۱۰ فیلم تفکر برانگیز در نقد جامعهی مدرن
سینما میتواند بازتاب واضحی از زندگی واقعی ما باشد. یک تصویر ساده در یک فیلم قادر است ما را بخنداند، اشکهایمان را جاری کند یا برای لحظاتی متحیر شویم و به تلفیق رنگها، اشکال و صداها بنگریم که یک تجربهی جدید خلق میکنند. با تماشای فیلمها، یک سفر اکتشافی را آغاز میکنیم و به فیلمساز اجازه میدهیم تا ما را به یک دنیای تازه و ناشناخته ببرد. هنگامی که خودمان را به فیلمساز میسپاریم، او از فرصت استفاده میکند تا آن چیزی را ارائه دهد که دغدغهی ذهنیاش است. کوئنتین تارانتینو با خشونت افراطی و دیالوگهای هوشمندانه شما را سرگرم میکند یا لارس فون تریه با استثمار مخاطب، روح و روان شخصیتهایش را بیرون میریزد تا یک تجربهی سینمایی شاخص ارائه دهد.
اما مستندسازانی همچون مورگان اسپرلاک، جاشوآ اوپنهایمر یا مایکل مور به شما میگویند که سینما میتواند یک کلاس درس باشد. فیلمی را تماشا کنید و در انتها، چیزی هم یاد بگیرید. سینما میتواند یک سرگرمی باشد اما میتواند تجسمی از زندگی هم باشد که نکات بااهمیتی را به ما آموزش میدهد و کمک میکند تا به عنوان یک انسان، رشد کنیم.
بعضی از فیلمها ساخته میشوند تا تفسیری از جامعه یا یک معضل اجتماعی ارائه دهند. هدف فیلمساز از تولید چنین آثاری این است که شاید بتواند تغییری ایجاد کند یا مخاطب را از مشکلات مهم این روزها آگاه سازد. از این جهت، فیلمهای مذکور اهمیت بالایی پیدا میکنند زیرا در مسیر آگاهسازی قدم برمیدارند و واقعیتهای مهمی را یادآور میشوند.
۱- خبیثها (The Dirties)
- سال انتشار: ۲۰۱۳
- کارگردان: مت جانسون
- بازیگران: مت جانسون، اوون ویلیامز، کریستا مدیسون، براندون ویکنز
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۱ از ۱۰۰
اولین ساختهی مت جانسون که قصیدهای زیبا از فرهنگ پاپ است و فراروایتی هوشمندانه از خیانت، دلشکستگی و تراژدی ارائه میدهد. داستان پیرامون دو دانشآموز به نامهای «مت» (مت جانسون) و «اوون» (اوون ویلیامز) اتفاق میافتد که میخواهند برای یک پروژهی مدرسهای، فیلمی به نام خبیثها بسازند.
در فیلمِ درون فیلم، مت و اوون، دو کارآگاه هستند که میخواهند افراد زورگویی که در گذشته به آنها بدی کردهاند را پیدا کنند و به سزای اعمالشان برسانند (دو کاراگاه مذکور مشخصا با الهام از «جیک گیتِس» از «محلهی چینیها»، «همفری بوگارت» و «عروس» از «بیل را بکش» طراحی شدهاند).
در خط داستانی اصلی، مت و اوون شرایط مناسبی ندارند، از سوی زورگوهای مدرسه تحت فشار هستند، دوران بلوغ با آنها سازگار نیست و کمتر پیش میآید احساس تنهایی نداشته باشند اما این آدمهای شکستخورده، اهمیتی به این مشکلات نمیدهند زیرا یکدیگر و فیلمهایشان را دارند. با این وجود، اوون تصمیم میگیرد تا سبک زندگیاش را تغییر دهد، گیتار زدن را یاد بگیرد و حتی با یک دخترک زیبا آشنا شود اما مت مسیر متفاوتی را در پیش میگیرد، اون بیشتر و بیشتر در دنیای فیلم خود غرق میشود.
او که پس از نمایش اولیهی نه چندان موفق فیلم در مدرسه تحقیر شده است، خود را قانع میکند که همه چیز «بخشی از فیلم است». مت به تدریج، برای انتقام از کسانی که او را آزار و اذیت کردهاند، قدمهای خطرناکی برمیدارد. نقشههای فنی ساختمان را مطالعه میکند، یک سلاح گرم میخرد و مکرراً به زورگوها میگوید که آنها را خواهد کُشت. در بخشی از فیلم که دیگر مطمئن شدهایم مت دیوانه شده است، او مستقیما به دوربین نگاه میکند تا شوکه شویم.
در دنیایی که تیراندازی جمعی به یک اتفاق عادی تبدیل شده است، فیلم، حق نگهداری و حمل سلاح در کشورهای متمدن را نقد میکند اما این تنها بخش کوچیکی از ماجرا است و فیلم پیامهای مهمتری دارد. از جمله اینکه آنهایی که از سوی جامعه و آدمهای اطرافشان درک نمیشوند، ممکن است در چه مسیرهایی قدم بردارند و از چه خطوط قرمزی عبور کنند.
مت بدون شک دچار اختلالات روانی است اما این مشکل از شیطانی بودن یا دیوانگی ذاتی وی نشات نمیگیرد، بلکه نتیجهی رفتارهایی است که او را به این مسیر سوق دادهاند؛ انسانی که آستانهی تحملش به مرز هشدار رسیده است و حتی فراتر از آن. مت یک آدم خوشذوق بود که برای فرار از زندگی سیاه خود، به فیلمسازی روی آورد تا حقیقت را به شکل دیگری بسازد و از واقعیت فاصله بگیرد.
مضامینی که در فیلم مطرح میشود را میتوان از زوایای مختلف بررسی کرد اما پیام اصلی، انعکاس رفتارهای ما بر روی دیگر افراد جامعه است. گاهی فراموش میکنیم که یک جمله یا یک رفتار ناشایست، تا چه اندازه میتواند روح یک انسان دیگر را مجروح کند و باعث شود تا او دست به کارهای پرمخاطرهای بزند، از آسیب رساندن به خود تا نابود کردن خانواده یا آدمهای بیگناهی که مشخص نیست تاوان چه چیزی را میدهند.
۲- خرچنگ (The Lobster)
- سال انتشار: ۲۰۱۶
- کارگردان: یورگوس لانتیموس
- بازیگران: کالین فارل، ریچل وایس، لئا سیدو، الیویا کلمن
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۷ از ۱۰۰
یورگوس لانتیموس با هر فیلمی که میسازد، بیشتر به جریان اصلی وارد میشود و پیامهایش نیز ملموستر میشوند. ساختههای دیگر او همانند «دندان نیش» یا «آلپ» در رابطه با تاثیر زبان، شستشوی مغزی، تمشیت زورگویانهی شخصیتی از سوی صاحبان قدرت و حقیقت نهفته در بطن جوامع مدرن، حرفهای زیادی برای گفتن داشتند اما در «خرچنگ»، تاثیرگذاری بیشتری دارند؛ فیلمی که روابط انسانی و میانفردی را مورد بررسی قرار میدهد.
زمانی که همسرِ «دیوید» (کالین فارل) او را برای یک مرد دیگر ترک میکند، به یک هتل منتقل میشود و آنجا به وی میگویند که انسانهای مجرد، تنها ۴۵ روز فرصت دارند تا یک شریک برای خود پیدا کنند؛ در غیر این صورت، به یک حیوان تبدیل میشوند. همانطور که از نام فیلم مشخص است، دیوید انتخاب میکند که اگر نتوانست شریک مناسبی پیدا کند، به یک خرچنگ تبدیل شود.
در این هتل/درمانگاه، بیماران (حداقل در دنیای فیلم با آدمهای مجرد همچون بیمار برخورد میشود) به مراسم رقص میروند، واکاوی میشوند و فیلمهای پروپاگاندایی پیرامون مفید بودن روابط زنانشویی تماشا میکنند. فضای این درمانگاه، سرد و بیروح است؛ روابط کالبدشکافی میشوند و زیر ذرهبین قرار میگیرند. با معرفی شخصیتهای دیگر و روشن شدن جزئیات داستانی بیشتر، دوگانگی روابط و اینکه چه چیزی رابطههای انسانی را شکل میدهد، مورد ارزیابی مجدد قرار میگیرد.
برای مثال، «جان» (آنتونی موریارتی) یکی از بیماران مجردی است که ترس شدیدی از تبدیل شدن به حیوانات دارد و رابطهای دروغین را با یک زن جوان آغاز میکند. او موفق میشود تا همه را فریب دهد و عشق خود را واقعی نشان دهد؛ به همین دلیل، مراحل درمان او ادامه پیدا میکند. دیوید هم البته عشق خود را پیدا میکند، دختری که خود در این جامعهی پادآرمان شهری، یک بیگانه به حساب میآید اما آیا دیوید حاضر است خود را با شرایط او وقف دهد و همه چیز را فدایش کند؟
خرچنگ یک تحلیل جامع در رابطه با یکی از مرموزترین خواستههای انسانی است: میل به عاشق شدن و عشق ورزیدن. در دنیایی که حالا به تسخیر شبکههای اجتماعی در آمده است، استانداردهای زیبایی مصنوعیتر از همیشه جلوه میکنند و زندگی هم چندان آسان نیست (دغدغههای اقتصادی، زمانی که صرف کار کردن میکنید و مسائل مختلفی که باعث نگرانی شما هستند)، لانتیموس موفق شده تا روانِ انسان مدرن را از زاویهی دیگری به تصویر بکشد و حتی تفکرات جوامع سنتی نسبت به ازدواج را نقد کند.
فیلم میخواهد احساساتی که منجر به یک رابطهی عاشقانه میشوند را هم بررسی کند و این سوال را بپرسد که اصلا چه اتفاقی رخ میدهد که این احساسات ساخته میشوند و در کنار یکدیگر قرار میگیرند تا عشق را شکل دهند.
۳- کار درست را بکن (Do the Right Thing)
- سال انتشار: ۱۹۸۹
- کارگردان: اسپایک لی
- بازیگران: اسپایک لی، دنی آیلو، اوسی دیویس، روبی دی، ریچارد ادسون
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۳ از ۱۰۰
اگر میخواهید از جامعهی ایالات متحده (خصوصا پس از دوران جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان آمریکا) درک بهتری پیدا کنید، «کار درست را بکن» دیدگاههای جامعی نسبت به فرسایش ارتباطات میاننژادی دارد و در کنار بررسی نژادپرستی، ناعدالتی ناشی از تبعیض را هم مورد بررسی قرار میدهد.
در داستان فیلم، سیاهپوستان، سفیدپوستان، ایتالیاییها و کرهایها در مرکز توجه قرار دارند (اکثرشان شهروند عادی به حساب میآیند و بعضی دیگر از نیروهای پلیس). در یکی از محلههای بروکلین و در یکی از داغترین روزهای تابستان، تنفر و تعصبِ این نژادها به اوج میرسد و به خشونت میانجامد.
«موکی» (اسپایک لی) یک جوان سیاهپوست معمولی است که فرزند کوچکی دارد و تلاش میکند تا درگیر فساد و خلافکاری نشود. او برای «سال» (دنی آیلو) پیتزا تحویل میدهد. سال یک مرد ایتالیایی-آمریکایی است که پیتزافروشی محبوبی دارد و اعضای محله به خوبی او را میشناسند (سالهاست که به بچههای محله غذا میدهد). پسر بزرگ سال هم در ادارهی رستوران به او کمک میکند اما آدم نژادپرستی است؛ او رفتار خوبی با موکی ندارد و حتی با پدرش بحث میکند تا راضی شود رستوران را از این محلهی آفریقایی-آمریکایی منتقل کند.
در ادامه شخصیتهای رنگارنگ دیگری هم وارد داستان میشوند که هر کدامشان به تنهایی جذاب هستند، از «رِدیوُ رحیم» (بیل نان) تا «باگین آوت» (جانکارلو اسپوزیتو) پرحرف و «دا مِیِر» (اوسی دیویس) همیشه مست.
کارگردانی درخشان اسپایک لی و ساختار درستی که برای روایت داستان طراحی کرده، کمک کرده است تا میان خردهپیرنگها تعادل مناسبی برقرار باشد و دیدگاه هر کدام از شخصیتها به خوبی عرضه شود. حرکات دوربین و تدوین فیلم هم به گونهای است که جهتگیری خاصی وجود نداشته باشد و این سوال پیش بیاید که در هر کدام از موقعیتها، حق با کدام شخصیت است (و اسپایک لی موفق شده تا نگاهی خنثی به قضایا داشته باشد و قضاوت را به مخاطب واگذار کند).
این دیدگاه بیطرفانه و عادلانه تا انتها ادامه پیدا میکند و کنجکاوی مخاطب را تا نقطهی اوج تراژیک فیلم برمیانگیزد که همچنان نمیتواند به جمعبندی کاملی در رابطه با شخصیتها برسد (آیا نکته همین نیست؟). این ساختار باعث شده است تا حتی زمانی که فیلم به پایان میرسد، به آن فکر کنید. در پشت این داستان نسبتا کلیشهای از نژادپرستی، یک معنای عمیقتر وجود دارد که کار درست را بکن را از اکثر ساختههای مشابه متمایز میکند.
در جامعهی آمریکای فعلی، این فیلم مهمتر از سه دههی قبل جلوه میکند. هرکسی در هر جای جهان که از نژادپرستی و جنجالهای نژادی در ایالات متحده اندک اطلاعاتی دارد، میتواند این فیلم را تماشا کند و به این نتیجه برسد که در چند سال گذشته ساخته شده است. با همهی اتفاقاتی که این روزها در جهان رخ میدهد از جمله جنگهای قومی، کار درست را بکن سوالات زیادی مطرح میکند که پس از چند دهه، هنوز هم جواب آنها را نمیدانیم.
۴- من هنوز اینجا هستم (I’m Still Here)
- سال انتشار: ۲۰۱۰
- کارگردان: کیسی افلک
- بازیگران: واکین فینیکس، کیسی افلک، بیلی کریستال، جک نیکلسون، بروس ویلیس
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۵۳ از ۱۰۰
واکین فینیکس فیلمهای برجستهای در کارنامه دارد و نقشآفرینیهای ماندگاری داشته است اما «من هنوز اینجا هستم» او را در کنار بزرگان تاریخ قرار میدهد. این ساختهی کیلسی افلک، به فریبکاریهای رسانهای و تجزیه و تحلیل روانیِ «شهرت» میپردازد. وقتی به فیلمهایی در نقد اجتماع میرسیم شاید «من هنوز اینجا هستم» نادیده گرفته شود اما باید پیامهایش را جدی گرفت.
در داستان فیلم، فونیکس تصمیم میگیرد تا از بازیگری بازنشسته و به یک خوانندهی موسیقی هیپهاپ تبدیل شود. این ایدهی اولیه مضحک به نظر میرسد اما اگر اخبار سینما را در آن دوران دنبال کرده باشید، احتمالا به یاد دارید که برای قریب به دو سال، همه فکر میکردند این بازیگر مشهور دیوانه شده است. این اتفاق غیرعادی در حین فیلمبرداری این اثر کمدی-درام رخ داد اما تقریبا همه آن را باور کرده بودند.
فونیکس، دیدگاههای متفاوتی را نسبت به سلبریتیها و رسانه مطرح میکند که تأمل برانگیز هستند و کارهایی که انجام میدهد، به حرفهایش وضوح بیشتری میبخشد. او تعدادی از آهنگهای جدید خود را برای جمعیت کثیری پخش میکند، در تلاش است به جریان اصلی وارد شود و حتی مجری مشهور، «دیوید لترمن» را با یک نقشآفرینی واقعگرایانهی فیالبداهه و عجیبوغریب غافلگیر میکند.
در ظاهر، فیلم پرترهای از بحران میانسالی یک هنرپیشهی مشهور و مستعد است که پس از کسب موفقیتهای فراوان، اشباع شده است و دیگر درک درستی از اطرافش ندارد. این ماجرا که در آن دوره، میان اخبار جدی سینما بازنشر میشد، چیزی بیشتر از یک دروغ نبود اما این نمایش مضحک که فونیکس و افلک به راه انداختهاند، در واقع قدرت رسانه و سلبریتیها را به رخ میکشد، اینکه به آسانی میتوانند مخاطبان خود را فریب دهند، گمراه کنند یا به مسیرهای تازهای ببرند. همانطور که بالاتر هم اشاره داشتیم، فیلم به بررسی نقش شهرت در جامعه میپردازد، اینکه حتی یک دروغ هم پتانسیل این را دارد که به یک واقعیت تاثیرگذار و جریانساز تبدیل شود.
۵- چهار شیر (Four Lions)
- سال انتشار: ۲۰۱۰
- کارگردان: کریس موریس
- بازیگران: ریز احمد، کیوان نواک، عدیل اختر، بندیکت کامبربچ
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۳ از ۱۰۰
«چهار شیر» بیشتر از اینکه یک نقد اجتماعی باشد، یک کمدی سیاه است اما همراه با طنز، به مسائل مهمی میپردازد. مضمون اصلی فیلم، تروریسم است و اگرچه این نوع آثار معمولا در مردابی از سیاستزدگی، پروپاگاندا، میهنپرستی و طرفداریهای متعصبانه گرفتار هستند اما «چهار شیر» سعی میکند تا جهتگیری خاصی نداشته باشد.
داستان پیرامون گروهی از جوانان مسلمان بریتانیایی است که شستشوی مغزی شدهاند و تصمیم میگیرند به بمبگذاران انتحاری تبدیل شوند. این گروهک کوچک چهارنفره را «عمر» (ریز احمد) رهبری میکند.
در طول فیلم، تفکرات و نوع نگاه این شخصیتها مورد بررسی قرار میگیرد، البته همانطور که از یک کمدی سیاه انتظار میرود، فیلم لحن طنز خود را از دست نمیدهد. برای مثال، شخصیتها بمب «سی۴» را به کلاغها متصل میکنند تا با انفجار، باعث ایجاد رعب و وحشت شوند. آنها حتی به پاکستان سفر میکنند تا از سوی نیروهای القاعده آموزش ببینند و در این زمینه، مطلقا شکست میخورند.
این فیلم در دورانی ساخته شد که انفجارهای ماراتن بوستون هنوز رخ نداده بود اما به شکل عجیبی، هدف اصلی شخصیتها، بمبگذاری در یک ماراتن انگلیسی است؛ جایی که شخصیتها به خود بمب وصل میکنند و روی آن لباسهای مضحکی میپوشند تا کسی به آنها مشکوک نشود.
با نزدیک شدن به فصل اختتامیهی فیلم، بدیهی است که این عمل تروریستی و خودکشی انتحاری باید انجام شود و از آنجایی که با یک کمدی سیاه روبرو هستیم، داستان، تلخی و سیاهی بیشتری پیدا میکند. ما دیگر به این احمقها نمیخندیم بلکه نگران هستیم که رفتارها و تصمیمات آنها به اتفاقات واقعی و خطرناکی منتهی شود. این شخصیتها را با ترس دنبال میکنیم و درماندگی آنها قابل لمس میشود. بعضی از آنها حتی احساس پشیمانی میکنند و نمیخواهند این مسیر را ادامه دهند.
در پایان فیلم، وقتی در سکوت نشستهایم، با خودمان فکر میکنیم «آنها چرا اینگونه رفتار کردند و چه چیزی باعث شد وارد چنین مسیر ناهمواری شوند؟». ما که در ابتدا به آنها میخندیدیم، در پایان نگرانشان هستیم و آرزو داریم تصمیم درستی بگیرند.
چهار شیر از شما میخواهد تا با انسانهایی که درک نمیکنید، همذاتپنداری کنید. در دنیایی که تروریسم حضور پررنگی دارد، گاهی باید به یاد بیاوریم چه اتفاقاتی رخ داد که که به این نقطه رسیدیم، چگونه میتوان شرایط را تغییر داد و چرا نباید همهی انسانهایی که از یک نژاد، قوم یا مذهب هستند را به یک چشم دید و با آنها به گونهای رفتار کرد که اگر وارد مسیر غلطی شدهاند، مطمئن شوند باید آن را ادامه داد.
۶- باشگاه مبارزه (Fight Club)
- سال انتشار: ۱۹۹۹
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: برد پیت، ادوارد نورتون، هلنا بونهام کارتر، جرد لتو
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۸.۸ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۹ از ۱۰۰
دیوید فینچر با «باشگاه مبارزه» موفق شد تا یکی از دقیقترین تصاویر ممکن از جوامع مدرن را ارائه دهد و مفاهیم مهمی را نقد میکند، از مردانگی تا مصرفگرایی و حتی عشق.
فیلم، یک راوی بینام (ادوارد نورتون) را دنبال میکند که تفاوتی با یک مُردهی متحرک ندارد و بردهی مصرفگرایی و ابرشرکتمحوری است. او یک شغل اداری آزاردهنده دارد و برای کسانی کار میکند که از آنها متنفر است. روزهای زندگی او بدون معنی خاصی میگذرند و معدود آرامش خود را از آپارتمان کوچکش بدست میآورد.
این سبک زندگی ملالآور از آن لحظهای عوض میشود که راوی با «تایلر دردن» (برد پیت) آشنا میشود و آنها یک باشگاه مبارزه به راه میاندازند؛ جایی که انسانها میتوانند به ذات وحشیانه و بدوی خود رجوع کنند، از سوی جامعه قضاوت نمیشوند و زندانی هیچ نظام یا شرکتی نیستند.
به تدریج، مبارزات از زیرزمین به خیابانها منتقل میشود و تایلر یک پروژهی تازه را آغاز میکند: سازماندهی و بازسازی مجدد جامعه و این بازسازی از طریق نابود کردن همه چیز امکانپذیر خواهد بود. در مدتی کوتاه، افراد بیشتری به این گروه ملحق میشوند و خواستار تغییر هستند؛ در این میان، به نظر میرسد که مدیریت شرایط از دست راوی خارج شده است.
چیزی که باشگاه مبارزه را به یک اثر ماندگار در تاریخ سینما تبدیل کرده، دیدگاههای قابل درنگ آن در رابطه با انسان مدرن و جایگاه او در جامعه است. فیلم به نقش جامعه در تضعیف انسان و فشاری که بر دوش او قرار دارد هم میپردازد، اینکه تا چه اندازه بواسطهی مصرفگرایی، پولپرستی و ماتریالیسم، مسموم شده است (و این سبک زندگی در نهایت باعث میشود تا شخص احساس بیمعنا و تهی بودن داشته باشد). فیلم پس از گذشت دو دهه، نه تنها کهنه نشده است بلکه هشدارهایش را باید جدیتر هم گرفت.
اکثر انسانها حالا وابستگی شدیدی به اینستاگرام، توئیتر، واتساپ یا تلگرام دارند؛ اهمیت ویژهای به تعداد دنبالهکنندههای خود میدهند و حاضر هستند برای جلبتوجه و دیده شدن، هرکاری انجام دهند. گرایش افراطی به مادهگرایی، سبک زندگی این روزهای ما را تشکیل میدهد و گاهی فراموش میکنیم بر روی زندگی شخصی و تفکرات خود، تا چه میزان کنترل داریم.
تایلر دردن، نقطهی مقابل فرهنگ معاصر و هرآنچه است که این روزها در نظام سرمایهداری مشاهده میکنیم. این نیروی خلاف قاعده، شاید یک روز در دنیای واقعی هم برخیزد و دنیا را به سوی متفاوتی ببرد اما آیا این بازسازی با دستاورد مثبتی همراه خواهد بود؟
۷- فیل (Elephant)
- سال انتشار: ۲۰۰۳
- کارگردان: گاس ون سنت
- بازیگران: الکس فراست، اریک دولن، جان رابینسون
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۳ از ۱۰۰
این ساختهی گاس ون سنت از نظر مضمون، به خبیثها نزدیک است و به بررسی عواملی میپردازد که روان انسان مدرن را تحت فشار قرار میدهد. داستان «فیل» نیز پیرامون تیراندازی در یک مدرسه است اما برخلاف آن ساختهی مت جانسون که آغاز ملایم و نسبتا کمدی داشت و ادای دین به فرهنگ پاپ بود، اینجا بدون هشدار و مستقیما به قلب کابوس قدم میگذارید.
داستان از چند زاویهی مختلف روایت میشود و دوربین گاس ون سنت، چند دانشآموز مختلف را دنبال میکند که یک روز عادی را پشتسر میگذارند. این شخصیتها در مدرسه قدم میزنند، به گفتگوهای عادی میپردازند و مخاطب شناخت بیشتری از آنها پیدا میکند. ون سنت موفق شده تا «مدرسه» را به یکی از شخصیتها تبدیل کند و زمانی که خشونت آغاز میشود، خودمان را هم محبوس در آن تصور میکنیم و همانند دانشآموزان مظلوم، شوکه میشویم.
همزمان با آغاز خشونت، داستانهایی از زندگی شخصیتهای قاتل نیز روایت میشود. آنها رانده شده هستند، به اصطلاح بازندههای مدرسه. ما زندگی آنها یک هفته قبل از آغاز اتفاقات را مشاهده میکنیم. اینکه بازیهای ویدیویی خشن انجام میدهند، اسلحه خریداری و برای تیراندازیها برنامهریزی میکنند و مهمتر از همه، با آشفتگیهای ذهنی و سردرگمیهای روحی آنها آشنا میشویم.
همانند خبیثها، فیلم ابعاد روانشناختی و جامعهشناختیِ چیزهایی که انسانها را به سوی انجام کارهای خشونتبار همانند تیراندازی جمعی سوق میدهد بررسی میکند. گاس ون سنت در یک حرکت هوشمندانه، دیالوگها را هم به شکلی نوشته است که به تدریج معنادارتر میشوند، همانند زمانی که یکی از شخصیتها میگوید: «چطور میفهمی یک نفر دچار مشکل روانی است». در واقع فیلم مستقیما از مخاطب میپرسد که آیا انگیزههای قاتلان داستان، ذاتی است یا توسط جامعه ساخته شده است.
به نظر میرسد جواب ون سنت هر دو باشد اما زیبایی فیلم در این است که هرگز به مخاطب تحمیل نمیکند کدام برداشت و نوع نگاه درست است. با توجه به اتفاقات اسفناکی که این روزها در جوامع مختلف رخ میدهد، از مردی که فرزند خود را به قتل میرساند تا تیراندازیهای جمعی، مهم است که در مورد سوالهای مطرح شده در این فیلم به گفتگو بپردازیم و آنها را فراموش نکنیم.
۸- برزیل (Brazil)
- سال انتشار: ۱۹۸۵
- کارگردان: تری گیلیام
- بازیگران: رابرت دنیرو، جاناتان پرایس، کاترین هلموند، ایان هولم
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۸ از ۱۰۰
تری گیلیام بدون شک یکی از تاثیرگذارترین فیلمسازان مولف معاصر است. تنها عضو آمریکایی گروه «مانتی پایتان»، دیدگاههای نامتعارف او در سینما را میتوان بلندپروازانه، غیرمعمول و نامانوس توصیف کرد. او در «برزیل» سبک طنز مانتی پایتانگونهاش را با نوع نگاه غیرسانتیمانتال خود ترکیب کرده است تا اثری خلق کند که در کنار یک نقد اجتماعی، کلافگیهای این فیلمساز از جوامع فعلی را نشان دهد؛ جهانی که به تسخیر بوروکراسی در آمده و سطحیتر از گذشته شده است.
«سم لوری» (جاناتان پرایس) یک مرد عادی است که میخواهد در یک پادآرمانشهرِ مصرفگرا، یک زندگی معمولی داشته باشد. او یک شغلِ بدون آینده دارد و برای یک دولت تمامیتخواه کار میکند (که به «۱۹۸۴» نوشتهی «جرج اورول» شباهت دارد).
زندگی روزانهی سم ملالانگیز است و باعث میشود تا احساس خفگی داشته باشد؛ در نتیجه، رویاپردازی میکند و در رویاهایش، به پرواز در میآید و صدای زنی را میشنود که نام او را صدا میزند و یک ربات سامورایی که میخواهد او را به قتل برساند.
سم یک روز، زن رویاهاش (کیم گرایست) را در محل کار ملاقات میکند؛ مبهوت از این اتفاق و معنای پشت آن، او تصمیم میگیرد تا از این سبک زندگی طاقتفرسا و ایستا فرار کند اما آیا میتوان از این تار عنکبوت فرار کرد؟
گیلیام در برزیل، پافشاری زیادی روی حضور همهجانبهی دیوانسالاری در جامعه دارد. همه چیز در دنیای فیلم، باید طبق ساختار تعیینشده از سوی نظام پیش برود و با کاغذبازی یا قیض رسید همراه است. حتی در فیلم یک سکانس وجود دارد که نظام دیکتاتوری حاکم، یک مرد را میدزد و به همسر او یک قبض رسید تحویل میدهد! این سوءاستفاده از اطلاعات و وسواس برای مدیریت جامعه، یکی از دلایلی است که گیلیام را مجبور به ساخت فیلم کرد. او از کارکرد نادرست تکنولوژی و اطلاعات در زندگی شخصیاش خسته شده بود.
همانند فیلم من هنوز اینجا هستم، گیلیام میخواهد تا گرایش غیرقابل کنترل جامعه نسبت به دریافت اطلاعات و اخبار را نقد کند و مضحک بودن آن را به نمایش بگذارد. مشکل اصلی این است که این دریافت اطلاعات با آگاهی همراه نبوده و میزان صحت آنها نیز مشخص نیست.
در جهان مدرنی که شبکههای اجتماعی و اینترنت حرف اول و آخر را میزنند، اینکه از اعتیاد خود نسبت به دریافت اطلاعات دروغین و دستوپا زدنهایمان در بوروکراسی آگاهی پیدا کنیم، میتواند کلید درک فرهنگ و تمدن فعلی باشد.
۹- شوالیه تاریکی (The Dark Knight)
- سال انتشار: ۲۰۰۸
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: کریستین بیل، مایکل کین، هیث لجر، گری اولدمن، آرون اکهارت
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۹ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۴ از ۱۰۰
حتی اگر با کریستوفر نولان رابطهی خوبی ندارید، باید بپذیرید که «شوالیه تاریکی» فیلم مهمی است؛ اثری که ثابت کرد میتوان ژانر ابرقهرمانی را جدی گرفت و از آن انتظار پرداختن به مضامین مهم فلسفی/اجتماعی/سیاسی را داشت. این برداشت سیاه و واقعگرایانه از دنیای بتمن، یک تجربهی سینمایی متفاوت بود که هنوز هم قابل اعتنا است.
اما دلیل اصلی موفقیت این فیلم را نه نولان، بلکه باید نقشآفرینی هیث لجر در نقش دشمن سنتی بتمن بدانیم: جوکر. این آشوبگر بزرگ و ترسناک با آن آرایش ناخوشایند، زخمهای صورت، رفتارهای بیرحمانه و دسیسهگریهای شطرنجگونه، مخاطبان را مسحور کرد.
لچر فقید برای این فیلم، اسکار را به خانه برد و نام خود را در تالار بزرگان تاریخ سینما ماندگار کرد. نقش او فارغ از هیجانانگیز بودن، واقعیتِ زندگی در دنیای مدرن و پسا ۱۱ سپتامبر را متصور میشود؛ دنیایی که آرامش در آن بیمعنی است و در هر جای دنیا که باشید، همیشه احساس خطر میکنید.
در فیلم، بتمن حالا با ادارهی پلیس شهر گاتهام و «جیم گوردون» (گری اولدمن) همکاری نزدیکی دارد. با روی کار آمدن «هاروی دنت» (آرون اکهارت) به عنوان دادستان جدید شهر، بتمن و گوردون امیدوارند تا با کمک او بتوانند مبارزه با جرم و جنایت را به شکل بهتری سازماندهی کنند.
با تشکر از مشتهای بتمن، پاک بودن گوردون و زیرکی دنت، آنها تقریبا همهی خلافکاران بزرگ شهر را دستگیر میکنند. همه چیز در مسیر درستی قرار دارد تا اینکه جوکر از راه میرسد، مردی که عاشق هرجومرج است. او به این سه نمادِ عدالت، علاقهمند میشود و تصمیم میگیرد برای نابودی آنها و آرمانهایشان تمام تلاش خود را به کار بگیرد.
این کشمکشها، آزمونها و مجازاتها، «بروس وین» (کریستین بیل) را وادار میکند تا نتیجهی تصمیماتش را ببیند و در سختترین موقعیتهای ممکن قرار بگیرد. در این لحظات است که بتمن باید تصمیمات سرنوشتسازی اتخاذ کند و «شوالیه تاریکی» معنا پیدا میکند. اما هیچکس در این فیلم نمیتواند از ترکشهای افنجار در امان بماند، حتی قهرمانان اصلیاش.
توطئهها، استراتژیها و رفتارهای غیرقابل پیشبینی جوکر با اینکه در ظاهر منطقی به نظر نمیرسند اما چندان از واقعیتِ این روزها دور نیستند. او تجسمِ گروهکها و تفکرات رادیکالی است که در دنیای واقعی حضور فعالی دارند، همانند تروریستها که آرزوی قلبی آنها، قتل عام و نابودی نظم اجتماعی است.
در فیلم، گاتهام و همهی ساکنان آن (از جمله بتمن و گوردون) به زانو در میآیند تا نگاه واضحتری به مبارزهی خیر و شر داشته باشیم. اگر اخبار و ویدیوهای سقوط برجهای دوقلو را تماشا کرده باشید، دیوانگی آن اتفاق، بیقانونی مطلق و استرسی که به شما وارد میکرد را به یاد دارید (ترسی که بالاتر هم اشاره داشتیم، هنوز به شکلهای مختلف زنده است). اتفاقات فیلم شوالیه تاریکی، فانتزی یا علمی-تخیلی نیست، از قلب واقعیت آمده و به همین دلیل موثر است.
جوکر برای رسیدن به اهدافش، به تهدید، زورگویی و خشونت متوصل میشود؛ فقط برای اینکه جامعه را از روند طبیعی خود خارج کند. مقصود تروریستها نیز همیشه همین بوده است، آنها میخواهند در وجود افراد جامعه ترس ایجاد کنند. اینکه شر را بشناسیم، به ما کمک میکند تا از خود در مقابل آن دفاع کنیم. این مسئله در فیلم هم قابل لمس است؛ بتمن در نهایت عقاید و اصول خود را رها میکند و کنار میرود زیرا بر این باور است که شهروندان گاتهام میتوانند بر ترسهایشان غلبه و با تاریکی مبارزه کنند.
شاید یکی از بخشهای تاثیرگذار فیلم، بمبگذاری جوکر در کشتی باشد که یک نوع آزمایش اجتماعی به حساب میآید اما در نهایت به دیدگاه بتمن نسبت به جامعه، اعتبار میبخشد؛ چرا که افراد حاضر در کشتی، تصمیم درست را میگیرند و بازیچهی تروریسم نمیشوند. برای مبارزه با ایدئولوژیهایی که منجر به کشتارگری و وحشتپراکنی میشوند، باید بتمن را الگو قرار دهیم. فیلم شوالیه تاریکی از بُعد جامعهشناسی اثر عمیقی محسوب میشود و بررسی کامل بنمایههای آن نیازمند به یک مقالهی مستقل است.
۱۰- نفرت (La Haine)
- سال انتشار: ۱۹۹۵
- کارگردان: متیو کاسوویتس
- بازیگران: ونسان کسل، اوبر کُنده، سعید تغماوی، سرژی لوپس
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۱۰۰ از ۱۰۰
در ظاهر، برداشت این ساختهی متیو کاسوویتس از اجتماع شاید صرفا به بخشی از فرانسه خلاصه شود اما با نگاهی عمیقتر به داستان، میتوانیم آن را به جوامع دیگر نیز تعمیم دهیم. فیلم پیرامون ارازل و اوباش جوانی است که در حومهی شهر پاریس زندگی میکنند.
«نفرت» با مونتاژی از یک شورش آغاز میشود که در آن، نیروهای پلیس و گروهی از مردم در حال مبارزه هستند؛ در جریان این هرجومرجها یک جوان عرب دستگیر و تا حد مرگ از سوی پلیس مورد ضربوشتم قرار میگیرد. پس از آن با سه شخصیت اصلی فیلم، «وینز» (ونسان کسل)، «اوبر» (اوبر کُنده) و «سعید» (سعید تغماوی) همراه میشویم که در خیابانها پرسه میزنند و با دوستان، خانواده و نیروهای پلیس تعامل دارند.
وینز که در واقع چیزی بیشتر از یک گنگستر خردهپا نیست، پیاپی ادعا میکند و وعده میدهد که اگر آن جوان عرب کشته شود، او یک مامور پلیس را به قتل میرساند. وقتی شخصیتها یک اسلحهی گمشدهی پلیس را پیدا میکنند، نگرش آنها تغییر پیدا میکند و اهدافشان جدیتر میشود.
اینکه نظام قضایی و پلیس، چه کارهایی را درست یا غلط انجام میدهد و دیدگاههای عموم مردم نسبت به نظامهای حاکم چیست و از کجا نشات میگیرد، از طریق نوع نگاه شخصیتهای اصلی موشکافی میشود (بعضی از این تفکرات بسیار خطرناک و خصمانه و برخی دیگر صلحجویانه هستند). در آغاز فیلم، اوبر میگوید «تنفر، تنفر ایجاد میکند» و این تا نقطهی اوج داستان، درونمایهی اصلی فیلم است اما در پایان، حتی اوبر هم به حرفهای خود ایمان ندارد.
فیلم اگرچه به درگیریهای انسانهای یک کشور دیگر در یک دورهی دیگر میپردازد اما این دغدغهها تنها به آن زمان، مکان و مردم ختم نمیشود. اتفاقات نفرت را در سالهای اخیر در کشورهای مختلفی رویت کردهایم و حملهی نیروهای پلیس به مردم عادی را هم بارها و بارها به چشم دیدهایم (در حالی که وظیفهی اصلی آنها دفاع از مردم است).
اما همانند دنیای واقعی، هر دو جناح میتوانند گاهی بیگناه و گاهی گناهکار باشند که این مسئله به شرایط، زمان و فاکتورهای دیگر وابسته است. در فیلم، هر دو گروه در بعضی از لحظات تهدیدآمیز و در بعضی لحظات دیگر بیگناه عرضه میشوند. متیو کاسوویتس جهتگیری مشخصی ندارد اما فراتر از مضامین این فیلم، باید در رابطه با نقشی که گروههای مجری قانون در جامعه دارند و رفتار متناقضی که از خود نشان میدهند، به گفتگو پرداخت.
سوءاستفادهی اصحاب قدرت از حق حاکمیت و ترس اکثر مردم عادی جامعه از نیروهای پلیس، چیزهایی است که به وضوح در جامعهی مدرن وجود دارد و میتوان انتظار داشت با گذر زمان، شدت بیشتری پیدا کند. فیلم نفرت، انسانیتِ هر دو گروه را نشان میدهد اما ستمگریها و زیرپا گذاشتن عدالت از سوی آنها را نیز یادآوری میکند.
منبع: Taste of Cinema
جای فیلم های مثل پلتفرم واقعا خالیه
بالاخره بین این همه آروغ روشنفکرانه یکی هم این جامعه به اصطلاح متمدن رو باید به چالش بکشه یا نه ؟