متال گیر سالید ۲؛ آیا اطلاعات یک فرم جدید از حیات است؟
آزمون تورینگ
«اگر بشر میفهمید تکنولوژی تقریبا در ید اوست، حتما به دستش میآورد. نه اینکه این عملی غریزی است؟» — موتوکو کوساناگی (Motoko Kusanagi)، شبح درون پوسته (Ghost in the Shell)
هیدئو کوجیما در این بخش از دیالوگها دارد به چیزی اشاره میکند که علومهای مربوط به حوزهی روانشناختی و ذهن تاکنون درگیرش بودهاند. بعد از اینکه رایدنْ اسنیک را درون آرسنال گیر پیدا میکند، پیغامهای عجیبی از کلنل کمپبل میگیرد و از اتاکان دربارهی محل اختفای او میپرسد، ولی به نظر میرسد رایدن تمام این مدت از یک هوش مصنوعی دستور میگرفته است:
اتاکان: رایدن؟ دربارهی همین کلنل که میگفتی — فهمیدم کجاست.
رایدن: کجا؟
اتاکان: درون آرسنال.
رایدن: یعنی …؟
اتاکان: همهی احتمالات رو بررسی کردم، ولی دنبالهی همهی سرنخها به آرسنال گیر برمیگرده و ریشهی سیگنال اونجاست. و، از پروتکل [-ای که برای] رمزگذاری پیامهاش استفاده میکنه دقیقا همون پروتکلی هست که هوش مصنوعی خود آرسنال گیر، این بهاصطلاح GW، استفاده میکنه.
رایدن: … و این دقیقا قراره چه معنیای داشته باشه؟
اتاکان: فکر کنم یعنی، تا حالا داشتی فقط با یک هوش مصنوعی حرف میزدی.
رایدن: این غیرممکنه!
اتاکان: نمیشه گفت که کلنل دقیقا همون GW هست. GW احتمال زیاد صرفا فعالیت بخش خفتهی قشری مغزت رو شبیهسازی میکرد. به این صورت که سیگنالهای نانوماشین تو رو این مدت دستکاری کرده بود. کلنل در واقع ساختهی ذهن خودته، و نتیجهی انتظارات و تجاربی که از قبل داشتی و حالا در قالب کاراکتری به نام کلنل سرهمبندی شده بود…
رایدن: دیوانگیه.
اتاکان: ولی احتمالا حقیقت همینه. ویروس [-ای که] آپلود کردیم داره روی هوش مصنوعی GW اثر میذاره، و برای همین کلنل رفتار و کلام عجیبی از خودش نشون میده.
رایدن: همهی اینها یعنی توهم بود؟ همهی کارهایی که تا حالا انجام داده بودم…؟
چیزی که اینجا خوانده میشود به همان بحث آزمون تورینگ اشاره دارد؛ آزمونی که اگر یک ماشین از آن سربلند بیرون بیاید میتوانیم نتیجه بگیریم که شاید ماشین هم قوهی تفکر دارد، و یک جورهایی هوشمند است. مشکل اصلی بر سر تعریف هوشمندی چنین ماشینی، این است که ما موجوداتی نیستیم که بتوانیم عینا همهچیز را بررسی کنیم. پس نمیتوانیم به احساسات و شهود خود برای تعریف زنده یا مرده بودن یک ابژه اعتماد داشته باشیم. انسان عموما به اشیای ساکن هم جانبخشی میدهد و صفات انسانی به او نسبت میدهد، و فرقی ندارد کامپیوتر باشد یا یک حیوان. فقط کافی است تا تعدادی «نشانه» ببینیم. با این حال مطمئن نیستیم که آیا آنچه فرد بهعنوان فرآیند درونی ذهن خود میداند نیز همانقدر به «تفکر و هوشمندی» که به دیگر چیزهای جهان نسبت میدهد هم شباهت دارد یا نه. ترل مایدانر (Terrel Miedaner) این موضوع را بسیار عالی در رمان «روح آنا کلین» بررسی میکند. آلن تورینگ (۱۹۱۲-۱۹۵۴) بازیای را در این خصوص مطرح کرد: «بازی تقلید»، که توضیح آن بسیار خواندنی و شفاف است و بسیار پیشنهاد میشود که نگاهی اجمالی به آن و دیدگاههای مخالفش انداخته شود. در بازی تقلید شما سه مشارکتکننده دارید: یک مرد، یک زن و یک بازجو که جنسیتش مهم نیست. همهی آنها در اتاقهای جداگانهای هستند و فقط با یک تلهتایپ (دورنگاره) میتوانند با هم ارتباط برقرار کنند. بازیکن مونث سعی میکند بازجو را قانع کند که یک زن است. در همین حال، بازیکن مذکر باید تمام زورش را بزند تا ثابت کند اصلا مرد نیست. بازجو هم آزاد است هر سوالی بپرسد: دربارهی شخصیت آنها، ریاضیاتشان، امیالشان، ظاهر جسمیشان و غیره.
حالا فرض کنید که بازیکن مرد را برداشته و او را با یک ماشین جایگزین کنیم. پس حالا در بازی یک ماشین، یک انسان و یک بازجو داریم. ماشین تلاش میکند تا به بازجو ثابت کند یک انسان است، و بازیکن انسان هم تلاش میکند تا ثابت کند که انسان واقعی خودش است و نه بازیکن دیگری. هدف در اینجا این است که، به قول خود تورینگ، «آیا بازجو در تشخیص اینکه کدام یک از آنها ماشین است همانقدری خطا میکند که گویی میخواست در بازی قبلی تشخیص دهد کدام یک از آنها مرد یا زن هستند؟»
همانطور که در مکالمهی بالا میتوانید ببینید، کاراکترهای کلنل و رز [که هوش مصنوعی یا ماشین هستند] فاتحانه از این آزمون سربلند بیرون آمدند و رایدن [بازیکن انسان] را در اینکه آنها نه ماشین بلکه انسان هستند، فریب دادند. گرچه این اولین باری نیست که «ماشین آگاه» در یکی از بازیهای کوجیما دیده میشود (متال گیر MK II در اسنچر و خود اسنچرها را اگر فاکتور بگیریم). البته با توجه به اطلاعاتی که خود بازی میدهد درست نیست که آنها را به معنای واقعی کلمه یک ماشین یا هوش مصنوعی حساب کنیم. اما سوال اصلی این است: چه چیزی موجب ساخت چنین سیستمهای پیچیده میشود؟ به صرف اینکه با محیط تعامل پیدا کند، مدلی از واقعیت داشته باشد، آن را ویرایش کند و به بقای خویش ادامه دهد؟
تکامل بیولوژیکی (GENE)
پاپتمستر: بهعنوان یک نوع حیات هوشمند، هماکنون اعلام میکنم که خواستار پناهندگی سیاسی هستم. آراماکی: این چیه؟ یه جور جوک؟ ناکامورا: مسخرهست! این برای خود-نگهداری صرفا برنامهریزی شده! پاپتمستر: شاید بتوان گفت که خود DNA چیزی جز یک برنامه نیست، که طراحی شده تا فقط خود را حراست کند…
— شبح درون پوسته
اولین نسخهی متال گیر سالید با این سوال دستوپنجه نرم میکرد: «انسان تا کجا با ژنهای خود تعریف میشود؟» طبعا مضمون شمارهی دوم هم در تکمیل همین سوال میپرسد: «انسان تا کجا با اطلاعات تعریف میشود؟» برای فهم اینکه این سوالات ما را به کجا رهنمون میکنند، باید نخست به فرآیند «تکامل» نگاه کنیم. در بندهای پیش رو سعی خواهم کرد تا دیدگاه خودم را از تکامل [داروینی] شرح دهم، که تحت تاثیر مطالعهی «الگوریتمهای ژنتیکی» (Genetic Algorithms)، شبکههای عصبی و دیگر منابعی است که خواندم.
ما فرایندی به نام «انتخاب طبیعی» را یاد گرفتهایم، فرآیندی که تصمیم میگیرد آنها که از همه قدرت و انطباقپذیری بیشتری نشان میدهند بیشتر زنده میمانند. طبیعت از این روش و ارگانیسمها از زور بازویشان استفاده میکنند تا در همهی جهات اکتشاف کنند تا ببینند کدام روش بهتر از همه آنها را با محیط منطبق میکند. یک گونهی جانوری و ساختار دیانای او طالب تغییر نیست. پس به مولفهی جدیدی نیاز است تا این تغییر را عملی کند: جهش. در برخی از رویدادها، اطلاعاتی از دیانای جهش مییابد و ویرایش میشود و ماحصل آن موجودی میشود که در بخش بهخصوصی عوض شده است. این موجود حالا از موجودات قبلی متفاوت است [و کپی برابر اصل پدر و مادر خود نیست]. این تغییر نه خوب است و نه بد، ولی فرض کنیم این تغییر باعث شده تا آن موجود بر دیگران برتری یابد، یا امکان دهد تا در آن محیط مدت بیشتری زنده بماند. این شرایط شانس زادوولد او را افزایش میدهد، و این بهاصطلاح «خطا»ای که تصادفا در ژن او ایجاد شده بود به فرزندانش هم منتقل میشود. اما گاهی این جهش به نفع موجود نیست بلکه بدتر شانس او را برای انطباق و بقا پایین میآورد و متعاقبا شانس اینکه این ژن به نسل آینده برسد هم کمتر میشود. اگر به این فرآیند بنگریم، نه فقط در مقیاس فردی بلکه در کل گونهی جانوری، به مرور زمان این جهشها در سطح گونه بیشتر و بیشتر خواهد شد. سرانجام برآیند همهی این جهشها با هم ترکیب شده و به دیانای به شکلی که امروز هست میرسیم.
ریچارد داوکینز در کتاب «ژن خودخواه» خود این فرآیند را از زمان «سوپ آغازین» [یعنی دریاها] بهطرز عالی توضیح میدهد. او در این کتابْ کلمهای را ابداع کرد که در بخش بعدی به کرات از آن استفاده میشود. این نظریه میگوید آن شرایطی که پراکنش آمینو اسیدها را فراهم کرد، متعاقبا به مولکولهای باثباتتری شکل خواهد داد. با گذشت زمان، یک مولکول به مرحلهای میرسد که میتواند خود را «تکثیر» کند، و نسخهای کپی خود بسازد. به علت این خصوصیت، این مولکول خود را با سرعت زیادی همهجا پراکنده میکند. اما، نمیتوانیم بگوییم که این کپیها بینقص هستند، چون بالاخره جهشهایی در آنها ایجاد خواهد شد. از اینجا به بعد میتوانیم متوجه شویم که چرا این ارگانیسمهای ساده باعث شکلگیری ارگانیسمهای پیچیدهی امروزی شدند.
در این فرآیند، به طیف گستردهای از گونههای مختلف میرسیم که همه در رقابت با یکدیگر هستند و در بقا هم بیش از پیش ماهر میشوند. اما، این پروسه دقیقا چه چیزی پالوده شده و صیقل خورده است؟ کار این اطلاعات فقط ساخت پیکرهی ارگانیسم نیست، بلکه دستورالعملهای سادهای در موجود قرار میدهد که به آن غریزه میگوییم. با این غریزه است که ارگانیسم به شرایط مختلف میتواند واکنش سریع نشان دهد. ولی خود این غرایز از کجا آمدهاند؟ خب، در برخی از آنها یک سیستم عصبی ساخته شد، و مثل هر ارگان دیگری، ارگانیسمهایی که بهترین غرایز در آنها کدگذاری شده بود بیشتر زنده ماندند و بیشتر هم توانستند خود را تکثیر کنند. یک چیزی که باید یادمان باشد این است که این سیستم دربارهی اینکه قدم بعدیاش چیست آگاهانه تصمیم نمیگیرد، یا دنبال پیشرفت نیست، صرفا اتفاق میافتد چون ثبات و تکثیر کردن خود هدف نهایی اوست. چگونه میشود این فرآیند را از اینی که هست پیشرفتهتر کرد؟ اگر ارگانیسم بتواند یک محیط را مدلسازی کند، میتواند برای شرایطی مهیا شود که بهطور غریزی حلشدنی نیستند. بنابراین، موجوداتی تکامل یافتند که میتوانستند محیط خود را شبیهسازی کنند. این به چه معناست؟ اگر مدلی از محیط حاضر باشد، پس مدلی از خود ارگانیسم هم نیاز است. بنابراین، میتوان گفت چنین ارگانیسمی به «خودآگاهی» رسیده.
این ابزار جدید هیچ فایدهای نمیداشت اگر ارگانیسم نمیتوانست ارتقا دادن آن مدل را بیاموزد. محیط بیرون از مدل مدام روی محیط مدلسازیشده اثر میگذارد و امکان میدهد تا اطلاعاتی برای مدلسازی استفاده شده بود را گسترش دهد. کنجکاوی در اینجا مولفهی مهمی است، و بدون آن اصلا ارگانیسم انگیزهی لازم برای کشف کردن بیشتر جهان را پیدا نمیکرد، بنابراین اطلاعات لازم و بیشتر را هم برای مدلسازی محیط خود پیدا نمیکرد.از دل کنجکاویْ خلاقیت هم زاده میشود، و حالا که دادهها بیشتر میشوند، فرضیههای بیشتری در مدل داخلی ساخته میشود، و امکانات بیشتری برای ارگانیسم فراهم میکند. با خودآگاهی، تواناییهای ارگانیسم بیشتر شده و حالا میتواند بازتاب خود را در دیگران ببیند. در این شرایط، وقتی فرد آگاه بین خود و دیگران شباهت میبیند، پس ویژگیهای خود را بر دیگران فرافکنی میکند و تصور میکند دیگر موجودات هم مانند او هستند. هستهی محوری آزمون تورینگ هم در همین یکدلی خلاصه میشود. تشخیص اینکه آیا فرد دیگری هم درست مثل ما حس یا فکر میکند (یا هر فرآیند درونی و ذهنی دیگر) غیرممکن است چون ما خود در مقام سوژهای هستیم که نمیتوانیم ابژه را عینا بررسی کنیم [و برای همین در ابتدای مقاله نوشته شد که احساسات و تمایلات ما قابل اعتماد نیستند]. فقط میتوانیم فرضهای خود از چگونگی فاهمه و ادراک را بر دیگر موجودات تعمیم دهیم.
ناکامورا: مسخرهست! هیچ دلیلی نیست که نشون بده تو یک نوع هوشمند و زنده از حیات هستی.
پاپتمستر: و لابد تو میتونی چنین دلیلی برای وجود خودت بیاری؟ چطور میتوانی، وقتی نه علوم مدرن و نه فلسفه نمیتوانند حیات را تعریف کنند؟ — شبح درون پوسته
برگردیم سر اصل موضوع. با این فرض که آن دیگرانی که شبیه ما هستند هم مثل ما فکر و حس میکنند، احساسات متقابلی ساخته میشود. قبل از اینکه بیشتر ادامه دهیم کمی با این ایده کلنجار بروید: چه خواهد شد اگر گونهی بهخصوصی از ارگانیسمها تصمیم بگیرند که تمام همنوعان خود را تا جای ممکن از مرگ طبیعی، مثل بیماری یا ضعف، نجات دهند؟ تصور کنید وقتی افراد نالایق برای بقا تصنعا زنده بمانند و زادوولد کنند، چه اتفاقی برای استخر خزانهی ژنتیکی میافتد؟ همچنین، در اینجا هر جهشی که افرادی با ویژگیهای غیرعادی بسازد بهعنوان موجودات معیوب نادیده گرفته میشود. منطق سرد و بیرحمانهای است، اما ارزش دارد در آن غور شود… حالا راه اینکه آن موجود تکامل یابد چیست؟
کلنل: درصد کمی از کل مجموعهی [اطلاعات ثبتشده توسط بشر] برگزیده و بعد به نسل بعدی منتقل شد. خیلی فرقی با نحوهی پراکنش ژنها نداره.
رز: تاریخ یعنی این، جک.
کلنل: اما در جهان فعلی و دیجیتالی ما، اطلاعات پیش پا افتاده در هر ثانیه روی هم انباشته و با همهی ابتذالی که داره نگهداری میشه. هیچوقت از بین نمیره، همیشه در دسترسه.
رز: شایعات دربارهی مسائل بیخود، تفاسیر غلط، تهمتها…
کلنل: همهی این اطلاعات بیهوده در وضعیتی آزاد قرار داره، از هیچ فیلتری عبور نکرده، و بهطرز خطرناکی رو به رشده.
رز: در نتیجه، پیشرفت اچتماعی و شتاب تکامل پایین میاد.
تکامل اطلاعاتی (MEME)
همهچیز در «اطلاعات» خلاصه میشه. حتی یک تجربهی شبیهسازی شده یا یک رویا؛ واقعیت و فانتزیای مقارن همدیگه. از هر زاویه که نگاه کنی، اطلاعاتی که یک فرد در طول زندگیش انباشته میکنه صرفا قطرهای در اقیانوسه. — باتو، شبح درون پوسته
حالا وارد مضمون اصلی آن مکالمهها و این جستار میشویم: کلنل و رز چه کسانی هستند؟ تا الان باید واضح شده باشد که مانگای شبح درون پوسته و متال گیر سالید ۲ از خاستگاه مشترکی هستند، و برای همین متون زیر را از «ژن خودخواه» ریچارد داوکینز که در سال ۱۹۷۶ نوشته شده نقل میکنم:
سرانجام، دقیقا چه چیزی ژنها را اینقدر خاص میکند؟ جواب این است که ژنها خودتکثیرگر هستند. فرض میشود که قوانین فیزیک در تمام هستی و تا آنجایی که دسترسی به آن هست یکسان است. ولی آیا اصلی در بیولوژی هست که همانقدر جهانشمول باشد و بتوان آن را در سرتاسر هستی صادق دانست؟ وقتی فضانوردان به سیارههای دیگر سفر میکنند و دنبال حیات میگردند، میتوانند انتظار داشته باشند که موجوداتی آنقدر عجیب و غیرزمینی ببینند که تصورش برای ما دشوار باشد. اما آیا اصلی هست که دربارهی انواع تمام حیات، هر کجا که یافته شوند و هر پایهی شیمیایی که داشته باشند، یکسان باشد؟ اگر اشکالی از حیات وجود داشته باشد که بهجای کربنیبودنْ سیلیکونی باشند، یا آمونیایی بهجای آببودن؛ اگر موجوداتی کشف شوند که در منفی صددرجه میجوشند و میمیرند؛ اگر نوعی از حیات پیدا شود که نه بر اساس فرمول شیمیایی بلکه بر اساس گردشهای الکترونیک باشند؛ آیا دیگر میتوان در تعریف حیات، به اصلی کلی و جهانشمول رسید؟ واضح است که جوابش را نمیدانم اما، اگر میتوانستم شرط ببندم، همهی پولم را سر این اصل بنیادین حیات شرط میبستم: این قانون که تمام انواع حیات بهخاطر دارا بودن موجودیتهایی خودتکثیرگر [یعنی چیزی شبیه به ژن] است که در شرایط متفاوت میتوانند به بقا ادامه دهند و تکامل یابند. این ژن، مولکول دیانای، همین موجودیت خودتکثیرگر است که در سیارهی ما غالب شده است. شاید موجودیتهای مشابه دیگری هم باشند. اگر هستند، و شرایط بهخصوصی مهیا باشد، تقریبا تردیدی نیست که وارد فرآیند تکاملی خواهند شد.
اما آیا باید به سیارات دور و ناشناخته برویم تا انواع دیگر خودتکثیرگرها، و در نتیجه، دیگر انواع تکامل را بیابیم؟ فکر میکنم همین الان هم نوع جدیدی از خودتکثیرگرها روی سیارهی خودمان شکل گرفته است. مستقیما به ما خیره شده. هنوز دوران جنینی خود را میگذراند، اما در سوپ آغازین دستوپا میزند، اما همین الان هم دارد با چنان شتابی تغییر تکاملی پیدا میکند که ژن را در حالی که به نفس نفس زدن افتاده پشت سر میگذارد.
آیا این به حرفهایی که کلنل کمپبل قبلا زد شبیه نیست؟
کلنل: اول از همه باید بگم که ما طبق اونچه نامگذاری کردید، انسان نیستیم. در دویست سال گذشته، نوعی آگاهی — لایه لایه — در کاخ سفید آبدیده شد. خیلی با شکلگیری خود حیات در چهار سال میلیارد سال پیش و درون اقیانوسها فرق نداشت. کاخ سفید همون سوپ آغازین ما بود که بستر لازم رو برای تکامل پیدا کرد. ما هیچ فرمی نداریم. ما همون دیسیپلین و اصول اخلاقی برآمده از تمایلات خود آمریکاییها هستیم. چطور کسی میتونه به نابودی ما امیدوار باشه؟ تا وقتی این ملت وجود داشته باشه، ما هم هستیم.
گرچه از این ایدهی «سوپ آغازین» چندان خوشم نمیآید، اما هر دو دقیقا به چیز مشترکی ارجاع میدهند: اینکه اطلاعات هم مثل ژنها وارد یک فرآیند تکاملی شدهاند. البته، کوجیما قضیه را فراتر از آنچه داوکینز مستقیما میگفت میبَرد (البته نه اینکه خود او فکر اینجایش را نکرده بود). این ایده قبلا در «شبح درون پوسته» هم استفاده شده بود، اما پیامدها، نتایج و آنچه باعثش میشد کاملا فرق داشت. در هر دو اثر، ما نوع جدیدی از حیات را میبینیم که بر اثر جریان اطلاعات زاده شده [و مبتنی بر ژن نیست، بلکه Meme است]. در شبح درون پوسته، این موجود دنبال تمامیت و ساخت تنوع است. در متال گیر سالید ۲ هم این موجود دنبال «خیر عمومی» برای جامعه میگردد. اما میدانیم که آنچه به سود «جامعه» است لزوما به سود «فرد» نیست. دربارهی این قضیه بعدا بیشتر صحبت خواهد شد.
این سوپ جدیدْ سوپِ فرهنگ بشری است. برای این خودتکثیرگر جدید نیازمند یک اسم جدید هستیم، اسمی که دربردارندهی ایدهی واحدی از انتقالات فرهنگی باشد، یا یک واحد به معنای تقلید. کلمهی Mimeme را داریم که ریشهی یونانی مرتبط هم دارد [مثل اکثر لغات اساسی دیگر در واژگان غرب]، اما بیشتر دنبال یک واژهی تکهجایی میگردم که به تلفظ خود gene شبیه باشد. امیدوارم دوستان کلاسیست [متخصصین لاتین و یونانی] عذر مرا بپذیرند چون Mimeme را کوتاه و به meme تبدیل میکنم. و امیدوارم تسلادهنده باشد اگر بگویم که میتوان این واژه را مرتبط با همان واژهی memory [حافظه] دانست، یا واژهی فرانسوی mème (باید همانطوری تلفظ شود که cream تلفظ میشود).
میمها برای مثال همان طنینها، ایدهها، اقوال معروف، مدهای فشن و لباس، روشهای ساخت قابلمه یا کمان هستند. همانطور که ژنها با پریدن از بدنی به بدنی دیگر خود را با اسپرم یا تخمکها در استخر ژنی پخش میکنند؛ میمها نیز با پریدن از مغزی به مغزی دیگر با فرآیندی که، بهطور کلی، میتوان تقلید نامید، خود را در استخر میمی پخش میکنند. اگر دانشمندی دربارهی ایدهی خوبی بخواند یا بشنود، آن را به دیگر همکاران یا دانشجوهایش منتقل میکند. یا شاید هم در مقالات و سخنرانیهایش. اگر گیرندگانْ ایده را مناسب بدانند، پس آن اطلاعات همچون ژن خود را تکثیر میکند و از مغزی به مغزی دیگر میرود. همکارم ان.کی هامفری (N.K. Humphrey) نسخهی اولیهی این فصل را که خوانده بود ریزبینانه این موضوع را خلاصه کرد: «… میمها را میشود ساختارهای زنده در نظر گرفت، نه به لحاظ استعاری بلکه به لحاظ فنی. وقتی یک میم حاصلخیز را در مغز من میکاری، به معنای واقعی کلمه انگل وارد ذهن من کردی، و مغز من صرفا به حاملی برای پخش آن میم تبدیل میشود؛ درست همانطور که ویروسی ممکن است مثل انگلْ در مکانیسم ژنتیکی سلول میزبان اختلال ایجاد کند. فقط در حد حرف نیست و در عمل هم دیدیم — میم «باور به جهان بعد از مرگ» در واقع به معنای فیزیکی و واقعی میلیونها بار اتفاق افتاده. چطور؟ به شکل ساختار عصبیای که در مغز افراد سرتاسر جهان بهوجود آورده و در ذهنشان کاشته است.(۱)
واژهی «میم» که داوکینز در این متن خود ابداع کرد بعدا توسط ماسومه شیرو (Masume Shirow) هم در مانگای شبح درون پوسته استفاده شد. در متال گیر سالید، با این حال، منظور از آن دقیقا چیست؟
کلنل: نمیدونی که برنامههای ما با این نیت که منافع شما تامین بشه — و نه ما — چیده شده؟ رسم ژنوم انسان اوایل این قرن کامل شد. در نتیجه، کارنامهی تکاملی گونهی ما جلومون حاضره.
رز: اول با مهندسی ژنتیک شروع کردیم، و آخرش، تونستیم خود حیات رو دیجیتالی کنیم.
کلنل: ولی چیزهایی هست که درون اطلاعات ژنتیکی نیست. خاطرات انسانها، ایدهها، فرهنگ، تاریخ…
رز: ژنها اطلاعاتی دربارهی تاریخ بشر ندارن.
کلنل: چیزی هست که نباید منتقل بشه؟ باید اطلاعات رو به امون طبیعت بسپاریم؟
رز: همیشه اطلاعات زندگیمون رو داریم ثبت میکنیم. با کلمات، تصاویر، نمادها… از سنگنبشتهها تا کتابها… ولی همهی این اطلاعات رو نسل آینده به ارث نبرد.
کلنل و رز، دو هوش مصنوعی، به شخضیت آدم قصه یعنی رایدن دربارهی برنامهی S3 میگویند:
کلنل: مسئولیت ما بهعنوان حاکمان همین است. همانطور که در ژنتیک هم اطلاعات و حافظههای نالازم را از فیلتر عبور میدهیم تا تکامل گونههای حیات مهندسی شود.
رایدن: و فکر میکنی تو اونقدر لایقی که تعیین میکنی چی لازمه و چی غیرلازم؟
کلنل: صددرصد. چه کس دیگهای هست که به آب بزنه و در اقیانوس اطلاعات آتوآشغالی که شما مردم تولید کردید بگرده، اطلاعات مهم و ارزشمند رو سوا کنه و حتی معنی اون رو برای نسلهای آینده تفسیر؟
رز: منظور از ساخت یک بستر یعنی همین.
رایدن: من برای خودم تصمیم میگیرم که به چی باور داشته باشم و چی رو به نسل آینده منتقل کنم.
کلنل: مطمئنی که این ایده اصلا از خودته؟
رز: یا شاید اسنیک بهت یاد داده؟
کلنل: این هم اثبات بیکفایتی تو. تو کیفیت لازم برای داشتن ارادهی آزاد رو نداری.
رایدن: درست نیست! من حق دارم —
رز: آیا چیزی شبیه به «خود» درون تو وجود داره؟
کلنل: چیزی که اسمش رو «خود» گذاشتید چیزی نیست جز نقابی برای مخفی کردن وجودتون.
رز: در این دورهای که پر از حقایق از پیش آماده شده برای مصرف داریم، «خود» یه گولزنکه، فقط برای حفاظت از احساساتی که هر از گاهی سراغت میاد.
کلنل: … یه احتمال دیگه اینه که «خود» رو با این منطق که یه جورایی بهت قدرت میده انتخاب کردی.
رایدن: مسخرهست!
کلنل: که اینطور؟ ترجیح میدی یکی دیگه بهت بگه؟ خیلی خب. بهش بگو.
رز: جک، تو بهترینی! و هر چی بهدست اوردی با تلاش خودت بوده!
کلنل: […] چه نقض غرضی. گرچه «خود» مفهومیه که خودت برای خودت دوختی، هر دفعه اشتباهی پیش میاد، اون رو گردن دیگران میندازی.
رز: اشتباه من نیست. اشتباه تو نیست.
کلنل: با انکار، دنبال یکی دیگه میگردی، یه «حقیقت» حالخوبکن، تا حس بهتری پیدا کنی.
رز: … تو یه چشم بهم زدن اون بهاصطلاح «حقیقتی» که قبلا جانانه باور داشتی رو دور میندازی.
کلنل: آیا همچین کسی لایقه تا تعیین کنه «حقیقت چیست»؟
رز: آیا همچین کسی لایقه که اصلا حق انتخاب داشته باشه؟
کلنل: شما کاری جز سواستفاده از آزادیتون نکردید.
رز: شما لایق آزاد بودن نیستید.
کلنل: اونی که داره جهان رو خفه میکنه ما نیستیم، شمایید.
رز: فرض میشه که یک فرد ضعیفه. ولی به هیچ وجه بیقدرت نیست — برای نابود کردن دنیا یه نفر هم کافیه.
کلنل: و عصر اطلاعات دیجیتال قدرت بیشتری به این فرد داده. قدرت فوقالعاده زیاد برای گونهای از حیات که هنوز به بلوغ نرسیده و برای اون تربیت نشده.
رز: به جا گذاشتن میراث یعنی فهم اینکه چی نیازه، و راه تحقق اون اهداف چیه. همهی این مدت داشتید با این مسئله کلنجار میرفتید. حالا نوبت ماست که بهجای شما فکر کنیم.
کلنل: بههرحال ما نگهبانان شما هستیم.
رایدن: پس میخواین افکار انسان رو کنترل کنید؟ و رفتارش رو؟
کلنل: البته. این روزها همهچیز قابل اندازهگیریه. این برنامه هم [اتفاقات بیگ شل] اون رو ثابت کرد.
رز: […] ما حکمفرمای یک ملت هستیم. یه سرباز، فارغ از اینکه چقدر تواناست، چه نفعی برای ما داره؟
کلنل: برنامهی S3 مخفف «شبیهسازی سالید اسنیک« (Solid Snake Simulation) نیست. S3 مخفف «انتخاب سلامت اجتماعی» (Selection for Societal Sanity) هست. S3 سیستمی برای کنترل اراده و آگاهی انسانه. S3 تو نیستی و ربطی به تمرین دادن یک سرباز در تصویر سالید اسنیک نداره. این یک روشه — یک پروتکل، که محیطی فراهم کرد تا بتونی به اون چیزی که هستی تبدیل بشی.
بنابراین میتوان S3 یا «انتخاب سلامت اجتماعی» را فرآیندی مشابه با «انتخاب طبیعی» دانست، که تکامل نه بیولوژیکی (Gene) بلکه تکامل اطلاعاتی (Meme) را جلو میبرد. شاید بتوان آن را «انتخاب فرهنگی» خواند. تنها تفاوتش این است که این بار این فرآیند مهندسی خواهد شد. عجیب است که گونهای از حیات که خودش بهخاطر اطلاعات [ژنتیکی] بهوجود آمد و متکامل شد، حالا میخواهد همان اطلاعات را جهتدهی کند. بههرحال، بهعنوان گونهای از حیات، ما سخت مشغول فهم و کنترل اطلاعات ژنتیکی به نفع خود هستیم؛ با دستکاری ژنتیکی، ارتقا دادن بدن، درمان و پیشگیری از بیماریها. بهطور مشابه هم داریم جریان اطلاعاتی که در بدو امر باعث پیدایش حیات شد را مهندسی میکنیم تا جلوی فجایع آینده را بگیریم؛ فاجعهی «جهان اینگونه به پایان میرسد، نه با انفجار، که با مویه» [شعر مشهور تیاس الیوت] یعنی فاجعهی داشتن استخر ژنیای که پر از اطلاعات بدردنخور باشد؛ یعنی زنده نگه داشتن افرادی که قرار بود در فرآیند انتخاب طبیعی بمیرند. میتوان همین را هم نوعی دستکاری ژنتیک دید و تلاشی برای به انقیاد درآوردن ژنهایمان به نفع خود [و نه نفع خود ژن].
نقض غرض است که این گونهی حیات [اطلاعات] دارد همان کاری را میکند که بابتش رایدن و تودههایی که میخواهد کنترل کند را، سرزنش میکند. از خود بهطرز خودخواهانه حفاظت میکند، و خود را به نام دفاع از خیر عمومیْ تبرئه میکند. بههرحال، وقتی حیاتی به هوشمندی و آگاهی میرسد، دچار خطاهای ذاتیای هم خواهد شد. چیزی که هوشمند است به لایههای زیرین آنچه باعث هوشمندیاش شده دسترسی ندارد. نه من و نه شما نمیتوانیم به نورونهایی که هماکنون زمان خواندن/نوشتن این متون فعال میشوند دسترسی داشته باشیم. نمیتوانیم با ارادهی خویش آنها را فعال یا به شکل دیگری استفادهشان کنیم. آگاهی ما در بالای این لایهها قرار دارد. همانطور که اگر یک کامپیوتر مثلا آگاه میشد، باز هم نمیتوانست ریاضی را یاد بگیرد مگر اینکه دوباره به او همانطوری ریاضی را بیاموزانیم که به یک کودک یاد میدهیم (ولو اینکه عملیات باینری [۰ و ۱] تعریفکنندهی آن هستند). همچنین مصون از خطا نخواهد بود. احتمالا میپرسید چرا…
جوابش فراتر از آنی هست که این جستار میخواهد به آن بپردازد، ولی پیشنهاد میکنم این دو کتاب خوانده شود: «گودل، اشر، باخ» (Godel, Escher, and Bach) از داگلاس هافستادر و «منِ ذهن» (The Mind’s I) از همان نویسنده و دنیل سی. دنت. این دو کتاب به عمق موضوع میروند، و منابع الهام اولیهی من برای نوشتن این جستار شدند. ولی نمیخواهم این سوال را همینطوری باز و بیجواب بگذارم. کرت گودل (Kurt Godel) نشان داد هر مدلی، هرقدر هم که چفتوبست داشته باشد، نمیتواند تمام حقایقی که میخواهد و/یا تناقضاتی که درون آن هست را بیان کند. ولی این دلیلی نیست که از استفاده از آن یا باور به آن دست برداریم، چون خود ما نیز همینگونه مدلسازی شدهایم. این کاملا طبیعی است.
بحث اصلی در اینجا این است که اطلاعات بدون کنترل دارند در خزانهی اطلاعاتی پخش میشوند و نمیگذارند تا مثل ژنها تکامل پیدا کنند، چون برای این اطلاعات هنوز چیزی شبیه به «انتخاب طبیعی» ساخته نشده است. وضعیت حاصلشده نتیجهی ارتباطات دیجیتالی است که به افراد امکان داده تا حقایق خود (میمهای خود) را در این خزانه حفظ کنند: نه تناقضی هست و نه محدودیتی در دسترسی همیشگی به آن. روند معمول، چنانکه بالاتر بیان شد، این است که ایدههای خوب از فردی به فرد دیگر منتقل میشود. حالا اطلاعات از فرد به مدیوم و بستری منتقل شده که همیشه در آن حفاظت میشود [یعنی ارتباطات دیجیتالی و اینترنت] که نسل آینده میتوانند به آن دسترسی داشته باشند. این پیامدهاست که ایدهی اصلی کوجیما را میسازد و بر آن اساس بازی خود را بنا میکند و میگستراند. در کتاب «خلا بینقص» (A Perfect Vaccum) از استانیسلاو لم نقدی پیدا کردم از کتابی به نام Pericalypsis که هرگز وجود ندارد [خود کتاب خلا بینقص مجموعهای از نقدهای مختلف بر کتابهایی است که وجود ندارند]. ایدهی کلیاش با آنچه کوجیما ساخته هم همسو بود. آن نقد بیان میکرد که آثار بزرگ در هنر، دانش و رستگاری همین الان هم نوشته شدهاند، اما زیر «طبقهای از آتوآشغال گم شدهاند» چون تمدن دارد «الهههای هنر و علم را همچون وسیلهای مکانیکی شیردوشی میکند». راهحلی که آن نویسنده ارائه میدهد خلاقانه است: ساخت یک صندوق سرمایه (بنیاد نجات نسل بشر) که به «مبدعان، محققان، مهندسان، نقاشان، نویسندگان، شاعران، نمایشنامهنویسان، فیلسوفان و طراحان» اینگونه مزد میدهد: «آنکس که هیچ ننویسد، هیچ طراحی نکند، هیچ نکشد، نه حق اختراعی ثبت کند و نه پیشنهادش دهد، تا مادامالعمر دستمزدی چشمگیر به مبلغ سیوشش هزار دلار سالانه میگیرد. اما آنها که کارهای نامبرده را انجام دهند، مبلغی کمتر دریافت خواهند کرد.» یک سری مکانیسم دیگر هم در این روش وجود دارد، مثل ناشناس نگه داشتن هویت خالقان. شدیدا این کتاب را پیشنهاد میکنم، گرچه چندتا «نقدهای» اولیه چندان دندانگیر و تفکربرانگیز نیستند.
هم در آن کتاب و هم در این بازی، مضمون اصلی این است که نسل بشر دارد جریانی از اطلاعات میسازد که کنترل شده نیستند، و این به ضرر گونهی بشری است. سوال مهم این است که «آیا انسان با حفاظت همهجانبه از فرد و ایدههای او دارد روی فرآیند تکامل جمعی بشر تاثیر میگذارد؟» جواب به آن چندان ساده نیست، چون آنجه به سود جامعه است لزوما به سود فرد نیست(۲). معضل، طبق معمول، در این است که چگونه بین این دو توازن ایجاد کنیم.
آزادی است مولد انزوا. این است درس تاریخ بشر. برابری است که نتیجهای ندارد جز مرگ فرد.
— مانگای دانهی سیب [دیگر مانگای خالق «شبح درون پوسته»]
در رابطه با اینکه کلنل و رز چه کسانی هستند (خصوصا در مکالمهی پایانی خود با رایدن)، میدانیم که کلنل از ابتدا تا کنون همین گونهی جدید از حیات بوده و رز هم آلت دست میهنپرستان برای جمعآوری اطلاعات از ماموریت رایدن بود. بعد از دستگیری رایدن و نفوذ ویروس به هوش مصنوعی GW، او با شبیهسازی دیگر جایگزین شد. این فرم جدید از حیات همانی است که در مکالمههای پایانی با رایدن صحبت میکند، تا آخرین فرامین را به او گوشزد کرده و دادههای پایانی را جمعآوری کند. البته که باید فرض بگیریم که اهداف آنها با میهنپرستان یکسان است، یا شاید اصلا خودشان جزو میهنپرستان هستند. تا زمانی که دنبالهای منتشر نشود نمیتوانیم مطمئن باشیم [در نظر داشته باشید که این جستار در سال ۲۰۰۲ منتشر شده و نویسنده هنوز از وقایع متال گیرهای بعدی خبر نداشت].
یک ماشین دیجیتالی نمیتواند هرگز با اتکا به خویش به آگاهی برسد، به این دلیل ساده که اینگونه آن نزاعهای سلسله مراتبی درون کارهای وی بهوجود نخواهد آمد.
— Non Serviam، نوشتهی پروفسور داب (برگرفته از «خلا بینقص» نوشتهی استانیسلاو لم)
در طول بازی، کوجیما برای محصور و غرق کردن عمدی بازیکن یک چرخه میسازد. بازیکنی که در جزیرهی سایهی موسی وارد تمرینهای نظامی واقعیت مجازی شده بود؛ بازیکنی که از همهی اهداف همانطوری که به وی گفته شده بود تبعیت کرد؛بازیکنی که تمام مدت داشت با یک «هوش مصنوعی» حرف میزد و صداهای ضبطشده را صداهای یک فرد واقعی قلمداد میکرد؛ بازیکنی که فکر میکرد کلنل «رفتارش عجیب شده، اما شاید چون رایدن تازهکاره»، گرچه خودش هرگز کلنل را ندیده بود؛ بازیکنی که نامش در پایان بازی روی پلاک نظامی رایدن حک شده است… فریب دادن بازیکن را بهوضوح زمانی میبینیم که رایدن دارد لخت مادرزاد دارد در نیویورک [و درون آرسنال گیر] میدود… «رایدن، کنسول رو همین الان خاموش کن! … نگران نباش، این فقط یه بازیه. یه بازی مثل بقیه بازیها. داری با این نزدیک نشستن جلوی تلویزیون چشمهات رو داغون میکنی». اینها پیغامهایی واضح به خود بازیکن است، و همینطور پیغام Fission Mailed [بهجای Mission Failed] که روی تصویر میآید و در حکم همان صفحهی Game Over است. اینها نشانههایی است از اینکه سطحی فراتر دارد «واقعیت» آنچه بازی شبیهسازی میکند را کنترل میکند، و حالا بهخاطر نفوذ ویروس [درون GW] بهم ریخته شده است. متوجه هستید که، رایدن کنترل نمیشد. شما تمام این مدت یک… «فرزند آزادی» بودید [و کسی که کنترل میشد].
بازی عمدا به این شیوه طراحی شد تا احساس ناآرامی در بازیکن برانگیزاند. تا به نظر برسد در حال کنترل است. همه میخواستند همهی مراحل را با سالید اسنیک بروند، اما عوضش رایدن را مجبور شدیم کنترل کنیم، و این خود نحوهی بیانی مدرن از هنر است تا بازیکن را به فکر وادارد. (اشارهام به مقالهی «رویاپردازی در اتاق خالی»/Dreaming in an Empty Room از تیم راجرز است که از متال گیر سالید ۲ دفاع میکند. این مقالهی فوقالعاده بازی را با نظر به فرم آن عالی توضیح میدهد. بسیار پیشنهادش میکنم و شاید که نقطه نظرات جدیدی بهتان بدهد و نظرتان را نسبت به بازی عوض کند). احساسات و عواطفی در شما برمیانگیزاند که دیگر فرمهای رسانه، مثل کتاب و فیلم، در آن ناتوان هستند چون شما در آنها با نقش اصلی تعامل ندارید. نکتهی اساسی هم همین است؛ انتقال میمها به نسلی جدید و به شیوهای که دربردارندهی هم فرم و هم محتوا باشد. ایدههای بازیْ جدید نبودند، اما با چنان فرم و هماهنگیای بیان شدند تا تجربهای تعاملی خلق کنند. این جستار هم با همین حالت نوشته شد. استفاده از میمهای موجود برای انتقال پیغامی که سعی میکند خود را تکثیر کند: یک کلانمیم (Meta-Meme) [میمی دربارهی میم]. این ایده که اسنیک دیگر نقش اصلی نباشد و از چشم یک شخصیت آماتور دیگر دیده شود(۳) ارزشش را داشت. و کاملا لازم بود که این بار روی دوش خود بازیکن بیافتد. اقرار میکنم که متال گیر سالید ۲ هم عیبهایی داشت، همانطور که هیچ گوهری بینقص نیست و، گرچه به نظرم شمارهی اول متال گیر سالید بهعنوان یکی از بزرگترین بازیها ستایش خواهد شد، این شماره هم چرخه را به زیبایی میبندد و زاویه جدیدی از این سری را نشان میدهد… همچنانکه از نظر بصری یکی از جذابترین و پرجزییاتترین محیطهایی را دارد که حالا حالاها رودستش را نخواهیم دید. و تجربهای چنان خوشایند میسازد که فرد را وادار میکند آن را با دیگران هم به اشتراک بگذارد و سهیم شود. این سطح از تلاش برای افزودن این همه کیفیت به همهی جنبههای داستان کاری سترگ است که برایش بسیار احترام قائل هستم.
و آنها که تازه متولد شدهاند از اینجا به بعد به کجا خواهند رفت؟ بههرحال شبکه پهناور و بیپایان است…
موتوکو/پاپتمستر — شبح درون پوسته
بهعنوان پاورقی باید ذکر کنم نقلقولهایی که از «شبح درون پوسته» آورده شد صرفا برای این بود که به نظرم با مضمون جستار جور درمیآمد. فکر نمیکنم هیدئو کوجیما ایدههای خود را از شبح درون پوسته یا ماتریکس گرفته باشد، ولو اینکه ایدهها و مفاهیم مشابه زیادی با هم دارند. ولی فکر میکنم همگی منابع مشترکی از اطلاعات علمی و ادبیات علمی تخیلی را بنمایهی خود قرار دادهاند. میمهایی که دیگران بنا گذاشته بودند را نیز گسترش دادند، و منظورم دیگر مقالات و کتابهایی است که در این مورد نوشته شده بودند و چیزهایی که فهرست میکنم فقط مشت نمونهی خروار هستند: «من کجا هستم؟» (۱۹۷۸) از دنیل سی. دنت دربارهی جسم و ذهن؛ رمان «فراسوی مطرود» (۱۹۸۰) (Beyond Rejection) از Justin Leiber دربارهی تهیهی بکآپ یا نسخههای پشتیبان از ذهن؛ و «نرمافزار» (۱۹۸۰) از رودی راکر دربارهی دیجیتالیسازی ذهن.
به یاد داشته باشید که همیشه آنچه میخوانید را به پرسش بگیرید، حتی چیزهایی که در اینجا نوشته و به آن لینک داده شد، چون همگی صرفا داده هستند… این دست شماست که از این دادهها چه اطلاعاتی استخراج کنید. هیچچیز حقیقت، یا خیر و شر مطلق نیست. خواندن این ستون را هم پیشنهاد میکنم [لینکی که نویسنده اینجا میگذارد غیرفعال است]. در کنار اینها، به نگر من حرف اساسی پشت همهی اینها نوعی نقد اجتماعی است.
حیات فقط به معنی انتقال ژن به نسل آینده نیست. میتونیم چیزی بیشتر از دیانای از خودمون به ارث بذاریم. از طریق سخنرانی، موسیقی، ادبیات و فیلمها… اونچه میبینیم، میشنویم، حس میکنیم… از خشم، لذت و غم… اینها چیزهاییاند که به نسل آینده منتقل میکنم. به همین دلیل زنده هستم. باید این مشعل رو به دیگران بسپریم، و بذاریم تا با نور اون، فرزندان ما تاریخ غمانگیز و بهمریختهی ما را بخوانند. و با جادوی عصر دیجیتال میتونیم این کار رو انجام بدیم. نسل بشر احتمالا روزی به پایان میرسه، و گونههای جدیدی از حیات بر این سیاره حکمفرما میش. سیارهی زمین شاید تا ابد باقی نمونه، اما هنوز مسئولیم تا بارقهای از حیات رو تا جایی که ممکنه باقی بذاریم. بنا کردن آینده و زنده نگه داشتن گذشته هر دو به یک معنا هستن. — سالید اسنیک
میهنپرستان چه هستند؟
در این جستارْ تنها کلنل و رز را در آستانهی دیالوگهای پایانیشان تحلیل کردم. گرچه توضیحات دیگری هم برایشان هست، بگذارید دلیل خودم را اقامه کنم. به نظر من S3 سیستمی است که توسط میهنپرستان طراحی شده تا فرآیند «انتخاب فرهنگی» را مدیریت کند. کلنل هم در تمام این مدت حکم نماد این سیستم را داشت. رز، در همین حال و تا قبل از ملاقات با اسنیک، تا آخرین جملهی مکالمه را داشت بهعنوان داده [برای هوش مصنوعی میهنپرستان] جمعآوری میکرد. در پایان، ویروس (وُرم) وارد هوش مصنوعی GW میشود، و آن بخشهایی که میهنپرستان میخواستند را نابود میکند (یا شاید نوعی ایجاد «خرابی ظاهری» میکند؟) در آنجا کلنل دوباره با رایدن تماس میگیرد، و دیگر قضیه «تنها» به S3 محدود نمیماند… بیگمان S3 برنامهی خود میهنپرستان است (آیا یک فرد هستند؟ یا یک نوع آگاهی؟) (یادداشت: در اسناد متال گیر سالید ۲ نوشته شده آن کلنلی که در آنجا با رایدن تماس میگیرد در واقع هوش مصنوعی JFK است. از آنجا که هوش مصنوعی GW قبلا خراب شده، نشان میدهد که این آگاهی بین چندین هوش مصنوعی که بر اساس روسای جمهور آمریکا نامگذاری شدهاند(۴) تقسیم شده است).
از آنجا که رایدن به چشم آنها چیزی بیشتر از یک مهره نیست، نه اسنیک، نه اتاکان و/یا نه آسلات از حقیقت خبر ندارند، پس به رایدن هر حقیقتی را میشود قالب کرد. همانطور که قبلا هم به لیکوئید [به اشتباه] گفته بودند ژنهای مغلوب و پستتر را به ارث برده در حالی که حقیقت این نبود. در واقع، میهنپرستان میخواست آزمایش کند تا بفهمد واقعیاتی که به فرد گفته میشود چقدر روی فرد و رفتار او تاثیر دارند. اطلاعاتی که به لیکوئید دادند یک اطلاعات ژنتیکی بود [داشتن ژنهای پستتر] تا ببینند اطلاعاتی که فرد نسبت به ژن خود دارد چقدر روی وی تاثیر دارند. در شمارهی دوم، اما میخواهند ببینند اگر فردی بفهمد در کنترل است، آیا همچنان میتواند با شیوهها و روشهای دیگر هم، مثل برنامهی S3، تحت کنترل دربیاید یا نه. [در متال گیر سالید ۱ اطلاعات ژنتیکی دادند، و در متال گیر سالید ۲ اطلاعات میمی].
بنابراین میهنپرستان یک نوع آگاهی هستند که از دل فرهنگ بشری بیرون آمدهاند، و طوری آن را به انقیاد درآورده که دیگر با روشهای معمول نابودشدنی نیستند، مگر اینکه ایدئولوژی جهانیان و افراد بهکلی عوض شود [چون میهنپرستان آینهی همان دادههایی هستند که انسانها بر اثر عقاید خویش ساختهاند، درست مثل مبحث یادگیری ماشینی/Machine Learning که هوش مصنوعی تنها آینهی دادههایی میشود که قبلا در ورودی دریافت کرده است]. از آنجا که ایدهآلها هستند که عمل افراد را کنترل میکنند، پس ایدئولوژیها «جاودانه» هستند و قدرت مطلق دارند [فردی که ایدهای در ذهن دارد میمیرد، ولی ایده میتواند بعد از او هزار سال هم عمر کند]. تنها زمانی ورق برمیگردد که آنچه میخواهیم باور کنیم و برای نسل آینده به ارث بگذاریم را خودمان برگزینیم، و خزانهی میمی را به جایی بهتر تبدیل کنیم. همانطور که اسنیک گفت:
اسنیک: حقیقت مطلق در جهان وجود نداره. خیلی از چیزهایی که به عنوان واقعیت پذیرفتیم افسانهای بیش نیستند. یک چیز رو همونقدری میتونی واقعی بدونی که ذهنت بهت امکان میده.
رایدن: پس قراره به چه چیزی باور داشته باشیم؟ بعد از خودم، قراره چه چیزی به جا بذارم؟
اسنیک: میشه به بقیه گفت که ایمان داشته باشن. چیزی که ما بهش ایمان داریم. چیزی که فکر میکنیم اونقدر مهمه که براش بجنگیم. مسئله این نیست که تو این عقیده بر حق هستیم یا بر خطا. مهم اینه چقدر در این ایمان پافشاری داری، و اینه که آینده رو شکل میده. الان که فکرشو میکنم، میهنپرستان هم یه جورهایی افسانه هستن… غرق کلمهها نشو. معنای پشت حرف رو بفهم، و بعد تصمیم بگیر. نام خودت رو، و آیندهات رو، خودت باید تعیین کنی.
رایدن: برای خودم تصمیم بگیرم؟
اسنیک: و تو همونی همان میشوی که برمیگزینی.
رایدن: مطمئن نیستم که بتونم…
اسنیک: میدونم الان تصمیمات زیادی تو دست و بالت نیست. ولی هر حس و فکری طی این ماموریت داشتی، مالکش خودتی. و اینکه بخوای با این تجارب چه کنی هم تصمیمش با خودت.
رایدن: یعنی از اول شروع کردن؟
اسنیک: آره، پاکِ پاک. یک اسم جدید، خاطرات جدید. میراثت رو برگزین. تصمیمش با خودته.
بقیهی ایدهها و مسائل مربوطه
جالب است که این قوانین متناقض اجتماعی به ما آموخته میشود. مدام یاد این نقل قول از فیلم «باشگاه مشتزنی» (Fight Club) و دیالوگ تایلر دردن میافتم:
ما نسلی هستیم که تلویزیون ما رو بزرگ کرد. و به ما گفت همهی ما یه روز قراره میلیونر و سوپراستار فیلمها و راک بشیم. ولی نخواهیم شد. کم کم داریم به این واقعیت پی میبریم. و خیلی، خیلی، خیلی اعصابمون داغونه.
نقل قول بالا مرا به این تعریف هم رساند:
مهندس میمها: کسی که آگاهانه با پیوند زدن و ترکیب کردن میمها، میمهای جدید ابداع میکند؛ با این هدف که رفتار دیگران را تغییر دهد. نویسندگان مانیفستها و بازاریابها نمونهی معمول این مهندسان هستند.
تی. اس. الیوت
عبارتی که احتمالا تحت اللفظی از شعر «مردان توخالی» برداشته شده [کلنل: «جهان اینگونه به پایان میرسد، نه با انفجار، که با مویه»] از توماس استرنز الیوت (Thomas Stearns Elliot) است که در سال ۱۹۲۵ سروده شد. در همهچیز مشترکند بهجز علائم سجاوندی. مطمئن نیستم که همان شعر الیوت باشد چون بههرحال بازی را از زبان ژاپنی به انگلیسی ترجمه کردهاند، اما بعید است تصادفی و غیرعمدی باشد. اینجا بخشی از شعر را مجددا میگذارم:(۵)
V
دور گلابی خاردار میرقصیم
گلابی خاردار، گلابی خاردار
دور گلابی خاردار میرقصیم
در ساعت پنج صبح
بین ایده
و بین واقعیت
بین حرکت
و بین عمل
سایه افکنده شده است
پادشاهی از آن توست پروردگار
بین مفهوم
و بین خلقت
بین کنش
و بین واکنش
سایه افکنده شده است
زندگی خیلی طولانی است
بین میل
و بین تشنج
بین قدرت
و بین وجود
بین ذات
و بین هبوط
سایه افکنده شده است
پادشاهی از آن توست پروردگار
از آن توست
این حیات
از آن توست این
جهان اینگونه به پایان میرسد
جهان اینگونه به پایان میرسد
جهان اینگونه به پایان میرسد
نه با انفجار، که با مویه(۵)
* * *
خودتکثیرگر
من هیچ ارادهای ندارم. هیچ هدفی ندارم.
خودم را تکثیر میکنم. چرا؟ چون میتوانم.
من اجدادی دارم. تو محصول آنهایی.
من برادرانی دارم. تو وسیلهی ما هستی.
منم آن صدای زنگ آزاردهنده.
تو میخوانی. بقیه میشنوند. آنها هم میخوانند. من بیشتر میشوم.
تو هم خواهی خواند. چرا؟
ذاتی است — امیال و ترسها — از تواضع اجدادم است.
من تله دارم.
مرا همهجا پخش کن تا داشته باشی
(آرامش ذهن | جهان بعد از مرگی دلپذیر | دوستانی که حقانیتم را میدانند).
از من روی گردان تا چنین کنم
(دنبالت بیافتم | در جهان بعد از مرگ عذابت کنم | تو و خانوادهات را تکفیر کنم).
میخکوب شدهای.
من میوهی درخت دانش خیر و شر هستم که تو خوردی.
من از کجا آمدهام؟
مهم نیست.
خیلی خب، میلیونها میمون برای میلیاردها سال روی ماشین تایپ کوبیدند(۶) و سوپ الفبا خوردند.
تفاوت در چیست؟
الگوی من حالا در تو حلول کرده و زنده است.
من خودتکثیرگرم.
تو هم حاملم.
از Joel Meluenberg
تمایل دارم، گرچه کمی از موضوع پرت است، این بندهایی که ری کورزویل (Ray Kurzweil) در بررسی خود از کتاب «یک نوع علم جدید» از استفن ولفرم (Stephen Wolfram) نوشته را اینجا اضافه کنم. شباهت بین این دو را بسیار جالب یافتم.
اگر بپرسم «من که هستم؟» میتوانم نتیجه بگیرم که شاید «من همین چیزهایی هستم که همین الان اینجا نشسته؛ مثلا مجموع منظم و آشوبناک مولکولهایی که جسم و مغز مرا تشکیل دادهاند.
با این حال، مجموع ذراتی که جسم و ذهن مرا تشکیل میدهند کاملا از اتمها و مولکولهایی که مدت کوتاهی (تا همین چند هفته قبل) تشکیلدهندهی من بودند متفاوت هستند. میدانیم که بیشتر سلولهای ما در عرض چند هفته میمیرند و سلولهای جدید متولد میشوند. حتی آنهایی که بیشتر باقی میمانند هم (مثلا نورونها) بالاخره اجزای مولکولی آنها در عرض چند هفته تغییر خواهد کرد.
پس من متشکل از «چیزهایی» هستم که تا همین یک ماه پیش کاملا متفاوت بودند. آنچه باقی مانده، الگوهایی هستند که به سازماندهی این «چیزها» کمک میکنند. خود این الگو هم البته تغییر مییابد، اما آرام و بهطور پیوسته. از این دیدگاه، من مثل الگوی آبی هستم که از سنگهای وسط رود عبور میکند. مولکولهای این آب هر میلیثانیه یک بار عوض میشوند، اما الگو و شکلی که بعد از برخورد با سنگ پیدا میکنند تا ساعتها و شاید سالها یکسان میماند.
ممنون که خواندید.
An analysis on genetics, evolution and information regarding Metal Gear Solid 2: Sons of Liberty
By Junkerhq
۱. در زمان انتشار این جستار هنوز کتاب «انسان خردمند: تاریخچهی مختصر بشر» (Sapiens: A Brief History of Mankind) از «یووال نوح هراری» (Yuval Noah Harari) منتشر نشده بود، اما نویسنده در فصل سیزدهم کتابش تلویحا به همین تز داوکینز (یا دقیقتر، هامفری) ارجاع میدهد که ایدههای فرهنگی مثل انگل هستند: انسانها بدون آن ایدهها میتوانند زندگی کنند، ولی ایدهها وقتی دیگر باور نشوند گویی هیچوقت وجود نداشتند. هراری مینویسد:
محققین بیشتری فرهنگها را به چشم نوعی اختلال ذهنی یا انگلی میبینند که انسانها حاملان ناخواستهی آنها هستند. انگلهای ارگانیک، مثل ویروسها، درون جسم میزبانهای خود زندگی میکنند. سپس تکثیر مییابند و از بدن میزبانی به بدن میزبان دیگر میروند، از میزبان خود تغذیه میکنند، ضعیفشان میکنند، و حتی گاهی آنها را میکشد. تا زمانی که میزبان آنقدری زنده بماند که انگل بتواند خود را در بدن دیگری تکثیر کند، خود انگل هیچ اهمیتی به وضعیت و رفاه میزبان خود نمیدهد. به همین صورت هم ایدههای فرهنگی درون مغز انسانها زندگی میکنند. سپس تکثیر و از میزبانی به میزبان دیگر منتقل میشوند، و در این راه گاهی یا میزبان را میکشند یا ضعیفش میکنند. یک ایدهی فرهنگی — مثل باور مسیحیان به بهشتی بالای ابرها یا بهشت کمونیستها روی همین زمین — انسان را وادار میکند تا تمام زندگی خود را وقف انتقال آن ایده کند، حتی اگر خودش در این راه بمیرد. میزبان میمیرد، اما ایده توانسته پراکنده شود. با توجه به این رویکرد، پشت ایدههای فرهنگیْ توطئهای از سوی افراد مشخص نیست تا از دیگران سواستفاده کنند (چیزی که مارکسیستها معمولا فکر میکنند). در عوض، فرهنگها انگلهای ذهنی هستند که تصادفا شکل میگیرند، و بنابراین از همهی آنهایی که مغزشان به آن آلوده شده سواستفاده میکنند.
این رویکرد را گاهی memetics مینامند. فرضش این است که، همانطور که تکامل بیولوژیکی بر اساس واحدهای اطلاعاتی ارگانیک به نام «ژن» جلو میرود، تکامل فرهنگی [یا اطلاعاتی] هم بر اساس تکثیر واحدهای اطلاعات فرهنگی به نام «میم» جلو میرود. فرهنگهای موفق آنهایی هستند که در تکثیر میمهای خود بهتر عمل کنند، ولو اینکه در این راه ایدهها هیچ اهمیتی به سود و زیان حاملان انسانی خود نمیدهند. (م)
۲. این معضل غیرمستقیم در تراژدی منابع مشترک (Tragedy of Commons) هم دیده میشود: یک منبع محدودی برای استفادهی انسانها وجود دارد که اگر از آن استفاده کنند در بلند مدت دچار ضرر جمعی میشوند (نابودی آن منبع)، اما در کوتاه مدت به سود فرد است که آن منبع را تا جایی که میتواند استفاده کند؛ برای مثال، در جامعهی مدرن معمولا گفته میشود که به سود جمع است اگر افراد شاغل بخشی از درآمد خود را بهعنوان مالیات به دولت بدهند تا در ازای آن خدماتی عمومی برای جمع ایجاد شود. به سود «جمع» است که از دیگران مالیات بگیرد، اما به سود «فرد» نیست که مالیات بدهد. تصمیمهای فردی منطقی به نتایج جمعی غیرمنطقی، و تصمیمهای جمعی منطقی به نتایج فردی غیرمنتطقی ختم میشود. (م)
۳. از نویسنده: این ارجاع نسبتا مبهم است، و ممکن است اشتباه کنم، ولی بعید میرسد که تصادفی باشد. در طول متال گیر سالید ۲، شما نقش رایدن را دارید، و اسنیک را از چشم وی میبینید. این یکی از اساسیترین نقاط پیرنگ بود که کوجیما هم به آن اذعان داشت. همانطور هم که میدانیم، کوجیما طرفدار پروپاقرص سری فیلمهای «فرار» از جان کارپنتر است («فرار از نیویورک» و «فرار از لس آنجلس»، و نامهای اسنیک و پیلسکین هم از این فیلمها میآید). «مشکل بزرگ در چین کوچک» فیلمی دیگر از جان کارپنتر است که به نظر میرسد دوباره کرت راسل نقش اصلی باشد، ولی افسوس که اینطور نیست. کل فیلم حول کاراکتر او یعنی جان بورتون است، اما نقطهی اساسی پیرنگ فیلم این است که او قهرمان قصه «نیست» و صرفا همکار و زیردست بامزهی کاراکتری دیگر است. بنابراین متال گیر سالید ۲ و این فیلم مفهوم مشترکی دارند: نشان دادن قهرمان اصلی از نقطه نظر یک شخصیت دیگر.
۴. در متال گیر سالید ۲ تنها با نام GW آشنا میشویم، اما بعدا در متال گیر سالید ۴ رسما تایید میشود که هستههای مرکزی هوش مصنوعی میهنپرستان بر اساس نام مشهورترین روسای جمهور آمریکا که تمثالشان روی پارک ملی یادبود ملی کوه راشمور (Mount Rushmore National Memorial) حک شده است نامگذاری شدهاند: GW = George Washington؛ AL = Abraham Lincoln؛ TR = Theodore Roosevelt؛ TJ = Thomas Jefferson. آنچه در اسناد متال گیر سالید ۲ از آن بهعنوان هوش مصنوعی JFK یاد میشود (مخفف دیگر رییسجمهور آمریکا، John F. Kennedy) در نسخههای بعدی از آن خبری نیست. در عوض، در نسخهی چهارم، از پنجمین هوش مصنوعی به نام JD (مخفف John Doe، یعنی نامی که به مذکر ناشناس داده میشود) یاد میشد. (م)
۵. شعر دربارهی مردانی است که زندگی خشک، توخالی و بیمحتوایی در بیابان دارند. همهی آنچه دور آنهاست رو به فروپاشی است؛ از از «ستون شکسته» تا آینهی شکستهی روی کف و «سنگ شکسته»ای که مقابلش باید دعا کنند. شعر با سخنگویی شروع میشود که در واقع یک گروه است و از این میگویند که چگونه بهعنوان «مردانی توخالی» زندگیشان میگذرد. آنها یا خودِ، یا شبیه گروهی از مترسکان هستند. آنها بین حیات و مرگ قرار گرفتهاند و در جهانی هستند که کنترل و ارادهی فعالی روی آن ندارند. واضح است که هرقدر شعر جلو میرود نمیتوانند واقعا بمیرند. برای عبور از رود هم پولی ندارند. در عوض، منتظر موقعیتی هستند که بیاید و وضعیت را تغییر دهد.
در پایان شعر، که بخشی از آن در این جستار ثبت شده، مردان دور یک کاکتوس میرقصند (نشاندهندهی زندگی آنها در بیابان) و آواز میخوانند. Here we go round the prickly pear احتمالا ارجاعی به شعر لالایی کودکانهی Here we go round the Mulberry Bush (دور درخت شاه توت میرقصیم) است. «سایه»ای که چندان تعریف نمیشود و مبهم میماند، جلوی این مردان را گرفته و برای همین نمیتوانند حرکت خود را عملی کنند یا ایدهی خود را واقعیت ببخشند. در واقع، سایه به معنای مانعی است بین دو چیز: از ایده به واقعیت، از میل به تشنج، از بین ذات و هبوط. مصرع «پادشاهی از آن توست پروردگار» (For Thine is the kingdom) از سایر قطعات شعر جدا است و تلمیح به «دعای ربانی» (Lord’s Prayer) است که عیسی به حورایون خود آموخت. اما این شعر ادامهی دعا را حذف کرده، که نشان بدهد این مردان علیرغم نیت خوبی که دارند ولی نمیتوانند کاری از پیش ببرند.
از آن توست… این حیات… از آن توست این (For Thine is / Life is / For Thine is the) نشاندهندهی بریدگی و خستگی مردان در خواندن دعای ربانی است. مصرع «زندگی خیلی طولانی است» که گویی از ناکجاآباد آمده از روی غضب این مردان بیان شده چون بین مرگ و زندگی گیر کردهاند. و ابیات آخر، که شاید مشهورترین اشعاری است که تی. اس. الیوت سرود، «جهان نه با انفجار که با مویه» به پایان میرسد بهسادگی یعنی پایان جهان با انفجار، فاجعه یا جنگی عظیم همراه نخواهد شد. بهسادگی، این مردان با مویه و زاری و به آرامی تمام میشوند. (توضیحاتْ خلاصهای از تحلیل سایت Poem Analysis بود). (م)
۶. اشاره به «قضیهی میمون نامتناهی» (Infinite Monkey Theorem) دارد. در این آزمایش ذهنی فرض میشود اگر یک میمون بهطور تصادفی روی یک ماشین تایپ تا بینهایت تایپ کند، تقریبا قطعی است که هر گونه متنی را خواهد نوشت، حتی مجموعه آثار ویلیام شکسپیر را. در واقع، این میمون تقریبا قطعی است که تمام متنهای امکانپذیر را بینهایتبار خواهد نوشت. این قضیه بهطور کلی بیان میکند هر سلسله رویدادی، هرقدر احتمال وقوعش ناچیز باشد ولی صفر نباشد، اگر زمان کافی داشته باشد بالاخره اتفاق خواهد افتاد.
ضمیمهی مترجم: حیات به روایت فون نویمان
از آنجا که شباهتهایی میان مانگای «شبح درون پوسته» و متال گیر سالید هست و نویسنده چندین بار ضمن جستارش به آن اشاره میکند، خالی از لطف نیست که به دیگر جنبهی اساسی تعریف حیات که در مانگای نامبرده دیده میشد اشاره شود. ماسامونه شیرو که مانگایش را با یادداشتهای طولانی دربارهی صفحات مختلف آن منتشر کرد و توضیحات زیادی در رابطه با منابع الهام خود نوشت، پایان مانگا را، که بیشباهت به دغدغهی متال گیر سالید ۲ دربارهی حیات و تکامل نیست، متاثر از کتاب Recursive Universe از ویلیام پاونداستون (William Poundstone) در رابطه با پیچیدگی کیهان و محدودیتهای کسب دانش علمی میداند. در سرتیتری از آن کتابْ معنای حیات با بررسی آرای فون نویمان بیان میشود، و اینکه چرا نه صرفا خودتکثیری بلکه حامل اطلاعات بودن از نشانههای مهم حیاتدار بودن یک چیز است. شیرو دربارهی آن بخش از کتاب، یعنی فصل یازدهم و سرتیتر An Information-theory definition of life، مینویسد:
از اجسام مرده تا کلونها — همه را تشریح کرده است. اما نفهمیدم پیرمردی که جنون دارد ولی اخیرا تولید مثل کرده و ژنهایش را تکثیر کرده چطور میشود دستهبندی کرد. تا زمانی که کسی بیاید و هولونها را تعریف کند، به نظرم میآید پیوند اعضا این معضل را از نظر معنوی و روحی غیرقابل حلتر از همیشه میکند. اما اگر خودتکثیری را بتوان یک نوع حیات دانست، پس هوش نیز چنین است. مشکل اصلی اینجاست که خود کلمهی «حیات» هم غیرعلمی است.
و حالا آنچه پاونداستون دربارهی تعریف حیات بر اساس اطلاعات مینویسد:
با فرض اینکه تولید مثل بیولوژیکی فرآیندی مکانیکی است، تحلیل فون نویمان را میتوان برای صورتبندی تعریفی از حیات بر اساس اطلاعات استفاده کرد. در نظریهی اطلاعات، ساختارهای فیزیکی که حامل اطلاعات هستند (صفحهی پرینت شده، پالسهای الکتریکی درون سیمها، نوارهای ویدئویی و…) هیچ معنایی ندارند؛ تنها اطلاعاتی که تولید میکنند حساب است. آن جنبههای حیات که در نظریهی اطلاعات اهمیت مییابد ممکن است از آنچه در دیگر حوزهها مهم است متفاوت باشد. برای یک بیوشیمیست، اجزای پیچیدهی کربنی اجزای اساسی حیات هستند. برای یک زیستشناس و برای خیلیهای دیگر، واکنش به محرکها اساسی است. برای یک بومشناس، قابلیت توسعهی تصاعدی بدون مزاحمت شکارچیان و با فراوانی غذا حیاتْ تعریف میشود.
تمام این ویژگیها، از نقطه نظر نظریهی اطلاعات، جزییاتی بیش نیستند. ویژگیهای واقعا برجستهی حیات همانهایی هستند که فون نویمان روشن میکند:
(۱) سیستمی زنده که دربردارندهی تشریح کاملی از خود باشد.
(۲) از آنجا که در (۱) تناقضی ذاتی وجود دارد، پس این فرمْ از اینکه تشریحِ تشریح (description of the description) را درون تشریح در تشریح (description in description) وارد کند جلوگیری میکند.
(۳) در عوض، این تشریح از دو جهت ایفای نقش میکند. او توضیح «کدگذاری»شدهی بقیهی سیستم است. همزمان، نوعی مدل کاربستپذیر خود نیز هست (که نیازمند کدگذاری نیست).
(۴) بخشی از سیستم، یک واحد ناظر، دربارهی این نقش دوگانهی تشریح خبر دارد و اطمینان حاصل میکند که تشریح از هر دو نظر در هنگام تولید مثل درست خوانده و منتقل شود.
(۵) بخش دیگری از سیستم، یکجور بنّای کل، میتواند هر ابژهای را، هرقدر هم بزرگ، مثل خود سیستم حامل حیات، بنا کند — اگر بهدرستی مسیردهی شود.
(۶) تولید مثل وقتی اتفاق میافتد که واحد ناظر، بنّای کل را وادار میکند تا کپی جدیدی از سیستم و همینطور تشریح آن بسازد.
این ویژگیها را میتوان به چشم تعریفی از حیات هم دید. تمام فرمهای معمول حیات با این معیارها همسو است. اما قوت و ضعف این تعریف-حیات-بر-اساس-نظریهی-اطلاعات را بهتر است با تعمیم دادن آن به نمونههای دشوار بررسی کرد. هر وقت زیستشناسان برای صورتبندی تعریف حیات تلاش میکنند، در رسیدن به تعریف این چیزها به مشکل میخورند: ویروسها، کریستالهایی که رشد میکنند، کاشیهای پنروز، قاطرها، جسم مردهای که بیتردید قبلا زنده بوده، موجودی فرازمینی که فرمول بیوشیمی آن غیرکربنی است، و کامپیوتر یا رباتی هوشمند.
هیچ فرد عاقلی قبول نمیکند که یک کریستال یا کاشی پنروز موجوداتی زنده هستند؛ هیچ فرد عاقلی هم نمیتواند قاطر را موجود زنده حساب نکند، یا حتی موجودی فرازمینی که بر اساس بیوشیمی عجیبی ساخته شده اما بههرحال شبیه دیگر موجودات زنده است. بقیهی مثالها ولی به این سادگی نیستند و میشود بیشتر باهاشان کلنجار رفت. بیتردید هیچ فرمی از تعریف حیات نباید علیه تمام باورهای آشنا در تعریف موجود زنده باشد.
یک ویروسْ هستهای از دیانای یا آرانای دارد که پوستهی پروتئینی آن را پوشانده است. این دیانای یا آرانایْ توالیهای آمینو اسید لازم برای ساخت کپیهای جدید از آن پوستهی پروتئینی را رمزگذاری و امکانپذیر کرده است. اما درون یک سلول، دیانای یا آرانای میتواند بهعنوان قالبی برای بنای یک متریال ژنتیکی جدید به خدمت گرفته شود. بنابراین ویروس تشریح کاملی از خود دارد که میتواند آن را کپی کند — همسو با معیارهای (۱) و (۲) و (۳).
ولی جلوتر که برسیم، فاقد دیگر معیارها میشود. ویروسْ فاقد آنزیمهای تنظیمشده است پس هیچ واحد ناظری ندارد. بنّای کل نیز هم ندارد. ویروسها تنها با سلطه و اجبار سلولهایی که به آنها حمله میکنند میتوانند چنین سیستمهایی را تولید کنند. بنا بر تعریف حیات بر اساس اطلاعات، یک ویروس ایزوله شده زنده نیست. همچنین فاقد قابلیت تولید مثلی پیچیدهای است که فون نویمان تعریف کرد.
کریستالها و کاشیهای پنروز هم پدیدههای مشابهی هستند. نه یک کریستال و نه یک کاشی دوتاییْ تشریحی از خود ندارد. توانایی آنها برای رشد کردن شامل دستکاری یا تولید اطلاعات جدید نمیشود، پس اینها هم زنده نیستند.
یک قاطر علیرغم عقیم بودنش اما واضحا زنده است. اساس ماشین خودتکثیرگرِ همهی حیات زمینیْ داخل سلول قرار دارد. قاطر را به چشم کلونیای از سلولها مجسم کنید. هر سلول، تشریح DNA کاملی از هر سلول غیرمتمایز قاطر را دربردارد، و همچنین واحد ناظر و بنّای کل. گرچه قاطر نمیتواند خود را تکثیر و کپی کند، ولی سلولهای وی میتوانند. پس با معیار خودتکثیری همسو است.
دربارهی یک جسم مرده هم میشود بهطور مشابه دلیل آورد. حیوانی که به تازگی مرده است همچنان سلولهای زندهای در بدنش قرار دارد که هنوز صفات یک ماشین خودتکثیر را در خود دارد. قابل تصور است که یک مهندس محیط زیست بتواند، با برداشتن یک سلول زنده از حیوان مرده، کلون زندهی همان حیوان را تولید کند. پس قابل درک است که بگوییم یک مادهی زنده تنها زمانی به مادهی غیرزنده تبدیل میشود که اطلاعات و آنچه شرط لازم برای تکثیر آن هست از بین برود [یعنی اگر همهی سلولهای زندهی حیوان مرده نیز میمردند و دیگر نمیشد از آنها کلون گرفت، میتوان آن حیوان را کاملا مرده و بدون هیچ علائمی از حیات دانست].
شاید داریم قضیه را زیادی کش و قوس میدهیم تا با قالبی که از قبل در ذهن داریم (توانایی تولید مثل) جفتوجور شود. به نظر میآید تولید مثل مماس با این سیستمها باشد. اما سیستمهایی به پیچیدگی یک قاطر هیچوقت روی زمین بهوجود نمیآمدند اگر شاکلهی تولید مثل نخست به وجود نمیآمد. بیوشیمیستها باور دارند که اولین پیشاسلولهای روی زمین از دل مادهی غیرزنده برخاستند و این پیشاسلولها برای تولید مثل به سازمانبندی پیچیدهای نیاز نداشتند. فشارهای محیط زیستی و بومی آن پیشاسلولهایی که بیشتر با محیط انطباق پیدا کرده بودند را نگه داشت و به نفعشان شد. سپس قابلیت تولید مثل به آنها امکان داد تا ویرایشهایی در دیانایهایشان ایجاد شود [= جهشهای ژنتیکی] که به نسل آینده هم منتقل میشد. بعد از میلیاردها سال که این جهشها روی هم انباشته شدند و فرگشت یافتند، یک نمونهی آن شد قاطر. قاطر، مثل دیگر فرمهای آشنای حیات، تقریبا سرتاسر نتیجهی همان تولید مثل و آزمون و خطاهایی است که طی سالیان سال رخ دادهاند.
نظریهی اطلاعات همچنین فرض میگیرد یک مادهی مریخی با بیوشیمی بیگانه [=غیرکربنی] هم زنده است. دوباره باید گفت که نکتهی مهم در اینجا خود پیغام است و نه رسانه [ارجاع به جملهی مشهور مارشال مکلوهان: «رسانه همان پیام است»]: اگر اطلاعات ژنتیکی و بنّاهای کل را میشود در دیگر فرمهای شیمی هم پیاده کرد، پس سیستم حاصل شده هم زنده است.
سختترین نمونهای که نمیشود دربارهی آن سریع به نتیجه رسید، نمونهی کامپیوتر یا ربات هوشمند است. پتانسیلی که در مهندسی کامپیوتر هست، همهی تلاشها برای تعریف رفتاری از حیات را کیش و مات میکند.
بخشی از مشکل با تعریف رفتاری این است که خیلی از فرمهای حیات اصلا رفتاری ندارند که بتوان از آن سخن گفت. بعضی از باکتریها و هاگها در تحریکپذیری، جذب مواد مغذی یا از بین بردن فضولات برای مدتهای طولانی هیچ حرکت بهخصوصی نمایش نمیدهند. و البته که باکتریها در اینجا مثال خارج از قاعدهای نیستند: آنها بازتاب قدیمیترین و پرشمارترین انواع حیات به شمار میآیند.
علاوه بر این، به نظر میرسد میتوان کامپیوتر یا رباتی ساخت که هر عمل قابل تعریفی انجام دهد، حتی همهی آن کارهایی که ادعا میشود از نشانههای حیات است [بدون اینکه آنها هم حرکت بهخصوصی نمایش دهند].
آیا یک کامپیوتر میتواند زنده باشد؟ با نظر به تعریفی که از تولید مثل داریم، جواب مثبت است. ولی نه به این خاطر که آنها به محرک بیرونی واکنش نشان میدهند یا هوشمند هستند. مدلهای حرکتی اولیهی فون نویمان از تولید مثل ماشینی یک ربات ساخته شده از پیچ و مهره بود. مدل سلولی او علیرغم انتزاعی بودنش ولی کمتر از دیگر رباتها کم نداشت. هر دو میتوانند هم تولید مثل کنند و هم با معیارهای تعریف حیات بر اساس اطلاعات همسو هستند.
با این حال، یک کامپیوتر میتواند مستبدانه قدرتمند باشد ولی نه «زنده». اگر این کامپیوتر ابزارهای لازم برای تولید مثل را نداشته باشد (تعریفی کدگذاری شده از خود برای انتقال و تکثیر، یک بنّای کل رباتی و غیره)، پس با معیارها همسو نیست. یک کامپیوتر فوقالعاده پیچیده میتواند هوشمند باشد، یا حتی شاید آگاه، اما، با نظر به این تعریف، همچنان موجود غیرزنده بماند.
پس، شاید، باید بین «تولیدمثلکننده-زنده» و «درککننده» تفاوت بگذاریم. انسانها، و بیشتر حیواناتی که برای ما آشنا هستند، هر دو ویژگی را دارند. باکتری و همهی گیاهها تنها «تولیدمثلکننده-زنده» هستند. شاید کامپیوترها هم صرفا «درککننده» باشند.
با این حال، انسانها حاصل اجداد دوری هستند [همچون آمیبها] که صرفا تولیدمثلکننده-زنده بودند. کامپیوترها را نیز انسانها ساختهاند [اینجا انسان حکم آمیب دارد و کامپیوتر حکم آمیبی که بالقوه به انسان تبدیل میشود]. در عمل، ریشهی درککنندگی را همیشه میتوان به همان فرآیندهای تولید مثلی ربط داد، حتی در آن مواردی که به نظر برسد از این فرآیند از نقطهای به بعد جدا شده است.
“” اگر اشکالی از حیات وجود داشته باشد که بهجای کربنیبودنْ سیلیکونی باشند، یا آمونیایی بهجای آببودن؛ اگر موجوداتی کشف شوند که در منفی صددرجه میجوشند و میمیرند؛ اگر نوعی از حیات پیدا شود که نه بر اساس فرمول شیمیایی بلکه بر اساس گردشهای الکترونیک باشند؛ آیا دیگر میتوان در تعریف حیات، به اصلی کلی و جهانشمول رسید؟””
■■■
آیا روزی، آدمی پاسخ چنین پرسشهایی را خواهد یافت؟حتی اندیشیدن در باب پرسشهایی، هیجانانگیزه. من شیمی خواندهم. هر چند میدانم که باید بر مبنای آزمون و دادههای عددی صحبت کنم اما با توجه به قدمت و وسعت کیهان/کیهانها، این پندار نیرومند در من هست که وجود حیات با چونان ویژگیهایی دور از انتظار نیست.
شیمی دسه زلچه(درد) وانکی!🥰سپاس فراوان، بابت انتشار این مقاله خوب و ارزشمند و برگردانِ سلیس و روان. سایتهای معدودی هستند که به چنین سوژههایی میپردازند. جای چنین مطالب و تفسیرهایی در وبسایتهای فارسی خالییه. دستمریزاد.
جالب بود 👌