وقتی سروش حبیبی سراغ ترجمهی نویسندگان آلمانی و انگلیسیزبان میرود
وفاداری ترجمه به متن اصلی و روان بودن زبان دو چالش اصلی هر مترجم است و مترجمان کمی وجود دارند تا بتوانند بر هر دو چالش یاد شده پیروز شوند. سروش حبیبی یکی از همان مترجمهاست که ترجمههایش ضمن وفاداری به متن اصلی، لحنی روان و خواندنی دارد. سروش حبیبی در ۷ خرداد سال ۱۳۱۲ در شهر تهران دیده به جهان گشود. او پس از گذراندن تحصیلات خود در دبیرستان فیروزبهرام به پایان رساند و پس از آن در مدرسه عالی پست و تلگراف ادامه تحصیل داد و در وزارت پست و تلگراف و تلفن به کار مشغول شد. در سال ۱۳۳۹ بود که سروش حبیبی برای ادامه تحصیل برای ادامه تحصیل به دانشکده فنی دارمشتات در کشور آلمان رفت، تحصیل او در آلمان نزدیک به سه سال طول کشید و سروش حبیبی در همان دوره زبان آلمانی را فراگرفت. او پس از اتمام تحصیل به ایران بازگشت و رئیس دانشکده مخابرات وزارت تلگراف شد و توانست تحولات عظیمی در برنامه ریزی درسی این دانشکده ایجاد کند. سروش حبیبی در تشکیل مرکز تحقیقات مخابرات نیز نقش داشته است. در سال ۱۳۵۱ و در سن ۳۹ سالگی بازنشسته شد. با به اتمام رسیدن فعالیت حبیبی در وزارت پست و تلگراف، او به انتشارات دانشگاه صنعتی آریامهر رفت و به عنوان سرویراستار کار خود را شروع کرد. او در این زمان تعدادی از کتابهای دانشگاهی را ویرایش و منتشر کرد و در سال ۱۳۵۶ به ایالات متحده آمریکا رفت اما اقامتش درآنجا خیلی طول نکشید و ساکن کشور فرانسه شد. حبیبی الان نیز در فرانسه زندگی میکند.
سروش حبیبی خود را متاثر از نویسندگان و شاعرانی نظیر فردوسی، سعدی، ایرج میرزا، حافظ و شاملو میداند. آقای حبیبی تاکنون آثار فراوانی از نویسندگان برجسته بریتانیایی، فرانسوی، آلمانی و روسی ترجمه کرده است.
برگردانهای شاهکارهای ادبی جهان سبب شده تا بسیاری از ایرانیان با نام نویسندگان برجسته و آثار فاخر آنها آشنا شوند. برخی از نامهای نویسندگان نظیر رومن گاری و امانوئل اشمیت اولین بار توسط سروش حبیبی به گوش ایرانیان رسید. حبیبی را یکی از یکی از مهمترین مترجمان چندزبانه ایرانی میشناسند. پرطرفدارترین ترجمههای آقای سروش حبیبی به ادبیات روسیه تعلق دارد و آثار داستایوفسکی و چخوف در میان آنها سرآمد هستند. حبیبی توانسته فضای داستانها را به خوبی روایت کند و حس و حال آن را به خوانندگان انتقال دهد. در ادامه این یادداشت قصد داریم تا با تعدادی از ترجمههای برجسته و کمتر شناخته شده سروش حبیبی آشنا شویم. ترجمههای نویسندگان روسی سروش حبیی شهرت بسیار زیادی دارند اما این مطلب به ترجمههای حبیبی از آثار دو نویسنده آلمانی و انگلیسی زبان تعلق دارد.
رمان سیدارتا
سیدارتا یکی از برجستهترین آثار ادبی هرمان هسه نویسنده شناخته شده آلمانی است. سیدارتا درونمایهای درباره خودشناسی و تامل در سرشت انسانی دارد. سیدارتا نام اصلی و اولیه خود بودا است. در این داستا سیدارتا در خانوادهای برهمن زندگی میکند. او مورد تحسین پدر و مادرش است زیرا به یادگیری علاقه بسیار زیادی دارد و برای دستیابی به آگاهی و معنویت تلاش بسیاری میکند. اما یک روز به این نتیجه میرسد که سلوک برهمنها نمیتواند پاسخگوی نیازهایش باشد. به همین خاطر او تصمیم میگیرد تا سفری معنوی برای درک جهان را در پیش بگیرد. سیدارتا در سفر خود با افراد گوناگون و مذاهب مختلفی آشنا میشود و گاهی از سلوک آنها پیروی میکند. او انسانهایی را میبیند که دارای کرامات و قدرتهای ویژه و عجیبی هستند. سیدارتا جستوجوی خود را با حضور در محل اقامت بودا و گفتوگوی با او به پایان میرساند اما به نکته مهمی پی میبرد. سیدارتا نیازمند این است که خودش را بشناسد و راه خودش را در پیش بگیرد نه این که به عنوان یک شاگرد از مکتب فکری خاصی پیروی کند. هر انسانی باید ندای درونش را بشنود و به آن توجه کند. به طور کلی هرمان هسه در این داستان ماهیت فلسفه شرق را مورد بررسی قرار میدهد و تلاش دارد تا به مخاطب درباره برتری آن به دیگر جهانبینیها اشاره کند. با این حال سیدارتا یک کتاب فلسفی نیست اما باورهای عمیق ما را به چالش میکشد و باعث تاملمان درباره چیستی و ماهیت جهان میشود. به کمک رمان سیدارتا بسیاری از غربیها توانستهاند تا با عرفان شرقی و هندی آشنا شوند و آن را به خوبی درک کنند. این رمان توسط نشر ماهی به فارسی چاپ شده است.
در بخشی از رمان سیدارتا میخوانیم:
همچنان برجا دید و او را بزرگ یافت و بیگانه.
گفت:« سیدارتها منتظر چه هستی؟»
« تو خود می دانی!»
« می خواهی همین طور ایستاده بمانی تا آفتاب سر زند و ظهر بگذ رد و شب فرا رسد؟»
« ایستاده در انتظار خواهم ماند.»
« خسته خواهی شد.»
« خسته خواهم شد.»
« به خواب خواهی رفت.»
« به خواب نخواهم رفت!»
« خواهی مرد!»
« خواهم مردا»
« می خواهی بمیری و از پدرت فرمان نبری؟»
« سیدارتها همیشه از پدرش اطاعت کرده است.»
« پس آیا می خواهی از تصمیمت چشم بپوشی؟»
« سیدارتها همان را خواهد کرد که پدرش بگوید.»
نخستین اشعه ی روز در غرفه تابید. برهمن دید که زانوان پسرش به نرمی می لرزد. اما در سیمایش هیچ تزلزلی پیدا نیست. دیدگانش به نقطه ای دور دوخته شده بود و پدر دانست که سیدارتها از همان وقت رفته است. دیگر در خانه و در کنار او نیست. او را ترک کرده است. پدر دست بر شانه ی سیدارتها نهاد و گفت:« تو به جنگل خواهی رفت و شمن خواهی شد. اگر آن جا به رستگاری دست یافتی بازگرد و راه رسیدن به آن را به من بیاموز. اما اگر توفیقی نیافتی و پشیمان شدی بیا تا همچنان با هم سر نیاز بر آستان ایزدان بگذاریم و قربانی نثارشان کنیم.
حالا برو و مادرت را ببوس و به او بگو که به کجا می روی. برای من اما وقت آن رسیده است که به کنار رود روم غسل نخستین را. »
دست از شانه ی پسر برداشت و بیرون رفت. سیدارتها چون خواست قدمی بردارد. تعادل باخت و به یک سو کج شد. اما بر تزلزل خود مهار زد و اندام هایش را در اختیار آورد. پیش پدر سر فرود آورد و به نزدیک مادر رفت تا آنچه پدرش گفته بود به جای آرد.
آن گاه که در نخستین پرتو روز با پاهایی از نجنبیدن بی حس. شهر آرام و هنوز خفته را به آهستگی ترک می کرد. از کنار آخرین کلبه سیاهی ای چندک زده در کنجی برخاست و به جوانسالک پیوست. گویندا بود.سیدارتها با تبسمی گفت:« آمدی؟»
گویندا گفت:« آمدم.»
رمان سلوک به سوی صبح
رمان سلوک به سوی صیح یکی از خاصترین آثار هرمان هسه است. در داستان کوتاه سفر به سوی صبح میتوان مولفههای فراوانی از عرفانهای شرقی را پیدا کرد. کتاب از زبان اول شخص روایت میشود و در آن حلقههای معنوی با راهنمایان وجود دارند که برای تعالی نفس خود ریاضت میکشند. اعضای این گروهها بیشباهت به صوفیانه دورهگرد نیستند و برای رسیدن به سرزمین مقدس به شهرها و روستاهای گوناگون سفر میکنند اما همیشه به شکلهای مختلفی مورد آزمایش و آزمون قرار میگیرند. افراد و شخصیتهای بزرگی نظیر فیثاغورث و افلاطون خود را یکی از اعضای این حلقه میدانستند. نویسنده نیز به یکی از حلقهها تعلق داشته اما فکر میکند که گروه آنها از هم پاشیده است تا اینکه با واقعیت تلخ و تعجببرانگیزی روبرو میشود.
در سلوک به سوی صبح به شخصیتهای دیگر آثار هرمان هسه نیز اشاره شده است و آنها حضوری ملموس در این داستان دارند. شنیدن این نامها خوانندگان را وسوسه میکند تا سراغ دیگر آثار هسه نیز بروند. این اثر جذاب به وسیله نشر ماهی به فارسی برگردانده شده است.
هرمان هسه یکی از برجستهترین نویسندگان قرن بیستم است. او در ۲ ژوئیه سال ۱۸۷۷ در شهر کالو آلمان دیده به جهان گشود. پدر هسه مدیریت یک انتشارات را که برای مبلغان مذهب پروتستان بود؛ بر عهده داشت و مادرش فرزند هندشناس معروفی به نام هرمان گوندرت بود. پدر و مادر او نیز مدتی را در هند به عنوان مبلغ مذهبی زندگی کرده بودند. هسه از همان نوجوانی با عرفانهای هندی آشنایی پیدا کرده بود و گهگاهی عقاید مذهبی پدر و مادرش را به چالش میکشید. اما در سن چهارده سالگی به اصرار خانواده به مدرسه علوم دینی ماول برون فرستاده شد تا در رشته الهیات پروتستانتیسم تحصیل کند. اما او به این رشته علاقه نداشت و یک سال پس از آن ترک تحصیل کرد و دچار افسردگی شدیدی شد به طوریکه مدتی را در یک آسایشگاه برای عقبماندگان ذهنی گذراند. او همیشه انسانی منزوی و جامعهگریز بود. با این حال پس از گذراندن دوره درمانی خود و رسیدن به آرامش نسبی، دوباره به شهر زادگاهش بازگشت و به سراغ مشاغل گوناگونی رفت. او مدتی را به عنوان تعمیرکار در کارگاه ساعتسازی مشغول به کار بود. این کارگاه ساعتهای کلیساها را نیز تعمیر و بازسازی میکرد. هرمان به سراغ حرفههای فنیتری نظیر ریختهگری و تراشکاری نیز رفت و پس از آن به مدت ۸ سال در کتابفروشی شهر مشغول به کار بود. هسه علاوه بر نوشتن به باغبانی و نقاشی نیز علاقه بسیار زیادی داشت.
هسه در طول زندگی خود سه بار ازدواج کرد اولین ازدواج او با ماری برنولی بود که به خانوادهای اشرافی در بازل سوئیس تعلق داشت. اما این ازدواج به علت مهاجرت هسه به پایان رسید. در سال ۱۹۲۳ او با روت ونگر ازدواج کرد اما رابطه آنها تنها چهار سال تداوم داشت. سومین ازدواج او با نینون آوسلندر صورت گرفت که تا پایان عمرش برقرار ماند.
هسه اولین اثر خود را در سال ۱۹۰۴ نوشت و خیلی زود شهرت فراوانی پیدا کرد. اما بیشتر فعالیتهای ادبی او در خارج از آلمان بود به همین دلیل فشارهای دو جنگ جهانی و آزار و اذیت نازیها را به طور مستقیم تجربه نکرد. یک سال پس از پایان جنگ جهانی دوم بود که این نویسنده توانست جایزه نوبل ادبیات را به خاطر فعالیتهای ادبی ارزشمند خود و داستانهای جذابش به دست بیاورد.
هسه فعالیت ادبی خود را تا سال ۱۹۵۳ را ادامه میدهد و یک دهه پایانی عمر خود را در آرامش میگذراند.
این نویسنده سرشناس نهایتا در ۹ اوت سال ۱۹۶۲ درسن ۸۵ سالگی و در شهر تیچینو سوئیس فوت میکند و در همانجا به خاک سپرده میشود.
در بخشی از رمان سلوک به سوی صبح میخوانیم:
چه خوب به خاطر دارم ساعتی را که پس از طی سال آزمون در پیشگاه مسند بلند سالاران قرار گرفتم و گوینده مرا با برنامهٌ سلوک بهسوی صبح آشنا ساخت و چون تعهد کردم که تن و جان خود را در خدمت این سلوک بگذارم دوستانه از من پرسیدند که در این جلوه از سلوک یعنی سیر در دیار افسانه, دست یافتن به کدام هدف را به خود نوید دادهام. من با رویی از آزرم گلگون, اما بهآزادی و بی رازپوشی و تردید. در پیشگاه سالاران به آرزوی دلم که دیدار شاهزادهبانو فاطیما بود اقرار کردم. گوینده، اشارات پیران رویبسته را تعبیرکنان دستی به مهر بر فرقم نهاد و مرا تبرک داد و وردی را برای تأیید دخول من در سلک برادران حلقه بر زبان راند و گفت: “piaanima ” و تکالیف مرا که ایقان در ایمان و دلیری در خطر و صفا در برادری بود به من تذکر داد. من که طی سال آزمون نیک آماده شده بودم. سوگند پیمان داری یاد کردم و دنیا و دامهای اغواگر آن را بهتأکید انکار نمودم. آن گاه خانم حلقه را همراه با دعای آن که ازیکی از دلافروزترین فصول تاربخ حلقه گرفته شده است. در انگشتم کردند: روی خاک و براوج آسمان در دل آتش و در ژرفای آب.
همهجا ارواح بندگان اویند.نگاهش خونخوارترین دیو را از وحشت میلرزاند ورام میکند و حتی دجال چون به او نزدیک شود لرزان میگردد…
چه شادمان شدم که با دخول به حلقه یکی از روشندلیهایی که ما نوآموزان را به آن نوید میدادند نصیبم شد. همین که به پیروی از رهنمودهای سالاران به یکی از صفوف ده نفری پیوستم, که همهجا در مرز ما در راه بودند تا به کاروان اصلی واصل شوند یکی از اسرار این سیر سترگ به نحو نافذی بر جان من روشن شد. دریافتم که درست است که من در سلوکی برای زیارت کعبهٌ صبح گام نهادهام که به ظاهر سلوکی مشخص و یکباره است. اما درحقیقت و به مفهوم والاتر و اصلی, این سیر بهسوی صبح به من و زمان حال منحصر نیست. بلکه این کاروان معتقدان به جانب صبح و سرچشمه نورپایانناپذیر و جاودانه است و از ازل و در تمام قرون رو به مطلع نور و منبع کرامات در راه بوده است و هریک از ما برادران و هریک از گروههای سالکان و سراسر سپاه عظیم ما موجی است از جریان جاوید جان و تلاش ابدی و سراسراشتیاق روانها بهسوی وطن و زادگاه خود در خاور. این شناخت همچون پرتو نوری وجودم را فراگرفت و تکانم داد و گفتهای را در خاطرم برانگیخت که طی سال نوآموزی آموخته بودم و بهشیرینی بر دلم نشسته بود. بیآن که به معنی ژرف آن بی برده باشم. این سخن از نوالیس بود: «این شتاب ما به چه سوست؟ رو بهسوی خانه دوست.»گروه ما قدم در راه نهاده بود. طولی نکشید که با گروههای دیگری برمیخوردیم و احساس یگانگی و همگامی در راه هدفی یگانه در دلهای ما شدت میگرفت و ما را کامرواتر میکرد. قواعد سلوک را رعایت میکردیم و چون زائران میزیستیم و هیچیک از نهادهای جهان شیفته درهم و دینار و شمار و زمان. که زندگی را از مایه تهی میکند. به کار نمیبردیم و خاصه از ماشینهایی چون راهآهن یادستگاههایی چون ساعت و امثال آنها سود نمیجستیم. یکی دیگر از اصول حلقه ما را موظف میکرد که همهٌ بقاع و یادبودهایی را بازجوییم و گرامی داریم که با تاریخ کهن حلقه ما و باورهای آن وابسته بود.
اماکن مقدس و بناهای یادبود و کلیساها و مزارهایی را که در حوالی راهمان قرار داشت زیارت میکردیم و حرمت مینهادیم و معابد و محرابها را به گل میآراستیم و ویرانهها را با خواندن سرود و تأملی در عین سکوت ارج مینهادیم و از بهخاک رفتگان با سرودن ترانه و خواندن دعایاد می کردیم. چهبسیار اتفاق میافتاد که نامعتقدان ما را ضمن این تجلیلها ریشخند میکردند و مراسممان را به هم میزدند؛ اما بسیار نیز پیش میآمد که روحانیان ما را تبرک میدادند و بر خوان خویش میخواندند و کودکان با شور به ما میپیوستند و سرودهامان را میآموختند و چون دور میشدیم میگریستند یا پیرمردی سادبودهای از یاد رفته کهن را به ما نشان میداد یا افسانههایی از دیار خود برایمان نقل میکرد یا نوجوانان مسافتی همراهمان میشدند و مشتاق الحاق به حلقه میگشتند.
کتاب داستان دوست من
«داستان دوست من» یکی از نوولهای جذاب هرمان هسه است. شخصیت اول این کتاب کلونپ نام دارد که مانند یک صحرانشین زندگی میکند و دائما در حال کوچ کردن به شهرها و روستاهای مختلف است. کلونی شخصیتی آزاده و وارسته دارد. اما این تنها یک بعد شخصیت اوست زیرا کلونی احساس می کند که هیچ دستاوردی در زندگی خود ندارد و نمیتواند به آرامش دست پیدا کند. او منزوی، بی خانمان و تنهاست. به طور کلی در آثار هرمان هسه همیشه نوعی دوقطبی و کشمکش وجود دارد. هستی و وجود کلونپ نیز دارای تناقض است. قهرمان داستان با وجود آن که از قید بندگی رسته و آزادانه زندگی میکند اما خود را فاقد دستاورد و آرامش میداند و نمیتواند به کسی اتکا کند.
اما پیش از آنکه کلونی دنیاگریز و کوچنشین شود در زادگاهش زندگی میکرد. طی کردن یک دوره بیماری سخت و تجربه عشقی ناکام روی او اثر گذاشت و باعث شد تا زندگی کولیواری را برای خود انتخاب کند.
هر چند خود او از انزوا و تنهاییاش دل خوشی نداشت اما هر گاه به شهر و روستایی وارد میشد شادی و لحظاتی خوب را برای کودکان آنجا به ارمغان میآورد و امیدی برای دوستداران معرفت و وجدانهای بیدار بود. نقطه اوج این داستان به بحث کلونپ با خداوند در پایان زندگیاش تعلق دارد. او به درگاه خداوند شکایت میکند که چرا چنین زندگیای را داشته است. اما با جوابی شگفتانگیز و قانعکننده روبرو میشود.
هسه در بیشتر آثار خود رویکردی منتقدانه به تمدن و زندگی شهری دارد و آن را نفی میکند. در کتاب داستان دوست من نیز میتوان چنین رویکردی را مشاهده کرد. به باور نویسنده زندگی غربی باعث شده است تا آزادی انسانها کم شود و آنها را محدود کند. به همین دلیل است که هرمان هسه به عرفانهای شرقی علاقه بسیار زیادی دارد. زیرا آنها برای سرشت و روح انسان اهمیت بسیار بالایی قائل هستند و رویکردهای به سرشت انسانها، مادی نیست.
کتاب داستان دوست من دارای لحنی عارفانه و زبانی ساده هست و در آن اصطلاحات پیچیده وجود ندارد. با توجه به علاقه زیاد نویسنده به عرفانهای شرقی، خوانندگان ایرانی با چنین لحن و داستانهایی احساس آشنایی و نزدیکی بیشتری میکنند.
این کتاب در سال ۱۳۸۲ و توسط نشر ماهی به فارسی چاپ شده است.
در بخشی از کتاب داستان دوست من میخوانیم:
انسانها هر یک روحی دارند که با روح دیگران درنمیآمیزد. دو نفر آدم میتوانند نزد هم بروند و با هم حرف بزنند و به هم نزدیک شوند، اما روحشان مثل گلی است که در جای خود ریشه دارد و نمیتواند جابهجا شود و با گلهای دیگر درآمیزد، زیرا برای این کار باید از ریشهی خود جدا شود و این ممکن نیست. گلها عطر خود را میپراکنند و تخم خود را به دست باد میسپارند، زیرا دوست دارند با یکدیگر آمیزش کنند. اما هیچ گلی نمیتواند گردهاش را به گلی که میخواهد برساند. این کار به دست باد است، که میآید و میرود و هر جور که بخواهد میوزد.
بیدرنگ به سوت زدن پرداخت و ترانهای را با چه چهی در صدایی با لرزشها و تحربری هنرمندانه چنان به زیبایی سوت زد که به نغمه رقصی میمانست و شور و شادی میانگیخت دختر از مهارت او حیران
به او گوش سپرده بود و چرن ترانه تعام شد پنجرهپوشها را به آهستگی بست و چفت کرد و کنولپ لیز در تاریکی به اتاق خود رفت.صبح روز بعد کنولب به عکس روز پیش زود برخاست و نیغ ریشتراشی پوستگر را په کار برد. اما استاد سالها بود که یک مو از صورت خود نسترده و تیغ را به حال خود والهاده بود؛ چندان که کنولپ نیم ساعتی آن را بر بند شلوار چرمین خود تبز کرد تا توانست ریش خود را بتراشد. وقتی از این کار پرداخت لباس پوشید و چکمههایش را به دو دست گرفت و به آشپزخانه رفت که گرم بود و بری قهوه در آن میآمد و از زن استاد وسایل واکس خواست.
زن استاد با تعجب گفت: وای؛ چه حرفها! ابن که کار مردها لیست. کفشهاتان را بدهید من برابتان واکس میزنم.»
اما کنولپ قبول نکرد و چون زن عاقبت با خندهای نابجا وسایل واکس را پیشش نهاد؛ کار خود را به فاهده و با پاکیزگی و در عبن حال از سر تفریح انجام داد. او کارهای عملی زندگی را گهگاه و از روی هوس اما با دقت و لذت میکرد.زن با تحسین گفت: «وای ؛ جداً آدم حظ میکند. شما همه چیزتان به قدری پاکیزه است که آدم خیال میکند میخواهید به دیدن معشوقهتان بروید.»
از قضا هیچ بدم نمی آمد بروم:
«معلوم است. حتماً معشوقه تان خیلی قشنگ است.» و باز با خندهای گستاخانه افزود: «حتی شاید چند تا هم داشته باشید.»
کتاب مروارید
سروش حبیبی به ترجمه آثار نویسندگان قاره آمریکا نیز علاقه بسیار زیادی دارد در این میان میتوان به آثار جان اشتاین بک نیز اشاره کرد. کتاب مروارید از رمانهای کوتاه این نویسنده است که در آن عنصر فقر نقشی محوری و مهم بازی میکند.شخصیت اصلی داستان مروارید کیتو نام دارد کیتو مانند پدر و پدربزرگ خود به ماهیگیری و غواصی مشغول است و به همراه خانواده خود زندگیای سرشار از سادگی و محبت را میگذراند. اما آنها بسیار فقیر هستند و در سواحل خلیج مکزیک زندگی میکنند. روزی آرامش زندگی کیتو به هم میریزد زیرا دخترش بیمار میشود و او برای تهیه هزینه درمان دخترش به همان کار خطرناک غواصی در دریا دست میزند و با چیزی عجیب روبرو میشود. او بزرگترین مروارید موجود در دنیا را پیدا میکند. مرواریدی زیبا و بسیار باارزش. او در ابتدا فکر میکند که مشکلاتش تمام شده و قرار است زندگی غرق در رفاهی داشته باشد. اما مروارید برای این خانواده مشکلات جدیدتری به همراه میآورد. برخی از این مشکلات به تهدیدتان بیرونی بازمیگردد زیرا عدهای میخواهند مروارید را از آنها بربایند و برخی از مشکلات دارای جنبهای درونی هستند. زیرا خلق و خوی اعضای خانواده تحت تاثیر این ثروت تغییر پیدا کرده است.
لازم است توجه کنیم که کینو و خانوادهاش به طبقه بومیان آمریکایی تعلق دارند و به همین خاطر با تبعیض بیشتری زندگی میکنند. در حقیقت جان اشتاین بک تلاش دارد تا در خلال این داستان کوتاه به درد و رنجهای بومیان آمریکایی اشاره دارد. در این داستان شخصیتهای گوناگونی وجود دارند که با آنها آشنا میشویم. کینو خلقیات چندان جالبی ندارد و معمولا یک دنده و مغرور است و تلاش برای کسب موقعیت اجتماعی بالاتر خود او و خانوادهاش را به دردسر میاندازد. جوانا همسر کینو است و با او تفاوتهای بسیار زیادی داد. جوانا انسانی اندیشمند است و نسبت به تبعات کارهای همسرش هشدار میدهد اما به دلیل وفاداری بالایی که به او دارد کاری از پیش نمیبرد و مانع از اعمال همسرش نمیشود. شخصیت تاثیرگذار دیگر داستان دکتر روستا است. او به ارزشهای اخلاقی هیچ باوری ندارد و از آنجا که میداند خانواده کینو پولی برای درمان فرزندشان ندارند به آنها کمکی نمیکند. در حقیقت دکتر روستا نماد نژادپرستی و ساختارهای متصلب اجتماعی و سیاسیای است که به افراد فرودست آسیب میرسانند و موجب تباهی زندگی آنها میشوند. این داستان در سال ۱۹۴۷ نوشته شده است و آن را میتوان نمونه کاملی از ناتورالیسم ( طبیعتگرایی) دانست. نوعی تقدیرگرایی نیز در این داستان وجود دارد که آن را جذاب و خواندنی میکند. در سال ۱۹۴۸ و یک سال پس از چاپ این کتاب، فیلمی به نام مروارید و به زبان اسپانیایی روی پرده سینما رفت. این اثر علاوه بر سروش حبیبی توسط نصرت الله مهرگان و محسن سلیمانی نیز به فارسی ترجمه شده است و ترجمه سروش حبیبی به انتشارات فرهنگ معاصر تعلق دارد.
در بخشی از کتاب مروارید میخوانیم:
کینو درجا خشک شد. صدای پچپچ خووانا که ورد جادویی خود را دوباره تکرار می کرد و نیز آهنگ دشمن را میشنید. نمیتوانست تا وقتی که عقرب نجنبیده حرکتی بکند و عقرب میکوشید منبع خطر
مرگ را که در کمینش بود حس کند. دست کینو به آهستگی و با نهایت نرمی پیشرفت و دم عقرب. با نیش در نوک آن, بالا میجست. در همان لحظه طفل که میخندید طناب ننوی خود را تکانی داد و عقرب فروافتاد. دست کینو مثل برق پیشرفت تا عقرب را در هوا بگیرد. اما عقرب از کنار انگشت او بر شانه طفل افتاد و زد. کینو از غضب نعرهای کشید و عقرب را برداشت و میان انگشتان خود له کرد. بر زمینش انداخت و به ضرب مشت در خاک فرویش کوفت. کایوتیتو در جعبه اش از درد جیغ میکشید. اما کینو بر عقرب مشت میکوبید و لگدش میکرد. به قدری که جز نقطه مرطوبی بر خاک چیزی از آن باقی نماند. لبهایش عقب رفته و دندانهایش عریان مانده بود و خشم در چشمانش زبانه میکشید و صدای دشمن در گوشش نعره میزد.خووانا طفل را در بغل گرفته بود. جای نیش را که هماکنون سرخ شده بود پیدا کرد و لبهای خود را بر آن نهاد و شروع به مکیدن کرد. میمکید و تف میکرد. میمکید و تف میکرد. و طفل جیغ میکشید.
کینو نمیدانست چه کند. درمانده بود و احساس می کرد مزاحم است.
جیغهای طفل همسایگان را به آنجا کشید. از کپرهای خود بیرون شتافتند: خووان توماس برادر کینو و زن چاقش آپولونیا و چهار فرزندشان دم در جمع شده و راه راسد کرده بودند. دیگرانی پشت سر آنها ازدحام کرده بودند و میخواستند نگاهی به درون کپر بیندازند و ببینند چه خبراست. پسرک خرد جثهای از لای پای بزرگتران گذشت و خود را به داخل کپر رساند تا تماشا کند.
آنها که جلو بودند به پشتسریها اطلاع دادند که «بچه رو عقرب زده» .
خووانا اندکی دست از مکیدن برداشت. سوراخ ریز جای نیش اندکی گشاد و لبهاش از فرط مکیدن کمرنگ شده بود. اما طوق دور سوراخ وسعت گرفته و ورم کرده بود. همسایگان همه از چگونگی نیش عقرب خبر داشتند. زهر نیش عقرب بزرگسالان را سخت بیمار میکرد. اما طفل را به آسانی ممکن بود بکشد. میدانستند که اول زخم ورم میکند و بعد از آن تب است و تورم گلو و تشنج معده. آن وقت اگر زهر بیش از اندازه وارد خون شده باشد مرگ طفل حتمی است. درد ناشی از زخم نیش رفع شده بود و جیغهای کایوتیتو جای خود را به ناله داده بود.
کینو اغلب حیران میماند که زن ظریفاندام و شکیبایش استواری آهنی آبدیده داشت. زنی که چنین مطیع و خوشرو و شکیبا بود. زنی که اینقدر به او احترام میگذاشت. زنی که درد زایمان را با آن جسارت کشیده و خم به ابرو نیاورده بود و خستگی و گرسنگی را بهتر از خود او تحمل میکرد. زنی که در قایق مثل یک مرد زورمند شانه به شانه او پارو میزد حالا چیزی گفت که او را سخت به حیرت انداخت. گفت:
– دکتر، برو دکتر بیار!
این عبارت دهن به دهن به خیل همسایگانی رسید. که در حیاط کوچک پشت کپر درهم تپیده بودند. آنها گفته خووانا را میان خود تکرار می کردند. « خووانا گفت برو دکتر بیار! بحق چیزهای نشنیده!»
داستان موشها و آدمها
موشها و آدمها یکی از پرطرفدارترین داستانهای جان اشتاین بک است او به وسیله این کتاب به شهرتی جهانی دست پیدا کرد.موشها و آدمها در سال ۱۹۳۷ نوشته شده است و در آن زندگی طبقه کارگر آمریکا در دهه سی میلادی روایت میشود. در اوایل این دهه بود که شکوفایی اقتصادی ایالات متحده آمریکا متوقف شد و این کشور رکودی هولناک را که به رکود بزرگ معروف است تجربه کرد. تحت تاثیر این رکود بسیاری از افراد بیکار شدند و دورانی از سختی و درد و رنج را پشت سر گذراندند. بسیاری از کارگران دنبال کار بودند اما نمیتوانستند شغلی پیدا کنند. بیکاری و فقر به طبقات بالاتر نیز سرایت کرد و بسیاری خانه به دوش شدند. موشها و آدمها در چنین بستری روایت میشود و به همین دلیل مورد استقبال خوانندگان آمریکایی و جهانی قرار میگیرد. زیرا در هنگام انتشار این کتاب، خاطره رکود بزرگ و پیامدهای آن از ذهن مردم پاک نشده بود.
در موشها و آدمها با زندگی غمبار و مشقتآور دو کارگر به نامهای لنی اسمال و جرج میلتون آشنا میشویم. این دو کارگران فصلیای هستند که در مزرعهای کار میکنند و با یکدیگر صمیمیت و دوستی بالایی دارند حتی رویاهایشان نیز مشترک است و آرزو دارند صاحب مزرعهای شوند و در آن خرگوش پرورش دهند. اتفاقات داستان فوق در ایالت کالیفرنیا رخ میدهد.
جان اشتاین بک نام این کتاب را از سروده رابرت برنز اقتباس کرده است. در داستان موشها و آدمها همه شخصیتها به نوعی تنها هستند و صرفا اهداف و آرزوهای مشترکی که دارند آنها را در کنار یکدیگر قرار داده است. کتاب فوق توسط نشر ماهی به فارسی چاپ شده است.
جان ارنست استاین بیک جونیور معروف به جان اشتاین بک در ۲۷ فوریه سال ۱۹۰۲ در منطقه سالیناس ایالت کالیفرنیای آمریکا دیده به جهان گشود. پدر این نویسنده شغلی دولتی داشت و مادرش به عنوان آموزگار در مدرسه کار میکرد. پس از سپری شدن دوران کودکی و نوجوانی، این نویسنده برای تحصیل در رشته ادبیات انگلیسی به دانشگاه استنفورد رفت اما دو سال پس از تحصیل ترجیح داد تا ترک تحصیل کند. او مدتی را در شهر نیویورک گذراند و به عنوان خبرنگار و خبرنویس مشغول به کار شد و دو سال بعد به زادگاهش بازگشت و در این زمان شغلهای گوناگونی را امتحان کرد. مدتی را به عنوان کارگر ساده، کارگر فصلی، باغبان و … مشغول به کار بود. این تجربه کاری سبب شد تا با مشکلات و رنجهای طبقه کارگر آمریکا آشنا شود. پس از آن بود که احساس کرد باید به سراغ نوشتن کتاب و داستان برود تا مشکلات کارگان و مستمندان را انعکاس دهد. اولین اثر این نویسنده که در سال ۱۹۲۹ نوشته شد جام زرین نام داشت. از آثار مشهور این نویسنده به کتابهای موشها و آدمها و خوشههای خشم میتوان اشاره کرد. کتاب خوشههای خشم باعث شد تا جان اشتاین بک جایزه پولیتزر را در سال ۱۹۳۹ از آن خود کند. در سال ۱۹۶۲ بود که جان اشتاین بک به خاطر فعالیتهای ادبی ارزشمند و جاودانه خود جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. مواضع سیاسی بک در اواخر عمرش دستخوش تغییر شده بود و او دیگر نگرشهای چپ گرایانه دوران جوانیاش را نداشت و حتی از شرکت آمریکا در جنگ ویتنام حمایت و پشتیبانی میکرد. نهایتا این نویسنده برجسته در سن ۶۶ سالگی و در ۲۰ دسامبر سال ۱۹۶۸ در اثر بیماری قلبی در شهر نیویورک درگذشت. او در طول حیات خود سه بار ازدواح کرد و دو فرزند از همسر دوم خود داشت. جان اشتاین بک را میتوان یکی از موفقترین نویسندگان در سبک ناتورالیسم به شمار آورد.
در بخشی از کتاب موشها و آدمها میخوانیم:
« این مزرعهای که حالا داریم میریم. چارصد پونصد متری این جاست. اونجا که رسیدیم. باید بریم پیش ارباب مزرعه. حالا گوش کن ببین چی میگم. پروانههای کارمونو میدیم بش. اما تو یه کلمهام حرف نمیزنی! فقط همونجا وای میسی. دهنتم واز نمی کنی! اگه بفهمه به قدریه خرم شعور نداری بمون کار نمیده. اما اگه پیش از حرف زدنت کارتو ببینه نگهمون میداره. فهمیدی چی گفتم؟»
« معلومه جورج! خوب فهمیدم! »
« خب حالا بگو ببینم, وقتی رفتیم پیش ارباب تو چیکار میکنی؟ »
لنی در فکر رفت.
« من… من…» آثار تدش فکر در صورتش نمایان شد. عاقبت بعد از تلاش بسیار گفت: « من… هیچی نمی گم. فقط همونجا وای میسم! »
« بارک الله! عالیه! اینو دو سه مرتبه با خودت بگو تا یادت نره! »
لنی نرمنرمک پیش خود در گلو ورورکنان تکرار کرد: « من هیچی نمیگم… من هیچی نمیگم… من هیچی نمیگم…»
جورج گفت: « خیله خب. از اون کارای بدیام که اونجا تو وید کردی دیگه نمیکنی! »
لنی هاج و واج ماند. گفت: « کارایی که تو وید کردم؟»« اونام یادت رفت؟ خب. پس من دیگه یادت نمیآرم. میترسم بازم بکنی! »
نور خفیف ادراکی چهره لنی را روشن کرد و پیروزمندانه فریاد زد: « آهان یادم اومد. از وید بیرونمون کردن!»
جورج با بیزاری گفت: « خیر سرت, بیرونمون نکردن! ما فرار کردیم! اونا دنبالمون کردن, اما نتونستن بگیرنمون!»لن خوشحال شد و خندید. « دیدی این یادم مونده بود»
جورج روی شنها به پشت خوابید و دستها را زیر سر درهم انداخت و لنی هم از او تقلید کرد. بعد سر برداشت تا ببیند درست مثل او کرده است یا نه.
جورج گفت: « تو لنی خیلی مایه دردسری برا من. پناه بر خدا اگه بیخ ریشم نچسبیده بودی من راحت برا خودم زند گیمو میکردم. زندگی بی تو مثل آبخوردن بود. شاید یه زنم برا خودم دست وپا میکردم!»
لنی اندکی آرام خوابید. بعد با امیدواری گفت: «حالا داریم میریم کار تویه مزرعه جورج!»
« خب اینو درست فهمیدی! اما حالا اینجا میخوابیم. این جوری بهتره!»
شب به سرعت میرسید. فقط نوک کوه گبیلن از آفتابی که از دره رفته بود شعلهور بود. یک مار آبی در برکه میلغزید. فقط سرش مثل یک پریسکوپ از آب بیرون بود. ساقههای نی با جریان آرام آب به نرمی تکان میخورد. از طرف جاده مردی داد زد و چیزی گفت. مرد دیگری هم داد زد و جوابش داد. شاخههای افرا در نسیم خش خش می کرد. اما نسیم زود فرو نشست.
« جورج چرا نمیریم مزرعه که شامم بخوریم؟ مزرعهها شام میدن!»
جورج غلتی زد و بر پهلو خوابید. گفت: « تو به چراش کاری نداشته باش. من میدونم چیکار می کنم. اینجا بهتره! فردا میریم سر کار. سرراه که داشتیم میاومدیم ماشینای خرمن کوب رو دیدم. یعنی باید فردا این قدر گونی کول بگیریم که پدر صابمون درآد. امشب همین جا میمونیم و آسمونو تماشا میکنیم. من این جوری خوش دارم!»
لنی روی زانو برخاست و به جورج نگاه کرد و گفت: «پس امشب از شام مام خبری نیست؟»
« چرا خبری نباشه؟ برویه بغل شاخه خشک بید جمع کن. من سه تا قوطی لوبیا تو کوله ام دارم. آتیشو روشن کن. شاخهها رو که جمع کردی کبریتم بت میدم. اونوقت لوبیا ها رو گرم میکنیم و قشنگ شام میخوریم.»
لنی گفت: « لوبیا با سس گوجه فرنگی خوب میشه!»
« خب این دفعه سس مس خبری نیست. برو چوب جمع کن اما یّلی و شیطونی رو بذار کنار. داره شب میشه! »
لنی با سنگینی از جا برخاست و پشت انبوههها ناپدید شد. جورج برجا ماند و برای خود بهملایمت سوت میزد. از طرفی که لنی رفته بود صدای چلپ چلپی از رودخانه آمد. جورج اندکی ساکت ماند و بعد
آهسته گفت: «بدبخت مادرمرده!»
کمی بعد لنی با سنگین, خرسوار حرکت کنان از وسط بوتهها بازگشت و فقط یک شاخه کوچک بید در دست داشت. جورج برخاست و نشست و به تندی گفت: «خب. اون موشو بده ببینم.»
لنی خود را به بیخبریزنان گفت: « کدوم موشو بدم جورج؟ من موش ندارم!»
جورج دستش را دراز کرد و گف: « خب. بسه دیگه بده نمی خواد به من کلک بزنی!»
لنی مردد ماند. کمی واپس رفت و مثل وحشیها ترسیده به صف بوتههای پشت سر خود نگاه میکرد. گفتی میخواهد بگریزد و خود را خلاص کند. جورج با خونسردی گفت: « موشو میدی یا هوس مشت و لگد داری؟»
« موش چیه جورج؟ تو از من چی میخوای؟ »
« تو خوب میدونی ازت چی میخوام. موشو رد کن بیادا »
لنی با اکراه دست در جیب کرد. صدایش کمی میلرزبد. گفت: « آخه چرا نمیذاری نگرش دارم. این که مال کسی نیست. من که ندزدیدمش! کنار راه افتاده بود. خودم پیداش کردم! »