فلسفهی سقراط (و افلاطون)؛ اگر بیشتر مردم به چیزی باور دارند، احتمالاً اشتباه است
سقراط، فیلسوف یونان باستان که بهعنوان پدر فلسفهی غرب شناخته میشود، یکی از تاثیرگذارترین اندیشمندان تاریخ غرب است. او یکی از پایهگذاران فلسفه و مشوقان اصلی برای شکلگیری آن بود و بهطور مستقیم روی دیگر فلاسفهی مطرح یونان باستان چون افلاطون و ارسطو تاثیر گذاشت. سقراط یکی از عناصر انگیزهبخش اصلی برای تشویق بشریت به فکر کردن دربارهی دنیا و شیوهی درست زندگی کردن بود.
هیچ نوشتهای از خود سقراط به جا نمانده و او در تاریخ فلسفه شخصیتی مرموز باقی مانده است. تمام روایتهای بهجامانده از زندگی و فلسفهی او از دستنوشتههای نویسندههای کلاسیک دیگر به جا مانده است؛ بسیاری از این روایتها با هم فرق دارند و حتی یکدیگر را نقض میکنند. در حوزهی تاریخ این معضل با نام مسئلهی سقراطی (The Socratic Problem) شناخته میشود؛ مسئلهی سقراطی به این اشاره دارد که ترسیم تصویری دقیق از شخص سقراط و زندگیاش بسیار سخت و شاید حتی غیرممکن است.
- ادبیات کافکایی چیست؟ نگاهی به فلسفهی فرانتس کافکا
- آرتور شوپنهاور؛ تاریکترین فیلسوف تاریخ
- فلسفهی فردریش نیچه؛ رنج و عذاب دستمایهی تبدیل شدن به انسانی بزرگ
- چگونه به خود واقعیمان تبدیل شویم؟ (روانشناسی کارل یونگ)
- فلسفهی چارلز بوکوفسکی در دو کلمه؛ تلاش نکنید
- ریشهی بحران وجودی به کجا برمیگردد؟ (فلسفهی ژان پل سارتر)
با این حال، بیشتر اطلاعاتی که دربارهی سقراط در اختیار داریم و بیشتر صاحبنظران هم بر این باورند که نزدیکترین تصویر به واقعیت است در نوشتههای یکی از شاگردان او، یعنی افلاطون، یافت میشود، شخصی که خودش هم به یکی از برجستهترین چهرهها در فلسفهی غرب تبدیل شد و عضوی جداییناپذیر از میراث سقراط است.
افلاطون حدوداً ۳۶ کتاب نوشت که همهیشان از دیالوگهایی تشکیل شدهاند که شخصیت اصلی بیشترشان سقراط است.
صاحبنظران متفقالقول هستند که سقراط در سال ۴۶۹ پیش از میلادر در شهر آتن به دنیا آمد. او در ابتدا مجسمهساز بود و بعد در جریان جنگ پلوپونز (Peloponnesian War) در ارتش آتن خدمت کرد.
او در نیمهی دوم عمرش به فلسفه رو آورد و در این دوران، بیشتر زمان خود را به پرسه زدن در یونان، سوال پرسیدن و به چالش کشیدن مردانی که مردم باور داشتند دانا و عاقل هستند روی آورد.
طولی نکشید که او نسبت به آنچه در زمان خودش بهعنوان حکمت و دانایی در نظر گرفته میشد بدبین شد و به این نتیجه رسید بیشتر مردانی که دانا پنداشته میشدند صرفاً مغرور و متکبر بودند.
در آپولوژی، کتاب افلاطون، سقراط در اشاره به مردی دانا میگوید:
وقتی با این مرد حرف زدم، به نظرم رسید که او در نظر بسیاری از مردم و بهخصوص خودش دانا است، ولی او چنین نبود. سپس سعی کردم به او نشان دهم که او فقط فکر میکند دانا است، در حالیکه دانا نیست. ولی پس از انجام این کار، او، بههمراه بسیاری از کسانی که آنجا حاضر بودند، از من بیزار شد. ولی وقتی از پیش او رفتم، پیش خود فکر کردم که من از این مرد داناترم. حقیقت این است که هیچکدام از ما چیزی دربارهی زیبایی و خوبی نمیداند، ولی او فکر میکند که میداند، در حالیکه نمیداند، ولی من چیزی نمیدانم و فکر نمیکنم که میدانم. بنابراین صرفاً بهخاطر این دلیل ساده من از او داناترم: اینکه وقتی چیزی را نمیدانم، فکر نمیکنم که میدانم.
در نظر سقراط، پذیرفتن نادانی خودش ویژگیای بود که او را از انسانهای زمان خودش جدا کرده بود و تعریف دقیقی از دانایی بود. میتوان گفت که حق با او بود، چون این شعار ساده به یکی از ماندگارترین جنبههای میراث او تبدیل شد، میراثی که هزارههاست به جا مانده، در حالیکه بیشتر مردان دانا و حکیم زمانهی او در بهترین حالت پس از چند نسل فراموش شدند.
سقراط زمان زیادی از زندگیاش را صرف این کرد که به بقیه آموختههایش را یاد دهد و آنها را متقاعد کند چیزهایی را که در نظرشان حقیقت محض است زیر سوال ببرند و در نهایت به نتیجهای برسند که خودش به بهترین شکل خلاصه کرده است: «تنها دانایی حقیقی دانستن این است که هیچ نمیدانی.»
سقراط امیدوار بود که از این راه، بقیه را متقاعد کند که در مسیر پرسشهای فلسفی با مقصد زندگی بهتر به او ملحق شوند و به این نتیجه برسند که پاسخها و باورهایی که در لحظه در اختیارشان بود ناکافی هستند.
با گذر زمان، تعدادی دانشجوی جوان که به طرز فکر سقراط علاقهمند شدند، دور او جمع شدند. با اینکه او نسبت به دانش و ایدههای پرطرفدار بدبین بود، ولی او هم عقاید خود را داشت. او ادعاهایی دربارهی سیاست مطرح کرد و ایدههایش را در این زمینه تدریس کرد، او از دموکراسی بهتندی انتقاد کرد، یک سری ارزش تعیین کرد و فضیلت، خودشناسی، نیکویی، حقیقت و خوشحالی را به ثروت، شهرت و قدرت ارجحیت داد، او توضیحاتی دربارهی اخلاقشناسی ارائه داد و بیان کرد که ریشهی کارهای پلید در نادانی است و کسی که عمل پلید را انجام داده، بیشتر از قربانیاش آسیب خواهد دید، او تعریفی از مفهوم روح ارائه داد و این فهرست همچنان ادامه دارد.
بزرگترین وجهتمایز سقراط نسبت به متفکرین پیش از خود (که با نام فیلسوفهای پیشاسقراطی شناخته میشوند) این است که برخلاف دغدغههای کیهانی و کائناتی آنها، سقراط بر این باور بود که هدف فلسفه پاسخ دادن به سوالی بسیار عملگرایانه و ساده است: «راه درست زندگی کردن چیست؟»
با اینکه سقراط نیت خوبی داشت، ولی تلاشهای او بازخورد خوبی بین تودهی مردم نداشت. پس از اینکه او در کنکاشهایش زیادهروی کرد، به اتهام کفرگویی و فاسد کردن جوانان محاکمه شد. او در جریان این محاکمه گناهکار شناخته شد و حکم اعدام برایش صادر شد.
در سال ۳۹۹ پیش از میلاد، جام شوکران به او داده شد تا آن را بنوشد. شوکران بهآرامی در بدن او حرکت کرد، به قلب او رسید و او را کشت. یکی از بزرگترین ذهنهای تاریخ بشریت بهخاطر بیوفقه سوال پرسیدن برای همیشه خاموش شد، چون دنیایی که او در آن زندگی میکرد، هنوز حاضر نبود به خودش اعتراف کند که تازه اول خط است.
با اینکه ماموریت او نصفهکاره ماند، ولی به هیچ عنوان با شکست مواجه نشد. یکی از بزرگترین میراث بهجامانده از سقراط شاگردش افلاطون بود. او مشعلی را که سقراط روشن کرده بود، با موفقیت از دست او گرفت و بهطور رسمی مسابقهی امدادی فلسفهی غرب را شروع کرد که در طی آن هر فیلسوف مشعل را به دست فیلسوف پس از خودش داد.
افلاطون نیز مثل سقراط مسیر شکگرایی، تفکر نقادانه، استدلال و منطق و ارجحیت دادن به دانش برای رسیدن به یودِمونیا (Eudemonia) – زندگی شاد و رضایتبخش – را ادامه داد. اما برخلاف سقراط، افلاطون قلم به دست گرفت، از خود دستنوشته به جا گذاشت، سیستم فلسفی سازمانیافتهای را طرحریزی کرد، در طول عمرش ۳۶ کتاب نوشت و اولین دانشگاه تاریخ به نام آکادمی (The Academy) را تاسیس کرد.
از این نظر بسیاری افلاطون را بهعنوان اولین فیلسوف واقعی حساب میکنند، حداقل در سنت فلسفی غرب. افلاطون در آثارش به مفاهیمی چون عشق، دوستی، زیبایی، سیاست، اخلاقیات و خوشبختی پرداخت. با این حال، یکی از برجستهترین و شاید تاثیرگذارترین آثار بهجامانده از او تفکراتش دربارهی خود مفهوم تفکر کردن بود. او با پیروی از شکگرایی سقراط نسبت به دانش زمانه، این سوال را مطرح کرد: ما چطور میتوانیم دانش کسب کنیم و چیزی را بفهمیم؟
افلاطون بر این باور بود که دستیابی به دانش ممکن است و حقایق ثابت و عینیای برای کشف کردن و استفاده کردن وجود دارند. البته عبارت صحیحتر «کشف دوباره» است، چون افلاطون بر این باور بود که پیش از تولد کل دانش در ذهن ما وجود دارد و پس از تولد فراموش میشود و ما از طریق عقل خود و دانشاندوزی این دانش را دوباره به دست میآوریم.
مطابق با این ایده که با عنوان ذهنگرایی افلاطونی (Platonic Idealism) شناخته شد، افلاطون قلمروی حقیقت را از قلمروی دنیای مادی جدا کرد و بین درک ما از اشیاء و مفاهیم و خود حقیقیشان تمایز قائل شد.
در نظر افلاطون، واقعیت، آنطور که ما آن را درک میکنیم، بازتابی ناقص از حقیقتی متعالیتر است. این حقیقت متعالی به قلمرویی فراتر از بعد مکان، زمان و ذهن انسان تعلق دارد و شامل حقایق جهانشمول و ایدههای انتزاعی از اشیاء است که در خالصترین و تغییرناپذیرترین فرم ایدئال خود قرار دارند. افلاطون این ایدهّها را فرمها یا مثلها (Forms) نام گذاشت و اعلام کرد که این فرمها اجزای سازندهی دنیای مادی هستند.
بهعنوان مثالی ساده، در نظر داشته باشید که تعداد زیادی درخت در دنیا وجود دارند، ولی همهی درختها نسبت به هم متفاوت هستند. هیچ درختی وجود ندارد که دقیقاً عین درختی دیگر باشد، ولی با این حال، همهیشان درخت به حساب میآیند.
طبف گفتهی افلاطون، دلیل این موضوع این است که همهی درختها سایههای ناقصی از فرم بینقص و ایدئال درخت هستند، فرمی که همهی درختهای دنیای مادی بر پایهی آن ساخته شدهاند. از راه این فرم ما میتوانیم «درخت بودن» یک درخت را تشخیص دهیم.
از منظری عملگرایانه، افلاطون استدلال کرد که از راه عقل و فلسفه، اشخاص و جوامع میتوانند ایدئالهایی چون عدالت، خوشبختی، دوستی، وجودیت و خوبی را بشناسند تا در راستای رسیدن به آنها تلاش کنند و به دستشان آورند.
افلاطون این نظریه را در پرطرفدارترین اثر نسبت دادهشده به او بسط داد: تمثیل غار (The Allegory of the Cave). این تمثیل در جلد هفتم «جمهوری»، معروفترین اثرش قرار دارد. در این تمثیل، او داستان گروهی از زندانیان را تعریف میکند که از بدو تولد، داخل یک غار به زنجیر بسته شدهاند و هیچ دانشی از دنیای بیرون ندارند. روی دیوار روبروی آنها، سایههایی به اشکال مختلف پدیدار میشوند. سرچشمهی این سایهها افرادی هستند که با در دست داشتن اشیاء مختلف در حال رد شدن از جلوی آتشی هستند که پشت این زندانیان قرار دارد.
زندانیان روی این سایهها اسم میگذارند و طبقهبندیشان میکنند و بر این باورند که دارند فرم واقعی چیزها را میبینند. با این حال، وقتی یکی از زندانیان بهطور ناگهانی آزاد میشود، از غار بیرون میرود و دنیای واقعی را بیرون از آنجا کشف میکند.
اکنون او موفق میشود فرم واقعی تمام چیزهایی را ببیند که پیش از این به شکل سایه به او نشان داده شده بودند. این زندانی، پس از آگاهی پیدا کردن به این مسئله، به غار برمیگردد تا کشفیات جدیدش را به گوش زندانیان دیگر نیز برساند. با این حال، وقتی این کار را انجام میدهد، آنها فکر میکنند که او دیوانه شده است، مغزش شستشو پیدا کرده است یا هرآنچه که در دنیای بیرون وجود دارد، او را فاسد کرده است. آنها نهتنها در برابر پذیرش حرفهای او مقاومت نشان میدهند، بلکه با خشونت با او برخورد میکنند، چون تلاش او برای به چالش کشیدن باورهای فعلیشان و تشویق کردن آنها برای پذیرش حقیقتی جدیدتر و بهتر در نظرشان تهدیدآمیز است.
راههای مختلفی برای تفسیر این تمثیل وجود دارد، ولی در بستر نظریهی فرمها، افلاطون اشیاء و سایهای را که ایجاد میکنند، به جهان فرمها و دنیای مادی که ما تجربه میکنیم تشبیه میکند. در این دنیای مادی نیز ما در غار حواس پنجگانهی خود زندانی هستیم و توانایی دیدن فرم حقیقی چیزها را نداریم.
زندانی فرارکرده نمایندهی دشمنی است که از راه عقل و منطق، سعی میکند یافتههایش را با بقیه به اشتراک بگذارد، ولی مردم در برابر او مقاومت نشان میدهند و حتی او را میکشند. با وجود اینکه این تمثیل بسیار کارآمد، خلاقانه و جالب است، ولی یک مشکل اساسی دارد؛ بازتاب این مشکل را میتوان در فلسفهی افلاطون و شاید کل فلسفهی غرب مشاهده کرد: زندانیای که آزاد شد، از کجا میتواند مطمئن باشد پس از رفتن به دنیای بیرون، دوباره وارد غاری دیگر نشده است؟ او از کجا میداند که اشیاء در شکل حقیقیتر و خالصانهترشان در بیرون از غار، صرفاً سایهای بدقواره از سرچشمهی خالصانهتری نباشند که هنوز از وجودش خبر ندارد و شاید هم هیچوقت نمیتواند از وجود آن آگاهی پیدا کند؟
اگر او بهنحوی موفق شود تا قلمرویی حقیقیتر را کشف کند یا به آن برسد، از کجا میتواند مطمئن باشد که قلمرویی حقیقیتر از آن وجود ندارد؟ آیا اگر به این پی ببریم حقایقی که تاکنون فکر میکردیم بدیهیاند، حقیقت ندارند، این مسئله احتمال اینکه آنچه را که در لحظه کشف میکنیم نیز حقیقت نداشته باشد بالاتر نمیبرد؟
سقراط و افلاطون نقشی اساسی در پایهریزی فلسفهی غرب داشتند و هردو در کنار هم ایدههایی مهم و حیاتی مطرح کردند و سوالهایی مهم دربارهی ماهیت واقعیت، دانش، عقل و شیوهی صحیح زندگی و ادارهی جامعه پرسیدند، ولی مشکل اینجاست که بیشتر چیزهایی که کشف کردند یا ادعای درست بودنشان را داشتند، امروزه منسوخ شدهاند.
با اینکه شاید این دو نفر جزو زندانیهای فرار کردهی زمان خود بودند، همچنان زندانی غاری بودند که خارج از غار مردم زمانهی خودشان قرار داشت. شاید کل واقعیت یک زندان است و زمان نیز نگهبان آن.
در آپولوژی افلاطون، سقراط پس از اتمام محاکمهاش به مردم آتن میگوید: «پیشگویی من به شما این است که پس از مرگم، طولی نمیکشد که شما نیز مجازات خواهید شد و مجازات شما بهمراتب از آنچه به من تحمیل کردید شدیدتر خواهد بود. شما باعث مرگ من شدید و دلیلتان هم امید واهی فرار کردن از سوالهای نقادانهی من بود…»
حدوداً ۲۴۰۰ سال پس از مرگ سقراط، به نظر میرسد که پیشگویی سقراط از بعضی لحاظ به حقیقت پیوست. ما هنوز موفق نشدهایم از سوالهای نقادانهی او فرار کنیم. با تولد هر نسل جدید، پایهگذاری مکتب فلسفی جدید، گشوده شدن درهای دانش جدید، دوباره در موقعیتی قرار میگیریم که سقراط در آن قرار داشت: یا از هیچ چیز مطمئن نیستیم یا باید از قبول کردن نادانی خود سر باز بزنیم.
سقراط، افلاطون و ارسطو یک سری از ابزار اولیهای را که برای گسستن اجزای دنیا به آنها نیاز داشتیم در اختیارمان قرار دادند، ولی خودشان نه نتوانستند، نه هیچوقت میتوانستند، دستورالعملی برای دوباره وصل کردن این اجزای از هم گسسته در اختیار ما قرار دهند.
ما هنوز چیز زیادی دربارهی مفهوم «خود» نمیدانیم، چه برسد به خود حقیقی. مفاهیمی چون معنای زندگی و شیوهی درست زندگی، ماهیت هوشمندی، دلیل وجود حیات یا خود کائنات، هدف غایی وجود هر چیزی هنوز برای ما روشن نیستند. ما نمیدانیم که آیا حقیقتی وجود دارد و آیا میتوان از وجود داشتن آن اطمینان حاصل کرد یا نه. فهرست این سوالهای بنیادین که پاسخی برایشان نداریم ادامه دارد.
یکی از معدود حقایق که از زمان یونان باستان تاکنون ثابت باقی مانده نادانی ما انسانهاست، نادانیای که سقراط در جملهی معروف و متناقضش آن را خلاصهومفید بیان کرد: «من میدانم که هیچ نمیدانم.»
سقراط میدانست که هیچ نمیداند، ولی بر این باور بود که میتوان در راستای رسیدن به هدفی مثبت به این تناقض فایق آمد. حداقل در بسیاری از مسائل عملگرایانه (مثلاً مسائل علمی) میتوان این تناقض را رفع کرد. ولی در حوزهی سوالهای بزرگتر، شاید فلسفه هیچوقت به هیچجا نرسد.
شاید در فلسفه هیچ جواب نهایی برای هیچ سوالی وجود ندارد و شاید هیچوقت به چنین جوابی نرسیم، ولی بههنگام تجربهی موسیقی، هنر، منظرهی طبیعی زیبا و گفتگو با یک دوست نیز جوابی نهایی وجود ندارد. ولی بهشخصه کسی را نمیشناسم که این تجربهها را فاقد ارزش بداند.
شاید از راه همان عنصری که بشریت را محکوم به نیاز به فلسفهبافی کرد، بتوانیم یاد بگیریم تا چطور از بیحاصل بودن فلسفه لذت ببریم. شاید هدف فلسفه، حداقل فلسفهای که به سوالهای بزرگ میپردازد، این است که نشان دهد مبهم و ناشناس بودن بعضی چیزها نه وسیلهای برای رسیدن به هدفی بزرگتر، بلکه خودش هدف نهایی است. شاید کاری که باید انجام بدهیم – و تنها کاری که از دستمان برمیآید – این است که مثل کودکانی که صرفاً از روی کنجکاوی از بازی کردن با بلوکهای لگو لذت میبرند، ما هم از بازی کردن با بلوکهای فلسفه لذت ببریم. دلیل سر و کله زدن با این بلوکها این نیست که در نهایت قرار است چیزی از دل آنها بیرون بیاید که تا ابد ماندگار بماند؛ ما میدانیم که دیر یا زود این بلوکها را از هم سوا خواهیم کرد، برای مدتی آنها را کنار خواهیم گذاشت و روزی دیگر به شکلی متفاوت، دوباره با آنها بازی خواهیم کرد و شکلی متفاوت خواهیم ساخت.
به همین خاطر، چه با سقراط، افلاطون، ارسطو و در کل سنت فلسفی غرب موافق باشیم، چه نباشیم، باید از آنها بهخاطر فراهم کردن ابزار موردنیاز برای فکر کردن و شک کردن تشکر کنیم، ابزاری که چند هزاره میشود در فراهم کردن شگفتیهای فلسفی یاریرسان ما انسانها بودهاند.