۱۰ فیلم فلسفی عالی که اختیار بشر را زیر سوال میبرند
از آغاز تمدن بشر، انسانها همواره در رابطه با جبر و اختیار به گفتگو پرداختهاند؛ در این مقاله، به معرفی ۱۰ فیلم دربارهی ارادهی آزاد پرداختهایم که این مبحث فلسفی را مورد بررسی قرار میدهند. گاهی به این مسئله فکر میکنیم که آیا کائنات برای ما نقشه و برنامهی ویژهای دارد؟ آیا به دنیا آمدهایم تا سرنوشتِ از پیش تعیینشدهی خود را تجربه کنیم یا هر انسان با انتخابهایی که میکند، آیندهاش را از پایه میسازد؟ اکثر ما باور داریم که تصمیماتمان را خودمان اتخاذ میکنیم و شخصیت، سلیقه و اولویتهایمان به خودمان بستگی دارد. ایمان داریم که هوشیار و لوکوموتیورانِ «قطار زندگی خودمان» هستیم. با این وجود، شاید حقیقت چیز دیگری باشد؛ شاید یک موجود از همهجا بیخبر باشیم که سوار بر یک قطار خودران است! شاید دچار توهم هستیم که کنترل قطار در دستان ما قرار دارد.
در قرنهای اخیر، این مسئله یکی از دغدغههای فیلسوفان بزرگ بوده است و بعضیهایشان این دیدگاه را دارند که سرنوشت آدمها مشروط به نیروهای تصادفی خارجی است؛ و همین نیروها هستند که زندگی ما را از ابتدا تا انتها شکل میدهند. اگر در خانوادهی فعلی، شهر یا کشور کنونی به دنیا نمیآمدید، مسیر زندگی شما کاملا متفاوت بود. آیا انسان واقعا آزاد است یا رباتهای بیولوژیکیای هستیم که از روی غریزه، عمل میکنند؟
۱۰- پی (Pi)
- سال انتشار: ۱۹۹۸
- کارگردان: دارن آرونوفسکی
- بازیگران: شان گیلوت، مارک مارگولیس، بن شنکمن، اجای نایدو
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۸ از ۱۰۰
«مکس» (شان گیلوت) یک ریاضیدان نابغه است که در طبیعت اطرافاش الگوهای بخصوصی را میبیند و بر این باور است که جهان از اعداد ساخته شده است. تلاش مکس برای رمزگشایی، او را تا مرز دیوانگی پیش میبرد.
او تمام روز را در یک آپارتمان کوچک سپری میکند و وقتاش را با تعمیر و تغییر سختافزارهای مختلف میگذارند تا بتواند آن رمز جادویی که حقیقتهای پنهان جهان را نشان میدهد، پیدا کند. مکس متقاعد شده است که کلید درک کائنات را پیدا خواهد کرد.
خیلی زود مشخص میشود که دانشمندان یهودی نیز در جستجوی این عدد گنگ هستند. از دیدگاه آنها، این عدد، نام واقعی آفریدگار را فاش میکند و تنها یک شخص برگزیده اجازهی دسترسی به آن را خواهد داشت.
بنابراین، اگر مکس یقین دارد که از «یک عدد از پیش تعیین شده»، میتوان برای درک الگوهای جهان استفاده و بواسطهی آن حتی آینده را پیشبینی کرد، پس چیزی به نام ارادهی آزاد وجود ندارد. به بیان دیگر، انسانها از تعدادی قانون مخفی طبیعت که به بشریت نظم داده است، پیروی میکنند و در این مسیر احتمالا باید از «اهداف الهی» نیز تبعیت کنند، مشابه محققان یهودی در فیلم که چنین باوری دارند.
دیدگاههای مکس، نشان دهندهی یک نوع جبرگرایی ریاضیاتی است که به ما میگوید اختیار چیزی بیشتر از یک خیال باطل نیست و در عین حال، وجود ایزد را نفی میکند. یک برداشتی که میتوان از فیلم داشت، این است که قوانین ریاضی و فیزیک، نشان میدهند که سازوکار جهان چگونه است و هیچ نیازی به یک ماهیت فراجسمی حس نمیشود که بر موجودات زنده حکومت کند.
بسیاری از دانشمندان، خصوصا نورولوژیستها طرفدار این تئوری هستند. دکتر «ولف سینگر» (Wolf Singer) یکی از مشهورترین طرفداران این نگرش به حساب میآید. او در یکی از مقالههایش ادعا میکند که «توهمِ تصمیمات آگاهانه» را میتوان با کمک پروسههای خاصی که در مغز رخ میدهد، توجیح کرد. تفکرات او شاید مورد قبول عموم نباشد اما قابل بحث است.
طبق درونمایهی فیلم «پی» آیا انسان، اختیار دارد؟ خیر. یک الگوی طبیعی، همه چیز را پیشبینی میکند.
۹- نگهبانان (Watchmen)
- سال انتشار: ۲۰۰۹
- کارگردان: زک اسنایدر
- بازیگران: پاتریک ویلسون، جکی ارل هیلی، مالین آکرمان، بیلی کروداپ، جفری دین مورگان
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۶۵ از ۱۰۰
در ظاهر، فیلم «نگهبانان» هیچ ارتباطی با مبحث جبر و اختیار ندارد. «زک اسنایدر» به عنوان یک فیلمساز، برای آثار عمیق و فلسفی مشهور نیست اما استادِ بزرگ دنیای کتابهای کامیک و یکی از بهترین نویسندگان معاصر، «آلن مور»، علاقهی زیادی به تجزیه و تحلیل مسائل فلسفی در آثارش دارد. مور که رمان گرافیکی «واچمِن» یکی از شاخصترین کارهای او محسوب میشود، کمتر پیش میآید که سیاهی را با محتواهای نوشتههایش پیوند نزند.
در یکی از بهترین فصلهای این رمان مصور، او به خواننده اجازه میدهد تا خود را در جایگاه موجودی تصور کند که بهصورت آنی، در همه جا حاضر است (حاضر مطلق). آلن مور، زاویهی دید دکتر «منهتن» نسبت به زمان را به شکل ملموسی به نمایش میگذارد. این شخصیت از تمامی اتفاقاتی که در جهان رخ میدهد، آگاه است و همزمان، رویدادهای گذشته و آتی را هم میتواند مشاهده کند که تلفیق آنها، یک دیدگاه جامع از جهان به وی ارائه میدهد.
در یکی از بخشهای داستان، یک زن ویتنامی با بطری شکسته، صورت «کمدین» را خراش میدهد و کمدین با شلیک گلوله، او را به قتل میرساند. دکتر منهتن در صحنه حاضر است اما برای جلوگیری از این کشتار وحشیانه، هیچ کاری انجام نمیدهد. با توجه به قدرتهای خداگونه و گرایشش به اخلاقگرایی، این خنثی بودن منهتن، منطقی به نظر نمیرسد تا اینکه در بخشی از فیلم، اعتراف میکند که «همهچیز از پیش تعیین شده است، حتی پاسخهای من».
به عنوان موجودی که حاضر و قادر مطلق است، او میداند تمامی اتفاقات چه زمانی و چگونه رخ میدهند اما از آنجایی که همه چیز از پیش تعیین شده است، نمیتواند جلوی حوادث آتی را بگیرد، حتی با اینکه از همه چیز آگاهی کامل دارد. در حقیقت، به طرز تناقضآمیزی، حتی دکتر منهتن هم از پیش تعیین شده است!
در نهایت، به این سوال فلسفی بنیادین میرسیم که اگر خداوند متعال از همهی کارهایی که انجام میدهیم، آنهم قبل از اینکه انجام دهیم، آگاه است، آیا باز هم میتوانیم ارادهی آزاد داشته باشیم؟ فیلسوفهایی همچون «گوتفرید لایبنیتس»، «توماس آکویناس» و «آنسلم»، جوابهای مختلفی برای این سوال دارند.
اما پاسخ آلن مور این است که حتی پروردگار هم قربانی جبرگرایی است؛ او ایستاده و مخلوقات خود را تماشا میکند که روزگار میگذرانند و هرگز در امور، مداخله نمیکند، چرا که همه چیز از قبل مقدر شده است. به عبارت دیگر، همهی ما زندانیِ زمان هستیم.
طبق درونمایهی فیلم «نگهبانان» آیا انسان، اختیار دارد؟ مطلقاً ﺧﯿﺮ. حتی اعمال خالق پیشاپیش مقرر شده است.
۸- جان مالکوویچ بودن (Being John Malkovich)
- سال انتشار: ۱۹۹۹
- کارگردان: اسپایک جونز
- بازیگران: جان کیوساک، کامرون دیاز، کاترین کینر، اورسن بین، جان مالکوویچ
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۴ از ۱۰۰
دیگر همه متوجه شدهاند که «چارلی کافمن» قبل از نگارش یک فیلمنامهی جدید، چند کتاب فلسفی میخواند. همهی فیلمهایی که ساخته یا نوشته، اقیانوسی از ایدههای فلسفی هستند که کافمن آنها را بهکار میگیرد تا مخاطب را به تفکر وادارد، همانطور که این دیدگاهها و تئوریها، به دغدغهی ذهنی خودش تبدیل شدهاند. در «جان مالکوویچ بودن»، کافمن تلواسه و سوالات فلسفیاش را با سبک کمدی مشهورش درهم آمیخته است.
طرفداران نگرشهای دوگانهانگاری و فیزیکالیسم، از دوران کهن تاکنون، بارها و بارها در رابطه با وجود «ذهن» و «روح» انسان، به مناظره نشستهاند. این فیلم فلسفی، در جبههی پیروان دوگانهانگاری قرار دارد و از تفکرات آنها پشتیبانی میکند: آنها بر این باور هستند که یک خودآگاهی غیرمادی والا، در تمامی موجودات زنده وجود دارد.
قهرمان فیلم، در دفتر کار خود، یک درب مخفی پیدا میکند که به مغز بازیگر سرشناس، جان مالکوویچ، راه دارد! او میتواند همه چیز را از زاویه دید مالکوویچ مشاهده کند و از آنجایی که «کریگ» (جان کیوساک)، یک عروسکگردان حرفهای هم هست، موفق میشود تا با کمی آزمون و خطا، بدن مالکوویچِ بینوا را کنترل کند.
این ایدهی داستانی، سوالات زیادی را مطرح میکند: حالا که مالکوویچ توسط فرد دیگری کنترل میشود، قوهی باطنی او کجا است؟ این مرد چگونه میتواند از چشمان مالکوویچ دنیا را ببیند، آنهم بدون اینکه او متوجه شود؟ و به طور کلی، نیروی درونی ما از کجا سرچشمه میگیرد و اصلا به چه دلیل میتوانیم بدنمان را کنترل کنیم؟
فیلم یک نکتهی جالب دیگر هم دارد؛ هرکسی که وارد مغز مالکوویچ میشود، با تمام بدناش وارد میشود. ما شاهد انتقال خودآگاه نیستیم، بدن آنها بهصورت فیزیکی به ذهن مالکوویچ میرود و پس از چند دقیقه خارج میشود.
آیا این بدین معنا است که بدنمان، تجلیِ حسِ آگاهی ما است یا چیزی که آن را «ضمیر خودآگاه» توصیف میکنیم، محصولِ پیچیدگیهای مغزِ پیشرفتهی انسان است؟ این یک معضل تازه در فلسفه نیست، در قرنهای اخیر، بسیاری از روشنفکران راجع به آن صحبت کردهاند و حتی صدها کتاب در این رابطه نوشته شده است.
فیلسوف مشهور عصر روشنگری، «رنه دکارت»، از مخالفان این دیدگاه بود که یک جوهر غیرمادی در موجودات زنده وجود دارد؛ یک چیز غیرمادی، چگونه میتواند با یک جسم مادی تعامل داشته باشد؟ این یکی از سوالاتی است که طرفداران دوگانهانگاری همانند این فیلم فلسفی، با آن روبرو هستند. ضمن اینکه علم هنوز به نقطهای نرسیده است که مکانیزمهای دقیق مغز در رابطه با چیزی که «اختیار» مینامیم را کشف کند. با این حال، اکثر دانشمندان، به نظریههای فیزیکالیسم یقین بیشتری دارند.
اما سوالاتی که این ساختهی «اسپایک جونز» ایجاد میکند، تمامی ندارد؛ آیا کسانی که وارد ذهن مالکوویچ میشوند، به او تبدیل میشوند یا تنها هدایت بدن او را برعهده دارند؟ از طرف دیگر، آیا مغزمان همهی آنچیزی نیست که ما هستیم؟
طبق درونمایهی فیلم «جان مالکوویچ بودن» آیا انسان، اختیار دارد؟ ظاهرا بله، اما انسانهای دیگری هم میتوانند وارد بدن ما شوند و به جای ما تصمیم بگیرند. متعاقبا، باید «بودن» را بازتعریف کرد.
۷- راه رفتنِ مردِ مُرده (Dead Man Walking)
- سال انتشار: ۱۹۹۵
- کارگردان: تیم رابینز
- بازیگران: سوزان ساراندون، شان پن، ریموند جی. بری، رابرت پروسکی، اسکات ویلسون
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۵ از ۱۰۰
اگر ما آدمها هیچ کنترلی بر روی تصمیماتمان نداریم، چگونه میتوانیم برای کشتار انسانهای دیگر سرزنش شویم، آنهم در صورتی که همه چیز از پیش تعیین شده است؟ اصلا چرا باید کسی مورد نکوهش قرار بگیرد، وقتی که انتخابهایمان تحت تاثیر صدها عامل خارجی است که هیچکدامشان در کنترل ما نیست؟
«راه رفتن مرد مرده» به این سوالات میپردازد و داستان مردی را روایت میکند که به اعدام با «تزریق کشنده» محکوم شده است و در آستانهی مرگ، با احساس گناه، انکار و اضطراب دستوپنجه نرم میکند.
«سوزان ساراندون» نقش راهبهای را بازی میکند که میخواهد یک مجرم (شان پن) را از اعدام قریبالوقوع نجات دهد؛ او باور دارد که «متیو» بیگناه است یا حداقل باید مجازات سبکتری برای او در نظر گرفته شود. «خواهر هلن» از مرد زندانی بازجویی میکند تا به حقایق بیشتری برسد. متیو میگوید که در هنگام وقوع حادثه، مواد مصرف کرده و برای دو روز نخوابیده است. او همچنین ادعا میکند که شریکاش، آن زوج نوجوان را به قتل رسانده است.
تلاشهای راهبه برای نجات مرد، به نتیجهای نمیرسد، پس تلاش میکند این قاتل را قانع کند تا حداقل گناهاناش را بپذیرد. او شاید کسی را نکشته باشد اما شریک جرم به حساب میآید و جلوی آن قتل را هم نگرفته است.
در پایان، متیو اعتراف میکند که در اتفاقاتِ رخداده، نقش داشته و بهراستی گناهکار است. تمامی این ماجراها، با مقالهی مشهور «آزادی و انزجار» (Freedom and Resentment)، نوشتهی فیلسوف انگلیسی، «پیتر استراوسن» در ارتباط هستند.
طبق دیدگاههای استراوسن، اصلا نیازی نیست که بدانیم آیا ارادهی آزاد وجود دارد یا خیر؛ و نسبت به درستی اخلاقیات و نظام حقوقی تردید داشته باشیم. زیرا وقتی یک بیعدالتی رخ میدهد، همهی ما مجموعهای از احساسات انسانی را تجربه میکنیم (همانند والدین قربانیان در فیلم) که نشان دهنده اخلاقیات درونی ما است.
از نگاه استراوسن، جنایتکاران باید مبتنی بر اعمالشان مجازات شوند، نه کمتر و نه بیشتر؛ اهمیتی هم ندارد که ادعا کنند در زمان وقوع جرم، از نظر روانی یا روحی ثبات نداشتهاند. همچنین مجرم باید اشتباهاتی که مرتکب شده را به رسمیت بشناسد و بپذیرد «اشتباه» کرده است؛ در غیر این صورت، بهتر است از جامعه دور باشد.
شخصیت راهبهی فیلم، از زاویه دید مذهبی به دیدگاه استراوسن نزدیک میشود. اگر کسی میخواهد عضوی از جامعه باقی بماند، باید قبول کند که مستحق سرزنش است. متیو در نهایت به این نتیجه میرسد که نباید کسی را جز خودش، مقصر بداند و بهانهجویی هیچ فایدهای ندارد. فیلم همچنین به جنبههای تاریک اعدام میپردازد و اینکه حبس ابد یک گزینهی منطقیتر است زیرا به مجرم اجازه میدهد تا در رابطه با اقدامات غیرانسانی خود فکر کند.
برای کسانی که هنوز در رابطه با جبر و اختیار، به نتیجهی قطعی نرسیدهاند، شاید نوع نگاه استراوسن و ایدهی «سازگارگرایی» گزینهی بهتری باشد. طبق این باور، جبر و اختیار در مقابل یکدیگر قرار نمیگیرند بلکه باهم سازگار هستند و شما میتوانید به هر دو اعتقاد داشته باشید، آنهم بدون اینکه یک انسان غیرمنطقی تلقی شوید. از نظر سازگارگرایان، «آزادی» به دلایل متفاوت و در موقعیتهای مختلف، میتواند «حاضر یا غایب» باشد و هیچ ارتباطی با متافیزیک ندارد.
طبق درونمایهی فیلم «راه رفتنِ مرد مرده» آیا انسان، اختیار دارد؟ فیلم پاسخ مشخصی به این سوال نمیدهد اما از نظر آن، شاید اهمیت چندانی هم نداشته باشد؛ مهم این است که نظامهای حقوقی کشورها، کارآمد باشند و فرض را بر این بگذارند که «تمامی کارها بر پایهی ارادهی آزاد» انجام شده و حتی اگر همه چیز از پیش تعیین شده است، باز هم انسان باید اعمالی که انجام داده را بپذیرد و اگر خلافی انجام داده، برای آن محاکمه شود.
۶- زندگی بیداری (Waking Life)
- سال انتشار: ۲۰۰۱
- کارگردان: ریچارد لینکلیتر
- بازیگران: ایتن هاک، ژولی دلپی، استیون سودربرگ
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۱ از ۱۰۰
اگر قرار باشد این فیلم انیمیشنی را در چند کلمه توصیف کنیم، باید بگوییم: «یک اثر فلسفیِ کابوسوار، نژند، پیچیده و آشفته».
«ریچارد لینکلیتر» همیشه نشان داده که از طرفداران فلسفه است و «زندگی بیداری» فرصتی بوده تا تردیدها و سوالاتاش در رابطه با زندگی و موجودیت را به صورت مخاطباش پرتاب کند. شخصیتهای آزاردهنده و شبهروشنفکر فیلم، توانایی چندانی در تفسیر روشنِ مسائل فلسفی ندارند اما تعدادی از مهملبافیهای آنها قابل تامل است.
در فیلم، یک استاد فلسفه (رابرت سی. سولومون)، در مورد تفکرات «ژان-پل سارتر» پیرامون اختیار و مسئولیت میگوید: «زمانی که دیدگاههای پستمدرنیستها را میخوانم، همیشه این حس بد را دارم که یک نکتهی ضروری را کنار گذاشتهاند. زمانی که از انسان به عنوان نقطهی برخورد نیروها و محصول اجتماع صحبت میکنید، در واقع در حال بهانهتراشی هستید. هنگامی که سارتر از مسئولیت میگوید، او در رابطه با یک مفهوم انتزاعی حرف نمیزند، از همان دیدگاهی که متخصصان الهیات نسبت به نفس و روح دارند، صحبت نمیکند. این یک چیز کاملا عینی و فیزیکی است، این من و تو هستیم که صحبت میکنیم، تصمیم میگیریم، کارهای مختلفی انجام میدهیم و عواقب اعمال خود را میبینیم. این مسئله برای همهی آدمهای جهان صدق میکند. با این وجود، کاری که تو انجام میدهی، تفاوت ایجاد میکند. به طور خلاصه، حرفام این است که نباید تاثیرگذاریمان را نادیده بگیریم یا خودمان را قربانیِ کائنات بدانیم. همیشه تصمیم با ما است که چه کسی باشیم».
سارتر براین باور است که هر انسانی انتخاب میکند چه کسی باشد و همهی افراد، همیشه این توانایی را دارند که تغییر پیدا کرده و به چیز دیگری تبدیل شوند. اینجا است که مفهوم «انگست» (Angst) روشن میشود و به بهترین شکل، ترس و فشار را معنا میکند؛ همان اضطرابی که در هنگام اتخاذ هر تصمیم سرنوشتساز، وجودمان را تسخیر کرده است.
در سوی دیگر، رابرت سی. سولومون به این دیدگاه میپردازد که باید انسان را نیز با همان قوانین قطعیِ فیزیکی که برای چیزهای دیگر استفاده میشود، سنجید. زیرا ما بهصورت فیزیکی در دنیا حضور داریم، پس تمام کارهایی که انجام میدهیم، به یک فرمول فیزیکی مشخص وابسته هستند، و به همین دلیل است که گاهی به وجودِ ارادهی آزاد شک میکنیم.
زندگی بیداری بیشتر از اینکه یک فیلم باشد، مجموعهای از سخنرانیهای مختلف است. ریچارد لینکلیتر در ادای دیناش به فلسفه، اهمیت زیادی به ظرافتهای آن نداده است و ترجیح داده تا اثری بسازد که در آن، آدمهای مختلف برای شخصیت اصلی، داستانسرایی میکنند. حاصل، فیلمی است که شاید شما را خسته کند اما برای علاقهمندان به فلسفه، تماشای این اثر را توصیه میکنیم.
طبق درونمایهی فیلم «زندگی بیداری» آیا انسان، اختیار دارد؟ این انیمیشن در چند بخش، از ارادهی آزاد صحبت میکند اما علاقهای به ارائهی جوابهای قانعکننده ندارد، البته وقتی با فلسفه روبرو هستیم، نباید انتظار چنین چیزی را هم داشت.
۵- ۱۲ میمون (Twelve Monkeys)
- سال انتشار: ۱۹۹۵
- کارگردان: تری گیلیام
- بازیگران: بروس ویلیس، برد پیت، مادلین استو، فرانک گورشین
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۹ از ۱۰۰
یک ویروس، ۵ میلیارد انسان را در سال ۱۹۹۷ از بین میبرد؛ نتیجه، یک دنیای آخرالزمانی است که معدود انسانهای باقیمانده مجبور شدهاند در زیر زمین زندگی کنند. «جیمز کول» (بروس ویلیس) مامور میشود تا در زمان سفر کرده و به عقب بازگردد اما نه برای تغییر دادن گذشته و جلوگیری از بیماری، برای اینکه یک نمونهی خالص از ویروس را پیدا کند تا دانشمندان آینده، بتوانند آن را مهار کنند.
جیمز کول، فردی که این ویروس کشنده را آزاد کرده بود، پیدا میکند و در حین به قتل رساندن او، مجروح میشود. قهرمان داستان، گاهی اتفاق دردناکی که در کودکی برایش رخ داده است را هم به یاد میآورد، یعنی جایی که شاهد کشته شدن یک مرد در فرودگاه بود. در پایان، متوجه میشویم مردی که کول در کودکی مرگاش را به چشم دیده، در واقع خود پیرتر او است که از آینده آمده است.
از این ساختهی «تری گیلیام» میتوان برداشتهای متفاوتی داشت: سرنوشت و نقطهی پایان زندگی جیمز کول، از همان دوران کودکی رقم خورده و اگرچه او از این مسئله آگاه است، باز هم کشته میشود زیرا «دترمنیسم» را فراموش میکند. شما نمیتوانید زنجیرهی تشکیل شده از رخدادهای قبلی را پاره کنید.
البته یادآوری میکنیم که جبرگرایی با سرنوشتباوری و نظریهی خودمختاری (Self-determination) متفاوت است. در نظریهی جبرگرایی، انسان همچنان قادر است بر آیندهی خود یا دیگران تاثیر بگذارد اما عوامل دیگری هم در این مسئله تاثیرگذار هستند و در شرایط مختلف، فرد میتواند تاثیر کمتر یا بیشتری بر روی آینده داشته باشد. از این جهت، فیلم را از دیدگاه سرنوشتباوری یا همان تقدیرگرایی هم میتوان بررسی کرد که آن را به اثر غمانگیزتری تبدیل میکند!
فیلم به ما میگوید که زمان را نمیتوان تغییر داد، حتی اگر یک ماشین زمان هم ساخته شود، باز هم اتفاقات همانطور که از پیش تعیین شدهاند، به شکل سابق رخ میدهند.
جیمز کول دچار این توهم است که از ارادهی آزاد بهره میبرد و میتواند گذشته را تغییر دهد اما در پایان، به همان جایی میرسد که سرنوشت از ابتدا برایش مقدر کرده بود. با اینکه چندین بار به او هشدار داده میشود تا تصمیم دیگری بگیرد و به مسیر متفاوت برود اما این کار را انجام نمیدهد، چون در دنیای فیلم، همه چیز از پیش تعیین شده است و کول نمیتواند با تقدیر مبارزه کند.
طبق درونمایهی فیلم «۱۲ میمون» آیا انسان، اختیار دارد؟ خیر، ندارد. سرنوشت ما از همین حالا مشخص است و در هیچ صورتی نمیتوانید پایان آن را تغییر دهید. اگر انسان رویاپردازی هستید، این فیلم فلسفی احتمالا تفکرات تلخی را به ذهن شما تزریق خواهد کرد.
۴- خط باریک سرخ (The Thin Red Line)
- سال انتشار: ۱۹۹۸
- کارگردان: ترنس مالیک
- بازیگران: شان پن، آدرین برودی، وودی هارلسون، جرد لتو، جرج کلونی، جان تراولتا
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۰ از ۱۰۰
این فیلم فلسفی به دو دلیل مشهور است: یکی از بهترین آثار جنگیِ تاریخ سینما بودن و این نکته که «ترنس مالیک»، تقریبا همهی ستارگان بزرگ هالیوود را برای ساخت آن استخدام و تعدادی از آنها را در تدوین نهایی از فیلم حذف کرد!
اما ابعاد فلسفی فیلم را هم نباید فراموش کرد. ساختار کلی «خط باریک سرخ»، برپایهی نوشتههای فیلسوف آلمانی، «آرتور شوپنهاور» استوار است.
برخلاف اکثر فیلمهای جنگی که داستان را از زاویه دید یک سرباز یا فرمانده روایت میکنند، ترنس مالیک از چند زاویهی مختلف به این پدیده میپردازد. ما با دیدگاه و نوع نگاه هر کدام از سربازان آشنا میشویم، اینکه در زندگی شخصی آنها چه گذشت که به ارتش آمدند، چگونه با تبعات وحشتناک جنگ کنار میآیند، چه آرزوهایی دارند و انگیزهشان از زنده ماندن چیست. ما تکگویی درونی این سربازان را میشنویم، بنابراین چیزهایی که تجربه میکنند را درک میکنیم.
«واقعیت عینی» وجود دارد اما فراتر از درک ما است؛ انسانها قادر هستند تا به یک رویداد متجانس، صدها یا حتی هزاران معنای گوناگون ببخشند. به عبارت دیگر، جهانبینی شخصی ما همیشه جانبدارانه و متعصبانه است و هرگز نمیتوان آن را به طور کامل با اشخاص دیگر به اشتراک گذاشت.
هر کدام از شخصیتهای فیلم، در تلاش هستند تا اتفاقاتی که در اطرافشان رخ میدهد را با استدلال عقلی و بواسطهی منطق، توجیه کنند تا معنای حضورشان در جنگ بفهمند. همهی آنها با تفکراتشان تنها هستند، در حالی که ایمان دارند همرزمانشان هم از افکار و آرمانهای مشابهای بهره میبرند. اما این دیدگاه غلط است، همهی این سربازان، باید یک تنه با مشکلات و سختیها روبرو شوند.
ناسازگاری کاپیتان «جیمز استاروس» (الیاس کوتیاس) و فرمانده «گوردون تال» (نیک نولتی) از همین مسئله نشات گرفته است. هر دو در حال تجربهی یک اتفاق مشابه هستند اما گوردون تال براین باور است که «هدف وسیله را توجیه میکند» و اهمیتی ندارد چه تعداد سرباز در میدان جنگ کشته شوند. در سوی دیگر، جیمز استاروس، سربازان را فرزند خود میداند و نمیخواهد آنها را به کام مرگ بفرستد.
هر انسانی در واقعیتِ شخصی و خودساختهاش زندگی میکند، واقعیتی که مشخصا تحت تاثیر عوامل خارجی هم هست. پس چگونه میتوان در این دنیای مبتنی بر تجربه، تصمیمات هوشیارانه و آگاهانه گرفت؟ وقتی زندانیِ ذهنیت خود هستیم، تصمیمات ما چگونه آزادانه محسوب میشوند؟ این حقیقتِ تراژیک که هرگز نمیتوانیم «نمای کلی یک رویداد» را در هیچ شرایطی درک کنیم، باعث میشود تا حسمان نسبت به ارادهی آزاد با ارتیاب همراه باشد.
طبق درونمایهی فیلم «خط باریک سرخ» آیا انسان، اختیار دارد؟ اگر هم از ارادهی آزاد بهره میبریم، محدود به فلسفه، ایدئولوژیها و تعصبات شخصیمان است. با این تفاصیل، آیا اصلا میتوان آن را «آزاد» دانست؟
۳- یادگاری (Memento)
- سال انتشار: ۲۰۰۰
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: گای پیرس، کری-ان ماس، جو پانتولیانو، ماریان مولرلایلی
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۳ از ۱۰۰
فیلمی که «کریستوفر نولان» را در کانون توجه قرار داد و اثری که هزاران سینمادوست را با یک طرح داستانی چند وجهی و روایت غیرخطی، دچار سردرگمی کرد.
«لئونارد شلبی» (گای پیرس) حافظهی کوتاهمدت خود را از دست داده است؛ در ذهن او، خاطرات جدید ساخته نمیشود و هر چند دقیقه یکبار، همه چیز را فراموش میکند، به جز چند رخداد در رابطه با خودش و زندگیاش قبل از اینکه به اختلال عملکرد ذهنی دچار شود.
تنها هدف شلبی این است که قاتل همسرش را پیدا کند. به همین دلیل، رفتارهای نسنجیدهای دارد و به هیچکس و هیچچیز دیگری اهمیت نمیدهد. او حتی برای رسیدن به شخص موردنظر، چند انسان را هم به قتل میرساند. در این میان، آدمهایی هم پیدا میشوند که او را فریب دهند، زیرا یک شریک جرم که همه چیز را فراموش میکند، دستکمی از معجزه ندارد.
اینکه شلبی، در رابطه با جنایتهایی که مرتکب میشود تا چه اندازه مسئول است را نمیدانیم و مبهم جلوه میکند. او دائما، انگیزههایش از انجام کارها را از یاد میبرد تا این سوال مطرح شود: آیا باید او را بیگناه بدانیم؟ این انسان اگر از نظر مغزی دچار مشکل نبود، شاید به گونهی دیگری رفتار میکرد.
اگر او از نظر مغزی ناتوان است، با توجه به دیدگاههای پیتر استراوسن، نباید مقصر اصلی اتفاقات باشد؛ با این وجود، همچنان یک قاتل است. اما نکتهای که ماجرا رو پیچیدهتر میکند، این است که شلبی هربار که گذشتهی اخیرش را فراموش میکند، تبدیل به یک آدم متفاوت میشود، پس آن فرد مقصر و آن مجرم واقعی، دیگر وجود ندارد.
طبق نظریهی جبرگرایی، لئونارد شلبی حتی اگر سالم بود، نمیتوانست عملکرد متفاوتی داشته باشد، در واقع هیچکدام از ما نمیتوانیم. در فیلم هم به این مسئله اشاره میشود، جایی که «تدی» (جو پانتولیانو) به شخصیت اصلی توضیح میدهد که «به خودت دروغ میگویی تا خوشحال باشی. این کار هیچ اشکالی ندارد، همهی ما انجاماش میدهیم».
به نظر میرسد که تدی در فیلم، نمایندهی بعضی از دیدگاههای جبرگرایی است، دیدگاههایی که امثال «ولف سینگر» از آن دفاع میکنند؛ یکی از نظریات ولف که بالاتر هم اشارهی کوچکی به آن داشتیم، این است که انسانها نمیتوانند چیزی را انتخاب کنند، مغز پیشرفتهی ما، این کار را برایمان انجام میدهد.
«یادگاری» شاید باعث شود تا نسبت به میزان صداقتِ حافظهی خود دچار شک و تردید شوید. فیلم به این نکته اشاره میکند که همیشه نباید به خاطرات اعتماد کرد، زیرا هرگز دقیق یا مطمئن نیستند. کافی است کمی به این قضیه فکر کنید تا به ترسناک بودن آن پی ببرید.
طبق درونمایهی فیلم «یادگاری» آیا انسان، اختیار دارد؟ نیاز به گفتگو دارد، زیرا بسیاری از تصمیماتی که اتخاذ میکنیم، برپایهی خاطراتی است که شاید به آن شکلی که در یاد داریم، اتفاق نیفتاده باشند.
۲- میانستارهای (Interstellar)
- سال انتشار: ۲۰۱۴
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: متیو مککانهی، ان هتوی، جسیکا چستین، مت دیمون، کیسی افلک
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۲ از ۱۰۰
کریستوفر نولان موافقان و مخالفان بسیاری دارد اما نباید از کنار مضامین فلسفی ساختههای او به راحتی عبور کرد. «میانستارهای» به همین منوال، در بعضی از بخشها، فراتر از یک فیلم فضایی بلاکباستری است.
در میانستارهای، نولان دیدگاههای یک فیزیکدان نسبت به ارادهی آزاد را بررسی میکند. در نقطه اوج فیلم، «کوپر» (متیو مککانهی) وارد «بُعد پنجم» میشود، جایی که میتواند همه چیز را از پشت قفسهی کتاب دخترش رویت کند.
به نظر میرسد که این فضای فیزیکی ویژه، شامل همهی بُعدهای دیگر هم میشود، از جمله زمان. کوپر به صورت فیزیکی، زمان را میبیند. لحظاتی از گذشته، حال و آیندهی زندگی دخترش در دسترس او قرار گرفتهاند. کوپر حتی میتواند بر روی اتفاقات تاثیر بگذارد و این مسئله او را هیجانزده میکند، زیرا این فرصت را دارد تا برای آخرین بار، با دخترش تعامل داشته باشد.
اینکه انسان بتواند زمان را همانند دیگر اشیای فیزیکی، لمس و حس کند، چند سوال ایجاد میکند: آیا این بدین معنا است که همهی رویدادها از پیش تعیینشده هستند و در بُعد پنجم بایگانی شدهاند؟ اگر همهی ثانیهها و دقایق، فیزیکی و قابل لمس باشند، آیا میتوان خلاف چیزی که ثبت شده را انجام داد؟ اگر تئوریهای فیلم نسبت به زمان را بپذیریم، پس هر اتفاقی که رخ میدهد، از قبل نوشته شده است و وجود دارد.
این واقعیت که همهی اتفاقات دنیای فیلم میانستارهای (و شاید دنیای ما) قرار بوده از ابتدا رخ دهد، ارادهی آزاد را به یک مفهوم بیمعنا و بیفایده تبدیل میکند.
طبق درونمایهی فیلم «میانستارهای» آیا انسان، اختیار دارد؟ خیر. همهی اتفاقات از پیش تعیینشده هستند؛ ما از این مسئله بیاطلاع هستیم، زیرا نمیتوانیم بُعد پنجم را درک کنیم.
۱- آقای نوبادی (Mr. Nobody)
- سال انتشار: ۲۰۰۹
- کارگردان: ژاکو وان دورمال
- بازیگران: جرد لتو، سارا پلی، دایان کروگر، ریس ایفانز
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۶۸ از ۱۰۰
فیلمهای زیادی بر پایهی مضامین فلسفی ساخته شدهاند و حتی آثاری داریم که از ایدههای فلسفی تازهای صحبت میکنند؛ فیلمهای دیگری هم وجود دارند که تحت تاثیر نوشتههای فیلسوفهای برجسته هستند و تفکرات آنها را با داستان اصلی خود پیوند زدهاند. «آقای نوبادی» نمایندهی همهی این سبک آثار است و فلسفه را به شکل ملموس، با تصویر و داستان توضیح میدهد.
داستان پیرامون «نمو نوبادی» (جرد لتو)، یک پیرمرد ۱۱۸ ساله است که در دورانی زندگی میکند که انسانها به جاودانگی رسیدهاند و او تنها انسان فانیِ باقیمانده است. نوبادی ادعا میکند که همهی رویدادهایی که ممکن بوده در زندگی او رخ دهد را تجربه کرده است اما چنین چیزی در واقعیت امکان پذیر نیست. نوبادی، موجودی به حساب میآید که از هر زندگیای که تاکنون کرده است (شاید در دنیاهای موازی)، آگاهی دارد اما نمیداند کدام یک را واقعا تجربه کرده است.
فیلم، مسئولیتهای یک انسان اخلاقگرا و اضطرابهای ناشی از حق انتخاب را به نمایش میگذارد، همان مفاهیمی که ژان-پل سارتر در کتابهایش بارها به آنها پرداخته است.
فیلم همچنین نشان میدهد که انسانها چگونه تحتتاثیر عوامل خارجی قرار میگیرند. از یک بند کفش بیکیفیت که مسیر زندگی شخصیت اصلی را تغییر میدهد تا یک مرد بیکار برزیلی که با جوشاندن یک تخم مرغ، باعث ایجاد طوفانی میشود که نوبادی را از عشق زندگیاش جدا میکند!
در بعضی از سکانسها، به نظر میرسد که شخصیت اصلی دقیقا نمیداند چرا یک رفتار خاص را از خود نشان داده است، و این رفتارها او را از مسیر سرنوشتاش منحرف میکند، به شکلی که گویی مغزش برایش تصمیم میگیرد. طبق دیدگاههای ولف سینگر، این اتفاق همیشه در حال رخ دادن است؛ اما معمولا متوجهی آن نمیشویم. یعنی مغزمان با در نظر گرفتن شرایط، برای ما تصمیم میگیرد.
ما در دنیای واقعی، انسانهایی را مشاهده میکنیم که زندگیشان بهخاطر یک بیماری در آستانهی نابودی است، انسانیهایی که نمیتوانند افسردگی را مهار کنند یا ناگهان، یک رویداد تصادفی باعث میشود تا جان خود را از دست دهند. همهی اینها نشان میدهد که کنترل کاملی بر روی زندگی خود نداریم.
فیلم به فلسفهی انتخاب نکردن هم میپردازد. در یکی از سکانسهای کلیدی، نوبادی میگوید: «تا زمانی که انتخاب نکنی، هرچیزی امکانپذیر است». این جمله باید شعار تبلیغاتی فیلم باشد، زیرا ماهیت داستان آن را به خوبی نشان میدهد.
فیلمسازان معمولا در مورد وجود داشتن یا نداشتن ارادهی آزاد (و دیگر نظریههای فلسفی)، پاسخ صریحی نمیدهند و این اتفاق خوبی است، زیرا میتوانیم در این رابطه به گفتگو بپردازیم و این کاری است که باید انجام دهیم.
آیا انسان اختیار دارد؟ بله، یا شاید خیر، شاید اندکی، یا به هیچ وجه. انتخاب با شما است که چه دیدگاهی نسبت به این مسائل داشته باشید، برفرض اینکه اصلا انتخاب با شما باشد.
منبع: Taste of Cinema