با کارگردان در تضاد بوده، گاهی حتی از نظر عاطفی نابالغانه رفتار کردهام، و فحش هم دادهام، آن وقت اتاق تدوین میماند و کارگردان که آن جنگ را با خودش به آنجا میبرد. خوشبختانه من فقط چند مورد از این تجربهها داشتم. و اگر فکر میکنی اسمی از آن کارگردانها میآورم، سخت در اشتباهی.»
نمیتوان حدس زد منظورش کدام فیلمها بوده؛ او در فیلمهای زیادی حضور داشته است. از «نقطهی فروپاشی» (Point Break) با پاتریک سویزی گرفته تا «آیداهوی اختصاصی خودم» (My Own Private Idaho) با ریور فنیکس. در «هیاهوی بسیار برای هیچ » (Much Ado About Nothing) در کنار بازیگرانی چون کنت برانا (که کارگردانی فیلم را هم بر عهده داشت)، اما تامپسون، دنزل واشنگتن و کیت بکینسیل نقش منفی را بازی میکند و در بازسازی «دراکولا» (Dracula) در قامت ناجی بینظیر وینونا رایدر ظاهر میشود؛ همهی اینها در در یک بازهی زمانی بیست و چهار ماههی پرهیجان بین سالهای ۱۹۹۱ و ۱۹۹۳.
ریوز خیلی کار میکند. آنقدر که گاهی پروژههایش با هم تداخل زمانی دارند و او مجبور میشود همزمان آنها را پیش ببرد. چند سال بعد از دوران ابتدایی مسیر حرفهای، ریوز کارش را با پروژهی سهگانهی «ماتریکس» آغاز میکند که تولیدش تا سال ۲۰۰۱ طول میکشد. اولین قسمت ماتریکس به موفقیتی بیحد و حصر دست یافت. فیلم بیش از چهارصد میلیون دلار در سینماهای سراسر جهان فروخت، فروش نسخهی دیویدی رکوردها را جابهجا کرد و نیویورک تایمز مقالهای را با عنوان «چگونه ماتریکس قوانین فیلمهای اکشن را تغییر داد» منتشر کرد. پس از آن، ریوز در دو قسمت بعدی فیلم هم حضور پیدا کرد، بی آنکه بداند کارگردانانش میخواهند داستان را چگونه پیش ببرند. لانا و لیلی واچوفسکی، کارگردانان فیلم، از آن زمان گفتهاند که داستانی که در این سهگانه (دربارهی یافتن هویت واقعی، مقاومت در برابر سرکوب و سنت) تعریف کردهاند استعارهای از روایتهای تراجنسیتی بوده است. ریوز آن موقع هیچ از این مفهوم سر در نمیآورد. خیلیها چیزی دستگیرشان نشد. در هر صورت، او آشکارا به کاری که با واچوفسکیها انجام داده است، افتخار میکند. احساسش این است که هنر قبل از هر چیز متعلق به خالقان آن است. تو باید تمام تلاشت را برای احترام به هدف و مقصود آنها بکنی.
کاش بیست سال پیش وقتی من داشتم ماتریکسها را میدیدم، او بود که چنین حرفی را بهام میزد. تجربهی من از تماشای آن دو فیلم این چنین بود؛ اول هیجان که با شدت گرفتن به وحشت و دلزدگی تبدیل شد و در نهایت ناامیدی. سال ۱۹۹۹، وقتی هفده ساله بودم، قسمت اول ماتریکس به نظرم خستهکنندهترین فیلمی آمد که تا به حال ساخته شده بود. بارها و بارها با خودم فکر کردم که در ادامهی داستان چه اتفاقی میافتد. سال ۲۰۰۱، وقتی نوزده ساله بودم، با دیدن دنبالهها برای اولین بار طعم ناامیدی هنری را چشیدم: چقدر ناممکن است که چیزی فوق تخیلی بتواند انتظارات نامحدود مرا برآورده کند.
وقتی این را به ریوز میگویم، همذاتپنداری میکند. میگوید سومین فیلم «جنگ ستارگان» (Star Wars) ناامیدکنندهی بزرگ او بوده است. نوزده ساله بود که «بازگشت جدای» (Return of the Jedi) اکران شد. «من رفتم تو سالن سینما و با خودم گفتم ای وای یعنی واقعاً قرار است چنین بلایی سر فیلم بیاورند، و بعد دیدم که بله، و بعد هی گفتم اوه نه. اوه نه.» ریوز گلویش را صاف میکند: «بنابراین، آره، کاملا میفهممت. من به عنوان مخاطب سینما این تجربه را میشناسم. اما فقط سعی میکنم بگذارم فیلمها همانطور که هستند باشند، متوجهی؟ سعی میکنم به این فکر کنم که سازندگان دنبال چه بودند. این اثر هنری آنهاست، مرد. سعی میکنم وارد دنیایشان شوم و یکجا، حالا هر جا که هست، با آنها همسو بشوم.»
این توصیف بسیار خوبی از هنر است، درست مثل توصیف دوستداشتنی ریوز از گذر زمان، وقتی که سالهای زندگی حرفهایاش بعد از ماتریکس را توصیف میکند. او میگوید هر سال انگار کمی سریعتر از سال گذشته میگذرد، چیزی که همیشه چرخش یک نوار صوتی را در ذهنش متبادر میکند. میگوید: «وقتی هنوز جوانی، از آن حلقهی نوار هنوز خیلی باقی مانده، متوجهی؟ و به همین خاطر انگار آرام و آهسته میچرخد. بعد، زمان میگذرد، و نوار کمتر و کمتری روی حلقه باقی میماند. و سریعتر میچرخد. سریعتر میچرخد.»
ریوز که گزیدهگو و کلامش فاخر است، چند بار از این توانایی در انتشار شعر استفاده کرده است. سال ۲۰۱۱ و دوباره در سال ۲۰۱۶، او مجموعه شعری را با طراحیها و عکسهای هنرمندی به نام الکساندرا گرانت (پارتنر فعلیاش) منتشر کرد. یک ستارهی هالیوود که چنین ریسکی میکند، باید انتظار تحسین و حتی تردید را از سوی مردم داشته باشد. اما جوری که او از شعرهایش با من بدون خجالت و در عین حال بدون خودستایی حرف میزند باعث میشود همهچیز فقط بیان طبیعی بعضی از تجربیات چالشبرانگیزی که او در زندگیاش از سر گذرانده است، به نظر بیاید.
سالها پیش، زمانی که ریوز اواسط سی سالگی خود بود، تجربهی از دست دادن یک بچه را پیش از به دنیا آمدن از سر میگذراند و بعد مادر همان بچه را در یک تصادف رانندگی از دست میدهد. اما حکایت سوگواری او قرار نیست همینجا به پایان برسد. ریوز سال ۱۹۹۳، دوستش ریور فینیکسِ بازیگر را هم از دست میدهد. (او بهتازگی دربارهی فونیکس گفت: «او انسان خاصی بود. بسیار مبتکر، منحصربهفرد، باهوش، بااستعداد، به شدت خلاق. متفکر. شجاع. و خندهدار. و تاریک. و روشن.») ریوز از غم و اندوه میگوید و توضیح میدهد که کتاب اشعارش در سال ۲۰۱۶، به نام «سایهها» (Shadows)، تلاشی برای متبلور ساختن آن غم بوده است، «برای فهمیدن غم، حتی الهام گرفتن از آن یا یافتن لذتی به خصوص در آن… باید گذاشت [غم] سیال باشد، و زندانی درون نشود… به این شکل، غم فقط در قالب جدیدی قرار گرفت که میتوانستم آن با خودم حمل کنم یا با خودم داشته باشم.»
میپرسم آیا بازنگری آن احساسات دشوار و نوشتن آنها به صورت شعر برایش مثل تزکیهی نفس بود؟ میگوید: «قطعا.»
میپرسم آیا هزینهی احساسی هم برایش داشته است؟ قبل از اینکه پاسخ دهد، مدتی طولانی فکر میکند و بعد میگوید: «آره. اما خوشبختانه، حساب بانکیام به اندازهای هست که بتوانم هزینهاش را بپردازم.»
دوباره برمیگردیم به صحبت دربارهی کارش. ریوز میگوید تقریبا در یک دههی گذشته: «من سعی کردم تا آنجا که در توانم هست، قبل از تمام شدن نوار در حال چرخش کار کنم… من الان چند ساله هستم؟ ۵۷؟ تقریبا وقتی به چهل رسیدم، این ایده را داشتم که بیشتر از اندوختهی هنریام استفاده کنم.» این مساوی شد با بازی در دو یا سه فیلم در سال، از بلاکباسترهای آخرالزمانی («روزی که زمین ایستاد» (The Day the Earth Stood Still) در سال ۲۰۰۸ تا تریلرهای سامورایی («۴۷ رونین» (۴۷ Ronin) در سال ۲۰۱۳) تا یک کمدی که در آن صداپیشگی یک گربهی انیمیشنی را بر عهده داشت. در میانهی همهی اینها، وقتی ریوز به اواخر دههی چهل خود رسید، اولین تجربهی کارگردانیاش را از سر گذراند، یک فیلم کونگ فوی محصول ۲۰۱۳ به نام «مبارز تای چی» (Man of Tai Chi).
احتمالا مهمترین فیلم ریوز در این بخش از زندگی حرفهایاش، «جان ویک» (John Wick) در سال ۲۰۱۴ بوده است. یک فیلم نئو-نوآر اکشن مهیج که با همکاری دو نفر از همکاران بدلکار سابقش در ماتریکس، چاد استاهلسکی و دیوید لیچ، ساخته شد. سازندگان فیلم یک هدف اساسی داشتند که عملیاش کردند؛ اینکه زد و خوردهای فیلم را جوری طراحی کنند که خود ریوز بتواند از نظر فیزیکی از پس اجرایشان برآید. نتیجه سکانسهای اکشنی بود (نتیجهی زحمات مردی پنجاه ساله که داشت از تمام وجودش برای لذت تماشاگر مایه میگذاشت) که به طور غیرمنتظرهای مخاطبان زیادی را به خود جلب کرد. ریوز میگوید: «خاطرم هست که با خودم فکر میکردم که آیا واچوفسکیها فیلم را دیدهاند. نمیدانم دوستش داشتهاند یا نه. هرگز ازشان نپرسیدم.»
بدون شک مردم آنچه را دیدند، دوست داشتند و همین استقبال غیرمنتظره باعث شد که از آن زمان تا به حال دو دنبالهی دیگر را هم از «جان ویک» بسازند که قرار است در سالهای ۲۰۲۲ و ۲۰۲۵ پخش شود. این میان ریوز دوباره با یکی از خواهران واچوفسکی، قسمت چهارم ماتریکس، «رستاخیزهای ماتریکس»، را کار کرد که به تازگی هم در سینماها اکران و هم از سوی پلتفرمهای آنلاین پخش شده است.
میگویند بودجهی قسمت اول «جان ویک» آنقدر کم بوده است که در سکانسهای اکشن طولانی بدلکارانی که ریوز با آنها مبارزه میکرد و از پا در میآورد، یکبار نقش مرده را بازی میکردند، یعنی یک دقیقه بیحرکت دراز میکشیدند، بعد بلند میشدند و میرفتند پشت دوربین دوباره میآمدند جلو دوربین تا دوباره کشته شوند. هرچه به پایان گفتوگویم با ریوز نزدیکتر میشوم، این فکر به ذهنم خطور میکند که زندگی حرفهای طولانی، عجیب و پر پیچ و خم او تا اندازهای روندی شبیه همین ماجرا داشته است. شلیک. شلیک. کمی بیحرکت دراز کشیدن و دوباره شلیک.
قبل از اینکه خداحافظی کنیم، آن تشبیه دوست داشتنیاش دربارهی نوار زندگی را که با بالا رفتن سن به نظر سریعتر میچرخد، به او یادآوری میکنم. میپرسم آیا این همه منظم و بیوقفه کار کرده است تا چرخش زمان را کُند کُنَد؟
ریوز با جدیت به سؤال گوش میدهد، به یک طرف خیره میشود، دارد سعی میکند بهترین جواب ممکن را به این سؤال بدهد و در نهایت یک جواب را سه بار تکرار میکند. «زمان را کند نمیکند. زمان را کند نمیکند. زمان را کند نمیکند.» و از این تکرار آخرین فکر در ذهنش شکل میگیرد و با آه میگوید: «کاملا برعکس، سرعتش را بیشتر میکند.»
منبع: theguardian