نقد فصل اول سریال شکستناپذیر؛ تجربهای موفق در بازار اشباعشدهی آثار ابرقهرمانی
سبک ابرقهرمانی تا الان باید از محتوا اشباع میشد و فقط شاهد آثاری میبودیم که برای طرفداران این ژانر و با شخصیتهای از پیشتثبیتشدهی مارول و DC ساخته شدهاند. اما صنعت سرگرمی آمریکا همچنان توان تولید محصولات ابرقهرمانی جاندار با دنیای کاملا جدید را دارد. پخش سریال بروبچهها (The Boys) در سال ۲۰۱۹ و سریال کارتونی شکستناپذیر (Invincible) در سال ۲۰۲۱ ثابت کرد که بعد از این همه فیلم و سریال ابرقهرمانی، همچنان میتوان قصههایی در بستر دنیاهای ابرقهرمانی تعریف کرد که بتوانند از سایهی مارول و DC بیرون بیایند و حتی به شکلی هوشمندانه هجوشان کنند.
در این مطلب قصد دارم به این موضوع بپردازم که سازندگان سریال شکستناپذیر چطور توانستند در بستر یک دنیای جدید و بدون کمک دههها تاریخچه و دنیاسازی که آثار مارول و DC با استفاده از آنها داستان تعریف میکنند، داستان و دنیایی درگیرکننده خلق کنند که از همان اپیزود اول مخاطب را درگیر میکند؟ شکستناپذیر چطور موفق شده در سبکی که دو غول مثل مارول و DC آن را قبضه کردهاند، جایگاهی شایسته برای خود پیدا کند؟ در ادامه به تعدادی از این دلایل میپردازم.
در ادامهی مطلب خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
۱. غافلگیری حسابشدهی اپیزود ۱
اگر بدون هیچ پیشفرض یا دانش قبلیای به تماشای شکستناپذیر بپردازید (البته این روزها بهخاطر اینترنت چنین اتفاقی بعید است، بهخصوی با توجه به اینکه میمهای زیاد و معروفی از سریال ساخته شد)، شاید در ابتدا پیش خود بگویید: «اه، یه کارتون ابرقهرمانی دیگه برای گروه سنی الف.» سبک بصری سریال شباهت زیادی با کارتونهای صبحگاهی مخصوص کودکان دارد و یادآور سریال یانگ جاستیس (Young Justice) است. این تصور تا چند دقیقهی پایانی اپیزود اول باقی میماند. چون کلیت اپیزود جوی بسیار آرام و ساده دارد، طوری که درجهسنی آن میتوانست PG باشد. در ابتدای اپیزود شاهد تلاش گروهی به نام محافظان زمین (Guardians of the Globe) برای دفاع از کاخ سفید در برابر افرادی هستیم که از لحاظ ظاهری شبیه کلیشهایترین شرورهای خردهپای آثار ابرقهرمانی هستند. خود اعضای محافظان هم معادلهای واضح لیگ عدالت (Justice League) هستند. در ابتدا اینطور به نظر میرسد که اعضای محافظان زمین قرار است جزء شخصیتهای اصلی داستان باشند و در هر اپیزود شاهد ماجراجوییهای آنها برای شکست ابرشرورها خواهیم بود.
در ادامه سریال به زندگی مارک گریسون (Mark Grayson)، نوجوان خوشقلب، ولی خنگول (یا به اصطلاح Dorky) میپردازد که پدر مادری حامی دارد که عاشقانه همدیگر را دوست دارند. مارک کشف میکند که پدرش، نولان گریسون (Nolan Grayson) یا آمنیمن (Omniman)، از سیارهای دیگر به نام ویلتروم (Viltrum) آمده که ساکنین آن همه قدرتی فرابشری و عمری طولانی دارند. مادر مارک انسانی معمولی است، برای همین آنها نمیدانستند که آیا مارک هم قرار است مثل پدرش قدرت فرابشری داشته باشد یا نه؛ و در نهایت معلوم میشود که او چنین قدرتی دارد (قدرتی که میتوان آن را نماد بلوغ و چالشهای آن در نظر گرفت) و حالا باید با این موضوع دستوپنجه نرم کند. مارک از بسیاری لحاظ یادآور شخصیت پیتر پارکر است، نوجوانی که باید توازنی بین زندگیاش بهعنوان یک ابرقهرمان و جوانی ساده ایجاد کند. دغدغهی او بهعنوان نوجوانی که کشف کرده قدرت فرابشری دارد هم یک رشتهی داستانی ملموس است که قبلا بارها دیده شده.
تا به اینجای کار همهچیز عادی به نظر میرسد. اپیزود اول شکستناپذیر شبیه به کلیشهایترین سریال ابرقهرمانی ممکن به نظر میرسد. اما در چند دقیقهی پایانی، بدون هیچ مقدمهای، اتفاقی میافتد که پیشفرض شما را نسبت به سریال و کاری که میخواهد انجام دهد دگرگون میکند. آمنیمن، پدر مارک، فراخوانی ناشناس برای همهی اعضای محافظان زمین میفرستد تا در مقر سریشان جمع شوند. سپس خودش هم آنجا حاضر میشود و همهی اعضا را به خشونتبارترین و بیرحمانهترین شکل ممکن میکشد.
خشونتی که در صحنهی کشته شدن اعضای محافظان زمین به دست آمنیمن به تصویر میکشد، در کمتر اثر کارتونی مشاهده شده است. آمنیمن جمجمه خورد میکند، کله میترکاند، گردن میشکند. این صحنه چنان با جو کودکانه و امن دقایق پیشین در تضاد است که انگار از سریال دیگری به این سریال وصلهپینه شده است. شکستناپذیر در کل سریال خشنی است و غیبت این خشونت در هشتاد درصد ابتدایی اپیزود ۱ تصمیمی عمدی از طرف سازندگان بوده تا سریال را هرچه بیشتر شوکهکننده جلوه دهند. رابرت کرکمن (Robert Kirkman) در کل استاد شوکه کردن و به هم ریختن تصورات مخاطب است و با مردگان متحرک (The Walking Dead) مهارت خود را در این زمینه بهخوبی نشان داد. البته این صحنه در کمیک فقط چند صفحه به طول میانجامد و آمنیمن بدون هیچ زحمتی تمام اعضای محافظان زمین را خرد و خاکشیر میکند. ولی طولانی بودن آن در سریال و همچنین آسیب وارد شدن به آمنیمن در طول مبارزه هرچه بیشتر به عنصر شوکهکننده بودن مبارزه میافزاید.
پس از این صحنه اپیزود تمام میشود و بیننده با یک سؤال بزرگ مواجه میشود: «چرا آمنیمن اعضای محافظان زمین را کشت؟» این سؤال از اینجا به بعد پیرنگ داستان را جلو میراند و ما را به نقطهی قوت بعدی سریال میرساند.
۲. معماسازی دائمی و هوشمندانه
در سال ۲۰۰۸، جی.جی. آبرامز (J.J. Abrams) در سخنرانی تد (Ted Talk) سبکی از قصهگویی به نام جعبهی معما (Mystery Box) را معرفی کرد که اساسا فلسفهی او برای داستانگویی در سریال لاست بود. جعبهی معما سبکی از قصهگویی است که در آن دائما معما طرح میکنید تا خواننده درگیر داستان بماند، حتی اگر خودتان بهعنوان مؤلف نمیدانید آن معما قرار است چگونه حل شود و این چیزی است که باید در طول نوشتن داستان کشف کنید. با اینکه سخنرانی آبرامز تأثیر زیادی در معروف شدن این ایده داشت، ولی پس از پایان لاست و همچنین پایان سهگانهی جنگ ستارگان دیزنی مردم به این نتیجه رسیدند که یا جعبهی معما روش خوبی برای قصهگویی نیست، یا آبرامز بلد نیست چطور از آن استفاده کند. رمز موفقیت برای قصهگویی به این روش این است که خودتان بهعنوان مؤلف ایدهای داشته باشید که قرار است در جعبه چه چیزی وجود داشته باشد. اشکال کار آبرامز این است که دربارهی راهحل معما چیزی نمیداند و برای همین جوابهایی که در نهایت به آنها میدهد همیشه ناامیدکننده از آب درمیآیند.
شکستناپذیر هم از چنین فلسفهای پیروی میکند، ولی با این تفاوت که از منبعی اقتباس شده که داستانش قبلا تمام شده و طبق نظر طرفداران فاجعه از آب درنیامده است. برای همین تا اینجا از تمام سریالهایی که از منبع اقتباس بهپایاننرسیده اقتباس شدهاند دو هیچ جلو است. سریال کار خود را با یک معمای بزرگ شروع میکند (چرا آمنیمن اعضای محافظان زمین را کشت؟) و بهمرور با معماهای ریز و درشت دیگر ذهن شما را درگیر نگه میدارد.
۱. وقتی آمنیمن به فلکسنها گفت: «زمین برای شما نیست تا تصرفش کنید.» منظورش چه بود؟ آیا خودش میخواهد زمین را تصرف کند؟
۲. آیا دمین دارکبلاد (Damien Darkblood)، شیطان کارآگاه، به حقیقت ماجرا پی خواهد برد؟ اگر پی ببرد، آمنیمن چه بلایی سرش خواهد آورد؟
۳. شخصیت ربات چه نقشهای در سر دارد که سعی دارد از بقیه پنهان کند؟
۴. ویلتروم دقیقا چجور جایی است؟ آیا حرفهایی که آمنیمن دربارهی ویلتروم زد ریشه در واقعیت دارند؟
و…
خوشبختانه هر معمایی که در شکستناپذیر مطرح میشود، جوابی رضایتبخش دارد که خودتان قبل از برملا شدن آن میتوانید حدسهایی دربارهاش بزنید و با حل شدن هر معما، معمایی جدید مطرح میشود که به معمای قبلی مربوط است. مثلا وقتی آمنیمن در حال توصیف ویلتروم برای پسرش است، تصویری آرمانگرایانه و اتوپیایی از آنجا ارائه میدهد و میگوید اهالی ویلتروم وقتی به سن بلوغ برسند، محل زندگیاشان را ترک میکنند و به کهکشان میروند تا با قدرتی که دارند، به سیارههای توسعهنیافته و در حال توسعه کمک کنند. با اینکه در لحظه این بیانیه معصومانه به نظر میرسد، ولی شاخک بینندهای را که با تاریخ استعمار سر و کار داشته تیز میکند، چون استعمارگران هم با همین منطق به بردگی گرفتن کشورهای دیگر را برای خودشان توجیه میکردند. آنها خود را به چشم ناجیهایی میدیدند که سطحشان از مردم استعمارشده بسیار بالاتر است و برای همین ضروری است آنها را به دنیای مدرن و متمدن وارد کنند، در حالی که در عمل ظلم شدید به آنها را که نشأتگرفته از این دیدگاه تحقیرآمیز بود نادیده میگرفتند. با این حال، با تمام بدیها، کشورهای استعمارگر واقعا به کشورهای مستمعرهیشان سود هم میرساندند (حتی اگر هدفشان این نبود) و این مسألهای است که این پدیده را پیچیده کرده است.
در انتهای فصل، وقتی آمنیمن حقیقت را دربارهی ویلتروم به پسرش میگوید میبینیم که بله، ویلتروم واقعا یک جامعهی فاشیستی و استعمارگر بیرحم است که در تلاش است تا زمین را هم مثل سیارههای دیگر به قلمرویش اضافه کند و آمنیمن فقط ماموری است که به زمین فرستاده شده تا مردم آن را برای «پیوستن» به امپراتوری ویلترومایتها آماده کند. با این حال، ممکن است حتی حرفهایی که آمنیمن در انتهای فصل دربارهی ویلتروم زد هم حقیقت کامل نداشته باشند و فقط پروپاگاندایی باشد که به خورد آمنیمن داده شده، چون آمنیمن اشاره میکند که ویلترومایتها نیمی از جمعیت خود را بهخاطر ضعیف بودنشان کشتند تا فقط قویها باقی بمانند. ولی این حرف شبیه به پروپاگاندا به نظر میرسد. احتمالش وجود دارد که این کشتار عظیم دلیلی عملگرایانهتر و مخوفتر داشته باشد و پشت آرمانی فاشیستی و قدرتطلبانه مخفی شده باشد.
همچنین لازم به ذکر است که با وجود معماسازی دائمی در سریال، این معماها هوشمندانه مطرح میشوند و اینگونه نیست که از هر چیز مربوط و نامربوطی معما ساخته شود. به نظرم یکی از تصمیمهای چالشبرانگیزی که نویسندههای داستانهای معمایی باید بگیرند این است که چه چیزهایی را به معما تبدیل کنند و چه چیزهایی را همان اول به مخاطب بگویند. بهعنوان مثال سازندگان سریال میتوانستند کاری کنند که مای بیننده فقط از کشته شدن اعضای محافظان زمین به دست شخصی مجهول باخبر شویم و سپس داستان را طوری پیش ببرند که به آمنیمن مشکوک شویم، ولی تا پایان فصل مطمئن نباشیم که او این کار را کرده یا نه. این مسلما یک راه دیگر برای معماسازی بود و انصافا میتوانست معمای خوبی هم از آب دربیاید. ولی وقتی شما از همان اپیزود اول میبینید که آمنیمن چه موجود مخوفی است و چه کارهایی از دستش برمیآید، تجربهی دیدن باقی سریال بهمراتب جذابتر میشود. چون بیننده میداند که آمنیمن چه موجود غیرقابلپیشبینی است، ولی شخصیتهای داخل داستان این را نمیدانند و همین موضوع لایهای از عمق و دُزی از تنش و هیجان به تمام تعاملهای آمنیمن با شخصیتهای داستان اضافه میکند.
بنابراین شکستناپذیر نهتنها موفق شده که دائما معماها و سوالهایی مطرح کند که بیننده دوست دارد جوابشان را بداند، ولی در این زمینه رویکردی رادیکال ندارد و بعضیوقتها هم اطلاعاتی را که کشف شدنشان میتوانست اتفاقی بزرگ محسوب شود، مستقیم کف دست بیننده میگذارد و بدین ترتیب، موازنهای بینقص بین آگاهی و ناآگاهی ایجاد میکند.
۳. ترکیب مناسب درام نوجوانانه و اکشن ابرقهرمانی دیوانهوار
شکستناپذیر عملا دو سریال درون یک سریال است. یکی از این سریالها دربارهی نوجوانی به نام مارک گریسون است که با مشکلات رایج یک پسر نوجوان مثل علاقه به دخترها، چالشهای رابطه با والدین، سر و کله زدن با زورگوهای دبیرستان و انجام کارهای مدرسه دستوپنجه نرم میکند. سریال دیگر دربارهی ابرقهرمانی به نام شکستناپذیر است که در یک سری از دیوانهترین سناریوهای آثار ابرقهرمانی سر در میآورد و با عجیبترین موجودات زمین و کهکشان سر و کله میزند. شکستناپذیر سریالی است که در آن شخصیت اصلی یک لحظه در حال انجام تکالیف مدرسهاش در اتاق خوابش است و ممکن است لحظهای دیگر از طرف دولت آمریکا به مأموریتی مخفی به مریخ فرستاده شود! این دو سریال متفاوت گاهی با هم تلاقی پیدا میکنند و اثر یک دنیا روی دنیای دیگر حس میشود، ولی بیشتر اوقات تفاوت عمیق بینشان بسیار مشهود است.
دلیل اینکه قبلتر گفتم مارک گریسون معادل پیتر پارکر است، علاوه بر شباهتهای شخصیتی، دوگانگی زندگی او هم هست. مارک هم مثل پیتر مجبور است هویت خود را بهعنوان ابرقهرمان از دوستان و نزدیکان خود مخفی نگه دارد و این موضوع گاهی برای روابطش چالش ایجاد میکند. بزرگترین چالش رابطهی او با امبر (Amber)، دختری است که پس از اندکی کشوقوس با او وارد رابطه میشود. مارک دائما مجبور است قرارهای خود را با امبر لغو کند یا با تأخیر در آنها حاضر شود و همیشه هم بهانههایی رقتانگیز دستوپا میکند. با اینکه هردو به هم علاقه دارند و اوقات خوشی را با هم میگذرانند، ولی مارک، بهخاطر اینکه مطمئن نیست رابطهیشان قرار است به جایی ختم شود یا نه، ابرقهرمان بودنش را از او مخفی نگه میدارد و این موضوع در نهایت به دلخوری و قهر امبر ختم میشود، چون او از مدتها قبل پی برده بود که مارک ابرقهرمان است و از اینکه مارک در حدی به او اطمینان نداشت تا موضوع را به او بگوید، احساس ناراحتی میکرد.
البته جا دارد اشاره کرد که این کار امبر باعث شد جامعهی هواداری سریال از او بدشان بیاید، چون در نظرشان خودخواهی بزرگی است که بدانی طرف مقابلت یک عالمه وظیفهی سنگین برای نجات دنیا و محافظت از زمین دارد و فقط بهخاطر اینکه این موضوع را از تو پنهان نگه داشته، کاری کنی به او حس عذابوجدان دست بدهد. بعضیها هم این را ضعف در شخصیتپردازی امبر در نظر گرفتهاند، ولی به نظرم رفتار او باورپذیر است و مسلما در واقعیت هم انسانهایی هستند که وقایع زندگی اطرافیانشان را بیش از حد شخصی برداشت میکنند. فقط شاید مشکل این باشد که سریال با این رفتار امبر به دید ضعف شخصیتی برخورد نمیکند.
رابطهی مارک با نولان (یا آمنیمن) هم یکی دیگر از نقاط قوت سریال است و در دو اپیزود آخر، شاهد تلاقی تراژیکی از زندگی شخصی و حرفهای آنها هستیم. وقتی آمنیمن در حال لتوپار کردن پسرش است، شاهد صحنهای دیوانهوار از دعوای بین دو ابرقهرمان با قدرتی خداگونه هستیم. ولی در عین حال در قلب این دعوا میتوانیم دینامیک رابطهی یک پسر نوجوان با پدر سختگیر و خشناش را ببینیم که میخواهد از او «مرد» بسازد، ولی تعریف او از «مرد» موجودی سادیستیک است که برای ثابت کردن مردانگی خودش فقط به دیگران آسیب میزند.
صحنهای که در آن مارک، در حالی که چیزی با مرگ فاصله ندارد، به پدرش میگوید که بعد از پانصد سال همچنان او را خواهد داشت، دیوار دفاعی آمنیمن فرو میریزد، از کشتن پسرش پشیمان میشود، متوجه میشود که چقدر او را دوست دارد و در حالی که یک قطره اشک از چشمهایش جاری میشود، زمین را به مقصدی نامعلوم ترک میکند. زندگی در زمین و تشکیل خانواده با یک زن آدمیزاد احساساتی را در او زنده کرد که هیچکدام از اعضای ویلتروم نمیتوانستند پیشبینی کنند؛ عشق و همذاتپنداری. آیا تجربهی چنین لحظهای برای رستگار کردن آمنیمن کافیست؟ در فصلهای بعدی به جواب این سوال پی خواهیم برد. این صحنه یکی از نقاط عطف سریال است و نشان میدهد که چرا شکستناپذیر یک سریال ابرقهرمانی خشکوخالی نیست و احساساتی عمیق در بستر آن جاری است.
با این حال، در پس زندگی واقعگرایانه و ملموس مارک بهعنوان یک نوجوان در حال بلوغ، دنیایی دیوانهوار وجود دارد که بعضی لحاظ از شدت عجیب و گزاف بودن یادآور ریک و مورتی (Rick & Morty) است. در شکستناپذیر زمین سیارهای است که ابرشرورها و موجودات فضایی و حتی موجودات فانتزی مثل اژدهایان هر لحظه ممکن است به یکی از نقاط آن حمله کنند و یک عالمه خسارت و کشته به جا بگذارند. زمین در حدی در یک قدمی فاجعه قرار دارد که موقع دیدن سریال برایم سؤال شد که چطور در چنین دنیایی زندگی عادی مردم همچنان شبیه به زندگی انسانهای امروزی جریان دارد و چطور زمین در تلاش برای مهار کردن این همه خطر داخلی و خارجی به یک دیکتاتوری هولناک و فاشیستی مثل ایمپریوم بشریت در وارهمر ۴۰۰۰۰ تبدیل نشده است.
با این حال، در همنشینی بین زندگی واقعگرایانهی مارک گریسون و زندگی دیوانهوار و فوقتخیلی شکستناپذیر جذابیتی نهفته است که به آهنگ روایی (Pacing) سریال هم کمک بزرگی میکند، طوری که سازندگان با سوییچ کردن دائمی بین این دو دنیا جلوی خستهکننده شدن سریال را میگیرند.
۴. دنیایی زایا که اتفاقات زیادی در بستر آن ممکن است بیفتد
از مردگان متحرک و شکستناپذیر اینطور برمیآید که رابرت کرکمن، بهعنوان نویسنده، دوست دارد دست باز برای پیشبرد داستانش داشته باشد و به خطوط روایی چفتوبستدار علاقهی زیادی ندارد. بهعبارت دیگر، در اثری که کرکمن آن را نوشته باشد، میتوانید انتظار داشته باشید که داستان به هر سمت و سویی برود و مهارت او در قصهگویی غیرقابلپیشبینی برگ برندهی او بهعنوان مؤلف بوده است.
این موضوع در شکستناپذیر به حد نهایت خود رسیده است. از همان اپیزود اول برای ما معلوم میشود که مقیاس دنیایی که با آن سر و کار داریم، نه کرهی زمین، بلکه کل کائنات است. ویلتروم اولین تمدن فضایی است که با آن آشنا میشویم، ولی در ادامه با معرفی فلکسنها، مریخیها، ائتلاف سیارهها (که یکجورهایی مثل سازمان ملل، ولی در مقیاسی کهکشانی است) و… متوجه میشویم که در فصلهای بعدی ممکن است داستان به هر سمت و سویی برود و زمین قرار است فقط زمین بازی برای اتفاقات آتی باشد. در واقع بزرگی مقیاس دنیای داستان فقط به تمدنهای فضایی محدود نمیشود و با توجه به وجود دیمین دارکبلاد (که به جهنم تعلق دارد و به همانجا هم فرستاده میشود) دنیای ماوراءطبیعه را هم دربرمیگیرد. اگر قرار باشد که جهنم و بهشت هم نقشی جدی در این داستان دیوانهوار ایفا کنند، با یکی از زایاترین داستانها بین سریالهای اخیر مواجه هستیم و از بین سریالهایی که قرار است منتشر شود، فقط سندمن (Sandman) است که دنیایی زایاتر برای داستانگویی دارد.
خیلی وقتها پیش میآید که یک سریال برای فصل بعدی تمدید میشود و شما ابرو بالا میاندازید و پیش خود میگویید: «واقعا؟ مگه توی این فضا دیگه چه داستانی میشه تعریف کرد؟» متأسفانه این اتفاقی بود که پس از مدتی برای سریال دیگر کرکمن یعنی مردگان متحرک افتاد. وقتی از زایا بودن دنیای داستان حرف میزنم، منظورم این است که در بستر سریال آنقدر اتفاقات بزرگ زمینهسازی شده که شما نگران این هستید که مبادا سازندگان برای پرداختن به این همه قضیهی جالب فضا کم بیاورند، نه اینکه یک وقت به رودهدرازی رو نیاورند.
گرههای بازنشدهی داستانی که در انتهای فصل ۱ به آنها اشاره میشود به شرح زیر هستند؛
- تعدادی از فلکسنها از دست آمنیمن جان سالم به در بردند و حالا میخواهند انتقام نابودی سیارهیاشان را به دست او بگیرند، ولی نمیدانند که او دیگر به زمین خدمت نمیکند.
- دکتر سایَزمیک (Doc Seismic)، ابرشرور دیوانهای که شکستناپذیر و اتم ایو (Atom Eve) جلویش را گرفتند، زنده است و رهبری لشکری از هیولاهایی از جنس مواد مذاب را بر عهده گرفته.
- سکوییدها (The Sequids) بهطور کامل مریخ را تسخیر کردهاند و احتمالا مقصد بعدیشان قرار است زمین باشد.
- شخصیت تایتان (Titan)، خلافکار سیاهپوستی که مارک به او کمک کرد، برای خودش یکپا رییس مافیا شده و حالا میخواهد پوز خلافکارهای کلهگندهی دیگر را به خاک بمالد.
- بتلبیست، جنگجوی افسانهای فضایی که انگار قدرتش حتی از آمنیمن هم بیشتر است، قرار است دوباره به داستان برگردد.
- دی.ای. سینکلر، نابغهی دیوانه، در حال ساختن سایبورگهای بیشتر تحتنظر دولت آمریکاست.
- از همه مهمتر: آلن بیگانه (Allen the Alien) به مارک میگوید که ویلترومایتهای بیشتری به زمین خواهند آمد تا کار ناتمام آمنیمن را تمام کنند، ولی به مارک قول میدهد که ائتلاف سیارهها به کمک آنها خواهد آمد. با توجه به خسارتی که آمنیمن یکتنه به زمین وارد کرد، تصور حملهی ویلترومایتها به زمین واقعا وحشتناک است.
با این همه رشتهی داستانی چطور میتوان دربارهی فصل بعد کنجکاو نبود؟ البته نمیدانم آیا روزی خواهد رسید که شکستناپذیر هم مثل مردگان متحرک به اشباع محتوا برسد و به اصطلاح سریال خستهای شود یا نه، ولی با وجود چنین مقیاس بزرگ و دنیای زایایی بعید میدانم.
۵. استفادهی مناسب از اکسپیها برای آشناسازی و آشناییزدایی مخاطب با ابرقهرمانهایی که از قبل میشناسد
اکسپی (Expy – مخفف Exported Character) در وبسایت تیویتروپز اینگونه توصیف شده است: «شخصیتی که عمدا شبیه به شخصیتی دیگر در اثری متفاوت طراحی شده، ولی قرار نیست دقیقا مثل منبع الهامش باشد.» شکستناپذیر پر از شخصیتهای اکسپی است.
- آمنیمن اکسپی سوپرمن است (البته معادل پلیدش)
- دارکوینگ (Darkwing) اکسپی بتمن است
- آکواریوس (Aquarius) اکسپی آکوامن است
- زن جنگی (War Woman) اکسپی واندر وومن (Wonder Woman) است.
- رد راش (Red Rush) اسکپی فلش است
- سسیل استدمن (Cecil Stedman) اکسپی نیک فیوری (Nick Fury) است که سازمانی به نام آزانس دفاع جهانی (Global Defense Agency) را اداره میکند که آن هم اکسپی H.I.E.L.D. است.
بعضی از شخصیتها هم اکسپی ترکیبی هستند، مثلا:
- اتوم ایو اکسپی مری جین واتسون (Mary Jane Watson)، فانوس سبز (Green Lantern)، کاپیتان اتم و دکتر منهتن است.
- دمین دارک بلاد اکسپی رورشاک (Rorschach)، اتریگن (Etrigan) و هلبوی (Hellboy) است.
- خود مارک اکسپی پیتر پارکر و سوپربوی (Superboy) است.
بهطور خلاصه و مفید، تقریباً هر شخصیت و سازمان و مفهومی که در شکستناپذیر پیدا میکنید، اکسپی شخصیت، سازمان یا مفهومی است که قبلاً در ادبیات گستردهی ابرقهرمانی دیسی و مارول بهنحوی وجود داشته است. شکستناپذیر از آشنایی احتمالی مخاطبش با این الگوهای شخصیتی و پیشفرضهایی که نسبت به آنها دارد به دو منظور استفاده میکند:
۱. تسریع فرایند شخصیتپردازی با توسل به حس آشنایی قبلی مخاطب. وقتی شما بتوانید بلافاصله تشخیص دهید که اعضای محافظان زمین قرار است نمایندهی لیگ عدالت باشند، نیازی نیست که سریال وقت صرف تثبیت این موضوع کند که کار و هدف و مسلک آنها چیست. مخاطب با توجه به دانش قبلیاش این را میداند.
۲. غافلگیر کردن مخاطب با دگرگون کردن پیشفرضهایی که نسبت به عناصر آشنا داشته است. وقتی شما بهطور صحیح محافظان زمین را بهَعنوان اکسپی اعضای لیگ عدالت تشخیص دهید و فکر کنید آنها قرار است شخصیتهای اصلی قصه باشند، ولی بعد شاهد مرگ خشونتبار آنها به دست آمنیمن باشید، میفهمید که با پیشفرضهایی که آثار ابرقهرمانی پیشین در ذهن شما ایجاد کردهاند، نمیتوانید روند قصهی این سریال را پیشبینی کنید.
سریال بروبچهها (The Boys) نیز پیشتر این کار را انجام داده بود و معادل پلید (یا حداقل خاکستری) اکسپیهای بتمن، سوپرمن، فلش، واندر وومن و… را به تصویر کشیده بود و با دگرگونسازی پیشفرضهای مخاطب نسبت به این شخصیتها او را شوکه میکرد. بروبچهها و شکستناپذیر هردو در استفاده از این تکنیک عالی عمل کردهاند، ولی تفاوت اصلی بینشان این است که گارث انیس (Garth Ennis)، خالق بروبچهها، از ابرقهرمانها متنفر است و هدف او از استفاده از اکسپیّها این است که نشان دهد این ابرقهرمانهایی که اینقدر در فرهنگ عامه نفوذ پیدا کردهاند، اگر در واقعیت وجود داشتند، چه موجودات هولناک و عوضیای میشدند.
ولی رابرت کرکمن ابرقهرمانها را دوست دارد و دغدغهی او برای استفاده از اکسپیها بازیگوشیهای داستانپردازانه است، نه القای پیام یا ایدئولوژیای خاص دربارهی بد بودن مفهوم ابرقهرمانها. از این نظر شکستناپذیر شاید برای طرفداران آثار ابرقهرمانی اثر خوشایندتری باشد، چون بروبچهها هجوی بیرحمانه از آثار ابرقهرمانی است، با این هدف که پس از تماشای سریال بهزحمت بتوانید این آثار را جدی بگیرید یا مثل قبل ابرقهرمانها را ستایش و پرستش کنید. ولی شکستناپذیر یک نامهی عاشقانه و در عینحال بازیگوشانه به آثار ابرقهرمانی است که نشان میدهد در بستر چنین آثاری همچنان میتوان به احساسات و دغدغههای ملموس انسانی پرداخت.
۶. شخصیت آمنیمن
بزرگترین نقطهی قوت و عامل جذابیت فصل ۱ شکستناپذیر شخصیت آمنیمن است. دلیل جالب بودن شخصیت او این است که شروری کارتونی (Cartoon Villain) نیست. درست از لحظهای که کشته شدن محافظان زمین به دست او را میبینیم، میدانیم که با یک بمب ساعتی طرفیم. مای بیننده میدانیم که او پلید است، ولی بقیهی شخصیتهای داستان همه او را به چشم قهرمانی ایدهآل میبینند. در واقع آمنیمن نقش خود را بهعنوان شهروند نمونه آنقدر خوب بازی میکند که ممکن است بیننده هم به پلید بودن یا نبودن او شک کند و تصور کند که نیرویی ماوراءطبیعه او را کنترل میکند یا اعضای محافظان زمین شاید واقعاً کار بدی کردهاند که آمنیمن آنها را کشت.
دلیل اینکه آمنیمن را بهزحمت میتوان به چشم یک شرور دید (حداقل تا دو اپیزود آخر فصل)، این است که او در منزل با مارک و همسرش دبی (Debbie) رابطهای بسیار خوب دارد. او شبیه شخصی به نظر نمیرسد که بهراحتی میتواند احساسات مصنوعی از خود نشان دهد، بنابراین عشق و علاقهای که به مارک و دبی نشان میدهد واقعی به نظر میرسد. حتی آمنیمن از آن تیپ مردان خانواده نیست که در ظاهر خانوادهیشان را دوست دارند، ولی در خفا انواع و اقسام زخمهای روانی را به آنها وارد میکنند، چون همسرش دبی شبیه زنی به نظر نمیرسد که این چیزها را تحمل کند.
اگر کسی با خانوادهاش اینقدر خوب است و کلاً به نظر نمیرسد کسی نظر بدی نسبت به او داشته باشد، پس چرا اینقدر مخوف به نظر میرسد؟ چرا هر لحظه احساس میکنیم ممکن است منفجر شود و کشتاری عظیم با تلفات زیاد به راه بیندازد.؟ قشنگی ماجرا این است که همهی حسها و پیشفرضهایی که سریال دربارهی آمنیمن در ما ایجاد میکند به واقعیت میپیوندند. بله، آمنیمن همانقدر که به نظر میرسد پلید است. بله، آمنیمن کشتاری عظیم راه میاندازد و هزاران انسان را در عرض چند ساعت میکشد، فقط و فقط برای اینکه درسی به پسرش یاد بدهد. بله، با وجود همهی این کارها آمنیمن دبی و مارک را دوست دارد. شاید به قول خودش او دبی را بهعنوان «حیوان خانگی» دوست داشته باشد، ولی برای کسی مثل آمنیمن که در فرهنگی بیرحم و ابرفاشیستی مثل جامعهی ویلتروم بزرگ شده، حتی همین علاقهی تحقیرآمیز هم کلی ارزش دارد.
در اوج نبرد بین آمنیمن و شکستناپذیر، در حالیکه چیزی نمانده تا او پسرش را بکشد (سر اینکه حاضر نیست برای تسلیمسازی زمین به ویلتروم به او محلق شود)، فلشبکی میبینیم که در آن دبی با حالتی همذاتپندارانه به آمنیمن توضیح میدهد که چرا باید به بیسبال بازی کردن مارک اهمیت بدهد. چون انسانها پس از بچهدار شدن میتوانند دوباره دنیا را از دید بچهیشان ببینند و این تجربهی ارزشمندی است. آمنیمن بهمرور با حرفهای دبی نرم میشود و در نهایت خودش هم از ته دل به تشویق مارک روی میآورد. پس از یادآوری این خاطره، آمنیمن یادش میآید که چقدر پسرش را دوست دارد و در توانش نمیبیند که بیرحمیاش را بیش از این ادامه دهد. آمنیمن پی میبرد همین زنی که به قول خودش برای او حیوان خانگی است، چه تاثیر عمیقی روی او گذاشته است.
۷. وجود چند قسمت معدود که بیننده را به فکر وا میدارند
با اینکه شکستناپذیر سریال اکشنی پر زد و خورد است و بیشتر حول شخصیتپردازی میچرخد تا پرداخت به درونمایهّهای عمیق، ولی چند قسمت معدود دارد که بیننده را به فکر وا میدارند و نشان میدهند که سریال خیلی هم سطحی نیست. یکی از این قسمتها بخشی از داستان است که در آن دی.ای. سینکلر، سایبورگساز تبهکار، دستگیر میشود، ولی در اپیزودهای بعدی میبینیم که او برای دولت آمریکا کار میکند و جسد سربازهای کشتهشدهی آمریکایی برای ساختن سایبورگهای قدرتمند او مورد استفاده قرار میگیرند تا این سایبورگها، در مهار بحران به دولت کمک کنند. این قسمت نمایانگر دید فایدهگرایانهی دولت آمریکا به هر شخص یا چیزی است که بتواند به قدرت آنها بیفزاید، طوری که حتی یه شرور دیوانه مثل سینکلر هم میتواند جایگاهی برای خود در آنجا پیدا کند (هرچند برخلاف میلش).
تاملبرانگیزترین قسمت سریال جایی است که پی میبریم شخصیت روبات در اصل یک نابغهی ناقصالخلقه به نام رودالف کانرز (Rudolph Connors) است که از راه دور یک سری روبات و پهباد را کنترل میکند و دلش میخواهد به بدنی جدید منتقل شود. در این راه او از دوقلوهای مالر (The Mauler Twins) – که آنها هم نابغه هستند – درخواست میکند ذهن او را در بدن جدیدی کلون کنند. یکی از دوقلوهای مالر نیز کلونشده است و یکیشان اصلی و سر این موضوع گاهی با هم کلکل میکنند و هرکدام ادعا میکنند مالر اصلی خودش است.
صحنهای که در آن ذهن رودالف کانرز وارد بدنی جدید و جوان میشود از آن صحنههای مخپیچ است. همانطور که دوقلوهای مالر به او میگویند، او در قالب بدنی جدید زنده نمیشود، بلکه ذهنش کپی میشود و به بدنی جدید انتقال پیدا میکند و این فرایند آنقدر یکپارچه انجام میشود که پس از پایان آن، شخص نمیداند که معادل واقعی و کلونشدهی خودش کدام است. برای همین است که دوقلوهای مالر فکر میکنند طرف مقابلشان کلونشده است و خودشان اصل.
ولی خب این مسئله برای شخص رودالف دغدغه نیست، چون پس از تکمیل فرایند کلونسازی کالبد ناقصالخلقهی رودالف میمیرد، ولی یک شخص دیگر دقیقاً با همان ذهن و شخصیت و دانش، ولی ظاهری متفاوت زنده میشود. سوال اینجاست که آیا رودالف زنده است یا مرده؟ سریال طوری به این پدیده میپردازد که نمیتوانید با اطمینان به این سوال پاسخ دهید. وقتی دوقلوهای مالر مشغول کلونسازیاند، صحنهای کوتاه نشان داده میشود که در آن دنیا را از دید رودالف میبینیم. او دستش را به سمت آسمان گرفته، ولی جلوی چشمهایش دو دست متفاوت میبینید: یکی متعلق به بدن ناقصالخلقهاش و یکی هم متعلق به بدن جدید. گویی این دو دست در حال همگرا شدن با یکدیگر هستند.
پس از پایان فرآیند، رودالف اصلی (که رو به مرگ است) به رودالف کلونشده میگوید که برود و دنیا را تغییر دهد و چیزهایی را تجربه کند که خودش موفق به تجربهاش نشد. و با گفتن این حرف، بیننده را حیران میگذارد که آیا دارد با خودش حرف میزند یا معادل عجیبغریبی از فرزندش.
در کل صحنهی کلون شدن رودالف صحنهی عجیبی است و ماهیت باورنکردنی و خارقالعادهی کلون شدن را بهخوبی نشان میدهد.
۸. تنوع در طراحی ابرقهرمانها و موجودات فضایی و ظاهر باحالشان
این شاید سطحیترین دلیل برای موفقیت شکستناپذیر باشد، ولی سریال پر از ابرقهرمانها و موجودات فضایی/ماوراءطبیعه است که هرکدام ظاهری متفاوت نسبت به یکدیگر دارند و ایدهی کلی پشت طراحیشان، با اینکه ریشه در ابرقهرمانهای پیشین دارد، باحال است. مثلاً یکی از جالبترین ابرقهرمانهای سریال شخصیت مانستر گرل (Monster Girl) است که میتوان او را معادل عجیبتری از هالک شگفتانگیز حساب کرد. مانستر گرل در اصل دختری ۲۴ ساله است که میتواند خود را به شکل یک هیولای وحشی و درشتاندام (که ظاهری مذکر دارد) تبدیل کند، ولی هر بار که این کار را انجام میدهد، سنش کم میشود و برای همین در سریال شبیه دختری ۱۲ ساله به نظر میرسد و طبق گفتهی خودش، این مسئله برای زندگی رمانتیکش چالشهای بسیاری ایجاد کرده است!
ابرقهرمان جالب دیگر دوپلیکیت (Dupli-Kate) است که میتواند از خودش چند کپی ایجاد کند و هربار که یکی از این کپیها کشته میشوند، دوپلیکیت ضعیفتر میشود، ولی همچنان با ساختن کپیّهای دیگر زنده میماند. مسلماً سر و کله زدن با او برای دشمنانش بسیار اعصابخردکن است. در قبال دوپلیکیت هم این سوال ایجاد میشود که آیا هروقت یکی از کپیهای او کشته میشود، یک انسان واقعی میمیرد یا صرفاً یک هولوگرام از جنس گوشت و پوست و خون.
بتلبیست هم یکی از شخصیتهای جالب سریال است. او معادل هرکول در سیارهای دیگر است، قهرمانی افسانهای که دنبال رقیبی شایسته برای خودش است و همین خواسته او را به زمین میکشاند، ولی میبیند که در زمین هم کسی حریفش نیست.
شکستناپذیر پر از شخصیتهای جورواجور است، از ابرقهرمانهای کلاسیک گرفته تا آدمفضاییها و هیولاهای لاوکرفتی. بهلطف انیمیشن خوشآبورنگ و روان سریال و صداپیشگی عالی همهی شخصیتها و موجودات خوش میدرخشند و دنبال کردن حرفها و حرکاتشان بسیار سرگرمکننده شده است. بههرحال یکی از جذابیتهای سبک ابرقهرمانی خود ابرقهرمانها و ابرشرورها و قدرتهای جورواجوری است که دارند. شکستناپذیر از این لحاظ کم نگذاشته است و برای همین برای کسی که جنبهی «فانتزی قدرت» آثار ابرقهرمانی برایش جالب است، بسیار دلنشین خواهد بود.
شناسنامهی سریال شکستناپذیر
خالق: رابرت کرکمن
صداپیشگان: استیون یون، جی.کی. سیمونز، گیلین جیکوبس، سندرا اوه
خلاصه داستان: داستانی دربارهی نوجوانی هفدهساله به نام مایک گریسون کشف میکند که مثل پدرش قدرتی فرابشری دارد و با نام مستعار شکستناپذیر به دفاع از زمین و مردمش میپردازد…
امتیاز کاربران imdb به سریال: ۸.۷ از ۱۰
امتیاز متاکریتیک: ۷۳ از ۱۰۰
داستانش به قدری جذاب بود که همه فصل رو توی یک روز دیدم ، به معنای واقعی کلمه بی نظیر بود . از اون جو غیرواقعی و خوش بینانه ابرقهرمانی هم خارج بود. صحنه ها بسیار خوب طراحی شده بودند و باعث شده بود که از لحظه لحظه سریال لذت ببرم ، با همه این تعاریف ولی این رو هم باید درنظر گرفت که باز هم چنین کار های با کیفیتی رو قربانی جو حاکم بر رسانه کردند و در سرتاسر سریال اقدام به عادی سازی ترکیب نژادی و حتی همجنسگرایی و دیگر اعمال ضد فرهنگی کردند. اگر بصورت منطقی کمی به ماجرا نگاه کنیم به قدری حق و باطل رو در سریال آمیختند که بیننده در تصمیم گیری عاجز میشه و صرفا تسلیم خواسته سازنده میشه ، حق کاملا با آمنی من بود و مارک در حقیقت خائن به اصل و هویت خودش بود ولی بیننده حیران و فاقد قوه تحلیل از مارک قهرمان میسازه و در پایان نولان منفور میشود که واقع بین بود و وظیفه فطری خودش رو انجام میداد ، بیشتر از این نمیگم اسپویل نشه . بعضی از اتفاقات فیلم هم بکلی با واقعیات تناقض داشتند و صرفا برای پیش برد اهداف سازنده بود مثل: تعداد کاراکتر های سیاه پوست و یا وظایف اونها که اصلا از سطح توان حقیقی شون فراتره ؛ یا اینکه آمریکا در انتها تبدیل به منجی و یا نگران بقا بشریت میشود و وضعیت خانواده های داخل سریال که اکثرا چند نژادی بودند و ……. در کل کار قوی بود و پیشنهاد میشه حتما ببینید !
نقد وبرسی گرچه دیر بود ولی به شدت کامل تر و جذاب تر بود و میشه گفت عالی بود و بهترین نقدی بود که خوندم ممنونم از وقتی که گذاشتین پاش