هری پاتر؛ ۹ استاد دفاع در برابر جادوی سیاه از بدترین تا بهترین
در دنیای هری پاتر، دفاع در برابر جادوی سیاه شغل و سمتی نفرینشده است و هر استاد و پروفسوری، صرف نظر از اینکه چقدر در کارش خبره باشد و خوب و حرفهای درس دهد، اگر برای دفاع در برابر جادوی سیاه بیاید، بیشتر از یک سال نمیتواند در هاگوارتز دوام بیاورد و به دلایل گوناگونی مجبور به ترک مدرسه میشود. ماجرای این نفرین، به تام ریدل یا همان لرد ولدمورت معروف برمیگردد. بعد از اینکه او نتوانست تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه را به دست آورد، این سِمت را برای همیشه نفرین کرد تا هیچکس نتواند بیشتر از یک سال در این شغل دوام بیاورد.
- بازیگران «هری پاتر» ۲۰ سال پس از اکران اولین فیلم کجا هستند؟
- ۱۳ لحظهی غمانگیز فیلمهای هری پاتر که اشک همه را در آورد
بیشتر اساتیدی که در این فهرست آمدهاند، قصد جان هری پاتر را کردهاند و آنهایی هم که انگیزههای خوبی داشتهاند و شخصیتهای دوستداشتنی و درجهیکی به حساب میآمدهاند، بر اثر اتفاقهای ناگوار دیگری مجبور به ترک این جایگاه شدند.
هشدار – در ادامه بخشهایی از داستان هری پاتر لو میرود
۹. دلورس آمبریج – منفورترین شخصیت دنیای هری پاتر
دلورس آمبریج منفورترین و نفرتانگیزترین شخصیت کل هری پاتر است که مطلقا هیچ ویژگی دوستداشتنی و جذابی ندارد. او برای اینکه هری را ساکت کند تا دیگر دربارهی بازگشت ولدمورت حرف نزند و موقعیت وزارتخانه را تضعیف نکند، یک دیوانهساز سراغش فرستاد. اما نقشهاش جواب نداد و با دستور کورنلیوس فاج، به هاگوارتز آمد تا بهعنوان ناظر و نمایندهی ویژهی وزارتخانهی سحر و جادو، در همه چیز سرک بکشد و اعصاب همه را به هم بریزد. آمبریج زنی وحشتناک و بیرحم است که دانشآموزان را با قلم پر مخصوصش (که با نوشتن روی کاغذ، نوشتهها را پشت دست داغ میکند) شکنجه میدهد و حتی تا جایی پیش میرود که نزدیک است به هری معجون حقیقتیاب بخوراند.
وقتی بهعنوان ناظر و نمایندهی وزارتخانه به هاگوارتز آمد، قوانین سفت و سختی برپا کرد. برای مثال، او طبق بخشنامههایی هر نوع تجمع دانشآموزان را ممنوع اعلام کرد. او که با دستور مستقیم وزارت سحر و جادو استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه شده بود، به هیچ عنوان مهارت و سابقهی تدریس نداشت و صرفا میخواست سیاستهای بیمارگونهی خودش را اجرا کند. او معتقد بود دانشآموزان هاگوارتز هیچ نیازی به یادگیری عملی طلسمهای دفاعی ندارند و کافی است همه چیز را از روی کتاب یاد بگیرند. او میخواست از این طریق جو حاکم بر دنیای جادوگری را امن و عادی جلوه دهد تا مردم واقعیت بازگشت لرد ولدمورت را فراموش کنند.
احتمالا بخش زیادی از این ویژگیهای آزاردهندهی دلورس آمبریج، به گذشتهی او بازمیگردد. آمبریج جادوگری دورگه بوده و پدری جادوگر و مادری ماگل (مردم عادی/غیر جادوگر) و برادری اسکوئیب یا فشفشه داشته. اسکوئیب به کسانی گفته میشود که پدر یا مادر جادوگر دارند، اما خودشان از قدرتهای جادویی بیبهرهاند. پدر آمبریج که عقاید نژادپرستانهی شدید داشته، مادر و برادر او را تحقیر میکرده و آمبریج هم تحت تأثیر پدرش بزرگ شده و همین عقاید را درونش رشد داده. مادر و برادر آمبریج در نهایت از خانواده طرد شدند و دیگر هیچکس از سرنوشتشان باخبر نشد.
این تفکرات برای همیشه با آمبریج باقی ماند و او را تبدیل به زنی فرصتطلب کرد که در جهت رسیدن به اهدافش، هر کاری میکرد. بعدها و وقتی در وزارتخانهی سحر و جادوی بریتانیا مشغول به کار بود، برای اینکه ترفیع رتبه بگیرد خودش را به افراد پرنفود نزدیک میکرد. پدر آمبریج در وزارتخانه نظافتچی بود و او از اینکه پدرش چنین مرتبهی دونپایهای داشته باشد، خجالت میکشید. برای همین از او خواست تا در ازای دریافت مبلغی ماهیانه از طرف دخترش، زودتر از موعد بازنشسته شود. بعدها هربار کسی اشارهای به پدر او میکرد و میپرسید آیا او با آمبریجی که سالنها را نظافت میکرد نسبتی دارد یا نه، به کل منکر ارتباطش با پدرش میشد. آمبریج هر کاری میکرد تا خودش را یک جادوگر خالص جا بزند، همیشه ادعا میکرد که از خاندانی جادوگر و بلندمرتبه آمده و هیچ اشارهای به مادر ماگل و برادر اسکوئیبش نمیکرد. در دوران قدرت گرفتن مجدد ولدمورت و وقتی وزارتخانه تحت سلطهی ارباب تاریکی و مرگخوارهایش در آمد، آمبریج مسؤول بازجویی و شکنجهی جادوگرهای دورگه یا کسانی که پدر یا مادر ماگل داشتند شد و آنها را به این دلیل که قدرت سحر و جادو را از جادوگرهای حقیقی دزدیدهاند، به زندان میانداخت. در این دوران، آمبریج تمام تلاش خودش را میکرد تا وجههی جادوگر خالصش را حفظ کند و حتی برای اینکه یک ساحرهی اصیل از خاندانی باستانی به نظر برسد، قابآویز سالازار اسلیثرین را به گردنش میانداخت.
۸. آمیکوس کرو – مرگخواری که دفاع در برابر جادوی سیاه درس میداد
بعد از مرگ آلبوس دامبلدور و تسلط نیروهای ولدمورت بر هاگوارتز، تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه بر عهدهی آمیکوس کرو قرار گرفت. آمیکوس که مرگخواری در خدمت لرد ولدمورت بود، از مقامش استفاده میکرد تا دانشآموزهای هاگوارتز را به استفادهی از طلسمهای نابخشودنی تشویق و مجبور کند. او حتی به آنها اجازه میداد تا طلسم شکنجهگر (کروشیو) را روی همکلاسیهایشان تمرین کنند.
آمیکوس کرو همچنین بچهها را تشویق میکرد که طلسم مرگ و آتشافروزی را هم تمرین کنند. طی مدت زمانی که او عهدهدار این سمت بود، کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه عملا تبدیل به کلاس جادوی سیاه شده بود و در آن چیزی بهعنوان دفاع تدریس نمیشد. آمیکوس کرو جادوگر قدرتمندی بود، اما چیزی را که باید درس میداد تدریس نمیکرد و نقطهی مقابل آن بود. هاگوارتز در این دوران تحت قوانین بیرحمانه و سختی کنترل میشد و آمیکوس از این شرایط بیشتری بهره را میبرد. او دانشآموزهایی را که به هر دلیل از قوانین جدید تخطی میکردند، شکنجه میداد و مجازاتهای دردناکی برایشان تعیین میکرد.
آمیکوس و خواهرش الکتو، در جریان جنگ اول جادوگران از پیروان ولدمورت بودند و در جبههی او مبارزه میکردند. بعد از شب حملهی ولدمورت به خانهی هری پاتر و از بین رفتن او، آمیکوس و الکتو برای پیدا کردن اربابشان تلاشی نکردند، اما ولدمورت بعد از بازگشتش آنها را بخشید و دوباره بهعنوان هوادارانش پذیرفت.
در ماجرای بالای برج ستارهشناسی، وقتی تعدادی مرگخوار با کمک دراکو مالفوی راهشان را به داخل هاگوارتز باز کردند، آمیکوس و خواهرش هم حضور داشتند.
۷. کوئیرل – ولدمورت از بدنش استفاده میکرد
اولین استاد دفاع در برابر جادوی سیاهی که دیدیم، پروفسور کوئیرل بود. کوئیرل در جریان سفری که به جنگلهای آلبانی داشت، با لرد ولدمورت که حالت فیزیکی نداشت و روح بیجانی بود برخورد کرد و ولدمورت هم بدن او را بهعنوان منبع تغذیهی خودش برگزید تا همچون انگلی به پشت سرش بچسبد و راهی برای بازگشت واقعیاش پیدا کند. کوئیرل به هاگوارتز بازمیگشت تا سنگ جادو را بدزدد و ولدمورت بتواند با استفادهی از آن، به فرم قدرتمند سابق خودش برگردد.
آنطور که به نظر میرسید، کوئیرل جادوگر ماهری بود و از اجرای طلسمهای پیچیدهای بر میآمد (مثل طلسمی که با نگاه، روی جاروی هری اجرا کرد تا او را وسط بازی کوییدیچ به زمین بیندازد). در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه هم موفق شد طلسمها و وردهایی کاربردی به دانشآموزانش بیاموزد و از این نظر استاد کاربلدی بود. اما هر طور حساب کنیم او وسیلهای برای ولدمورت به حساب میآمد تا به مقاصد شومش برسد و در نهایت هم به خاطر این قضیه نابود شد.
۶. گیلدروی لاکهارت – فقط در اجرای طلسم فراموشگر مهارت داشت
در سال دوم حضور هری پاتر در هاگوارتز، گیلدروی لاکهارت برای تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه انتخاب شد. مردی که به معنای واقعی کلمه بیکفایت بود و مطلقا مهارتی در این حوزه نداشت، اما تا دلتان بخواهد اعتبار رسانهای کسب کرده بود و برای خودش یک پا سلبریتی بود. یک مرد خودشیفتهی ازخودراضی که همه چیز را از کتابهای خودش تدریس میکرد. آن هم چه کتابهایی، ماجراجوییهایی هیجانانگیز که لاکهارت ادعا میکرد وقایعی است که خودش از سر گذرانده، اما بعدا متوجه میشدیم که او از تجربیات جادوگرهای واقعا ماهر استفاده میکرده و تمام خاطراتشان را مینوشته و به نام خودش میزده، و بعد حافظهی آنها را پاک میکرده که نتوانند او را لو بدهند.
در بخشهای پایانی هری پاتر و تالار اسرار، لاکهارت میخواهد هری و رون را هم با این طلسم فراموشی از میان راهش بردارد که طلسمش برگشت میخورد و روی خودش اجرا میشود (به خاطر چوبدستی شکستهی رون). لاکهارت دچار فراموشی میشود و مثل دیوانهها رفتار میکند، و در نهایت او را بستری میکنند. در کتاب هری پاتر و محفل ققنوس، وقتی هری و رون و هرمیون برای ملاقات با آرتور ویزلی به بیمارستان سنت مانگو میروند، گیلدروی لاکهارت را میبینند که در بخش روانی بستری است و هنوز هم نمیداند چه کسی بوده.
لاکهارت از زمان کودکیاش هم انسان خودشیفته و متکبری بوده. پدرش ماگل و مادرش ساحره بود و دو خواهر بزرگتر داشت که هر دو اسکوئیب بودند. مادر گیلدروی لاکهارت او را بیشتر از همهی فرزندانش دوست داشت و به خاطر همین از کودکی به نازپروردگی و توجه زیاد عادت کرد. لاکهارت حین سالهایی که در هاگوارتز درس میخواند، به هر دری میزد تا خودش را محبوب و معروف کند. در خیال خودش فکر میکرد که یک نابغهی مادرزاد است و برای رسیدن به موفقیت لازم نیست تلاش زیادی بکند. البته لاکهارت شاگرد خنگی هم نبود. مهارتهایش کمی بالاتر از حد معمول بود و نسبت به همکلاسیهایش هوش و ذکاوت بیشتری داشت. اما نقص و مشکل اصلی او همین تلاش همیشگیاش برای معروف شدن بود.
لاکهارت همیشه برای همکلاسیهایش لاف میزد که قرار است روزی بزرگترین جادوگر دنیا شود و حتی میگفت میخواهد جوانترین وزیر سحر و جادوی تاریخ شناخته شود. لاکهارت برای کسب دانش و مهارت درس نمیخواند، بلکه فقط به دنبال کسب شهرت بود و میخواست به این طریق همیشه در کانون توجه باشد.
۵. پاتریشیا ریکپیک – مخفیانه برای سازمان R کار میکرد
پاتریشیا ریکپیک در بازی «هری پاتر: راز هاگوارتز» (Harry Potter: Hogwarts Mystery) استاد دفاع در برابر جادوی سیاه بود. او برنامهی تدریس متعادلی داشت و هم به پایههای تئوری این درس بها میداد و هم برای دانشآموزان فرصت یادگیری طلسمهای عملی را فراهم میکرد.
ریکپیک به شکلی مخفیانه برای سازمان R کار میکرد، سازمانی که قصد داشت دخمههای نفرینشدهی هاگوارتز را پیدا و باز کند. وقتی انگیزههای اصلی او برملا میشود، یکی از دانشآموزها را به قتل میرساند. این اتفاق واقعا باعث تأسف بود چون ریکپیک یکی از باکفایتترین اساتید درس دفاع در برابر جادوی سیاه به حساب میآمد.
دخمههای نفرینشده بخشهایی پنهانی درون هاگوارتز هستند که در همین بازی راز هاگوارتز معرفی شدند. گفته شده سابقهی این دخمهها به پیش از ساخته شدن خود قلعه برمیگردد، هرچند طبق برخی روایات، بنیانگذاران هاگوارتز آنها را ساختهاند و نظریهی دیگری هم میگوید یکی از مدیرهای سابق هاگوارتز که پارانویای شدید داشته آنها را ساخته. میگویند درون این دخمهها گنجینهها و اجسام جادویی قدرتمندی قرار دارد و هر کدام با طلسم و نفرینی خطرناک محافظت میشود.
۴. آلاستور مودی – مرگخواری در ظاهر مبدل
سال چهارم حضور هری در هاگوارتز، آلاستور مودی بهعنوان استاد دفاع در برابر جادوی سیاه انتخاب میشود. اما در نهایت متوجه میشویم که او آلاستور مودی واقعی نیست و بارتی کراچ جونیور با خوردن معجون مرکب پیچیده، خودش را به شکل او در آورده تا در هاگوارتز نفوذ کند و با ترفندی هری را در رقابت سهجادوگر شرکت دهد.
نکتهی جالب و غافلگیرکنندهاش اینجاست که، بارتی کراچ با وجود اینکه در خفا مرگخواری پیرو ولدمورت است، اما زمانهایی که نقش آلاستور مودی را بازی میکند به شکل حیرتانگیزی خوب ظاهر شده و استادی کاربلد، جسور و بامهارت است. متأسفانه ما فرصت این را نداشتیم که نحوهی تدریس آلاستور مودی واقعی را ببینیم، اما میتوان حدس زد که تفاوت چندانی با نقشآفرینی بارتی کراچ نمیداشت. به هر حال بارتی با مطالعهی زندگی و مدل رفتاری او، نقشش را ایفا کرده و به قدری متقاعدکننده ظاهر شده که کسی به او شک نکرد.
دربارهی آلاستور مودی واقعی چه میدانیم؟ او دههی ۵۰ میلادی و از پدر و مادری که هر دو مثل خودش کارآگاه (Auror) بودند به دنیا آمد. خاندان مودی از سالیان قبل همگی کارآگاه بودند و در دنیای جادوگرها به این حرفه شناخته میشدند و در کارشان خبره بودند.
در جریان جنگ اول جادوگران، آلاستور مودی از اعضای محفل ققنوس به رهبری آلبوس دامبلدور بود و نقشی اساسی در دستگیری یا کشته شدن تعداد زیادی از مرگخوارها و هواداران لرد ولدمورت داشت. البته مودی تا زمانی که مجبور نمیشد، دست به کشتن دشمنها و مرگخوارها نمیزد و تعداد بسیار زیادی از آنها را روانهی آزکابان کرد.
۳. ریموس لوپین – گرگینهای با قلب مهربان
ریموس لوپین، یکی از صمیمیترین و نزدیکترین دوستان جیمز و لیلی پاتر بود که زندگیاش بعد از حملهی فنریر گریبک زیر و رو شد. وقتی بچه بود، این گرگینهی پلید و بدذات به او حمله کرد و گازش گرفت و به این ترتیب ریموس لوپین خوشقلب و دوستداشتنی، تبدیل به گرگینهای شد که هربار زمان کامل بودن ماه، مجبور بود اضطرابی ویرانگر را تحمل کند.
با وجود این اتفاق تلخ و ناراحتکننده، ریموس لوپین تبدیل به مرد بزرگ و بادانش و مهارتی شد که حالا یکی از بهترین و باکفایتترین اساتید دفاع در برابر جادوی سیاه هاگوارتز به حساب میآید. او با عطوفت و مهربانی برخورد میکرد و مهارتی مثالزدنی در انتقال مفاهیم و مطالب داشت. ریموس لوپین طی جلساتی خصوصی، به هری آموخت که چطور سپر مدافع ایجاد کند و مقابل دیوانهسازها بایستد.
ریموس لوپین با شخصیت گرم و صمیمیاش کاری میکرد تا دانشآموزان با آغوش باز پذیرای درسهای او باشند و حتی برای آمدن سر کلاسهایش لحظهشماری کنند. لوپین ترجیح میداد به جای اینکه بچهها از روی کتاب یاد بگیرند، آنها را با چالشهای عملی روبهرو کند و مهارتهای به درد بخور یادشان بدهد.
ریموس لوپین، همان مهتابی معروف گروه رفقایی بود که شامل جیمز پاتر، سیریوس بلک، لوپین و پیتر پتیگرو میشد. او سال ۱۹۶۰ به دنیا آمد. پدرش لایال لوپین، کارمند وزارتخانه بود و زمانی که فنریر گریبک را به خاطر قتل دو کودک محاکمه میکردند، حضور داشت. در آن دادگاه، پدر لوپین تنها کسی بود که متوجه شد گریبک در واقع یک گرگینه است. اما چون اعضای دیگر وزارتخانه دروغهای گریبک را مبنی بر اینکه یک ماگل است باور کردند، او آزاد شد. لایال لوپین که از ذات پلید گریبک خبر داشت، به او گفت که سزاوار چیزی جز مرگ نیست.
خانوادهی لوپین بابت این ماجرا بهای تلخ و سنگینی پرداختند. گریبک تصمیم گرفت از آنها انتقام بگیرد و برای همین سراغ ریموس لوپین، که آن زمان پنج ساله بود، رفت و او را تبدیل به گرگینه کرد. پدر و مادر لوپین سالها وقت صرف کردند و سراغ درمانگرهای متفاوت رفتند تا راهی پیدا کنند، اما موفق نشدند. تا اینکه سالها بعد معجون ویژهای ابداع شد که سوروس اسنیپ مهارتی استثنایی در درست کردنش داشت. این معجون به لوپین اجازه میداد تا زمانهایی که تبدیل به گرگ میشود، عقل و شعورش را حفظ کند و گوشهای ساکت بنشیند تا ماه کامل بگذرد. لوپین در مدت زمان اقامتش در هاگوارتز (بهعنوان استاد دفاع در برابر جادوی سیاه) هفتهی منتهی به ماه کامل، این معجون را مینوشید. تا اینکه در آن شب شوم اتفاقهایی افتاد و فراموش کرد معجون را بنوشد.
وقتی لوپین در نوجوانی برای تحصیل به هاگوارتز رفت، دامبلدور از راز او باخبر بود و شرایطی ویژه برایش تعبیه کرد تا ماهی یکبار بتواند دور از دیگران سر کند. ریموس این راز را از دوستان صمیمیاش جیمز و سیریوس و پیتر هم مخفی نگه داشت. تا اینکه آنها متوجه وضعیت او شدند و از سر وفاداری و برای اینکه در زمانهای تبدیل شدنش، احساس تنهایی نکند، خودشان را تبدیل به جانورنما کردند و به این ترتیب القاب مهتابی، پانمدی، دمباریک و شاخدار شکل گرفتند.
۲. سوروس اسنیپ – جادوگری فوقالعاده که هم در معجونسازی خبره بود و هم در دفاع در برابر جادوی سیاه
سوروس اسنیپ سرپرست گروه اسلیثرین و استاد درس معجونسازی هاگوارتز بود که مهارتهایش فراتر از معجونسازی میرفت و یک استاد و مدرس صرف نبود. اسنیپ در معجونسازی نظیر نداشت، اما در عین حال همیشه آرزوی تدریس درس دفاع در برابر جادوی سیاه را در سرش میپروراند. او سرانجام در سال ششم حضور هری پاتر در هاگوارتز به آرزویش رسید.
وقتی اسنیپ تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه را بر عهده گرفت، مشخص شد که مهارتی ویژه در این حوزه هم دارد. جلسات درس او بیشتر روی تمرینهای عملی متمرکز بود و با توجه به جو تاریک موجود و قدرت گرفتن ولدمورت، دانشآموزها را با بخشهای ترسناکتر دنیای جادوگری آشنا میکرد.
سوروس اسنیپ پیچیدهترین شخصیت هری پاتر است که زندگی پرماجرا و غمانگیزی داشت. او سال ۱۹۶۰ به دنیا آمد. پدرش توبایاس اسنیپ، یک ماگل آزارگر بود و مادرش آیلین پرینس ساحرهای با خون اصیل که توجهی به خواستهها و نیازهای فرزندش نداشت. اسنیپ بیشتر زمانهای کودکیاش را در تنهایی و انزوا میگذراند، اما نسبت به جادوگرها و قدرتهای جادویی خودش علاقهی عمیق حس میکرد. شخصیت اسنیپ به خاطر همین تنهاییها و همچنین رابطهی عاری از عشق و احساسی که با پدر و مادرش داشت، به شکلی که میشناسیم در آمد، مردی تلخ و جدی و کمحرف که بهندرت اجازه میداد کسی به او نزدیک شود.
لیلی ایونز (مادر هری پاتر) در زمان کودکیهایش نزدیکی خانهی اسنیپ زندگی میکرد. اسنیپ دورادور متوجه قدرتهای جادویی لیلی شده بود و با او رابطهای دوستانه شکل داد، اما کمکم علاقهاش بیشتر شد. با این حال لیلی همیشه او را بهعنوان دوست خوبش میدید و نه بیشتر. آن دو به هاگوارتز رفتند و مسیرشان رفتهرفته از هم جدا شد. لیلی با جیمز پاتر آشنا شد و بقیهی ماجرا را هم که تقریبا همه میدانید. اسنیپ همیشه عاشق لیلی ماند و هرگز موفق نشد به او برسد، و لیلی هم با جیمز پاتر ازدواج کرد.
اسنیپ از همان نوجوانیهایش استعدادی فوقالعاده داشت و مهارتی مثالزدنی در معجونسازی و ابداع وردها و طلسمهای جدید از خودش نشان میداد. ترفندها و نکات دستهاولی که او از معجونسازی کشف کرده و دور کتاب معجونسازی پیشرفته نوشته بود، به خوبی این قضیه را نشان میداد. در هری پاتر و شاهزادهی دورگه، هری همین کتاب سوروس اسنیپ را پیدا میکند و با کمک نکاتی که اسنیپ نوشته، بهترین نتایج را میگیرد و حسابی تحسین میشود. اسنیپ همچنین تعدادی ورد و طلسم جدید ابداع کرد که بعضیهایشان بین دانشآموزان هم معروف شد. از جمله سکتوم سمپرا که کاری میکرد تا خراشهای خونینی روی بدن مهاجم ایجاد شود.
اتفاق سرنوشتساز سوروس اسنیپ، وقتی رخ داد که او بهعنوان مرگخوار به ولدمورت خدمت میکرد. اسنیپ وقتی مخفیانه مکالمهی آلبوس دامبلدور و سیبل تریلانی را گوش میداد، متوجه پیشگویی غریب تریلانی شد؛ اینکه پسری متولد آخر جولای موجبات سقوط و فروپاشی لرد ولدمورت را فراهم خواهد آورد. اسنیپ این پیشگویی را به گوش ولدمورت رساند، غافل از اینکه هری پاتر، پسر لیلی، زنی که عاشقانه دوست داشت، در همین تاریخ به دنیا میآید و ولدمورت هم او را مورد هدف قرار میدهد تا سراغش برود.
اسنیپ سراغ دامبلدور رفت و به او التماس کرد که امنیت لیلی و پسرش را تأمین کند. با وجود اقدامهای امنیتی دامبلدور، مکان لیلی و جیمز و پسرشان به خاطر خیانت پیتر پتیگرو لو رفت و پدر و مادر هری کشته شدند. اسنیپ هم هرگز خودش را به خاطر این اتفاق نبخشید و حسرت و غمی همیشگی با خودش حمل کرد. او بعدها وقتی هری پاتر به هاگوارتز آمد، مخفیانه از او مراقبت میکرد و به عشق لیلی، برای حفظ جان پسرش تمام تلاش خود را به کار میبست. سوروس اسنیپ قهرمانی استثنایی و جادوگری با قدرتهای فوقالعاده بود، و همیشه در یاد و خاطرهی دوستداران هری پاتر باقی خواهد ماند.
۱. آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور – پیش از اینکه تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه نفرین شود، این سمت را بر عهده داشت
آلبوس دامبلدور بیشتر بهعنوان مدیر بهشدت قدرتمند و فوقالعادهی هاگوارتز شناخته میشود. مردی بزرگ و دانا که برای هر چیزی بهترین راه حل را دارد و بهترین و ماهرترین جادوگر زمان خودش به حساب میآید. اما پیش از آنکه دامبلدور مدیر هاگوارتز شود، از اساتید این مدرسهی جادوگری بود و دفاع در برابر جادوی سیاه درس میداد.
شیوهی تدریس دامبلدور مشابه ریموس لوپین بود. محیطی گرم و صمیمی و پرانرژی برای دانشآموزهایش فراهم میکرد و تمرینهای عملی به آنها میداد. بدون تبختر و غرور با همه رفتار میکرد و به هیچ عنوان دانش بیاندازه و عمیقش را به رخ بچهها نمیکشید.
آلبوس دامبلدور زندگی پرماجرا و گذشتهای واقعا تاریک و تلخ داشت. او سال ۱۸۸۱ میلادی به دنیا آمد. پدرش پرسیوال و مادرش کندرا نام داشت. خواهر کوچکتر آلبوس، دختری خجالتی و محجوب بود به نام آریانا که اتفاقی تراژیک زندگیاش را برای همیشه دگرگون کرد. روزی آریانا مشغول آزمایش قدرتهای جادوییاش بود که تعدادی پسربچهی ماگل از دیدن کارهای او به وحشت میافتند و به او حمله میکنند. آریانا در پی این اتفاق، دچار مشکلات روحی و روانی شدید شد و قدرتهای جادوییاش را درون خودش سرکوب کرد. انبوه این قدرتهای جادویی درون بدن آریانا، باعث میشد تا او در مواقعی کنترل آن را از دست بدهد و ویرانی به بار آورد. پدر آلبوس که از این قضیه حسابی ناراحت و دلشکسته بود، آن پسربچههای ماگل را پیدا کرد و انتقام دخترش را گرفت. به خاطر همین، پرسیوال دامبلدور را به آزکابان فرستادند و او هم در زندان مُرد.
آلبوس دامبلدور سال ۱۸۹۲ به هاگوارتز رفت و در گروه گریفیندور قرار گرفت و مشغول به تحصیل شد. بیشتر همکلاسیهای او دربارهی پدرش و جرمی که مرتکب شده بود صحبت میکردند و اکثرا باور داشتند که خود آلبوس هم مثل پدرش، از ماگلها متنفر است. پرسیوال دامبلدور پدر آلبوس، به هیچکس نگفته بود که چرا به آن پسربچههای ماگل حمله کرده و برای همین در جامعهی جادوگری همه بر این باور بودند که پدر دامبلدور، ذاتا از ماگلها متنفر است. عدهای اقدام پدر او را ستایش میکردند و سعی داشتند از این طریق توجه او را جلب کنند، اما آلبوس تمایلی به رفاقت با این دست آدمها نداشت.
به هر شکلی که بود، سالهای تدریس آلبوس در هاگوارتز به پایان رسید. او در این مدت استعدادی فوقالعاده از خودش نشان داد و تقریبا همه با دیدن مهارتهای او به این نتیجه میرسیدند که قرار است روزی بزرگترین جادوگر دورهی خودش شود. تا اینکه مدتی بعد از فارغالتحصیلی، اتفاقی ناگوار برای خانوادهاش رخ داد. آریانا که همچنان نمیتوانست قدرتهای جادویی سرکوبشدهاش را مهار و کنترل کند، طی حادثهای ناخواسته مادرشان را به کشتن داد. از این به بعد، آلبوس تنها بزرگسال خانوادهی از هم پاشیدهشان بود و باید از برادرش ابرفورث و خواهر دردمندش آریانا نگهداری میکرد.
در این زمان آلبوس مدام احساس میکرد ناخواسته گرفتار خانوادهاش شده و استعدادها و ظرفیتهایش دارد به خاطر نگهداری از خواهرشان هدر میرود. روزهایش با حسرت و خشم و یأس سپری میشد و آیندهای برای خودش متصور نبود. تا اینکه مردی جوان به محلهی آنها آمد، و او کسی نبود جز گلرت گریندلوالد. دامبلدور و گریندلوالد شباهتهای زیادی به هم داشتند و هر دو جادوگرهای جوان بااستعداد و باانگیزهای بودند. برای همین خیلی زود رفاقتی عمیق بینشان شکل گرفت. آلبوس بهتدریج بیشتر زمانش را صرف وقت گذراندن با گریندلوالد میکرد و شیفتهی عقاید رادیکال او میشد و در این میان آریانا و برادر کوچکترش را فراموش میکرد.
تا اینکه ابرفورث، برادر کوچکتر آلبوس با او رو در رو شد و درگیری لفظی شدیدی بین آندو در گرفت. گریندلوالد که نمیخواست کسی مزاحم کار او و آلبوس شود، به ابرفورث با طلسم شکنجهگر حمله کرد. آلبوس به دفاع از برادرش به پا خاست، و دوئلی شدید بین این سه جادوگر در گرفت. در این میان، آریانا میخواست دخالت کند و جان برادرهایش را نجات دهد که اتفاقی تلخ و تکاندهنده افتاد؛ یکی از طلسمها به طور اتفاقی به آریانا خورد و جان او را گرفت. آلبوس و ابرفورث و گریندلوالد نمیدانستند طلسم کدام یک از آنها باعث این فاجعهی دلخراش شد. گریندلوالد از آنجا گریخت، و آلبوس تا آخر عمر خودش را مقصر مرگ خواهرش دانست و همیشه حسرت و احساس گناهی شدید درونش را آزار میداد. در هری پاتر و شاهزادهی دورگه، وقتی دامبلدور محتویات نفرینشدهی آن قدح مرموز را مینوشد، حرفهایی میزند که مستقیم به فاجعهی دلخراش آریانا اشاره میکند، که یعنی او هنوز و با گذشت این همه سال نتوانسته خودش را به خاطر مرگ آریانا ببخشد.
منبع: CBR
البوس دامبلدور از همه قدرتمند تر بود و باهوش تر
اسنیپ در جادوی سیاه از همه خبره تر بود و هرچی نباشه اون تنها جادوگریه که توی کتابا بهش اختراع طلسم نسبت دادن و اون بعد از ولدمورت تنها کسیه که میتونه بدون جارو پرواز کنه
لوپین از همه بهتر و مهربونتر بود. خیلی به کاراکترش کم بها داده میشه :'(
آببوس دامبلدور ریونکلاوی بود
نه گریفیندوری بود توی کتاب هم اشاره شده بهش