نقد فیلم فلش گوردون (۱۹۸۰)؛ میراثی دلچسب از جادوی سینمای دههی هشتاد
پس از موفقیت چشمگیر جنگ ستارگان در سال ۱۹۷۷، تعداد زیادی فیلم و سریال در سبک اپرای فضایی ساخته شد که سطح کیفی متفاوت داشتند، ولی طبعاً هیچکدام در سطح جنگ ستارگان ظاهر نشدند. از میان این آثار، یکی از عناوینی که شاید بیشتر از هر فیلم دیگری حقانیت برای ساخته شدن داشت، فلش گوردون (Flash Gordon) در سال ۱۹۸۰ بود.
دلیلش این است که در ابتدا جورج لوکاس قصد داشت اقتباسی سینمایی دربارهی فلش گوردون بسازد، چون او در دوران کودکی یکی از طرفداران پر و پا قرص سریال تلویزیونی فلش گوردون بود و اگر آثار اولیهی فلش گوردون را بخوانید یا ببینید، خواهید دید که چقدر روی شکلگیری تخیل بصری لوکاس در ساختن جنگ ستارگان (خصوصاً اپیزود ۴) تاثیرگذار بوده است، ولی دینو د لائورنتس (Dino De Laurentis)، تهیهکنندهی سرشناس ایتالیایی که حقوق ساخت فیلم را در دست داشت، حاضر نشد آن را به لوکاس بفروشد و بدین ترتیب لوکاس تصمیم گرفت که فلش گوردون خود را بسازد. به این فکر کنید که اگر به لوکاس اجازه داده میشد فلش گوردون را بسازد، تاریخ فرهنگ عامه چطور تغییر میکرد. فکر کردن به بعضی از این سناریوهای «چه میشد اگر…؟» هوش از سر آدم میبرند.
فلش گوردون بهنوعی نقطهی پیوند دو جریان بزرگ و پرطرفدار در فرهنگ عامه است: کمیکهای ابرقهرمانی و اپرای فضایی. این شخصیت برای اولین بار در سال ۱۹۳۴ بهعنوان کمیک استریپی که هفتگی در روزنامه چاپ میشد پدید آمد. الکس ریموند (Alex Raymond)، خالق فلش گوردون، در ابتدا آن را بهعنوان رقیبی برای قهرمان علمی-تخیلی محبوب آن روزها باک راجرز (Buck Rogers) طراحی کرد، ولی طولی نکشید که فلش گوردون هویت خود را پیدا کرد و در طول زمان محبوبیت آن بهمراتب از باک راجرز بیشتر شد.
فلش گوردون بهنوعی نمونهی اولیه (Prototype) برای کمیکهای ابرقهرمانی نیز به حساب میآید. البته اسلوب کلی آن بیشتر به ادبیات عامهپسندانه (Pulp Fiction) مثل داستانهای جان کارتر (John Carter of Mars) و باک راجرز شبیه است و سوپرمن همچنان اولین کمیکی است که در آن ابرقهرمان، آنطور که امروزه آن را میشناسیم، تعریف شد، ولی قدرت زیاد فلش گوردون، شجاعت و مهارتش در شکست دادن دشمنان، لباس و ظاهر نمادیناش و همچنین ذات قهرمانانه و نقشاش بهعنوان ناجی همه نوید ادبیات قهرمانی را میدادند.
- نقد فیلم سوپرمن (۱۹۷۸)؛ پایهگذار سنت سینمای ابرقهرمانی
- نقد فیلم سوپرمن ۲ (۱۹۸۰): سوپرمن به پیشتازی در سینما ادامه میدهد
فیلم فلش گوردون در سال ۱۹۸۰ تا به امروز تنها فیلم سینمایی و همچنین بزرگترین پروژهی اقتباسی از این کمیک استریپ باقی مانده است. فیلم قرار بود دنباله داشته باشد، ولی به دلیل عملکرد ناامیدکنندهی آن در گیشه (البته به استثنای انگلیس و ایتالیا که فیلم در آنها موفق عمل کرد) و همچنین دعوای سم جی جونز (Sam J. Jones)، بازیگر نقش فلش، با دینو د لائورنتیس سر دستمزد و خروج او از پروژه پیش از اتمامش (که به صداگذاری دوبلور روی دیالوگهایش منجر شد)، پروژهی ساخت دنباله برای آن لغو شد.
فلش گوردون این روزها تقریباً بین تودهی مردم که فعالانه فرهنگ عامه را دنبال نمیکنند به دست فراموشی سپرده شده و برخلاف تمام آثاری که الهامبخششان شد، موفق نشد به فرنچایزی ماندگار با قدرت جذب مخاطب بالا تبدیل شود. بزرگترین دلیل این عدم ماندگاری به شخصیت خود فلش برمیگردد. فلش قهرمانی بسیار بیمایه (یا به اصطلاح انگلیسیها Bland) است. اگر کمیکاستریپهای اولیهی فلش گوردون را بخوانید، این موضوع بدجوری توی ذوق میزند. او کلیشهایترین تصویر موجود از کهنالگوی قهرمان است و اگر اسمش را با «قهرمان قصه» جایگزین کنید، احتمالاً هیچ تفاوتی در چیزی ایجاد نشود. در واقع د لائورنتیس بسیار تمایل داشت تا کرت راسل (Kurt Russell) نقش فلش را در فیلم بازی کند، ولی او بهخاطر همین موضوع، یعنی کمعمق بودن و بیمایه بودن شخصیت، آن را رد کرد. شاید در نگاه اول اینطور به نظر برسد که او داشته خودش را دستبالا میگرفته یا لوس میکرده، ولی اگر کمیک استریپها را بخوانید، متوجه میشوید که هیچکس نمیتواند فلش گوردون را به شکل شخصیتی جذاب و درگیرکننده ارائه کند، مگر اینکه آن را از نو تعریف کند.
در این فیلم سم جی. جونز عملکرد بدی در نقش فلش ندارد، ولی مشکل اینجاست که بازی قابلقبول او مشکل تکبعدی بودن شخصیت فلش را حل نمیکند. فلش در کمیکاستریپ اصلی بازیکن چوگان بود، ولی در این فیلم تخصص او به کوارتربک فوتبال آمریکایی تغییر داده شده است. کوارتربک بودن او احتمالاً یکی از هویتبخشترین ویژگیهای اوست. در اولین صحنهی اکشن فیلم، فلش جسمی شبیه توپ بیضویشکل فوتبال آمریکایی دستش میگیرد و مثل یک کوارتربک واقعی بین سیل بادیگاردهای مینگ سنگدل (Ming the Merciless)، شرور اصلی فیلم میدود و آنها را زمین میزند، در حالیکه دیل آردن (Dale Arden)، مثل یک پیشآهنگ یا چیرلیدر از کناری برایش هورا میکشد. این احتمالاً «فلش گوردونی»ترین صحنهی فیلم است.
داستان کلی فیلم تا حد زیادی به کمیکاستریپ وفادار است: مینگ سنگدل، دیکتاتور پلید سیارهی مانگو (Mango) از روی بیحوصلگی تصمیم میگیرد زمین را نابود کند، ولی فلش گوردون، دیل آردن و هانز زوکوف (Hans Zukov) برای نجات دادن زمین به سیارهی مانگو منتقل میشوند. در آنجا مینگ سنگدل، که شخصی بسیار شهوتران است، با دیدن دیل آردن تصمیم میگیرد او را بهعنوان همسر به حرمسرایش اضافه کند. فلش گوردون که خودش به دیل آردن علاقهمند است، در مقابل این تصمیم مقاومت میکند و با نیروهای مینگ درگیر میشود، ولی پرنسس آئورا (Aura)، دختر اغواگر مینگ خودش به فلش علاقهمند میشود و جان او را نجات میدهد. فلش در جریان درگیریها و تعقیبوگریزها متوجه میشود که نژادهای خیالی متنوعی که مینگ به آنها حکومت میکند (مثلاً مردان بالدار یا مردان شیرنما که البته در فیلم حضور ندارند)، همه بهخاطر سنگدلی مینگ به خون او تشنهاند و منتظر فرصتی هستند تا او را سرنگون کنند. دشمنی فلش با مینگ برای نجات دادن دیل آردن فرصتی مناسب برای نژادهای تحتسلطهی مینگ فراهم میکند تا قیامشان را علیه او عملی کنند.
کل اتفاقاتی که تعریف شد و تقریباً همهی شخصیتهایی که مورد اشاره قرار گرفتند، در چند استریپ اول فلش گوردون در سال ۱۹۳۴ تثبیت شدند و از این لحاظ فیلم به روح اصلی کمیک پایبند است. اگر طرفدار فلش گوردون باشید (هرچند بعید میدانم فلش گوردون در ایران طرفدار داشته باشد)، این فیلم بههیچ عنوان خیانت در امانت به نظر نخواهد رسید.
فلش گوردون همیشه دربارهی ماجراجویی بوده و هیچوقت تلاش نداشته مفاهیم پیچیده و عمیق را، حتی به شکلی زیرپوستی یا قابلدسترس، به مخاطب عرضه کند. عمیقترین مفهومی که میتوان از داستان استخراج کرد، تقابل بین آزادیخواهی و استبداد است.
مینگ سنگدل ترکیبی از حاکمان مستبد و پرشکوه آسیایی در ادوار گذشته (به قول ویل دورانت Oriental Despotism) و دیکتاتورهای فاشیستی مدرن با سازمان پلیس مخفی است. در واقع در یکی از قسمتهای فیلم که ماموران مینگ در حال پاک کردن حافظهی زوکوف هستند، تصویری از هیتلر در خاطرات او دیده میشود و از جانب دار و دستهی مینگ در اشاره به هیتلر گفته میشود که او چقدر پتانسیل داشته است. دربار مینگ به شکل ترکیبی از دربار امپراتورهای چین و پادشاهان هخامنشی به تصویر کشیده شده که در آن تشریفات حول احترام گذاشتن به شخص مینگ حرف اول و آخر را میزنند و همچنین حاکمان نواحی تحتسلطهی مینگ بهطور مرتب نزد مینگ ظاهر میشوند تا به او بهعنوان والاترین حاکم خود عرض احترام کنند.
مینگ تقریباً نماد تمام چیزهایی است که با روح آمریکایی در تضاد هستند. از این نظر فلش گوردون بهعنوان آمریکاییترین فرد ممکن (ناسلامتی او کوارتربک است!) کاسهکوزهی او را به هم میریزد و بدین ترتیب برتری راهورسم آمریکایی را به رخ میکشد. در واقع در کمیکاستریپ اصلی هم تاکید خاصی روی اشاره به رنگ پوست افراد وجود داشت (مثلاً فلش و زوکوف با عنوان سفیدپوست مورد اشاره قرار میگرفتند، مینگ و زیردستانش زردپوست، با ظاهری شبیه به چینیها و نژاد قهوهایپوست کوتولهها یا دورفها نیز در داستان وجود داشتند که رنگ پوستشان علیهشان به کار گرفته میشد) و میشد تعبیراتی نژادپرستانه از آن کرد، ولی این تعبیرات و تکیه روی رنگ پوست افراد در فیلم غایب است.
برخلاف سوپرمن ۱ و ۲ که بهنوعی تلاشی بودند در راستای دور کردن سینمای ابرقهرمانی از ریشههای کمپ و کمدی آن (هرچند نه به طور کامل)، فلش گوردون با کمال افتخار به این ریشهها برمیگردد. بههرحال فیلمنامهنویس اثر کسی نیست جز لورنزو سمپل جونیور (Lorenzo Semple Jr.)، یکی از نویسندههای سریال بتمن در دههی ۶۰ که ربالنوع کمپ بود. از این نظر لحن فیلم با کمیکاستریپهای فلش گوردون تا حدی تفاوت دارد، چون این استریپها عاری از عنصر طنز بودند و فلش گوردون شخصی بسیار جدی بود. ولی به نظرم این عنصر جدی بودن در کمیکاستریپهای اصلی نقطهضعف بود، نه نقطهقوت و باعث شده بود این استریپها بسیار خشک جلوه کنند، در حالیکه در فیلم عنصر کمپ بودن تا حدی باعث جذابیت فیلم میشود.
البته فلش گوردون استفادهی جالبی از عنصر کمپ میکند، بدین صورت که هر شخصیت و بازیگرش درجهی متفاوتی از کمپ بودن دارد. مثلاً تیموتی دالتون (Timothy Dalton) در نقش پرنس بارین (Prince Barin) نقش خود را کاملاً جدی بازی میکند، در حالیکه برایان بلسد (Brian Blessed) در نقش پرنس والتِن (Prince Vultan) بزرگنمایانهترین و کمپیترین بازی ممکن را ارائه میکند (هرچند اگر برایان بلسد را بشناسید، میدانید که این اصلاً چیز بدی نیست) و مکس وون سایدو (Max Von Sydow) در نقش مینگ حد وسط بین جدی بودن و کمپی بودن است. این ترکیب متنوع بهطور عجیبی جواب داده و باعث شده فضای فیلم زنده و شاداب جلوه کند و جو غیرزمینی و بیگانهی مانگو و ساکنینش هرچه بیشتر به چشم بیاید.
فلش گوردون شروع نسبتاً کند و نهچندان هیجانانگیزی دارد. اما بهمحض اینکه فلش، دیل آردن و زوکوف وارد مانگو میشوند، فیلم بزرگترین برگ برندهاش را رو میکند: طراحی صحنه و گریم شگفتانگیز (خصوصاً برای شخص مینگ که با مینگ داخل کمیک مو نمیزند). دربار رنگارنگ و باشکوه فیلم با چنان درجهای از زرق و برق بازسازی شده که بهشخصه اولین بار که آن را دیدم متوجه شدم استعدادی بزرگ پشت طراحی آن بوده و بعداً که دربارهی موضوع تحقیق کردم، دیدم آن شخص کسی نیست جز دانیلو دوناتی (Danilo Donati)، طراح لباس و صحنهی سرشناس ایتالیایی که قبلاً روی فیلمهای فدریکو فلینی (Federico Fellini) و پیر پائولو پازولینی (Pier Paolo Pasolini) کار کرده بود.
گفته میشود که لائورنتیس به دوناتی قدرت زیاد داده بود تا هرطور که میخواهد ایدههایش را به مرحلهی اجرا برساند. حوزهی اختیار او آنقدر قوی بود که حتی از حوزهی اختیار مایک هاجز (Mike Hodges) کارگردان فیلم هم خارج بود. دوناتی نه فیلمنامه را خوانده بود، نه انگلیسی بلد بود و از این نظر مشکلات ارتباطی با عوامل فیلم داشت و لباسهایی که برای بعضی از بازیگران طراحی کرده بود، اذیتشان میکرد؛ مثل لباس مردان پرنده (Hawkmen) که باعث شده بود بازیگرانی که آن را پوشیده بودند در ساعات استراحت نتوانند بنشینند و مجبور بودند روی شکمشان دراز بکشند. با این حال، با وجود تمام مشکلات، زحمت دوناتی برای فیلم جواب داده و فلش گوردون از لحاظ بصری فیلمی خیرهکننده از آب درآمده است.
اینکه طراح صحنه و لباس فیلمهای فلینی بیاید و روی فیلمی ابرقهرمانی کار کند، اتفاقی بود که تنها در دههی هشتاد ممکن بود بیفتد و از این بابت باید از لائورنتیس ممنون باشیم که حاضر شد این ریسک را قبول کند. بعید است که سیارهی مانگو هیچگاه به این زیبایی روی پردهی نقرهای بازسازی شود.
البته رنگهای تند و زیاد فیلم شاید به مذاق همه خوش نیاید. در واقع یکی از گمانهزنیها دربارهی عدم موفقیت فیلم این است که جنگ ستارگان سه سال قبل با رنگبندی عمدتاً تکفامش (Monochromatic) سلیقهی بصری مردم را تغییر داده بود و برای همین تماشاچیان نمیتوانستند با سبک بصری فلش گوردون ارتباط برقرار کنند، ولی اگر از فیلمهای رنگارنگ با طراحی صحنهی پر زرق و برق و لباسهای عجیبغریب، ولی خوشاستیل خوشتان میآید، فلش گوردون یک آبنبات بصری تمامعیار است.
یکی دیگر از نکات غافلگیرکننده دربارهی فیلم این است که گروه موسیقی کویین (Queen) – با صدای فردی مرکوری – تم اصلی آن را ساخته. فلش گوردون شاید اولین فیلمی باشد که یک گروه راک معروف برای آن موسیقی اختصاصی ساخت. بهشخصه حسی دوگانه نسبت به موسیقی کویین در این فیلم دارم. از یک طرف تم اصلی فیلم یک کرم گوش (Earworm) اساسی است و دو سه بار که آن را بشنوید در مغزتان لنگر میاندازد. ولی از طرف دیگر هرگاه که این موسیقی در فیلم پخش میشود، حواس آدم را از صحنه پرت و توجه را به خودش جلب میکند. بهعبارت دیگر دُز «کویینی» بودن آهنگ بیش از حد زیاد است و بهجای این که مکملی برای فیلم باشد، روی آن سایه میاندازد.
فلش گوردون میراث بهجامانده از دورانی است که در آن نیازی نبود بنشنید و دربارهی دنیای خیالی و جنبهّهای سیاسی/اجتماعی/اقتصادی و… آن عمیق فکر کنید. میتوانستید مغزتان را خاموش کنید و صرفاً از ماجراجوییهای خیالانگیز قهرمانی که میتوانستید ۱۰۰ درصد به خوب و دستکار بودنش باور داشته باشید لذت ببرید. این سبک قصهگویی شاید دیگر این روزها جواب ندهد و ما بهعنوان مخاطب دنبال آثار پیچیدهتر، عمیقتر و فکرشدهتری باشیم – حتی بین آثار ابرقهرمانی و اپرای فضایی – ولی فیلم فلش گوردن برای کسانی که هوس جادوی خاص سینمای عامهپسند دههی هفتاد و هشتاد را کرده باشند، اثری تماشایی باقی مانده است.
شناسنامهی فیلم فلش گوردون
کارگردان: مایک هاجز
بازیگران: سم جی. جونز، برایان بلسد، مکس وون سایدو، ملودی اندرسون، تیموتی دالتون
خلاصه داستان: فلش گوردون و دیل آردن ناخواسته سوار موشک فضانوردی دکتر زوکوف میشوند و موشک آنها را به سیارهی بیگانهی مانگو میبرد، سیارهای که حاکم آن مینگ سنگدل با مشتی آهنین بر ساکنینش حکمفرمایی میکند و با دیدن دیل آردن، معشوقهی فلش، در صدد این برمیآید تا او را بهعنوان همسر به حرمسرایش اضافه کند، ولی فلش کسی نیست که به این راحتیها معشوقهاش را تسلیم دیکتاتوری چون مینگ کند.
امتیاز imdb به فیلم: ۶.۵ از ۱۰
امتیاز متاکریتیک: ۵۸ از ۱۰۰