۱۲ هیولای فیلم‌های ترسناک که اشک مخاطبان را درمی‌آورند

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۵ دقیقه
هیولا فیلم ترسناک

به عنوان تعریفی کلیشه‌ای هیولا را می‌توان به عنوان موجودی در نظر گرفت که در مخاطبان آثار ژانر وحشت ایجاد ترس می‌کند؛ جانورانی که البته ترس را نه تنها در فیلم که در زندگی روزمره هم معنی می‌کنند. کافی‌ است دقت کنید که چگونه سواحل بعد از فیلم «آرواره‌ها» به دلیل ترس از کوسه آدم‌خوار فیلم تا مدتی خلوت‌تر شدند.

فیلم‌سازهایی مانندگیرمو دل تورو، جیمز ویل یا جی. جی. آبرامز اغلب در فیلم‌های خود هیولاهای تخیلی و ترسناکی خلق کرده‌اند که نقش پررنگی در داستان دارند. در واقع این هنرمندان به دنبال ایجاد حس همدردی عمیق‌تری در مخاطب، تصور عمومی از هیولاها را تغییر دادند و تصویر جدیدی از این موجودات پدید آوردند. این هیولاها چه جانوران غول‌پیکر باشند چه موجودات شرور، عناصری‌اند که پیام اصلی فیلم را کاملا واضح و قابل درک منتقل می‌کنند.

نمونه‌هایی از هیولاهای حاضر در فیلم‌های ترسناک را که همدردی تماشاگران را برمی‌انگیزد، می‌توان در بسیاری از فیلم‌های تاریخ سینمای ترسناک یافت که شامل برخی از نمادین‌ترین هیولاها مانند گودزیلا یا کینگ‌ کونگ هم می‌شوند. جزئیات دقیق در خلق این موجودات، از جنبه‌های طراحی‌شان گرفته تا ریشه‌‌ی پدید آمدن و حتی نکات ساده‌ای در رفتارشان روی پرده، باعث می‌شوند تماشاگران سینما برایشان متاسف شوند. هیولاهایی که در ادامه از آن‌‌ها نام برده می‌شود، نمونه‌هایی عالی از موجوداتی‌ در نظر گرفته می‌شوند که به راحتی قلب ما را به درد می‌آورند و نبض‌مان را تند می‌کنند.

۱. کینگ کونگ (King Kong)

کینگ کونگ

خیلی بعید است که کسی بتواند احساس همدردی‌اش را از نسخه‌ی ۱۹۳۳ کینگ کونگ دریغ سازد. او فقط میمونی بزرگ است، موجودی عظیم که شما بیشتر دلتان می‌خواهد دست نوازشی بر سرش بکشید تا این که با وحشت از او فرار کنید. جثه‌ی بزرگ او در مقایسه با شخصیت‌های انسانی این باور را به وجود می‌آورد که حتی نگاه نکردنش به جایی که قدم می‌گذارد، می‌تواند تهدیدی برای انسان‌ها باشد. بااین‌حال، کونگ به دلیل اینکه یک نخستی‌سان است، خصوصیتی بسیار دلنشین در خودش دارد. دوست‌داشتنی بودن او با صعود به بالای ساختمان امپایر استیت آشکارتر می شود.

به نظر می‌رسد کونگ که با بانویی در دستانش از برج نیویورک بالا رفته و بر فراز شهر قرار گرفته، بر همه‌ی اهالی این شهر سلطنت خواهد کرد. اما خیلی زود، دسته‌ای هواپیما شروع به تیراندازی به سمت این موجود می‌کنند و منجر به سقوط او ( هم خودش و هم سلطنتش) می‌شوند. این صحنه‌ای است که قوی‌ترین حس همدلی را بین مخاطب و کینگ کونگ ایجاد می‌کند. تماشاگران در این صحنه شاهد هستند که این میمون عظیم‌الجثه آرام آرام متوجه می‌شود که زنده از این معرکه خارج نخواهد شد. حرکات و زبان بدن ناامیدانه‌ی کونگ گویای این است چگونه که این حیوان به تدریج با سرنوشت خود کنار می‌آید. در این لحظه است که به عنوان بیننده به این نکته پی می‌بریم که کونگ هیولایی غم‌انگیز است، حیوانی که به زور به شهری شلوغ آورده شده است و بعد هم به دلیل ترسش از محیط ناآشنا، سلاخی می‌شود. این سکانس استاپ موشن بی‌نظیر، کنگ را به عنوان یکی از ترحم‌برانگیزترین هیولاهای تاریخ سینما تثبیت می‌کند.

۲. هیولای فرانکنشتاین (Frankenstein’s monster)

هیولای فرانکنشتاین

می‌توان گفت هیولای فرانکنشتاین با بازی بوریس کارلوف شخصیتی است که دیگر هیولاهای ترحم‌برانگیز فیلم‌های ترسناک از آن الگوبرداری شده‌اند. این هیولا بیش از اینکه شما را از ترس وادار به فریاد کشیدن کند، قلب شما را به درد می‌آورد. در این فیلم به کارگردانی جیمز ویل، هیولای فرانکنشتاین به‌عنوان موجودی به تصویر کشیده شده رانده به دنیایی که درکی از آن ندارد و تنها دلیلی که به عنوان موجودی شرور شناخته شده این است که درک نمی‌کند جامعه‌ی مرسوم چگونه عمل می‌کند. خالق او این نماد هیولاهای جهان را با طردشدن، حس تعلق نداشتن و ناامنی نفرین کرده است.

ویژگی‌های ترحم‌برانگیز هیولای فرانکنشتاین در دومین حضور او در سینما، «عروس فرانکشتاین»، بیشتر آشکار می‌شود. در این فیلم، به ویژه در سکانسی که افراد محلی دوستی بین این موجود و پیرمرد نابینا را به هم می‌زنند، ظلم مردم آشکار است. تنهایی طاقت‌فرسای هیولای فرانکنشتاین باعث می‌شود که او از خالقش بخواهد برای او همدمی بسازد، اما حتی این عروس افتخاری هم نمی‌تواند این هیولا را تحمل کند. تنهایی و دافعه همه‌جا این مخلوق را دنبال می‌کند و دست از سر او برنمی‌دارد. تراژدی قدرتمندی که درواقع کلمه‌ی «فرانکنشتاین» را تعریف می‌کند، به دلایل زیادی تا به امروز تأثیرگذاری خود را حفظ کرده است.

۳. گودزیلا (Godzilla)

گودزیلا

اکثر نسخه‌های محبوب گودزیلا به عنوان موجودی دوست‌داشتنی برای مخاطبان عمومی ساخته شده‌اند. حتی نسخه‌ای که در «مانستر ورس» (MonsterVerse) کمپانی قرن بیست و یکم حضور داشت، با وجود این که در از سرراه برداشتن کونگ مقصر شناخته می‌شود، باز هم به‌عنوان شخصیتی قهرمان ترسیم می‌شود. نسخه‌ی بازسازی‌شده‌ی گودزیلا در سال ۱۹۵۴ هم که بسیار تاریک‌تر از قسمت‌های بعدی این مجموعه مانند «پسر گودزیلا» است، همچنان این مارمولک بزرگ را به عنوان شخصیتی ترحم‌برانگیز نشان می‌دهد. اساساً، خلق موجود مربوط به ترس انسان از سلاح‌های هسته‌ای است. این موجود که استعاره‌ای از استفاده‌ی نیروهای امریکایی از بمب اتمی علیه مردم ژاپن در جنگ جهانی دوم است، درباره‌ی استفاده از سلاح‌های هسته‌ای هشدار می‌دهد است.

فیلم «گودزیلا» نه تنها تمثیلی برای خطرات جنگ هسته‌ای ارائه می‌کند، بلکه حس تراژدی را به موجودی به نام گودزیلا القا می‌کند که قبل از آن مطلقاً به عنوان موجودی ترسناک شناخته شده بود. این موجود همه‌چیز را در مسیر خود نابود می‌کند، این را نمی‌توان انکار کرد. اما او هرگز نخواسته بود که از ابتدا حتی وجود داشته باشد. او محصول جانبی غرور بشریت است، نه موجودی که به دنبال تسخیر دنیای ماست و تصمیم دارد آن را تکه‌تکه کند. البته طراحی و فیلمبرداری سیاه و سفید فیلم «گودزیلا» همچنان این هیولای این فیلم را به یکی از ترسناک‌ترین تصورات از هیولا تبدیل کرده است. با این حال، بازهم عناصر زیادی وجود دارد تا اطمینان حاصل شود که مخاطبان حداقل تا حدودی با مشکلات گودزیلا همدردی می‌کنند.

۴. گیل‌من (Gill-man)

گیل من

بعضی از هیولاهای فیلم‌های ترسناک وظیفه‌ی دارند از گنج یا شی باارزشی محافظت کنند و انسان‌ها را از آن دور نگه دارند. بعضی دیگر اما فقط گرسنه هستند و به دنبال شکار و خوردن مردم هستند. اما هیولای مرداب سیاه جزو هیچکدام از این دسته‌ها نیست. این هیولای کمپانی یونیورسال که با نام «گیل‌من» شناخته می‌شود، به جای  اینکه تمایل به خشونت داشته و تشنه‌ی خون باشد، انگیزه‌هایی عاشقانه دارد. دقیق‌تر بگوییم، گیل‌من شیفته‌ی کی لارنس (جولیا آدامز) شده است. این شیفتگی آنقدر شدید می‌شود که تقریبا تمام داستان فیلم «موجودی از مرداب سیاه» حول محور ربوده شدن لارنس توسط گیل-من و بردن او به اقامتگاهش می‌چرخد.

شیفتگی و عاشق بودن دلیل موجهی برای ربودن خانم‌ها نیست، اما همین انگیزه‌ی رفتار گیل-من او را در میان هیولاهای سینمایی کاملاً منحصربه‌فرد کرده است. داستان این شیفتگی از جایی آغاز می‌شود که لارنس و سایر اعضای گروه اکتشافی که با آنها سفر می‌کند، تصمیم گرفتند به قلمرو این جانور نفوذ کنند. گیل‌من در ابتدا فقط کنجکاو است تا این که ورود این تازه‌واردان‌ به محل زندگی‌اش او را می‌ترساند. گیل‌من هیولایی نیست که برای محاظت از خود دست به کشتار مردم بزند، او فقط در مقابل مزاحمانی که به قلمرو او حمله می‌کنند، از خود دفاع می‌کند. اگرچه ظاهر او ممکن است شبیه هیچ انسان معمولی‌ای نباشد، اما رفتارهای گیل‌من در فیلم «مخلوقی از مرداب سیاه» کاملا مبتنی بر خواسته‌های انسانی است.

۵. هیولای گلوریا (Gloria’s monster)

هیولای گلوریا

هیولاهای فیلم‌های ترسناک بزرگ که قادر به ویران کردن شهرها هستند، اغلب بیش از آنچه به نظر می‌رسند، ترحم‌برانگیز هستند. گودزیلا، موترا، کلاور و بسیاری از جانوران به ظاهر ترسناک دیگر از بیرون هیولاهای خشمگینی به نظر می‌رسند که تنها قصدشان ویرانی و خون ریختن است، اما معمولاً روحیات و انگیزه‌هایشان پیچیده‌تر است و از نظر فنی کمتر از شرورهای انسانی «هیولا» هستند. این موضوع با جزئیات شگفت‌انگیزی در فیلم «غول‌آسا» (Colossal) به نمایش درمی‌آید.

در این فیلم بینندگان و قهرمان فیلم، گلوریا (آن هاتاوی)، با صحنه‌هایی باورنکردنی از حمله هیولایی به سئول روبه‌رو می‌شوند. مخاطب خیلی زود به تفاوت‌های ظریف این هیولا پی می‌برد، اما برای دست یافتن به عمق حس همدردی مخاطبان، این فیلم به روشی منحصربه‌فرد عمل می‌کند. به جای اینکه به مخاطب نشان داده شود که در مورد هیولا اشتباه می‌کرده، ناچو ویگالوندو، نویسنده و کارگردان فیلم، به مخاطبان نشان ‌میدهد که هیولا در واقع موجودی است که هاتاوی وقتی در زمین بازی سرگردان بوده، ناخودآگاه آن را کنترل کرده است. جانور تجلی فیزیکی است از اینکه چگونه اعمال گلوریا بر دیگران تأثیر می‌گذارد بدون این که او حتی متوجه شود و همین نکته زنگ بیداری است برای تأثیرات موج‌دار رفتار او. ماهیت ترحم‌برانگیز هیولا در فیلم «غول‌آسا» از دیدن آن به عنوان تمثیلی برای نمایش بخش‌هایی از وجود گلوریا ناشی می‌شود. این خلقت گودزیلامانند برای نقص‌های مرتبط با او تجلی فیزیکی و جسم‌داری است. «غول‌آسا» به خوبی از پس نشان دادن این ایده منحصربه‌فرد برآمده است که هیولاهای فیلم‌های ترسناک می‌توانند حتی از شخصیت‌های انسانی که لباسی هیولایی پوشیده‌اند هم انسانی‌تر باشند.

۶. ست براندل (Seth Brundle)

ست براندل

ست براندل (جف گلدبلوم)، قهرمان فیلم «مگس» ساخته دیوید کراننبرگ، در شروع فیلم زندگی‌ای نسبتاً عادی دارد. او شغلی ثابت، روابط عاشقانه‌ی درحال پیشرفت با روزنامه‌نگاری به نام ورونیکا کوایف (جینا دیویس) و مقدار زیادی جاه‌طلبی برای تغییر جهان به وسیله‌ی غلاف‌های انتقال از راه دور که ساخته است دارد. در حین آزمایش غلاف‌ها، او متوجه می‌شود که اشتباه رخ داده است: مگسی به داخل غلاف انتقال از راه دور او راه پیدا کرده است. ست خیلی زود متوجه می‌شود که در حال تبدیل شدن به یک موجود دوگانه‌ی انسان-مگس است. همراه با رو به زوال رفتن بدنش، او کم‌کم تبدیل به حشره‌ای عظیم به اندازه‌ی انسان می‌شود که از انسانیتی که براندل را در ابتدای فیلم بسیار دوست‌داشتنی کرده بود، خالی است.

غیرممکن است که فیلم «مگس» را تماشا کنید و برای وضعیت اسف‌بار این هیولا دلسوزی نکنید، به‌ویژه که تبدیل شدن براندل به موجود مذکور کاملاً هم اتفاقی بوده است. چند درصد احتمال داشت که یک مگس وارد غلاف‌های انتقال از راه دوری شود که قرار بود جهان را تغییر دهد و براندل را در مسیر هیولا شدن قرار دهد؟ بعلاوه، مقاومت براندل در برابر چیزی که در حال تبدیل شدن به آن است، حس تراژدی پیرامون تجربه‌ی او را تشدید می‌کند. از جمله آخرین درخواست از معشوقش که از او می‌خواد  او را بکشد. هیولای فیلم «مگس» قطعاً یکی از وحشتناک‌ترین هیولاهای فیلم‌های ترسناک است، اما این وحشت به هیچ عنوان ما را از همدردی با براندل باز نمی‌دارد.

۷. کوپر (Cooper)

کوپر

در فیلم «سوپر ۸» (Super 8)، زندگی روزمره در یکی از شهرهای آمریکا به دلیل فرار غیرمنتظره‌ی موجودی بیگانه، دچار هرج و مرج می‌شود. این موجود که از آن به عنوان «کوپر» یاد می‌شود، بسیار شبیه به کوسه در فیلم «آرواره‌ها» است و به‌عنوان موجودی پنهان از انظار عمل می‌کند و افرادی را که از حضور او اطلاعی ندارند می‌گیرد و آنها را شکنجه می‌کند. در ابتدا، به نظر نمی‌رسد کوپر هیچ ویژگی ترحم‌برانگیزی داشته باشد و در عوض به عنوان هیولایی نشان داده می‌شود که می‌توانید بی‌تردید از آن متنفر باشید.

اما با پیشرفت داستان، قهرمانان نوجوان فیلم متوجه می‌شوند که کوپر چیزهای وحشتناک زیادی را تجربه کرده که به مخیله‌ی کسی خطور هم نمی‌کند. این نوجوانان از طریق فیلم‌های تحقیقاتی سری، متوجه می‌شوند که کوپر سال‌ها توسط مأموران دولت ایالات متحده اسیر و در عذاب بوده است و همین اتفاقات باعث خشم طولانی مدت کوپر نسبت به بشریت شده است. بعد از این است که تصویر نمایش داده شده از کوپر از ماشین کشتاری بی‌احساس به شخصیتی که تنها بر اساس تراماهای خود رفتار می‌کند تغییر می‌یابد. این اتفاق در پرده‌ی سوم زمانی آشکار می‌شود که شخصیت اصلی «سوپر ۸»، جو لمب (جوئل کورتنی)، با کوپر صحبت می‌کند و به او می‌گوید مجبور نیست پس از حوادث وحشتناک تسلیم خشم شود، و به موازات این تلاش خودش هم تلاش می‌کند تا از واقعه‌ی مرگ مادرش عبورکند. برقراری چنین ارتباط صریحی بین کوپر و قهرمان «سوپر ۸» این را نشان می‌دهد که مخاطب هم به جای این که صرفاً از این هیولا وحشت کند، قرار است با آن همدردی کند.

۸. والاس شیر دریایی (Wallace’s walrus)

والاس

پادکستر والاس برایتون (جاستین لانگ) در ابتدای فیلم «عاج» (Tusk) هیولا نیست. اما، اصرار او برای مصاحبه با هاوارد هاو (مایکل پارکس)، بومی کانادایی عجیب و غریب، در نهایت او را تبدیل به هیولا می‌کند و والاس به تدریج به شیر دریایی تبدیل می‌شود. این جراح دیوانه که والاس را در خانه خود به دام انداخته است، او را قطعه قطعه کرده و قطعه‌هایش را دوباره کنار هم قرار می‌دهد. این داستان با ژانر وحشت بدنی، در نهایت توانایی صحبت کردن را از والاس گرفته و او تنها قادر است از طریق فریادهای خفه و غرش‌هایی شبیه به صدای موجودات دریایی واقعی ارتباط برقرار کند.

اوج فیلم دوئل بین والاس و هاوارد است در شرایطی که والاس کاملا تبدیل به حیوانی وحشی شده اما هاوارد از لباس شیر دریایی که خودش پوشیده بیرون می‌آید. دیدن این صحنه باعث می‌شود والاس کاملاً دیوانه شود، یکی از عاج‌هایش را به پای او فرو ببرد، در ادامه او را بکشد و از این پیروزی به شکلی حیوانی لذت ببرد. از خشونت خالص همین صحنه مشخص است که والاس به هیولایی تبدیل شده است که هیچ شباهتی به سایر هیولاهای تاریخ فیلم‌های ترسناک ندارد. با این حال، تبدیل شدن ناخواسته او به چنین موجودی، او را به شخصیتی غم‌انگیز و ترحم‌برانگیز تبدیل می‌کند، به ویژه در صحنه‌ی پایانی که نشان می‌دهد والاس بخشی از انسانیت‌اش را حفظ کرده است.

۹. سر راجر مک‌تیم (Sir Roger McTeam)

سر راجر مک‌تیم

فیلم معمایی «هزارتو» (The Maze) محصول سال ۱۹۵۳ با پرده‌برداری از اینکه چه کسی عمارتی را که شخصیت‌های اصلی در آن اقامت داشته‌اند، اداره می‌کند به پایان می‌رسد. این اقامتگاه متعلق به سر راجر مک‌تیم است که قورباغه‌ای به اندازه انسان است. هیولا قهرمانان داستان را در سرتاسر املاک تعقیب می‌کند و غرش‌های تهدیدآمیزی سر می‌دهد. خشم او زمانی به پایان می‌رسد که خود را از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا به بیرون پرت می‌کند. بعد از مرگ او، این توضیح داده شد که مک‌تیم مردی بود که در دوران جنینی هرگز به انسان تبدیل نشد. از این رو، محکوم بود که ظاهری مانند دوزیستان عظیم‌الجثه داشته باشد در حالی که عقل و هوشمندی انسان را داشت.

«هزارتو» پایانی غم‌انگیز دارد. نوعی پایان پیچشی که فقط می‌توانست در سینمای ترسناک رده‌یB دهه ۱۹۵۰ وجود داشته باشد. با در نظر گرفتن صحنه‌ای که او در حال بروز اوج خشم و خروش خود، عملاً توسط شخصیت‌های جانبی از پله‌ها به بالا هل داده می‌شود، مک‌تیم دقیقاً نمی‌تواند وحشتناک خوانده شود.

با این وجود او تمام ویژگی‌های هیولاهای فیلم‌های ترسناک که همدردی شما را برمی‌انگیزد دارد. به علاوه، اگر شما هم محکوم به گذراندن تمام عمر خود به عنوان قورباغه‌ی بزرگ غیرعادی باشید، احتمالاً  شرایط روحی ایده‌الی نخواهید داشت.

۱۰. گومول (Gwoemul)

گومول

با توجه به عشق بونگ جون هو به فیلم‌های ژانر خرابکارانه، جای تعجب نیست هیولایی که در فیلم خود، «میزبان» (host)، می‌سازد بسیار بیشتر از یک «گودزیلا» است. در «میزبان»، هیولایی که از دریا بیرون می‌آید تا باعث هرج و مرج شود، گومول است که در ابتدا به نظر می‌رسد دشمن اصلی بشریت باشد. با این حال، همانطور که در مقدمه گفته می‌شود، این موجود تنها به دلیل سهل‌انگاری نظامیان آمریکایی و کره جنوبی به وجود آمده است.

همان‌طور که فیلم ادامه می‌یابد، نیروهای دولتی خصومت بیشتری نشان می‌دهند و به دروغ اعلام می‌کنند که گامول حامل ویروسی برای کنترل جمعیت است. تا پایان فیلم «میزبان»، دولت حتی حاضر است از سمی به نام عامل زرد برای تحت سلطه درآوردن جانور استفاده کند و کاملا نسبت به تأثیر این گاز بر جمعیت عمومی بی‌توجه است. گامول مردم را می‌خورد، بنابراین این‌طور نیست که این هیولا وحشتناک نباشد. اما اگر اقدامات افراد قدرتمندی نبود که بزرگترین دشمن واقعی مردم در فیلم «میزبان» هستند، او حتی وجود هم نداشت که کسی را بترساند.

۱۱. مرد گرگی (The Wolf Man)

مرد گرگی

هیولاها در سینمای جهان اغلب موجودیت نمادین خود را از همراهی با این ایده به دست می‌آورند که جانورانی با ظاهر عجیب و ترسناک می‌توانند احساسات داشته باشند. هیولای فیلم «مرد گرگی» (The Wolf Man) هم از این قاعده مستثنی نیست. حجم زیادی از ماهیت ترحم‌برانگیز این موجود خاص به دلیل داستان به وجود آمدن اوست. لری تالبوت در حالی که با عشقش گوئن (اولین آنکرز) بیرون است، متوجه می‌شود که دوست گوئن، جنی (فی هلم) به دردسر افتاده و لری هم برای نجات این خانم جوان که مورد حمله‌ی گرگ قرار گرفته تلاش می‌کند. لری بی‌درنگ حیوان را با عصایی زینتی که سر گرگی نقره‌ای روی آن است می‌کشد. اما قبل از آن، جانور که بعداً متوجه می‌شود گرگینه بود، سینه‌ی او را گاز می‌گیرد. با همین گازگرفتگی، لری نفرین می‌شود که تبدیل به مرد گرگی شود.

تبدیل اجباری لری به موجودی خشن در ماه کامل، نتیجه‌ی غرور یا مجازاتی طعنه‌آمیز برای نقص رفتاری انسانی نیست، بلکه نتیجه‌ی تلاش او برای کمک به انسان دیگری است. این جزئیات غم‌انگیز به وجود او به عنوان مرد گرگی کیفیتی محنت‌زا می‌بخشد. قلب بیننده برای این مرد تا زمان رسیدن به پرده سوم بیشتر می‌سوزد. لری سعی می‌کند شهر را ترک کند تا هر قتل‌عام احتمالی را که ممکن است انجام دهد به حداقل برساند. اما پدرش وارد می‌شود و او را (به معنای واقعی کلمه) به خانه‌ی فعلی‌اش می‌بندد. این انتخاب لری نبود که مرد گرگی باشد و سعی می‌کند تا جایی که می‌تواند تبعات خشم این جانور را به حداقل برساند. اقدامات او در این جهت باعث ایجاد حس همدلی در مخاطب و ماندگاری او به عنوان یکی از هیولاهای ترحم برانگیز فیلم‌های ترسناک در ذهن می‌شود.

۱۲. کلاور (Clover)

کلاور

در فیلم «کلاورفیلد» (Cloverfield)، مخاطبان اطلاعات زیادی از طرز فکر هیولایی که شهر نیویورک را به هم می‌ریزد، دریافت نمی‌کنند. دلیلش هم این است که قهرمان‌ها آدم‌هایی معمولی هستند که وقایع فیلم را با دوربین فیلم‌برداری ضبط می‌کنند. برای آنها (یا بیننده) منطقی نیست که درباره‌ی موجودی که همه‌چیز را در اطراف آنها به آوار تبدیل می‌کند اطلاعات زیادی داشته باشند.

با این حال، سازندگان فیلم «کلاورفیلد»، داستانی بسیار ملموس برای این موجود که «کلاور» (به معنی شبدر) نامیده می‌شود داشتند. نویل پیج، طراح موجودات، در گفتگو با Animation World Network اشاره کرد که کلاور نوزادی از گونه‌ی خود است. این هیولا که از والدین و زیستگاه عادی خود که در آن به دنیا آمده جدا شده است، به همین دلیل از همه چیزهای ناشناخته اطراف خود وحشت دارد. درست است که کلاور طی حرکتی دیوانه‌وار و وحشتناک نیویورک را در هم می‌شکند، اما نه این موجود هیچ‌گونه بدخواهی نسبت به نژاد بشر دارد و نه نقشه‌ی شیطانی پیچیده‌ای درمیان است. تنها انگیزه‌ی کلاور فقط ترس از ناشناخته‌هاست. البته، داستان این جزئیات باعث کم کردن طبیعت وحشتناک کلاور نمی‌شود. این هیولا هنوز هم خسارت‌های جانبی بی‌حدوحصری ایجاد کرده است. با این حال، این داستان ناگفته با اشاره‌ای تراژدیک روی دیگر این موجور را به ما نشان می‌دهد، و می‌توان گفت که کلاور را نسبت به سرنخ‌های اغلب ناهنجار انسانی فیلم، ترحم‌برانگیزتر می‌کند.

منبع: SlashFilm



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

یک دیدگاه
  1. آرمینا

    هیولای فرانکنشتاین توی خود کتاب هم خیلی هیولای غم‌انگیزی بود…

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما