۱۲ فیلم جاسوسی برتر درباره کشمکشهای سیاسی روسیه و آمریکا
سینمای جاسوسی زیرمجموعهی سینمای سیاسی است. به این معنا که این فیلمها تا مغز استخوان به روندهای سیاسی جهان واقعی وابستهاند. در چنین چارچوبی است که یک فیلم جاسوسی حتی اگر اثری مستقل هم باشد و به سفارش ارگان یا مجموعهای دولتی ساخته نشده باشد، باز هم به دلیل بازتاب دادن دغدغههای سیاسی فیلمساز، بازگوکنندهی بخشی از روایت رسمی یا غیررسمی جاری در امور سیاسی زمانه است. اما از سوی دیگر و به لحاظ سینمایی این سینما به ژانر تریلر هم تعلق دارد؛ به این معنا که یک فیلم جاسوسی به دلیل خلق هیجان، خود به خود به یک تریلر آن هم از جنس سیاسیاش تبدیل میشود. در چنین قابی است که پرداختن به فهرست ۱۲ فیلم جاسوسی درباره رابطه پر تنش روسیه و آمریکا، جذاب میشود.
اما چرا رابطهی روسیه و آمریکا و فیلمهایی دربارهی آن؟ از همان زمان شکلگیری شوروی در سال ۱۹۱۷ رابطهی پر تنش میان این دو کشور آغاز شد اما تا زمان پایان یافتن جنگ دوم جهانی و آغاز جنگ سرد این رابطه، رابطهای دیوانهوار نبود که دنیا را به دو دستهی کاملا مجزا تقسیم کند و هر کشوری با هر دیدگاهی را به یکی از این دو اردوگاه وصل کند. در آن دوران و پس از جنگ دوم جهانی کشورهای کمی به هیچکدام از این دو اردوگاه وابسته نبودند و جهان خود را میساختند.
یک اردوگاه به دغدغههای سوسیالیستی باور داشت و معتقد بود که باید همه چیز در انقیاد دولت باشد و دیدگاه دیگر در برابرش میایستاد و سرمایهداری نامیده میشد. جدال میان این دو دیدگاه تا اندازهای بود که عملا یک صلح مسلح بین دو کشور را ایجاد کرده و سبب شده بود که سیستمهای جاسوسی و ضد جاسوسی دو طرف از هر زمان دیگری پر کارتر باشند. چرا که هم نگه داشتن این صلح و هم دامن زدن به رقابت بین دو طرف به این درگیریهای جاسوسی وابسته بود و اگر یکی از این دو در این زمینه کم میآورد، هم ممکن بود آن صلح شکننده از بین برود و دنیایی را درگیر جنگ جهانی دیگری کند که این بار میتوانست اتمی باشد و ویرانگرتر و هم ممکن بود که کشوری رقابتی را به دیگری ببازد و چنین القا شود که ایدئولوژی حاکم بر آن دست پایینتر را دارد.
با مرور تاریخ آن سالها مشخص میشود که بلوک شرق و غرب یا همان کشورهای همراه شوروی و آمریکا در هر زمینهای با هم رقابت داشتند. طبعا پرهزینهترین و دامنهدارترین و در عین حال خطرناکترین این رقابتها هم رقابتی تسلیحاتی بود. از سوی دیگر میشد این رقابت را در عرصههای دیگر هم دید؛ از رقابت فضایی و تلاش برای فتح دیگر سیارهها گرفته تا رقابتهای ورزشی همچون تلاش برای پیروز شدن در المپیک یا بردن یک جایزهی شطرنج. همهی این دستاوردها هم با چنان پروپاگاندای خبری همراه بود که گویی زمینی زیر و زبر شده است. این رقابت تا به آن جا بود که جاسوسها را وا میداشت تا از هر راهی برای کسب کوچکترین اطلاعات از طرف مقابل دریغ نکنند و دست به هر اقدامی، هر چند غیراخلاقی بزنند. پس سیستمهای ضد جاسوسی هم فعال میشدند و به تعقیب این عوامل میپرداختند.
با فروپاشی شوروی در ۲۵ دسامبر سال ۱۹۹۱ به نظر میرسید که این رابطهی پر تنش تمام خواهد شد و جهانی آرام خواهد گرفت. گرچه دیگر هیچگاه این رابطه تا آن اندازه خطرناک نشد اما هیچگاه هم به شکل طبیعی درنیامد. در چنین شرایطی است که سینما هم به عنوان یکی از مهمترین ابزارهای ارتباط با مخاطب و در عین حال بازتاب دادن دغدغههای مردم کف جامعه، هم به آن دوران واکنش نشان داد و هم به وسیلهای تبلیغاتی در دست دو طرف تبدیل شد. به این معنا که میشد آثاری را در طول سالها دید که با نمایش دلاوریهای طرف خودی به نمایش پلشتیهای طرف مقابل دست میزدند یا برعکس با پی گرفتن روندی انسانیتر به نمایش اضمحلال روان آدمی در گیر و دار این درگیریهای سیاسی میپرداختند.
یک فیلم جاسوسی اما بیش از هر چیز دیگری اعتبارش را از میزان هیجانی که تولید میکند، دریافت خواهد کرد. به این معنا که کسی توقع ندارد یک فیلم آمریکایی نسبت به رابطهی پر تنش کشور خودش با روسیه بیطرف باشد اما اگر نتواند جهانی خود بسنده خلق کند و مخاطب را با خود همراه کند، با سر به زمین خواهد خورد. از آن سو هم همین قضیه صدق میکند و اگر سینمای روسیه یا هر کشور دیگر واقع شده در بلوک شرق نتواند هیجانی برای جذب مخاطب خلق کند، به اثری شعارزده تبدیل خواهد شد که هیچ شوری برنمیانگیزد. در کنار خلق این تعلیق فیلمساز باید بتواند شخصیتهایی همدلیبرانگیز با هویت مشخص خلق کند تا مخاطب با آن تعلیق و هیجان شکل گرفته در درام همراه شود.
اما نگاه کردن به لیست زیر مشخص میکند که هر فهرستی از تعدادی فیلم جاسوسی در قبضهی سینمای آمریکا است. این موضوع هیچ ربطی به سیاستهای این کشور ندارد و مستقیما به شیوهی تولید فیلم در هالیوود بازمیگردد. از آن جایی که یک فیلم جاسوسی اثری ژنریک است و هر ژانری از یک سری کلیشه تشکیل شده که به مرور زمان گرد هم جمع شدهاند و این تعریف هم ریشه در سینمای استودیویی آمریکا دارد، طبیعی است که اکثر آثار متعلق به ژانر (هر ژانری) بیش از همه از سینمای آمریکا سردرآورند. در چنین قابی است که سینمای جاسوسی کشورهای دیگر مانند اکثر فیلمهای منتسب به ژانرهای سینمای چنگی به دل نمیزنند و قافیه را به سینمای آمریکا میبازند.
۱۲. گنجشک سرخ (Red Sparrow)
- کارگردان: فرانسیس لارنس
- بازیگران: جنیفر لارنس، جوئل اجرتون و جرمی آیرونز
- محصول: ۲۰۱۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۵٪
«گنجشک سرخ» فیلم تلخی است؛ چرا که سعی میکند از زاویهای انسانی زندگی کسانی را زیر ذرهبین ببرد که تمام هویت خود را فدای باوری میکنند که دیگران در مغز آنها کاشتهاند. از این منظر با اثری طرف هستیم که نگاهی انسانی به جاسوسان دارد و تلاش میکند به فداکاریهای آنها برای رسیدن به درجات بالای کار خود بپردازد.
یکی از نکاتی که فیلم «گنجشک سرخ» را به چنین اثری تبدیل میکند ترسیم بیپروای مراحلی است که جاسوسهای شوروی برای آمادهسازی پشت سر می گذارند. در طی این مراحل این افراد رسما هویت خود را ازدست میدهند تا برای تبدیل شدن به هر فردی و انجام هر ماموریتی و دریافت هر دستوری بدون چون و چرا کردن آماده شوند. بخش عمدهای از زمان فیلم به همین مراحل آماده سازی اختصاص دارد و پس از اتمام شدن آنهم بیش از همه همان فصلهای فیلم در ذهن مخاطب میمانند. در چنین قابی با یک فیلم جاسوسی طرف هستیم که با تمرکز بر زنان جاسوس شوروی تصویری تیره از جنگ سرد ارائه میدهد.
اما این همهی فیلم نیست و «گنجشک سرخ» حرفهای بیشتری برای گفتن دارد. در ادامه شخصیت اصلی با بازی جنیفر لارنس خود را در موقعیتهای مختلفی میبیند که باید از آموزشهایش استفاده کند. اما مشکل این جا است که او تفاوتی با دیگر همقطارانش دارد و به طور کامل انسانیتش را فراموش نکرده و نتوانسته با این بیهویتی کنار بیاید. پس علاوه بر کشمکش و تعلیق در لایهی بیرونی اثر و در بین رویدادها و روابط علت و معلولی جاسوسی، کشمکشی هم در درون شخصیت اصلی شکل میگیرد تا او با شکی معقول مواجه شود و جنبههای انسانی بیشتری به یک فیلم جاسوسی ببخشد که نمیخواهد صرفا اثری سرگرم کننده باشد.
کارگردان و دیگر سازندگان فیلم میدانند که بزرگترین درامهای جاسوسی تاریخ سینما علاوه بر خلق هیجان، به شخصیتهایی همدلیبرانگیز نیاز دارند که مخاطب نگران سرنوشت آنها شود و برای تک تکشان دل بسوزاند. اگر این نگرانی وجود نداشته باشد، هیجانی هم نخواهد بود و تریلر سیاسی شکل نخواهد گرفت که از دل آن یک فیلم جاسوسی زاده شود. بزرگترین مشکل «گنجشک سرخ» هم درست همین جا است. آن شخصیت همدلیبرانگیز هیچگاه کامل نمیشود و مخاطب بیش از همه به دلیل مشکلات عظیمی که پشت سر میگذارد، او را به یاد میآورد نه به دلیل درگیریهای درونیاش.
در واقع سازندگان مسیر را اشتباه رفتهاند؛ آنها تصور میکنند که صرف نمایش سختیهای عظیم باعث میشود که تماشاگر با شخصیت همراه شود و او را درک کند. این در حالی است که برای خلق یک شخصیت درست و حسابی به مکث بیشتری روی وی نیاز است و بزنگاههای مهمتری باید در برابر قهرمان ماجرا قرار گیرد تا از او آدمی ملموس بسازد که میتوان درکش کرد. البته بخشی از این مشکل به این باز میگردد که قهرمان درام در ابتدا قرار بوده که به یک ماشین بیاحساس تبدیل شود. این انسان بی حس شده رفته رفته احساسات فراموش شدهاش را باز پس میگیرد اما دیگر نمیتواند آن آدم سابق باشد؛ چرا که چهرهی کریه دنیا را دیده است.
«گنجشک سرخ» نقطه قوتش را همین جا پیدا میکند؛ نمایش این دنیای کریه و دشواریهای زندگی یک جاسوس در دوران جنگ سرد برگ برندهی فیلم است. اگر شخصیت هم به کمال این تصویرگری بود قطعا با اثر موفقتری طرف بودیم که میتوانست در جایگاه بهتری از فهرست ۱۲ فیلم جاسوسی درباره رابطه پر تنش روسیه و آمریکا راه یابد. اما متاسفانه چنین نشده اما باز هم این موضوع دلیل نمیشود که فیلم «گنجشک سرخ» نتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد.
نکتهی دیگری که در برخورد با «گنجشک سرخ» باید به آن اشاره کرد تیم بازیگری آن است. جوئل اجرتون و جرمی آیرونر در نمایش و نقشآفرینی موفق ظاهر شدهاند اما جنیفر لارنس آن بازیگر توانای همیشگی نیست. البته بخش عمدهای از این موضوع به همان عدم شخصیتپردازی مناسب بازمیگردد اما متاسفانه او در اجرای همان بخشهای سادهی کار هم موفق نیست. نقش او از آن نقشها است که با یک بازی تماشایی میتوانست فیلم را به کل نجات دهد و به این شخصیت نیمه جان عمق بیشتری ببخشد. اما خود او هم بیش از آن که درگیر مکث روی این کاراکتر باشد، درگیر رویدادهای تلخی است که پشت سر میگذارد؛ بدونآن که موفق شود نتایج آنها را به یک تاثیر درونی روی شخصیت تبدیل کند.
«دومنیکا یک بالرین روس است که میتواند در حرفهی خود موفق شود و به نظر آینده ی روشنی دارد. اما او مادر مریضی دارد که باید از او مراقبت کند. در این میان سرویسهای جاسوسی روسیه به وی نزدیک میشوند تا او را جذب خود کنند. دومنیکا مجبور به پذیرش دستور آنها میشود و به سرویس امنیتی میپیوندد. آموزشهای او برای تبدیل شدن به یک جاسوس به شدت غیرانسانی است اما دومنیکا باید بتواند این آموزشها را تاب بیاورد. اما …»
۱۱. سالت (Salt)
- کارگردان: فیلیپ نویس
- بازیگران: آنجلینا جولی، آیزاک لیو شرایبر و چیویتل اجیفور
- محصول: ۲۰۱۰، آمریکا و روسیه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۲٪
«سالت» رویکردی اکشنمحور به مسالهی جاسوسها و روابط پر تنش روسیه و آمریکا دارد و ترجیح میدهد بیشتر اثری سرگرم کننده باشد. در این جا روابط علت و معلولی طوری پشت سر هم چیده شدهاند که از یک سکانس اکشن مفصل به سکانس اکشن دیگری برویم. خوشبختانه سازندگان از پس دو نکته به خوبی برآمدهاند تا فیلم آنها در فهرست ۱۲ فیلم جاسوسی درباره رابطه پرتنش روسیه و آمریکا جایی برای خود دست و پا کند.
نکتهی اول ساختن سکانسهای اکشن درست و حسابی است که مخاطب را جذب میکنند. انصافا کیفیت این سکانسها عالی است و مخاطب را به یاد سکانسهای اکشن فیلمهایی چون مجموعه «ماموریت: غیرممکن» (Mission: Impossible) با بازی تام کروز میاندازند. در این جا فیلمساز موفق شده با استفاده از یک دوربین حساب شده و قاببندیهای به اندازه به اضافهی یک تدوین خوش ریتم کاری کند که ضرباهنگ سکانسهای اکشن فیلمش درست از کار درآید و مخاطب را سرخورده نکند. اما موضوع این جا است که این کمترین توقعی است که از یک اکشن پر سر و صدای هالیوودی داریم و ساختن این سکانسهای اکشن استاندارد برای ورود یک فیلم جاسوسی به این لیست کافی نیست.
نکتهی دوم که بیش از نکتهی اول اهمیت دارد ساختن شخصیت اصلی داستان است تا آن سکانسهای اکشن هم به چشم بیایند. در این جا برخلاف فیلم قبل این شخصیت به درستی پرداخت شده و جای خود را در درام پیدا میکند. این نقطه قوت هم به دو عامل ارتباط مستقیم دارد؛ عامل اول کاریزمای ذاتی آنجلینا جولی در قالب قهرمان فیلم است. این نکته که بازیگر زنی قهرمان یک درام اکشن پر از زد و خورد یک یفلم جاسوسی پر ماجرا باشد چندان در سینمای جهان مرسوم نیست. حداقل تا زمان ساخته شدن فیلم که چنین نبوده اما آنجلینا جولی چنان کاریزمایی دارد که ما را متقاعد میکند او را در کنار بازیگران اکشن بزرگی چون تام کروز یا بازیگران جیمز باندها و در قالب نقش یک ابرجاسوس بپذیریم.
عامل دوم هم به ذات اکشن ماجرا بازمیگردد. بالاخره در این جا با فیلمی طرف هستیم که کمتر روی کشمکشهای درونی شخصیت تمرکز دارد و بیشتر دلبستهی ساختن یک قهرمان اکشن است. پس نیاز کمتری به آن جلوهگریهای نمایشی برای ساختن شخصیتی است که نمیداند در کجای دنیا ایستاده و فداکاریهایش تا چه اندازه سود دارد؟ پس بازیگر هم نیاز کمتری دارد که خود را به دردسر بیاندازد. البته چنین مواردی در فیلم وجود دارند و در نهایت قهرمان ماجرا با ذات اعمالش مشکل دارد اما وجود جنبههایی شخصی در دل داستان رفتار او را قابل توجیه میکنند تا این درام پر فراز و فرود به اثری تک بعدی تبدیل نشود و یک فیلم جاسوسی خوش ساخت از کار درآید.
در ضمن این شخصیت را هالهای از ابهام در بر گرفته و هیچ چیزش مشخص نیست. سازندگان در واقع به دنبال ساختن قهرمان زنی بودهاند که پر از جنبههای رازآلود است تا فیلم جاسوسی آنها داستانی سرراست در باب یک جاسوس و ماموریتهایش نباشد. در چنین قابی است که فیلم مرحلهای بالاتر رفته و جایگاه خود را در فهرست ۱۲ فیلم جاسوسی درباره رابطه پر تنش روسیه و آمریکا پیدا میکند. در ضمن در این جا هم مانند «گنجشک سرخ» با اثری طرف هستیم که به از خود گذشتگیها و فداکاریهای یک جاسوس میپردازد. قهرمان فیلم «سالت» هم مانند قهرمان آن فیلم باید از خانواده و زندگی خود برای انجام شغلی که انتخابش کرده یا مجبور به انتخابش شده، بگذرد. در چنین قابی است که نکتهی دیگری هم خودنمایی میکند.
نکتهی دیگری هم وجود دارد که باید به آن اشاره کرد؛ داستان «سالت» به گونهای تعریف میشود که مخاطب مدام یک قدم از شخصیت اصلی عقبتر قرار بگیرد. به این معنا که قهرمان درام از چیزهایی اطلاع دارد که تماشاگر پس از مدتی به آنها پی میبرد. در فیلم دیگری این موضوع ممکن بود که آزار دهنده باشد. چرا که احساسی شبیه به رو دست خوردن به تماشاگر منتقل میکند اما برای فیلمی که میخواهد قهرمانی مرموز داشته باشد و هیجانش را حول این شخصیت پی ریزی کند، به عامل موفقیت تبدیل میشود.
«جاسوسی توسط مقامات بلند پایه مورد بازجویی قرار گرفته است. اِوِلین سالت که او هم جاسوسی خبره است وسط مهمانی سالگرد ازدواجش فراخوانده میشود تا این جاسوس را مورد بازجویی قرار دهد. پس از بازجویی جاسوس دستگیر شده اعتراف میکند که حامل اطلاعات مهمی دربارهی قاتلی است که استخدام شده تا یکی از مقامات بلند پایهی آمریکا را از بین ببرد. این جاسوس اعلام میکند که نام این قاتل اجیر شده اولین سالت است. پس …»
۱۰. تلفن (Telefon)
- کارگردان: دان سیگل
- بازیگران: چارلز برانسون، لی رمیک و دونالد پلیسنس
- محصول: ۱۹۷۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۴٪
«تلفن» هم اثری هیجانانگیز است و هم درامی که مستقیما ترس ناشی از جنگ سرد را نمایش میدهد. در این جا جهانی پر از ترس و پارانویا ساخته شده که یقهی جامعهی آمریکا را گرفته است؛ این ترس هم ترسی نیست جز آغاز جنگ هستهای و فعالیت نیروهای وابسته به شوروی در خاک آمریکا. از آن جایی که کارگردان فیلم هم کسی چون دان سیگل بزرگ است، پس با اثری با محوریت سرگرم کنندگی طرف هستیم و هر چیز دیگری اولویت کمتری از قصهگویی سرراست دارد؛ حتی اگر آن محتوا ارتباطی مستقیم با یک ترس عالم گیر داشته باشد و در آن فیلم جاسوسی واکنشی باشد به وجود این ترس و پارانویا که سبب شده کسی به دیگران اعتماد نکند و همه را بالقوه به چشم دشمن ببیند.
دههی ۱۹۷۰ دههی غریبی در آمریکا بود. سینمای آمریکا پر بود از فیلمهایی که به نمایش یک ترس همه گیر دست میزدند. البته این فیلمها واکنشی بودند به موارد و رویدادهایی مانند رسوایی واترگیت یا جنگ ویتنام. اما در این جا دان سیگل رویای دیگری در سر دارد و ترس را در جای دیگری میجوید. برای او دشمن جایی در داخل خاک آمریکا کمین کرده اما لزوما آمریکایی نیست. در حالی که عمدهی فیلمهای موسوم به دههی هفتادی به دنبال دشمانان آمریکا در دل خود جامعه میگردند و سعی میکنند پلشتیهای کف جامعه را نمایش دهند، «تلفن» به دنبال آن است که سرچشمهی ترس را به جایی خارج از خاک آمریکا وصل کند.
داستان فیلم در باب جاسوسهایی است که تحت شستشوی مغزی قرار گرفته و به خوابی عمیق فرو رفتهاند و هیچ از آموزشهای جاسوسی خود خبر ندارند. آنها چون شهروندهای عادی در آمریکا زندگی میکنند تا این که روزی تلفنی به آنها شده و با ارسال یک رمز و کد از خواب بیدار شده و به هویت خود پی میبرند. حال آنها میدانند که باید چون یک ماشین جنگی عمل کنند و با دست زدن به خرابکاریهای مختلف جامعهی آمریکا را به هم بریزند. طبیعتا تمام این قصه هم زیر سر سازمانهای جاسوسی شوروی است.
از آن سو هم کسی وجود دارد که باید بتوان صلح و امنیت را در کشورش برقرار کند. پس میبینید که بر خلاف عمدهی فیلمهای دههی هفتادی در این جا عامل ترس نه خود وضعیت حاکم بر آمریکا، بلکه وابسته به دشمن این کشور تصویر میشود. طبیعی است که خطر شعارزدگی در چنین قصهای وجود دارد. میتوان نشانههایی از این شعارزدگی را این جا و آن جا هم دید اما در نهایت دان سیگل موفق میشود که فیلمش را به سلامت به سر منزل مقصود برساند.
یکی از دلایل این موفقیت توجه به قصه و در اولویت قرار دادن آن است. دان سیگل روی هیچ چیزی بیش از حد نیاز داستانش متمرکز نمیماند. در این جا همه چیز تا آن اندازه اهمیت دارند که قصه را تحتالشعاع خود قرار ندهند و حواس مخاطب را از روایتگری پرت نکنند. اصلا به همین دلیل فیلم «تلفن» تا به امروز دوام آورده و با وجود اتمام جنگ سرد و دور شدن مخاطب از آن دوران و پهلو زدن داستان به ماجراهای علمی- تخیلی، میتواند مخاطب امروزی را سرگرم کند.
یکی از عواملی که ممکن بود مخاطب امروز را پس بزند، همین حال و هوای علمی- تخیلی اثر است. این که کسانی تا چند لحظه پیش همچون شهروندان محترمی رفتار کنند که آمریکا را دوست دارند اما ناگهان با یک تماس از این رو به آن رو شوند، احتمالا در دنیای امروز که از پارانویای آن زمان فاصله گرفته، خریدار ندارد. این درست که عملیاتهای جاسوسی در چهار گوشهی عالم هنوز هم ادامه دارند و یک فیلم جاسوسی خوب کماکان به آنها واکنش نشان میدهد اما قصهها پیچیدهتر شده و حتی فیلمخای جاسوسی فانتزی چون مجموعه جیمز باندها هم واقعگرایانهتر ساخته میشوند. حال در چنین قابی فیلمی در برابر ما است که دوست دارد داستان عجیب و غریبش را باور کنیم. نکته این که این اتفاق به شکل عجیبی میافتد و ما همراه با قهرمان قصه داستان را تا به انتها دنبال میکنیم.
بخشی از این موضوع به تسلط دان سیگل به ابزار سینما بازمیگردد. او مانند کارگردانان بزرگ کلاسیک میداند چگونه دست مخاطب را بگیرد و به هر سو که دوست دارد ببرد. همین عامل هم در نهایت فیلم را نجات میدهد تا سر از فهرست ۱۲ فیلم جاسوسی که به رابطه پر تنش روسیه و آمریکا میپردازند، درآورد. از سوی دیگر حضور چارلز برانسون در قالب نقش اصلی به این موفقی کمک میکند. شیمی میان او و لی رمیک عامل دیگری است که باعث شده مخاطب درک کند چگونه چند آدم معمولی میتوانند به قاتلانی بالفطره تبدیل شوند؛ چرا که فیلمساز میداند برای این که بتواند از آن انسانهای معمولی، جاسوسهایی دیوانه از کار درآورد، باید بتواند آن سوی قصهی خود را هم که قهرمانانش باشند، قابل درک و ملموس بسازد. لی رمیک و چارلز برانسون این کار را کردهاند.
«بعد از بحران اتمی کوبا، دولت شوروی تصمیم میگیرد که تعدادی از جاسوسان خود را که مدت زیادی است فعالیت نکردهاند، از خوابی عمیق بیدار کند. این جاسوسان خود از هویتشان خبر ندارند و فقط با شنیدن قطعه شعری از رابرت فراست که از طریق تلفن به آنها گفته میشود، بیدار میشوند و به جاسوسان فعال تبدیل میگردند. عوامل شوروی توانستهاند با استفاده از تلقین به این دستاورد برسند. حال یک جاسوس شوروی تصمیم گرفته همه را از خواب بیدار کند و آمریکاییها اصلا از این موضوع خبر ندارند. اما …»
۹. عقرب (Scorpio)
- کارگردان: مایکل وینر
- بازیگران: برت لنکستر، آلن دلون و پل اسکوفیلد
- محصول: ۱۹۷۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۹٪
این یکی هم مانند «تلفن» یک فیلم جاسوسی است که در دههی ۱۹۷۰ میلادی ساخته شده است. در این جا هم عامل ایجاد وحشت در جایی خارج از آمریکا لانه دارد اما فیلمساز کمتر تلاش میکند این ترس و وحشت را به شیوهی زیست مردم آمریکا ارتباط دهد و سعی دارد که یک فیلم جاسوسی متعارف با بهره بردن هر چه بیشتر از مولفهها و کلیشههای ژانر بسازد. در این جا باز هم شاهد داستانی حول پارانویا و ترس هستیم. اما فیلمساز ترس حاضر در دستگاههای امنیتی کشورش را به ترس حاضر در جامعه پیوند زده تا نمایش دهد که این دو اصلا از هم جدا نیستند. گرچه همان استفاده از کلیشهها باعث شده که باز هم فیلم بر شخصیتها و داستان خودش متمرکز باشد و جامعه را در پسزمینه نگه دارد.
قصهی فیلم «عقرب» داستان قاتلی است که از سوی سازمان امنیتی آمریکا استخدام شده تا استاد خودش را بکشد. پس در این جا با قصهای اخلاقی هم طرف هستیم که «عقرب» را از یک فیلم جاسوسی صرف فراتر میبرد و به دغدغههای دیگری هم میپردازد. در ذیل مطلب فیلم «گنجشک سرخ» اشاره شد که یکی از درون مایههای فیلمهای جاسوسی پرداختن به کشمکشها و دغدغههای درونی شخصیتها است. این که یک شخصیت تا کجا حاضر است برای انجام ماموریت خود فداکاری کند و از جان مایه بگذارد؟ یا این که تا کجا حاضر است از انسانیت تهی شود و کورکورانه دستورات بالا دستیها را اطاعت کند و دم نیاورد؟
«عقرب» به دلیل پرداختن به همین موارد است که راه خود را به فهرست ۱۲ فیلم جاسوسی که به رابطه پر تنش آمریکا و روسیه میپردازند، وارد میکند. در این جا شخصیت اصلی قصه که نام فیلم هم برگرفته از لقب او است و آلن دلون نقشش را بازی میکند باید با ترس کشتن استاد خود کنار بیاید تا بتواند ماموریتش را انجام دهد. این کار در ظاهر به صلاح کشور است؛ چرا که این استاد با با بازی برت لنکستر به خیانت متهم شده و زنده ماندنش خطراتی در پی دارد. اما قاتل ماجرا نمیتواند باور کند کسی که همه چیز را به او آموزش داده، یک خائن از کار درآمده است. ضمن این که از نظر حرفهای عدم انجام این ماموریت میتواند برای خودش هم گران تمام شود.
آن چه که میتوانست از «عقرب» اثری بهتر بسازد و تبدیل به یک فیلم جاسوسی بهتر کند، شکافتن شخصیت محوری قصه است. فیلمساز گاهی برای رسیدن به این هدف تلاش میکند اما هیچگاه موفق نمیشود که به طور کامل به درونش نفوذ کند. به ویژه که شخصیت اصلی ماجرا درگیر یک بحران هویتی هم شده و دیگر نمیداند کیست و چرا این همه تلاش کرده است. این موضوع جان میدهد برای نقب زدن به درون او و شکافتن لایه لایه شخصیتی که ناگهان جهانش زیر و زبر شده است. در هر صورت مایکل وینر تلاش میکند که از طریق خلق هیجان و تعریف کردن یک قصهی سر راست این ضعف را از بین ببرد یا کاری کند که دست کم به چشم نیاید. کاری که در آن موفق است.
یکی از جذابیتهای «عقرب» حضور ستارههای سرشناس و شدیدا کاریزماتیک در این فیلم است. سه بازیگر نقش اصلی فیلم برای جذابتر کردن هر فیلمی کافی به نظر میرسند و حال که در یک فیلم جاسوسی در کنار هم جمع شدهاند، هر مخاطب عاشق سینمایی را وسوسه میکنند. هم آلن دلون در اوج دوران فعالیتش قرار دارد و هم در دهه ۱۹۷۰ برت لنکستر در موقعیتی قرار گرفته که نقشهای تازهای بازی کند و جنبهی دیگری از خود را نمایش دهد. پل اسکوفیلد هم همان چیزی است که همیشه بوده؛ بازیگری با صلابت که میتواند هر قابی را از آن خود کند.
در کنار همهی اینها هر فیلم جاسوسی نیاز به خلق هیجان دارد. «عقرب» هیجانش را از دو عامل میگیرد؛ اول از درگیری درونی شخصیت اصلی که نمیداند باید چه کند و دوم از روابط پشت پردهی جاسوسی که روابط علت و معلولی اثر را میسازند. مایکل وینر شاید فیلمساز بزرگی نباشد و مانند کسی چون دان سیگل در فیلم «تلفن» نتواند بر تمام ابزار کارش تسلط داشته باشد، اما نشان میدهد که قصهگوی قهاری است و از پس تعریف کردن این داستان به خوبی برمیآید. ضمن این که او به خوبی توانسته ترس ناشی از جنگ سرد را در تک تک قابهای اثرش جاری کند.
«کراس یکی از ماموران عالی رتبهی سازمان جاسوسی آمریکا بوده که مدتی است بازنشسته شده است. کار او آموزش دادن به قاتلانی بوده که به شکل رسمی برای سازمان کار نمیکردند. او یکی از مخفونترین و موفقترین قاتلان با نام مستعار عقرب را هم آموزش داده است. در این میان سازمان سی آی ای به کراس شک میکند. آنها احتمال میدهند که او برای شوروی کار میکند و در تمام این سالها جاسوس آنها بوده است. عقرب مامور کشتن وی میشود اما کراس میتواند به او رو دست بزند تا این که …»
۸. چوپان خوب (The Good Shepherd)
- کارگردان: رابرت دنیرو
- بازیگران: مت دیمون، آنجلینا جولی، جو پشی، الک بالدوین و رابرت دنیرو
- محصول: ۲۰۰۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۶٪
طبیعتا رابرت دنیرو را بیشتر در مقام بازیگری بزرگ میشناسیم تا یک فیلمساز. حقیقتا استعداد و توانایی او در بازیگری بسیار بیشتر از کارگردانی است و خوشبختانه در تمام طول فعالیتش بیش از هر چیزی روی آن تمرکز کرده است. اما فیلم «چوپان خوب» نشان میدهد که او کارگردان بدی هم نیست و فقط به دلیل این که یکی از بزرگترین بازیگران تاریخ سینما است اثری به کارگردانی او تا این حد مهجور میماند. وگرنه میتوان به تماشای این فیلم نشست و لذت برد که یک فیلم جاسوسی متفاوت در این فهرست است.
از سوی دیگر به دلیل روابط خوب رابرت دنیرو با همکاران بازیگرش، با فیلم پر ستارهای هم طرف هستیم. از یک سو مت دیمون در قالب نقش اصلی حضور دارد و از سوی دیگر آنجلینا جولی در کنارش قرار دارد. حضور همین دو کافی است که هر فیلمی را به اثری کنجکاویبرانگیز تبدیل کند اما رابرت دنیرو به همین قانع نمانده و علاوه بر حضور خودش در قالب یک نقش فرعی از کسان دیگری چون الک بالدوین و جو پشی هم دعوت کرده تا به او بپیوندند و «چوپان خوب» را از حیث تعدد ستاره به یکی از برجستهترین فیلمها در فهرست ۱۲ فیلم جاسوسی که به رابطه پر تنش روسیه و آمریکا میپردازند، کند.
داستان فیلم به اولین روزهای شکلگیری دستگاه جاسوسی آمریکا اختصاص دارد. رابرت دنیرو تلاش کرده که بتواند حال و هوای رمانهای جاسوسی دوران جنگ سرد را در این جا زنده کند و فیلمی بسازد که مخاطب را به یاد آن رمانهای محبوب بیاندازد. در آن رمانها دسیسهها نقش پیشبرنده را داشتند و برخلاف مجموعه کارهایی با محوریت شخصیتی چون جیمز باند، که البته آنها هم محصول دوران جنگ سرد هستند، کمتر خبری از اکشن در لا به لای خطوطشان قابل شناسایی است. این رمانها بیش از هر چیزی به هزارتوهایی میپردازند که بشر بدون دلیل برای خودش ساخته و در نهایت هیچ کس را جز هم نوعان و اطرافیانش قربانی این بازی نمیکند. ضمن این که میتوان سایهی شوم یک تقدیرگرایی و حضور پر رنگ یک شر ترسناک را بر سر چنین قصههایی دید.
رابرت دنیرو دقیقا از همین الگوها برای تعریف کردن داستانش استفاده میکند تا به این موضوع برسد که چگونه دستگاه جاسوسی کشورش از یک انسان مثبتاندیش، آدمی بدبین میسازد. شخصیت اصلی گرچه چندان شخصیت سمپاتیکی نیست اما دسیسههای اطرافش طوری چیده شده که برای مخاطب چارهای جز دنبال کردن سرنوشتش باقی نمیگذارد. فضای اطراف او را ابرهایی تیره فرا گرفته که هر لحظه ممکن است به طوفانی تبدیل شود که همه چیز را با خود میبرد و نابود میکند. از سوی دیگر فیلم چندتایی شخصیت فرعی درجه یک دارد که هم میتوانند در تبدیل کردن این فضا به فضایی ملموس کمک کنند و هم حضور بازیگران سرشناس در قالب آنها را توجیه میکنند.
رابرت دنیرو از ترکیب هزارتوی قرار گرفته در برابر شخصیت اصلی و آن فضای تیره به حال و هوای رمانهای درخشان جاسوسی جنگ سرد نزدیک میشود و یک فیلم جاسوسی قابل قبول میسازد اما هیچگاه نمیتواند به کمال معتبرترین آن رمانها دست یابد. مشکل این جا است که اثر او بالاخره یک اثر سینمایی است. با وجود زمان طولانی فیلم که نزدیک به سه ساعت طول میکشد، فرصت کافی برای پرداختن به تمام موارد مطرح شده در فیلم باقی نمیماند. داستان فیلم چنان پر شاخ و برگ است که مخاطب گاهی احساس میکند که محال است فیلمساز بتواند همه را به سرانجام برساند، پس کاش کمی آنها را هرس میکرد. در نهایت هم چنین نمیشود و همه چیز به درستی پایان نمییابد. این که قصهی شخصیت اصلی در نهایت به یک نتیجهگیری برسد برای اثری چنین مفصل کافی نیست و هنوز سوالهایی اساسی در ذهن مخاطب باقی مانده است.
در نهایت این که فیلم جاسوسی «چوپان خوب» بیش از هر چیزی به بازی بازیگرانش وابسته است. انصافا رابرت دنیرو موفق شده از هر کدام آنها بازی قابل قبولی بگیرد و هنر بازیگری را به برگ برندهی فیلمش تبدیل کند. آنها قطعا فیلم «چوپان خوب» را به اثر بهتری تبدیل کردهاند و این موضع البته کمترین انتظاری است که از رابرت دنیروی بازیگر در مقام کارگردان وجود دارد.
«در سال ۱۹۶۱ و پس از عملیات فاجعه بار خلیج خوکها در کوبا و شکست نیروهای آمریکایی، سازمان امنیتی آمریکا به حضور یک جاسوس در بین نیروهایش شک میکند. آنها به شخصی به نام ادوارد ویلسون هشدار میدهند که احتمالا جاسوس به تشکیلات او نفوذ کرده است. فیلم به عقب بازمیگردد و ویلسون را در سال ۱۹۳۹ نشان میدهد که از دانشگاه فارغالتحصیل شده و به تشکیلات تازه پا گرفتهی سی آی ای میپیوندد. او آدمی اخلاقگرا و مثبتاندیش است و دوست دارد به کشورش خدمت کند اما پس از مدتی به واسطهی شغل خود تبدیل به انسانی شکاک و بداخلاق میشود. تا این که …»
۷. شهروندچهار (Citizenfour)
- کارگردان: لورا پویترس
- بازیگران: مستند
- محصول: ۲۰۱۴، آلمان و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
«شهروندچهار» را باید در فهرست ۱۲ فیلم جاسوسی درباره رابطه پر تنش روسیه و آمریکا قرار داد. هنوز هم داستان ادوارد اسنودن محل مناقشه است. بسیاری در آمریکا او را خائن میدانند که دست به افشاگری اسناد محرمانهی کشورش زد و بسیاری هم او را فرشتهی نجاتی میدانند که در چارچوب آزادی بیان عمل کرد و دست سیاستمداران فاسد را رو. با هر کدام از این عقاید که همراه باشید، باید برای کار خانم لورا پویترس در مقام کارگردان، کلاه از سر برداشت؛ چرا که موفق شده از طریق مصاحبه و نمایش تصاویر آرشیوی اثری مهیج بسازد که هم افشاگرانه است و هم میتواند شما را تا به انتها روی صندلی سینما میخکوب کند.
بخشی از جذابیت فیلم به اسناد افشا شده بازمیگردد. بالاخره سوژهی فیلم به قدر کافی جذاب است که دنیایی را زیر و زبر کند و تا مدتها در صدر اخبار جهان باقی بماند. از سوی دیگر از پس تماشای این فیلم جاسوسی متوجه روابط پر تنش روسیه و آمریکا در دنیای امروز هم میشویم. این که دو کشور گاهی طوری با هم رو به رو میشوند که گویی هنوز هم جنگ سرد ادامه دارد. چنین حال و هوایی از فیلم «شهروندچهار» اثری میسازد که خود به خود میتواند توجهات را جلب کند. اما این که یک اثر فقط سوژهی جذابی داشته باشد و اطلاعات دست اولی را در برابر ما قرار دهد، برای ورودش به این فهرست کافی نیست و باید و از چیزهای دیگری هم سود ببرد.
برای رسیدن به این هدف سازندگان تلاش کردهاند که با فاصله از سوژه قرار بگیرند و تا آن جا که میتوانند سمت و سویی نداشته باشند. چرا که میدانند همراهی با هر سوی ماجرا فیلم آنها را به اثری یک بار مصرف تبدیل خواهد کرد. پس اجازه میدهند که ادوارد اسنودن و اخبار اطرافش حرف خود را بزنند و بدون مداخله عقب میایستند. در چنین قابی است که مخاطب فرصت نفس کشیدن پیدا میکند و میتواند در برابر حجم اطلاعات افشا شده و البته آن چه که بر اسنودن گذشته به یک جمعبندی برسد.
از سوی دیگر با دیدن فیلم متوجه میشویم که انجام چنین کاری تا چه اندازه سخت است. چرا که بالاخره هر شخصی به چیزی اعتقاد دارد؛ از جمله سازندگان همین فیلم. از یک سو سوژهای در برابر شما است که نمیتوان همراهش نشد. بالاخره او هم موتور محرک فیلم است و هم انسانی پر رمز و راز که همه چیزش در هالهای از ابهام قرار دارد. از سوی دیگر او یک تحلیلگر باهوش اطلاعاتی است که مخزنی از اسرار را در اختیار دارد و میتواند خود را با هر موقعیتی سازگار کند. تحت تاثیر چنین انسانی قرار نگرفتن واقعا کار مشکلی است. اما فیلمساز به خوبی، با وجود چند لغزش این جا و آن جا، از پس این کار برآمده است.
نکتهی دیگر در برخورد با اثری این چنین که سوژهاش جان میدهد تا سریالی دنبالهدار را شکل دهد، انتخاب درست تصاویر فیلمبرداری شده و آرشیوی از میان تمام تصاویر موجود است. فیلمساز در حین ساختن یک اثر مستند این چنینی مدام با موقعیتهای از قبل برنامهریزی نشدهای روبه رو میشود که بسیاری از آنها فوقالعاده هستند. پس انتخاب بین تصاویر و راشهای فیلمبرداری شده به کاری سخت تبدیل میشود. در ضمن این کار باید به گونهای صورت گیرد که هم داستان سوژه را به خوبی تعریف کند و تصویری واضح از وضعیت وی در برابر مخاطب قرار دهد و هم به گونهای پیش برود که مخاطب سوژه را درک کند و هم چون یک انسان باورش کند.
به این معنا که فیلم جاسوسی «شهروندچهار» به دلیل سوژه بحثبرانگیزش در برابر این خطر قرار دارد که تبدیل به اثری خوابآور شود که مدام اطلاعاتش را به رخ مخاطب میکشد و اصلا راهی به درون شخصیت اصلی پیدا نمیکند. اما خوشبختانه چه ادوارد اسنودن را دوست داشته باشیم و چه نه، چه رفتارش را تایید کنیم و چه نه، در این جا به گونهای ترسیم شده که نمیتوان او را لمس نکرد و به عنوان یک انسان باورش نداشت. از جایی به بعد او یک تحلیلگر اطلاعاتی زبده نیست. او تبدیل به انسانی میشود شبیه به همه، با تمام نقاط قوت و ضعف یک انسان معمولی که دست بر قضا در یک موقعیت بغرنج قرار گرفته و در زمان نامناسب، در مکان نامناسب بوده است.
این گونه فیلمساز موفق می شود مانند بسیاری از آثار جاسوسی مهم سینما به این موضوع بپردازد که تا چه اندازه این شغل و این فعالیت میتواند روی زندگی آدمی تاثیر بگذارد و وی را از این رو به آن رو کند. تراژدی نهایی «شهروندچهار» هم همین جا رقم میخورد؛ ادوارد اسنودن مردی است که در نهایت دوست دارد مانند هر کس دیگری زندگی کند اما شغلش مانع این کار شده است. در نهایت این که «شهروندچهار» در سال ۲۰۱۴ توانست جوایز بسیاری را از جمله جایزهی اسکار بهترین فیلم مستند را از آن خود کند.
«مستندی دربارهی ادوارد اسنودن، تحلیلگر ارشد سازمان اطلاعاتی آمریکا که دست به افشاگریهای بسیاری زد و اطلاعات محرمانهای از فعالیت سازمان و سیاستمداران آمریکا را به بیرون درز داد. او در نهایت مجبور شد فرار کند و به روسیه پناهنده شود.»
۶. پل جاسوسان (Bridge Of Spies)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: تام هنکس، مارک رایلنس، ایمی رایان و آلن آیدا
- محصول: ۲۰۱۵، آمریکا، آلمان و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
همان فصل اول فیلم که نمایش چگونگی دستگیری یک جاسوس شوروی در دوران جنگ سرد در دل خاک ایالات متحدهی آمریکا است، خبر از این میدهد که باید فیلم «پل جاسوسان» را در فهرست ۱۲ فیلم جاسوسی درباره رابطه پر تنش روسیه و آمریکا قرار داد. به ویژه که کارگردانش هم استیون اسپیلبرگ است. بالاخره با یکی از برترین قصهگوهای تاریخ سینما طرف هستیم که نمیگذارد یک فیلم جاسوسی و داستان پر فراز و فرودش، در دستان او به اثری تلف شده تبدیل شود. او قبل از ساختن فیلم «پل جاسوسان» با ساختن اثری چون «مونیخ» (Munich) نشان داده بود که میداند چگونه به دنیای غریب جاسوسها نزدیک شود و به نمایش تراژدی زندگی انسان مدرن، از پس تعریف کردن قصهی دردناک آنها بپردازد.
نکتهای که فیلم «پول جاسوسان» را به اثری متفاوت در این فهرست تبدیل میکند، رویکرد متفاوت استیون اسپیلبرگ است. اگر در بسیاری از فیلمهای این فهرست و البته در دیگر اثر او یعنی «مونیخ» داستان از زاویهی دید جاسوسها و قصهی تلخ آنها تعریف میشود، اسپیلبرگ مسیری وارونه میرود و جاسوس داستان را در پس زمینه نگه میدارد. آن چه که باعث میشود حضور این جاسوس روس بسیار به چشم بیاید، بازی معرکه مارک رایلنس در قامت او است که تمام قابهای حاضر در آن را از آن خود میکند و از فیلم صحنهای میسازد که هنرش را نمایش میدهد.این بازی اسکاری هم برایش به همراه آورد.
از سوی دیگر استیون اسپیلبرگ جاسوسش را نه آدمی همه فن حریف نمایش میدهد و نه شخصی زبده. او از تمام جهات یک انسان معمولی است. نه قد و قامت بلندی دارد و نه بدنی عضلانی. جوان و چابک هم نیست. اصلا یک هیچ کس کامل است و کسی نمیتواند باور کند که او میتواند برای آمریکا خطرناک باشد. از همان سکانس ابتدایی که او را در حال نقاشی کردن میبینیم بر این موضوع تاکید میشود و پس از آن هم اسپیلبرگ در هیچ جا اشارهای به تواناییهای او و چرایی انتخابش به عنوان یک جاسوس از سوی مقامات شوروی نمیکند. چرا که داستان او روی شخص دیگری متمرکز است؛ وکیلی انسان دوست که تام هنکس نقشش را بازی میکند.
در این جا داستان حول شخصیتی میگردد که معتقد است هر انسانی با هر وضعیتی باید از حقوقی انسانی برخوردار باشد. از سویی او نمیتواند باور کند که همه دوست دارند این جاسوس را بدون محاکمه اعدام کنند. پس سناریوی فرد در برابر سیستم شکل میگیرد و قهرمانی از دل داستان بیرون میآید که فقط طرفدار انسانیت است؛ موضوعی که انگار جنگ سرد باعث شده فراموش شود و مردمان کشوری در یک پارانویای محض و ترس ناشی از آن محض زندگی کنند. همین هم «پل جاسوسان» را به یک فیلم جاسوسی متفاوت در این فهرست تبدیل میکند.
در چنین قابی مرد وکیل برای رضایت مقامات آمریکایی و جلوگیری از اعدام موکلش فقط یک راه دارد؛ این که آنها را راضی کند زنده نگه داشتن این جاسوس نفعی برای کشور دارد. خیلی زود منافع این استدلال او مشخص و یک آمریکایی در شوروی دستگیر میشود. حال میتوان به مبادلهی اسرا دست زد و هم از لحاظ انسانی برگ برندهای در دست داشت و جان دو انسان را نجات داد و هم از لحاظ سیاسی کشور را در مسیر پیروزی اخلاقی قرار داد. بالاخره استیون اسپیلبرگ راوی ارزشهای آمریکایی است و توقع دیگری از او نمیرود.
در چنین قابی کمتر فیلمی در این فهرست به خوبی «پل جاسوسان» شرایط حاکم بر جنگ سرد را نمایان میکند. میتوان بسیاری از ترسهای آن دوران را در سرتاسر اثر دید. سفر قهرمان داستان به برلین شرقی یکی از فصلهایی است که به نمایش فضای حاکم بر آن دوران کمک میکند و البته سکانس مبادلهی اسرا که به نمایش شک و تردید دو طرف میپردازد و ترس را روی پلی که خود انسانها آن را ساختهاند تا راهی برای رسیدن به یکدیگر باشد، ترسیم میکند.
فیلم از روی داستانی واقعی ساخته شده است و در واقع بزرگداشت زندگی وکیلی است که تا توانست در مقام یک حقوقدان به نجات جان اسرای آمریکایی در دوران جنگ سرد دست زد. کار او مبادلهی جاسوسهای دو طرف بود و خیلی زود در این کار خبره شد. فیلم «پل جاسوسان» ساخته شده که از قصهی او استفاده کند و به نمایش ارزشهای آمریکایی در پس یک دوران سخت و تلخ دست بزند. در ضمن تصور نکنید چون قهرمان داستان یک وکیل است، اثری غیرمهیج و معمولی در برابر شما قرار دارد. این جا خود جناب وکیل گاهی مجبور میشود که در قامت یک جاسوس ظاهر شده و دست به اعمال محیرالعقول بزند؛ گرچه هیچ از این دنیا نمیداند و همین هم بر تعلیق داستان میافزاید.
«پس از این که اف بی آی یک جاسوس شوروی را دستگیر میکند، بسیاری از مردم و هم چنین سیاستمداران خواستار اعدام فوری وی میشوند. کمپینها به راه میافتند و موجهایی برای تحقق این خواسته شکل میگیرند. در این میان وکیلی معتقد است که این جاسوس باید به شکلی عادلانه محاکمه شود. حال این وکیل مورد غضب مردم واقع شده و حتی برخی او را خائن میدانند. اما مرد روی حرفش میایستد و حاضر نیست جا بزند. البته او پیشنهاد خوبی هم برای مقامات دارد؛ این وکیل معتقد است که زنده نگه داشتن این جاسوس میتواند باعث شود که روزی مبادلهی اسرا محقق شود و از این طریق جان آمریکاییهای گرفتار شده در شوروی را نجات داد. اما هنوز موانعی سر راه قرار دارد …»
۵. پرده پاره (Torn Curtain)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: پل نیومن، جولی اندروز و گونتر استرک
- محصول: ۱۹۶۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۳٪
آلفرد هیچکاک استاد ساختن درامهای پر تعلیق و هیجانانگیز است. اصلا فیلمسازی در تاریخ سینما پیدا نمیشود که بتواند به اندازهی او در این راه موفق باشد. بماند که بسیاری سینمای هیچکاک را در همین حد میدانند و متوجه نیستند که او یکی از بزرگترین هنرمندان قرن بیستم است که بسیاری از دغدغههای مهم انسان مدرن را در قالب داستانهای جذاب به تصویر کشیده و توانسته برای آنها ترجمان تصویری مناسب پیدا کرده و فلسفه و هیجان را بهترین شکل در هم ادغام کند. از سوی دیگر آلفرد هیچکاک میداند چگونه در تمام مدت اثر نبض مخاطب را در دست بگیرد و کاری کند که او نتواند برای لحظهای پلک نزند. حتی ضعیفترین فیلمهای او هم از چنین خاصیتی برخوردار هستند. بماند که آثار ضعیف آلفرد هیچکاک یک سر و گردن از فیلمهای دیگر فیلمسازان بالاتر است.
از سوی دیگر آلفرد هیچکاک بخشی از تراژدی انسان مدرن را در قالب داستانهای جاسوسی قرار میداد و یک فیلم جاسوسی خلق میکرد. برای او دستگاههای امنیتی که در جهان مدرن لازمهی زندگی تصور میشدند و هر کشور مدرنی مجبور بود یکی از آنها را در اختیار داشته باشد تا بتواند از جان شهرواندانش محافظت کند و در برابر دشمن دست بالا را داشته باشد، گاهی به ضد فلسفهی خودش عمل میکرد و بلای جان شهدوندان خودی میشد. این موضوع هم از پارانویایی ناشی میشد که هر کدام از این سازمانها به دلیل ماهیت خود با آن دست در گریبان هستند. البته هیچکاک انسان بدبینی هم بود و به هیچ اعتماد نداشت به جز عشق بین یک زن و یک مرد که همیشه نجات دهندهی پایانی شخصیتها بود.
فیلمهایی چون «مردی که زیاد میدانست» (The Man Who Knew Too Much) که در دو نسخه توسط هیچکاک ساخته شد و چون به رابطه پر تنش روسیه و آمریکا نمیپردازد در این فهرست نیست و البته شاهکار دیگری یعنی «شال از شمال غربی» که در این فهرست صدرنشین است، خبر از توانایی هیچکاک در ساختن این نوع فیلمها میدهند. فلیم «بدنام» (Notorious) با بازی کری گرانت و اینگرید برگمن هم هست که داستانش به نبرد جاسوسی و ضد جاسوسی در دل جنگ دوم جهانی میپردازد و به نظر نگارنده بهترین فیلمی است که آلفرد هیچکاک ساخته و البته قطعا بهترین فیلم جاسوسی تاریخ سینما است. گرچه «پرده پاره» که اکنون مورد بحث ما است، از شاهکارهای آلفرد هیچکاک به حساب نمیآید اما هنوز هم اثری درجه یک است که حسابی تماشاگر را غافلگیر میکند. به ویژه که دو بازیگر درجه یک در قالب نقشهای اصلی آن حاضر شدهاند؛ یعنی پل نیومن و جولی اندروز.
از سوی دیگر این اولین فیلم آلفرد هیچکاک پس از قطع همکاری با برنارد هرمن بزرگ در قامت آهنگساز است که متاسفانه این فیلم از هنر درخشان او بیبهره مانده است. گرچه موسیقی ساخته شده توسط جان ادیسون حق مطلب را ادا میکند. داستان فیلم در دوران جنگ سرد اتفاق میافتد و دربارهی یک دانشمند معتبر آمریکایی است که به همراه نامزد خود عازم کپنهاگ میشود تا در یک رشته سمینار شرکت کند اما ناگهان سر از آلمان شرقی در میآورد و به نظر میرسد که قرار است با ماموران شوروی همکاری کند. حال او یک تهدید امنیتی برای آمریکایی است و همین هم فیلم را در فهرست ۱۲ فیلم جاسوسی درباره رابطه پر تنش روسیه و آمریکا قرار میدهد.
از سوی دیگر در فیلمهای جاسوسی آلفرد هیچکاک همواره زنی همراه قهرمان مرد داستان است که هم میتواند گمراه کننده باشد و مرد را به خطر بیاندازد و هم نجات دهندهی نهایی او. به ویژه که قهرمان مرد به او دل میبازد و همین رابطهی عاشقانه هم بر جذابیتهای درام میافزاید. داستان فیلم، داستانی آشنا در دنیای سینمایی هیچکاک است و البته هنوز هم کار میکند. جالب این که در آن زمان چندان مورد توجه منتقدان غالبا وابسته به تفکرات چپ قرار نگرفت؛ چرا که هیچکاک برخلاف فیلمهای دیگری چون «شمال از شمال غربی» یا «بدنام» داستانش را در خاک آمریکا تعریف نمیکند و ظاهرا این به مذاق این دسته از منتقدان اییدئولوژیک خوش نیامد. اینها زمانی اهمیت پیدا میکند که فیلم را ببینید و متوجه شوید که گرچه به پای شاهکارهای هیچکاک نمیرسد اما هنوز هم جواهری در تاریخ سینما است.
«یک دانشمند برجستهی آمریکایی به همراه نامزدش به اروپا و شهر کپنهاگ سفر میکند تا از دستاوردهایش بگوید. او یک پیام تلگرافی دریافت میکند و پس از آن به همسرش میگوید که باید به استکهلم برود. در این پیام آمده که وی باید با شخص خاصی تماس بگیرد. نامزد مرد که به رفتارش مشکوک شده تصمیم میگیرد که تعقیبش کند و در این میان متوجه میشود که او عازم برلین شرقی است نه استکهلم. در آن جا مرد با مقامات آلمان شرقی دیدار میکند و به نظر قرار است که از دستاوردهایش به نفع آنها و دولت شوروی استفاده کند. تا این که …»
۴. از روسیه با عشق (From Russia With Love)
- کارگردان: ترنس یانگ
- بازیگران: شان کانری، پدرو آرمنداریز، لوته لنیا و رابرت شاو
- محصول: ۱۹۶۳، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
این که یک فیلم جیمز باندی که عموما دربارهی رابطهی جاسوسهای انگلیسی با مشکلات و مصائب مختلف است در این جا چه میکند، خیلی ساده است. عموما فیلمهای جیمز باندی مربوط به دوران جنگ سرد به طور مستقیم و غیر مستقیم به رابطهی پر تنش روسیه و آمریکا هم در کنار رابطهی بین بریتانیا و شوروی میپردازند. همان گونه که اگر داستان فیلمی در چین یا آلمان شرقی بگذرد به شوروی ارتباط دارد و آمریکاییها را به واکنش وا میدارد.
البته باید این نکته را هم در نظر داشت که یک فیلم جاسوسی با محوریت شخصیت جیمز باند، تفاوتی آشکار با اثری چون «جاسوسی که از سردسیر آمد» (The Spy Who Came In From Cold) به کارگردانی مارتین ریت دارد. آن فیلم از رمانی به قلم جان لوکاره ساخته شده و مستقیما به درگیریهای یک جاسوس انگلیسی میپردازد که خودش را در هزارتویی از نیرنگ و ریا انداخته است و در یک پارانویای متکثر زندگی میکند.
اما جهان جیمز باندها فراختر و مرزهایش وسیعتر از آن فیلم است و میتوان نشانههایی از درگیری سیاستمداران آمریکایی را در آنها هم دید. به ویژه آن دوران، که دوران جنگ سرد است و این ابرجاسوس انگلیسی در حال انجام کاری است که فقط خودش میتواند از پس آن برآید و جهان غرب را نجات دهد. البته تفاوتی هم بین فیلم «از روسیه با عشق» با دیگر فیلمهای جاسوسی با محوریت شخصیت جیمز باند وجود دارد. اکثر فیلمهای جیمز باند به جز دو فیلم «دکتر نو» (Dr. No) و همین فیلم اکشن محور هستند. اگر از «دکتر نو» بگذریم که اولین فیلم این چنینی است و آشکارا جمع و جور و با بودجهای محدود، «از روسیه با عشق» را انگار یک فیلمساز متعلق به جریان هنری اروپا ساخته است. سکانسهای اکشن در فیلم وجود دارند اما تمرکز داستان بر روی دو شخصیت اصلی است؛ یکی خود جیمز باند و دیگری قاتلی که استخدام شده تا او را از سر راه بردارد.
آثار جیمز باندی با فیلم «گلد فینگر» (Goldfinger) به شکل امروزی درآمدند و تبدیل به فیلمهایی اکشن محور شدند که جیمز باند در آنها مدام از یک سکانس پر زد و خورد به سکانس دیگری میرود. در فیلم جاسوسی «از روسیه با عشق» داستان حول تلاشهای نیروهایی وابسته به حکومت شوروی شکل میگیرد که دوست دارند انتقام مرگ دکتر نو را که در فیلم قبل توسط جیمز باند کشته شده بگیرند. آنها قاتلی را آموزش میدهند که هیچ هدفی جز کشتن جیمز باند در زندگی ندارد و تنها به این موضوع میاندیشد. از این جا است که فیلم مسیری را میرود که اکثر فیلمهای این فهرست پی میگیرند؛ مسیر نمایش تبدیل شدن یک جاسوس به شخصی که فقط برای انجام دستورات زندگی میکند.
از آن سو وضع جیمز باند هم چندان متفاوت نیست. او هم با وجود تمام آن کاریزما و دلبرانگی نمیتواند فراموش کند که یک جاسوس است و نمیتواند مانند یک انسان معمولی زندگی کند. پس از این کاریزما در راستای رسیدن به هدفش استفاده میکند. در این جا جیمز باند بیش از هر فیلم جاسوسی دیگری با محوریت او به یک انسان معمولی نزدیک است و گاهی واقعا بیم این وجود دارد که کشته شود. حتی اگر این فیلم آخری را یعنی «زمانی برای مردن نیست» (No Time To Die) هم در نظر بگیریم.
جدال بین او و مردی که آموزش دیده ویاو را بکشد، موتور محرک فیلم است. نقش مرد قاتل را رابرت شاو در اوج دوران فعالیتش بازی میکند. جیمز باندها در طول این سالها شخصیتهای منفی درجه یک زیادی داشتهاند؛ از کریستف والتز در فیلم «اسپکتر» (Spectre) تا گرت فراب در فیلم «گلد فینگر» اما هیچ کدام نمیتوانند مانند رابرت شاو در نقش قاتل این فیلم لرزه بر اندام جناب جیمز باند بیاندازند.
از همهی اینها که بگذریم، فیلم «از روسیه با عشق» بیش از تمام جیمز باندها به یک فیلم جاسوسی متعارف نزدیکتر است. این درست که اکثر مخاطبان سینما به واسطهی همین جیمز باندها تصور میکنند که فیلمهای جاسوسی آثاری سراسر زد و خورد و کشت و کشتار هستند و فیلمهای بسیاری هم مانند مجموعه «ماموریت: غیرممکن» (Mission: Impossible) از روی دست آنها ساخته شده که این تصور را تقویت میکنند، اما تاریخ سینما نشان میدهد که فیلمهای جاسوسی بیشتر روی پلاتها و نقشههای پیچیده و هزارتوهای حل ناشدنی متمرکز هستند تا قهرمانانی همه فن حریف که کسی جلودارشان نیست. «از روسیه با عشق» چنین فیلمی است و همین هم آن را شایستهی عنوان بهترین فیلم جیمز باندی تاریخ سینما میکند.
«پس از مرگ دکتر نو، سازمان اسپکتر تلاش میکند که قاتلی را برای کشتن جیمز باند آموزش دهد. یکی از ماموران اسپکتر که عضو سازمان امنیت شوروی هم هست طرحی را برنامهریزی میکند که در آن زنی به نام تاتیانا که جاسوس شوروی است وانمود کند که شیفتهی باند شده و او را فریب دهد. این در حالی است که سازمان اسپکتر قصد دارد از طریق این زن، آدمکش حرفهای خود را به جیمز باند نزدیک کند و او را از بین ببرد. اما …»
۳. کاندیدای منچوری (The Manchurian Candidate)
- کارگردان: جان فرانکنهایمر
- بازیگران: فرانک سیناترا، جنت لی و لارنس هاروی
- محصول: ۱۹۶۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
«کاندیدای منچوری» شاید یکی از فیلمهای جاسوسی بر اساس واقعیت نباشد اما یک راست سراغ یکی از ترسهای اساسی مردم در دوران جنگ سر میرود و موشکافانه آن را بررسی میکند. این ترس قبلا در فیلم «تلفن» از دان سیگل هم وجود داشت؛ ترس تبدیل شدن کسی در همسایگی به جاسوسی از دشمن که سبب شده بود هیچ کس به دیگری اعتماد نکند و جامعهای زمین گیر شود. اگر در فیلم دان سیگل مردمان عادی ناگهان تغییر هویت میدادند و به خرابکارانی تبدیل میشدند که قصد بر هم زدن نظم جامعهی آمریکا را داشتند، حال یکی از قهرمانان مورد احترام حاضر در جنگ تبدیل به قاتلی ترسناک میشود.
در این جا هم مانند «تلفن» موضوع اصلی مغزشویی افراد آمریکایی است. چینیها یک سرباز آمریکایی اسیر را چنان تحت تاثیر شستشوی مغری قرار میدهند که تبدیل به قاتلی حرفهای شود و بعدا برای آنها تعدادی ماموریت انجام دهد. این سرباز از خانوادهای محترم میآید. پس طرف متخاصم میتواند با یک تیر دو نشان بزند؛ هم نظم جامعه را با فرستادن قاتلی به هم بزند و هم فشار مضاعفی بر نیروهای اطلاعاتی وارد کند؛ چرا که یکی از افراد نمونهای کشور آمریکا را به مهرهی خود تبدیل کرده است.
تعلیق از همین جا شکل میگیرد. داستان پر فراز و فرود میشود و هر لحظه خطری در گوشهای نمایان میشود. جان فرانکنهایمر به درستی میداند که داستانش به هزارتویی از نیرنگ و ریا نیاز دارد تا درست ساخته شود و کاری کند که مخاطب تا به انتها روی صندلی سینما بنشیند و فیلم را دنبال کند. پس تا میتواند چیرگی شر را در فضاسازی خود غالب میکند. این کار هم از طریق نورپردازی وپ قاببندیها انجام میشود و هم از طریق گسترانیدن سایهای از تقدیرگرایی متکثر که یقهی شخصیتها را گرفته و رها نمیکند. در چنین قابی با فیلمی طرف هستیم که انگار از دل جهان نوآر خارج و به دل یک فیلم جاسوسی سنجاق شده است.
اما «کاندیدای منچوری» فقط این نیست. میتوان آن را در سکانسهایی اکشن هم نامید. برخی از سکانسهای فیلم انگار به فیلمهای اکشن امروزی میمانند که تعقیب و گریزی در آنها جریان دارد. البته جان فرانکنهایمر نشان داده که اکشن ساز خوبی است و از کارنامهاش میتوان فهمید که از پس ساختن سکانسهای این چنینی به خوبی برمیآید. از سوی دیگر در مقدمه اشاره شد که همهی فیلمهای جاسوسی به نحوی یک تریلر سیاسی به شمار میروند. مخصوصا اگر داستان آنها در دوران جنگ سرد بگذرد. بالاخره این فیلمها در حال نمایش جدال میان دو ابرقدرت آن زمان در قالب رقابتهای جاسوسی هستند. در چنین قابی فیلم جاسوسی «کاندیدای منچوری» بیش از هر فیلم دیگری روی این رقابتها دست میگذارد و به شکل نمادینی بیش از تمام فیلمهای فهرست، یک اثر سیاسی است؛ چرا که میتوان نشانههایی از دوران سناتور مککارتی و ترس از کمونیسم را هم در آن دید.
در کنار تمام موارد گفته شده یکی از جذابیتهای فیلم حضور فرانک سیناترا در قالب شخصیت اصلی ماجرا است. او مردی است از همه جا بیخبر که بیگناه آلت دست دشمن قرار گرفته است و خودش نمیداند که برای انجام جنایتی آموزش دیده است. کشمکشهای درونی او بخشی از جذابیت داستان را میسازد و سیناترا به خوبی توانسته از پس نمایش این کشمکشها برآید. این بیخبری و بیگناهی در تک تک لحظات حضور او در برابر دوربین قابل مشاهده است. علاوه بر این که فیلمهای بسیاری با دست مایه قرار دادن قصهی «کاندیدای منچوری» بر پرده افتادند، در سال ۲۰۰۴ اثر دیگری با همین نام ساخته شد. در آن فیلم دنزل واشنگتن، مریل استریپ و جان وویت بازی میکردند اما این فیلم اول چند سر و گردن از این اثر تازه بالاتر قرار میگیرد.
«سال ۱۹۵۹. جنگ کره تمام شده است. یکی از سربازان آمریکایی پس از اتمام جنگ مدال شجاعت دریافت میکند، چرا که جان بسیاری از همرزمانش را در حین انجام یک ماموریت نجات داده است. این سرباز، فرزند یک سیاستمدار قابل احترام است که برای خودش نام معتبری در آمریکا است. تعدادی از سربازان را پس از جنگ به منچوری میبرند و این پسر هم یکی از آنها است. اما ناگهان یک مرد چینی با استفاده از دوز و کلک موفق میشود که او را شستشوی مغزی دهد تا به عنوان قاتلی حرفهای به آمریکا بازگردد. اما …»
۲. جیببر خیابان جنوبی (Pickup On The South Street)
- کارگردان: ساموئل فولر
- بازیگران: ریچارد ویدمارک، جین پیتر و تلما ریتر
- محصول: ۱۹۵۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
فیلم که شروع میشود، گویی با اثری در باب یک دزد خرده پا طرف هستیم که قرار است داستانی را پشت سر بگذارد که یک سویش زنی زیبا است. سکانس نفسگیر ابتدایی فیلم اما یواش یواش چشمهاd ما را باز میکند تا به این فکر کنیم که چه چیز دیگری میتواند در پس داستان به ظاهر سادهی فیلم قرار داشته باشد؛ چون گویی چیزی سر جایش نیست و اتفاق دیگری هم در جریان است. مردی کمین نشسته تا کیف زنی را بدزدد. اما هیچ چیز این دزدی طبیعی نیست. نه مرد به دزدی معمولی میماند و نه زن یک زن معمولی است که در حال رفتن به جایی است و حال درون مترو کنار یک سارق قرار گرفته است.
دزدی اتفاق میافتد اما ناگهان فیلم تغییر جهت داده و دلیل آن تشویش ابتدایی مشخص میشود. زن حاوی پیامی مهم برای تشکیلات جاسوسی شوروی بوده و سارق بینوا کیف حاوی آن اطلاعات را دزدیده است. حال چند موضوع همزمان مطرح میشوند. اول این که آیا سارقی بریده از زندگی میتواند مانند یک میهن پرست رفتار کند و در نهایت کار درست را انجام دهد؟ یا این که سعی میکند از این کلاه نمدی برای خودش بدوزد؟ باید این نکته را در نظر گرفت که او بالاخره یک دزد است و سارقان رابطهی خوبی با نیروهای پلیس ندارد و اصلا ممکن است دل خوشی از جهان اطرافشان نداشته باشند.
حال که نیروهای پلیس هم مانند جاسوسان دست به دست هم دادهاند و به هر دری میزنند تا کیف را پیدا کنند، این دزد کدام سمت میایستد؟ یا این که او دست به معامله میزند و تلاش میکند پول خوبی به جیب بزند؟ ساموئل فولر استاد ساختن چنین شخصیتهایی است. او میداند چگونه می تواند از دل یک موقعیت این چنینی شخصیت درجه یکی بسازد که نتوان از او چشم برداشت. در ضمن ساموئل فولر به خوبی با آدمهای کف خیابان آشنا است و میداند آنها چه خلق و خویی دارند. پس تا میتواند از این تواناییها استفاده میکند.
ریچارد ویدمارک هم از آن بازیگران جاسنگین است که میداند در قالب چنین نقشهایی چگونه ظاهر شود و تمام قاب را از آن خود کند. او از همان ابتدا همانی است که باید باشد و به خوبی توانسته از پس نقش سارقی خرده پا که برای خود غروری دارد و با وجود شغل نه چندان شرافتمندانه و خانهی محقرش توانسته شخصیتش را حفظ کند، برآید. حضور او غنیمتی برای فیلم است. از سوی دیگر ساموئل فولر داستان دختر جوان را هم ادامه میدهد. در واقع هیچ کس به اندازهی وی در طلب بازگرداندن مدارک نیست؛ چرا که تمام زندگی و حتی جانش به آن وابسته است.
حال ساموئل فولر تمام سوالاتی را که حول قصهی مرد چیده شده بود، در این جا و در رابطه با دخترک هم مطرح میکند. آیا این زن میتواند به وطنش پشت پا بزند و تبدیل به کسی شود که برای مقداری پول از کشور خود جاسوسی میکند؟ یا این که کار درست را انجام میدهد و مدارک را به مقامات میرساند؟ اما تفاوتی در این میان، بین او و مرد وجود دارد؛ او ابتدا باید مرد را راضی کند که مدارک را به وی بازگرداند، وگرنه هیچ تصمیمی نمیتواند بگیرد.
جدال میان مرد و زن داستان را پیش میبرد و همین هم از فیلم «جیببر خیابان جنوبی» اثری متفاوت در فهرست ۱۲ فیلم جاسوسی که به رابطه پر تنش روسیه و آمریکا میپردازند، میسازد. در این جا جاسوسها و مقامات دولتی در پسزمینه حاضر هستند و روند پیشبرد داستان در اختیار مردی و زنی است که نه نقش پر رنگی در جامعه دارند و نه ربطی به این ماجرا. آنها بازندههایی هستند که در تمام عمر هر چه زدهاند به در بسته خورده و به همین دلیل هم ممکن است از این فرصت به نفع خود استفاده کرده و وطن خویش را بفروشند.
نمیتوان از این شاهکار مسلم تاریخ سینما گفت و اشارهای به بازی درخشان تلما ریتر نکرد. او نقش پیرزنی را دارد که به همهی کوچه پس کوچههای شهر آشنا است. اصلا فیلم ساموئل فولر دربارهی همین آدمهای به ته خط رسیده است که عمری در باتلاقی به نام شهر زندگی کردهاند و هیچ نصیبی از زندگی خود نبردهاند. تلما ریتر بهتر از تمام بازیگران فیلم توانسته به این آدمهای ناشناس کوچه و خیابان جان ببخشد و کاری کند که ما با تمام وجود درکشان کنیم. حالا هم که امنیت ملی یک کشور در اختیار آنها است تا یک بار برای همیشه فرصتی برای انتقام گرفتن یا ثابت کردن خود داشته باشند؛ میبینید که با یک فیلم جاسوسی کاملا متفاوت طرف هستید.
«اسکیپ، جیببری است که تحت نظر پلیس است. پلیسها از او هیچ مدرکی در اختیار ندارند . به همین دلیل هم تعقیبش میکنند. او در مترو کیف زنی را میقاپد، به خیال این که پولی به جیب بزند. اسکیپ کارش را چنان تمیز انجام میدهد که پلیسها اصلا متوجه دزدی او نمیشوند. اما کیف زن حاوی میکروفیلمی است که به جاسوسهایی خطرناک تعلق دارد. حال جاسوسها در به در به دنبال میکروفیلم میگردند و ماموران هم که از وجود آن باخبر شدهاند، به دنبالش هستند. این در حالی است که جان دختر هم در خطر است اما …»
۱. شمال از شمال غربی (North By Northwest)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: کری گرانت، اوا مری سنت و جیمز میسون
- محصول: ۱۹۵۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
فیلم جاسوسی «شمال از شمالغربی» یکی از قلههای سینمای جاسوسی است. قصه خیلی راحت و سریع شروع میشود و البته خیلی هیچکاکی است؛ مردی به اشتباه در موقعیتی اشتباه قرار میگیرد و دیگرانی تصور میکنند که او شخص دیگری است. حال همهی آن چه بنا بوده به امنیت او کمک کنند و از زندگیاش حفاظت، دست به دست هم میدهند تا جانش را بستانند. سرچشمهی تمام مشکلات هم یک تشکیلات وابسته به سازمانهای جاسوسی است که قصد دارند یک سری مدارک را از آمریکا خارج کنند.
در چنین قابی است که چند نکته فیلم جاسوسی «شمال از شمالغربی» را به یک شاهکار مسلم تبدیل میکنند. اول این که محال است همان چند سکانس ابتدایی فیلم را ببینید و متقاعد نشوید که تا انتها به تماشایش بنشینید. آلفرد هیچکاک بزرگ چنان به ابزار سینما مسلط است و چنان قصه را به روانی و البته با حداکثر هیجان تعریف میکند، که از «شمال از شمالغربی» یکی از بهترین و سرگرمکنندهترین آثار تاریخ سینما میسازد. این موضوع علاوه بر محتوای غنی لانه کرده پشت داستان است که هیچکاک موفق شده برای آن ترجمان تصویری درجه یکی خلق کند.
نکتهی دیگر به بازیگران فیلم بازمیگردد. آلفرد هیچکاک در گفتگوی معروفش با فرانسوآ تروفو در جا به جای مصاحبه به اهمیت انتخاب بازیگران مناسب برای نقشهای مختلف اشاره میکند و هر جا نقدی بر یکی از فیلمهایش دارد و معتقد است که کار خوبی از کار درنیامده، قبل از هر چیزی از انتخاب بد بازیگران نقشها توسط خودش میگوید و این که بازیگران مناسب نقشها نبودهاند. اما «شمال از شمالغربی» برخوردار از یکی از بهترین انتخابهای آلفرد هیچکاک است. کری گرانتی نقش اصلی را بازی کرده که حتی در میانسالی هم هنوز جذاب است و بازیاش هوشربا. محال است که او در قابی قرار گیرد و کسی بتواند به جای دیگری نگاه کند.
کری گرانت در این جا هم میتواند مردی شدیدا جذاب باشد و هم بذلهگو. این برای یک فیلم جاسوسی که دوست دارد لحنی کمدی هم در طول درامش وجود داشته باشد و گاهی لبخنذی بر لبان تماشاگر بنشاند، غنیمتی است. از سوی دیگر اوا مری سنت هم همانی است که باید باشد. او با آن چشمانش که گویی همیشه نگران است و لحظهای تا گریستن بیشتر فاصله ندارد، به خوبی موقعیت بغرنج پیش روی قصه را برای ما قابل باور میکند. اما نکتهی دیگری هم وجود دارد که نمیتوان به آن اشاره نکرد.
آلفرد هیچکاک چندان به نهادهای مدرن و زندگی انسان تحت تاثیر آنها خوشبین نبود. «شمال از شمالغربی» در کنار «بدنام» بهترین فیلمهای او برای بیان این موضوع هستند. از سوی دیگر هیچکاک تمام داستان را در همان فصل ابتدایی فلیم لو میدهد. به این معنا که ما از همان ابتدا پایان فیلم را میدانیم. اما باز هم لحظهای از هیجان درام کاسته نمیشود. هیچ فیلم دیگری در تاریخ سینما نتوانسته چنین کند و هیچکاک بزرگ با خلق چنین تعلیقی روی دست خودش هم بلند شده است.
از سوی دیگر فیلم «شمال از شمالغربی» صاحب چندتایی از نمونهایترین و نمادینترین سکانسهای تاریخ سینما است. به عنوان نمونه سکانس تعقیب و گریز با هواپیمای سم پاش در بیابان انگار از دل یکی از رمانهای کافکا خارج شده و به خوبی تشریح کنندهی وضعیت انسان مدرن است. یا آن سکانس نفسگیر پایانی بر فراز کوه راشمور که تاریخ آمریکا را شاهد میگیرد و چهرههای سنگی روسای جمهوری آمریکا را عاملی بر شدت گیری این وضعیت میداند.
«راجر تورنهیل یک مدیر موفق بازاریابی است. او قراری کاری در یک رستوران دارد. برای آن قرار به رستوران می رود و در همان لحظه تلفنی به رستوران میشود و پیشخدمت رستوران آقای کاپلان را فرا میخواند. راجر در همان لحظه دستش را بلند میکند. غافل از این که قاتلانی منتظر نشستهاند و چون نمیدانند آقای کاپلان چه شکلی است به رستوران تلفن کردهاند تا او را بشناسند. بلند کردن دست راجر او را در موقعیتی قرار میدهد که با آقای کاپلان اشتباه گرفته شود. قاتلان راجر را میدزدند و به عمارتی در خارج از شهر میبرند اما …»
منبع: دیجیکالا مگ