معرفی کتاب «هرچه باداباد»؛ دنیای پس از مرگ به روایت استیو تولتز
کتاب «هرچه باداباد» را نمیدانم چطور توصیف کنم. بگذارید این طور بگویم: اگر افکار انسان طعم داشته باشند، فکرهایی که هنگام خواندن «هرچه باداباد» به سر من هجوم میآوردند تلخ بودند. آن هم نه تلخی ناب و خوشایند قهوه. نه. تلخ مثل صبح روزهایی که سوگوار یک عزیز تازه از دست رفته از خواب بیدار میشوید!
استیو تولتز در «هرچه باداباد» از مرگ مینویسد. هیچیک از ما با مرگ غریبه نیستیم. همه میدانیم مرگ بزرگترین سوپرایز کائنات است که جایی در مسیر زندگی انتظارمان را میکشد تا از پشتسر نزدیکمان شود و بیهوا چشمهایمان را بگیرد و بگوید: «حدس بزن کیه!»
پیش از آن، حدسهایمان را در سینما و ادبیات زدهایم. در ژانر وحشت و فانتزی داستان شخصیتهایی را خواندهایم که با اشباح رودررو میشوند و ارواح خبیث خانههایشان را تسخیر میکنند. اما آنگوس، شخصیت اصلی کتاب تولتز، به دنیای پس از مرگ اعتقادی ندارد و در همان صفحهی اول کتاب میفهمیم که تا چه حد در اشتباه است.
این کتاب دنیای پس از مرگِ آنگوس را با جزئیات توصیف میکند. خبری از سفر دور و دراز دانته نیست. زمانی که ما کتاب را باز میکنیم آنگوس از قبل مُرده است و آنجا نشسته تا کمکم از «عبور»ش برایمان بگوید. عبوری که آنقدرها هم طول نکشید. آنگوس مرد و به ناچار در دنیای دیگر به زندگیاش ادامه داد، اما هنوز دل در گروی همسر باردارش دارد و دلتنگ اوست. پس اگر برایتان جالب است تسخیر یک خانه را از دید ارواحی که آن را در اختیار گرفتهاند بخوانید، کتاب «هرچه باداباد» انتخاب مناسبی برایتان است.
سوالهای بیجواب تولتز در کتاب «هرچه باداباد»
استیو تولتز نیامده فقط داستانی ماورایی بنویسد. شخصیتها در کتاب «هرچه باداباد» سوالهای زیادی میپرسند و جهانبینیهای مختلفی دارند. از پزشکهای شارلاتان گرفته تا ارواح سرگردان، دزدها، کارمندان ادارهی کاریابی، دائمالخمرها، بیماران رو به موت، خداباورها و خداناباورها. در این رمان چهارصد صفحهای، از آدمهای متفاوت در مکانها و زمانهای متفاوت میخوانید. خودکشی، عروسی، عزا، قتل، عشق، نفرت، یک اپیدمی همهگیر پساکرونایی! تولتز نوشتن این رمان را در دوران کرونا به پایان رساند و به نظر میرسد که ذهنش در آن زمان آبستن افکار بسیاری بوده که به بهترین شکل در قلمش انعکاس یافتهاند. میان هرجومرج دو دنیایی که میخوانیم، نویسنده تضمینی نمیدهد که جوابی برای سوالهای آنگوس پیدا کنید.
من قرار است با آفریدگار ملاقات کنم؟ این ماجرای گناه واقعاً جدی است؟ رستگاری بیمعنی است؟ آیا اغلب آدمها از طول زندگی خود ناراضی هستند؟ آداب معاشرت اینجا به چه ترتیبی است؟ باید به هرکس که میبینم تسلیت بگویم؟ ما کجاییم؟ زمین را ترک کردهایم یا نه؟ آیا قوانین دنیوی همچنان مصداق دارند، مثلاً تمام وضعیتها همچنان آرام و پیوسته به سمت آنتروپی حرکت میکنند؟ آیا هیچیک از مذاهب مهم به اهدافشان نزدیکند؟ آیا روح جسم را بر اساس خاطرات احیا میکند؟ متوسط طول مرگ چقدر است؟
اما به پاسخ بعضی از پرسشهای خود میرسید. مثل اینکه آنگوس چطور مرد.
نشر چشمه، بندی از کتاب را که آنگوس در آن، لحظهی مرگش را توصیف کرده برای پشت جلد کتاب انتخاب کرده است که انصافاً انتخاب خوبی برای جلبتوجه خوانندههاست. به هر حال، این کتاب درباره مرگ است، و به جرئت میگویم که هرگز، هیچ توصیفی از لحظهی احتضار نشنیده و نخوانده بودم که تا این اندازه به نظرم مرگبار و البته زیبا باشد.
مهی را تصور کنید که از دریا به خشکی میخزد. منتها کاملاً سیاه. حالا آن مه سیاه را تصور کنید که درونتان میشکفد. حالا فکر کنید که جا عوض کردن با یک سایه ممکن است چه حسی داشته باشد. حالا قلبتان را تجسم کنید که آرامآرام از ضربان میافتد. حالا تصور کنید گیاهی هستید در لحظهی ریشهکن شدن. بعد از آن خیال کنید سپیدهدمی هستید معکوس و ریههایتان اتمبهاتم محو میشود و سرتان ذرهذره در دریایی از گِل فرو میرود. حالا سکوتی سهمگین و همهجانبه را به خیال خود راه بدهید. سخت است به کلام درآوردنش، ولی متوجه میشوید که همهی اینها به کدام سو میرفت و کار به کجا ختم شد.
خواننده، من مُردم.
در این کتاب، مرگ نهفقط پایان زندگی، بلکه آغاز یک نوع بیثباتی روحی است. هنگامی که آنگوس در دنیای پس از مرگ حضور مییابد، او با این واقعیت روبهرو میشود که هنوز نمیتواند از ارتباطش با دنیای پیشین خود آزاد شود. این تردیدها و کشمکشهای درونی، اثری از خود در دنیای پس از مرگ میگذارند که تولتز به شکل عمیقی از آن پرده برمیدارد. مرگ تنها یک وقفه در زندگی نیست، بلکه یک تغییر اجتنابناپذیر است که همزمان با خاطرات و با روابط انسانها درگیر میشود.
در «هرچه باداباد»، تولتز همزمان با تلاش برای کشف حقیقت مرگ، ما را به تفکر در مورد ارزش زندگی و روابط انسانی دعوت میکند. آیا زندگی بهراستی ارزش مبارزه و ادامه دارد؟ آیا مرگ تنها یک پایان است یا چیزی بیشتر از آن؟ پاسخ به این سؤالات در پایان کتاب مشخص نمیشود، اما آنچه بهوضوح دیده میشود این است که هر لحظه از زندگی ما، خود درسی است که از آن میآموزیم. این کتاب به ما یادآوری میکند که هرچند زندگی با مرگ همراه است، اما ممکن است هیچگاه نتوانیم درک کاملی از این ارتباط پیچیده بهدست آوریم. تولتز با زبانی چالشبرانگیز، این مسئله را بهطور هنرمندانهای در دل داستان خود گنجانده و خواننده را مجبور میکند تا بهدنبال پاسخهای خود برود.
در کنار تمام این سوالات فلسفی و دینی، تولتز موفق شده تا بهخوبی جنبههای اجتماعی و انسانی را نیز در داستان خود بگنجاند. شخصیتها با ویژگیهای خاص خود، نهفقط بهعنوان نمایندگان ایدهها، بلکه بهعنوان انسانهای واقعی با ضعفها و قوتهایشان به تصویر کشیده شدهاند. این شخصیتها، حتی در دنیای پس از مرگ، همچنان بهدنبال خودشناسی و شناخت دیگران هستند.
کتاب «هرچه باداباد» بهراستی یک سفر فکری است که در آن با مرگ و زندگی بهطور همزمان روبهرو میشویم. تولتز با ترکیب کمدی و تراژدی، داستانی خلق کرده که هم به ذهن و هم به دل خواننده نفوذ میکند و او را به تفکر عمیقتر در مورد حقیقتهای زندگی و مرگ وامیدارد.
کتاب را که به آخر رساندم، چشمهایم را بستم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم چرا که عجیب سنگین شده بود. نظر من را اگر میخواهید، باید بگویم که بعد از پایان مطالعهی «هرچه باداباد» باید کمی به ذهنتان استراحت بدهید. به سراغ کتاب دیگری نروید و بگذارید این طعم تلخ عجیبی که من هنوز هم نمیدانم برایم خوشایند است یا نه، بر کام ذهنتان بماند. سوالهای آگنوس و گریسی را سبکوسنگین کنید و بگذارید روایت تولتز از مرگ چند روزی در سرتان جولان دهد.
منبع: دیجیکالا مگ