با شاخصترین ترجمههای بیژن اشتری آشنا شوید؛ متخصص بلوک شرق و دیکتاتورها
اگر به تاریخ جهان علاقه داشته باشید حتما نام بیژن اشتری را شنیدهاید. از این مترجم کتابهای بسیاری در زمینه تاریخ روسیه و تعدادی از کشورهای کمونیستی وجود دارد. آقای اشتری متولد سال ۱۳۴۲ است. بیژن اشتری در رشته میکروبشناسی دانشگاه تهران تحصیل کرد اما علاقه شخصیاش به تاریخ سبب شد تا به سراغ ترجمه آثاری در این حوزه برود.
این مترجم در دو دهه اخیر بیشتر بر روی تاریخ اتحاد جماهیر شوروی تمرکز کرده است. بیژن اشتری که یکی از بهترین مترجمهای ایرانی معاصر است، در انتخاب کتابها دقت ویژهای دارد و تلاش میکند به سراغ نویسندگان و مورخانی برود که نگاهی منصفانه و نگرشی واقعی به رویدادها دارند.
در ادامه این یادداشت با تعدادی از آثاری که توسط بیژن اشتری ترجمه شدهاند آشنا خواهیم شد.
کتاب شوروی ضد شوروی
کتاب شوروی ضد شوروی توسط ولادیمیر واینوویچ نوشته شده است. این نویسنده روسی بیشتر عمر خود را در تبعید و تحت فشار زندگی کرد. ولادیمیر نیکالایویچ واینوویچ در سال ۱۹۳۲ در شهر دوشنبه که آن زمان جزئی از اتحاد جماهیر شوروی بود به دنیا آمد. مادر او یهودی و پدرش روستبار بود. او پس از گذراندن دوران تحصیل به نویسندگی روی آورد و عضو کانون نویسندگان شوروی شد. اما همیشه نگاهها و رویکردی انتقادی به سیاست شوروی داشت به همین دلیل ابتدا او را از کانون نویسندگان اخراج کردند، اما فشارها به هیچ عنوان کم نشد و ولادیمیر هنگامیکه ۴۸ سال داشت به تبعید تن داد از کشور زادگاهش به آلمان غربی رفت.
در سال ۱۹۹۰ و با اصلاحاتی که گورباچف انجام داد، ولادیمیر از اتهاماتش تبرئه شد و شهروندی شوروی را به او بازگرداندند. اما این نویسنده پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نیز رویکرد انتقادی خود نسبت به حکومت روسیه و شخص ولادیمیر پوتین حفظ کرد. کتاب شوروی ضد شوروی اولین اثر این نویسنده است که در تبعید نوشته شد. واینوویچ عموما قلم و لحنی طنز دارد اما این کتاب او دارای ژانر طنز نیست. عمده چیزهایی که در شوروی ضد شوروی نوشته شده حاصل تجربیات خود نویسنده یا دوستان و آشنایان او بوده است. در این اثر کلیت نظام شوروی مورد نقد قرار میگیرد و بوروکراتهای بیسواد حزبی، نویسندگان مرعوب یا قلم به مزد، ماموران امنیتی خشن و نادان و نهایتا برخی از مردم عادی، شخصیتهای اصلی این کتاب هستند.
شوروی ضد شوروی اثری است با قلمی ساده، روان و دلنشین که نقطه ضعفهای رژیمی را عیان میکند که ادعای رفع فقر و برقراری براری در سراسر قلمروی خودش را دارد. نویسنده در این کتاب نشان میدهد که شوروی در عمل به آرمانهایی که میگفت باور دارد خیانت کرده است.
این کتاب بیشتر به دوره حاکمیت برژنف بر شوروی و وقوع فرسودگی در ساختارهای سیاسی این کشور اشاره میکند و برای افرادیکه دوست دارند چرایی سقوط حکومت شوراها را بدانند بسیار مفید و آموزنده است. اثرفوق را میتوان روایت فروپاشی شوروی دانست.
در بخشی از کتاب شوروی ضد شوروی میخوانیم:
با نگاهی به این دیوژنهای طبیعت همهچیز برایم روشن شد: این سوسکها خود ماییم – مردم شوروی!
ما در یک بشکه متولد میشویم، زندگی میکنیم و سرانجام میمیریم. ما نمیدانیم در خارج از مرزهای بشکه چه میگذرد و اصلاً نمیتوانیم به خاطر بیاوریم که چطوری و چگونه سر از این بشکه در آوردهایم. ما فارغ از این که پس زمینههایمان چقدر متفاوت است. پس از سالها زندگی در این بشکه جملگی به نقطهنظر مشترکی درباره دنیا رسیدهایم: دنیا بشکهایشکل است. آنهایی که در بشکه زندگی میکنند تصورات و ادراکات خاص خودشان را درباره خیر و شر دارند. در بین آنها هم قدیس هست هم ابلیس. باهوشترین آدمهای این دنا بو بردهاند که به احتمال بسیار زیاد. دنیاهای دیگری هم وجود دارد و حتی چه بسا انبوهی از بشکههای مشابه دیگر وجود داشته باشد؛ بشکههایی که در آنها زندگی و حیات شکل نسبتا متفاوتی دارد. آزادیخواهترین ساکنان دنیای بشکهای ما میکوشند از آن بگریزند. آنها از کنارههای زنگار گرفته بشکه بالا میروند. از پشت سقوط میکنند و دوباره بالا میروند. سمجترین آنهایی هستند که زندگیهایشان را از دست میدهند یا به لبه بشکه میرسند و ناگهان یک
دنیای جدید تاکنون دیده نشده و بسیار رنگارنگ در برابرشان پدیدار میشود: علفها، گلها، ماهیها، پرندگان، پروانهها و سنجاقکها. آنجا آبهای زلال، زمینهای سفت و هوای تازه دارد و هر مخلوقی به بهترین شکلی که میتواند. در سه ساحت اصلی آن حرکت میکند: برخی پرواز میکنند. برخی شنا میکنند و برخی میخزند. یک دنیای بیحدومرز. اما هر کسی باید خودش غذای خودش را به دست آورد و هر کسی باید خودش مواظب خودش باشد تا له نشود, تا نیش نخورد یا بلعیده نشود. وای خدای من معلوم هست اینجا چه خبر است؟! لطفاً هر چه سریعتر ما را به بشکه خودمان برگردان!
کتاب ادبیات علیه استبداد
حتما نام داستان مشهور دکتر ژیواگو را شنیدهاید. این رمان معروف روسیه هنگام انقلاب اکتبر و شرایط این کشور پس از جنگ جهانی اول را روایت میکند و رویکردی انتقادی نسبت به حکومت شوروی دارد. این اثر بزرگترین و تنها رمان بوریس پاسترانک، شاعر و نویسنده برجسته روسی است. پانسترناک به علت نبوغ و استعداد ادبی ویژه خود موفق به دریافت جوایز فراوانی شده بود اما رویکرد انتقادیاش سبب میشود تا آثارش با تیغ سانسور روبرو شوند. به همین دلیل کتاب دکتر ژیواگو اجازه انتشار در روسیه را پیدا نکرد. کتاب ادبیات علیه استبداد داستانی متهورانه است که کمتر راجع به آن چیزی میدانستیم. داستان توسط پیتر فین از ویراستاران بخش امنیت ملی در روزنامه واشنگتن پست و با همکاری پترا کووی نوشته شده است. پیتر فین توانست تا اسنادی از سازمان CIA را پیدا کند که در آن از کتاب به عنوان یک سلاح مخفی استفاده کردهاند.
در سال ۱۹۵۶ بود که یک نویسنده ایتالیایی برای دیدار با بوریس پاسترانک عازم روسیه شد و برای ملاقات با او به روستایی در حومه مسکو رفت. این نویسنده به همراه خود یک نسخه از رمان ممنوعالچاپ پاسترانک را به همراه داشت. در اینجاست که داستان ماهیت رمانهای جاسوسی را پیدا میکند و به شکلی پیچیده هزران نسخه از این کتاب چاپ میشود و به دست علاقهمندان میرسد. بسیاری پس از خواندن این کتاب آن را به دوستان یا همسایگانشان قرض میدهند. هنگامی که در سال ۱۹۶۰ پاسترانک درگذشت علیرغم ممنوعیت حکومت وقت هزاران تن از شهروندان شوروی در مراسم تشییع او شرکت کردند تا با نویسنده محبوب خود وداع کنند.
این داستان به ما میگوید که ادبیات چگونه میتواند باعث تحریک یک جهان شود و بر روی احوال انسانها اثر بگذارد. پس از موفقیتآمیز بودن این کار سازمان CIA کتابهای فراوان دیگری نیز که اجازه چاپ نداشتند به همین شیوه به قلمروی اتحاد جماهیر شوروی راه پیدا کردند و شبکهای از جهانگردان، رانندگان کامیون، پرستاران و کشیشان شکل گرفتند که وظیفهشان رساندن کتابها به دست مردم شوروی بود. برخی از پژوهشگران میگویند که دستکم میلیونها تن از شهروندان شوروی به نحوی تحت تاثیر این برنامه قرار گرفتهاند. چنین عملیاتی توانست تا به شکستن فضای فرهنگی بسته در شوروی کمکی مهم کند و به دست مخاطبان محتوایی را برساند که در مسیرهای رسمی و قانونی وجود ندارد. انتشار گسترده و قاچاقی کتاب دکتر ژیواگو باعث شد تا نام و یاد بوریس پاسترانک برای مردم روسیه زنده بماند، برخی میگویند که مزار او پس از درگذشتش عملا به یک زیارتگاه تبدیل شده بود.
کتاب ادبیات علیه استبداد در سال ۲۰۱۵ منتشر شد و روزنامههای واشنگتن پست، ساندی تایمز، تلگراف و نیوزدی آن را به عنوان کتاب سال معرفی کردند.کتاب فوق نثری داستانی و جذاب دارد و در آن انبوهی از جزئیات و اطلاعات هیجانانگیز به کار رفته است. این داستان را در یک کلام میتوان « هیجان انگیز» توصیف کرد.
در بخشی از کتاب ادبیات علیه استبداد میخوانیم:
او موقعی که از اوضاع وخیم مسکو مطلع شد با عجله به این شهر برگشت. سفر دشواری بود و او مجبور شد بخشی از سفر را با دلیجانی که آدمها را با آن حمل میکنند طی کند. هوا به قدری سرد بود که چند پوست گوسفند دور خودش پیچیده بود. باسترانک و اقوامش از سقوط سلطنت و روی کار آمدن دولت موقت و از همه مهم تر احتمال روی کار آمدن یک نظام سیاسی مشروطه قانونمند استقبال کردند. حالا در پی انقلاب، رعایای سابق به شهروندان تبدیل شده بودند و باسترانکها از دیدن چنین تحولی لذت میبردند. پاسترانک به یکی از دوستانش گفت: فقط زمانی را تصور کن که اقیانوسی از خون و چرک شروع کند به پرتو افکنی. جوزفین خواهر پاسترانکبعدها نوشت که برادرش شیفته و مدهوش کاریزمای آلکساندر کرنسکی سیاستمدار شاخص لیبرال و تاثیرگذاری او بر جمعیتی شده بودکه در بهار آن سال در بیرون بالشوی تئاتر تجمع کرده بودند. دولت موقت سانسور کتابها و مطبوعات را ملغی کرد و آزادی تجمعات را برقرار.
پاسترانک بعدها این حس سرخوشیاش را به صفحات رمانش منتقل میکرد. قهرمان دکتر ژیواگو مسحور مردمی است که ناگهان به مسائل سیاسی علاقهمند شدهاند و در مقیاس وسیع شروع کردهاند به بحثهایی که فوقالعاده غنی است و دست کمی از معجزه ندارد. یوری ژیواگو، در بخشی از کتاب ماههای نخست پس از سقوط تزار را این گونه شرخ میدهد: دیروز جلسه ملاقات شبانه را به دقت تماشا میکردم. نمایش شگفتانگیزی بود. مادر ناتوان ما، روسیه بیدار شده است. در یک جا آرام نمیگیرد، خستگیناپذیر میرود و میآید، خستگیناپذیر سخن و باز هم سخن میگوید. تنها آدمها چنین نیستند. ستارگان و درختان هم گرد آمدهاند و پرحرفی میکنند. گلهایی که در شب میشکفند فلسفه میبافند و خانههای سنگی همایش میدهند. این پدیده چیزی از آیین مسیح در بردارد. این طور نیست؟ گویی زمان و عصر حواریون است. سن پل را به یاد دارید که میگفت: به زبانهای گوناگون سخن بگویید و بشارت دهید؛ دعا کنید که موهبت تفسیر هم به شما اعطا شود.این طور به نظر ژیواگو میرسید که سقف تمام روسیه فرو ریخته است.این جنب و جوش سیاسی موجب شد که دولت موقت از نفس بیافتد و نتواند با قاطعیت فرمان دهد. بدترین تصمیمی که دولت موقت گرفت ادامه دادن جنگ بود. مردم از جنگ خسته بودند و صلح میخواستند و این تصمیم دولت مغایر با خواستها و آرزوهایشان بود. بالشوییکها که با طرح شعار « نان، صلح و زمین» توانسته بودند حمایت مردمی را جلب کنند، تحت رهبری لنین به این محاسبه درست رسیدند که هم اینک بهترین زمان بررای غصب قدرت حکومتی است. آنها قیام کردند و انقلاب دوم را در اکتبر به پیروزی رساندند. پاسترناک در دکتر ژیواگو نوشت :« چه عمل جراحی محشری! با یک ضربت هنرمندانه زخمهای متعفن قدیمی را کندن!»
کتاب خودآموز دیکتاتورها
در حال حاضر نزدیک به یک سوم از مردمان جهان تحت سیطره حکومتهای دیکتاتوری زندگی میکنند و به آزادیهای اساسی و حقوق خود دسترسی ندارند. در سالهای اخیر دمکراسی در بسیاری از کشورها تضعیف شده و پسرفت داشته است. بسیاری از اندیشمندان به این مسئله فکر میکنند که چرا دیکتاتوری در یک کشور استقرار پیدا میکند. کتاب خودآموز دیکتاتورها با لحنی طنز و طعنه آمیز به این سوال مهم پاسخ میدهد.
کتاب خودآموز دیکتاتورها اثری از جنس کتاب شهریار ماکیاوللی است. در این اثر مجموعه دستورالعملهایی وجود دارد که با اجرای آنها میتوان به یک دیکتاتور تبدیل شد. در حقیقت خودآموز دیکتاتورها سازوکار تلخ و بیرحمانه این نظامهای سیاسی را برملا میکند. یکی دیگر از نکات مهم این کتاب پرداختن به روابط قدرت در دو دهه ۀغازین قرن بیست و یکم است که در حقیقت به موضوعات روز و جدید اشاره میکند.
خودآموز دیکتاتورها خوانندگان خود را یکی از ژرفترین و غمناکترین وقایع جاری در این دنیا آشنا میکند که آن هم زندگی تحت سیطره حکومتهای اقتدارگرا است. در بسیاری از این کشورها نظامیان یا سیاستمداران پوپولیست تلاش دارند تا اراده خود را به مردم تحمیل کنند. در این اثر ساختار نظامهای سیاسی تمامیت خواه کالبدشکافی میشود. برخی تصور میکنند که خودآوز دیکتاتورها قرار است نقش افراد در استقرار یک نظام دیکتاتوری را بزرگنمایی کند اما اینگونه نیست و این اثر بر روی ساختارها و نهادها تمرکز بسیار بالایی دارد. اما در خودآموز دیکتاتورها نباید به دنبال نظریه پردازی و فلسفه بافی درباره ماهیت نظام دیکتاتوری باشید. این کتاب زبانی ساده و بسیار صریح دارد. کتاب فوق در ۱۳ بخش نوشته شده است که قسمت پایانی آن بیشتر حالت جمعبندی دارد. در این فصلها به فرایند به قدرت رسیدن یک دیکتاتور، شکل گرفتن کیش شخصیت و ساختار حکومت مورد بررسی قرار میگیرند. در ادامه فصلها به صورت جزئیتر به موضوعاتی مانند نیروهای نظامی و امنیتی، اقتصاد و رسانه اشاره دارند.
در بخشی از کتاب خودآموز دیکتاتورها میخوانیم:
اگر بتوانی از طریق انتخابات به قدرت برسی فواید و امتیازات فراوانی برایت دارد. درست است که کار پرزحمت و پرچالشی است اما واقعاً به زحمتش میارزد. انتخابات در روزگار ما بهترین سازو کار برای مشروعیت بخشی به حکومت است. انتخابات نه فقط بازتابدهنده رأی و نظر مردم است بلکه توی دیکتاتور هم اگر در انتخابات پیروز شدی میتوانی با یک ژست بسیار دموکراتمنشانه و فروتنانه بگویی که تسلیم اراده ملت کبیرت هستی و مجبوری این وظیفه تاریخی را در برهه حساس کنونی بپذیری. بنازم به اینهمه فروتتی و چشم و دل سیری! علاوه بر این. میتوانی بر این نکته پافشاری کنی که تغییرات سیاسی بیشتر فقط از طریق انتخاباتی مشابه این رخ خواهد داد. البته تو باید بعداً زمان و پول زیادی – منظورمان پول کشور است – صرف کنی تا در همه انتخاباتهای بعدی بدون نگرانی پیروز شوی. از آنجایی که حضرتعالی از طریق انتخابات روی کار آمدهای, باید بدانی در آینده چه چیزهایی در انتظارت است و باید بتوانی همه رقبا و مدعیانی را که میخواهند از طریق صندوق رأی سرنگونت کنند شناسایی و خطر آنها را خنثی کنی در فصل دوازده همین کتاب در این باره مفصل توضیح دادهایم و بد نیست نگاهی به آن بیندازی. افزون بر همه اینها انتخابات موجب خوشحالی آمریکاییها و اروپاییها میشود و دیگر درخواست تغییر رژیم را در مجامع جهانی مطرح نخواهند کرد. خلاصه انتخابات باعث میشود تا حکومتت مشروعیت یابد و این «مشروعیتی» است که نه مردم کشورت و نه غربیها نمیتوانند هیچ خدشه جدیای به آن وارد کنند. اگر غربیها حکومتت را به رسمیت بشناسند برایشان خیلی سخت خواهد بود که از همکاریهای اقتصادی با کشورت طفره بروند و از سرمایه گذاری در پروژههای اقتصادی مورد علاقهات کنار بکشند. آلبرتو فوجیموری نمونه بسیار خوبی است. او از طریق انتخابات در کشورش پرو به قدرت رسید و با توسل به شیوههای مستبدانهای که در همین کتاب شرح داد شده به حکومتش ادامه داد. هر چند که سرانجام چند اشتباه فاحش کرد که منجر به استعفای خفتبارش شد.دانیل اورتگا در نیکاراگوئه نمونه خوبی است از این که چرا سازوکار انتخابات اینقدر عالی و لذتبخش است. «انقلاب ساندینیستی» به رهبری اورتگا در ۱۹۹۱ که حزب اورتگا حاضر شد به برگزاری انتخابات تن دهد. به مانع برخورد و از حرکت بازایستاد. اورتگا انتخابات را باخت و موقرانه از قدرت کنار رفت؛ حالا کاری به این نداریم که همحزبیهای اورتگا در دقیقه نود هر چیز ارزشمندی را که در کشور وجود داشت مال خود کرده بودند. اورتگا در سه انتخابات بعدی شرکت کرد و هر سه تا را پشت سر هم باخت. تِ در ۲۰۰۶ بخت روی مساعد خود را به اورتگا نشان داد و در انتخابات ریاست جمهوری پیروز شد. ایالات متحده آمریکا زیادی به نیروهای مخالف اورتگا دل خوش کرده و حسابی از آنها حمایت کرده بود. آمریکا اصلا دوست نداشت اورتگای کمونیست آمریکاستیز دوباره در نیکاراگونه به قدرت برسد. به همین دلیل موقعی که اورتگا و حزبش در انتخابات به پیروزی رسیدند. آمریکاییها حسابی سرخورده شدند. پیروزی در انتخابات چنان «مشروعیتی» برای اورتگا به ارمغان آورد که مخالفانش مجبور به سکوت شدند. هیچ دیکتاتوری در عالم نبوده و نیست که نداند این گونه بر کرسی قدرت نشستن چه لذتی دارد!
کتاب امید علیه امید
کتاب امید علیه امید مقدمهای عالی از جانب مترجم خود دارد که آن را به خوبی معرفی کرده است. نادژدا ماندلشتام کتاب امید علیه امید را در سال ۱۹۶۴ نوشت. این کتاب زندگینامه خودنوشت نویسنده و همسرش در دوران حکومت وحشت استالینی است. امکان چاپ کتاب در شوروی فراهم نبود و به همین دلیل دستنوشتههای خانم ماندلشتام پنهانی از شوروی خارج و پس از ترجمه به زبان انگلیسی برای اولین بار در غرب چاپ و منتشر شد. کلمه «نادژدا» در زبان روسی «امید» معنا میدهد و عنوان کتاب اشارهای به همین نکته است. نویسنده در این کتاب خاطرات خود را از زندگی با شوهر شاعرش اوسیپ ماندلشتام در فاصله سالهای ۱۹۳۴ تا ۱٩۳۸ بازمیگوید. اوسیپ در پانزدهم ژانویه ۱۸۹۱ در ورشو متولد شد. شهرت وی در دهه قبل از ملاقات با همسرآیندهاش در ۱٩۱۹ شکل گرفته بود؛ دههای که در کتاب حاضر عمدتا نادیده گرفته شده زیرا نویسنده فقط در باره چیزهایی نوشته که خودش بیواسطه از آنها اطلاع داشته است. پدر اوسیپ، امیل وینامینوویچ ماندلشتام تاجر چرم و مادرش فلورا اوسیپوونا وربلوفسکایا معلم پیانو بود. فلورا زن بافرهنگ و روشنفکری بود که عشق به موسیقی و فرهنگ را به پسرش اوسیپ منتقل کرد.
اوسیپ در سنپترزبورگ بزرگ شد. خانواده او از معدود بهودیان روس بودند که اجازه اقامت در مسکو و سنپترزبورگ را داشتند. این اجازه تنها به بهودیان متشخص و صاحب تخصصهای بالا داده میشد و پدر اوسیپ نیز از زمره همین یهودیان بود.اوسیپ در مدرسه تنیشییف درس خواند؛ مدرسهای که فرزندان معروفترین و بزرگترین خانوادههای روسیه در آن درس میخواندند. در این مدرسه به دانشآموزان مهارتهای علمی و کاربردی و نیز فنون تجاری روز آموخته میشد. فارغالتحصیلان مدرسه جملگی از چهرههای معروف روسیه در نیمه اول قرن بیستم بودند. اوسیپ دو برادر به نامهای آلکساندر (متولد ۱۸۹۲) و یوگنی (۱۸۹۸) داشت. اوسیپ در سال ۱۰۷ پس از به پایان رساندن تحصیلات متوسطه به پاریس رفت و در نزدیکی سوربن اقامت کرد. او سپس در زمستان ۱۹۱۰-۱۹۰۹ برای تحصیل وارد دانشگاه هایدلیرگ شد و بعدها نیز در بازگشت به روسیه مدتی را در دانشگاه سنپترزبورگ به تحصیل پرداخت. اوسیپ ماندلشتام اولین بار با چاپ شعرهایش در مجله آپولون به شهرت رسید. آپولون از مجلات فاخرهنری و ادبی روسیه بود که سلایق هنری روسی را در مقطع آغاز قرن بیستم بازتاب میداد. آپولون همچنین نقش مهمی در معرفی گروهی از شاعران جوان که خود را «آکمئیست» مینامیدند. ایفا کرد. مهمترین این شاعران عبارت بودند از: نیکالای گومیلیوف (شوهر آخماتوواء که در ۱۹۲۱ تیرباران شد). آنا آخماتووا و اوسیپ ماندلشتام این سه نفر با آثاری که ارائه کردند.
مکتب آکمئیسم را از کوتاهی عمر که چنین مکاتب و مجامعی به آن مبتلا بودند. نجات دادند و آن را به یک واقعیت دائمی در تاریخ ادبیات روسیه مبدل کردند. گومیلیوف اولین مجموعه شعرهای ماندلشتام را در ۱٩۱۳ در آپولون چاپ کرد. این کتاب که سنگ نام داشت در ۱۹۱۶ تجدید چاپ شد. ماندلشتام گرچه در ابتدای انقلاب اکتبر همدلیهایی با انقلاب نشان میداد اما هیچگاه نتوانست با حکومت کمونیستی شوروی کنار بیاید. او پس از مشاهده قساوتها و بیرحمیهای بلشویکهاء دریکی از شعرهایش لنین را به «سوگلی اکتبر که در تدارک یوغ قساوت و خبائت برای ماست» تشبیه کرد. ماندلشتام پس از انقلاب بیشتر اوقاتش را در ساحل دریای سیاه گذراند. دومین کتابش, تریستیا در ۱۹۲۲ چاپ شد و همین کتاب در سال ۱۹۲۳ با عنوان تازه کتاب دوم دوباره به زیر چاپ رفت.
ماندلشتام در ۱۹۲۵ مجموعه نثرهای اتوبیوگرافیکش را تحت عنوان هیاهوی زمان به دست چاپ سپرد. سه سال بعد مجموعه شعرهای ماندلشتام. با عنوان شعرهاء چاپ و منتشر شد. این مجموعه علاوه بر اشعار دو کتاب اول شعر ماندلشتام. شامل اشعار ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۵ وی نیز میشد. در همین سال ۱۲۸ چاپ جدید هیاهوی زمان با عنوان تازه مه مصری, به همراه رمان کوچکی که به آن اضافه شده بود به چاپ رسید. سال ۱۹۲۸ با توجه به چاپ این آثار «اوج» دوره کاری ماندلشتام لقب گرفت. علاوه براین ماندلشتام آثاری را هم نوشت که در زمان حیاتش امکان چاپ نیافت؛ مثل گفتگو درباره دانته که آن را در ۱۹۲۰ نوشت اما اولین بار در ۱۹۶۷ به چاپ رسید. دهه سی دهه پاینی برای ماندلشتام بود. و به جرم سرودن شعر هجوآمیزی درباره استالین حاکم قدر قدرت شوروی در شب سیزدهم مه ۱۹۳۴ در آپارتمان مسکونیاش در مسکو و در حضور مهمانش آن آخماتوو بازداشت شد. شعر ماندلشتام در بره ستالین بسیار تندبود و درآن زمان آدمها به خاطر جرایمی بسیار کوچکتر از این به جوخه تیرباران سپرده میشدند. اما استالین در یک ژست متواضعانه از اعدام شاعر منصرف شد و به پلیس مخفیاش دستور داد ماندلشتام را «منزوی کنید اما سالم نگهش دارید». به این ترتیب ماندلشتام به همراه همسرش به جای بد آب و هوایی به اسم چردین تبعید شدند. ماندلشتام در واکنش به شرایط دشوار زندگیاش دست به خودکشی زد اما زنده ماند. بوخارین که از حامیان ماندلشتام بود و هنوز مغضوب استالین نشده بود به نفع شاعر پادرمیانی کرد و خطاب به استالین نوشت: «شاعران همیشه برحق هستند، تاریخ طرف آنها را میگیرد.» استالین سرانجام رضایت داد که شاعر به وارونژ انتقال یابد. وارونژ تبعیدگاه به نسبت راحتتری بود به طوری که ماندلشتام توانست از این به قول خودش «فضای تنفسی» برای سرودن شعرهای تازه استفاده کند؛ شعرهایی که بعدها در ۱۹۸۰ با عنوان دفترهای وارونژ چاپ و منتشر شدند. ماندلشتام در مه ۱۹۳۷ اجازه اقامت در مسکو را پیدا کرد اما جامعه هراسیده پایتختنشین با او همچون طاعونزدهها برخورد میکرد. ماندلشتام حتی در این شرایط نیز آزادانه حرف و نظرش را بیان می کرد و هراسی از تبعات رک گوییاش نداشت. این در حالی بود که استالین از مدتی پیش دست به کار کشتار دستهجمعی مخالفان بالقوه و بالفعلش شده بود.
ماندلشتام سرانجام در دوم مه ۱۹۳۸ برای دومین بار بازداشت و این بار به تحمل پنج سال کار اجباری در سیبری شرقی محکوم شد. اما او از حیث بدنی ضعیفتر از آن بود که بتواند چنین مجازاتی را تاب بیاورد. ماندلشتام به احتمال قوی در ۲۷ دسامبر ۱۹۳۸ در جایی نزدیک ولادیووستوک در سیبری شرقی بر اثر بیماری و گرسنگی درگذشت.
در بخشی از کتاب امبد علیه امید میخوانیم:
ماندلشتام اغلب تکهای از شعر خلبنیکف را تکرار می کرد: «چه چیز عظیمی است کلانتری، آنجا که من با حکومت قرار ملاقات دارم.» اما خلبنیکف به چیز معصومانهتری فکر می کرده – فقط یک بررسی معمولی از اوراق شناسایی یک آواره ولگرد؛ شکل تقریبا سنتی ملاقات حکومت و شاعر قرار ملاقات ما با حکومت در سطح متفاوت و بسیار بالاتری انجام شد. مهمانان ناخوانده ما در تطابق اکید با روال معمولشان بیهیچ حرف و درنگی مشغول تقسیم نقشهایشان شدند. آنها کل پنج نفر بودند – سه مأمور و دو شاهد به اصطلاح شخصی. دو شاهد به محض ورود به خانهمان توی صندلیهای راهرو ولو شدند و به تدریج به خواب رفتند. سه سال بعد در ۱٩۳۷ آنها بیهیچ شکی از فرط خستگی فورا به خواب میرفتند و صدای خروپفشان بلند میشد. هیچ کس نمیدانست که بر اساس کدام ماده قانون به ما این حق داده شده بود که در برابر دیدگان عموم دستگیر شویم. این «حق» اگر برای فرد دستگیرشده هیچ فایدهای نداشت حداقل برای حکومت این فایده را داشت که بگوید هیچ دستگیریای بدون رعایت دقیق رویههای قانونی انجام نمیشود و هیچ کس هرگز نمیتواند ادعا بکند که هیچ فردی در دل شب در غیاب شاهدان و بدون ارائه حکم بازداشت ربوده ی ناپدید شده است.
چنین مفاهیم حقوقیای حقیقتا جای تقدیر و سپاس داشت!شاهد دستگیری افراد بودن تقریبا به یک شغل تبدیل شده بود. در هر مجتمع بزرگ مسکونی دو شاهد حرفهای وجود داشت که مأموران پلیس مخفی, کمی قبل از آغاز عملیات دستگیریشان آنها را از خواب بیدار می کردند و همراه خودشان به خانه فردی که قرار بود دستگیر شود میبردند. در شهرستانها برای هر خیابان یا محلهای دو شاهد حرفهای وجود داشت که مرتب از وجودشان استفاده میشد. این افراد زندگی دوگانهای داشتند؛ کار در روز به عنوان تعمیرکاریا دربان یا لوله کش (لابد برای همین است که شیرهای آب خانههای ما در شوروی همیشه چکه میکند!) و کار در شب به عنوان «شاهد». جماعت مذ کور مجبور بودند غالب اوقات. برحسب ضرورت. تا صبح در خانه فرد متهم بیدار بمانند و «شاهد» تفتیش خانه وی و سرانجام دستگیریاش باشند. دستمزد این آدمها از محل شارژی که ما برای حفظ و نگهداری ساختمان پرداخت میکردیم تأمین میشد؛ هرچند نمیدانم میزان دستمزد آنها برای کار شبانهشان چقدر بود و چگونه محاسبه میشد.
مسنترین مأمور در بین مأمورانی که به خانه ما هجوم آورده بودند مشغول تفتیش محتویات صندوقی شد که کاغذهایمان را درآن نگهداری میکردیم. همزمان دو مأمور جوانتر مشغول جستجوی جاهای دیگر شدند. طرز تفتیش به قدری ناشیانه بود که باعث تعجب آدم میشد. آنها در راستای اجرای دستورالعملهایشان» همه جاهایی را که یک آدم خیلی زرنگ ممکن بود اسناد محرمانهاش را مخفی کند میگشتند: آنها هر کتابی را از قفسه کتابخانه بیرون می کشیدند. لای برگهایش را می کاویدند و زیرچشمی به داخل عطف کتاب نگاه میکردند و شیرازه آن را از هم میدریدند. آنها میز تحریر را حسابی بررسی کردند تا مبادا کشوهای مخفیای داشته باشد. زیر و داخل تشکها و بالشها نیز از جمله جاهایی بود که آنها به دقت تفتیش کردند. اما دستنوشته افتاده بر کف اتاق هرگز توجهشان را جلب نمی کرد. بهترین راه برای پنهان کردن هر دستنوشتهای این بود که آن را مستقیما روی میز ناهارخوری, درست مقابل چشمهایشان بگذاری.
کتاب آکواریومهای پیونگ یانگ
کانگ چول هوان در کتاب آکواریومهای پیونگیانگ قصه واقعی زندگی خود را تعریف میکند. این مرد جوان زاده پیونگیانگ در کره شمالی، زمانی که نه سال بیشتر نداشت. همراه دیگر اعضای خانواده خود (مادربزرگ, پدر عمو و خواهرش) محکوم شد به اقامت در یکی از اردوگاههای کار اجباری در کره شمالی. جرم این خانواده. «خطای بزرگی» بود که پدربزرگ کانگ چولهوان، یکی از مدیران بلندپایه حکومت کمونیستی کره شمالی، مرتکب شده بود. کانگ چولهوان و خانوادهاش پس از تحمل ده سال سختیهای اردوگاه آزاد شدند. اما این مرد جوان کرهای دو سال بعد از آزادیاش تصمیم گرفت از کره شمالی فرار کند زیرا به اتهام گوش دادن به رادیوهای غیرمجاز در آستانه دستگیری و اعزام دوباره به اردوگاه کار اجباری بود. کانگ چولهوان سرانجام از طریق چین به کره جنوبی گریخت. وی یکی از معدود جان به در بردگان از اردوگاههای کار اجباری در کره شمالی است که موفق شده صدای خود را به گوش جهانیان برساند. ابعاد فاجعهای که کانک چولهوان در کتاب خود توصیف می کند فراتر از حد تصور است. حتا در نظامهای اردو کاهی استالین اصل فردیت کیفرها به طور نسبی رعایت میشد و مجازات تمامی افراد خانواده رویه غالب نبود. اما در کره شمالی امروزی تمامی اعضای خانواده به خاطر جرمی که یکی از اعضای خانواده مرتکب شده. مجازات میشوند. در این نظام حتا کودک نوزاد هم مجرم و مقصر است چرا که تصور میشود خون ضد انقلابی در رگهایش جاری است.
آکواریومهای پیونگ یانگ در ابتدا سال ۲۰۰۰ به همراه پیر ریگولت به زبان فرانسوی نوشته شد. ترجمه آن به زبان انگلیسی در سال ۲۰۰۱ صورت گرفت. این اثر جنجالی سر و صدای زیادی ایجاد کرد زیرا برای اولین بار بود که درباره تجربه اردوگاههای کار اجباری در کره شمالی سخن میگفت. هیچ آمار دقیقی از تعداد جانباختگان ساکن در این اردوگاهها نیست. این کتاب علاوه بر پرداختن به زندگی در اردوگاه دوران کودکی نویسنده را نیز مرور میکند.
در بخشی از کتاب آکواریومهای پیونگ یانگ میخوانیم:
ثروت و رفاه نسبی خانواده من فقط به خاطر موقعیت اجتماعی پدربزرگ و مادربزرگم نبود. یکی از دلایل اصلی پولدار بودن آنها این بود که مدتی در ژاپن کار و زندگی کرده بودند. مادربزرگم اولین نفر در خانواده ما بود که در تبعیدی خودخواسته عارم ژاپن شده بود. او در منتهیالیه جنوبی شبهجزیره کره, در جزیره چه جوث متولد شده بود. این جزیره به خاطر هوای طوفانی. اسبها و منش شخصیتی عجیب زنهایش مشهور است. احتمالا در تصاویر تلویزیونی» زنهای این جزیره را دیدهاید که لباس غواصی به تن در کف اقیانوس ماهیهای صدفدار شکار می کنند. و این در حالی است که شوهرانشان همزمان در خانه به کار نگهداری و مواظبت از بچهها مشغولند.در نقشههای قدیمیتر اسم این جزیره را کولپارت ذکر کردهاند. ظاهرآً این نام فرانسوی را چند قرن پیش میسیونرهای فرانسوی روی این جزیره تازه کشف شده گذاشته بودند. این جزیره, خواه کول پارت نامیده شود خواه چهجو بررگترین جزیره بین انبوه جزایری است که درآبهای ساحلی کره امتداد یافتهاند. جزیره چهجو در سالهای اخیر توسعه بسیاری یافته و به یک مرکز توربستی عمده تبدیل شده است. چه جو در حال حاضر محبوبترین مکان برای زوجهای تازه ازدواج کرده کره جنوبی است؛ یک مکان ایدئال برای گذراندن ماه عسل. با این حال در دهه سی قرن بیستم زندگی در جزیره چه جو بسیار دشوار بود. بیشتر جمعیت جزیره برای یافتن کار در شهرهای امپراتوری ژاپن به این کشور مهاجرت میکردند. کره در آن زمان, یکی از مستعمرههای امپراتوری ژاپن بود؛ استعماری که از ۱۹۱۰ تا پایان جنگ جهانی دوم به طول انجامید.
مادربزرگم سومین دختریک خانواده فقیر بود. غذای معمول آنها سیبزمینی شیرین بود که گاه خوراک ماهی هم به آن اضافه میشد. او در سیزدهسالگی جزیره زادگاهش را به سوی ژاپن ترک کرد.
ظاهرا بچه باهوش و زرنگی بود. مادربزرگم با چهرهای خندان به من گفت: «وقتی دوازده سیزده سال بیشتر نداشتم پدرم همیشه این جمله را خطاب به من تکرار می کرد: حیف. اگر پسر بودی میتوانستی واقعاً برای خودت کسی بشوی.»
او تک و تنها به راه افتاد. هدفش این بود که کاری دریک کارخانه نساجی در شهر کیوتو پیدا کند. اما به زودی مشخص شد که برای گرفتن شغل به اندازه ۲/۵ سانتیمتر کم آورده است.کارخانهدارهای ژاپنی اجازه نداشتند افراد زیر سیزده سال را استخدام کنند و از آنجا که دخترها فاقد شناسنامه بودند, لذا صاحب کارخانه نساجی صرفاً از روی قد دخترها سنشان را تعیین می کرد.
کارخانهدار به مادربزرگم که با توجه به سنش اند کی کوتاهتر به نظر میرسید گفت که فعلا برود و مدتی بعد که قدش اندکی بلندتر شد به کارخانه برگردد. اما مادربزرگم نمی خواست به کره بازگردد. او مدتی در خیابانها دست به گدایی زد و شبها در خوابگاه کارخانه نزد تعدادی از کارگرهای هموطنش که وی را زیر بال و پر خود گرفته بودند خوابید. او به من می گفت غذایش در کیوتو اغلب کله مرغ و خروس بود. مرغ فروشیهای شهر کلههای این حیوانات را که زائد و دورریختنی بود به افراد فقیر میدادند و مادربزرگم از همین طریق شکم خود را سیر می کرد البته وقتی مادربزرگم اینها را برایم تعریف میکرد این احساس را داشتم که خوردن کله مرغ و خروس کار خیلی سخت یا ناگواری نیست. مادربزرگم یک سال به همین شیوه در کیوتو زندگی کرد تا این که یکی دو سانت بر قدش افزوده شد و عاقبت توانست در کارخانه نساجی مشغول به کار شود. کار او سخت و دشوار بود, اما به آن علاقه داشت. او از این که اولین دستمزدش را گرفت و توانست بدهی دخترهایی را که به وی کمک کرده بودند
بپردازد. احساس غرور می کرد. او مابقی پول دستمزدش را برای خانواده خود در جزیره زادگاهش میفرستاد.جنبش سوسیالیستی در ژاپن و به ویژه بین معلمان رو به رشد بود. بنابراین جای تعجب نبود که مادربزرگم اولین بار از طریق معلمهای کلاسهای شبانهاش با آموزههای سوسیالیستی آشنا شد.مادربزرگم دانشآموز باهوش, کوشا و کنجکاوی بود. بسیاری از معلمهایش به او توجه نشان میدادند. آنها از طریق بحث کردن با مادربزرگم سعی میکردند این دختر جوان صادق را به سوسیالیسم علاقهمند کنند. مادربزرگم در بیست سالگی به «حزب کمونیست ژاپن» پیوست. او در همین زمان با شوهر آیندهاش که مثل او زاده جزیره چهجو بود آشنا شد. پدربزرگم بزرگترین فرزند از سه فرزند خانوادهاش بود. او در پانزدهسالگی تحت فشار والدینش مجبور شد با دختری تقریباً همسن و سال خودش ازدواج کند. پدربزرگم برای فرار ازاین ازدواج اجباری به ژاپن گریخت. این دو جوان هرگز عاشق هم نبودند و ازدواجشان به سرعت رو به نابودی گذاشت. شکست در زندگی زناشویی باعث شد پدربزرگم تصمیم بگیرد همسرش را نزد والدینش بگذارد و خودش به ژاپن بگریزد. بنا به یک سنت کنفسیوسی که بهنوعی تا دوران حاضر نیز تداوم یافته. یک زن ازدواج کرده حتا اگر از شوهرش هم جدا شود یا طلاق بگیرد. بازباید نزد خانواده شوهرش باقی بماند و با آنها زندگی کند. چنین زنی اگر تلاش کند که نزد والدین خود بازگردد به احتمال بسیار زیاد مورد پذیرش آنها قرار نخواهد گرفت.
کتاب حرمسرای قذافی
معمر قذافی به مدت ۴۲ سال به شکلی مستبدانه بر کشور لیبی حکومت کرد و جنایات فراوانی را انجام داد تحت تاثیر بهار عربی و حمایت نظامی تعدادی از کشورهای غربی در نهایت حکومت معمر قذافی سرنگون شد و پس از جنگی فرسایشی در نهایت این دیکتاتور توسط نیروهای مخالفش کشته شد. کتاب حرمسرای قذافی به قسمتی تاریک از زندگی این دیکتاتور میپردازد. حرمسرای قذافی زندگینامه او نیست بلکه به ما میگوید که دیکتاتور سابق لیبی چگونه با استفاده از امر جنسی و تجاوز، بر دیگران تسلط داشته است. در حقیقت او تعرض جنسی را ابزاری برای استیلا بر دیگران ساخته بود. این دیگرتن طیف وسیعی از انسانها را شامل میشدند از بردگان جنسی ساکن در حرمسرا تا رقبای سیاسی بالقوه و بالفعلاش.
قذافی در این کتاب تصویری هولانگیز و ترسناک را دارد. به عبارت بهتر او را نمیتوان یک دیکتاتور متعارف دانست. افشای تعرضهای جنسی قذافی که ماهیتی سیستماتیک داشت پس از پیروزی انقلاب توسط آنیک کوژان افشا شد. این نویسنده به خاطر تحقیق درباره این جلوه تاریک از زندگی دیکتاتور لیبی، چندین جایزه بین المللی را نصیب خود کرده است.
در بخشی از کتاب حرمسرای قذافی میخوانیم:
دختر همسفرم گفت: « عاقبت به طرابلس رسیدیم!» او به قدری از دیدن خانههای شهر خوشحال و خرسند شده بود که یک جورهایی قوت قلب پیدا کردم. دختر دیگری گفت: «دیگر حالم از سرت به هم میخورد!» معنا و مفهوم حرفها و اشاراتشان را درست نمیفهمیدم اما گوشم به آنها بود. حواسم را حسابی جمع کرده بودم تا ازبین حرفهایشان کوچکترین اطلاعاتی را که ممکن بود از دهانشان بیرون بپرد قاپ بزنم. تقریباً چهار ساعت با سرعت خیلی زیاد رانده بودیم. ماشینهای دیگر به محض مشاهده قافله موتوری ما کنار زده بودند تا ما بیهیچ مانعی از جادهها عبور کنیم. حالا شب شده بود و توده بههمریخته و درهم برهم خیابانهای پایتخت, همراه برجها و چراغهایش. از دور نمایان بود.سرعت ماشین ناگهان کم شد وارد دروازه بزرگ یک محوطه عظیم برج و بارودار گذشتیم. سربازان به حالت خبردار ایستادند اما حالت آرام دخترها در ماشین گویای آن بود که احساس میکنند دارند به خانه برمیگردند. یکی از آنها خیلی ساده به من گفت: «این جا بابالعزیزیه است.»
البته من با این اسم آشنا بودم. مگ کسی هم در لیبی بود که این اسم به گوشش نخورده باشد؟ اینجا مکان اعمال قدرت بر کل ملت بود؛ اینجا اقامتگاه سرهنگ قذافی*” بود. بابالعزیزیه در زبان عربی یعنی: «دروازه پر زرق و برق.» این قلعه با شش کیلومتر مربع مساحت در حومه جنوبی طرابلس قرار دارد. اما در ذهن مردم لیبی, این نام در درجه نخست سمبل ترس و وحشت است. یکبار پدرم مرا به دیدن دروازه عظیم «بابالزیزیه». که تصویر مظیم و غولآسای قاند اعظم برآن نصب بود, برد دیواری به درازای چندین کیلومتردورتدور محوطه را احاطه کردهبود.به مفز هیچ کسی خطور نمی کرد حتی از کنار این دیوار بگذرد. اگر کسی این کار را میکرد به جرم جاسوسی دستگیر میشد یا از آن بدتر ممکن بود در جا با گلولههای نگهبانان مسلح از پا درآید. شنیده بودم یک راننده تاکسی بدشانس ماشینش درست کنار دیوار پنچر شده بود و این آدم بیچاره حتا فرصت نکرده بود از ماشینش پیاده شود و لاستیک یدکی را از صندوق عقب درآورد. چون نگهبانان با شلیک موشک ماشینش را منفجر کرده بودند. استفاده از موبایل در اطراف «بابالعزیزیه» ممنوع بود و با متخلفان به سختی برخورد میشد.
ما از دروازه اصلی گذشتیم. وارد محوطهای شدیم که به نظرم خیلی بزرگ میآمد. ردیفهای ساختمانهای بیروح با پنجرههای کوچک که بیشتر شبیه شکاف بود. به اقامت سربازان و نگهبانها اختصاص داشت. چمنزارها, درختان نخل, باغها, شترهای یک کوهانه. ساختمانهای ساده و بیپیرایه و چندتایی وبلاهای پنهان شده در پشت درختان و گیاهان. این مکان بجز درهای امنیتی پایانناپذیرش که ما پشت سر هم از آنها عبور می کردیم و مجموعهدیوارهایی که شکل ظاهریشان برایم نامفهوم بود. به نظرم چندان هولناک نمیرسید. مبرو که بلافاصله در برابرم پدیدار شد. طوری رفتار می کرد انگار کدبانوی خانه است. «یالله بجنب! لوازمت را داخل اتاقت بگذار.» دنبال دخترهای دیگرراه افتادم. از ورودی سیمانی که شیب ملایمی داشت گذشتیم و بعد. از چند پله با رفتیم و از درگاه فلزیاب گذشتیم. هوا سرد و بسیار مرطوب بود. در واقع» ما در زیرزمین بودیم. آمال دختری که در ماشین کنارم نشسته بود به اتاقی بدون پنجره اشاره کرد و گفت: «این اتاق تو خواهد بود.» وارد اتاق شدم. دیوارهای اتاق با آینه تزئین شده بود؛ معنایش این بود که هرگز نمیتوانستی از انعکاس تصویر خودت فرار کنی. دو تخت باریک در دو طرف اتاق قرار داشت. درست روبروی هم؛ با یک میز تلویزیون و یک حمام کوچک در جنب اتاق. دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم. اما خوابیدن ناممکن بود. تلویزیون را روشن کردم و در حالی که به آوازهای مصری گوش میدادم. در سکوت شروع کردم به گریستن.
اواسط شب. آمال به اتاق آمد. «زودباش, لباس قرمز خوشگلت را بپوش! باید دوتایی بریم خدمت قائد اعظم.» آمال واقعا یبا بود. من همان لباس قرمزی را که او گفته بود پوشیدم. بعد. از پلههای باریکی که درست سمت راست اتاقم بود و قبلا هیچ توجهی به آن نکرده بودم بالا رفتیم و جلوی در اتاق خواب ارباب که درست بالای اتاقم فارداشت. رسیدیم. اتاق ۳ بود که بخشی از آن آینه کاری شده بود. تختخواب ارباب از نوع تختهای عظیم سقفدار بود که با توری قرمز تزئین شده بود؛ درست مثل تختهای سلاطین هزارویک شب. یک میز گرد. چند قفسه حاوی تعدادی کتاب. دیویدی و مجموعهای از شیشههای عطر که قذافی عادت داشت ازآنها به گردنش بمالد, همراه میزی با یک کامپیوتن از دیگراشیای داخل اتاق بود. روبروی تختش یک در کشویی وجود داشت که به حمام با جکوزی بزرگ باز میشد. آه فراموش کردم – کنار میز گوشهای از اتاق اختصاص به نماز داشت با تعدادی از قرآنهای خطی بسیار پرزرقوبرق و گرانقیمت. من مخصوصاً این را یادآور شدم چون برایم جالب بود؛ هرگز قذافی را در حال نماز ندیدم. هرگز. بجزیکبار در آفریقا که دریک اجلاس مهم عمومی در شرایطی قرار گرفت که مجبور شد نماز بخواند.
کتاب بایگانی ادبی پلیس مخفی
با به قدرت رسیدن استالین، فصل جدیدی در اتحاد جماهیر شوروی رقم خورد. در این دوران بسیاری از شهروندان روسیه صدمه دیدند و تحت نظارتهای شدید قرار گرفتند. هنوز از تعداد دقیق کسانی که در اردوگاههای کار اجباری جان خود را از دست دادند اطلاعی در دست نیست و صرفا میتوان به برآوردها و تخمینها اتکا کرد. قربانیان دوران وحشت استالینی طیف وسیعی از شهروندان را شامل میشدند. بسیاری از آنها خود از اعضای حزب کمونیست و از همقطاران انقلابی استالین بودند اما اتهام خیانت دامن آنها را نیز گرفت. به عبارت بهتر میتوان گفت که هیچ یک از بخشهای جامعه از گزند سیاستهای استالین در امان نبود. کتاب بایگانی ادبی پلیس مخفی به برخورد دستگاه استالین با ادیبان و نویسندگان میپردازد. در این دوران برخی از نویسندگان روسی سر از اردوگاههای کار اجباری درآوردند اما تعداد بیشتری از آنها ممنوعالکار شدند و تحت فشارهای گوناگون قرار گرفتند. از سوی دیگر استالین تلاش داشت تا نوع نگاه خود را در هنر و ادبیات غالب کند. در این کتاب جزئیات هولناک و شگفتآوری از مواجه استالین با نویسندگان وجود دارد. سانسور در این دوران با جدیت انجام میشود و کوچکترین و ملایمترین انتقادها تبعاتی ترسناک و غیر قابل بازگشت برای نویسنده به همراه دارد. همزمان این دستگاه تلاش میکند تا نویسندگانی که مرعوب شدهاند یا ترجیح دادهاند مجیزگوی قدرت باشند را به کار بگیرد.
به نظر میرسد که بیش از دو هزار نویسنده روس قربانی خودکامگی استالین شدهاند. این کتاب توسط ویتالی شنتالینسکی نوشته شده است. در این کتاب با دستگاهی جهنمی، هراس انگیز و زورگو مواجه میشویم که با قدرت تمام تلاش میکند ادبیات را مهار کند و تحت سلطه خود قرار دهد.
در بخشی از کتاب بایگانی پلیس مخفی میخوانیم:
رفیق آندربیف لطفاً به اتفاق کا گ ب درخواست رفیق یاکوفلف در باره عودت دستنوشتههای افرادی را که طی سالهای کیش شخصیت” سرکوب شدهاند بررسی و مرا از نتایج پایانی مطلع کنید. از من دعوت شد با یوری ورچنکو دبیر سازمانی اتحادیه نویسندگان صحبت کنم. برای اولین بار به خانه معروف خیابان واروفسکی قدم گذاشتم. این همان خانهای است که در رمان جنگ و صلح تولستوی از آن به عنوان «خانه راستوفها» نام برده شده و همه خصوصیاتش وصف شده است. حالا دفاتر اتحادیه نویسندگان در این خانه قرن هجدهمی مستقر بود.
بر کسی پوشیده نبود که ورچنکو همه امور مربوط به اتحادیه نویسندگان شوروی را شخصاً کنترل میکرد. صحبت از این بود که ورچنکو در واقع یک سرگرد کاگب است. در ظاهر بدلی یک نویسنده. اما این شایعهای بود که فقط لوبیانکا می توانست انکار یا تکذیبش کند. در هر حال نویسندگان عضو اتحادیه برای حل مشکلاتشان بیشتر تمایل داشتند با ورچنکو دیدار کنند تا با ولادیمیر کارپوف دبیر اول اتحادیه نویسندگان. علاوه بر این از کارپوف سختتر میشد قرار ملاقات گرفت تا از ورچنکو زبرا کارپوف سرش خیلی شلوغ بود و به ندرت در اتحادیه آفتابی میشد؛ او یا مشغول نوشتن رمان های جنگی بود یا مسئول شرکت در جلسات دولتی.
ورچنکوی چاق و رنگپریده ناخوشاحوال به نظر میرسید. سیگار پشت سیگار می کشید و گه گاه به جای روشن کردن سیگار بعدی قرصی به دهانش میانداخت و آن را میجوید.
ورچنکو گفت: «ایدهُ خوبی است. اما چرا درخواست شما فقط خطاب به شعبه مسکوی اتحادیه نویسندگان است؟ همکار عزیزم. کل کشور تکتک جمهوریهایش از سرکوبها رنج بردند. کمیسیون پیشنهادی شما باید یک کمیسیون سراسری باشد!
استدلالش را قبول کردم.
بولات اوکادجاوا شاعر و نویسنده یکی از اولین کسانی بود که از تشکیل چنین کمیسیونی حمایت کرد. گروه کوچکی از نویسندگان در خانه دلباز و زیبای اوکادجاوا در مسکو گرد هم آمدند تا درباره کار هایی که باید میکردند. بحث کنند. یکی از این نویسندگان آناتولی ژیگولین شاعر بود که تجربه اقامت در اردوگاه کار اجباری را داشت. او را در نوجوانی در پی پایان جنگ جهانی دوم به اردوگاهی در کولیما فرستاده بودند. اولگ والکوف هم حضور داشت. والکوف تقریباً مسنترین نوبسنده شوروی به شمار میرفت. او بیست و هفت سال از عمر طولانی خود را در اردوگاههای کار اچباری گذرانده بود. ما به چند نویسنده دیگر زنگ زدیم و حمایت آنها را از تشکیل کمیسیونی سراسری جهت کشف و عودت دستنوشتههای مصادرهشده نویسندگان بازداشتی کسب کردیم: کامل اکراموف ویوری داویدوف که هر دو مدتی را در اردوگاهها سپری کرده بودند. و یوری کاریاکین”” روزنامهنگار و متخصص ادبی که گرچه هرگز زندانی نشده بود. اما بارها با مقامات حکومتی درگیری پیدا کرده بود.
جمع تصمیم گرفت یک کار گروه تشکیل دهد. همه موافق بودند که این مهمترین اقدام است. فقط تردیدی وجود داشت: آیا دسترسی به بایگانیهای محرمانه لوببانکا ممکن بود؟ آیا هیچ نوع گفتگویی میان نویسندگان و کسانی که آنها را تا زمان حاضر تحت رصد و شنود قرار داده و موجب آزار و اذیتشان شده بودند امکانپذیر بود؟
ما در باره موضوع دیگری نیز بحث کردیم. چگونه امکان داشت نویسندگان دموکرات دوآتشه که بارها به صورت رسمی مخالفت خود را با سیاستهای اتحادیه نویسند گان ابراز کرده بودند. حاضر بههمکاری با نوبسندگانی شوند که اداره این اتحادیه را بر عهده داشتند؟ دسته اخیر دیوانسالاران کمونیستی بودند که همچنان بر اصول گرایی خود تأکید داشتند. حذف یا نادیدهانگاری آنها ناممکن بود. هنوز این تصور وجود داشت که انجام هیچ کاری بدون کسب موافقت آنها امکانپذیر نیست.