چرا میشل دو مونتنی نخستین و بزرگترین جستارنویس تاریخ است؟

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۱ دقیقه
میشل دو مونتنی

میشل دو مونتنی (Michel de Montaigne) نامی است که دستاوردهایش رشک‌برانگیزند؛ او نوآورانه‌ترین و صمیمانه‌ترین اثر فلسفی تمام دوران را خلق کرد، یک فرمت ادبی کاملاً جدید را ایجاد کرد که اکنون بخشی جدانشدنی از آثار ناداستان یا نان‌فیکشن است و به‌طور کلی، پیش‌فرض‌های پذیرفته‌شده در زمینه‌ی باور و اندیشه را به چالش کشید. از این نظر میشل دو مونتنی یکی از منحصربفردترین و دست‌کم‌گرفته‌شده‌ترین فیلسوف‌ها در تاریخ است.

میشل دو مونتنی در سال ۱۵۳۳ در فرانسه، در خانواده‌ی تاجرانی ثروتمند به دنیا آمد و پدرش توجه ویژه‌ای به تحصیلات او نشان داد. مونتنی تا ۱۳ سالگی زبان لاتین را یاد گرفت و تمام درس‌های مدرسه‌ی شبانه‌روزی معتبر گوین (Guienne) در بوردو را که به آن فرستاده شده بود، از بَر شد.

دو مونتنی در دهه‌ی ۲۰ زندگی‌اش در مقام دادرس در دربار پریگو (Perigueux) مشغول به کار شد و تا اواسط عمر به کار کردن در دربارها در خدمت پادشاهان فرانسه ادامه داد. با این حال، زندگی دو مونتنی در دهه‌ی ۳۰ عمرش شروع به تغییر کرد، چون او سنگینی سایه‌ی گذرا بودن زندگی و فانی بودن انسان را روی سر خود حس کرد. در سال ۱۵۶۳، وقتی دو مونتنی سی‌ساله بود، اِتیِن دو لا بوئِسی (Étienne de La Boétie)، بهترین دوست او، احتمالاً بر اثر طاعون، درگذشت. سپس، چند سال بعد، پدر او پس از پشت‌سر گذاشتن نبردی طولانی و عذاب‌آور با سنگ کلیه درگذشت. سپس بر اثر یک سانحه‌ی عجیب، برادر او به‌خاطر برخورد توپ تنیس به سرش درگذشت. انگار که کائنات دهه‌ی ۳۰ زندگی دو مونتنی را به یک نمایشنامه‌ی تراژیک تبدیل کرده بود؛ شاید هم کائنات داشت دو مونتنی را آماده می‌کرد تا کنترل پرده‌ی دوم نمایشنامه را به دست بگیرد.

او در سال ۱۵۷۰، از مجامع عمومی فاصله گرفت و به عمارت خانوادگی‌اش – که اکنون به او به ارث رسیده بود – برگشت. تقریباً در همین دوره‌ی زمانی میشل دو مونتنی برخورد نزدیک دیگری با مرگ داشت، طوری‌که انگار فرشته‌ی مرگ می‌خواست کار را یک‌سره کند. این بار، مرگ سراغ خودش آمده بود. وقتی دو مونتنی در حال اسب‌سواری بود، یک اسب‌سوار دیگر با نهایت سرعت سمت او آمد و چیزی نمانده بود او را بکشد. غیر از این، مدتی کوتاه پس از این سانحه، فرزند اول او چند ماه پس از به دنیا آمدن درگذشت. ‌

میشل دو مونتنی

لازم به گفتن نیست که این دوره از زندگی دو مونتنی که تراژدی و مرگ او را احاطه کرده بودند، تحولی درون او ایجاد کرد و حس و حال او را نسبت به مفهوم زندگی کردن و مردن تغییر داد. او به کوتاهی و پوچی زندگی پی برد و به این فکر کرد که وقتی هنوز در این دنیاست، باید به چه چیزی اهمیت بدهد؟ در همان سال، او این کلمات را روی تیرهای چوبی در اتاق مطالعه‌اش حکاکی کرد:

«در سن ۳۸ سالگی، در آخرین روز فوریه که روز تولد اوست، میشل دو مونتنی، خسته از خدمت‌گزاری به دربار و مشغله‌های عمومی، در حالی‌که هنوز سالم و سرحال بود، به آغوش مغدخت‌ها (Muses) پناه برد، جایی که در آن، در کمال آرامش و رهایی از از تمام نگرانی‌ها، اندک زمانی از عمرش را که بیش از نیمی از آن سپری شده، به حال خود باشد. اگر سرنوشت اجازه دهد، او این عمارت، این پناهگاه آبا و اجدادی دلنشین را کامل خواهد کرد و  آزادی، آرامش و فراغ خاطر خود را در آن خواهد جست.»

در این مقطع، دو مونتنی تقریباً به‌طور کامل عزلت‌نشین شده بود و خود را در برج عمارت‌اش، در کنار ۱۵۰۰ کتاب موجود در کتابخانه، حبس کرد. در اینجا او تک‌وتنها مشغول خواندن، نوشتن و اندیشیدن شد.

پس از پشت‌سر گذاشتن حدوداً یک دهه از عمرش در آرامش و تمرکز ذهنی، دو مونتنی همراه با «انشاها» (Essays) (با نام «مقالات» یا «تتبعات» نیز شناخته می‌شود)، شاهکاری که نوشته بود، از کنج خلوت بیرون آمد. «انشاها» که در ابتدا در سال ۱۵۸۰ منتشر شد، کلکسیون بزرگی از انشاهای کوتاه درباره‌ی موضوع‌های مختلف است: غم‌، ترس، تحصیل، دوستی، تنهایی و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید.

انشاهای میشل دو مونتنی

در این انشاها، بازتابی از فلسفه‌هایی چون رواقی‌گری (Stoicism)، اپیکورگرایی یا فلسفه‌ی خوش‌گذرانی (Epicureanism) و شک‌گرایی (Skepticism) را می‌بینیم. فراتر از این، شاهد اثر فلسفی‌ای هستیم که هیچ شباهتی به آثار زمان خود نداشت و شاید تاکنون چیزی مثل آن نوشته نشده باشد. آنچه باعث شده اثر دو مونتنی اینقدر قدرتمند و نوآورانه به نظر برسد، نه‌تنها چیزهایی که نوشت، بلکه شیوه‌ی نوشته شدنشان بود.

کتاب تتبعات اثر مونتنی نشر نیلوفر

میشل دو مونتنی به سبکی صمیمانه، روراست، غیررسمی و اغلب طنزآمیز می‌نوشت. دونالد ام. فریم (Donal M. Frame)،‌ پژوهش‌گر و مترجم قرن ۲۰، در مقدمه‌ای که برای «انشاهای کامل میشل دو مونتنی» نوشته بود، استدلال کرد که: «دو مونتنی پس از از دست دادن دوستان و عزیزان خود، انشا نوشتن را به چشم نوع جدیدی از ارتباط می‌دید؛ [در این ارتباط جدید] خواننده جای دوستان مرده را گرفته بود.»

دو مونتنی هدف خود از نوشتن را این‌گونه توصیف کرد: اکتشاف کامل و صد در صد صادقانه‌ی انسان بودن. او نوشت:

«من می‌خواهم شما من را به همان شکلی که هستم ببینید؛ به‌شکل انسانی ساده، طبیعی و بی‌غَل‌وغَش، به دور از افاده و ناخالصی. من دقیقاً همان شخصی هستم که در این کتاب می‌بینید؛ همه‌ی عیب‌های من، خودِ خودیت من، در معرض دید همه قرار گرفته‌اند؛ حداقل تا جایی که هنجارهای اجتماعی به من اجازه دهند. اگر من در آن جوامعی زندگی می‌کردم که طبق گفته‌ی دیگران، هنوز هم با پیروی از قوانین بدوی و در آزادی مطلق در دل طبیعت زندگی می‌کنند، بهتان اطمینان خاطر می‌دهم که خود را مثل آن‌ها با بی‌پردگی کامل و برهنگی کامل به تصویر می‌کشیدم.»

دو مونتنی با اتخاذ کردن چنین رویکردی به کارش و وفادار ماندن به هدف اولیه‌اش – یعنی روراستی ذهنی کامل – یکی از نوآورانه‌ترین و شخصی‌ترین خودنگاره‌های تاریخ را – حداقل از منظری فلسفی – به تصویر کشید.

میشل دو مونتنی

در دوران زندگی دو مونتنی، و عمدتاً تا به امروز، فیلسوف‌ها به‌طور کلی عقل و منطق را به‌عنوان وسیله‌ی اصلی برای رسیدن به آرامش و کشف راه درست زندگی در نظر گرفته‌اند. دو مونتنی با این دیدگاه مخالف بود. در نظر او، منطق ابزاری کارآمد بود، ولی اگر یک فیلسوف یا اندیشمند عقل و خرد را به‌عنوان والاترین مفهوم در نظر می‌گرفت، در مقایسه با بقیه توانایی بیشتری برای رسیدن به آرامش، موفقیت یا خویشتن‌داری در زندگی نداشت. او نوشته است: «در عمل، هزاران زن در ظاهر بی‌اهمیت دهکده‌نشین، زندگی آرام‌تر، باثبات‌تر و پایدارتری از سیسرو (Cicero) داشته‌اند.»

در نظر دو مونتنی، ذهن یکی از اجزای ضعیف و لغزش‌پذیر انسان است. انسان‌ها موجوداتی کاملاً منطقی نیستند، بلکه بخشی از وجودشان با دیوانگی تعریف می‌شود. او نوشته است: «بخشی از زندگی ما بی‌خردی و بخشی دیگر دانایی است. هرکس که با حالتی لفظ قلم و مطابق با قوانین و مقررات درباره‌ی زندگی بنویسد، بیش از نیمی از آن را نادیده گرفته است.»

ما بسیار مغرورتر از آن هستیم که خود واقعی‌مان را بپذیریم و به توانایی خود و محدودیت‌های آن واقف باشیم. اندیشمندان و فیلسوف‌ها هم اغلب بیشتر از هر قشر دیگری مرتکب این اشتباه می‌شوند.

نوشته‌های دو مونتنی، اغلب به‌شکلی ساختارشکنانه، این ویژگی انسان‌ها را به سخره می‌گیرد. به‌طور دقیق‌تر، سنت ادبی، فلسفی و آکادمیک هندوانه زیر بغل خود گذاشتن و فیس و افاده به خرج دادن. از این نظر، دو مونتنی اندیشمندی بود که اندیشمندان را به سخره گرفت. هیچ تمسخری هم از تمسخری که از درون برخاسته باشد قوی‌تر نیست. وقتی کسی توانایی انجام کاری را داشته باشد، ولی به جای انجامش، آن را به سخره بگیرد، این تمسخر را نمی‌توان به حسادت یا ناتوانی نسبت داد. دو مونتنی صرفاً متوجه حماقتی که در اندیشمند بودن نهفته است شده بود.

دو مونتنی به جای این‌که در حوزه‌ی فلسفه و در فضای آکادمی گمانه‌زنی کند و نظریه‌سازی و فلسفه‌بافی کند، صرفاً خودش را مطالعه کرد. طبق گفته‌ی خودش: «من خودم را بیشتر از هر موضوع دیگری مطالعه می‌کنم. این متافیزیک من، این فیزیک من است.»

در راستای پیاده‌سازی این رویکرد فلسفی، دو مونتنی بخش زیادی از کارش را به مطالعه‌ی بدن اختصاص داد. به‌طور خاص، او به وضعیت بدن – که در بیشتر مواقع در تلاطم است – و تاثیر آن روی زندگی‌مان پرداخت. برای دو مونتنی، وضعیت بدن در تمامی افکار ما نقش دارد و افکار ما اغلب روی بدن‌مان تاثیر می‌گذارند.

افکار ما – که از ذهن ریشه گرفته‌اند که خودش بخشی از بدن است – تحت تاثیر احساس‌های فیزیکی، خواسته‌ها و حواس پنج‌گانه‌ی ما قرار می‌گیرند. از آن بدتر، واقعیت‌های احتمالی ناخوشایند که شامل بیماری، مُسِن شدن و در نهایت مرگ می‌شود، روی این افکار و ادراک سایه می‌اندازند. ما هر نقشی در زندگی داشته باشیم – فیلسوف، نویسنده، حاکم، کفاش، خانه‌دار یا هر نقش دیگری – محدودیت‌های ذهنی ما ما را نیز محدود می‌کنند و همه‌یمان محکوم به این هستیم که در بدن‌مان – که نقش حاملی موقت را دارد – باقی بمانیم و با وضعیت‌های داخلی آن که از کنترل‌مان خارج هستند کنار بیاییم. به قول دو مونتنی: «حتی اگر روی مرتفع‌ترین سریر پادشاهی در دنیا نشسته باشی، همچنان روی باسنت نشسته‌ای.»

دو مونتنی، که به‌شدت تحت‌تاثیر رواقی‌گرایان بود، روی یک اصل تاکید داشت: تمرکز روی چیزی که می‌توان کنترل کرد، و نادیده گرفتن چیزی که از کنترل خارج است. آنچه که در کنترل انسان است و می‌توان روی آن تکیه کرد، خودمان هستیم؛ قضاوت خودمان از دنیا با توجه به استانداردهای درونی‌مان. دو مونتنی نوشت: «چون نمی‌توانم اتفاق‌ها را کنترل کنم، خودم را کنترل می‌کنم و اگر اتفاق‌ها نتوانند خود را با من وفق دهند، من خودم را با اتفاق‌ها وفق می‌دهم.»

دو مونتنی با گفتن این حرف به‌نوعی شلختگی ذاتی در فلسفه‌ای را که بر پایه‌ی خودشناسی بنا شده، با‌ آغوش باز پذیرفت. چنین رویکردی به فلسفه با خود تضاد، عدم اطمینان، ناسازگاری، ابهام و پروسه‌ی دایمی اکتشاف و انطباق را به همراه دارد. دو مونتنی نوشته است: «شاید من در لحظه تغییر کنم، ولی نه از روی تصادف، بلکه از روی عمد. این [تغییرها] یک بایگانی از رویدادهای متنوع و قابل‌تغییر، یا رویدادهای بی‌سرانجام و در صورت بروز موقعیت مناسب، ایده‌های متضاد هستند. اگر خودیت من تغییر کند، یا موضوعی یکسان را در موقعیت‌های مختلف درک کنم و از زاویه‌های دید مختلف به آن نگاه کنم، شاید خودم را نقض کنم، ولی همان‌طور که دمادس (Demades) گفت، هیچ‌گاه حقیقت را نقض نخواهم کرد.»

در نظر دو مونتنی، حقیقت (تا جایی که مربوط به درک انسانیت از حقیقت است) در محیط‌ها، فرهنگ‌ها، دوره‌های تاریخی، زاویه‌های دید مختلف و… تغییر پیدا می‌کند. به‌خاطر همین، او نسبت به باورهای عمومی دیدی انتقادی داشت و در نظرش نباید به آن‌ها اعتماد کرد. به‌جایش او به نوعی تجربه‌گرایی شک‌گرایانه اعتقاد پیدا کرد. این یعنی در نظر او، در راستای رسیدن به دانش، حواس پنج‌گانه نسبت به عقل و منطق ارجحیت دارند، ولی در نهایت هردو ابزار و هردو ابزاری خطاپذیر هستند. بنابراین در نهایت همه‌ی ادراک‌های ما موقت‌اند، در حد فرضیه باقی می‌مانند و باید مورد انتقاد قرار گیرند. شعار مشهور دو مونتنی این بود: «من چه بدانم؟»

بدین ترتیب، برای دو مونتنی، فلسفه به معنای پیدا کردن حقیقت مطلق نیست؛ بلکه هدف او کشف، آزادسازی و ابراز خویشتن است. برای او فلسفه یعنی تمرین دادن قضاوتی آزاد از درون خود؛ یعنی نوعی هنر: هنر زندگی کردن.

کتاب مقالات اثر میشل دومونتنی انتشارات سولار

این هنر، مثل تمام هنرهای دیگر، یک فرآیند است: فرآیندی که از امتحان کردن ایده‌های جدید، زاویه‌های دید جدید و حالت‌های وجودی مختلف تشکیل شده است. نکته‌ی جالب اینجاست که عنوان نوشته‌های او در فرانسوی، یعنی «Essais»، در این زبان به معنای آزمون‌وخطا یا تلاش کردن است.

میشل دو مونتنی در ۱۳ سپتامبر ۱۵۹۲ در سن ۵۹ سالگی درگذشت. او تا لحظه‌ی مرگ خود روی نوشتن انشاهایش کار کرد و بخش‌هایی از آن را تغییر می‌داد و بخش‌هایی را اضافه می‌کرد. او همیشه آینه‌ای را که در واقع کار تمام عمرش بود، به روی زندگی‌اش نگه داشت.

در طی اتفاقی کنایه‌آمیز، دو مونتنی بر اثر التهاب لوزه درگذشت، بیماری‌ای که اغلب باعث فلج شدن زبان می‌شود. پیش از این‌که دو مونتنی درگذرد، این بیماری توانایی حرف زدن را از او گرفت. با این حال، برخلاف بیشتر افراد در زمان گذشته یا حال، دو مونتنی کل عمرش را به صحبت کردن در کمال رک‌گویی و جسارت صرف کرد و پیش از این‌که دیر شود، تلاش کرد تا افکار و احساسات درونی منحصربفرد خود را ابراز کند.

میشل دو مونتنی

او تلاش کرد تا حقیقت درونی خودش را ابراز کند. شاید این کل چیزی باشد که در اختیار داریم و تا ابد خواهیم داشت. همان‌طور که دو مونتنی گفت: «فلسفه‌بافی یعنی آموختن چگونه مردن». می‌توان استدلال کرد که این کاری بود که او انجام داد: او چگونه مردن را آموخت و بعد با آموزه‌ی جدیدش شروع به زندگی کرد. پس از مرگ دو مونتنی، اثر او بسیاری از فیلسوف‌ها و نویسنده‌های آتی را تحت تاثیر قرار داد، مثل رنه دکارت، ژان-ژاک روسو، بلز پاسکال، فردریش نیچه، رالف والدو امرسون، شکسپیر و تعداد بی‌شماری دیگر.

در نظر عده‌ی بسیاری، او بنیان‌گذار مکتب فکری شک‌گرایی مدرن و یکی از نخستین ذهن‌های واقعاً باز و بردبار در تاریخ بود. نوشته‌های او به شکل‌گیری فرمتی از نوشتن منجر شد که امروزه کلاس‌های درس و کتاب‌های ناداستان را قبضه کرده است: انشا. حتی دو مونتنی مسیری برای نوشته شدن نوشته‌ای را که پیش رویتان است هموار کرد: یک انشا درباره‌ی زندگی‌اش.

در نهایت، ارزش میشل دو مونتنی در این نبود که حرف‌های عمیقی زد؛ کار انقلابی او این بود که حرف‌های ساده و پیش‌پاافتاده را به‌شکلی نوآورانه و عمیق بیان کرد. این کاری است که همه‌یمان باید انجام دهیم.

منبع: Pursuit of Wonder

راهنمای خرید کتاب


برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما