چگونه فیلمهایی مثل «تلماسه» و «شاه ریچارد» از فانتزی در داستانگویی استفاده میکنند؟
هالیوود به خوبی میداند که چگونه قصهها و داستانهای افسانهای را تعریف کند و این یک چیز مسلم است. چه برشی از زندگی واقعی باشد یا یک داستان ساختگی، دیرزمانی است که فیلمسازان بر این باورند که گاهی داستانها نیازمند خمش حقیقت و ایجاد دگرگونی در آن است تا بتوان به پرواز در آمد. در نمونههای دیگر، قصهگوها وقتی در جستوجوی حکایتهای الهامبخش هستند که آنقدر خوب هستند که آدم باورش نمیشود، به جهان واقعی نظری انداختهاند. چگونه فیلمهای محبوبمان به رویاهای ما زندگی میبخشند و کاری با آنها میکنند که بعضا این حکایتهای افسانهای و رویاها به کابوس تبدیل شوند؟ چگونه اسطورههای سینما به تاثیرگذارترین امیدها و ترسهایمان، صدایی برای شنیدهشدن میدهند؟
«تلماسه» فانتزی پرخرجی است که با بحران زیستمحیطی کنونی ما و نبردمان بر سر میراث به جای مانده از منابع انرژی در ارتباط است. رمان فرانک هربرت که در سال ۱۹۶۵ منتشر شده است، پیش از این در سال ۱۹۸۴ اقتباسی سینمایی از آن توسط دیوید لینچ ساخته شده بود که بازخوردهای متناقض و دوسویهای را از سوی منتقدان و مخاطبان گرفت اما با گذشت زمان توانست برای خود طرفدارانی پیدا کند و در فرهنگ سینمایی جا بیفتد. جدیدترین نسخهی این اثر که کارگردانی آن بر عهدهی دنیس ویلنوو است (کارگردان بلید رانر ۲۰۴۹) و در سال ۲۰۲۱ عرضه شده است و توانسته هم نظر منتقدان را به خود جلب کند و هم فروش خوبی را در گیشه تجربه کند، رویکرد وفادارانهتری را نسبت به متن اصلی در پیش گرفته است، در حالی که هنوز هم جا را برای ایده ها و اندیشههای جدید باز میگذارد تا بتوانند خودشان را نشان دهند.
اریک راث یکی از نویسندگان همراه فیلم میگوید: «من کتاب را وقتی که ۱۴ یا ۱۵ سالم بود، خواندم و برایم پرکشش و حیرتآور بود. من عاشق وجوه زیستمحیطی و مباحثههای پیامبرانش بودم. ما واقعا میخواستیم روی طبیعت زنانهی اثر، تاکید ویژهای داشته باشیم و فکر میکنم فیلم مسحورکنندهای است. دنیس دید خوبی نسبت به فیلم داشت و من عاشق این هستم که با کارگردانانی کار کنم که به تو فرصت رویاپردازی و خیال کردن را میدهند».
و وقتی با متن اصلی کار میشود که هم ذاتا توهمزا است و هم از طرفی خاکی و این جهانی است و چیزی عمیقا انسانی در «تلماسه» جریان دارد، مخاطب برای سفری کیهانی با شخصیتهایی آماده میشود که سطح احساسی اثر را تشدید میکنند.
یکی دیگر از نویسندههای همراه فیلم یعنی جان اسپیتس میگوید: «من عمیقا تعهدی را در وجودم احساس میکردم تا به متن اصلی وفادار باشم. برخی رمانها باید بر روی پردهی سینما از نو آفریده شوند اما نه تلماسه. طراحی صحنهها، چشماندازها و مناظر، محیط پیرامون و همه چیز در متن اصلی وجود دارد. هدف ما این بود که به فرهنگ جاری در کتاب صدمه نزنیم».
یکی دیگر از مثالهای خوب داستانهای افسانهای مدرن، فیلم «شاه ریچارد» از رینالدو مالرکوس گرین است، که داستان یک موفقیت واقعی است که تنها به خاطر این اتفاق افتاد که افرادی حاضر در آن، در برابر ناملایمات و دشواریها، همچنان نترس باقی ماندند.
فیلمنامهنویس این اثر، زک بیلین که کلید موفقیت خود در بهدستآوردن این فیلمنامه را، عشقش به تنیس میداند، میگوید: «این فیلم داستانی از یک رویای آمریکایی غیرمحتمل است و من قطعا به آن، به عنوان حکایتی در مقیاس انسانی نگاه کردم». داستان این فیلم بر روی شخصیت ریچارد ویلیامز مترکز است و اینکه او چگونه به دختران اعجوبهی تنیسور خود یعنی ونوس و سرنا، توجهی را که لایقشان بودند، به آنها بخشید. اما آن گونه که فیلم به تصویر کشیده میشود، راه آسانی برای به تصویرکشیدن این موفقیت در پیش نبود.
بیلین میگوید: «سکانسی که در آن ریچارد به دخترانش سیندرلا را نشان میدهد، لحظهای است که در زندگی واقعی آنها رخ داده است. او میخواست به آنها نشان دهد که هیچ چیز آن گونه که در فیلم دیزنی به تصویر کشیده می شود، به آسانی به دست آنها سپرده نخواهد شد. ریچارد یک کارآفرین سریالی بود که همیشه در تلاش بود در هر کار و تجارتی که ورود میکند، بتواند موفقیت به دست آورد، اما هیچ چیز واقعا نگرفته بود. من به عنوان نویسنده این را شرح دادهام».
فیلمنامهی شاه ریچارد او، اولین اثر از میان تلاشها و کارهای او است که توانسته به پردهی سینما راه پیدا کند گرچه فیلمنامهی «کرید ۳» هم قرار است به زودی به مرحلهی تولید برسد.
«خاندان گوچی» ریدلی اسکات، فیلمی دربارهی یک جنایت واقعی است که به ما میآموزد زندگیهای افسانهای و پر زرق و برقی که آرزویش را داریم، خیلی وقتها جنسشان از کابوسهایی است که در آن طمع و حرص همراهان قصه هستند. این فیلم که سالها در مرحلهی تولید قرار داشت، حکایت ظهور زنی به اسم پاتریزیا رجیانی (با بازی لید گاگا) را به تصویر میکشد که فرصتی را جلوی چشمش میبیند تا ساختارهای کهنه و قدیمی را از بین ببرد؛ آن هم با توسل به روشهای بیشرمانه و ذات قاتلش تا به این وسیله بتواند به اهداف خود دست پیدا کند.
نویسندهی همراه این فیلم روبرتو بنتیوگنا که اولین فیلمنامهاش را ریدلی اسکات کارگردانی کرده است، میگوید: «من صراحتا داستان را مثل یک حکایت مسموم دیدم، خصوصا به این دلیل که شخصیت پاتریزیا ارتباطش را با جهان واقعی از دست داده بود. ما نمیخولستیم که داستان اخلاقی پاکیزهای را بسازیم. چون این فیلم حقیقتا دربارهی فساد ناشی از ثروت و انگیزه است».
اولین تجربهی کارگردانی بنجامین کلیری یعنی «آواز قو» که سبک و سیاق خاصی دارد، به نظر میرسد که گویا در وضعیت رویایی دائمی معلق مانده است. جایی که روایت تفکربرانگیز این فیلم به روی شخصیت مردی تکیه دارد که از بیماری لاعلاجی رنج میبرد و کلونی از خودش ساخته است تا بتواند به دلیل مرگ قریبالوقوعش، جایگزینی برای غم و رنج همسر و فرزندش باشد. چیزی که دربارهی آن نمیدانند، نمیتواند آسیبی برساند و فیلمنامهی هوشمندانهی کلیری، با برخی از بزرگترین سوالات دربارهی ظرفیت عطوفت و مهربانی انسانی در مواجه با یک تراژدی قطعی دست به یقه می شود. کلیری میگوید: «خیلی فوری من پی به این بردم که ناخودآگاه من دارد داستان را شکل میدهد که میتواند ابزاری مهم و جالب برای یک نویسنده باشد و ارشش این را دارد که به آن گوش داد و تجربهاش کرد. من میخواستم در زمان بسیاری کوتاهی که زندگی را بر روی کرهی زمین تجربه میکنیم، طرحی از کل زندگی و درخشش زیباییهای آن را نشان دهم این ایدهها از کجا میآیند؟ برای کسانی که داستانها را خلق میکنند، شما خیلی سریع چیزی هایی را که برای شما اهمیت دارند، شناسایی میکنید و ارتباطی فوری با آن عناصر خلاقانه میگیرید».
افسانهی جاودانهی «سیرانو» هیچ وقت از نظر سبکی کهنه نمیشود و برداشت جدید و زیبای جو رایت از این داستان کلاسیک، به نسل جدید این فرصت را خواهد داد تا داستان عاشقانهی منحصر به فردی را که بیش از یک قرن است که نقل میشود، کشف کنند و ببینند. اریکا اشمیت که اولین بار است فیلمنامهنویسی را تجربه میکند، از موزیکال تیاتری خود از داستان سیرانو اقتباس کرده است. تجربهای که او آن را سورئال مینامد و چیزی است که خیلی سریع اتفاق افتاده است.
او میگوید: «این یک کار برقراری تعادل عظیم بود که چیزی را از تیاتر بگیری و آن را به پردهی سینما بیاوری و من میخواستم تا روکسان حضور بیشتری داشته باشد. همچنین در این فکر بودم که چه اتفاقی میافتاد اگر موسیقی به قلب تپندهی اثر تبدیل میشد. داستان زیبایی است و جو سبک بصری و طراحی صحنهی باروک را با احساسی فزاینده از زبان میخواست».
درام روانشناختی «اسپنسر» که نگاهی پرحرارت به زندگی پرنسس دایانا طی یکی از تعطیلات مهم زندگیاش دارد، وقتی که او تصمیم میگیرد تا پرنس چارلز را ترک کند، به جستوجو در آنچه در ذهن او میگذرد میپردازد. این ایدهی رویایی که به عنوانی زنی انتخاب شوی تا در نقش پرنسس ظاهر شوی و به واقعیت بدل شد، به طور اتفاقی توسط فیلمنامهی کاملا متمرکز استیون نایت و کارگردانی همیشه کاوشگر اثر یعنی پابلو لارائین شکسته و خرد شده است و نتیجهاش، نمایشی دلخراش از چیزی است که بسیاری از زنان آن را شاید لحظهای از یک داستان نوشتهشده شده در کتاب احساس کنند.
نایت میگوید: «من میخواستم که این فیلم مثل یک داستان افسانهای باشد. اما خیلی تیره و تاریک است. در پایان، تمامی داستانهای افسانهای، واقعا ترسناک هستند. حبسشدن و تعقیب و گریز در آنها وجود دارد و این حکایت هم از این قاعده مستثنی نیست. این یک داستان ترسناک با پایانی دلپذیر و شاد است و من میخواستم تا تماشاگر به ذهن پرنسس وارد شود که اساسا باید خودش را از یک قلعهی شبحزده نجات میداد».
او اضافه میکند: «به جای خواندن کتابها و تماشای فیلمها و مستندها دربارهی دایانا، من گزارشهای دست اول از کسانی را میخواستم که در آن آخر هفته آنجا بودند . میخواستم دربارهی هر اتفاقی بدانم، بزرگ یا کوچک، که شاید رخ داده است که بعدا به من اجازه داد تا آزادی این را داشته باشم که هر کاری که میخواهم، به عنوان نویسنده انجام بدهم. میخواستم دایانا را به شکل کسی نشان دهم که میبیند و نظاره می:کد نه به عنوان کسی که در معرض دیدهشدن است».
منبع: Variety