آیا پایان بایوشاک بیکران منطقی به نظر میرسد؟ نگاهی فلسفی به این موضوع
زاخاری هیل کامستاک (Zachary Hale Comstock) پیامبری خودخوانده، متعصبی مذهبی و مردی نژادپرست است که «وارث» خود را در شهری معلق در آسمان به نام کلومبیا (Columbia) حبس کرده است. این وارث زنی جوان به نام الیزابت است که قابلیت باز کردن «شکافها» (Tears) یا «دریچهها»یی به جهانها و دورههای زمانی متفاوت دارد. کامستاک در آخر الیزابت را تسلیم ارادهی خود میکند و در سال ۱۹۸۴، الیزابت در مقام وارث کامستاک برای محقق کردن «پیشگویی» او نیویورک را نابود کند. مشخصاً کامستاک از لحاظ اخلاقی مسئول این فاجعه است.
بوکر دویت (Booker DeWitt) یکی از کارآگاهان سابق بیآبرو و خودباختهی آژانس پینکرتون (Pinkerton Agency) است که بهخاطر مشارکت خود در کشتار زانوی زخمی (Wounded Knee Massacare) در سال ۱۸۹۰ احساس عذابوجدان میکند. او به کلومبیا میآید تا دختر را در ازای صاف شدن بدهیهای قمارش نجات دهد. بدونشک از لحاظ اخلاقی بوکر باید بابت این کشتوکشتارشماتت و بابت نجات دادن الیزابت ستایش شود.
در ادامهی مطلب خطر لو رفتن داستان وجود دارد
ولی بوکر همان کامستاک است. در گذشته، بوکر در مراسم غسل تعمیدی شرکت کرد تا حس عذابوجدان خود را بابت شرکت در کشتار زانوی زخمی التیام بخشد. در بعضی از جهانها او از انجام غسل تعمید سر باز زد، ازدواج کرد، دختری به نام آنا (Anna) از او زاده شد و در آخر به یکی از ماموران بدهکار و الکلی پینکرتون تبدیل شد. در بعضی از جهانهای دیگر، او غسل تعمید را پذیرفت، نام جدید زاخاری هیل کامستاک را برای خود برگزید، کلومبیا را بنا نهاد، شکافی به جهان بوکر دویت باز کرد و در ازای پرداخت بدهیهای بوکر آنا را از او خرید. در جهان کامستاک، نام آنا به الیزابت تغییر داده میشود تا ریشهی واقعی او مخفی بماند. حال در این شرایط چهکسی مسئول چه چیزی است؟ اگر به عقل سلیم خود رجوع کنیم، بوکر و کامستاک هردو بابت کارهای خود مسئولاند. با این حال، پایان بازی چیز دیگری میگوید.
- آیا بایوشاک نقدی منصفانه از آین رند و فلسفهی عینیگرایی بود؟
- روایت متای بایوشاک؛ بایوشاک چه چیزی دربارهی بازی کردن میآموزد؟
- الیزابت در بایوشاک بیکران بازنمایی دقیقی از سرکوب زنان و آزادی آنها است
«آزادی یعنی مسئولیتپذیری» – جورج برنارد شاو
سوالهای مربوط به مسئولیتپذیری رابطهی نزدیکی با مسئلهی اراده و اختیار دارند. مسئلهی اختیار سوالی همیشگی در فلسفه بوده که حداقل دو جنبهی متفاوت دارد.
جنبهی اول به نوعی از آزادی اشاره دارد که عموماً بهشکل قابلیت انجام کاری بدون محدودیتهای بیرونی و درونی تعریف میشود. این نوع آزادی با آزادیهای سطحی (Surface Freedoms)، مثل آزادی برای سفر به هرکجا یا خریدن هرچیزی که دلتان میخواهد تفاوت دارد. جنبهی مهمتر و عمیقتر آزادی با مفهوم «اختیار» (Free Will) تعریف میشود.
جنبهی دوم به مسئولیت اخلاقی و قانونی اشاره دارد. اختیار به مفاهیمی چون مسئولیت، سرزنش شدن و تحسین شدن اشاره دارد. بهعنوان مثال، در بایوشاک، جک (یا بازیکن) میتواند یکی از این دو کار را در قبال خواهر کوچولوها (Little Sisters) انجام دهد: ۱. آنها را درو (Harvest) کند تا آدام (ADAM) بیشتری برای ارتقای قابلیتهایش به دست بیاورد، ولی در این پروسه دخترها کشته میشوند. ۲. آنها را درمان کند. این کار او آدام کمتری برایش به ارمغان میآورد، ولی دخترها را نجات میدهد.
بیایید فرض را بر این بگیریم که جک یکی از خواهر کوچولوها را درو کند. در این صورت میگوییم جک بابت کاری که کرده مقصر است، چون انتخاب دیگری نیز پیش رویش بود. حال فرض کنید یک نفر تفنگی جلوی سر جک بگذارد و به او دستور دهد که یا باید دخترها را درمان کند، یا بمیرد. از لحاظ منطقی انتخاب جک این خواهد بود که دخترها را نجات دهد. با وجود کار خوبی که انجام داده، ما او را سزاوار ستایش نمیدانیم، چون از لحاظ منطقی انتخاب دیگری نداشت.
این مثال بر پایهی دو پیشفرض عقلانی بنا شده است. اولین پیشفرض این است: «هرکس مسئول کارهایش است، مگر اینکه در شرایطی بوده باشد که بتوان او را تبرئه کرد.» پیشفرض دوم این است: «شرایطی که در آنها انسانها نمیتوانند آزادانه تصمیم بگیرند تبرئهکننده هستند.» پیشفرض دوم را میتوان «اصل احتمالات جایگزین» (Principle of Alternate Possibilities = PAP) نیز خطاب کرد. یک فرد فقط در صورتی از لحاظ اخلاقی بابت کارهایش مسئول است که در موقعیت مربوطه، توان انجام کار دیگری هم داشته باشد. اصل احتمالات جایگزین در حوزهی فلسفه، بحثهای روزمره و استدلال قانونی پذیرفته شده است.
«هیچ حیوانی آزاد به دنیا نمیآید…» – زاخاری هیل کامستاک
جبرگرایی (Determinism) با عناوین مختلفی در طول تاریخ شناخته شده است، ولی ویلیام جیمز (William James) (۱۹۱۰-۱۸۴۲) ایدهی کلی آن را بهخوبی توضیح میدهد:
«[جبرگرایی] به این باور اشاره دارد که آن بخشهایی از کائنات که در آنها همهچیز ماهیتی تثبیتشده دارد، ماهیت بخشهای دیگر را تعیین میکنند. آینده در رَحِم خود هیچ احتمال مبهمی ندارد؛ آن بخشی که ما بهعنوان «زمان حال» میشناسیم فقط میتواند به یک نتیجه ختم شود. وقوع هر آیندهای جز آیندهای که از ازل تعیین شده غیرممکن است.»
جبرگرایی ضرورتی شرطی است. اگر شرط مقدم (Antecedent) تعیینکنندهی آن اتفاق بیفتد، شرط تالی (Consequent) آن نیز اتفاق خواهد افتاد. اگر جبرگرایی درست باشد، در نتیجه اصل احتمالات جایگزین اشتباه خواهد بود. بدون اصل احتمالات جایگزین هم مسئولیت داشتن اخلاقی بیمعنی خواهد بود.
نقطهی مقابل جبرگرایی عدم قطعیت (Indeterminism) است. این اصل بیان میکند که بعضی اتفاقات بدون علتهای تعیینکننده یا شرایط قبلی رخ میدهند. ویژگی اصلی این اتفاقات شانس، عدم اطمینان و تصادفی بودن است.
بین مرزهای ضرورت و اراده
در فلسفه دو دیدگاه متفاوت دربارهی مسئلهی اراده وجود دارد: سازگارگرایی (Compatibilism) استدلال میکند که اراده و جبرگرایی با هم سازگارند؛ ناسازگارگرایی (Incompatibilism) استدلال میکند که این دو با هم ناسازگارند.
سازگارگرایان به دو پیشفرض عقلانی دیگر دربارهی اراده باور دارند. پیشفرض سوم این است: «اکتشافات در زمینهی فیزیک و علوم زیستی اشاره میکنند که جبرگرایی هم شامل انسانها میشود، هم شامل ذرات بیجان، ولی این حقیقت اهمیت مسئولیتپذیری اخلاقی را کمرنگ نمیکند.» پیشفرض چهارم دربارهی ماهیت آزادی است. بدین صورت که: «آزادی یعنی عدم وجود اجبار، زورگویی یا محدودسازی.» سازگارگرایان تمایل دارند تا به هر چهار پیشفرض عقلانی، در کنار دیدگاه علمگرایانه نسبت به جهان، باور داشته باشند. فیلسوفهای تاثیرگذاری چون توماس هابز (Thomas Hobbes) (۱۶۷۹-۱۵۸۸)، جان لاک (John Locke) (۱۷۰۴-۱۶۳۲)، دیوید هیوم (David Hume) (۱۷۷۶-۱۷۱۱) و جان استوارت میل (John Stuart Mill) (۱۸۷۳-۱۸۰۶) همه سازگارگرا بودهاند.
ناسازگارگرایان پیشفرض سوم را رد میکنند، ولی به بقیهی پیشفرضها باور دارند. با این جملهی کوتاه میتوان دیدگاهشان را خلاصه کرد: «جبرگرایی در کار نیست؛ انسان آزاد است؛ انسان خود آزادی است.»
اندازهگیریها در جهانهای مختلف
مسئولیت داشتن یا نداشتن بوکر به جبرگرایانه بودن یا نبودن دنیا، و همچنین سازگارگرا بودن یا ناسازگارگرا بودن شخصی که قرار است در این زمینه نظر دهد، بستگی دارد.
در بستر فیزیک کلاسیک بیان شده که کائنات بر پایهی قوانین فیزیکی قطعی و بیچونوچرا، بهمرور زمان تغییر میکند. برای همین وضعیت کائنات در هر زمانی، به وضعیتش در زمانهای پیشین و قوانین فیزیکی طبیعت بستگی خواهد داشت. این دیدگاه فضای زیادی به ارادهی ناسازگارگرایانه نمیدهد. با این حال، طبق کشفیات فیزیک کوانتوم، جهان ماهیت ثابت ندارد.
بایوشاک بیکران (Bioshock Infinite) دنیایی متافیزیکی را به تصویر میکشد که در آن فرضیهی چندجهانی بودن فیزیک کوانتومی بهعنوان حقیقت پذیرفته شده است. این ایده را اولین بار هیو اورت سوم (Hugh Everett III) (۱۹۸۲-۱۹۳۰)، فیزیکدان آمریکایی، بهعنوان جوابی برای مسئلهی اندازهگیری (Measurement Problem) در فیزیک کوانتوم و بهعنوان راهی برای پرهیز از عدم قطعیت مطرح کرد.
ایدهی کلی پشت این مسئله از این قرار است. طبق فیزیک کوانتوم، هر سیستم فیزیکی قابلمشاهده –از ذره گرفته تا شخص – ویژگیهای موجمانندی دارد و تکامل آنّها در زمان از راه یک تابع موج (Wave Function) تعیین میشود. در قسمتی از بازی، بوکر و الیزابت باید تعیین کنند که آیا چن لین (Chen Lin) زندانیشده، زنده است یا مرده. بیایید فرض را بر این بگیریم که در سلول او وسیلهای وجود دارد که از شمارشگر گایگر (Geiger Counter)، مقدار کمی از مواد رادیواکتیو، یک چکش و محلولی حاوی زهر تشکیل شده است. در عرض یک ساعت، یک اتم از ماده یا دچار واپاشی میشود، یا نمیشود. اگر دچار واپاشی شود، شمارشگر گایگر چکش را به حرکت میاندازد، چکش شیشهی محلول را میشکاند و چن لین را میکشد. تابع موج این سیستم – که از چن لین، وسیله و سلول تشکیل شده – از راه آمار و ارقام تفسیر میشود. این یعنی پیش از اینکه بوکر و الیزابت چن لین را مشاهده کنند، احتمال زنده یا مرده بودن او ۵۰/۵۰ است. طبق تفسیر کوپنهاگ (Copenhagen Interpretation) از مکانیک کوانتومی، پیش از اینکه عمل مشاهده صورت بگیرد، از لحاظ عینی قطعی نیست که آیا چن لین مرده یا نه. او هم مرده است، هم زنده. با این حال، وقتی بوکر و الیزابت در سلول را باز میکنند، چن لین یا مرده خواهد بود، یا زنده. فرضیهی فروریزش (Collapse Postulate) این عدم توافق را اینگونه توضیح میدهد: بوکر و الیزابت از راه مشاهدهی چن لین تابع موج را مجبور میکنند تا به وضعیتی قطعی فروریزش کند و به چن لین یا خاصیت «زنده» بودن یا خاصیت «مرده» بودن را اعطا کند. به نظر میرسد که زنده بودن یا نبودن چن لین بهنحوی به عمل مشاهده بستگی دارد.
فرضیهی چندجهانی بیان میکند که تابع موج هیچگاه فرو نمیریزد. بهجایش، جهان به دو یا چند دنیای دیگر «انشعاب» پیدا میکند که با هم فرق دارند و تعامل برقرار نمیکنند، ولی همهیشان به یک اندازه واقعی هستند و هرکدام به یک اندازهگیری محتمل و قطعی مرتبط است. هر بار که مشاهدهای جدید صورت بگیرد، دنیا دائماً به انشعابهای بیشتری تقسیم میشود، انشعابهایی که تعدادشان بهشکل غیرقابلتصوری زیاد است. نتیجهی حاصلشده این است که همهی نتایج ممکن از واقعهای مشاهدهشده به وقوع میپیوندند؛ هر نتیجه سرمنشأ به وجود آمدن انشعابات دیگر است. بنابراین ما نه یک جهان (Universe)، بلکه چند جهان به نام مولتیورس (Multiverse) داریم. مولتیورس مجموعهای از جهانهای موازی ممکن است که همهیشان تاریخچهای کموبیش متفاوت دارند و در کنار هم «همهی احتمالات موجود در زمان» را در برمیگیرند. به همین خاطر، عناصری چون عدم قطعیت یا مشارکت شخص مشاهدهکننده در مولتیورس ممکن نیست، چون در مولتیورس همهچیز از پیش تعیین شده است و همهی جهانها از قوانین فیزیکی قطعی پیروی میکنند. با توجه به اینکه اصل احتمالات جایگزین در مولتیورس بایوشاک بیکران برقرار نیست، شخص ناسازگارگرا بر این باور خواهد بود که بوکر بابت کارهایی که انجام داده مسئول نیست. ولی آیا لازمهی مسئولیت اصل احتمالات جایگزین است؟
آیا لطف میکنی؟
هری فرانکفورت (Harry Frankfurt)، یکی از فیلسوفهای معاصر استدلالی تاثیرگذار برای سازگارگرایی مطرح کرده است؛ او ادعا میکند که بین اصل احتمالات جایگزین و مسئولیت اخلاقی هیچ ارتباطی وجود ندارد. مثالهایی که او برای اثبات ادعایش مطرح کرده اکنون با عنوان «مثالهای تیپ فرانکفورتی» (Frankfurt-type Examples) شناخته میشوند. این مثالها عموماً شامل نوعی محدودیت میشوند که روی انتخابها و رفتار شخص انتخابکننده تاثیری ندارند، ولی با این حال بروز این رفتار را اجتنابناپذیر میکنند.
در بایوشاک، همچنان که جک از بتیسفیر (Bathysphere) خارج میشود و برای اولین بار قدم در رپچر میگذارد، مردی به نام اطلس (Atlas) (که در اصل هویت جعلی فرانک فانتین (Frank Fontaine)، شرور اصلی بازی است)، با او تماس برقرار میکند، او را بین ویرانههای شهر راهنمایی میکند و از او درخواست میکند کارهای مختلف انجام دهد. اغلب درخواستهای اطلس با عبارت «آیا لطف میکنی؟» (Would you kindly؟) مطرح میشوند. جک از این موضوع باخبر نیست، ولی عبارت «آیا لطف میکنی؟» عبارتی است که از کودکی با آن شرطیسازی شده تا هرگاه کسی آن را به زبان آورد، هر کاری که گفت انجام دهد. بیایید فرض را بر این بگیریم ک جک با دو انتخاب روبرو شده است: درو کردن یا نجات دادن یک خواهر کوچولو. اطلس از او میخواهد که دختران را درو کند و حقهی مناسب را برای مجبور کردن او به انجام این کار در اختیار دارد. با این حال، برای اینکه اطلس دست خود را رو نکند، فقط در مواقعی دخالت میکند که جک از قبل نشانهای مبنی بر اینکه میخواهد دخترک را درمان کند نشان داده باشد. ولی بیایید فرض را بر این بگیریم که جک تصمیم میگیرد خواهر کوچولوها را درو کند. در این صورت او بدون اینکه نیاز به دخالت باشد، کاری را که اطلس از او خواسته انجام میدهد. در این حالت جک بدون اجبار این کار را انجام میدهد و برای همین از لحاظ اخلاقی مسئول درو کردن خواهر کوچولوهاست. با این حال، در هر حالت هیچ انتخابی جز درو کردن خواهر کوچولوها نداشت.
مثالهای تیپ فرانکفورتی برای این طرح میشوند تا نشان دهند شخص انتخابکننده از لحاظ اخلاقی مسئول است، حتی در شرایطیکه اصل احتمالات جایگزین برقرار نباشد.
بایوشاک بیکران بهعنوان نوعی مثال تیپ فرانکفورتی
بایوشاک بیکران را میتوان بهعنوان مثالی تیپ فرانکفورتی تفسیر کرد؛ چه در سطح ساختاری و چه در سطح محتوای روایی.
یکی از ویژگیهای ساختاری بازیهای اکشن اول شخص مدرن (FPS)، مثل بایوشاک بیکران، یک سری عنصر ثابت (Constants) است، مثل نقاط روایی که نتیجهای از پیشتعیینشده دارند و تعداد کمی از مسیرهای انشعابی به هم وصلشان میکند؛ و یک سری عنصر متغیر (Variables)، مثل آزادی محدود بازیکن برای اکتشاف عناصر ثابت بازی. کارهای بازیکن محدود به کشف کردن یکی از احتمالات از بین تعداد محدودی از احتمالات از پیش تعیینشده است. ساختار بازی نقش عنصر محدودکنندهای را برای بازیکن ایفا میکند و برای او امکانی معنادار یا حتی با معنای کم فراهم نمیکند تا کار دیگری انجام دهد.
پیرنگ بایوشاک بیکران پیوندی نزدیک با ساختار بازی دارد، در حدیکه شاید بتوان آن را نمادی برای با ساختار بازی در نظر گرفت. رابطهی بوکر با جهان کامستاک شباهت نزدیکی به رابطهی بازیکن با ساختار بازی دارد. عناصر ثابت پیرنگ، مثل لحظهی شیر یا خط انداختن لوتسها (Luteces) که در آن سکه همیشه شیر میافتد، حاکی از این هستند که لوتسها قبل از این هم تعداد زیادی از بوکرها را به جهان کامستاک آورده بودند. عناصر متغیر، مثل انتخاب کردن گردنبند الیزابت یا تعیین کردن سرنوشت اسلیت (Slate)، هیچ تاثیری روی پایان بازی ندارند. هر بوکری که وارد جهان کامستاک میشود، عنصری بیگانه است که در واقعیتی گرفتار شده که وجود او در آن تعریف نشده است و برای همین به او اجازه داده نمیشود تا در این جهان کاری انجام دهد که با تاریخ تثبیتشدهی آن تناقض داشته باشد.
بنابراین اگر حق با فرانکفورت باشد و سازگارگرایی درست باشد، بوکر بابت کارهایش از لحاظ اخلاقی مسئول است. با این حال، در پایان بازی فرضیهی ضمنی قویتری دربارهی مسئولیت اخلاقی مطرح شده است.
«در آخر همه انتخابهایی انجام میدهیم، ولی در نهایت این انتخابهایمان هستند که ما را تعریف میکنند» – اندرو رایان
برای اینکه بوکر خود را رستگار کند، نباید هیچگاه انتخاب پذیرفتن غسل تعمید را انجام دهد. غیر از این، تمام بوکرهایی که در دنیایی شبیه به هم وجود دارند، یا باید غسل تعمید را رد کنند یا اصلاً این انتخاب را انجام ندهند. برای اطمینان حاصل کردن از اینکه هیچ بوکری در مولتیورس این انتخاب را انجام نخواهد داد، همهی الیزابتها و همهی بوکرها به گذشته سفر میکنند؛ به نقطهای در زمان پیش از وقوع غسل تعمید. در این لحظه، همهی الیزابتها همهی بوکرها را زیر آب غرق میکنند. این اتفاق را به دو شکل میتوان تفسیر کرد: ۱. در مولتیورس، تکتک الیزابتها تکتک بوکرهای حاضرشده در مراسم غسل تعمید را میکشند ۲. تکتک الیزابتها فقط بوکرهایی را که غسل تعمید را پذیرفتند میکشند. بیایید روی تفسیر اول تمرکز کنیم، چون مورد جالبتری است.
از لحاظ منطقی، به نظر میرسد تکتک افراد حاضر در مولتیورس بابت کاری که در جهان خودشان انجام دادهاند مسئول هستند، چون این جهانها از لحاظ زمانی/مکانی و علی/معلولی از هم مستقل هستند. بایوشاک بیکران اشاره میکند که مسئولیت اخلاقی محدود به جهان نیست. چرا بوکری که در گذشته غسل تعمید را رد کرد، باید همچنان مسئول کارهای کامستاک باشد و پا به پای او غرق شود؟ دلیلش میتواند این باشد که برای مسئول حساب کردن شخصی بابت کارهایش، هویت داشتن شرطی ضروری است. برای اینکه پس از انجام کاری، شخصی را بابت آن مسئول دانست، آن شخص باید همان هویتی را که به هنگام انجام کار داشت حفظ کرده باشد. بوکر در چند جهان موازی چند معادل دارد. کدامشان خود واقعی اوست؟ از بعضی لحاظ او همهیشان است. پس از اینکه جهان پس از هر مشاهده به انشعابی دیگر تقسیم میشود، این اتفاق برای مشاهدهگران نیز میافتد. وقتی اسم خاص «بوکر دویت» به زبان آورده میشود، به کسی که در آن جهان این اسم رویش گذاشته شده اشاره میشود. ولی از دیدگاه فرضیهی چندجهانی، «بوکر دویت» به تمام اشخاصی اشاره دارد که در تمامی جهانهای موازی دارندهی این اسم هستند.
پایان بایوشاک بیکران این معنای ضمنی را به همراه دارد که فردیت هر فرد بین چندین جهان تقسیم میشود و همهیشان به یک میزان مسئولیت اخلاقی به دوش دارند. بهعبارت دیگر، این مسئولیت بینشان به اشتراک گذاشته میشود، چون همه بخشی از یک «فردیت تراجهانی» هستند. هر بوکر دویت که در جهانی وجود دارد، بخشی از بوکر دویتی است که بین همهی جهانها و در همهی زمانها وجود دارد. میتوانیم روی این ایده نام «مسئولیت اخلاقی تراجهانی» (Transworld Moral Responsibility) بگذاریم. نهتنها تکتک بوکرها مسئول کارهای بقیهی بوکرها هستند، بلکه برای هرکدام از این بوکرها غیرممکن است که فقط خودش را رستگار کند.
بخشش غیرممکن است
هزینهی بخشش در بایوشاک بیکران ماهیتی متناقض دارد، چون همهی الیزابتها به گذشتهای که در آن هنوز به دنیا نیامده بودند سفر میکنند تا پدر خود را بکشند. این یکی از دگرگونیهای پارادوکس پدربزرگ (Godfather Paradox) است. این پارادوکس یکی از استدلالهایی است که برای نشان دادن غیرممکن بودن سفر در زمان استفاده میشود، چون زنجیرهی علی/معلولیای که مسافر زمان را به پدرش ارتباط میدهد میشکند.
در بستر فرضیهی چندجهانی، شخصی که به گذشته سفر کند وارد انشعاب دیگری از تاریخ میشود که با آن انشعابی که خودش از آن جدا شد یکسان نیست. اگر او پدربزرگش را بکشد، این کار او یا در جهانی موازی اتفاق میافتد، یا باعث ایجاد جهانی موازی میشود که در آن معادل مسافر زمان وجود خارجی ندارد. جهان اصلیای که مسافر زمان از آن جدا شد، بدون تغییر باقی میماند. نتیجهی حاصلشده این است که بخشش برای بوکر غیرممکن است، چون هر بار که یک الیزابت یک بوکر را در گذشته میکشد، کائنات به انشعابهای مختلف تقسیم میشود و برای همین خط زمانی اصلی بدون تغییر باقی میماند؛ بهعبارتی هیچ چیز تغییر نمیکند.
«نمیتوان به چیزهای غیرممکن باور داشت»
بایوشاک بیکران دیدگاهی نسبتاً سفتوسخت به مقولهی مسئولیت اخلاقی دارد. پیشفرضهای بازی از این قرار است: ۱. هر فرد، حتی اگر انتخاب دیگری پیش رو نداشته باشد، بابت کاری که انجام داده مسئول است. ۲. با توجه به اینکه بایوشاک بیکران در دنیایی اتفاق میافتد که فرضیهی چندجهانی در آن برقرار است، چند نتیجه میتوان از آن گرفت: اول اینکه اصول اخلاقی از هر جهان به جهان دیگر تغییر نمیکنند (یعنی نسبیگرایی اخلاقی در کار نیست)، و در همهی جهانها یکسان هستند (عینیگرایی اخلاقی برقرار است)، دوم اینکه هر فرد نهتنها برای کارهای خودش، بلکه برای کارهای معادلهای خودش در جهانهای دیگر نیز مسئول است. سوم اینکه گذشته را نمیتوان تغییر داد و انتخابّهای انجامشده را نمیتوان پاک کرد. نتیجهی حاصلشده این است که ما همهیمان به خاطر کاری بد گناهکار هستیم، چون یا خودمان یا یکی از معادلهایمان در جهانی دیگر، کاری سرزنشآمیز انجام داده یا انجام خواهد داد. این دیدگاه را میتوان معادل سکولار دکترین «گناه نخستین» مسیحیت در نظر گرفت، خصوصاً اگر در نظر بگیریم که گونهی بشریت متشکل از انسانهایی محکومشده (Mass Damanta = اصطلاحی که قدیس آگوستین دربارهی بشر به کار برد) است. یکی دیگر از شباهتهای بایوشاک بیکران با ایدههای مذهبی این است که در آن اصول اخلاقی در همهی جهانها یکسان هستند.
طبق آنچه میدانم، احتمال وجود «مسئولیت اخلاقی تراجهانی» در نوشتههای فلسفی مورد اشاره قرار نگرفته است. این قابلدرک است. این نظریه غیرقابلباور به نظر میرسد، چون اشخاص را بهشکلی غیرمنطقی و غیرمنصفانه لایق ستایش یا شماتت میداند. فرض کنید دو جهان داریم: جهان الف و جهان ب. این دو جهان جز در یک مورد هیچ فرقی با هم ندارد: در جهان الف جک همهی خواهر کوچولوهایی را که بهشان برخورد میکند درو میکند، در حالیکه در جهان ب همهیشان را درمان میکند. اگر مسئولیت اخلاقی تراجهانی درست باشد، جک جهان الف باید بابت تصمیم جک جهان ب برای نجات دادن خواهر کوچولوها لایق ستایش باشد، در حالیکه این ایده از لحاظ منطقی اشتباه به نظر میرسد. جک جهان الف نباید بابت کاری که انجام نداده و حتی فرصت تاثیر گذاشتن هم رویش نداشته ستایش شود. غیر از این، جک دنیای ب هم نباید بابت هر دفعهای که جک دنیای الف یکی از خواهر کوچولوها را درو میکند شماتت شود.
یکی از دلایل برای جدی نگرفتن ایدهی «مسئولیت اخلاقی تراجهانی» این است که با حکم پذیرفتهشدهی امانوئل کانت یعنی «اگر کسی مجبور به علمی باشد، باید توانایی انجامش را داشته باشد.» (Ought Implies Can) تناقض دارد. بهعبارت دیگر، اگر شخصی قرار است عمل X را انجام دهد، باید برایش امکانپذیر باشد تا عمل X را انجام دهد. باید بین الزام شخص برای انجام عمل X و سرزنش شدنش بابت انجام ندادن X رابطهای برقرار باشد. ولی ممکن است موقعیتی باشد که در آن شخص باید بابت انجام یا عدم انجام X شماتت شود، ولی در حقیقت نمیتواند X را انجام دهد. اینکه در چنین موقعیتی انتظار داشته باشیم که شخص باید یا نباید کاری را انجام میداد که واقعاً از تواناییاش خارج بود، مثل این میماند که از او انتظار عملی غیرممکن را داشته باشیم. با توجه به اینکه جک نمیتواند کنترلی روی اعمال معادلهای خود در جهانهای دیگر داشته باشد، منطقی یا غیرمنصفانه است که او را بابت اعمالشان مسئول بدانیم. واقعاً از او چه کاری برمیآمد؟
در واکنش به این مسئله، میتوان حکم Ought Implies Can را به چالش کشید یا از نسبیگرایی اخلاقی دفاع کرد. با این حال، در این جهان، ماجراجویی فلسفی ما به پایان رسیده است. دیگر بیش از این منطقی بودن یا نبودن «مسئولیت اخلاقی تراجهانی» را بررسی نخواهیم کرد. هدف من این بود که نشان دهم بایوشاک بیکران سوالهای جالبی دربارهی اراده مطرح میکند و در این زمینه مخاطب را به فکر وا میدارد. دیگر باقیاش به تفسیر شخصی خودتان بستگی دارد.
نویسنده: اولیور لاس (Oliver Laas)
منبع: Bioshock and Philosophy: Irrational Game, Rational Book
خیلی عالی بود درسته بعضی از قسمتاش سره فهمیدنه اینکه چی ترجمه شده دو سه تا سکته مغزی زدم ولی حداقل اخرش یکم دلم خنک شد که فقط من نیستم که داستان بازیه بایوشاک “بینهایت” رو پر از plot hole میبینه.
پایان بازی مثل توهینی مستقیم توی صورته بازیکن میمونه و درجا کردیت اوردن پشتبندش بدون فرصت عکس العمل نشون دادن حرکتی بزدلانه بوده xD