مصطفی مستور نویسندهای که شما را به داستانخوانی علاقمند میکند
این روزها اگر دنبال خواندن کتابهای کوتاهی هستید که هم نثر خوبی داشته باشند و هم داستانهایی جذاب که از خواندنشان لذت ببرید و سرگرم بشوید کتابهای مشهور مصطفی مستور انتخابهای خوبی میتوانند باشند. دو کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» و «من دانای کل هستم» گزینههای خوبی هستند تا سراغ ادبیات داستانی معاصر ایران بروید.
مصطفی مستور سال ۱۳۴۳ در اهواز به دنیا آمد. تحصیلاتش را در شتهی مهندسی عمران دانشگاه شهید چمران اهواز ادامه داد اما علاقهاش به ادبیات او را به سمت ادامه تحصیل در این رشته کشاند. مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشتهی ادبیات از همین دانشگاه دریافت کرد. او علاوه بر نویسندگی داستانهای بلند و کوتاه، دستی بر ترجمه و پژوهش نیز دارد و تاکنون آثاری در این زمینه از او منتشر شدهاند. او از دوران کودکی، فردی پرسشگر و کنجکاو بود و به کتابهای فلسفی و پرسشهای عمیق علاقه نشان میداد. اولین داستان کوتاه او با نام «دو چشمخانهی خیس» توسط مجله کیان منتشر شد؛ مجلهای در دههی شصت و هفتاد که به مطالب فلسفی میپرداخت.
مستور در سال ۷۷ اولین مجموعه داستانش را با نام «عشق روی پیاده رو» منتشر کرد. دو سال پس از انتشار این مجموعه، رمان بلند و محبوب «روی ماه خداوند را ببوس» را به چاپ رساند. «روی ماه خداوند را ببوس» پرافتخارترین اثر مستور است که به فلسفهی وجود خدا و شک در آن میپردازد.
آثار دیگر او اغلب در قالب داستان کوتاه و از این قرارند: «چند روایت معتبر»، «من دانای کل هستم»، «حکایت عشقی بیقاف، بیشین، بینقطه»، «بهترین شکل ممکن»، «تهران در بعدازظهر» و «زیر نور کم».
از آثار مستور در زمینهی داستان بلند میتوان کتابهای «استخوان خوک و دستهای جذامی»، «من گنجشک نیستم»، «سه گزارش کوتاه دربارهی نوید و نگار» و «عشق و چیزهای دیگر» نام برد. مستور نگارش دو نمایشنامه را هم در کارنامهی ادبی خود دارد؛ نمایشنامههای «دویدن در میدان تاریک مین» و «پیادهروی در ماه».
مجموعه داستان «فاصله و داستانهای دیگر» اثر ریموند کارور نخستین تلاش او برای ترجمه است و همچنین در زمینهی ترجمه، دو کتاب «سرشت و سرنوشت، سینمای کریشتف کیشلوفسکی» اثر مونیکا مور و «پاکتها و چند داستان دیگر» نوشتهی ریموند کارور از این نویسندهی پرکار منتشر شدهاند.
کتاب «مبانی داستان کوتاه» به قلم مستور، اثری غیرداستانی و در حوزهی پژوهش و آموزش است. او در این کتاب، به بررسی دقیق داستان کوتاه، تاریخچه، ساختار و عناصر تشکیلدهندهی داستان کوتاه پرداخته و با بررسی داستانهای نویسندگان شناختهشده به مفاهیمی مانند شخصیتپردازی، زاویهی دید، صحنهپردازی، نقطهی اوج، لحن، فضا و سبک میپردازد.
رمان «روی ماه خداوند را ببوس» در سالهای ۷۹ و ۸۰ عنوان برگزیدهی بهترین رمان سال را کسب کرد. در سال ۸۲ جایزهی ادبی اصفهان برای رمان «استخوان خوک…» به مستور تعلق گرفت و همچنین برندهی لوح تقدیر اولین دورهی مسابقات داستاننویسی صادق هدایت شد.
روی ماه خداوند را ببوس؛ پاسخهای منطقی به پرسشهای فلسفی
مصطفی مستور از نویسندگان نامآشنا و معتبر معاصر گرچه کار نویسندگی را مثل هر نویسندهی حرفهای دیگری با نگارش داستانهای کوتاه آغاز کرد اما پس از چاپ چند داستان کوتاه، اثری که نام او را بر سر زبانها انداخت رمان مشهور «روی ماه خداوند را ببوس» بود.
رمانی ساده و همهفهم که با درونمایهی فلسفی مسالهی تردید در وجود خداوند را از نگاه یک دانشجوی مقطع دکترای رشته پژوهشگری اجتماعی مطرح میکند.
این رمان که از زمان انتشار با اقبال عمومی روبهرو شده و همچنان تجدید چاپ میشود و خواننده دارد، با وجودی که در اصل روایت پیگیریهای یونس برای تکمیل پایاننامهی خود با موضوع خودکشی دکتر محسن پارسا و کشف و بررسی دلایل جامعهشناختی آن است، ولی در خود خردهداستانهای دیگری را نیز جا داده که البته هیچکدام بیربط به خط اصلی داستان نیستند.
در کتاب با شخصیتهای متعددی مواجه هستیم که هر کدام کارکرد خاص خود را دارند. حتی آن رانندهی تاکسی که سنگینی وزن کارها را روی شانههایش حس میکند و صدای نالههای سوسک را میشنود. همچنین زنِ مسافری که برای سیرکردن شکم فرزندانش به بدکارگی رو آورده و حسابی از دست خداوند شاکی است:
چهطوره به اون خداوندت بگی از توی آسمون چند تا اسکناس سبز واسه این بیچاره بفرسته پایین … مشکل من و سه تا تولهم با بخش صنار کرایه حل نمیشه جَوون … خیلیها رو میشناسم که چیزی از خداوند نشنیدهند.گمونم خداوند هم چیز زیادی از من نشنیده. اگه شنیده بود که لابد من رو زیر دست و پای اون بیصفت رها نمیکرد. اگه شنیده بود که واسه یه لقمه نون مجبور نبودم هر شب یه جا باشم … اگه شنیده بود که مجبور نبودم هر روز به بچههام دروغ بگم که دارم میرم خرید (صفحهی ۸۱)
اما در وجود همین زن ناگهان برابر رفتار نیک و محبتآمیز سادهی راننده، خداوند تجلی میکند تا زن، بوسهای بر روی ماه او بفرستد.
رمان «روی ماه خداوند را ببوس» نثری راحت و روان دارد و نویسنده خود را اسیر واژههای ادبی سنگین و تکنیکهای پیچیدهی داستاننویسی نکرده. در این مورد او از دو نویسندهی محبوب خود، یعنی ریموند کارور و جی. دی. سلینجر تبعیت میکند که همین امر، از مهمترین نقاط قوت و جذابیت رمان است و در تمام دیگر آثار مستور به چشم میخورد.
ضمن اینکه عمیقترین پرسشهای فلسفی و درگیریهای ذهنی یونس نسبت به وجود یا عدم وجود خداوند، با بیانی منطقی و قابلدرک برای عموم خوانندگان در کتاب آمدهاند و همین سادگی است که روایت داستان را شیرین و پرکشش کرده است. شخصیتهای داستان درست مثل قطعات پازل بر سرشت و سرنوشت یکدیگر تاثیرگذارند و در حقیقت با حضور و حرفهایشان گرههای تو در توی داستان را یک به یک باز و به حل معمای هستی و نیستی خداوند کمک میکنند.
ماجرای کتاب – بدون خطر لورفتن – از این قرار است: «یونس دانشجوی رشته مقطع دکترای پژوهشگری اجتماعی،که زمان ایمان محکم و راسخی به خداوند داشته و بنابر یکسری رویدادهای تلخ و ناگوار، از جمله آشفتگی و به همریختگی نظم کنونی جهان و بروز نشانههای قطعی بیعدالتی در زندگی مردم زمین در باور خداوند شک کرده. پس از سالها با دوست و همکلاسی سابقش مهرداد که از فلوریدای آمریکا به ایران برگشته، دیدار میکند.»
همسر آمریکایی مهرداد – جولیا -که به سرطان مبتلاست نیز از مسالهی مشابهای با دغدغه یونس رنج میبرد. او دچار یاس فلسفی شده است.
کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» سرشار است از چنین پرسشهای فلسفی و بنیادین که هم علم و هم آدمها از پاسخدادن به آنها عاجزند و به قول مهرداد علم اثبات کرده که فقط یک کلمه در برابر اینهمه پرسش وحشتناک وجود دارد:
نمیدانیم … علم مطمئنترین و در عین حال صادقانهترین ابزاریه که با فروتنی تمام به ما میگه: نمیدانم (ص۲۵).
شاید بتوان گفت رمان «روی ماه خداوند را ببوس» مصداق این ابیات حضرت مولاناست:
روزها فکر من اینست و همهشب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
ماندهام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بودهست مرادِ وی از این ساختنم؟
در طول کتاب، یونس بارها و بارها با مشاهده اتفاقهایی بعضا عادی و پیشپاافتاده و گاها عجیب و غیرقابلباور از خود میپرسد: «آیا خداوندی هست؟» و پاسخ خود را هر بار با دیدن نشانههایی در اطراف و زندگی خود دریافت میکند، ولی کماکان دست از شک به وجود خداوند برنمیدارد.
از سویی دیگر، نامزد او (سایه) – دانشجوی رشته الهیات – که روی مکالمهی خداوند با حضرت موسی(ع) برای پایاننامهاش کار میکند، زنی است مذهبی و چادری که درست نقطهی مقابل یونس ایستاده و با تمام وجود به خداوند ایمان دارد. شاید از این منظر، سایه تصویری واژگون از جولیا هم باشد. اوضاع یونس زمانی بدتر میشود که سایه از تردید نامزدش به خداوند بو میبرد و ناگهان وحشت عظیمی سر تا پای او را فرا میگیرد. حالا نوبت سایه است که به عشق و انتخاب یونس برای زندگی مشترک شک کند و بین او و خداوند دومی را برگزیند.
به موازات روایت ماجراهای مهرداد، جولیا، سایه و شخصیتی به نام علیرضا، موضوع پایاننامهی یونس کمکم از یک پژوهش جامعهشناسی به یک تحقیق پلیسی و کارآگاهی برای کشف دلیل خودکشی دکتر پارسا تبدیل میشود و به تدریج عطش خواننده را برای آنکه به راز خودکشی او پی ببرد بیشتر میکند. وقایعنگاری مستور از دیدگاه یونس چنان دقیق و بینقص است،گویی با یک گزارش بلند اجتماعی طرفیم تا یک رمان.
«روی ماه خداوند را ببوس» یک رئالیسم اجتماعی غمبار همراه با چاشنی عشق، عرفان، خشم و هیاهوست. با وجودی که این رمان کمحجم (۱۱۲صفحه) میتواند هر قشر علاقهمند به مطالعه را شیفتهی خود کند اما در یکی دو صحنه از کتاب، مونولوگهای افراد به شعارهای تکراری و نچسبی نزدیک میشوند. مثل حرفهای سایه که با اشک و وحشت در پاسخ به تردید یونس توی صورت او فریاد میکشد و از نشانههای وجود خدا در افراد، اماکن و اتفاقهای مختلف میگوید:
یونس، تو اگه خداوند را از بین ما کنار بذاری، هر دوی ما رو کنار گذاشتهای. من یا باید خداوند را به خاطر تو قربانی کنم و یا به خاطر او از عشق تو بگذرم … وای یونس،کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته. چرا من رو به اینجا کشوندی؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی. تو حق نداشتی من رو عاشق کنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی. یونس تو حق نداشتی در کسی که ما رو به هم آشنا کرد، ما رو به هم وصل کرد تردید کنی. یونس تو به همه چیز لگد زدی.
من با خداهای دیگران کاری ندارم اما تو حق نداشتی به خدای من و خودت اینطور بیرحمانه شک کنی. وقتی با تو آشنا شدم همیشه بعد از نماز به خدا میگفتم که او بهترین خدایی است که میتونه وجود داشته باشه. یونس! نگو که نمکدون رو نشکستهای. نگو که این چیزها خرافاته … خودت گفتی یه شب خواب دیدی تو و مونس رفتهاید توی دشت و اونجا صدای خدا را شنیدهاید که گفته بود دارید دنبال چی میگردید؟ و تو گفته بودی دنبال تو، داریم دنبال تو میگردیم. بعد اون صدا گفته بود برای پیداکردن من که نمیخواد این همه راه بیایید توی دشت و بیابان. گفته بود من توی سفرهی خالی شما هستم. توی چروکهای صورت عزیز توی سرفههای مادربزرگتو شیارهای پیشونی پدربزرگ.
توی نالههای زنی که داره وضع حمل میکنه. توی پینههای دست آدمهای بدبخت و فقیر. توی آرزوهای دخترهای فقیر دم بخت که دوست دارند کسی با اسب سفید بالدار بیاد و اونها رو از نکبت فقری که توش گیر کردهاند نجات بده. توی عینک تهاستکانی چشمهای پدران ناامیدی که با جیب خالی، بچهی مریضشون رو از این دکتر به اون دکتر میبرند … توی فکرهای اون فیلسوف بیچاره که میخواد من رو ثابت کنه اما نمیتونه. توی نمازهای طولانی آن عابد که خلوت شبانهاش رو حاضر نیست با همهی دنیا عوض کنه.
توی چشمهای سرخشدهی کسی که به ناحق سیلی میخوره اما خجالت می کشه گریه کنه. توی اندوه بزرگ و عمیق پدری که جسد پر از خون پسرش را از جبهه میآورند و فقط به چشمهای پسر نگاه میکنه و صورتاش خیس اشک میشه. توی زبان طفل ششماههای که از تشنگی خشک شده بود و به جای سیرابکردنش تیر به گلوش زدند (صص ۱۰۲ تا ۱۰۴).
با اینحال یونس راهکار مقابله با همه بدبختیها و گیر و گرفتهای بشریت در دنیای امروز را در توضیح دلنشین علیرضا مییابد که در صفحهی ۸۴ کتاب میگوید:
قبول دارم دنیا در نگاه اول پیچیده است اما فکر نمیکنم حلکردن معمای اون خیلی پیچیده باشه. برعکس، فکر میکنم تا حد زیادی هم ساده است … هستی لایهلایهس. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده. برای درک اون باید خوب بود همین. پاسخ من به این سوال دشوار همینه: خوب. من فکر میکنم هر کس در هر موقعیت میدونه که خوبترین کاری که میتونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع میشه که آدم نخواد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی او راه رو کمی محو کرده. اگه او در موقعیت دوم هم نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریکتر میشه.
از دیگر نقاط قوت کتاب میتوان به منابع و پاورقیهایی اشاره کرد که مستور در اثر خود برای برخی نامها و عبارتها به کار برده است. مثلا او چند بار از اسامی فیلسوفان مشهور جهان نام میبرد و آنها را در پاورقی معرفی میکند، یا اشارههایی که به آیات قرآن کریم میشود و همینطور تماسهای تلفنی و مشکوک دختری که به زبان انگلیسی حرف میزنند، در پاورقیها به زبان فارسی برگردانده شدهاند. همینطور کوتاه بودن صفحات هر کدام از بیست فصل کتاب، ریتم و روند داستان را تندتر کرده و مانع از خستگی خواننده میشود.
در نهایت باید اعتراف کنیم رمان «روی ماه خداوند را ببوس» اثری است ماندگار و پراهمیت که بهتر است هر فرد کتابخوان آن را دستکم یک بار بخواند. لطفاً هنگام خواندن کتاب، یک مداد بردارید، چون بیتردید زیر جملههای بسیاری را خط خواهید کشید. پیشنهاد ما را جدی بگیرید. پشیمان نمیشوید.
من دانای کل هستم؛ نویسندهای که با واژهها وضو میگیرد
در میان مجموعه داستانهای مصطفی مستور، «من دانای کل هستم» یکی از بهترینهاست. مجموعه کوچکی متشکل از هفت داستان کوتاه در ۹۶ صفحه که نخستینبار توسط نشر ققنوس به چاپ رسید. هرچند مستور از آغاز به کار نویسندگی و انتشار مجموعه داستان «عشق روی پیادهرو» (نشر رسش) نشان داده بود به نگارش داستانهای کوتاه علاقه بیشتر و تبحر وافری در این زمینه دارد.کیفیت و کمیت آثار او در حوزهی داستان کوتاه، شاهدی بر این ادعاست. با اینحال او با نوشتن رمانهایی مانند «روی ماه خداوند را ببوس»،«استخوان خوک و دستهای جذامی»،«سه گزارش کوتاه دربارهی نوید و نگار» و «من گنجشک نیستم» تسلط و چیرهدستیاش را در روایت و پیشبرد داستانهای بلند به اثبات رساند.
«من دانای کل هستم» مجموعهای است از داستانهای عاشقانه و اجتماعی،که دغدغهی دائمی این نویسندهی اهل اهواز است.
مستور اینجا هم همان سبک و تمهای همیشگی غالب داستانهایش را به کار گرفته تا روایتهای ساده و سرراست از برخوردهای عاشقانه و گاه خشونتبار آدمهای جامعه ارائه بدهد.
خداوند، اندیشهی انسان معاصر، دستهای زنان، تنهایی و کنکاش در روان آدمهای طبقهی فرودست،کمسواد، دانشجو، اساتید دانشگاه، آدمهای سرخورده و ناکام در زندگی، خیانت، روابط آدمها، مصومیت و درافتادگی آدمها با بدبختی در جهان مدرن برخی از المانهای مشترک مستور در داستانهای کوتاه او هستند.
سبک نگارشی او در این مجموعه،گزارشگونه و با رویکردی کاملا جامعهشناسانه است. این تمها تقریبا در بیشتر داستانهای او ثابت و مشترک بوده و مدام تکرار میشوند، چنانکه اگر حوصله کنید و همهی آثار مستور را بخوانید با رویدادها، شخصیتها و اسامی تکراری و آشنایی برخورد خواهید کرد.
در واقع، تنها سوژهها تغییر میکنند و آدمهای سرگردان نویسنده از قصهای به قصهای دیگر در حال گذارند. برای نمونه در شروع مهیج داستان غافلگیرکنندهی «من دانای کل هستم»، مستور از داستان دیگر خود (عشق روی پیادهرو) نام میبرد و حتی خود را به نقد و چالش میکشد: «سه هفته است که میخواهم یوسف را بکشم اما نتوانستهام. یعنی هر بار که خواستم او را بکشم، اتفاقی پیش آمده که مانعم شده است. اول تصمیم گرفتم سر راهش کمین کنم تا شبی، خلوتی، در کوچهای، ناغافل کاردی توی سینهاش فرو کنم و تیغهی کارد را توی دل و رودهاش آنقدر بپیچانم تا ولو شود روی زمین و به قول داستاننویسها توی خون خودش بغلتد. خاطرم هست یک بار چنین صحنهای را در داستانی از نویسندهای گمنام و البته مزخرفنویسی به اسم مستور خواندم و حالم به هم خورد.گمان میکنم اسم داستان «در پیادهرو عشق میآید» یا «عشقبازی در پیادهرو» یا شاید هم «عشق روی پیادهرو» بود. چیزی توی همین مایهها» (صص ۲۳ و ۲۴).
در صفحات پایانی دوباره دربارهی همین داستان مینویسد: «تلفن زنگ خورد و یوسف با عجله گوشی را برداشت. نیلوفر بود. یونس چاقو را از جیبش بیرون آورد و توی دستش پنهان کرد. رفت به سمت در.کتاب شعرش روی شعر «در چشمهات شنا میکنم و در دستهات میمیرم» هنوز روی پیشخوان باز بود» که در واقع عبارت «در چشمهات شنا میکنم و در دستهات میمیرم»، نام داستان دیگری از این نویسنده در مجموعهی دیگرش -«چند روایت معتبر»- است، یا در همین داستان، یونس را داریم که نام شخصیت اصلی رمان «روی ماه خداوند را ببوس» است.
همینطور در داستان «چند روایت معتبر دربارهی سوسن»، انگار سوسن همان کسی است که در رمان «روی ماه خداوند را ببوس» روایتش را از زبان برادر یکی از همکلاسیهای سالهای دانشگاه یونس میشنویم: «به سیا گفتم آخه این همه دختر تو شهر ریخته، همه رو ول کردی رفتی سراغ سوسن؟!» (صفحهی ۷۵).
جالبتر اینکه در مجموعهی پیش رو، داستانهای اول و آخر کتاب به لحاظ موضوعی شباهت بسیار نزدیکی به هم دارند. در هر دو قصه، شخصیت غلام، یک پاانداز مشهور و بدسابقه، مردهای احساساتی و عاشقپیشه را در دامن زنهای بدکاره میاندازد که به تفسیر آن مردهای شاعرمسلک، این زنها پاک و ماهاند، تنها به این دلیل که عاشق آنها شدهاند.
شهلاطلا در داستان «چند روایت معتبر دربارهی مرگ» نیز زنی بدنام است اما در دههی محرم پای روضه تعزیهخوان مینشیند و برای غریبی و شهادت سیدالشهداء اشک میریزد و ضجه میزند. سوسن در داستان آغازین این مجموعه از حرفهی کثیفش دست میکشد و خود را برای ازدواج با کیانوش آماده میکند، ولی کیانوش مانند رضا مقابل پوری (در داستان دوزیستان) بر این باور است که اگر به آن زن دست بزند او را – ماه را – کشته است، چون به عقیدهی کیانوش، سوسن ماه است: «شبها وقتی ماه میتابد/ من توی دفتر مشقم/ تمرین عشق میکنم/ و هزار بار مینویسم/ سوسن ماه است» (صفحهی ۱۵).
این مردها ترجیح میدهند تا صبح به زنها نگاه کنند و برای آنها شعر بگویند. البته ترفند جابهجایی شخصیتها در داستانهای مختلف چندان نو و تازه نیست و سابقه و نمونههای فراوانی در ادبیات ایران و جهان دارد. از جمله حضور جلال آریان شخصیت ثابت داستانهای اسماعیل فصیح، یا مرتضی در برخی داستانهای زندهیاد بیژن نجدی، یا خانوادهی گلس در بعضی از داستانهای کوتاه جی. دی. سلینجر و رمان فرانی و زویی، یا شخصیت مایک هامر،کارآگاه داستانهای جنایی میکی اسپیلین.
خواندن «من دانای کل هستم» تجربهی متفاوتی بین مجموعههای مستور است. در این کتاب، به ترتیب داستانهای «چند روایت معتبر دربارهی سوسن»،«من دانای کل هستم»،«مغولها»،«و ما ادریک ما مریم»،«ملکه الیزابت»،«مشق شب» و «دوزیستان» را میخوانید.
با آن که در آثار مستور با داستان روبهروییم، ولی نثر شاعرانهی او حسی خوشایند از خواندن داستانها در مخاطب پدید میآورد، چنانکه گویی مشغول خوانش یک شعر سپید بلند هستیم. جملهها در نثر مستور قداست مییابند. او چنان واژهها را بهجا انتخاب و استفاده میکند، انگار کن با واژهها وضو میگیرد.
از اینها که بگذریم، داستان «من دانای کل هستم» شاید مهمترین داستان مجموعه است؛ قصهای که نویسنده پای همسرش را به آن باز میکند و از تجربهی شکلگیری و نگارش یک داستان کوتاه میگوید. در حقیقت این داستان به نوعی آموزش غیرمستقیم داستاننویسی و شخصیتپردازی در داستان کوتاه است.
جالب اینکه خواننده علاوه بر تلاشهای نویسنده برای خلق داستانی منطقی و باورپذیر، همان داستان را در دل داستان اصلی دنبال میکند. این تجربه مانند تماشای دو فیلم با یک بلیت است و شگفتانگیز آنکه همسر نویسنده،که نخستین خوانندهی آثار اوست و قصه های شوهرش را تایپ میکند، حین انجام کار چنان با شخصیتها همراه و درگیر میشود و همذاتپنداری میکند که برای سرنوشت آنها و پایانبندی قصهها تصمیم میگیرد و به سلیقه خود، فرجام داستان را تغییر میدهد و این همان دعای معصومه (همسر مصطفی مستور) برای نجات شخصیتهاست که اجابت میشود، زیرا او معتقد است: «تو حق نداری هر کاری که دلِت میخواد بکنی. من حق ندارم کسی را خلق کنم و بعد هر بلایی که بخواهم سر او بیاورم». (صفحهی۳۰).
داستان «و ما ادریک…» یک قصهی جمع و جور عاشقانه و کامل است که میتوان بارها آن را خواند و هر بار لذت برد. بخصوص که مستور در اغلب داستانهای خود از شعرهای شاعران معاصر و گاهی سرودههای خود بهترین بهره را میبرد.
اینجا روایت عشق امیر و مریم را دنبال میکنیم؛ عشقی پرشور که خطری در کمین آنست و متاسفانه در پایان میافتد آنچه نباید اتفاق بیفتد. فضاسازی اثر در عین سادگی، بسیار رمانتیک و شیرین است. دیالوگها زیبا و دوستداشتنیاند. هرچند که به قول مریم، امیر کمحرف و شلخته است، ولی مریم به خاطر همین کسی که یقهی پیراهنش را درست نمیکند، موهایش را شانه نمیکند، عینکش رو تمیز نمیکند، ریشهایش را دیر به دیر کوتاه میکند، همیشه یکی از دکمههای پیراهنش افتاده و هیچوقت ادکلن نمیزند، دو خواستگار پولدار و مناسب دیگر را رد میکند و اصلا او را به خاطر شلختگیهایش دوست دارد.
دو داستان «ملکه الیزابت» و «مشق شب»، داستانهایی پیوسته و در تکمیل یکدیگرند که از خاطرهی دور و رنگباختهای در نوجوانی نویسنده سر برآوردهاند. جملههای مستور در داستانهایش، مانند فرم روایی آثار نویسندهی محبوبش – ریموند کارور – معمولا کوتاه و تلگرافیاند. آدمها کم حرف میزنند و در همان اندازه کم، جملات قصار و اطلاعات مهمی در اختیار خواننده میگذارند. تجربهی مطالعهی «من دانای کل هستم» علاوه بر فضای متفاوتی که هر داستان دارد، مانند سرکشیدن یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان است. این لذت را از خود دریغ نکنید.