۱۶ فیلم گروگانگیری و آدمربایی برتر تاریخ سینما از بدترین تا بهترین
ژانرهای جنایی و تریلر از دیرباز در سینما ژانرهای محبوبی بودهاند اما از آن جا که این ژانرها گسترهی وسیعی از فیلمها را در بر میگیرند، به زیرژانرهای متعدد تقسیم شدهاند تا بتوان آنها را دقیقتر دستهبندی کرد. به این ترتیب، از فیلمهای پلیسی گرفته تا فیلمهای فرار از زندان و البته درامهای دادگاهی میتوانند ذیل این ژانر مادر دستهبندی شوند؛ فیلمهای گروگانگیری و آدمربایی هم چنین جایگاهی دارند. در این فهرست فیلمهای برتر تاریخ سینما که میتوان آنها را به نوعی در میان فیلمهای گروگانگیری یا آدمربایی دستهبندی کرد، معرفی شدهاند.
همین ابتدای بحث باید نکتهای را به طور مشخص توضیح داد؛ بسیاری از فیلمهای ژانر وحشت، به ویژه در زیرژانر سینمای اسلشر میتوانند با عنوان فیلمهای آدمربایی شناخته شوند اما هیچ کس چنین دست گشادهای برای قرار دادن هر فیلمی در ذیل هر ژانری ندارد؛ چرا که در این صورت بسیاری از فیلمها را میتوان با هر عنوانی نامید؛ مثلا فیلمی مانند «ارباب حلقهها» (lord of the rings) که یکی از فیلمهای درخشان ژانر فانتزی است را میتوان هم اکشن نامید، هم ذیل زیرژانر شمشیر و صندل یا حتی درون ژانر عاشقانه دستهبندی کرد؛ اما هر کس که تئوری ژانر را به خوبی میشناسد میداند این مجموعه فیلمها آثاری فانتزی هستند که در آنها هم صحنههای اکشن وجود دارد هم صحنههای شمشیرزنی و هم عاشقانه.
البته این موضوع ربطی به فیلمهای چندژانری ندارد؛ چرا که دستهای از فیلمسازان آگاهانه از کلیشههای ژانرهای مختلف استفاده میکنند، هیچ کدام را بر دیگری ترجیح نمیدهند و این گونه کولاژی خلق میکنند که میتوان آن را ذیل ژانرهای مختلف دستهبندی کرد. کوئنتین تارانتینو یا برادران کوئن استاد مسلم ساختن فیلمهای این چنینیاند.
پس طبق آن چه که گفته شد، شاهکاری مانند «کشتار با اره برقی در تگزاس» (the texas chainsaw massacre) یا مجموعه فیلمهای «اره» (saw) که در آنها آدمربایی بخشی جداییناپذیر از داستان است، در این فهرست قرار ندارند چرا که آنها آثاری آشکارا ترسناکاند که قاتل خونریز ماجرا جنایتهایش را از طریق آدمربایی انجام میدهد. حال شاید سؤال پیش بیاید چرا فیلمی مانند «سکوت برهها» در این لیست قرار دارد؟ مگر این فیلم ترسناک نیست؟ باید این نکته را در نظر گرفت که فیلم «سکوت برهها» همان قدر که جنایی است، ترسناک است و اساسا زیرژانر وحشت روانشناختی (که فیلم «سکوت برهها» ذیل آن قرار میگیرد) مرزی باریک با سینمای جنایی روانشناختی دارد و گاهی این دو در هم حل میشوند. البته دلیل حضور فیلم «سکوت برهها» را به روش دیگری هم میتوان توضیح داد:
پیرنگ داستان جنایی عموما حول تراژدی ظهور و سقوط میگذرد و بر سه شخصیت اصلی استوار است: شخصیت اول فردی است که مرتکب جنایت میشود و گره اصلی داستان توسط او شکل میگیرد، شخصیت دوم کسی است که این جنایت علیه او اعمال میشود و قربانی ماجرا است و شخصیت سوم که عموما قهرمان داستان است، فرد جستجوگر است که به دنبال حل معمای جنایت و باز کردن گرههای داستانی از یکدیگر است.
در هر فیلم جنایی این سه شخصیت وجود دارند اما گاهی داستانگو یکی از آنها را عمدا حذف میکند یا دو ضلع این مثلث را بر هم منطبق میکند. به عنوان نمونه در در همین فیلمهای گروگانگیری ممکن است شخصیت جستجوگر و قربانی یک نفر باشد، مثل فیلم «رفیق قدیمی» در همین لیست که قهرمان داستان هم قربانی آدمربایی است و هم کسی که در جستجوی راهی است تا معما را حل کند و حق گروگانگیر را کف دستش بگذارد. حال میتوانید همین سه شخصیت را در فیلم «سکوت برهها» هم پیدا کنید و متوجه شوید که این فیلم از الگوی روایی سینمای جنایی پیروی میکند. همین گونه است فیلم «جویندگان» که بیش از هر چیزی اثری وسترن است اما جستجوگری دارد که از پا نمینشیند و تا پایان ماجرا دست از سر گروگانگیر بر نمیدارد. پس فیلمهای ترسناک از فهرست حذف شدهاند چرا که در آن آثار روابط علت و معلولی به گونهای است که داستان از سکانس ترسناکی به سکانس ترسناک دیگری برسد و الگوهای جنایی برای سازندگان چندان در اولویت نیست.
نهایتا میتوان چنین نتیجه گرفت که در آثاری با محوریت گروگانگیری همواره یک یا چند گروگانگیر وجود دارد، یک یا چند قربانی و فرد یا افرادی هم که در جستجوی راهیاند تا قربانی را نجات دهند؛ حال ممکن است گاهی فیلمساز یکی از آنها را عمدا حذف کند یا یک نفر در طول درام جای دو شخصیت اصلی را بگیرد.
۱۶. باجه تلفن (Phone Booth)
- کارگردان: جوئل شوماخر
- بازیگران: کالین فارل، کیفر ساترلند و فارست ویتاکر
- محصول: ۲۰۰۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۲٪
این فیلم از آن آثار درجه یکی است که با بسیاری از الگوهای روایی سینمای جنایی بازی میکند. اول این که عملا بیشتر داستان در یک لوکیشن میگذرد. دوم آن که فرد گروگانگیر به صورت فیزیکی از داستان حذف شده -با آن که در همان محل حضور دارد- و هم قربانی و هم کسی که در جستجوی راهی است که گروگان را نجات دهد در همان محل و لوکیشن قرار دارند و سوم هم به همین وضعیت غریبی برمیگردد که داستان در آن میگذرد؛ قربانی فقط چند قدم تا آزادی و نجات از دست کسی قرار دارد که او را گروگان گرفته اما نمیتواند آن چند قدم را بردارد و نجات دهنده هم نمیتواند به او نزدیک شود.
قضیه از جایی شروع میشود که وسط یک روز کاری مردی به سراغ باجهی تلفنی میرود تا چند تماس بگیرد اما با بدترین کابوس زندگیاش روبهرو میشود. در یکی از همین تماسها فردی آن سوی خط قرار دارد که ادعا میکند با اسلحهای از راه دور او را نشانه گرفته و خیلی زود هم این موضوع را ثابت میکند. مرد گروگانگیر از قربانی بیچارهی خود می خواهد تلفن را قطع نکند، از باجه تلفن خارج نشود و هر کاری که او میگوید انجام دهد وگرنه خواهد مرد.
طبعا در چنین داستانی فضاسازی عنصری کلیدی است. لوکیشن مورد نظر سازنده هم جایی پرت و دورافتاده نیست که کسی آن را نمیبیند، بلکه وسط چهارراه پر ترافیکی در یک شهر شلوغ است. پس طبیعی است که دیگران متوجه وضعیت قربانی داستان شوند و خیلی زود پای پلیس هم به معرکه باز شود. جوئل شوماخر به خوبی توانسته از پس خلق این فضا برآید.
نکتهی بعد به تنش موجود در قصه بازمیگردد. طبیعی است که تمام داستان در چند ساعت میگذرد و گروگانگیر هم نمیتواند تا ابد آن فرد را نگه دارد. فیلمساز از همین عنصر استفاده میکند و هر لحظه بر تنش موجود در داستان خود اضافه میکند. ضمن این که بستری فراهم میکند که مخاطب مدام در حال حدس زدن شرایط و اتفاقات بعدی باشد و مدام به این فکر کند که هر لحظه ممکن است جای گروگانگیر لو برود. قرار گرفتن در این شرایط و حفظ این تنش به گونهای که فیلم ریتم خود را از دست ندهد، کار دیگری است که جوئل شوماخر از پس انجام دادن آن به خوبی برآمده است.
نکتهی دیگر به انتخاب خوب بازیگران و نقش آفرینی آنها بازمیگردد. کالین فارل و فارست ویتاکر مانند همیشه از پس نقشهای خود به خوبی برآمدهاند اما بهترین انتخاب کارگردان فیلم، انتخاب کیفر ساترلند در نقش گروگانگیر است. ما در تمام طول مدت فیلم او را نمیبینیم و فقط صدایش را میشنویم. در چنین حالتی او باید به گونهای حاضر میشده که سایهی خطر شخصیتش همواره در طول درام بر فراز داستان احساس شود و مخاطب احساس کند این مرد توانایی انجام هر کاری را دارد. ساترلند به خوبی توانسته با حفظ کردن تن صدا و البته لحنش چنین کاری را انجام دهد؛ ضمن این که صدای کیفر ساترلند در شرایط عادی هم به درد ایجاد تنش و اضطراب میخورد و او به خوبی از این موضوع در سریالی مانند «۲۴» استفاده کرده است.
«مردی بداخلاق و بددهن که به همسر خود خیانت میکند، هر روز از یک تلفن عمومی به معشوقهی خود زنگ میزند. روزی این مرد که استیوارت نام دارد در حین انجام این مکالمهی تلفنی با مردی پیتزافروش و چاق مواجه میشود و با توهین او را از خود میراند. پس از اتمام این مکالمه و به محض قطع کردن تلفن توسط استیوارت، تلفن عمومی زنگی میخورد و استیوارت آن را برمیدارد. در آن سوی خط مردی حضور دارد که هم نام او را میداند و هم از جزییات زندگی وی باخبر است. مرد به استیوارت میگوید که به جاهای مختلفی زنگ بزند وگرنه توسط تفنگ دوربینداری که او را نشانه گرفته، کشته خواهد شد. ضمن این که هیچ کس اجازه ندارد این مرد را نجات دهد …»
۱۵. گروگان (Hostage)
- کارگردان: فلورنت امیلیو سیری
- بازیگران: بروس ویلیس، بن فاستر
- محصول: ۲۰۰۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۳۵٪
بروس ویلس از آن بازیگران سینمای آمریکا است که مخاطب با دیدنش در هر فیلم اکشن یا جنایی، متوجه میشود که همه چیز در پایان درست خواهد شد و در هر صورت او از پس ماجرا بر میآید. او در طول این سالها هویتی سینمایی به ویژه با بازی در فیلمهای اکشن برای خود دست و پا کرده که فقط با بزرگانی مانند آرنولد شوارتزنگر و سیلوستر استالونه قابل مقایسه است؛ هر سهی آنها نمونهی قهرمان بزن بهادر آمریکایی هستند که میتوانند به راحتی به کابوس آدم بدهای قصه تبدیل شوند و با استفاده از تبحر خود در نبرد آنها را شکست دهند؛ موردی که عموما شخصیتهای منفی از آن بی خبر هستند و ما مخاطبان سینما به محض دیدن بازیگر قهرمان فیلم آن را میدانیم.
فیلمساز از همین خصوصیت و ویژگی پرسونای بازیگری مانند بروس ویلیس استفاده کرده و کل درام خود را برپایهی آن قرار داده است؛ او خوب میدانسته که مخاطب با خیال راحت دلاوریهای این شخصیت این بازیگر را نظاره میکند، پس پیش زمینهای برای این شخصیت طراحی کرده و اتفاقا از او آدمی بازنده میسازد که ممکن است شکست هم بخورد؛ این گونه درام گروگانگیری فیلم در واقع تبدیل به راهی برای رستگاری این قهرمان آمریکایی از شکستهای گذشتهاش میشود.
فیلم «گروگان» اثری کاملا کلیشهای در سینمای آمریکا است. همهی ما بارها با سناریوهایی از این قبیل که در آنها مردی حضور دارد که تا آستانهی شکست کامل پیش رفته و در آخرین دقایق از جایش برخاسته و پیروز میدان نبرد را ترک کرده روبهرو بودهایم. پس میدانیم که انتهای قصه چه خواهد شد؛ اما چرا داستان را دنبال می کنیم و چرا این فیلم در این جایگاه قرار میگیرد؟ دلیل آن به کاری برمیگردد که سینمای آمریکا استاد انجام دادن آن است: تعریف کردن داستان.
آمریکاییها خیلی خوب بلدند که داستانهای خود را تعریف کنند و حتی بی استعدادترین کارگردانهای آنها هم از سطحی استاندارد بهره میبرد. مشکل زمانی در این سینما شروع میشود که این کارگردانهای کاملا تکنسین سعی میکنند لقمههای بزرگتر از دهان خود بردارند و در قامت یک هنرمند حرفهای مهم و دهان پر کن بزنند و به جای تعریف کردن داستان خود، به دنبال صادر کردن پیام میروند.
خوشبختانه سازندگان فیلم «گروگان» از این کارها نمیکنند و متمرکز بر داستان خود میمانند و فقط به فکر احوالات شخصیتهای اصلی هستند. پس آنها موفق میشوند فیلمی هیجانانگیز خلق کنند که هم به قدر کافی اکشن دارد و هم به قدر کافی مخاطب را در یک تنش فزاینده قرار میدهد. بزرگترین دستاورد سازندگان فیلم «گروگان»، حفظ تعلیق و هیجان در سرتاسر اثر است.
«جف در ادارهی پلیس شهر لس آنجلس مأمور رسیدگی به پروندههای گروگانگیری است. او در دو مأموریت آخر خود شکست خورده و نتوانسته گروگانها را نجات دهد و به همین دلیل به لحاظ روانی بسیار به هم ریخته است؛ پس از رییس خود میخواهد تا او را به جایی بی سر و صدا و کوچک منتقل کند تا دیگر با پروندههای بزرگ روبه رو نشود. رییسش هم موافقت میکند و او را به شهری دورافتاده میفرستد اما در این شهر هم یک گروگانگیری اتفاق میافتد و مقامات او را به عنوان مسئول پرونده انتخاب میکنند اما …»
۱۴. گم شده (The Missing)
- کارگردان: ران هاوارد
- بازیگران: تامی لی جونز، کیت بلانشت و وال کیلمر
- محصول: ۲۰۰۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۸٪
ران هاوارد متعلق به نسلی از فیلمسازانی در آمریکا است که با خلق یک زیبایی شناسی یگانه، هالیوود را از درجا زدنهای دههی ۱۹۸۰ میلادی نجات دادند. تشابه این فیلمسازان البته در دیده شدنشان نبود یا در این که منتقدان برای هر فیلم آنها انتظار بکشند یا مخاطب با شنیدن نامش به یاد خاطرات خوش سینماییاش باشد بلکه عدم توجه منتقدان و مخاطبان به نامشان، ایشان را به یکدیگر پیوند میداد. آنها گرچه فیلمهایی معرکه ساختند اما به دلیل قرار گرفتن در دایرهای خارج از جرگهی مؤلفان همواره مورد بی مهری بودند حال هر قدر هم فیلمهای معرکه ساخته باشند؛ فیلمسازانی مانند سم مندس یا نیل جردن جز این دسته از فیلمسازان هستند.
داستان فیلم در دورهی آشنای سینمای وسترن میگذرد. مردی پس از سالها به خانه بازمیگردد و تمایل دارد که رابطهی خود را با دخترش بهبود بخشد. اما ناگهان متوجه میشود که نوهاش توسط سرخ پوستی دزدیده شده است. داستان فیلم داستان آشنایی برای علاقهمندان به سینمای وسترن است؛ چرا که داستان فیلم «جویندگان» (the searchers) از جان فورد را به ذهن متبادر میکند. مرد مانند قهرمان آن فیلم با بازی جان وین تمام تلاش خود را میکند تا نوهی خود را پیدا کند. اما تفاوتهایی وجود دارد. در آن زمان و در دوران ساخته شدن فیلم «جویندگان» کسی تصور نمیکرد که چنین سفر پر خطری با همراهی یک زن انجام شود. مرد تنها به دل ماجرا میزد و اگر هم کمکی دریافت میکرد از سمت مردان دیگر بود.
زنان در خانه چشم انتظار مینشستند تا شاید خبری خوب به گوششان برسد یا مرد از دل صحرا بازگردد و در حالی که گمشده را در آغوش دارد، شادی را برای زن و خانه به ارمغان بیاورد. اما در این جا از این خبرها نیست. مادر دختر هم پا به پای مرد به راه میافتد تا در این سفر خطرناک همراه پدرش باشد. بالاخره دنیا عوض شده و مانند عصر سینمای کلاسک نیست که زنان در خانه بمانند و کارهای سخت را فقط مردان انجام دهند. از سوی دیگر سرخ پوست خوب هم در فیلم حضور دارد و سرخ پوستها یک سر شیطان صفت نیستند. قهرمان داستان هم یک هفت تیر کش همه فن حریف نیست و نقاط ضعفی دارد. پس با درامی سر و کار داریم که مخاطب نمیتوان انتهای آن را حدس بزند؛ چرا که قهرمان داستان، آن جستجوگری نیست که عموما در فیلمهای آدرمربایی میبینیم.
«قرن نوزدهم، غرب آمریکا. پدری بعد از سالها به خانه باز میگردد تا با دختر خود زندگی کند. او سالها پیش دخترش را تنها گذاشته و حال نمیداند که دخترش وی را خواهد پذیرفت یا نه. اما تصمیم دارد که بقیهی عمرش را تلاش کند تا اعتماد وی را به دست بیاورد. به محض رسیدن پیرمرد به خانه، متوجه میشود که نوهاش توسط یک آپاچی ربوده شده است. حال هر دو تلاش میکنند تا او را بیابند …»
۱۳. باج (Ransom)
- کارگردان: ران هاوارد
- بازیگران: مل گیبسون، رنه روسو
- محصول: ۱۹۹۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۵٪
هر وقت در زندگی واقعی میشنویم که کسی دزدیده شده یا در روزنامهها خبری این چنینی میخوانیم، خود به خود به عدهای گروگانگیر فکر میکنیم که فردی ثروتمند را دزدیدهاند تا از خانوادهاش در ازای آزادی دلبندشان تقاضای پول کنند. این احتمالا کلیشهای ترین داستان آدم ربایی و گروگانگیری است که وجود دارد و حال همان ران هاواردی که فیلم «گمشده» را برای ما به ارمغان آورده بود، فیلمی ساخته که داستانش از همین الگوی آشنا بهره برده اما پیچشی در میانه دارد که همه چیز را عوض میکند؛ پیچشی که لو رفتنش بخشی از جذابیت فیلم را از بین میبرد پس در این نوشته به آن اشارهای نمیکنم.
نقطه قوت فیلم «باج» همان چیزی است که آمریکاییها خوب بلدند آن را انجام دهند؛ ساختن فضایی که درام در آن پیش برود و پرداخت شخصیتهایی به اندازه که مناسب این قصه باشند و البته حضور بازیگرانی که به این شخصیتها جان ببخشند. ران هاوارد هم که یکی از اساتید داستانگویی است و میداند چگونه از امکاناتی که دارد بهره ببرد.
کاری که ران هاوارد در این فیلم انجام داده، خلق فضایی است که مدام سنگینتر میشود و شرایط شخصیت اصلی را بغرنجتر میکند تا این شخصیت به اوج استیصال برسد پس او شرایط را طوری پیش میبرد و کاری میکند تا طرف مقابلش هم در شرایطی مانند او قرار بگیرد و در موضعی باشد که مجبور باشد دست به انتخاب بزند. گفته شد که در فیلمهای گروگانگیری هم شخصیت قربانی وجود دارد، هم جستجوگر و هم گروگانگیر. در عمدهی داستانهای گروگانگیری جستجوگر یا پلیسی است که مسئول پرونده است یا خود قربانی که تلاش میکند معما را حل کند یا تلاش میکند تا از دست گروگانگیر فرار کند. اما ران هاوارد قهرمان و همان جستجوگر فیلم را پدر فرد ربوده شده انتخاب کرده؛ مردی که هیچ توانایی خاصی در حل بحرانی این چنین ندارد و فقط پولش میتواند دخترش را نجات دهد.
پس با وجود آن که قصهی کلی، اثری کلیشهای است اما همین تغییر کوچک همه چیز را عوض کرده تا ما با اثری کاملا متفاوت از دیگر آثار این فهرست روبهرو شویم. ضمن این که تمام تمرکز فیلم بر همین شخصیت اصلی است و قربانی ماجرا و طرف مقابل را به اندازهای معرفی میکند که درام به آن نیاز دارد تا تاثیر مورد نظر فیلمساز را به لحاظ حسی بر مخاطب بگذارد.
اما همهی آن چه که گفته شد به آن معنی نیست که فیلم «باج» اثری مهیج نیست، بلکه کاملا برعکس. فیلم را ببینید، وقتی که به آن پیچش میانی برسید متوجه خواهید شد که از چه میگویم. بازی مل گیبسون در قالب این پدر درمانده یکی از نقاط قوت اصلی درام است. او به خوبی توانسته از پس این نقش برآید و کاری کرده که مخاطب هم همراه او باشد و هم برای سرنوشتش نگران شود. ضمن این که من و شمای مخاطب تنها از طریق او است که برای سرنوشت قربانی هم نگران میشویم و این خرق عادتی در فیلمهای گروگانگیری است.
«تام مردی ثروتمند است که یک کمپانی هواپیمایی کوچک دارد. روزی عدهای آدم ربا پسرش را میدزدند و از طریق ایمیل به او خبر میدهند. آنها تقاضای دو میلیون دلار پول نقد در ازای آزادی پسرک میکنند و از تام میخواهند که به پلیس هم خبر ندهد اما …»
۱۲. ربوده شده (Taken)
- کارگردان: پیر مورل
- بازیگران: لیام نیسن، مگی گریس
- محصول: ۲۰۰۸، آمریکا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۹٪
بین این فیلم و فیلم بعدی فهرست یعنی فیلم «مردی در آتش» تشابهاتی به لحاظ داستانی وجود دارد. در هر دو فیلم یک مامور سابق سرویس جاسوسی با شبکهای گسترده از قاچاقچیان انسان روبهرو میشود و باید از تمام آن چه که سعی داشته فراموش کند و پشت سر بگذارد استفاده کند تا بتواند دختری ربوده شده را پیدا کند. در هر دو فیلم مرد چیزی برای از دست دادن ندارد و حاضر است برای نجات جان دختر همه چیزش را فدا کند.
اما تفاوتی هم وجود دارد، در آن فیلم تمرکز فیلمساز بیش از داستان، بر شخصیت اصلی است، در حالی که سازندگان فیلم «ربوده شده» بیش از هر چیزی بر تعریف کردن داستان خود تمرکز دارند. در این جا شخصیت اصلی هنوز امید دارد که پس از نجات فرزندش یک زندگی معمولی داشته باشد و خود همین موضوع مسیر داستان را به سمت یک پایان خوش هل میدهد.
فیلمساز برای آن که داستانش بدون کوچکترین وقفهای پیش برود تا میتواند زواید را حذف میکند. اعضای باند خلافکاران و همین طور ارتباط آنها با تشکیلات امنیتی فرانسه فقط به اندازهای تصویر میشود که داستان به آن نیاز دارد. اتفاقات فقط زمانی شکل میگیرند که به سرنخی منتهی شوند و قهرمان درام برای رسیدن به مقصودش هر مانعی را به سرعت برمیدارد. به همین دلیل است که فیلم «ربودهشده» و شخصیت اصلی آن مخاطب را به یاد فیلمها و قهرمانان سینمای اکشن دههی ۱۹۸۰ آمریکا میاندازد.
در آن فیلمها قهرمان داستان هر سدی را به راحتی از پیش رویش بر میداشت و هیچ دشمنی حریفش نبود و این موضوع کم کم به کلیشهای در سینمای اکشن تبدیل شد. البته استفاده از کلیشه همواره هم بد نیست، به ویژه اگر فیلمساز بلد باشد به خوبی از آنها استفاده کند.
خوشبختانه فیلم «ربودهشده» هم یکی از همین آثار است که استفاده از کلیشهها در آن خوش نشسته و مخاطب را آزار نمی دهد. هم چنین موفقیت این فیلم لیام نیسن را به یکی از هنرپیشگان محبوب سینمای اکشن تبدیل کرد و پرسونایی برای او ساخت که متاسفانه هنوز هم در آن دست و پا میزند و نمیتواند از قالبش خارج شود. در این مدت او چندتایی فیلم این چنینی بازی کرده و این فارغ از دو قسمت بعدی همین فیلم است و هیچ کدام هم به خوبی همین شکارهی یک از کار در نیامده است.
اما فیلم «ربودهشده» نام لیام نیسن را فقط با یک نما در تاریخ سینما ثبت کرد؛ درست همان جا که او از توانایی خود به آدمربا میگوید و به جای ترسیدن، تهدید میکند که وی را پیدا خواهد کرد و حقش را کف دستش خواهد گذاشت.
«برایان میلز، مامور سابق سازمان جاسوسی که از همسر خود جدا شده، تلاش میکند در زمان بازنشستگی پدر خوبی برای دخترش باشد. همسر سابق او بعد از جدایی از برایان دوباره ازدواج کرده و زندگی خوبی دارد اما برایان که هیچگاه در زندگی آنها حاضر نبوده، حتی دختر خود را هم به خوبی نمیشناسد. روزی دخترش تصمیم میگیرد که به همراه دوستش به فرانسه سفر کند اما برایان مخالف این کار است. دخترش از این مخالفت ناراحت میشود و برایان هم که میترسد دخترش را برای همیشه از دست دهد، با این سفر موافقت میکند، به شرط این که دخترش مدام با وی در تماس باشد. دختر به مسافرت میرود اما در همان روز نخست توسط یک باند آدمربایی دزدیده میشود. برایان به فرانسه سفر میکند تا دخترش را پیدا کند …»
۱۱. مردی در آتش (Man on Fire)
- کارگردان: تونی اسکات
- بازیگران: دنزل واشنگتن، کریستوفر واکن و داکوتا فانینگ
- محصول: آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۳۹٪
تونی اسکات یکی از سرشناسترین کارگردانان سینمای اکشن در تاریخ سینما است. بررسی کارنامهی او چنین نکتهای را تأیید میکند. تونی اسکات سبک خود را در کارگردانی سینمای اکشن داشت. اوج کار او در ارائهی این سبک را میتوان در همکاریهای مختلفش با دنزل واشنگتن و به ویژه در همین فیلم «مردی در آتش» دید. دوربین لرزان و قطع نماهای عینی به تصاویری ذهنی که فضای پر آشوب اطراف قهرمان را به خوبی ترسیم میکند و همینطور ریتم سریع داستان از المانهای سبکی تونی اسکات است. نکتهی دیگر در برخورد با سینمای او، تأکیدش بر شخصیتها و پرورش آنها در کنار تعریف کردن داستان است. از سویی دیگر تونی اسکات استاد استفاده از موسیقی در فیلمهایش بود؛ تصاویر فیلمهایش به خوبی با موسیقی مورد استفاده در فیلم همراه میشود و مخاطب را به دل قصه میکشاند.
در این جا با داستان ربوده شدن دختر بچهای روبه رو هستیم که توسط یک باند مخوف و البته بسیار پیچیدهی آدمربایی ربوده میشود. این باند تمام تلاش خود را میکند که لو نرود و البته خرده حسابی هم با طرف مقابل خود دارد. اما در آن سو هم مأموری کارکشته وجود دارد که برایش این مساله، یک مسالهی صرفا کاری نیست و علاقهاش به آن دختر همه چیز را شخصی کرده است. از طرف دیگر این مرد باید چیزی را به خودش ثابت کند؛ او در تمام طول زندگی خود بازنده بوده و چیزی برای از دست دادن ندارد و باید بتواند از پس این یک کار برآید تا پیش خود شرمنده نباشد.
نکتهی جذاب فیلم تمرکز بر همین شخصیت واداده است. این مرد برای نجات دختر چنان تبحری به خرج میدهد و چنان توانایی شگرفی دارد که طرف مقابلش تصور آن را هم نمیتواند بکند. به همین دلیل فیلم «مردی در آتش» پر است از صحنههای اکشنی که به واسطهی جلوههای ویژهی میدانی فیلمبرداری شده است و حال و هوای فیلمهای اکشن قدیمی را دارد.
بازی دنزل واشنگتن در قامت این مرد تیپا خورده یکی از بهترین نقشآفرینیهای سینمایی او است. همواره عادت داشتهایم که او را در قالب مردهای بزن بهادر ببینیم؛ به ویژه در همکاریهای مشترکش با تونی اسکات. بدون شک این فیلم بهترین همکاری آن دو است و دنزل واشنگتن هم هیچگاه تا این اندازه در یک نقش اکشن خوش ندرخشیده است.
فیلم «مردی در آتش» به لحاظ ایجاد هیجان از فیلم «ربوده شده» بهتر، از لحاظ سینمایی از فیلم «گروگان» درخشانتر و به لحاظ پرداخت شخصیت از فیلم «باجه تلفن» اثر فکر شدهتری است. پس اگر در این لیست به دنبال فیلمی میگردید که به اندازهی کافی سکانسهای اکشن داشته باشد و اثری درجه یک هم باشد، اثر تونی اسکات بهترین انتخاب ممکن است.
«جان کریسی، مامور سابق آمریکایی به مکزیک میرود تا با دوست قدیمی خود پل ملاقات کند. پل به او پیشنهاد میکند که شغل محافظت از دختر یک ثروتمند محلی را قبول کند. جان میپذیرد اما او که به الکل هم معتاد شده، در فکر خودکشی است و دست به این اقدام هم میزند اما تفنگش عمل نمیکند. پس از آن جان بسیار به آن دختر وابسته میشود و سعی میکند تا میتواند برای وی وقت بگذارد اما روزی دخترک توسط عدهای ربوده میشود. جان به مادر دختر قول میدهد که حتما او را پیدا خواهد کرد …»
۱۰. زندانیان (Prisoners)
- کارگردان: دنی ویلنوو
- بازیگران: هیو جکمن، جیک جلینهال و پل دنو
- محصول: ۲۰۱۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
مکث کردن در جهان فیلم «زندانیان» یا نزدیک شدن بیش از حد به آن چندان کار سادهای نیست. این که آدمی با از دست دادن کسی که دوستش دارد تا چه اندازه از اخلاقیات و زندگی متمدنانه دور میشود و اگر چارهای برای بازگشت محبوب داشته باشد چه بهایی را حاضر است بپردازد، موضوعی است که فیلم نشانه میرود و به دستاورد مهیبی میرسد.
این تاریک بودن و این دستاورد مهیب از آنجا ناشی میشود که بسیار از مخاطبان با قرار دادن خود به جای شخصیت اصلی با او احساس نزدیکی و همذاتپنداری میکنند و از کوره در رفتن او را طبیعی میدانند و پای اخلاقیات نسبی را وسط میکشند. این دقیقا نکتهای است که فیلمساز قصد انگشت گذاشتن روی آن را دارد: آیا اصول اخلاقی نسبی است و بسته به شرایط تغییر میکند؟ ویلنوو خوب جایی را نشانه رفته و اتفاقا تصویر هولناکی هم ترسیم میکند: انسان به مثابه حیوان.
داستان فیلم با ربوده شدن فرزند یک خانواده معمولی آغاز میشود. این خانواده هیچ ویژگی خاصی ندارد و اعضای آن شبیه به هر خانوادهی سادهی دیگری است. نه خبری از گذشتهای خشونتبار در تاریخچهی خانواده است که ادامهی فیلم را تلطیف کند و نه خبری از رازهایی سر به مهر که نگفته شدنشان چنین مصیبت هولناکی را قابل توجیه کند و از گزندگی آن بکاهد.
پدر خانواده به کسی مشکوک میشود و گمان میکند او فرزندش را ربوده است. وی را به گروگان میگیرد تا جای دلبندش را لو دهد. با سکوت مرد همه چیز شکل دیگری به خود میگیرد و قهرمان داستان با سؤالی روبهرو میشود: آیا توانایی آن را دارد که برای یافتن ردی از پسرش دست به شکنجه بزند.
پس در واقع با داستانی متفاوت نسبت به بقیهی فیلمهای فهرست روبه رو هستیم؛ در این جا خود قربانی یک آدم ربایی، دست به آدم ربایی دیگری میزند. در این جا هم مانند فیلم «باج» پدر فرد ربوده شده در جستجوی راهی است تا قربانی را بازگرداند اما بر خلاف آن فیلم خودش تبدیل به گروگانگیر میشود؛ پس در واقع اضلاع مثلث جستجوگر، قربانی و گروگانگیر مدام تغییر میکند، گاهی بر هم منطبق میشود و گاهی جای آنها با هم عوض میشود.
پس نام زندانیان فقط به کودک ربوده شده یا مرد در حبس اشاره ندارد بلکه تأکید کننده این نکته اساسی ست که همه شخصیتها زندانی غرایز و باورهای ابتدایی خود هستند و حضور در کنار هم و گذر قرنها تاریخ زندگی متمدنانه چیزی را عوض نکرده است. فقط تلنگری لازم است تا این ظاهر دلفریب از بین برود و همه قساوتها بیرون بریزد.
ویلنوو فیلم به شدت تاریک و تلخی ساخته که تماشایش همچون آب سردی پیکر مخاطب را منجمد میکند اما در امید را در پایان نمیبندد. هنوز سوت کوچکی وجود دارد که نواختنش امید رهایی را زنده نگه میدارد. سوتی بازمانده از آن طفل معصوم ابتدای فیلم که هیچ تقصیری در ساخته شدن دنیایی چنین دیوانه ندارد.
فیلم آشکارا به فضای پر از سوءظن پس از یازده سپتامبر اشاره دارد و نشان میدهد که یک جمع به ظاهر متمدن تا چه اندازه بروز خشونت را در شرایط ویژه طبیعی میداند.
«دختر کلر دوو در روز شکرگذاری ربوده میشود. مقامات و پلیس به دنبال آدم ربا هستند تا این که کارآگاهی فردی را که از ضریب هوشی کمی بهره میبرد دستگیر میکند. کلر که باور دارد همین مرد دخترش را ربوده او را شبانه میدزدد و در جایی پنهان میکند. او همراه با فرانکلین، پدر دختری که ربوده شده از این مرد کم هوش بازجویی میکند اما …»
۹. بازیهای مسخره (Funny Games)
- کارگردان: میشاییل هانکه
- بازیگران: اولریش موهه، سوزان لوتار
- محصول: ۱۹۹۷، اتریش
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۳٪
میشاییل هانکه همواره در فیلمهایش به دنبال کشف ریشههای خشونت بوده است. او تلاش کرده تا جوابی برای چرایی دست زدن آدمی به جنایت در جامعهی به ظاهر مدرن پیدا کند. اما او گاهی پا را فراتر میگذارد و با بازی گرفتن قواعد سینما و همچنین استفاده از تکنیکهای فاصلهگذاری برشتی -برتولت برشت- تماشاگر را هم در این چرخهی بی پایان خشونت درگیر میکند.
میشاییل هانکه استاد بازی با احساسات مخاطب و منزجر کردن او از رفتارهای شخصیتهایش بر پردهی سینما است. تماشای جنایتهای جوانان شرور ماجرا و آنچه که از خانوادهی قربانی بخت برگشتهی فیلم میخواهند، کار سادهای نیست اما کارگردان به هیچ عنوان قصد ندارد تا عقب بکشد و برای رهایی مخاطب همه چیز را عادی جلوه دهد. اما به شکل جالبی فیلم این عمل را با نشان ندادن صحنههای خشن انجام میدهد. در واقع کارگردان بیشتر به دنبال آن است تا ما را به فکر فرو ببرد تا هم به چگونگی پیدایش شر و هم نتیجهی آن فکر کنیم. «بازیهای مسخره» به راحتی میتوانست به عنوان فیلمی متعلق به سینمای اسلشر دستهبندی شود اما هانکه به عمد از چنین موردی دوری میکند و حتی قواعد آن را به بازی میگیرد تا توقعات ما را از فیلمی متعارف به هم بزند.
همین باعث میشود تا بازیهای مسخره تماشاگر را دعوت کند که داستان را به شکلی فعالانه دنبال کند و با قرار دادن خود به جای افراد مختلف، تصور کند که اگر خودش به جای این اشخاص بود چه میکرد و چه تصمیمی میگرفت. البته که مخاطب نمیتواند به جای چند قاتل خود را تصور کند اما همین که سبوعیت جانیان فیلم را احساس کند، باعث فرو رفتن وی به فکر میشود که همان هدف اصلی میشاییل هانکه است.
هانکه این آزاردهندگی را فقط مختص به اتفاقات درون قاب نمیبیند بلکه سعی میکند آن را در فرم اثر خود هم به کار ببرد. به عنوان نمونه در همان سکانس افتتاحیه و حرکت خانواده به سمت ویلای شخصی خود، دوربین به عمد رفتاری از خود نشان میدهد که به مخاطب احساس سرگیجه دست بدهد. اما فقط این نیست و او پا را فراتر میگذارد و با کلیشههای ژانر وحشت هم بازی میکند. به عنوان مثال زمانی که تصور میکنیم قهرمان داستان پیروز شده و یکی از شکنجهکنندهها را از پا درآورده است، تصویر به عقب بازمیگردد و این بار شکنجهکننده پیش دستی میکند. این عمل باعث میشود که انتظارات مخاطب از وقایع پیش رو مدام به هم بریزد و نتواند به هیچ عنوان چیزی را حدس بزند.
در این جا هانکه تقریبا شخصیت جستجوگر را از داستان حذف کرده و از قربانیها آدمهایی ساخته که در جستجوی راهی برای فرار هستند. گرچه آنها امکان چندانی برای فرار ندارند اما تفاوتی میان این فیلم با دیگر آثار وجود دارد؛ فیلمساز کاری با محیط بیرون ندارد و خبری هم از وجود کسانی نیست که به دنبال قربانیها بگردند، هر اتفاقی که میافتد بین گروگانها و گروگانگیرها است و و در همان جایی است که اتفاقات شکل میگیرد. ضمن این که انگیزهی افراد شرور داستان هم شبیه به انگیزهی هیچ گروگانگیر دیگری نیست.
میشاییل هانکه این فیلم را در سال ۲۰۰۷ اینبار در آمریکا با کمترین میزان تغییر بازسازی کرد.
«یک خانواده ثروتمند برای گذران تعطیلات به کنار دریاچهای میروند تا آرامش داشته باشند. همه چیز با پیدا شدن سر و کلهی دو جوان به ظاهر معمولی به هم میریزد …»
۸. رفیق قدیمی (Oldboy)
- کارگردان: پارک چان ووک
- بازیگران: چوی مین سیک، یو جی تائه و کانگ هیه جونگ
- محصول: ۲۰۰۳، کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
فیلم «رفیق قدیمی» هنوز هم بهترین اثر پارک جان ووک و یکی از بهترین آثار تاریخ سینمای کره جنوبی است. اثری که به واکاوی ریشههای خشونت در این کشور میپردازد و اگر به اندازهی کافی از تاریخ این کشور به ویژه در قرن بیستم خبر داشته باشید، خواهید فهمید این خشونت افسار گسیخته در آثار کرهای از کجا میآید. خشونتی استیلیزه که علاوه بر این دلیل فرامتنی، از یک زیبایی شناسی سینمایی هم بهره میبرد و کاربردی دراماتیک پیدا میکند.
داستان از جایی شروع میشود که مردی توسط عدهای ربوده میشود و برای ۱۵ سال در اتاقی با نهایت امنیت نگه داری میشود. این مرد اصلا خبر ندارد که به کدامین گناه در این جا نگه داشته شده و همین موضوع جنبهای ویرانگر به فیلم بخشیده است. اصلا نمیتوان پشت سر گذاشتن چنین تجربهای را تصور کرد، آن هم بدون این که کسی پیدا شود و دلیلی برای این دزدی به آن مرد بخت برگشته ارائه دهد که بداند برای چه ناگهان زندگیاش تباه شده است. پس از ۱۵ سال او از اتاقش آزاد میشود و به دنبال آدمرباها و همچنین دلیل زندانی شدنش میگردد.
از همین خلاصه داستان ابتدای فیلم میتوان فهمید که مثلث آدمربا، قربانی و جستجوگر در فیلم «رفیق قدیمی» چگونه است. در این جا گروگانگیر غایبی وجود دارد که همهی جوابهای ماجرا پیش او است و میتواند معما را حل کند. دو ضلع قربانی و جستجوگر هم که بر یکدیگر منطبق هستند و درام بر مبنای جستجوی این مرد پیش میرود.
آن چه که فیلم «رفیق قدیمی» را تا به این اندازه در سرتاسر دنیا محبوب کرده، پیچشهای داستانی حساب شدهی آن است که باعث شده حتی جدیترین مخاطب سینما هم نتواند آنها را پیشبینی کند و حدس بزند در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد. به ویژه این که برخی از این پیچشها چنان هولناک است که حتی بعد از وقوع هم نمیتوان آنها را باور کرد.
برخلاف بسیاری از آثار گروگانگیری، هدف آدمربا اصلا هدفی مادی نیست و همین موضوع هم فضای فیلم را به شدت تیره و تار میکند. در این دنیا هیچ چیز سرجای خودش نیست و همه و همه به دنبال راهی برای انتقامگیری و فرار از گذشتهای هستند که فشار بسیاری بر روح و روان آنها وارد کرده است؛ گذشتهای که با توجه به سال ساخت فیلم و همچنین آگاهی از تاریخ کره در طول دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میلادی و انطباق آن با داستان فیلم رنگی دیگر به خود میگیرد و میتواند به تفاسیر فرامتنی مختلف راه دهد.
فیلم «رفیق قدیمی» آن چنان موفق بود که حتی آمریکاییها هم وسوسه شدند و نسخهای آمریکایی از آن ساختند که به دلیل همین عدم انطباق داستان با تاریخ این کشور به فیلمی هدر رفته و به درد نخور تبدیل شد.
«مردی خوشگذران در روز تولد دخترش بدون هیچ سوالی دزدیده میشود. او را به درون اتاقی میاندازند و برای ۱۵ سال هیچ کس سراغ او نمیآید و فقط افرادی ناشناس برای وی غذا میآورند. این مرد در طول این ۱۵ سال چندباری خودکشی میکند و هربار همان افراد ناشناس به موقع به دادش میرسند و بعد از بهبودی او را به همان اتاق برمیگرداند. تا این که یک روز بدون هیچ توضیحی آزاد میشود. او تصمیم میگیرد تا دلیل این شکنجهی ۱۵ ساله را کشف کند اما …»
۷. جان سخت (Die Hard)
- کارگردان: جان مکتیرنان
- بازیگران: بروس ویلیس، آلن ریکمن
- محصول: ۱۹۸۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
غیرممکن است که از طریق کلمات بتوان لذت تماشای دیوانگی بروس ویلیس بر پردهی سینما را منتقل کرد. این سرگرمی با چنان ریتمی همراه است که به شما اجازه نمیدهد حین تماشای فیلم لحظه ای پلک بزنید. بله، با چنین فیلم خوبی سروکار داریم. در این فیلم مانند اکثر آثار اکشنی که با موضوع گروگانگیری همراه است، جای گروگانگیر، جستجوگر و قربانی کاملا مشخص است. قربانی داستان افرادی هستند که در شرکت محل خود جشنی گرفته آند و گروگانگیرها هم مردانی هستند که از زندانی کردن آنها منفعتی میبرند، میماند قهرمان داستان که مردی تکرو است که از هیچ کاری برای نجات جان گروگانها و دستگیری آٔم بدهای قصه فروگذار نمیکند.
جان مکتیرنان تمام تمرکز خود را بر دوئل میان دو طرف قصه گذاشته است. در یک سمت مردانی تا بن دندان مسلح هستند که رییسی دیوانه دارند و در طرف دیگر هم مردی تنها که باید از هوش و توانایی خود استفاده کند تا بر این مردان پیروز شود. فیلمساز نیروی پلیس را عمدا پشت در محل وقوع حوادث نگه میدارد تا بر تنهایی قهرمان داستان خود در برابر یک لشکر مسلح تاکید کند. این تنهایی دقیقا همان چیزی است که از قهرمان داستان مردی منحصربه فرد میسازد که فیلم را به اثری فراتر از انتظار تبدیل میکند و البته همهی این ها به لطف حضور بروس ویلیس بر پردهی سینما است.
«جان سخت»، بروس ویلیس را به ستارهای شناخته شده تبدیل کرد. میزان استقبال از کاراکتر بی کلهی او در این فیلم آنقدر زیاد بود که حتی زمانی که در فیلمی دیگر هم بازی میکرد مردم توقع داشتند او از پا ننشیند و تا آخر به مبارزه ادامه دهد. موضوعی که او را در صدر قهرمانان فیلمهای اکشن در دههی نود میلادی قرار میدهد؛ جایی بالاتر از بزرگانی مانند آرنولد شوارتزنگر یا سیلوستر استالونه. پس تماشای این فیلم و دنبالههایش بر هر دوستدار ژانر اکشنی واجب است.
«جان سخت» را پدر فیلمهای اکشن عصر حاضر میدانند. فیلمهایی که در آنها دیگر خبری از آن قهرمانان عضلانی پایبند به اصول سفت و سخت اخلاقی نیست که حتی یک حرف بیادبانه از دهانشان خارج نمیشد. اتفاقا قهرمان این فیلم هر جا که خود لازم ببیند بد دهنی میکند و متلکی به طرف مقابل میپراند اما هیچکدام از اینها باعث نمیشود تا با فیلمی پردهدر روبرو شویم بلکه در پایان آنچه که به خاطر میآوریم قهرمانی فردی و لجباز است که تحت هیچ شرایطی حاضر نیست تسلیم شود: به همین دلیل هم نام فیلم «جان سخت» است. همهی این دلایل باعث شد که فیلم دنبالههای متعددی داشته باشد و این عدد به چهار فیلم برسد که متاسفانه هیچکدام از آنها به خوبی این یکی نیست؛ گرچه شمارهی ۳ آنها اثری دوست داشتنی و گرم است که از یک رابطهی معرکه میان ساموئل ال جکسون و بروس ویلیس در مرکز درام خود بهره میبرد.
«گروهی تروریست ساختمان مرکزی یک شرکت ژاپنی در لس آنجلس را تصرف میکنند و در شب کریسمس مهمانان جشن سال نو را به گروگان میگیرند. جان مکلین پلیسی نیویورکی ست که در آرزوی آشتی با همسرش به طور اتفاقی در همان شب به آنجا میآید. حال او باید یک تنه در برابر این گروه تا دندان مسلح بایستد …»
۶. میزری (Misery)
- کارگردان: راب راینر
- بازیگران: کتی بیتس، جیمز کان و لورن باکال
- محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
فیلم «میزری» هم مانند فیلم «سکوت برهها» میتواند به عنوان اثری ترسناک طبقه بندی شود، به ویژه این که شخصیت منفی آن یکی از جذابترین و در عین حال ترسناکترین کاراکترهای این فهرست است. در این جا هم همان الگوی آشنای سینمای گروگانگیری وجود دارد؛ فردی گروگانگی در قصه حضور دارد که از نگه داشتن گروگان خود نفعی می برد، قربانی در وجود دارد که از آیندهی خود بی خبر است و البته خود قربانی جستجوگر هم هست و همین باعث میشود که وی تبدیل به قهرمان درام شود.
داستان فیلم داستان آشنایی برای ما در عصر گسترش جهان مجازی و رو شدن شیوههای افراطی طرفداری از آدمهای معروف و گریه کردن و اشک ریختن برای آنها است. آدمهایی که دلیل وجودیشان نه در باورها و امیال خود بلکه در جهان خلق شده توسط دیگری ریشه دارد. خوبی فیلم راب راینر در این است که تأثیر این جنون را در دو طرف ماجرا نشان میدهد و فراموش نمیکند که خود آن معبود هم که توسط طرفدارانش ستایش میشود، از این دلدادگی آسیب میبیند.
استیون کینگ یکی از نویسندگان مورد علاقهی فیلمسازان هالیوودی است. این درست است که گردانندگان سینما در آمریکا به داستانهای او علاقهی بسیاری دارند اما نمیتوان منکر ظرفیتهای تصویری داستانهای او و همچنین ظرفیتهای ترسناک آثارش شد. او یکی از منابع خوب تصویر کردن دردهای آدمی در طول چند ده سال گذشته بوده که از کوبریک گرفته تا فرانک دارابونت به آثارش توجه کردهاند و بر اساس یکی از آنها فیلمی ساختهاند.
داستان در یک محیط برفی و به دور از تمدن میگذرد. دو طرف ماجرا در این محیط نکبتزده گیر کردهاند و این برای یک طرف ماجرا عالی است، در حال که قربانی از آن رنج میبرد. این محیط شرایطی فراهم میکند تا فیلمساز به این موضوع بپردازد که تا چه اندازه هر هنرمندی مسئول چیزی است که خلق کرده و تا چه اندازه میتواند نسبت به طرفداران آن سوژه بیتفاوت باشد و هر کاری که دوست داشت با آن انجام دهد؛ چرا که دلیل کینهی شخصیت شرور فیلم از نویسنده و فرد معروف ماجرا این است که او شخصیت مورد علاقهاش در دل داستان را کشته و نویسنده باید در داستان دیگری آن فرد را زنده کند.
همین کشمکش دو طرف سبب می شود تا جدال میان این دو به یک جدال ازلی ابدی در بررسی رابطهی میان خالق یک اثر و مخاطب آثار او تبدیل شود. نقش این دو شخصیت را کتی بیتس به عنوان جانی در بهترین فرم خود و جیمز کان در نقش نویسنده بازی میکنند. رفتار کتی بیتس توامان هم مهیب است و هم دلسوزانه و همین موضوع حضور او را ترسناک میکند، چرا که نمیتوان رفتار لحظهی بعد او را حدس زد. جیمز کان در قالب نویسنده خوش مینشیند و با وجود هنرنمایی بینظیز کتی بیتس در برابر او کم نمیآورد. همین نقشآفرینی بیتس او را صاحب جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن کرد.
دستاورد اصلی فیلم در شکل دادن به جنون آهسته و پیوستهی شخصیت منفی خود است. جنونی که انگار راه فراری از آن نیست و خود قربانی کننده را هم به قربانی تبدیل میکند و از سوی دیگر سبب میشود تا طرف دیگر ماجرا هم برای دفاع از خود چارهای جز اعمال خشونت نداشته باشد. گلاویز شدن دو طرف داستان ناگزیر است چرا که راه فراری وجود ندارد، پس یک تعلیق فزاینده جای ترسهای لحظهای را میگیرد و مسألهی زمان اعمال خشونت را مهمتر از خود عمل جلوه میدهد.
«پل شلدون یک نویسنده ی موفق است که تصمیم گرفته داستانهای دنبالهدار خود به نام میزری را به اتمام برساند، پس مجبور است شخصیت اصلی آن را در آخرین نوشتهی خود از بین ببرد. بعد از تمام شدن داستانش سوار بر ماشین خود میشود و از جادهای کوهستانی به سمت شهر میراند اما در راه دچار حادثه شده و توسط یک طرفدار افراطی کتابهایش نجات داده میشود …»
۵. سکوت برهها (The Silence of the Lambs)
- کارگردان: جاناتان دمی
- بازیگران: جودی فاستر، آنتونی هاپکینز
- محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
فیلم «سکوت برهها» به لحاظ بازی با الگوهای ژانری اثر پیچیدهای است. ففیلم از سویی ماجراهای یک آدم ربایی را دنبال میکند و در ظاهر قرار است این بخش، شاه پیرنگ داستان باشد اما از سویی خرده پیرنگی دربارهی مردی دیوانه و آدمخوار دارد که چنان جذاب است و چنان هوش از سر مخاطب میپراند که خودش تبدیل به پیرنگ اصلی قصه میشود. همین پیچیدگی دربارهی حضور سه ضلع گروگانگیر، قربانی و جستجوگر هم وجود دارد.
به نظر میرسد که جستجوگر مامور ادارهی اف بی آی است که باید حل نگهداری قربانی را پیدا کند، اما او باید در این راه با مردی شرور همکاری کند و از او اطلاعات بگیرد؛ پس آیا میتوان آن مرد شرور را هم جز جستجوگران قرار دارد؟ و اگر چنین است آیا ضلع جستجوگر این مثلث را میتوان قهرمانان درام نامید؟ به ویژه با آگاهی از این موضوع که همان فرد مورد نظر دکتر هانیبال لکتر، یکی از خبیثترین شخصیتهای تاریخ سینما است؟
داستانگویی بی نقص جاناتان دمی در مقام کارگردان است که فیلم را چنین پیچیده جلوه میدهد. او توانسته هم ریتم فیلم را به درستی کنترل میکند و هم شخصیتها را به خوبی قابل باور کرده است. این رفتار او با شخصیتهایش در طول درام باعث میشود تا مخاطب برای تک تک شخصیتهای مثبت ماجرا نگران شود و در دل برای گیر افتادن قاتل تحت تعقیب دعا کند. اما زمانی فیلم به لحاظ شخصیتپردازی اوج میگیرد که تماشاگر نمیداند با دکتر هانیبال لکتر چه کند؟ او در عین حال که نماد یک شیطان مجسم است، کاریزماتیک هم هست و همین تمام ارزشهای اخلاقی ما را در مواجهه با او به هم میریزد.
نکتهی بعد مربوط به بازی عالی دو شخصیت اصلی است؛ چه جودی فاستر در نقش کارآگاه اف بی آی و چه آنتونی هاپکینز در نقش دکتر هانیبال لکتر در بهترین فرم خود هستند. به ویژه هاپکینز که در حال اجرای بینقصترین و مشهورترین بازی کارنامهی خود است و چنان با دقت مینیاتوری شخصیتش را خلق میکند که نمیتوان از او دل کند و همین باعث می شود ترس ما از او همراه با نوعی علاقه باشد. علاقهای که توضیح دادنی نیست اما میتوان آن را لمس و احساس کرد؛ آمیزه ای از عشق و تنفر.
اینکه قطب منفی و قطب مثبت ماجرا هر دو باعث برانگیخته شدن احساسات مخاطب میشود، دستاورد کمی برای هیچ فیلمی نیست اما «سکوت برهها» باز هم به این راضی نیست و با تمام وجود سعی در مرعوب کردن مخاطب دارد. کافی است به سکانسهایی که در آن دکتر هانیبال لکتر در پشت یک شیشه با کارآگاه صحبت میکند توجه کنید که چگونه با آن چشمانی که حتی پلک هم نمیزند، طرف مقابل را تحت تأثیر قرار میدهد یا زمانی که احساس میکند باید فردی را بکشد، چگونه با دهانش حس خوردن یک غذای لذیذ را بازسازی میکند. او در یک قفس نشسته اما از هر موجود آزاد دیگری ترسناکتر است.
فیلم از کتابی به همین نام نوشتهی تامس هریس اقتباس شده و دو فیلم دیگر با نامهای «هانیبال» (hannibal) و «اژدهای سرخ» (red dragon) با محوریت شخصیت هانیبال لکتر در ادامهی موفقیتهای این فیلم و با اقتباس از کتابهای هریس ساخته شده است. شخصیت هانیبال لکتر با بازی آنتونی هاپکینز در سکوت برهها در ردهبندی بنیاد فیلم آمریکا در رتبهی اول شرورترین قاتل تاریخ سینما قرار گرفت.
«مأمور زنی به نام کلاریس توسط ریاست اف بی آی برای تحقیق در خصوص ماجرای گم شدن دختر یکی از مقامات بلند پایهی آمریکا انتخاب میشود. رئیس او اعتقاد دارد که گفتگو با قاتلی زنجیرهای به نام هانیبال لکتر که در بیمارستانی روانی زندانی ست میتواند به حل پرونده کمک کند …»
۴. کلکسیونر (The Collector)
- کارگردان: ویلیام وایلر
- بازیگران: ترنس استمپ، سامانتا اگر
- محصول: ۱۹۶۵، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
ویلیام وایلر آن قدر شاهکار در دوران فعالیت خود در سینما دارد که بسیاری از آنها امروز مهجور ماندهاند. او از آن کارگردانان بزرگ تاریخ سینما است که حتی مهجورترین آثارش هم مخاطب خود را میخکوب میکند و اجازه نمیدهد که از صندلی خود تکان بخورد. فقط کافی است سری به سیاههی کارنامهی کاری وی بزنید تا بدانید از چه میگویم.
داستان فیلم داستان عجیبی است. مردی دختری را ربوده تا فقط به او ابراز عشق کند و تلاش کند دختر هم عاشقش شود. طبعا چنین درامی در کنار جنبههای هیجانانگیزش، به واکاوی دقیق شخصیتها و انگیزههای آنها نیاز دارد تا به اثری ماندگار تبدیل شود. ویلیام وایلر و تیم نویسندگان فیلم به خوبی دو شخصیت معرکه طراحی کردهاند و درامی حول آنها شکل دادهاند که به طرزی ظریف به پیش میرود. ایدهی اصلی فیلم، ایدهی تنهایی شخصیت اصلی است. او مردی است سرد که در زندگی خود هیچ چیزی برای خوشحالی ندارد.
فیلمساز تا پایان داستان من و شمای مخاطب را در یک دو راهی قرار میدهد: این مرد جوان که دختری را دزدیده و با خود به خانهای دورافتاده آورده و ادعا میکند که همهی این کارها را فقط به خاطر عشق کرده، یک دیوانهی عجیب و غریب است یا صرفا یک عاشق درمانده؟ این نکته و امکان تحقق بخشیدن به این سوال و قرار دادن ما در این دو راهی که مدام از این سو به آن سو کشیده شویم و گاهی تصور کنیم که این جوان یک جنایتکار است و گاهی برایش دل بسوزانیم و تصور کنیم عاشق است، بزرگترین دستاورد فیلم است و باید قبول کرد که چنین چیزی فقط از اساتید بزرگی مانند ویلیام وایلر برمیآید.
ریتم، زمانبندی، میزانسن، دکوپاژ و تمام اجزایی که سینما را میسازد در یک کمال مطلق به سر میبرد و همهی اینها باعث میشود که با خیال راحت اعلام کنیم که ویلیام وایلر شاهکاری ساخته که هنوز هم نفس را در سینه حبس میکند و هنوز هم هیچ از تازگی آن کم نشده است.
در این فیلم باز هم دو ضلع از مثلث ژانر گروگانگیری یعنی اضلاع قربانی و جستجوگر بر هم منطبق شده است. در این جا دختری از همه جا بی خبر باید کشف کند که چرا ربوده شده و البته تلاش کند از مهلکه فرار کند. اما باید داستان را داستان گروگانگیر نامید، چرا که او بیش از شخصیت مقابلش ذهن ما را به خود درگیر میکند و بیشتر با احساسات مخاطب بازی میکند.
فیلم «کلکسیونر» از المانهای ژانر گوتیک هم بهره میبرد؛ خانهای دورافتاده و بزرگ که تبدیل به هزارتویی مخوف و غیرقابل فرار میشود و زنی را در خود محبوس میکند. این هزار تو هم توسط مردی ساخته شده که عاشقانه زن را دوست دارد؛ همهی اینها نشانههای آشکار ژانر گوتیک در ادبیات و سینما است.
«فِردی جوانی است که به تازگی مبلغی کلان در شزط بندی برده و با آن خانهای دورافتاده و بزرگ خریده و در حومهی شهر زندگی میکند. او مدتها است دنبال دختری به نام میراندا است و ناگهان او را میدزدد. فردی به میراندا قول میدهد که کاری به وی ندارد و فقط عاشق او است و میخواهد تلاش کند که میراندا هم عاشقش بشود. موضوعی که اول غیرقابل باور به نظر میرسد اما رفتار نرم و مهربانانه فردی نشان میدهد که در ظاهر قصد او همین است. فردی به میراندا قول میدهد که فقط چهار هفته او را نگه میدارد و اگر میراندا در این مدت عاشق او نشد، وی را آزاد خواهد کرد اما …»
۳. مخمل آبی (Blue Velvet)
- کارگردان: دیوید لینچ
- بازیگران: کایل مکلاکلن، دنیس هاپر و ایزابلا روسلینی
- محصول: ۱۹۸۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
فیلم «مخمل آبی» غریبترین فیلم به لحاظ ساختاری در این فهرست است. جوانی وارد شهر محل تولدش میشود و از همان ابتدا محیطی را میبیند که در ظاهر آرام است اما در آن دنیایی زیرزمینی وجود دارد که مردی سادیستیک آن را اداره میکند؛ مردی که فرزند زنی زیبا را ربوده و البته کارهای خلاف دیگری هم در این میان در جریان است. دیوید لینچ بیش از آن که بر مسالهی آدمربایی تمرکز کند، فیلمی ساخته که بیش از هر چیز به فضاسازی مرموز و البته زیرلایهی سوررئال خود وابسته است.
دیود لینچ یکی از بزرگترین فیلمسازان زندهی دنیا است که در سراسر جهان طرفدارانی جدی برای خود دارد. او با ساختن فیلم «کله پاک کن» (earasehead) در سال ۱۹۷۷ میلادی سر و صدایی به پا کرد و فیلمی را روانهی سینماها کرد که هیچکس از درونمایهی آن اطلاع قطعی نداشت. همین موضوع باعث شد تا حدس و گمانها پیرامون فیلم بعدی او افزایش پیدا کند و این سؤال مطرح شود که اصلا فیلمسازی چنین رادیکال، امکان پیدا کردن بودجهی آثارش را پیدا خواهد کرد؟
دیوید لینچ در ادامهی فعالیت خود به عنوان فیلمساز در پروژه بعدی خود به سال ۱۹۸۰ میلادی یک تغییر مسیر کامل انجام داد و فیلمی هنری با معیارهای تثبیت شده ساخت که موفقیت آن باعث شد تا ادامهی کار او راحتتر شود؛ فیلم «مرد فیلمنما» (the elephant man) با بازی عالی جان هارت و آنتونی هاپکینز در قالب نقشهای اصلی. او بالاخره در سال ۱۹۸۶ با ساختن همین فیلم «مخمل آبی» بود که راه خود را پیدا کرد و تا کنون از آن راه خارج نشده است؛ این راه چیزی نیست جز ساختن فیلمهایی پست مدرنیستی با بهرهگیری از عناصر سینمای جنایی و همچنین قرار دادن پرسوناژها در فضایی که به سوررئالیسم نزدیک است و به راحتی قابل تفسیر نیست.
مخمل آبی به نوعی بازگشت شکوهمند دیوید لینچ به جهان فیلم «کله پاککن»، پس از شکست او با ساختن بدترین فیلم کارنامهاش یعنی «تلماسه» (dune) هم هست. او مضامین مورد علاقهی خود را به شهری کوچک میبرد و بستری جنایی و البته نوآر فراهم میکند تا هم نقد خود به ترسهای درونی جامعهی آمریکا در اواخر دوران جنگ سرد را وارد آورد و هم با طرح مضامینی جنسی به عقاید بزرگان روانشناسی نزدیک شود. در چنین بستری قهرمان فیلم او مانند کسی است که هم در گذشتهی خود و محل تولدش غور میکند و هم با شناختن امیالش به بزرگسالی و مسئولیتپذیری میرسد.
یکی از نقاط قوت اصلی فیلم بازی بازیگران آن است. دنیس هاپر در نقش یک جانی بالفطره عالی است و حسابی شما را میترساند. ایزابلا روسلینی هم با آن زیبایی اغواکنندهاش دقیقا همان کاری را انجام میدهد که از یک زن اغواگر در اثری نوآر برمیآید: درست کردن مشکلات و قرار دادن مسیری به سمت تباهی در برابر قهرمان داستان و کایل مکلاکلن هم که انگار ساخته شده تا قهرمان درامهای سوررئالیستی دیوید لینچ باشد. ضمن این که موسیقی آنجلو بادالامنتی هم مانند همیشه فیلمهای دیوید لینچ را به اثری بهتر تبدیل میکند.
«پسری به نام جفری بعد از گشتن در شهر، یک گوش بریده در حیاط خانهای پیدا میکند که باعث می شود او به اتفاقات اطرافش مشکوک شود. همین موضوع او را در مسیری قرار میدهد تا به زیر پوست این شهر به ظاهر ساکت راه یابد و پرده از زشتیهای آن بردارد …»
۲. بهشت و دوزخ (High And Low)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: توشیرو میفونه، تاتسویا ناکادای
- محصول: ۱۹۶۳، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
اثری که از کلیشههای سینمای گروگانگیری بهره میبرد و جای قربانی و گروگانگیر و جستجوگر در آن کاملا مشخص است اما با پا گذاشتن در جامعهی ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم، مسیری طی میکند که دیگر فیلمسازان حاضر در این فهرست حتی جرات قدم گذاشتن در آن را هم ندارند؛ ساختن یک محیط جهنمی و تاویل دادن اتفاقات داستان به آن تا مخاطب این شهر تباه شده و محیطی را مقصر بداند که چنین جانیانی پرورش میدهد.
یک تریلر نیهیلیستی که در پایان مخاطب را رها نمیکند و تأثیرات اتفاقات داستان و وحشت آنچه که بر پرده دیده، تا مدتها با او میماند. فیلم «بهشت و دوزخ» دقیقا در ادامهی راه فیلمهایی مانند «بدها خوب میخوابند» (the bad sleep well) یا «سگ ولگرد» (stray dog) ساخته شده و تکمیل کنندهی راه آن ها توسط کوروساوا است و در باب تعفن ریشه دوانده در جامعهای است که تا خرخره زیر فساد کمر خم کرده و ارکان تشکیل دهندهی آن چندان توانایی مبارزه با آن را ندارند.
البته آکیرا کوروساوا این بار از منظر دیگری به این فساد نگاه میکند. اگر در فیلم «زیستن» (ikiru) تلاش یک تنهی مردی ساده و معمولی همه چیز را عوض میکند و بقیهی سهل انگاران را به پشیمانی وادار میکند، یا در «سگ ولگرد» پزشکی دلسوز سعی در نجات یک نفر دارد، در فیلم «بهشت و دوزخ» همه چیز به یک داستان جنایی گره میخورد و خبری هم از قهرمانی نیست تا یاری رسان باشد. پس میتوان تمام این داستانها را یک فیلم در نظر گرفت که با لحنهای متفاوتی ساخته شده است با این فصل مشترک که در آنها همه قربانی هستند. علاوه بر آن تمام این فیلمها نشان میدهد که کوروساوا چه توانایی بالایی در خلق درامهای شهری دارد.
انسان جنایتکار این فیلم در واقع اخلاقیات آن جامعه که در آن عدهای در بالای شهر و مسلط بر دیگران زندگی میکنند و بقیه زیر پای آنها در زاغهها و خرابهها به زندگی در کثافت عادت کردهاند را به چالش میکشد. این جانی با اصول خود زندگی میکند که مبتنی بر خرد جمعی و عقدههای تلنبار شده در جماعتی است که جز تحقیر چیزی نصیب آنها نشده است. به همین دلیل در زمانهایی که پلیس یا قهرمان داستان و دیگر شخصیتها به آنها نزدیک میشوند از هیچ جنایتی روی گردان نیستند. بازی موش و گربهی پلیس با این ضد قهرمان در نیمهی دوم فیلم زمانی شکست میخورد که کارآگاه داستان وهمچنین جامعهی غرق شده در ظواهر زندگی مدرن پس از جنگ دوم جهانی، از تصور درنده خویی این جانی عاجز است و نمیتواند باور کند که چنین فردی وجود دارد.
فیلم از مکانی شروع میشود که مسلط بر همه چیز در شهر قرار گرفته است. مردی در آنجا زندگی میکند و خیال میکند از گزند محیط پایین پایش در امان است. مخاطب هم مانند او از آنچه که در آنجا جریان دارد بیخبر است اما اتفاقی سبب میشود تا فیلمساز ما را همراه با او تا آن اعماق وحشتناک پایین ببرد تا نظاره کنیم چه چیزی در زیر پوست شهر جریان دارد و مردمان عادی بر خلاف شخصیت اصلی داستان چگونه زندگی میکند. آکیرا کوروساوا با این کار داستانش را از یک موقعیت منحصر به فرد فراتر میبرد و آن را قابل تأویل میسازد. در این مسیر چشمان ما مانند شخصیت کاخ نشین فیلم به همه جا میافتد؛ به خرابهها، به فاحشه خانهها، به کوچهای که معتادان به مواد مخدر در آن زندگی میکنند و به خانهای در منطقهای به ظاهر خوش و آب و هوا که در آن جنازهی معتادانی چند روزی مانده و گندیده است. در واقع فیلم «بهشت و دوزخ» در بهشت آغاز میشود و گام به گام به سمت دوزخ کشیده میشود.
برادران کوئن از طرفداران جدی فیلم «بهشت و دوزخ» آکیرا کوروساوا هستند و به عنوان مثال در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» (no country for old men) ادای دین واضحی به این داستان کردهاند. کوروساوا با ساختن این فیلم نشان داد که میتواند یک ماجرای پلیسی را به نحوی تعریف کند، که مخاطب تا انتها نفس خود را در سینه حبس کند.
سکانس پایانی فیلم شاید درخشانترین قسمت آن باشد؛ جایی که دو مرد با دو دیدگاه متفاوت، گویی از دو ژاپن متفاوت با هم رو در رو قرار میگیرند و بر خلاف آثار کلاسیک آن زمان، انگیزهها رو میشود؛ پس شاید بتوان فیلم «بهشت و دوزخ» را به لحاظ شخصیت پردازی به خصوص در سمت شر ماجرا، پیشروتر از سینما و داستان گویی کلاسیک دانست.
«فرد ثروتمندی که سهامدار یک کارخانهی تولید کفش است، در حین برگزاری یک جلسه تلفن مشکوکی دریافت میکند. تماس گیرنده ادعا میکند که پسر او را دزدیده است و در عوض آزادی او ۳۰ میلیون ین میخواهد. او این پیشنهاد را میپذیرد اما متوجه میشود که آدم ربا به اشتباه پسر رانندهاش را دزدیده است؛ حال سؤالی اخلاقی مطرح میشود: آیا این مرد باز هم حاضر است پول را بپردازد یا نه؟»
۱. جویندگان (The Searchers)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: جان وین، جفری هانتر، ورا مایلز و ناتالی وود
- محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
شاید پیش خود فکر کنید که چرا فیلم «جویندگان» در لیستی این چنین حضور دارد؟ یک بار داستان را با خود مرور کنید متوجه خواهید شد که تمام المانهای سینمای گروگانگیری در آن حضور دارد. هم فردی است که دختری را ربوده و هم انسانی که تا جان در بدن دارد به دنبال او میگردد. پس طبیعی است که در این لیست باشد و البته به خاطر ارزشهایش در رتبهی نخست هم قرار میگیرد.
فیلم نمونهای جان فورد در تاریخ سینما. گاهی یک فیلم تبدیل به عصارهی فیلمسازی یک کارگردان میشود؛ فیلمی که همگان بلافاصله با شنیدن نام آن کارگردان، به یادش میافتند. فیلم «جویندگان» چنین جایگاهی در کارنامهی جان فورد دارد. فیلمی که همواره جایی ثابت در تمام نظرسنجیهای انتخاب بهترین فیلم تاریخ سینما دارد و شخصیت اصلی آن یعنی ایتن ادواردز تبدیل به نمونهای کلاسیک از قهرمان آرمانی آمریکا شده است؛ مردی که از پا نمینشیند و گرچه گذشتهای گنگ و پر از سوتفاهم دارد اما تحت هیچ شرایطی حاضر به تسلیم نیست.
شخصیت اصلی فیلم پر از تناقضات مختلف است. از سویی گذشتهای پر ابهام دارد و از سویی دیگر برای آیندهی خانوداه دل میسوزاند. از سویی کم حرف و تودار است اما وقتی پایش برسد از خجالت همه در میآید. از سویی دم از خانه و خانواده میزند و از سویی دیگر قصد جان تنها بازماندهی خانوادهی خود را دارد. در واقع او نمادی از تاریخ کشوری است با همهی تناقضاتش؛ مردی برآمده از محیطی خشن که برای برقراری عدالت چیزی جز اعمال خشونت نمیداند. در چنین چارچوبی است که ایتن ادواردز تبدیل به یکی از مهمترین قهرمانان سینمای آمریکا میشود.
جدال میان تمدن و بربریت همواره در وسترنهای فورد حضور دارد اما هیچگاه این تناقض به چنین کمالی به تصویر در نیامده است. شخصیت جان وین در ابتدا گویی از دل توحش و بربریت به سمت تمدن میآید تا از آن پاسداری کند، اما هجوم وحشتناک توحش بیرون از خانه چنان ویران میکند و میرود که او در این کار شکست میخورد، حال او همه چیزش را فدا میکند و تا ته راهی بدون بازگشت میرود و به خود قول میدهد تا پای جان این زندگی را از گزند دوباره محفوظ بدارد.
در فیلم «دلیجان» (stagecoach) قهرمان جان فورد میرود تا جایی برای آرامش پیدا کند اما در «جویندگان» گویی نتوانسته با گذر سالها آن محل را پیدا کند و آواره شده است. زندگی او چه قبل از شروع داستان و چه بعد از اتمام آن با همین آوارگی پیوند خورده است و از اهمیت خانواده در سینمای فورد میآید. چرا که این آوارگی در نتیجهی نداشتن یک خانه و خانوداه است.
گرچه نیت ابتدایی این قهرمان در آغاز داستان چندان خیر نیست اما تقدس خانه و خانواده و نیاز به حفظ آن، مشکلات را از پیش پای قهرمان ماجرا بر میدارد و باعث میشود او تصمیم نهایی خود را بگیرد. این دقیقاً تبیین کننده نگاه فورد و نشان دهندهی اهمیت خانواده در سینمای او است. خانه و خانواده برای او مقدساند و اگر کسی (حال هر نژادی که میخواهد داشته باشد، با توجه به دو رگه بودن مرد جوان همراه ایتن) این روش زندگی را برگزیند، مورد قبول او است.
فیلم «جویندگان» هم مانند تمام فیلمهای جان فورد، فیلم جزییات است. اگر مخاطب تمام حواس خود را جمع نکند و به همهی قابهای فیلم توجه نکند از ماجرای عاشقانهی ایتن باخبر نخواهد شد. چرا که جان فورد آن را در یک پلان کوتاه اما هوشربا نشان میدهد یا در صورت عدم توجه کافی برخی از لحظات طنازانهی فیلم مانند سکانس خواندن نامه و عینک زدن پدر دختر از کف خواهد رفت. فارغ از همهی اینها سکانس ابتدایی و انتهایی و قرینه بودن آنها اکنون نه تنها به یکی از نمادهای سینمای وسترن بلکه به نمادی از کلیت دستور زبان سینما تبدیل شده است.
فیلم «جویندگان» در سال ۲۰۰۸ توسط بنیاد فیلم آمریکا به عنوان بهترین وسترن تاریخ سینما انتخاب شد و در نظرسنجی ده سالانهی مشهور نشریهی سایت اند ساوند در سال ۲۰۱۲ از دیدگاه منتقدان بزرگ سینمایی در جایگاه هفتم برترین فیلمهای تاریخ سینما قرار گرفت. حال باید ببینیم سرنوشت این فیلم در سال ۲۰۲۲ و درست در چند روز دیگر در همین نظرسنجی چه خواهد شد.
«ایتن ادواردز، کهنه سرباز جنگ داخلی، پس از سالها به نزد خانوادهی برادرش بازمیگردد. او تصمیم دارد که بماند اما هجوم سرخ پوستان در شبی تاریک باعث کشته شدن همهی اعضای خانوادهی برادر به جز دختر کوچک خانواده میشود. ایتن به خود قول میدهد این دختر ربوده شده را تحت هر شرایطی پیدا کند اما پیدا کردن گروه مهاجم به این سادگیها نیست …»
این که red dragon توی لیست نبود نشون میده نویسنده هیچی از فیلم نمیدونه
بهترین مطالب این سایت رو شما می نویسین ممنونم واقعا
فیلم یک جهان کامل هم حقش بود تو این لیست باشه
پس بعد از ظهر سگی کو ؟