نقد کتاب «کافکا در کرانه»؛ ورود به دنیای ذهنی هاروکی موراکامی

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۶ دقیقه
نقد کتاب کافکا در کرانه

«کافکا در کرانه» از مشهورترین آثار نویسنده‌ی تحسین‌شده‌ی ژاپنی، هاروکی موراکامی است. نسخه‌ی انگلیسی آن در فهرست ۱۰ کتاب برتر نیویورک تایمز قرار گرفت، سال ۲۰۰۶ جایزه‌ی جهانی فانتزی را به خانه برد و نسخه‌ی فارسی‌اش هم همواره از پرفروش‌ترین‌ها بوده است. موراکامی نیازی به معرفی ندارد، او شاید یکی از بهترین نویسندگان ژاپنی تاریخ باشد که کتاب‌هایش به ۵۰ زبان مختلف ترجمه شده‌اند و میلیون‌ها نسخه از آن‌ها به فروش رفته است. او اغلب عناصر سورئالیستی را به کار می‌گیرد و دنیاهایی خلق می‌کند که شاید سازوکارشان نسبت به جهان واقعی متفاوت است اما چندان از ما دور نیست. در نقد کتاب «کافکا در کرانه» سعی می‌کنیم تا دلایل متمایز بودن آن را بررسی کنیم.

نقد و بررسی کتاب کافکا در کرانه

یکی از بهترین کتاب‌های ژاپنی، قصه با کافکا، پسر جوان ۱۵ ساله آغاز می‌شود که می‌خواهد از خانه‌ی پدری فرار می‌کند تا به یک پیشگویی اُدیپی کهن دچار نشود؛ طبق این نفرین، کافکا پدرش را به قتل خواهد رساند و به مادر و خواهرش نزدیک خواهد شد. از آنجایی که مادر و خواهرش در ۴ سالگی خانه را ترک کردند، کافکا اعتقاد دارد که این پیشگویی به واقعیت تبدیل نخواهد شد. با وجود این، خانه‌اش را رها می‌کند، به شهر تاکاماتسو قدم می‌گذارد و با کمک یک کتابدار به نام اوشیما، در یک کتابخانه‌ی خصوصی سرگرم کار می‌شود. وضعیت اما زمانی تغییر پیدا می‌کند که پدرش به قتل می‌رسد و رشته‌های واقعیت گسسته می‌شود.

با جلوتر رفتن قصه، با یک خط داستانی جدید روبه‌رو می‌شویم که پیرامون پیرمردی به نام ناکاتا اتفاق می‌افتد. ناکاتا در کودکی و در دوران جنگ جهانی دوم، اتفاق عجیبی را تجربه کرد و پس از دیدن نوری چشمک‌زن در آسمان، به کما رفت. او پس از اینکه هوشیاری‌اش را به‌دست آورد، حافظه‌اش و قابلیت خواندن و نوشتن خود را از دست داد. ناکاتای سالخورده حالا قابلیت ویژه‌ای دارد، ظاهرا می‌تواند با گربه‌ها حرف بزند. بنابراین روزهایش را صرف پیدا کردن گربه‌های گمشده می‌کند تا آن‌ها را به صاحبشان بازگرداند. دو شخصیت اصلی مسیر خودشان را طی می‌کنند اما در بخش‌های پایانی رمان، زندگی‌شان با هم پیوند می‌خورد تا شاهد یک پایان جذاب و البته سورئال باشیم.

«کافکا در کرانه» طولانی است (چاپ نهم ترجمه‌ی مهدی غبرائی ۶۰۷ صفحه دارد)، اما نثر جادویی هاروکی موراکامی هرگز شما را خسته نمی‌کند؛ او تلفیقی بی‌نقص از ارجاعات به فرهنگ عامه، واقع‌گرایی جادویی و رویدادهای درگیرکننده‌ی به ظاهر عادی ارائه می‌دهد تا یک جهان نامتعارف خلق کند که در آن، شخصیت‌ها عشق، غم فقدان، زیبایی و نژندی را تجربه می‌کنند. سفر کافکای جوان، هم نشان‌دهنده‌ی آزادی نهفته در دور شدن از خانه است و هم جلوه‌ای از غمی که ناخواسته با تنهایی و انزوا می‌آید. در واقع همان چیزی که بسیاری از انسان‌های مهاجر و تبعیدشده به شکل‌های مختلف در زندگی خود تجربه کرده‌اند. کافکا البته یک پسر نوجوان عادی نیست و در همین سن کم، با واقعیت‌های بزرگسالی روبه‌رو می‌شود، از عشق و اشتیاق تا بلاتلکیفی و بی‌ثباتی و عدم اطمینان نسبت به خود. رابطه‌ی او با اوشیما و میس سائه‌کی هم نقش پررنگی در قصه دارد و موراکامی آن دو شخصیت را هم به زیبایی نوشته است؛ آن‌ها از جهاتی نقطه مقابل کافکا هستند، راهنمای او، حتی در رابطه با چیزهایی که غیرمنطقی و غیرعادی به نظر می‌رسد. میس سائه‌کی در این میان اهمیت بیشتری دارد، زیرا موراکامی به‌واسطه‌ی بحران‌های وجودی او، می‌خواهد وضع بشر و شرایط انسان در عصر مدرن را نقد کند.

اوشیما چشم در چشم من می‌دوزد. «ببین، کافکا. چیزی که تو حالا از سر می‌گذرانی، بن‌مایه بسیاری از تراژدیهای یونان باستان است. انسان تقدیر خود را انتخاب نمی‌کند. تقدیر انسان را برمی‌گزیند. این پایه‌ی جهان‌بینی درام یونانی است. و معنای تراژدی -بنابه قول ارسطو- از بازی روزگار ناشی می‌شود، نه از نقطه‌ضعف قهرمان، بلکه از صفات خوبش. می‌دانی می‌خواهم به کجا برسم؟ مردم نه با نقایص خود، بلکه با فضایل خود هرچه بیشتر از به سوی تراژدی کشانده می‌شوند. اودیپوس رکس سوفوکلس یه مثال بارز است. اودیپوس نه به سبب کاهلی و حماقت، بلکه به علت شهامت و صداقت به سوی تراژدی کشانده می‌شود. بنابراین نتیجه ناگزیر طنز تلخ یا همان بازی روزگار است.»

نقد کتاب کافکا در کرانه

در سوی مقابل، ناکاتا احتمالا بیشتر از باقی شخصیت‌ها توجه ما را به خود جلب می‌کند، پیرمردی که در سال‌های پایانی‌اش است و ظاهرا در کل زندگی هرگز هدف خاصی را دنبال نکرده و چندان هم روی سرنوشت خود تاثیرگذار نبوده است. او به دلیل ناتوانی در خواندن و نوشتن، از سوی جامعه و خانواده‌اش طرد شد اما توانایی‌ ویژه‌اش در گفتگو با گربه‌ها، پای او را به یک پرونده‌ی قتل می‌کشاند و حتی به سنگی دست پیدا می‌کند که احتمالا دریچه‌ای است به یک دنیای موازی. ناکاتا برای موراکامی، نمادی است برای آوارگی و سردرگمی در این جهان، اما شخصیتی است که به شما آرامش می‌دهد، خصوصا وقتی که سرنوشت خود را در آغوش می‌گیرد. او از زندگی‌اش رضایت دارد، گاهی همین که گربه‌های گمشده‌ را به خانه‌شان برگرداند برایش کفایت می‌کند. شاید احساس کنیم که او زندگی‌اش را صرف چیزهای بیهوده و بی‌اهمیت کرده است اما بعدتر متوجه می‌شویم که او در حقیقت مسیر درستی را طی کرده و در نهایت، این مرد کهنسال الهام‌بخش شما خواهد بود.

بعضی از رمان‌ها می‌خواهند ما را با قصه‌گویی مجذوب خود کنند اما موراکامی همیشه در تلاش است تا فضایی موهوم، خیال‌برانگیز و حتی گاهی معنوی خلق کند که در آن هرگز با قاطعیت نمی‌توان گفت رویاها چه زمانی به پایان می‌رسند و واقعیت از کجا آغاز می‌شود. و شاید همین نکته باشد که آثار موراکامی را دلنشین و بعضا تلخ می‌کند. «کافکا در کرانه» درباره‌ی رابطه‌ی ذاتی ما با سرنوشت و عواقب آشفتگی و هجران است. بنابراین، همان‌طور که در مقدمه هم اشاره کردم، حتی زمانی که قصه وارد حوزه‌ی سورئال می‌شود، برای ما قابل درک است چون اکثر ما به نحوی، چیزهایی که شخصیت‌ها تجربه کرده‌‎اند و احساساتی که دارند را در زندگی خود داشته‌ایم. موراکامی حتی چیزهای پیش‌پاافتاده و بی‌معنا را هم به عناصر تفکربرانگیز تبدیل می‌کند و حتی جمله‌های معمولی او می‌توانند خواننده را به تفکر وادار کنند، مانند جایی که می‌گوید خاطرات می‌توانند باعث دلگرمی باشند اما همچنین می‌توانند شما را نابود کنند.

گوش کن – خدا فقط در ذهن مردم هست. بخصوص در ژاپن خدا همیشه یک‌جور مفهوم انعطاف‌پذیر بوده. ببین بعد از جنگ چه اتفاقی افتاد. داگلاس مک آرتور به امپراتور آسمانی دستور داد تا از ادعای خدایی دست بکشد و او هم همین کار را کرد و طی نطقی گفت که او فقط یک آدم عادی است. پس بعد از ۱۹۴۶ او دیگر خدا نیست. خدایان ژاپنی همین‌جورند، می‌توان گوششان را کشید و اصلاحشان کرد. یک آمریکایی با چوبدست جادویش اشاره‌ای می‌کند و به طرفه‌العینی خدا دیگر خدا نیست. کاری خیلی پست‌مدرنیستی. اگر فکر می‌کنی خدا هست، پس هست، اگر فکر کنی نیست، نیست. و اگر خدا همین‌جور باشد، من از این بابت نگرانی ندارم.

پافشاری موراکامی بر درون‌مایه‌ی دلمردگی و غم هم بی‌دلیل نیست، او می‌خواهد به‌واسطه‌ی آن‌ها حقیقت نهفته در جامعه را آشکار کند: برای رسیدن به شادی باید تلاش کرد اما غم فقدان، حس غربت و تنهایی اغلب اجتناب‌ناپذیر است. همه‌ی ما در برهه‌ای زندگی، چیزی ارزشمند را از دست داده‌ایم، اعضای خانواده، یک فرصت درخشان، یک دوست قدیمی؛ چیزهایی که دیگر نمی‌توانیم دوباره به آن‌ها برسیم. این اقتضای زندگی است، زندگی یعنی چالش، از دست دادن، عبور و کنار آمدن با تلخی‌ها. همان‌طور که در کتاب‌ هم اشاره می‌شود، هرکسی دردها و زخم‌های خودش را دارد، پیام موراکامی به ما واضح است، زندگی هرگز نمی‌تواند آرمانی و بی‌نقص باشد اما می‌توان برای رسیدن به نقطه‌ای بهتر تلاش کرد.

کتاب کافکا در کرانه اثر هاروکی موراکامی

اگر از کسانی هستید که تاکنون هیچکدام از کتاب‌های هاروکی موراکامی را نخوانده‌اند، «کافکا در کرانه» می‌تواند یک شروع ایده‌آل باشد، دریچه‌ای به ذهن پویا و خلاق این نویسنده‌ی بزرگ. این رمان گاهی عجیب است، گاهی پیچیده، گاهی زیبا، حتی گاهی ترسناک و بیشتر از اینکه پاسخی داشته باشد، سوال مطرح می‌کند اما زیبایی‌اش در همین است، اینکه یک معماست. موراکامی در یکی از مصاحبه‌هایش گفته بود که راز درک کردن «کافکا در کرانه» این است که آن را چندین بار بخوانید، او پُربیراه نمی‌گوید اما برای درک بعضی از ابعاد آن، شاید بهتر باشد که به درون خودمان هم بنگریم.

منبع: medium

راهنمای خرید کتاب


برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما