فیلم پرستیژ کلید کشف جهان کریستوفر نولان شعبدهباز
بهترین راه برای درک جهانبینی کریستوفر نولان و ترفندهای قصهگویی و فیلمسازی او، بررسی فیلم «پرستیژ» (The Prestige) است. نولان به وضوح در این فیلم باورهای خودش را برای تماشاگران نمایان کرد و ما فهمیدیم که دیدگاه نولان به خودش و آثارش چیست. بیانیهای بود که مسیر کاری و حرفهای کریستوفر نولان را به همه اعلام میکرد. با دیدن پرستیژ حس میکنید او تمام وجود و عشق و علاقهاش را صرف ساخت این فیلم کرده است، اتفاقی که از زمان «ممنتو» (Memento) نیفتاده بود. ولی با این حال پرستیژ بیشتر از آنکه یک اثر هنری تمام و کمال به حساب بیاید، بیانیهای است که انگار نولان با قصد قبلی تنظیم کرده بود، انگار میخواست به دنیا بگوید «ببینید، این چیزی است که من دلم میخواهد بسازم.» اگر میخواهید ذهن کریستوفر نولان را درک کنید، پرستیژ را دوباره ببینید.
فیلم اقتباسی بود از رمانی با همین نام و نوشتهی کریستوفر پریست، ولی دقیقا جنسی از سینما بود که فقط نولان میتوانست بسازد. قصهای دربارهی فریب، هویت، و فداکاری. مضامینی که در فیلمهای قبلی نولان دیده بودیم ولی اینجا به غنا و پختگی کامل میرسید. داستان دو شعبدهباز که فکر میکنند دشمن همدیگراند، در حالی که قرینهی هم هستند. رابرت انجر (هیو جکمن) و آلفرد بوردن (کریستین بیل) هر دو به طرزی افراطی و رادیکال میخواهند در فریبکاری و شعبدهبازی استاد شوند و در این راه به قدری همه چیز زندگیشان را فدا میکنند که در نهایت خودشان قربانی فریب و دسیسه میشوند.
فیلم سؤالی پیش روی این دو مرد قرار میدهد: «برای واقعی و باورپذیر در آمدن شعبده، حاضری تا کجا پیش بروی و چه ریسکهایی را به جان میخری؟» سؤالی که انگار کریستوفر نولان هم هربار قبل ساختن فیلم جدیدش از خودش میپرسد. یادمان نرود که برای همین تازهترین فیلمش «انگاشته» (Tenet)، عملا و واقعا یک هواپیما را منفجر کرد تا همه چیز «واقعی» به نظر برسد.
آناتومی یک حُقه
پرستیژ از همان دقایق اولیهاش به ما میگوید که قرار است قصهای بزرگ تعریف کند. نمایی مرموز از تعداد زیادی کلاه میبینیم که در جنگل رها شده است، و نریشنی با صدای کریستین بیل میگوید: «با دقت نگاه میکنین؟» سپس مایکل کین سه مرحلهی کلیدی شعبدهبازی را میگوید:
- مرحلهی اول قرارداد یا «عهد و پیمان» (The Pledge) است و شعبدهباز چیزی معمولی و غیرویژه را به تماشاچی نشان میدهد که مثلا بگوید «ببینید، این فقط یه کلاه معمولیه، مثل کلاه شما و بغل دستیهای شما.»
- بعد نوبت به مرحلهی دوم یا «برگشت ماجرا» (The Turn) میرسد و حین آن شعبدهباز با همان شیء معمولی حرکاتی ویژه و غیرمعمولی ترتیب میدهد و تماشاچی میفهمد که شیء معمولی نبوده است.
- در آخرین و سومین مرحله که به «حیثیت» (The Prestige) مشهور شده است، شعبدهباز آخرین برگ برندهاش را رو میکند و هنجارها را از نو میسازد. شیء را به حالت معمولی قبلش برمیگرداند تا تماشاچی شگفتزده شود و لبخندی از سر رضایت بزند و مهارت شعبدهباز و قدرتش در بازی با واقعیت و نظم معمول دنیا را تحسین کند.
همانطور که کاتر (مایکل کین) میگوید: «غیب کردن یه چیز کافی نیست، باید به تماشاچی نشون بدیم که قدرت برگردوندن و ظاهر کردنش رو هم داریم.» صرف نابود کردن چیزها و غیب و پنهان کردنشان هنر نیست، یک شعبدهباز حقیقی همیشه راهی برای خلق کردن پیدا میکند، حتی اگر با فریب دادن تماشاچی. نولان هم میداند کارش ساختن وهم و خیال و فریب دادن تماشاچی است، ولی دغدغهاش این است که چطور در نهایت چیزی واقعی و باورپذیر تحویل مخاطبی بدهد که خودش پول داده و بلیت خریده تا «فریب» بخورد. نکتهاش این است که در فریب و دروغ سینما چیزی واقعی کشف کند.
این سه مرحله یا سه اصل شعبده در خود فیلم هم پیاده شده است. بوردن و انجر دو شعبدهبازی هستند که مخاطب در ابتدا با هردوی آنها آشنا میشود و روند عادی و «معمولی» کار و حرفه و زندگی شخصیشان را میبیند.
قصه که جلوتر میرود و آن فاجعهی معروف مخزن آب و مرگ همسر انجر رخ میدهد، وارد مرحلهی طولانی دوم میشویم. فصلی پر فراز و نشیب از فریبکاری، دروغ، فداکاری، شعبده و جادو و علم که دو همکار سابق و رقیب کنونی را در موقعیتهای مختلف روبهروی هم قرار میدهد. در این مرحله نولان حُقههایش را یکی یکی پیش چشم مخاطب میآورد و با انواع و اقسام معما و غافلگیری و سرگرمی، او را تا فصل پایانی و مرحلهی سوم شعبده همراهی میکند. تا اینکه به افشاگری نهایی میرسیم و حقه و شعبدهی کریستوفر نولان به سرانجامی تأثیرگذار میرسد، و مخاطب از «گول خوردن» لذتی وافر میبرد.
فداکاریهای بزرگ
پرستیژ داستان دو مرد است که زندگیشان را وقف فریبکاری و شعبدهبازی کردهاند و به تدریج آنقدر در این کار مهارت پیدا میکنند که مرز بین زندگی واقعی و نمایش برایشان برداشته میشود و مدام برای همدیگر دسیسه میچینند.
انجر و بوردن دو روی یک سکهاند. شباهتهای این دو نفر فقط در شیفتگی غیرقابل کنترلی که نسبت به جادو و نمایش و شعبده دارند نیست. هردو همسرشان را در مقطعی از دست میدهند، هردو آسیبهای جبرانناپذیری به هم میزنند، هردو از دفترچه خاطراتشان برای به دام انداختن هم استفاده میکنند، و مهمتر از همه، هردو برای اینکه کاملترین و درخشانترین شعبدهی دنیا را اجرا کنند، خودشان را تا مرز نابودی میکشانند.
بوردن نیمی از زندگی خودش را با کس دیگری تقسیم کرده است. شعبدهی «انتقال انسان» (Transpoted Man)، حُقهای که طی آن توپی را از دری میانداخت و بلافاصله و کنار دری دیگر که چند متر دورتر بود ظاهر میشد و توپ را برمیداشت، در واقع با تکنیکی ساده به اجرا در میآمد. از بدل خودش استفاده میکرد، و آن بدل، برادر دوقلوی خودش بود. ولی حُقهی بزرگتر در زندگی شخصی بوردن جریان داشت. او نه تنها در شعبدههایش، بلکه در زندگی واقعی هم از بدل استفاده میکرد. زندگیاش به دو بخش تقسیم شده بود و نیمی از آن را برادر دوقلویش هدایت میکرد. به همین دلیل گاهی اوقات عشقش به سارا (ربکا هال) واقعی بود و گاهی اوقات نه، چون یکی از برادرها عاشق سارا بود و دیگری اولیویا (اسکارلت جوهانسون) را دوست داشت. برادران بوردن برای حفظ این حُقهی بزرگ زندگیشان حاضر به پرداخت هر هزینهای بودند. وقتی یکی به دلیل توطئهی انجر انگشتانش با شلیک تفنگ از جا کنده شد، دیگری انگشت خودش را قطع کرد. در زندگی روزمره خودشان را نوبتی گریم میکردند تا در نقش «فالن» دستیار مرموز بوردن ظاهر شوند. آنها خودشان و زندگیشان را تمام و کمال وقف نمایش و شعبده کردند، بیتوجه به اینکه اطرافیانشان چه آسیبهایی میبینند.
آن سوی ماجرا، انجر و شیفتگی بیحدوحصرش مثل خوره او را از درون نابود میکرد. در ابتدا همه چیز به خاطر غم از دست دادن همسرش بود، ولی تعصب و نفرتی که نسبت به بوردن داشت او را کور کرده بود و نمیفهمید تا کجا باید پیش برود. فکر و ذکرش این بود که سر از کار بوردن در بیاورد و بفهمد راز حقهی معروف او چیست. هرقدر کاتر به او میگفت جواب معما ساده است و بوردن از بدل استفاده میکند، گوش انجر بدهکار نبود و مدام به دنبال جوابی سختتر، پیچیدهتر و هولناکتر میگشت. در نهایت جواب این پیگیری عجیبش را گرفت، و بهایش را هم با سهمگینترین چیزها داد.
وقتی بوردن نام «تسلا» را روی کاغذ نوشت و به عنوان رمز موفقیتش به انجر داد، فکرش را هم نمیکرد سفر دور و دراز انجر و دیدارش با نیکولا تسلا (با بازی دیوید بووی) منجر به خلق دستگاهی شود که از همه چیز، حتی انسان، کپی و کلون میساخت. بوردن گمان میکرد انجر را دنبال نخود سیاه فرستاده است، ولی انجر مصمم بود به جوابش برسد. حتی اگر این جواب را خودش با دستهای خودش خلق میکرد. دستگاه تسلا بنا بود انجر را چند متر جابهجا کند، ولی در عوض از او کپی میساخت. انجر که بعد از این همه ماجرا به هیچ وجه حاضر نبود شکست را بپذیرد، دست به اقدامی هولناک زد. حُقهی انتقال انسان را به اجرا در آورد، ولی با یک راز سیاه و ترسناک. هرشب در دستگاه تسلا میرفت تا یک کپی از خودش بسازد، تا با غیب و ظاهر شدن در دوردستترین نقطهی سالن نمایش، تماشاگران را به حیرتی عجیب وا دارد. اما هیچ حُقه و شعبدهی بزرگی بدون فداکاری بزرگ و سهمگین عملی نمیشود. انجر هر شب که یک کپی از خودش میساخت، نسخهی قبلی را در مخزن آب غرق میکرد.
اما مشخصترین تفاوت بین این دو مرد، در رویکرد و دیدگاهشان به شعبدهبازی نهفته است. بوردن ملزومات این حرفه را درک میکند، همه چیز را از نظر تکنیکی و فنی میبیند و از همه چیز بهترین استفاده را میبرد. انجر یک شو من تمامعیار است. دلش میخواهد همه چیز دراماتیک و پیچیده باشد. دلیل اینکه حُقهی جابهجایی انسان بوردن را هضم نمیکند این است که برایش قابل قبول نیست جواب معما به سادگی استفادهی یک بدل باشد، و به همین دلیل آنقدر میگردد تا به پاسخی پیچیدهتر و شگفتآور تر برسد.
ویژگیهای این دو نفر، در کریستوفر نولان هم دیده میشود. نولان میخواهد یک فیلمساز ماهر باشد که تصاویر شگفتانگیز را به بهترین نحو ممکن کارگردانی میکند و همهچیز را از نظر فنی با بالاترین سطح ممکن میسازد، و از سوی دیگر شو منی است که میخواهد تودههای مردم را سرگرم و شگفتزده کند. بوردن نمایندهی بخش اول نولان است و انجر نمایندهی بخش دوم او. دو بخشی که در جنگ مدام با هم هستند، چون با یک وضعیت متناقض طرف هستیم. اگر بخواهید مخاطب را با مسائل به شدت پیچیده و عمیق درگیر کنید، ممکن است توجهش را به شما از دست بدهد و دیگر سرگرم نشود. و اگر بخواهید صرفا به سرگرم کردن او بپردازید، دیگر جایی برای حرفهای مهم و ماندگار نمیماند. کریستوفر نولان به طرز غریبی راهی پیدا کرده است تا بین این دو طرز تفکر صلحی پایدار برقرار کند و فیلمهایی بسازد که در عین سرگرمکننده بودن و فروش بالا، مسائل و دغدغههای پیچیدهای را مطرح میکنند.
اساس قصهگویی یعنی فریب تماشاگر، اینکه یکسری آدم و اتفاق تخیلی را جوری ارائه کنیم که مردم حس کنند همهچیز واقعی است، درگیر ماجرا و شخصیتها شوند و برایشان دل بسوزانند و به سرنوشتشان فکر کنند. نولان به خوبی این قدرت را درک کرده است. میداند که چطور ما همه دلمان میخواهد فریب بخوریم و چطور برای اینکه بتوانیم به زندگیمان ادامه دهیم، مدام به خودمان دروغ میگوییم. او شاید بیشتر از باقی فیلمسازهای این دوره به قدرتی پی برده که در روایت و قصه نهفته است. ما برای زنده ماندن، به خودمان دروغ میگوییم، ولی چون زندگیمان بر پایهی دروغ و فریب بنا شده است، خیلی زود سمت نابودی و ویرانی میرویم. بوردن شاید با خودش صادق باشد، ولی با هیچ کس دیگری در زندگیاش صادق نیست و در نهایت حتی همسرش تحت فشارهای روانی یک زندگی دوگانه، خودکشی میکند. انجر بیشتر از همه به خودش دروغ میگوید و در نهایت کارش به جایی میکشد که بارها و بارها نسخههایی از خودش را غرق میکند. بوردن و انجر همچون لئونارد (گای پیرس در ممنتو) یا ویل دورمر (آل پاچینو در بیخوابی) روی دروغ و فریب تکیه کردهاند چون تنها راه بقایشان همین است. در نهایت هم بهایی سنگین بابت این دروغها میدهند.
نولان هم برای سرگرم کردن مخاطب امروزی هزینههای زیادی میدهد (هم مالی، هم ریسک عملیاتی) و هربار چالشهای بزرگتر و عجیبتری برای خودش و تیمش میتراشد. انگار با هر فیلم مردم دنیا را برای حُقه و شعبدهی بعدیاش آماده میکند و میترسد اگر چیز تازه و شگفتانگیزی در چنته نداشته باشد و مخاطب را متحیرتر از قبل نکند، جادویش را از دست خواهد داد.
شاید این مدیوم پوپولیستی و عوامفریب به نظر برسد، ولی قصهگویی و شگفتزده کردن مخاطب نیازمند فداکاری و وقف تمام و کمال زندگی است.
منبع: collider