سریال «بری» چگونه پیش‌فرض‌های مخاطب از درام‌های مردانه را زیر و رو کرد؟

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۰ دقیقه
بری

تلویزیون به ویژه در سال‌های اخیر هیچ کمبودی از نظر سریال‌هایی با محوریت ضدقهرمان‌های مردی که درگیری‌های نامعمولی را تجربه می‌کنند، نداشته. «بریکینگ بد» (Breaking Bad)، «سوپرانوز» (The Sopranos)، «مد من» (Mad Men) و … همگی از الگوهای قدیمی مردان آلفای خودمحور استفاده کردند که هر بلایی که به سرشان می‌آمد از ماهیت شخصیتشان نشات می‌گرفت. اگر به عقب برگردید و هر کدام از این سریال‌ها را یک بار دیگر تماشا کنید، تمام روایت‌ها از همان ابتدا یک راه حل بسیار ساده دارند.

مثلا در سریال «بریکینگ بد» تنها کاری که والتر وایت باید انجام می‌داد این بود که کار پیشنهاد الیوت شوارتز را بپذیرد تا از بی‌ثباتی اقتصادی خلاص شود و بتواند هزینه‌ی لازم برای خانواده و درمان خودش را فراهم کند یا راه حل ساده‌ی تونی سوپرانو در سریال «سوپرانوز» این بود که ذهنی باز و آرام داشته باشد. البته برای رسیدن به این هدف مهم به روان‌درمانی متوسل شد اما در عوض شهوت‌رانی و امتناع از تماشای جهان از دریچه‌ای متفاوت با سایر همپالگی‎‌هایش، او را از داشتن ذهنی باز بر حذر داشت.

با نگاهی دوباره به هر کدام از این درام‌های مردانه متوجه می‌شویم به جای این که درگیری از همان ابتدا به شیوه‌ای واضح ارائه شود، از خلق و خوی شخصیت‌های اصلی‌شان سرچشمه می‌گیرد و در حقیقت آن‌ها هستند که این جنگ تمام عیار را ایجاد یا تشدید می‌کنند و علت این است که همه‌ی این الگوهای کهن برای غرورشان بیش از هر چیز دیگری در دنیا اهمیت قائل هستند.

اما سریال «بری» (Barry) که فصل سوم آن به تازگی از HBO Max منتشر شده همه‌ی پیش‌فرض‌های اولیه درباره‌ی درام‌های مردانه را دستخوش تغییر کرده. بیل هیدر در نقش بری برکمن یک تفنگدار نیروی دریایی است که پیش‌تر در افغانستان خدمت می‌کرده و حالا به عنوان یک آدمکش اجاره‌ای زندگی‌اش را می‌گذراند. بری علیرغم حرفه‌ای بودنش کاملا بی‌ادعا است، البته نه به این دلیل که یک آدمکش اصولا باید چراغ خاموش حرکت کند بلکه بی‌ادعایی از ذاتش نشات می‌گیرد.

بری در یکی از ماموریت‌هایش برای کشتن مردی به نام رایان اجیر می‌شود که در لس‌آنجلس زندگی می‌کند. آدمکش داستان تصادفا از کلاس بازیگری سر درمی‌آورد و بالاخره پس از سال‌ها هدف زندگی‌اش را پیدا می‌کند. بری در سراسر سریال تلاش می‌کند از طریق عشق به بازیگری گذشته‌ی تاریکش را پشت سر بگذارد اما عفریت گذشته در هالیوود هم دست از سر او برنمی‌دارد.

بری در اصل برای کشتن یکی از اعضای کلاس بازیگری که بعدها به تنها هدف زندگی‌اش تبدیل می‌شود، به لس‌آنجلس نقل مکان می‌کند اما به طرز عجیبی پی می‌برد انجام کار روتینی که به نوعی منبع درآمدش هم محسوب می‌شود حالا سخت‌ترین شغل دنیا است؛ زیرا او حالا هدف واقعی دارد که با آن چه رئیسش فیوکس (استیون روت) در همه‌ی این سال‌ها برایش ترسیم کرده بود و او را به خشونت مرتبط می‌کرد، زمین تا آسمان فاصله دارد.

بری با خوش‌بینی کاذب فکر می‌کند می‌تواند علاقه‌اش به بازیگری که از او آدم بهتری ساخته را از حرفه‌ی پول‌ساز آدمکشی جدا کند و اصلا به خاطر همین امید واهی هم اسم بری بلاک را به عنوان نام هنری‌اش انتخاب می‌کند تا شاید حتی ذره‌ای هم که شده از گذشته‌ی ننگینش فاصله بگیرد؛ فارغ از این که به قول شعار تبلیغاتی فصل سوم «نمی‌تونی گذشته رو دفن کنی» (you can’t bury your past). با پیشروی سریال دو حرفه‌ی او به یکدیگر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند و قهرمان داستان برای فاصله گرفتن از تاریخ ننگین خشونت، دست و پا می‌زند.

* هشدار: در ادامه‌ی این مطلب بخشی از داستان سریال «بری» لو می‌رود.

«بری» غم‌نامه‌ای در باب رستگاری

بری

کشمکش بری هم برای شخصیت و هم برای مخاطب، تلاش برای رستگاری است. بری تفاوت مهمی با الگوهای کهن درام‌های مردانه دارد. از همان قسمت نخست فصل اول که با او در شمایل یک آدمکش خونسرد و حرفه‌ای آشنا می‌شویم، مثل تونی سوپرانو و والتر وایت راه حلی برای رستگاری جلوی پای او قرار می‌گیرد اما بری برخلاف پیشینیانش این راه را با آغوش باز می‌پذیرد و تلاش می‌کند زندگی‌اش را در مسیر درستی قرار دهد. او به طرز دردناکی از تمایل به خشونت و تمام ایرادهای شخصیتی‌اش آگاه است و به هیچ وجه آن‌ها را انکار نمی‌کند، همین آگاهی هم به عنوان نیروی محرکه‌ای برای رشد شخصیتی او عمل می‌کند.

رستگاری و تلاش بری برای اثبات ارزش‌های وجودی‌اش تمام داستان سریال را پیش می‌برد. او حاضر است هر کاری انجام دهد تا ثابت کند واقعا مرد خوب و با وجدانی است؛ هر چند شرایط در نهایت به گونه‌ای پیش می‌رود که دستانش هر روز از روز قبل قرمزتر می‌شوند!

کنترل اضطراب به سبک «بری»

بیل هیدر در بری

شخصیت بری اگرچه بد نیست و در بسیاری از لحظات همدلی مخاطب را برمی‌انگیزد اما در هر صورت در قاموس یک قهرمان هم نمی‌گنجند و به جز معدود مواردی، اصلا دوست ندارند ماموریت‌هایش را نیمه کاره رها کند و تا دخل سوژه را نیاورد دست بردار نیست اما نکته‌ای که بری را از شخصیت‌هایی مثل والتر وایت متمایز می‌کند این است که به خاطر غرورش نیست که در مسیر درست زندگی قرار نگرفته بلکه این سرسپردگی است که او را به قاتلی قراردادی تبدیل می‌کند.

هرچه داستان جلوتر می‌رود مشخص می‌شود که وقتی بری بازیگری را به عنوان هدف واقعی‌اش در زندگی پیدا می‌کند، انگیزه و تمایلش به آدمکشی به طرز محسوسی کم‌تر می‌شود و وقتی به هر دلیل از بازیگری فاصله می‌گیرد به انسان بی‌هدفی تبدیل می‌شود که برای گذران روزهای زندگی به هر ریسمانی چنگ می‌زند؛ مثلا در قسمت‌های ابتدایی فصل سوم شمایلی از مرد افسرده‌ای را می‌بینیم که چون دیگر نمی‌تواند رویای بازیگری را دنبال کند دوباره به سراغ هنک می‌رود تا در قالب یک قاتل قراردادی هر کاری که این خلافکار چچنی در دست و بالش دارد را انجام دهد.

بری ابتدای سریال هیچ حد و مرز مشخصی ندارد اما هر چقدر رابطه‌اش با همکلاسی‌اش سلی رید (سارا گلدبرگ) ابعاد جدی‌تری می‌گیرد، در زندگی مرزهای اخلاقی مشخص‌تری پیدا می‌کند. البته بری در مجموع اصلا مردی نیست که بتواند به هر پیشنهادی در زندگی‌اش راحت و قاطعانه «نه» بگوید.

این ویژگی شخصیتی بری تا اندازه‌ی زیادی از اختلال اضطراب نشات می‌گیرد. بیل هیدر در مصاحبه‌ای با هالیوود ریپورتر به این اختلال شخصیت بری اشاره کرد و گفت خودش هم در دورانی که «پخش زنده‌ی شنبه شب» (Saturday Night Live) را اجرا می‌کرده، درگیرش بوده و به سادگی اجازه می‌داد بقیه برایش تصمیم بگیرند. در این جا مونرو فیوکس به عنوان رئیس بری از نقطه‌ضعف‌هایش استفاده می‌کند تا او را محدود کند و مطمئن شود هنوز هم دستانش به خون‌آلوده می‌شوند و ماموریت هایش را به بهترین شکل ممکن انجام می‌دهد.

یکی دیگر از تفاوت‌های مهم بری با شخصیت‌هایی مثل تونی سوپرانو و والتر وایت این است که او وقتی کاری را شروع می‌کند نمی‌داند دقیقا از آن چه می‌خواهد و به چه سمت و سویی می‌رود، در صورتی که همتایان قدرتمند او در سریال‌های دیگر دقیقا می‌دانند چه می‌خواهند مثلا والتر وایت به جای دوری از جنجال، برنامه‌هایش را پیش می‌برد و اهمیتی نمی‌دهد که اعمالش ممکن است عزیزانش را قربانی کند و وقتی کار از کار می‌گذرد تازه متوجه عواقب غرور بی‌جایش می‌شود.

فساد و رابطه‌ی آن با ضد قهرمان مرد

بریکینگ بد

یکی دیگر از تفاوت‌های «بری» با درام‌های مردانه‌ی پیشین نگاه آن به مقوله‌ی فساد و ارتباط ضد قهرمان اصلی با آن است. «بریکینگ بد» در اصل داستان مردی نیست که تلاش می‌کند «برای خانواده‌اش بهترین‌ها را فراهم کند» بلکه درون‌مایه‌ی آن به غرور و به طور خاص «غرور مردانه‌ای» می‌پردازد که می‌تواند قربانیانش را به شدیدترین شکل ممکن تحت تاثیر قرار دهد. والتر وایت در طول سریال از یک معلم شیمی آرام و سخت‌کوش به یکی از مخوف‌ترین توزیع‌کننده‌های مواد مخدر در سراسر جهان تبدیل می‌شود. او کینه‌توزی را حربه‌ای می‌داند تا از جهنمی که خودش برای خودش ساخته فرار کند و در این روند از آزار کسانی که دوستشان دارد هم هیچ واهمه‌ای ندارد.

اما رابطه‌ی بری با بدخواهی و فساد کاملا متفاوت است؛ برای او این امر جزئی از روان رنجوری و انزوایی است که در آن گرفتار شده است. بری به شدت می‌خواهد محبت اطرافیانش را به دست آورد که این در تضاد کامل با گذشته‌ی تاریکش است و این سوال را در ذهن مخاطب ایجاد می‌کند که آیا واقعا لایق دوست داشته شدن است یا نه؟ و جواب مشخصی هم برای این سوال مهم وجود ندارد. بری به جای این که اجازه دهد فساد و بدخواهی کنترلش کند، تلاش می‌کند از قید و بند هر اتفاق و فردی که او را به گذشته‌ی ننگینش وصل می‌کند، خلاص شود و مسیر تازه‌ای را پیش بگیرد اما زندگی خواب‌های دیگری برایش دیده و هر چه بیش‌تر دست و پا می‌زند، بیش‌تر در باتلاق فساد فرو می‌رود.

فسادِ زندگی بری چیزی نیست که مثل شخصیت والتر وایت یک لحظه در اثر اتفاقی ناگوار به وجود بیاید بلکه در ذات او ریشه دارد و از اضطراب، افسردگی، روان‌پریشی و خشونت سرچشمه می‌گیرد؛ بنابراین مخاطب در این سریال از همان ابتدا همه‌ی این ویژگی‌های بد را به عنوان بخشی از شخصیت بری می‌پذیرد و در ادامه به دنبال این است که بفهمد آیا بالاخره می‌تواند تغییری کند یا بیش‌تر در باتلاق گناه فرو می‌رود، دقیقا برعکس سریال‌های مشابه که در نهایت زوال اخلاقی شخصیت اصلی را می‌پذیریم.

شخصیت بری و مواجهه با اطرافیانش

بیل هیدر و سارا گلدبرگ

آزمون واقعی برای شناخت هر قهرمان و ضدقهرمانی این است که چگونه با اطرافیانش برخورد می‌کند. با پیشرفت سریال بری ثابت می‌کند در رابطه با آدم‌هایی که دوستشان دارد، انسان وفاداری است و این وفاداری به ویژه در قسمت آخر فصل سوم و در رابطه با شخصیت سلی به اوج می‌رسد.

این موضوع به جز سلی در مورد معلم بازیگری‌اش جین کوسونو (هنری وینکلر) هم دیده می‌شود. کوسونو عاشق کارآگاهی می‌شود که مسئول رسیدگی به پرونده‌ای است که بری برکمن یکی از مظنونان اصلی آن است که ظاهرا قسر در رفته. طبیعتا از آن جایی که بری هیچ کاری را نصفه و نیمه انجام نمی‌دهد و در این مورد خاص زندگی تازه‌ی آرامش هم در معرض خطر قرار دارد، پس از افشای هویت واقعی‌اش مجبور می‌شود کارآگاه را بکشد. شخصیت جین کوسونو در مواجهه با مرگ معشوقه‌اش دل‌شکسته می‌شود و بعد از فهمیدن ماجرا، تصمیم می‌گیرد از بری انتقام بگیرد.

در شرایطی که بیش‌تر قاتل‌های قراردادی شانه‌هایشان را بالا می‌اندازند و شاهد احتمالی را هم از سر راه برمی‌دارند، بری تلاش می‌کند هر طور که شده حال معلمش را بهتر کند و در بیش‌تر لحظات فصل سوم به فکر ترمیم رابطه‌اش با جین کوسونو است. هرچند او برای بهبود رابطه‌اش راه‌های محیرالعقول و عجیبی را امتحان می‌کند اما تنها هدفش این است که ارزشش به عنوان مردی خوب را به اطرافیانش ثابت کند.

با این توضیحات بیایید شخصیت بری را با تونی سوپرانو مقایسه کنیم؛ مردی که اخلاقیاتش دائما با استدلال‌های مختلف زیر سوال می‌رود. در سراسر «سوپرانوز» تونی با تهدیدهایی علیه خانواده و حرفه‌اش مواجه می‌شود که در نهایت به انتقام‌جویی سیری‌ناپذیر او ختم می‌شود. برای تونی مهم نیست که یکی از عزیزانش مرتکب خطا شده چون در نهایت باید مجازات شود و تنها چیزی که اهمیت دارد عدالت است اما این مورد درباره‌ی «بری» صدق نمی‌کند؛ او هم ممکن است در شرایطی دچار فروپاشی عصبی شود یا مجبور شود برای حفظ آرامش موقتی‌اش جان بقیه را بگیرد اما بدون شک از این کار لذت نمی‌برد و درد زیادی را تحمل می‌کند. مثلا در قسمت پایانی فصل دوم در یک فروپاشی عصبی تصمیم می‌گیرد رئیسش فیوکس را بکشد و در این راه آدم‌های زیادی را هم قربانی می‌کند اما چون انسان کینه‌توزی نیست بعد از گذشت چند ماه کلا بی‌خیال فیوکس می‌شود و به جای آن تلاش می‌کند رابطه‌اش را با معلمش بهبود ببخشد.

کنترل خشونت به سبک «بری»

سریال بری

«بری» در نهایت در دسته‌ی سریال‌هایی قرار می‌گیرد که حول محور رابطه‌ی یک شخصیت مرد با خشونت و فرار از واقعیت شکل گرفته است. در نمونه‌های معروف قبلی که پیش‌تر هم درباره‌ی آن‌ها صحبت کردیم با شخصیت‌هایی سروکار داریم که از دید خودشان زندگی نامطلوبی دارند. در حقیقت یک زندگی آرام و بدون حادثه آن‌ها را راضی نمی‌کند و به همین دلیل هم فرار از واقعیت را در گناه‌آلودترین راه‌ها جستجو می‌کنند. «بری» از همین مفاهیم استفاده و آن‌ها را به سادگی معکوس می‌کند.

برای بری زندگی مملو از بدی و فسادی که به او هدیه داده شده، جهنم شخصی‌اش است. او برعکس نمونه‌های معروف قبلی میل به سادگی دارد و در خیال‌پردازی‌هایش خرید مواد غذایی با سلی و وقت گذراندن با بچه‌هایش به عنوان پدری معمولی را می‌بیند. این نگاه، تصویر تازه‌ای از رابطه‌ی مخاطب با شخصیت بری را ترسیم می‌کند؛ در این جا به جای این که شاهد سقوط کامل اخلاقیات و غرق شدن شخصیت اصلی در جنون قدرت، شهوت و شهرت باشیم، مردی را می‌بینیم که بی‌وقفه تلاش می‌کند مسیرش را از جنون جدا کند. در حقیقت نبرد نهایی مخاطب، دفاع از اعمال و تصمیم‌های ننگین بری برای تطهیرش نیست بلکه دفاع از مردی است که برای رهایی از گذشته‌اش تلاش می‌کند.

منبع: movieweb

راهنمای تماشای سریال


برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما