تراژدی تام هیدلستون؛ چگونه مارول حرفهی یک بازیگر بزرگ را نابود کرد؟
فصل دوم سریال «لوکی» سه هفتهی پیش به پایان رسید و برای بسیاری به همان اندازه که آگاهیبخش بود، گیج و سردرگمکننده نیز بود. مانند بسیاری از فیلمها و سریالهای مارول، تمرکز بیش از اندازه روی جهانسازی سبب ایجاد روابط مبهم بین کاراکترها شده است و از طرفی فضای سنگین و بیش از پیش غمانگیز این فیلمها و سریالها آن جذابیت و سرگرمکننده بودن سناریوها را از آنها گرفته است. اگر شما کاملا متوجه میشوید که آیا کاراکتر بازیگر جاناتان میجورز ویکتور تایملی است، کنگ تسخیرکننده یا کسی که این وسط باقی میماند یا شاید هم هر سه آنها است، پس شما یک قدم از بسیاری از مخاطبان سریال جلوتر هستید. اما یک چیز در این سریال ثابت باقی مانده است و آن هم نقشآفرینی لذتبخش ستارهی این سریال یعنی تام هیدلستون است.
- آیا لوکی نشان میدهد که سریالهای مارول از فیلمها هم بهترند؟
- ۱۱ بازیگر که میتوانند جیمز باند بعدی باشند
این بازیگر به مدت ۱۲ سال است که از زمان اولین فیلم «ثور» محصول ۲۰۱۱ به کارگردانی کنت برانا، نقش لوکی را بازی میکند. او به جذب تمجید و ستایش مخاطبان برای بازی گیرا و کاریزماتیک خود در نقش ضدقهرمانی که در زمان حرکت میکند، ادامه میدهد حتی اگر آنهایی که سیر تکامل طولانی او از یک ابرشرور زجرکشیده ولی پست و بزدل که میخواهد همه چیز را صاحب شود به یک قهرمان دوستداشتنی مشکلدار از حیث اخلاقی دنبال کردهاند، شاید اکنون بخشیده شوند آن هم به خاطر گیجی و سردرگمی که از نسخههای متعدد این خدای فریبکار تا به حال دیدهاند.
و با رازی که در قسمت پایانی این فصل دوم این سریال آشکار شد که لوکی اکنون نگهبان جدید زمان است و به دنبال تعداد بینهایتی از خطوط زمانی است که مالتیورس به آن نیاز دارد، این سریال همزمان به ضدابرقهرمان خود فرجام رضایتبخشی میدهد و در همین حین مثل همیشه در را برای نقشهای بعدی باز میگذارد.
نه اینکه ما نیاز داشته باشیم بیش از این شاهد حضور یک خدای حقهباز باشیم. با احتساب آخرین بار، هیدلستون در فیلمهای مارول ۷ بار در نقش لوکی ظاهر شده است که شامل بازیهای کوتاه غافلگیرکنندهی او هم میشود که در آن نامی از او در تیتراژ فیلمها برده نشده است که باید به آن اضافه کنید حضور او در دو فصل سریالی به نام خودش و سریالهای انیمیشنی کوتاه و بلندی که او در نقش صداپیشه در آنها حضور داشته است. دشوار است به بازیگری فکر کنی که تا این حد با یک نقش ساده مترادف شده باشد. این در حالی است که بسیاری از بازیگران همکار هیدلستون در جهان «انتقامجویان» کاراکترهای ابرقهرمانی خود را با کارهای دیگر تغییر دادند که اگر به چند نمونه از آنها فکر کنیم به عنوان مثال به مارک رافلو، تعداد قلیلی تنها او را برای نقشآفرینی هالک به خاطر دارند این در حالی است که هیدلستون به خاطر اشتیاق و تمایل مجددش به حضور در نقش لوکی شناخته میشود.
نمیتوانیم بفهمیم که آیا او این کار را به این خاطر انجام میدهد که پای قرارداد خودش را احتمالا با خون امضا کرده و اجباری در کار است آن هم زمانی که یک دههی پیش او بازیگر تیاتر کمتر شناختهشدهای بود یا شاید صرفا از بازیکردن این کاراکتر لذت میبرد اما او باید در حضورهای همیشگی خود در رویدادهایی مثل کامیک-کان موفق ظاهر شود جایی که او از یک مهمانی پرسر و صدا اطمینان خاطر دارد که حتی دوستداشتنیترین ستارههای راک هم نمیتوانند چنین رویدادی به پا کنندکه با آن برابری کند.
البته این کمک میکند که هیدلستون در نقش لوکی بسیار خوب است. او توسط راهنما و معلم خود کنت برانا برای این نقش انتخاب شد که با او روی صحنه و نیز در سریال «والاندر» کار کرده بود. بعد از یک آزمون ناموفق برای نقش ثور و با نگاه به گذشته که این انتخاب درستی برای او است، درست مثل کریس همسورث که قهرمان چکش به دست است، از همان اول که هیدلستون در نقش خود ظاهر شد، معلوم بود که خیلی خوب از پس نقش برآمده است و متانت شکسپیری و حس تاثرانگیز احترام زخمخورده را به کاراکتر خود بخشیده است که خیلی راحت میتوانست با وجود یک بازیگر ناپخته و کمتجربه تنها به یک آدم تبهکار عادی تبدیل شود.
او سپس موفق شد به عنوان ضدقهرمان اصلی «انتقامجویان» قاب تلویزیون را بدزدد و فیلم را از آن خود کند و دیالوگهای کوتاه و خندهدار جاس ویدن را با اعتماد به نفسی مثال زدنی یکی پس از دیگری به زبان میآورد و هیچگاه تماما بیتفاوت نبود، آن هم به رغم شرارتهای بیپایانی که در اعمال و رفتارش وجود داشت. گرچه نقشآفرینیهای بعدی او به دلیل میزان توانمندی کارگردانها تفاوت داشت، بازی او در «ثور: راگناروک» حرفهای و در عین حال موجب خنده و شادی بود. بازیهای کوتاه او در فیلمهای بعدی «انتقامجویان» کمتر تاثیرگذار بود اما با این حال حضور او همچنان به شکل جذابی تماشایی بود و چشمها را به خود خیره میکرد.
اما همهی اینها به ناچار روی دیگری هم دارد. وقتی هیدلستون دو دههی پیش حرفهی خود را آغاز کرد، سریعا جایگاه خود را به عنوان یکی از هیجانانگیزترین بازیگران بریتانیایی نسل خود تثبیت کرد. درست مثل دوست و شریک بازی گهگاه او بندیکت کامبربچ، او میتوانست نقشهای اصلی کاریزماتیک را بازی کند اما از طرفی هم میتوانست به راحتی درون اجزای کاراکتر محو شود.
بعد از کارآموزی اجباری در تلویزیون که در همه جا حضور داشت، از بازی در نقش قربانی تا درام وینستون چرچیل «طوفان انباشته» در نقش پسر چرچیل راندولف، او اولین حضور خود در سینما را با فیلمهای جوانا هاگ تجربه کرد، آن هم با نقشآفرینی در فیلمهایی با بودجهی کم اما تحسینشده توسط منتقدان یعنی «بیربط» و «مجمعالجزایر» که همزمان بود با ایفای نقش اصلی خود در سریال «والاندر» در مقام کارآگاهی خوشفکر به اسم مگنوس مارتینسون که سبب شد او به طیف عظیمی از مخاطبان معرفی شود. این امر سبب همکاری با معلم و راهنمای او یعنی کنت برانا شد که او را تشویق کرد تا برای «ثور» تست بدهد. بقیهاش درست مثل چیزی که همه میگویند، روایت تاریخ است.
عیب مقیدشدن هیدلستون به مجموعهی مارول این است که خارج از این جهان سینمایی، تنزل کیفی پایداری در کارهای او دیده میشود. در ۲۰۱۱ سالی که او باید به آن به عنوان سال سرنوشتساز نگاهی مجدد داشته باشد، نه تنها در فیلم «ثور» ظاهر شد بلکه با استیون اسپیلبرگ، وودی آلن و ترنس دیویس نیز همکاری کرد و بازیهای بهیادماندنی از خود در نقشهای ایفاشدهای که در عین شایستگی گلچین شده بودند، ارائه کرد که میتوان به بازی او در نقش کاپیتان نگون بخت نیکولز در فیلم «اسب جنگی»، اف. اسکات فیتزجرالد بدنام در فیلم «نیمهشب در پاریس» و افسر بدخلق نیروی هوایی بریتانیا فردی پیج در فیلم «دریای آبی عمیق» اشاره کرد.
از او مرتبا با عنوان هیجانانگیزترین بازیگر نسل خود یاد میشد که ترکیب نادری از تحسین را برای ویژگیهای اندیشمندانهاش دریافت میکرد. کسی که فارغ التحصیل کمبریج است و حائز رتبه ممتاز در دو رشته است و با ظاهر کلاسیکش مخاطبان را به خود جذب میکند. این موضوع به او کمک کرد که آشکارا مردی دوستانه، نجیب و شایسته بود که هم برای مصاحبهکنندگان آدم جذابی بود و هم برای تحسینکنندگان ستارههای سینما. جهان آمادهی دادن پیشکش بود. اما به نظر میرسید، موقعیتی هیجانانگیز و در عین حال خطرناک برای بازیگری جوان و ستارهای در حال ظهور در حال رقم خوردن است.
در ابتدا به نظر میرسید که او میتواند از پس شهرتی که مارول برای او رقم زده است، برآید آن هم با حضور در دیگر نقشها. او در نقش پرنس هال و سپس هنری پنجم در سریال «تاج توخالی» به تهیهکنندگی سم مندس که اقتباسی از آثار شکسپیر است، عالی ظاهر شد، درست مثل بازی پویا و کاریزماتیکی که از خود در نقش کوریولانوس روی صحنهی تیاتر انبار دونمار در سال ۲۰۱۳ ارائه داد. او به همکاری با کارگردانهای غیرمعمول و در عین حال جالب ادامه داد و در درام خونآشامی جیم جارموش به نام «تنها عاشقان زنده میمانند» حضور پیدا کرد و همچنین در فیلم ترسناک و باشکوه گیرمو دلتورو یعنی «قلهای به رنگ خون» و نیز با حضور کوتاه و سرگرمکنندهاش در فیلم «ماپتها: تحت تعقیب» در نقش فراری از زندان.
وقتی او در نقش اصلی اقتباس از آثار جان لوکاره یعنی «مدیر شبانه» در اوایل سال ۲۰۱۶ بازی کرد، برای خودش اسم و رسمی داشت و آن بازیگر نادری بود که میتوانست برای همه جذابیت داشته باشد، از عاشقان درام هنری و شکسپیر گرفته تا طرفداران دوآتشهی کمیکبوکها و فیلمهای ترسناک. او حتی به یکی از انتخابهای اصلی برای ایفای نقش جیمز باند تبدیل شده بود و به نظر میرسید دنیا را به زانو در آورده است. چه چیزی میتوانست کار را خراب کند؟
جواب این سوال در کمال تعجب نام یک فرد است و آن کسی نیست جز تیلور سویفت که او برای اولین بار در مهمانی سیاه و سفید مت گالا به فاصلهی اندکی بعد از اولین پخش اولین قسمت سریال «مدیر شبانه» ملاقات کرد. زندگی عاشقانهی این خوانندهی آمریکایی از زمانی که مشهور شده است، همواره زیر ذرهبین بوده است و هیدلستون یکی از آخرین نامها در فهرست بلند بالای افرادی است که سویفت با آنها خوشگذرانی کرده است که باید از این بین به افرادی مثل هری استایلز و جیک جیلنهال هم اشاره کرد. سویفت سبک ویژهای در جاودانهکردن نام عاشقان خود با خواندن ترانه دارد و گفته میشود آهنگ مشهور او «ما هیچ وقت به یکدیگر برنمیگردیم» دربارهی جیلنهال است، بنابراین ریسک واردشدن هیدلستون به رابطهی عاطفی با تیلور تنها شانس به دستآوردن ترانهی تلخ جدایی نیست که دربارهی او نوشته میشود بلکه احتمال اینکه برای اولین بار در زندگی حرفهای خود توجهاتی که به سمت او معطوف شده بود، قرار بود بد و منفی باشد.
و این موضوع خیلی سریع اتفاق افتاد آن هم وقتی او تیشرت «من عاشق تیلور سویفت هستم» را در چهارم جولای پوشید و مورد تمسخر قرار گرفت. شایعه شده بود که رابطهی آنها چیزی جز یک دوز و کلک نیست و عکسهایی که از این دو در مکانهای مختلف منتشر شده بود، برای این طراحی شده بود تا توجه رسانهها را به خود جلب کند و از آنجایی که با فاصلهای فاحش شهرت هیدلستون به مراتب کمتری از شریک خود بود، او به ناچار به مورد بهرهبرداری ذرهبینهای رسانه تبدیل شده بود.
اینکه تماما واقعی بود یا نه، این خوشگذرانی تنها بعد از چند ماه به پایان خود رسید و هیدلستون خودش را در حالی پیدا کرد که دوستان سویفت در رسانه علیه او حرف میزدند. به شکل طعنهآمیزی گفته میشد که این رابطه زیادی عمومی شده بود و تام با عشق خود به «لایملایت» تیلور را عصبی کرده و او از کوره در رفته بود. هیدلستون که هر وجبش یک جنتلمن تمام عیار است، هیچ وقت پشت سر سویفت حرف نزد تا مبادا او آزرده خاطر شود اما با این حال وقوع این مسئله موجب شرمساری بود و به تام هیدلستون به عنوان یک بازیگر نشان داد که تام هیدلستونبودن به عنوان یک سلبریتی چه خطراتی در پی دارد.
حرفهی او از آن زمان در جهتی حرکتی میکند که رعایت امنیت را در اولویت خود قرار داده است. او در فیلم «کونگ: جزیرهی جمجمه» قهرمان اکشنی است که چندان چنگی به دل نمیزند و منتقدان در این موضوع اتفاق نظر داشتند که او زیر سایهی گوریل غولآسا و بازیهای مکمل بازیگرانی مثل جان سی. رایلی و ساموئل ال. جکسون گم میشود. نقشهای دیگر و متمایزی که او پس از این فیلم در آنها حضور داشته است عبارتاند از نقش اصلی درام گوتیک و کمتر دیدهشدهی «مار اسکس» در مقابل کلر دینز و بازگشت به صحنهی تیاتر در سال ۲۰۱۹ در نمایش «خیانت» که او در آن شریک عاطفی فعلی خود زاوی اشتون را ملاقات کرد.
کسانی از ما که انتظار داشتیم روزی او به یک هملت باشکوه تبدیل شود، مایوس از این موضوع بودیم که او این نقش را با کارگردانی برانا در سال ۲۰۱۷ و در یک تیاتر کوچک نیمه خصوصی بازی کرده است که برای جمعآوری کمک مادی به دانشگاه او اجرا شده بود. این روزنامه بازی او را کنشگرانه، مردانه، سراسیمه تا مرز پرخاشگری و یقینا به تمامی خردمندانه توصیف کرده بود اما با این همه تنها چند هزار نفر شانس این را داشتند که آن را ببینند.
با این حال اگر انتخابهای هیدلستون بیدردسر بوده است، همیشه حضور در نقش لوکی او را در دید عموم قرار داده است. اما باز هم یقینا با پایان قوس کاراکتری او، آن طور که در پایان فصل دوم به نمایش در آمد، زمان آن برای این بازیگر بزرگ فرا رسیده است تا از دستبندهای طلایی اسارت مارول فاصله بگیرد و نقشهای چالشبرانگیز و هیجانانگیزتری را بپذیرد. برای مثال کامبربچ توانسته با حضور در نقش دکتر استرنج وام خود را بپردازد، اما از طرفی نقشآفرینیهای ماندگاری را از خود درآثار مختلف از «قدرت سگ» گرفته تا سریال «پاتریک ملروز» ارائه کرده است و گستره و عمقی را به نمایش گذاشته است که بازی او در نقش ابرقهرمان به سختی به آن میپرداخت.
هیدلستون به استناد کارنامهاش تا به این لحظه، از حیث میزان استعداد دست کمی از کامبربچ ندارد اما اگر نمیخواهد تنها با ایفای یک نقش به دست فراموشی سپرده شود، به شدت نیازمند تنوع بیشتری است. در غیر این صورت به رغم ثروت و شهرتی که ایفای نقش لوکی برای او به ارمغان آورده است، او باید با توجه بیشتری به آگهیهای در گذشت که امیدواریم به این زودیها رخ ندهد، فکر کند که روی آنها نوشتهاند: «تام هیدلستون. بازیگری که بیشتر برای ایفای نقش لوکی از سریالهای جهان سینمایی مارول شناخته میشد».
ما فقط میتوانیم امیدوار باشیم که این بازیگر خوب انتخابهای پویای بیشتری در حرفهی خود و در ادامهی مسیر خود داشته باشد که یکی از آنها قریبالوقوع است، آن هم با نقش اصلی در فیلم بعدی مایک فلانگان که اقتباسی از آثار استیون کینگ به نام «زندگی یک مرغک» است و اگر غیر از این باشد، او هم یحتمل به ورطهی ایکاشهای بزرگ صنعت سینما سقوط خواهد کرد. ارتش لژیون طرفداران او، هیدلستونرها، بیدرنگ این موضوع را تصدیق میکنند که او قطعا بیش از آنچه هست، لیاقت و شایستگی دارد.
منبع: The Telegraph