مقصد نهایی؛ چگونه Final Destination از دنیای واقعی تا پدیدهای ترسناک پیش رفت؟
جفری ریدیک، خالق فرنچایزهای مقصد نهایی (Final Destination)، دربارهی گذشته، حال و آینده و چگونگی شروع آن از فیلمنامهی پروندههای مجهول (X-Files) میگوید.
سال ۲۰۰۰ برای فیلمهای ترسناک سال خوبی نبود. در حالی که فیلمهای روانی آمریکایی (American Psycho) و سلول (The Cell) سعی در جذب مخاطب به هیجانانگیزترین شکل ممکن داشتند، اکثر فیلمهای ترسناک منتشر شده در طلوع هزارهی جدید در بهترین حالت فراموش نشدنی و در بدترین حالت تأسفبار بودند؛ مانند لپرکان بر روی کاپوت ماشین (Leprechaun in the Hood).
این سال دنبالههای دومی مانند کتاب سایهها، جادوگر بلر ۲ (Book of Shadows: Blair Witch 2)، افسانهی محلی، برش آخر (Urban Legends: Final Cut) و فیلمهای متوسطی مانند جیغ ۳ (Scream 3) را هم به همراه داشت. طرفداران ژانر وحشت تشنهی چیزی متفاوت، چیزی هیجانانگیز و واقعا ترسناک بودند، تا اینکه مقصد نهایی روی پرده رفت.
با کنار گذاشتن هیجانات سابژانر اسلش که در سالهای پس از انتشار جیغ احیا شده بود، مقصد نهایی با محوریت گروهی از بچههای دبیرستانی ساخته شد که در نهایت به لطف یک پیشگویی از سقوط هواپیمای مهلک جلوگیری میکردند، اما متوجه شدند که هیچ راه فراری از مرگ وجود ندارد و یکی پس از دیگری در «تصادفات» بسیار عجیبی میمردند.
مقصد نهایی در مارس همان سال اکران شد، دهان به دهان گشت تا فیلم در باکسآفیس اولین باشد و ۱۱۲ میلیون دلار با بودجهی ۲۳ میلیون دلاری در سطح بینالمللی درآمد کسب کند. تا به امروز، چهار دنباله و همچنین انواع مختلفی از داستانپردازیها و اسپینآفهای کتابهای کامیک از آن ساخته شده است، در حالی که گفته میشود قسمت جدید دیگری هم در راه است.
جفری ریدیک در طول زندگی حرفهای خود تا به امروز روی چندین فیلم کار کرده است اما احتمالا بیشتر بهعنوان خالق مقصد نهایی شناخته شده است. این چیزی است که او با آن کنار آمده و به قول خودش روی سنگ قبرش هم همین را خواهند نوشت: «مقصد نهایی جفری ریدیک!».
سرچشمهی ترس
ریدیک، یک فیلمنامهنویس و کارگردان است و به یاد میآورد که وقتی تنها شش سال داشت از برنامههایش برای تجارت در سینما میگفت. او به یاد میآورد که سالهای نوجوانی و شکلگیری خود را با تماشای فیلمهای ترسناک با دوستانش سپری میکرد. زندگی ریدیک پس از دیدن فیلم کابوس در خیابان الم (A Nightmare on Elm Street) تغییر کرد. به گفتهی خودش این فیلم عشق به وحشت را در او تقویت کرد.
او در ۱۴ سالگی و بعد از دیدن فیلم خیابان الم ایدهای به ذهنش رسید و به سرعت آن را نوشت و برای باب شای رییس افسانهای نیو لاین سینما (استودیوی فیلمسازی آمریکایی) فرستاد. شای ابتدا پیشنویس ریدیک را رد کرد و در یادداشتی توضیح داد که استودیو چنین چیزی را قبول نمیکند. ریدیک بدون درنگ، فیلمنامه را با یادداشتی به او بازگرداند و نوشت: «آقا نگاه کنید، من سه دلار برای فیلم شما هزینه کردم و فکر میکنم شما میتوانید پنج دقیقه برای داستان من صرف کنید.» شای تحت تأثیر قرار گرفت و با جوان ارتباط برقرار کرد و طی سالهای نوجوانیاش چیزهای زیادی از فیلمنامهها تا پوستر فیلمها را برای او میفرستاد.
هنگامی که ریدیک برای تحصیل در رشتهی بازیگری به نیویورک رفت، در سن ۱۹ سالگی، به او پیشنهاد کارآموزی در نیو لاین داده شد. در آن زمان تنوع در بازیگری مطرح نبود. بنابراین ریدیک تصمیم گرفت چیزی بنویسد و خودش در آن بازی کند. ریدیک در اوج خلاقیت دههی ۹۰ شرکت نیو لاین حضور داشت و تجربههایی که کسب میکرد به او در به ثمر رساندن مقصد نهایی اعتبار میبخشید. او چیزهای زیادی دربارهی نحوهی فیلمسازی آموخت. میدانست باید فیلمی بسازد که مخاطب با آن ارتباط بگیرد و با توجه به علاقهاش به ژانر وحشت به این نتیجه رسید که ایستگاه نهایی ترس برای همهی انسانها، مرگ است.
ریدیک در تعطیلات و در حال بازگشت به کنتاکی داستانی خواند دربارهی زنی که برای سفر قصد سوار شدن به هواپیما را داشت اما مادرش مانع پرواز او شد چون احساس بدی نسبت به آن داشت. زن پروازش را کنسل کرد و جالب اینجاست که هواپیما واقعا سقوط کرد. این اولین جرقه در ذهن ریدیک بود.
از پروندههای مجهول تا مقصد نهایی
در آن زمان ریدیک سعی داشت تا با کمک یک مشاور تلویزیونی چیزی برای پخش بنویسد. او به گفتهی خودش یکی از طرفداران پر و پا قرص پروندههای مجهول بود. از ایدهای که با خواندن داستان هواپیما به ذهنش رسید سکانسی نوشت. قرار بود برادر چارلز اسکالی نقش پیشگو را داشته باشد. داستان به این شکل شروع میشد که او با چند نفر دیگر از هواپیما پیاده میشدند اما طی حوادثی یکی یکی میمیرند. پیچ و تاب داستان از اینجا شروع میشد که کلانتری که تمام مدت در کنار مولدر و اسکالی تحقیق میکرد، همزمان با سقوط هواپیما مورد اصابت گلوله قرار میگیرد. اما مرگ او را برگرداند تا همهی بازماندگان، از جمله چارلز را بکشد.
این یک داستان عالی برای پروندههای مجهول میشد اما هرگز به این پروژه راه پیدا نکرد. ریدیک متن خود را برای برخی از دوستانش در نیو لاین فرستاد و آنها بسیار تحت تأثیر قرار گرفتند و گفتند که آن را بهعنوان یک فیلم مستقل در نظر بگیرند که در نهایت توسط استودیو خریداری شد. تهیه کنندگان کریگ پری و وارن زاید برای توسعهی داستان وارد عمل شدند و در حال تغییر ایدهی او بودند. در ابتدا گروه بازماندگان بزرگسال بودند زیرا ریدیک میخواست بیشتر به مسایل مربوط به بزرگسالان بپردازد اما فیلم جیغ آن روزها بر سر زبان بود و نوجوانان در فیلمهای ترسناک طرفدار بیشتری داشتند بنابراین نیو لاین او مجبور کرد آن را تغییر دهد.
در پیچ و تاب سرنوشت، دو نویسندهی معتبر از پروندههای مجهول، جیمز وونگ و گلن مورگان، برای تغییر فیلمنامهی ریدیک، به آنجا منتقل شدند. نسخهی اصلی که توسط ریدیک نوشته شده بود تاریکتر و بیشتر شبیه به کابوس در خیابان الم بود. در متن او، مرگ بچهها مربوط به نوعی تقاص گناههایی بود که در گذشته مرتکب شده بودند. آنها سپس در تصادفاتی که در نهایت خودکشی به نظر میرسید میمردند. بهعنوان مثال، مرگ تاد به این شکل بود که او احساس میکرد توسط یک شبح در حال تعقیب است و برای فرار به گاراژ خانهاشان پناه میبرد، جایی که به طور تصادفی در یک قلاب اتوماتیک گیر میکند و میمیرد.
مرگ ما را احاطه کرده است
ریدیک معتقد بود که صحنههای اصلی مرگ فیلم باید با یک واکنش زنجیرهای از اتفاقات روزمره شروع شود و یک سناریوی کشنده به وجود بیاورد؛ یک شاهکار واقعی. ریدیک این تصور را داشت که مرگ همهی ما را احاطه کرده است. مرگ از چیزهای روزمرهی اطراف ما استفاده میکند. این امر جهانیتر شده و به ما اجازه میدهد تا مرگومیرها را در مکانهایی که مردم همیشه به آنجا میروند، تنظیم کنیم. بازده سرگرم کننده خواهد بود اما این چگونه ساختن صحنهها بود که شما را روی صندلیاتان میخکوب میکند. هر چند یک نکتهی مهم برای استودیو وجود داشت؛ حضور فیزیکی مرگ، یا نبود آن.
ریدیک خیلی سخت جنگید تا اطمینان حاصل کند که هرگز مرگ را نشان ندهند، زیرا پیشبینی کردن اینکه چه اتفاقی قرار است بیافتد آسان میشد. درک این موضوع از لحاظ فروش برای استودیو سخت بود. آنها میگفتند که این اصلا منطقی نیست، چگونه میتوان با چیزی که دیده نمیشود مقابله به مثل کرد؟ خوشبختانه جیمز وونگ و گلن مورگان بسیار اصرار داشتند که هرگز آن را نشان ندهند و آن را به یک سیستم اعتقادی خاص گره بزنند. ریدیک اعتبار این حرکت را کمک به مقصد نهایی برای تبدیل شدن به یک پدیدهی بینالمللی دانست. او معتقد بود که این مسأله مردم جهان را سخت درگیر خود خواهد کرد. این فراتر از تنها ترساندن مخاطب بود.
انتخاب بازیگر
وقتی نوبت به انتخاب بازیگران میرسید، ریدیک تصور واضحی از اینکه چه کسی را در نقشهای اصلی میخواهد داشت، حتی اگر نظر استودیو بهشدت متفاوت باشد. او یک لیست رویایی در کنار توبی مگوایر و کیرستن دانست بهعنوان دو ستارهی فیلمش داشت، اما نیو لاین خیلی با او هم نظر نبود. شاید او اولین انتخاب خود را عملی نکرده باشد اما مقصد نهایی از بازیگران توانمند و با استعدادی که قبلا در بین مخاطبان نوجوان جایگاه خود را باز کرده بودند تشکیل شد.
دوون ساوا در فیلمهای دستهای بیکار (Idle Hands) بازی کرده بود، در حالی که الی لارتر با دانشکدهی بلوز (Varsity Blues) شناخته شده بود و کر اسمیت هم در یک مجموعهی تلویزیونی به نام داوسون کریک (Dawson’s Creek) حضور داشت. حتی جایی برای شان ویلیام اسکات درست بعد شکست او در پای آمریکایی (American Pie) بود که تهیه کننده کریگ پری به ریدیک گفت که از او استفاده کند چرا که حتما ستارهی فیلمش خواهد شد.
با وجود تمامی این بازیگران با استعداد و مشتاق، ریدیک کمی ناراضی بود. یکی از اولین بحثهای مطرح شده این بود که این فیلم قرار است در نیویورک ساخته شود که یکی از مهمترین شهرهای جهان از لحاظ تنوع نژادی است، بنابراین باید مطمئن میشدند که در انتخاب بازیگران به اندازهی کافی تنوع به خرج دهند. رییس نیو لاین، باب شای، راهی برای جبران در برخی از سطوح پیدا کرد و نقش کندیمن (Candyman) را به تونی تاد بهعنوان یک پیشگوی مرموز داد. همین توانست نظر ریدیک را به خود جلب کند چون تاد واقعا بازیگر با استعدادی بود.
علاوه بر نویسندگی مشترک فیلم، وونگ وظایف کارگردانی را بر عهده گرفت در حالی که هر کدام از سکانسهای مرگ فیلم به برنامهریزی دقیق احتیاج داشتند، اولین هدف او این بود که فیلم را با ایجاد یک سقوط هواپیما تا حد ممکن وحشتناک شروع کند. وی در یک مصاحبه اظهار داشت: «ما میخواهیم همان کاری را که آوارهها (Jaws) با کوسهها انجام داد، برای هواپیماها و مسافرتهای هوایی انجام دهیم.»
بعدا این فیلم انتقاداتی را به خاطر شباهتهای عجیب آن با انفجار و سقوط پرواز ۸۰۰ TWA در شرق موریچ، لانگ آیلند، نیویورک در ۱۹۹۶ که ۱۶ دانشجو و پنج بزرگسال در آن جان خود را از دست دادند، به همراه داشت. ریدیک بعدها متوجه شده بود که از فیلمهای تصادف واقعی برای برخی از سکانسها استفاده کرده بودند که او راضی نبود. در واقع، بسیاری از تصاویر خبری نشان داده شده در فیلم در واقع ناشی از سقوط سال ۱۹۹۶ بود. البته این امر مانع از تبدیل شدن فیلم به یک فیلم مهم و تولید دنباله در طی سه سال نشد.
مقصد نهایی در قرون وسطی
ریدیک برای نوشتن قسمت دوم مقصد نهایی بازگشت و تصمیم گرفت که تغییری در این قسمت اعمال کند. او نمیخواست تمام قسمتهای این فیلم شبیه به هم باشند و جذابیت داستان برای بیننده کم شود و بتواند آن را حدس بزند. یک بار دیگر یک حس شوم منجر به الهام برای نوشتن داستان شد.
در ابتدا ریدیک قصد داشت با جوانهایی که به تعطیلات میروند داستان را شروع کند. داستان به این شکل پیش میرفت که آنها در هتل اقامت میگیرند، آتشسوزی رخ میدهد و باقی ماجرا. اما تولید کنندهها از این داستان مطمئن نبودند. ریدیک در گیر و دار نوشتن داستان جدید، در حال رانندگی به سمت کنتاکی برای ملاقات خانوادهاش پشت یک کامیون گیر کرده بود. همان جا ایدهی جدید به ذهنش رسید. از بزرگراه خارج شد و با تهیه کننده تماس گرفت و ایده را برایش بازگو کرد.
علاوه بر این داستان، بحثهایی هم از ساخت مقصد نهایی در دوران قرون وسطی هم مطرح شد. چیزی مانند بازی تاج و تخت در مقصد نهایی. کریگ پری با نویسندهای دربارهی این ایده صحبت کرد و حتی یک پیشنمایش تبلیغاتی هم برای آن ساخته شد. اما به گفتهی ریدیک استودیو مخالف چنین ایدهای بود چون معتقد بودند که دلیل محبوبیت این فرنچایز، وجود عنصر مرگ در شرایط عادی و روزمره است.
مقصدهای آینده
ریدیک با اشاره به ایدهی منحصربهفردش برای یک فیلم جدید که به گفتهی خودش خیلی هم عالی است قصد برگشت به این فرنچایز را داشت. در این میان، او مشغول نوشتن و کارگردانی فیلم به عقب نگاه نکن (Don’t Look Back) بود، فیلمی که شباهتهای ظاهری زیادی با مقصد نهایی دارد و به موضوع دردناک بیتفاوتی در جامعهی امروزی مربوط میشود.
او میگوید: «این یک فیلم هیجانانگیز و رازآلود دربارهی گروهی از مردم است که شاهد حملهی شخصی به کسی در پارک هستند و به جای کمک تنها فیلم میگیرند تا در شبکههای اجتماعی به اشتراک بگذارند. بعد از این اتفاق تمام شاهدین متوجه میشوند که کسی یا چیزی به دنبالشان است.»
ریدیک که مشتاق ساختن فیلمهای ترسناک بیشتر و ایجاد تنوع بیشتر است، به مقصد نهایی و تأثیری که بر مخاطبان گذاشته است، بسیار افتخار میکند. او معتقد است ساختن فیلمی که بعد از مرگ دربارهاش صحبت شود تنها هدف زندگی اوست. ریدیک میخواهد چیزی بهعنوان میراث از خود به یادگار بگذارد و هنوز دقیقا به آنچه میخواهد نرسیده است.
منبع: Denofgeek