ردپای مفهوم اصلاح نژادی در رزیدنت اویل
زوال؛ انحطاط؛ عقبماندگی ذهنی؛ گلهی دیسژنیک؛ اینها همه اصطلاحاتی است که موافقان جنبش یوژنیک (بهداشت و اصلاح نژادی) با کنایه استفاده میکردند. یوژنیک بر اساس مفهوم داروینیسم اجتماعی/Social Darwinism ابداع شده بود. عبارتی که خود داروین هیچوقت استفاده نکرد، به این معنا بود که در نزاع بر سر بقا، بعضی انسانها کمارزشتر از دیگران هستند و محکوم به مردناند. بنابراین کسانی که به این افراد بازنده کمک یا تشویق میکنند تا بتوانند ژن خود را به نسلهای بعدی منتقل کنند دارند گلهای از آدمهای دیسژنیک و بدنژاد میسازند که باری روی دوش کل بشریت خواهند شد، و باعث نابودی فرهنگهای والا.
مضامین
زامبیها و فاجعهی مالتوسی
«اروپا رو به زوال است، و فقط بهخاطر بلایای سیاسی نیست، بلکه بهخاطر سو برداشت از مفهوم بهداشت نژادی و شکست در جلوگیری از نیروهایی است که نژاد را فاسد میکنند.» Birth Control News, 1, No. 8, December 1922
فیلمهای زامبیمحور، و بعدها بازیهای ویدئویی، خیلی دقیق وارد این فصل تاریک از تاریخ بشری شدند، که با جنبههای مختلف یوژنیک سروکار داشت.
- نخست، وحشت از تودههای کرکثیف؛ (زامبیهایی که میخواهند از گوشت انسان تغذیه کنند، و اینکه زامبیها موجوداتی مادون انسان هستند.)
- دوم، ازدیاد جمعیت (زامبیها به سرعت خرگوشها تکثیر میشوند و تهدیدی برای ثبات جامعهاند).
- سوم، فاجعهی مالتوسی، یعنی کم شدن خوراک نسبت به افزایش مصرف (اگر زامبیها بتوانند همهچیز و همهکس را آلوده کنند، دیگر غذایی باقی نخواهد ماند، چون زامبیها بهم حمله نمیکنند).
- و چهارم، طبقهای روبهرشد متشکل از کسانی که از نظر نژادی صلاحیتدار هستند (در دنیای فیلمها و بازیهای زامبیمحور، یعنی همان انسانهای باقیمانده که زامبی نشدهاند). و کسانی که از نظر نژادی پستاند (همان زامبیها، که بیفکر زادوولد میکنند و باعث واژگشت بشر میشوند). حاصل آن میشود وحشت درهمآمیزی با نژاد پستتر یا همان زامبیها. یک گاز زامبی کافی است تا ویروس به نفر بعد منتقل شود و او را هم به زامبی تبدیل کند. بنابراین تنها آلت تولید مثلی زامبیها، مثل رحم زن، دهانشان است.
- پنجمی هم نتیجهی شمارهی قبل است. مورد چهارم یعنی دیسژنی، یا واژگشت گونهها. بنابراین، برای جلوگیری از مرگ خود، بشر باید در فرایند فرگشت بیولوژیکی دخالت کند، که به نظر باورمندانِ یوژنیک زیادی کند است. ازایننظر، تنها گزینه یا نسلکشی زامبیهاست (آنها که از نژاد پستاند یا نتیجهی زادوولد بین انسانهای ناقص)، یا قرنطینهکردن آنها و کنترل خوراکشان تا مبادا از کنترل خارج شوند. نوعی از اهلیسازی هم میشود روی آنها انجام داد. این مضمون در فیلم روز مرگ/Day of The Dead بیشتر بررسی میشود.
در سالهای اخیر، شاهد خیزش فیلمهای زامبیمحور هستیم، و خصوصا فیلمهایی که بر مفهوم جمعیتزدایی دست میگذارند: I Am Legend (بازسازی رمانی به همین نام و اقتباسی از همان رمان به نام مرد اومگا در سال ۱۹۷۱)، ۲۸ Days Later / 28 Weeks Later، Children of Men, Dawn of the Dead (بازسازی ۲۰۰۴ فیلمی به همین نام از جورج رومرو در سال ۱۹۷۸)، Resident Evil: Degeneration، Doomsday، Ever Since the World Ended و غیره. پس بهترین وقت برای کالبدشکافی این ژانر است.
زامبیها و تهدید جمعگرایی (دههی شصت)
بهلحاظ انسانشناسانه، برای یک آریستوکرات، زامبیها انعکاس تودههای قانونگریز و بربر هستند. به نظرش آنها موجوداتیاند کند، از نظر ذهنی عقبمانده، و تقریبا بدون قوای عقلانی، اشتهای زیاد و از نظر فردی ضعیف، اما بسیار قدرتمند در سطح جمعی. از همه مهمتر، آنچه شبیه او نباشد را میکشد، و آریستوکراتی که گیر او بیافتد بدتر از ماری آنتوانت مجازات خواهد شد (که در روایتی خیالی این جملهی معروف را گفته بود که اگر مردم نان برای خوردن ندارند، «پس کیک بخورند»)
در یکی از اولین فیلمهای این ژانر، شب مردگان زنده/Night of the Living Dead، گفته میشود بشقابپرنده یا چیزی فرازمینی به زمین برخورد میکند و سیگنالهای عجیبی پخش میکند که باعث میشود مردگان از قبر بیرون بیایند. بهسادگی میتوان آن را نشانهای از تهدید یک دشمن ایدئولوژیکی خارجی در نظر گرفت، از نوع بلشویکهای شوروی برای آمریکا. به علاوه، زامبیها میلی ناخودآگاه به خوردن زندگان دارند، گویی که دچار شرطیسازی پاولوفی شدهاند و دیدن گوشت انسان را به چشم جایزهای برای ادامهی حیات بیهدفشان میبینند.
فیلم بهوضوح نشان میدهد وقتی جمعگرایی باب شد، راه فراری از آن نیست و همه بهنحوی آلودهاش میشوند. وقتی تفنگدارهای ردنک «بچهروستایی» اعزام میشوند و دستهی زیادی از زامبیها را نابود میکنند، اما آخرش نمیتوانند تشخیص دهند انسان باقیماندهی آن خانه در حومهی شهر (مردی سیاهپوست) در واقع زامبی نیست و بنابراین به سرش شلیک میکنند. به نظر ردنکها «اینها همهشون شبیه همدیگن»، و انسان دیگر نمیتواند بین دوست و دشمن تمایز ببیند.
فیلمهای دیگر آن دوره هم مضامین مشابهی داشتند. میتوانید به Invasion of the Body Snatchers از دون سیگل رجوع کنید.
زامبیها و مصرفگرایی (دههی هفتاد)
«پروپاگاندا باید مثل هوا یا غذا به چیزی عادی تبدیل شود. باید آن را با مهارهای روانی و بدون اینکه کمترین شوکی وارد کند اشاعه داد. تا جایی که فرد بتواند کاملا صادقانه ادعا کند اصلا چیزی به نام پروپاگاندا وجود ندارد. بااینحال، در واقع، او آنچنان در همان پروپاگاندا ذوب شده که به معنای واقعی دیگر نمیتواند حقیقت را ببیند. ماهیت انسان و پروپاگاندا آنقدر با هم ترکیب و یکسان شدهاند که دیگر هیچچیز وابسته به انتخاب یا ارادهی آزاد نیست، بلکه بر افسانهها و عکسالعملهای غیرارادی.» (ژاک الول، جامعهی تکنولوژیکی)
ادامهی این روند، درست بعد از کمونیسمستیزی مککارتی و دوران جنگ ویتنام، در فیلم طلوع مردگان (Dawn of the Dead) از سر گرفته شد. در اینجا دلیل شیوع ویروس به شرایط زمانه بیشتر نزدیک بود، به چیزی که مخصوص جوامع غربی قرن بیستمی است: مصرفگرایی. میل بیپایان به خرید چیزهای مختلف، آلت دست امیال ناخودآگاه و تبلیغات بودن، آنطور که دانشمند در فیلم ادعا میکند، انسان را به «موجودی بیمغز و سراسر متکی به غریزه» تقلیل میدهد. این مضمون تقریبا ناخودآگاه زمانی حداکثری میشود که میبینیم قهرمانان فیلم تصمیم میگیرند داخل فروشگاهی متروکه پناه بگیرند.
بعد از اینکه فروشگاه از وجود زامبیها خالی شد، حالا انگار کلید ورود به دروازهی بهشت را پیدا کرده باشند. خودشان را همانجا حبس میکنند، درها را میبندند، و از هر آنچه در مغازه هست بیوقفه مصرف میکنند. خودشان را با خرتوپرتها سرگرم میکنند، لباسهایی که با ظرافت دوخته شدهاند میپوشند، بازی ویدئویی انجام میدهند و… . در تمام این مدت امیدوارند اگر خود را از واقعیات دنیا و محیط اطراف خلاص کنند همهچیز به حالت عادی برخواهد گشت (یعنی نابودی جامعه و افزایش بیشتر زامبیهایی که سراغ فروشگاه میآیند) و بهتر است در وقت باقیمانده خوش بگذرانند.
همسو با این فرایند «انسانزدایانه»، یکی از اعضای گروه به زامبی تبدیل میشود. وقتی این نیمه-زامبی/نیمه-انسان بازی آرکید ریسینگ انجام میدهد، میبینیم میخکوب رنگوارههای بازی میشود: هر وقت که پیست ماشینسواری بهراه است، خوشحال و آرام است و دکمهها را فشار میدهد، اما وقتی صفحه قرمز میشود (Game Over)، عصبی میشود و با مشت روی دکمهها میکوبد تا بازی دوباره شروع شود.
در اینجا مغز او دارد کم کم به زوال میرود و «تکنولوژی»ای که میخواهد خود را با آن تسکین دهد شاید این فرایند زوال را سریعتر میکند، و تبدیلش میکند به موشی آزمایشگاهی که چون بهخاطر انحراف از مسیر بارها شوک الکتریکی دریافت کرده [همان گیم اُورشدن] یاد گرفته همیشه مسیر را درست جلو برود — و بیشتر و بیشتر در دستگاه آرکید سکه بیاندازد تا بتواند به مسابقه ادامه دهد.
این پیغام با آنچه ژاک الول در کتاب جامعهی تکنولوژیکی میآورد سنخیت دارد: تکنولوژی و جامعهی صنعتی «انسان» را از انسانبودن خارج میکند تا بیشتر شبیه «مردگان زنده» شود.
زامبیها و اهلیسازی (دههی هشتاد)
«به نظرم ماهیت آن انقلاب نهاییای که با آن روبهروییم این شکلی است: فرآیند تولید مجموعه فنونی جدید که باعث میشود الیگارشهای همیشهحاکم که همیشه وجود داشتهاند و بعدا هم وجود خواهند داشت کاری کنند که مردم از بندهی آنها بودن لذت ببرند.» (آلدوس هاکسلی، انقلاب نهایی، سخنرانی در دانشگاه برکلی، ۱۹۶۲)
در سومین شمارهی مجموعه، روز مرگ/Day of the Dead، جهان پر از زامبی شده و انسانهای کمی باقی ماندهاند و در پناهگاهی زیرزمینی زندگی میکنند. اما این باعث جلوگیری زامبیها نشده، و باقیماندگان کم کم برایشان سوال میشود که شاید قربانی نظریهی «بقای اصلح» داروین شدهاند.
انسانها به دو طیف افراطی تقسیم شدهاند: شروع جنگی همهجانبه علیه زامبیها و انقراض آنها، یا اهلیکردن آنها. دو کاراکتر در فیلم هست که نماد این دو طیف هستند: یک دیکتاتور نظامی شبیه به هیتلر (از این نظر که هیتلر میپنداشت «دموکراسی» در جمهوری وایمار شکست خورده، و دیکتاتوری سوسیالیستی تنها راه نجات از این وضعیت وخیم اقتصادی است)؛ و یک دانشمند دیوانه که بهدرستی به فرانکشتاین ملقب است.
دلیل مخالفت فرانکشتاین با جنگ همهجانبه این است که انسانهای باقیمانده شانس زیادی در این نبرد ندارند چون منابع غذایی، مهمات و از اینها مهمتر، نیروی نظامی رو به کاهش است. بااینحال راه خودش هم همانقدر خطاست: تلاش برای «اهلیسازی» زامبیها، همانطور که انسانها را با شرطیسازی پاولوفی میشود مطیع کرد. برای این برنامه باید روی موجودات تحقیق کنند، پس چند زامبی را به قفس بیاندازند، و به آزمایشگاه فرانکشتاین بیاورند تا بتوان روی آنها آزمایش کرد.
افراد نظامی از اینکه فرانکشتاین دقیقا در آزمایشگاهش چه میکند بیخبرند. چون زامبیها باید غذا هم بخورند، که در نظام پاداش پاولوفی یعنی پاداش «رفتار خوب»، فرانکشتاینْ احما و احشام افراد نظامی را درآورده و به زامبیها میدهد. از بین این زامبیها، باب/Bub مثل حیوان خانگی و عزیز دردانهی فرانکشتاین است. باب آنچنان «اهلی» شده که آموخته از «بنده بودن» لذت ببرد (مثل همان چیزی که آلدوس هاکسلی در سخنرانی برای دانشجویان برکلی میگفت). او دیگر به معلمش یعنی فرانکشتاین حمله نمیکند، میتواند با هدفونْ موسیقی بشنود، و حتی سلاح به دست بگیرد.
اما معضل اینجاست: به محض اینکه سلاح از دست فرانکشتاین میگیرد، به سمت دیکتاتور نظامی نشانه میگیرد، که نه میشناسدش و نه علاقهای به او دارد. بنابراین، با آموزش این حقهها، فرانکشتاین باعث تهدید جدیدی میشود که بهمراتب پیچیدهتر از هر تهدیدی است که انسانها تاکنون با آن میجنگیدند: زامبیای تقریبا اهلیشده و نامرده که بلد است با تجهیزات نظامی کار کند و برای اینکه ماشین کشتاری کارآمد باشد نیازی نیست حتما لشکری پرتعداد باشد. شاید حتی بتواند «سربازان» بیمغز خودش را همانطوری هدایت کند که یک فرمانده نظامی. نیازی به گفتن نیست که دیکتاتور نظامی سریعا متوجه خطر شده و علنیاش میکند.
دیکتاتور نظامی میفهمد فرانکشتاین تاکنون داشته زامبیها را با اعضای نیروهای نظامی سیر میکرده، و او را میکشد. باب بعدا میفهمد «ارباب»اش کشته شده، و عمیقا ناراحت میشود و فورا به دیکتاتور نظامی شک میکند. با سلاح در دست و عزم راسخ سراغ کشتنش میرود. فیلم تلویحا نشان میدهد این زامبی جدید باعث زایش نوع تکاملیافتهتری از زامبیها میشود، و چه بسا فرزند/جانشین او به «بابا بزرگ» [مشابه برادر بزرگ در رمان ۱۹۸۴] سرزمین مردگان تبدیل شود. واژگشت گونهها باعث فرگشت «گلهی دیسژنیکها» میشود — شاید مارگارت سنگر/Margaret Sanger داشت چنین جهنمی را در ذهنش تصور میکرد که در بالای پشتبام فریاد زد «گلهی دیسژنیکها» باید عقیمسازی شوند، و در آوریل سال ۱۹۳۳ در مجلهی Birth Control Review نوشت: «باید جلوی تکثیر و زادوولد این گلهی پست را بگیریم».
زامبیها و سلاحهای بیولوژیکی (دههی نود)
«و اشکال پیشرفتهای از سلاحهای بیولوژیکی که ژنوتیپهای مشخصی را ‘هدف’ قرار میدهند ممکن است سلاحهای بیولوژیکی را از چیزی صرفا ترسناک به ابزار سیاسی مفیدی تبدیل کنند.» (بازسازی صنایع دفاعی آمریکا، گزارشی از پروژهی «برای قرن آمریکایی جدید»، صفحهی ۶۰، سپتامبر ۲۰۰۰ / Rebuilding America’s Defenses, A Report of the Project for the New American Century, p60, September 2000)
سری رزیدنت اویل، گرچه واضحا وامدار سری مردگان جورج رومرو است، بااینحال دیدگاه متفاوتی نسبت به نقش زامبیها دارد و نمیخواهد آنها را از دریچهی ازدیاد جمعیت ببیند. در اینجا، نه انسان، جامعهی تکنولوژیکی یا نظامی جمعگرایانه، بلکه مجتمع نظامی-صنعتی/military-industrial complex وابسته به کمپانیهای دارویی (مثل آمبرلا در دنیای رزیدنت اویل) مقصر است. این مجتمع ابرسلاحهایی که مهندسی ژنتیک شدهاند برای اهداف نظامی میسازد. در اینجا مضمون بازی واضحا به ژنتیک و جنگافزارهای بیولوژیکی اشاره دارد که به قالب ابر-ویروسها درآمدهاند.
برعکس فیلمهای جان رومرو، که باقیماندگان آدمهای معمولی هستند، در رزیدنت اویلْ نیروهای ویژه و ورزیدهاند که میتوانند از خود دفاع کنند و در ماموریتی برای ارزیابی تهدیدات این موقعیت جدید عازم سفرهای بینالمللیاند.
پیشزمینهی داستانی با خواندن «اسناد» مختلف که در محیط بازی پخششده درک میشود. در آنها میبینیم اسپنسر سابقا میخواسته پایگاهی برای تحقیقات ویژه مهیا کرده تا ویروسهای مهندسیشده تولید کند. او و مارکوس سرانجام ویروس پروجنیتور/Progenitor را ساختند (که در رزیدنت اویل ۰، پیشدرآمد نسخهی اول، ظاهر میشود)، اما مارکوس از اینکه اسپنسر همهچیز را از دریچهی منافع اقتصادی میدید خسته شده بود. پس آزمایشگاه خودش را تاسیس کرد (زیر همان پایگاه تحقیقاتی اسپنسر، که ظاهر یک عمارت را دارد تا کسی به آن شک نکند) و حاصل کارش شد ویروس تی/T-Virus. ویروس تی بعد از ترکیب نمونهی اولیهای از ویروس پروجنیتور با دیانای زالو ساخته شد. کاربرد آن ساخت سلاح سازوارهی بیولوژیکی (biological organism weapon یا به اختصار BOW) است — ابرسلاحی که میشود برای اهداف نظامی استفاده کرد. ابتدا آن را روی جوندگان و دیگر گونهها امتحان کرد اما در تحقیقاتش مینویسد این ویروس تا زمانی که روی یک پستاندار، مثل انسان، آزمایش نشود، فایدهای ندارد. مارکوس نگران است اسپنسر از برنامههایش خبردار شود و برای همین هر وقت کسی را نزدیک آزمایشگاه خود میدید او را گروگان میگرفت و بهعنوان موش آزمایشگاهی استفاده کرد (که با سرمستی، در تحقیقاتش، آنها را «زالو» خطاب میکند). اقدامات امنیتی علیه او آنقدر پرتعداد میشوند که ماموران و مزدورانی استخدام میکند تا کس دیگری نتواند وارد آزمایشگاههای مخفی او شود (یکی از این مزدوران آلبرت وسکر است، رهبر تیمی که بازیکن یکی از اعضایش حساب میشود).
ویروس تی یک ویروس آزمایشی است و از بین یک میلیون انسان فقط یک نفر ژن لازم برای جفتوجور شدن با ویروس را دارد (تلویحا نشون میدهد ژن بعضیها برتر از دیگران است. رگههای یوژنیکباوری واضح است). ویروسْ حامل خودش را به تایرنت تبدیل میکند (باس آخر بازی، ابرانسانی قابل برنامهریزی و مطیع مطلق اوامر فرمانده). این ویروس روی میانگین انسانها تاثیر معکوس میگذارد و نه به ابرسرباز بلکه به زامبیهایی کند ذهن تبدیل میشوند. در یکی از یادداشتها آمده: «این بیماران اول قانقاریا میگیرن. و بعد عقلشون رو از دست میدن. آخرش هیچی از مغزشون باقی نمیمونه. تو این مرحله دیگه خلاص کردنشون هم بیفایدهست. مثل حیوانات وحشیْ گوشتخوار و خونخوار میشن.»
مثل سری مردگان، موتاژن باعث این میل افسارگسیخته به همنوعخواری و خشونت میشود. «عیب» این ویروس باعث شد بقیهی محققین مثل ویلیام بیرکین روی سویههای جدیدی از ویروس آزمایش کنند تا سنخیتاش با انسان بیشتر شود (برعکس قبلی که از هر ۱۰۰۰ نفر روی ۱ نفر جواب میداد، به این شرط که شدیدا انسان باهوشی باشد). از اینجا به بعد به وقایع رزیدنت اویل ۲ و بخشهای جالبتر قصه میرسیم: شیوع ویروس بین مردم.
زامبیها و شیوع ویروس، با فروپاشی جوامع (اواخر دههی نود)
«وانمود نمیکنم کنترل زادوولد تنها راهیه که میشه جلوی ازدیاد جمعیت رو گرفت. راههای دیگهای هم هست که مخالفان ترجیح میدن. همانطور که گفتم جنگْ تاکنون ازایننظر عامل بدردبخوری نبوده اما شاید جنگهای مبتنی بر باکتری و سلاحهای بیولوژیکی کارآمد باشن. اگر یه مرگ سیاه (طاعون) هر یک نسل یک بار در جهان شیوع پیدا کنه، باقیماندگان میتونن با خیال راحت تولید مثل کنن بدون اینکه نگران باشن جهان گنجایشاش پر شده.» (برتراند راسل، تاثیر علم بر جامعه، ۱۹۵۲)
برعکس رزیدنت اویل اولی، شمارهی دوم و پیشدرآمد/دنبالهی آن یعنی شمارهی سوم بیشازپیش وامدار سری فیلمهای مردگان هستند. در اینجا ویروس در شهر پخش میشود و «اوباش» را باید «سرکوب» کرد. وضعیت از کنترل پلیس خارج میشود، شهر بسته میشود، حکومت نظامی اعلام میشود و تیمهای ضربت برای قتلعام زامبیها اعزام میشوند. وحشت طبقهی آریستوکرات از اینکه تودهی مردم بهخاطر جمعیت زیادشان پیروز شوند بهوقوع میپیوندد، و دو کاراکتر رزیدنت اویل ۲ خود را در محیطی ایزوله و از معدود باقیماندگان میبینند.
آنچه باقیماندگان را متحد میکند تنفر مشترکشان از نامردههاست و اینکه علاقهای ندارند شبیه آنها شوند — میل به انسان باقیماندن، و جلوگیری از انقراض همنوعان. حتی شهردار راکون سیتی هم مجبور میشود برای جلوگیری از زامبیشدن دخترش یا سر او را قطع کند یا به آن شلیک کند. این هم از جمله مضامینی است که جورج رومرو در فیلم طلوع مردگان روی آن دست میگذارد: آیا میتوانی فردی که برایت عزیز هست را برای جلوگیری از زامبیشدنش بکشی؟ به باور این فیلمها و بازیها، بهتر است اوتانازی شوند. ولی تناقضش اینجاست: با کشتن آنچه قبلا ارزشمند و مقدس بود (معشوقه) از آنها انسانیتزدایی میشود. و شاید راز جذابیت آثار زامبی همینجاست. چرا باید انسان باقی بمانی اگر باید همان انسانیت را برایش قربانی کنی؟ اما اگر هم دست روی دست بگذاریم به یک موجود بیمغز دیگر تبدیل میشویم و به سایر انسانها صدمه میزنیم — شرایطی دو سر باخت.
اما بر سر دانشمندی که مسئول این ویروسهاست چه پیش میآید؟ رزیدنت اویل ۲ سناریوی آشنایی نشان میدهد. دکتر ویلیام بیرکین، محققی که برای آمبرلا کار میکرد، و خالق ویروس جی، انگار رابطهای عاطفی با این ویروس برقرار میکند. همانطور که ژاک الول هم میگوید، دانشمند بهمرور تکنیک و علمی که با آن کار میکند را به هویتش تبدیل میکند. بنابراین وقتی آمبرلا میخواهد برای اهداف تحقیقاتی این ویروس را از دست بیرکین بگیرد، بیرکین از عزیز دردانهاش محافظت میکند و میجنگد. پس تکنوکرات قصه قربانی کسبوکار خویش میشود. در دنیای او که همهچیز طبقهبندی علمی دارد، فقط خود تکنیک مهم است و نه پیامدهای بزرگترش برای دیگران.
بیرکین بعد از زخمی شدن آگاهانه خودش را به این ویروس آلوده میکند. احتمالا با خود فکر میکرده «بقیهی بشریت بروند به جهنم.» با کمک ویروس زنده میماند اما به بهای از دست دادن آگاهی و شکل انسانیاش. نقض غرض است اما بیرکین در واقع «فرگشت» پیدا میکند (یا شاید بتوان گفت واژگشت)، و در آخر بازی شبیه به کیمیرای/chimera ترکیبی از حیوان و حشره میشود.
لیان و کلر بقا و انسانبودن را ترجیح میدهند اما باید تجارب وحشتناک و وجداندرد را به جان بخرند. از سوی دیگر اما بیرکین است که ترجیح میدهد کنار همان زامبیهایی قرار بگیرد که خودش تولیدشان کرد.
زامبیها، نازامبیها، سبزسازی و جمعیتزدایی (۲۰۰۰ تا ۲۰۰۹)
«به باور جیمز لاولاک/James Lovelock تا سال ۲۱۰۰ جمعیت زمین که فعلا ۶.۶ میلیارد است به پانصد میلیون نفر کاهش مییابد، و بیشتر باقیماندگان هم در دوردستها زندگی خواهند کرد — کانادا، ایسلند، اسکاندیناوی، و قطب.» (پیامبر تغییرات اقلیمی: جیمز لاولاک، نشریهی رولینگ استون، یکم نوامبر سال ۲۰۰۷)
از سال ۲۰۰۱ به بعد جان تازهای به فیلمهای زامبیمحور دمیده شد اما در بیشتر موارد یک درونمایهی آخرالزمانی هم به آن اضافه کردند: جمعیتزدایی، زامبیهای خطرناک و سریعتر که میتوانستند بدوند. فیلم «۲۸ روز بعد» بانی این زیرژانر شد و یک اقتباس سینمایی از رزیدنت اویل هم این مسیر را ادامه داد (و دو دنباله هم برایش ساخته شد). ایضا بازسازی قرن بیستویکمی طلوع مردگان. از آن دوره به بعد، فیلمهای اشباعشدهی زامبیمحوری بازار را قبضه میکنند، که انگار جلوهای شکوهمند از خون و خشونت نمایش میدهند، و شکنجههایی که فقط در پایگاههای مخفی اخبارش را میشنویم.
نمایش شکوهمند مرگ در این دوره فقط به بازیهای ویدئویی و سینما محدود نبود. بقیهی بخشهای فرهنگ عامه هم واردش شده بودند. مدلهای فشن مثلا در یکی از اپیزودهای برنامهی America’s Next Top Model در سال ۲۰۰۷ شبیه قربانیِ قتلی فجیع آرایش شده بودند.
اما شاید هیچکس مثل جنبش زیستبومگرایی این مرگ را باشکوه نمیدید. این جنبش که با آگاهی عمومی نسبت به خطرات تغییرات اقلیمی/گرمایش زمینی نیرو گرفته بود و پراکنش کربنهای انسانساز در جو را مولود دنیای آخرالزمانی میدانست، بیشازپیش انسان را به چشم ویروس میدید. کتاب «جهان بدون ما»ی آلن وایزمن، سیارهای را میستاید که از شر بزرگترین وزنه روی دوشش، یعنی بشریت، خلاص شده باشد. برای آنها که طبیعت را بیشتر از حیات ارج مینهند، این کتاب برای آدمهایی که اهل مطالعه نبودند هم یک خطزمانی بصری ساخت که نشان میداد جهان پسا-جمعیتزداییشده چه شکلی خواهد داشت — سیلْ متروها را پر میکند (دو روز بعد)، شهرها در آتش میسوزند (پنج سال بعد)، پل دروازهی طلایی مملو از خزه و برگ میشود (سیصد سال بعد)، و البته، عصر یخبندان (پانزده هزار سال بعد).
در این دوران گذار، قبل از اینکه گایا [نماد جسمانیتیافتهی زمین در اساطیر یونان] خودش را از آلودگیها پاک کند، برای کودکان از فضایل رسیدگی به محیط زیست گفته میشود، مثل ویدئوهای پرشور آموزشی همچون Three Legged Legs، که در آن انسانها مثل انگل یا ویروسِ زمین تصویر شدهاند. البته که تعارفی سر این قضیه ندارند: «ما به محیط زیست اهمیت میدهیم؛ شدیدا. و از گونهی بشری متنفریم؛ شدیدا. تصمیم گرفتیم در این لحظه وارد بحثی سیاسی شویم و نسبت به آیندهی محتمل این سیاره هشدار دهیم. هشدار ما را جدی بگیرید. چه کاری برای توقف آن خواهید کرد؟»
بله، هشدارشان را جدی بگیرید. مثلا یکی از کارهایی که میگویند میشود کرد پرداخت مالیات کربن است. و با مالیات کربنْ ردپای کربنی مشخص میشود. پس میشود برای بچهها با فلش یک وبسایت تعاملی ساخت. و در آن شمارشگری هست که نشان میدهد در سنین مختلف ردپای کربنی شما چقدر خواهد بود.
خوکچه ۳.۰ تن دیاکسید کربن و خوک ۲۴.۶ تن تولید میکند. احتمالا چنین سایتی برایتان مینویسد «در سن ۵.۴ سالگی باید بمیرید» چون انسان اگر بیشتر عمر کند خیلی بیشتر از اینها کربن تولید میکند. مهم است بدانید کجای این چرخهی غذایی ایستادهاید.
این همه شور و شوق نسبت به نابودی اجتنابناپذیر ما اما ذاتا متناقض است. آیا زامبیها همان مردمی نیستند که بر اثر بیماری به موجوداتی نامیرا تبدیل شدهاند؟ و آیا از تماشا یا انجام بازیهایی که شخصیت اصلی میرود حساب این موجودات را میرسد لذت نمیبریم؟ رزیدنت ایول ۴ و ۵ و انیمیشن Degeneration از همین سری، از زامبیهاْ زامبیزدایی میکنند و با شمایل و رفتاری انسانیتر تصویر میشوند. تواناییشان در سازماندهی بالاتر است، از نظر کلامی با هم ارتباط میگیرند، و میتوانند از نیزه استفاده میکنند یا بمب پرت کنند. سازمان ملل هم این حساسیتزدایی و کمرنگ شدن مرز بین انسان با هیولا را از نظر دور نداشته، و در یکی از اسلایدشوهایشان در باب فرهنگ جوانان، مقالهای از نشریهی وایرد با عنوان «جنسیت و مرگ میان سایبورگها» را نشان میدهند. و در اسلاید بعدی نوشته شده «جوانان امروزی از یکجور گسیختگی وحشتناک رنج میبرند.» اگر به همان مقالهی وایرد سر بزنیم، به ریشهی این گسیختگی پی میبریم. سندی استون/Sandy Stone، سوژهی مقاله، موسس ACTLab و New Media Initiative در دپارتمان رادیو-تلویزیون-فیلم در دانشگاه تگزاس است. در این مقاله مثلا از تجربهای حسی فرابشری با گربهاش میگوید، و اینکه چطور بشریت به جایی سُر میخورد که اسمش را تراانسانگرایی میگذارد. در توضیح احساساتش نسبت به کامپیوترها مینویسد:
«یک روز تصادفا احساس ازهمگسیختگی داشتم و یکجور رابطهی سمبلیک با ماشین برقرار کردم. رابطهی پرحرارتی بود. انگار چرخها به حرکت دراومدن. میتونستم ببینم سیارات حرکت میکنن و اتمها میلرزن، و خود ذهنیت و مفهومش رو میتونستم ببینم. میتونستم به عمق روح این ماشین نفوذ کنم. میتونستم باهاش حرف بزنم. این حس وجود داشت که ماشین فیزیکی از ماشین مجازی، یا اون ماشین انتزاعی، جداست. این در واقع موجود زندهای بود که میتونستم سمتش برم و مدارهاش رو حس کنم. میتونستم حس کدها رو بفهمم. و من تنها کسی نبودم این احساسات بهش دست داده بود. برای خیلی از آدمیها که از نظر اجتماعی گوشهگیر و خجالتیاند، شخصیت شبههوشمند ماشین براشون جایگزین تعامل اجتماعی با انسانها شده. در یک دستهبندی جدید میتونم اسم اونها رو شبهانسان بذارم. یا اگر بخوام تعریف آزادتری بدم، میتونم بگم ترکیبی از کیفیات هم انسانی و هم ماشینی هستن که مثل انسانها رفتار میکنن تا مبادا حس بلاتکلیفی کنیم، حس کنیم مرزهای ذهنی ما در باب تفاوت انسان با ماشین به بنبست رسیده. و این اتفاق هیچوقت یک بار برای همیشه و بدون مشکل نمیافته، دقیقا بهخاطر رابطهی ذاتیای که بین انسان و ماشین وجود داره. بنابراین این میل هیچوقت کامل ارضا نمیشه.»
اسلایدشوی سازمان ملل دربارهی فرهنگ جوانان در اسلایدهای شانزده و هفده نشان میدهد: «فرهنگ جوانان = نیاز به داشتن نقشهای از واقعیت برای درک دنیایی روبهتغییر و سردرگمکننده. رسانهی جوانان = رسانهای که با کمک آنها این نقشه را برایشان فراهم میکند.» طبق این سند، فرهنگ برای آنها زودگذر است و مدام تغییر میکند و باعث جنگ طبقاتی بین والد با فرزند میشود.
«موسیقی رو باید به چشم چیزی سرگرمکننده ببینن، به چشم چیزی شخصی، تجسم اعتراضات علیه وضع موجود، و پیشگوییای پیامبرانه دربارهی مشکلات دنیا، و راهی برای شوکهکردن و حمله به جامعهی بزرگسالان و خانواده.» (Dean Borgman, Founder & Executive Director, Center for Youth Studies)
طبق این گفته، اگر موسیقی باید پیشگوییای پیامبرانه دربارهی مشکلات دنیا باشد، پس شاید صنعت موسیقی عامدانه پیشگوییهای آخرالزمانی دربارهی تغییرات اقلیمی را در ذهن جوانان تقویت میکند.
زامبیها و جنگ بین نژادها (۲۰۰۹)
«پیشنهاد من این است که در سیاست ملی خود باید چینیها را تشویق کنیم تا سکونتگاههایشان در یک یا چند جا از ساحل شرقی آفریقا را توسعه بدهند، با این عقیده که مهاجران چینی نه فقط جایگاهشان را حفظ میکنند بلکه زادوولد خواهند کرد و نژادشان با نژاد پست سیاهپوستان بهمرور جایگزین خواهد شد. انتظار دارم بخش اعظم ساحل آفریقا که پراکنده از وحشیهای تنپرور و حراف است و تحت حاکمیت زنزیبار یا پرتغال هستند، در چند سال آینده با چینیهای نظمدوست و صنعتگر پر شود. خواه این چینیها تا حدی وابسته به خود کشورشان باشند و خواه ملتی کاملا مستقل و با قوانین خاص خودشان.» (فرانسیس گالتون، آفریقا برای چینیها — نامهای به تایمز، پنجم ژوئن سال ۱۸۷۳)
در آن دوره عجیب بود که شمارهی اول فیلم «شب طلوع مردگان» شخصیتاصلیاش سیاهپوست باشد، آن هم با توانایی بیشتر در رهبری و برنامهریزی نسبت به سفیدپوستهای روستاییای که همراهش بودند. این باعث تنش بین او و پدر این خانوادهی سفیدپوست روستایی شد و دومی اصرار داشت تنها جای ایمن از زامبیها زیرزمین است. شکی نیست که این تنش تا حدی بهخاطر تنش نژادی بود، گرچه فیلم عمیق وارد این قضیه نمیشود.
از همان روز اول که اولین اسکرینشاتهایش معلوم شد، رزیدنت اویل ۵ را به نژادپرستی و انسانیتزدایی از سیاهان محکوم کردند. اینکه مرد نظامی سفیدپوست به شهری آفریقایی برود و به گلهای از وحشیهای نیزهبهدست شلیک کند حس گناه جمعی طبقهی متوسط آمریکایی نسبت به سیاهان را جریحهدار میکند. گرچه در تاریخ بردههای سفیدپوست هم وجود داشتند اما در رسانههای جریاناصلی یا هالیوود تقریبا هیچوقت روی آن تمرکز نکردهاند.
نظر به اینکه بخش اعظم این مقاله صرف این شد که ببینیم آیا مضامین فیلمها و بازیهای زامبیمحور به یوژنیک ربط دارند یا نه، ممکن است برای خیلیها که با این مفهوم و مصادیقش آشنا نیستند بحث عبثی به نظر برسد. بااینحال این واقعیت دارد که اشخاص برجستهای در جنبش یوژنیک، از جمله اشخاص برجستهای چون مدیسون گرنت، کالوین کولیج (رییسجمهور سابق آمریکا) و چارلن داونپورت، قائل به برتری نژاد نوردیک بودند، و به قول کولیج: «قوانین بیولوژیکی نشان میدهند… مردمان نوردیک وقتی با دیگر نژادها درهمآمیزند کیفیتشان پایین میآید.» (جالب است که آدولف هیتلر، کتاب «مرگ نژاد بزرگ»/The Passing of the Great Race را «کتاب مقدس» خود میدانست).
این قضیه به اضافهی اینکه فیلمهای زامبیمحور همیشه پر از اشاره به مضامین یوژنیکی بودهاند، باعث شد رزیدنت اویل ۵ بحثبرانگیز شود. اما شاید مشکلسازترین جنبهی بازی پیشزمینهی داستانیاش است: شعبهی آفریقایی آمبرلا (یا آنچه از آن باقی مانده) یک ویروس بیولوژیکی بین جمعیت پخش میکند، و شبیه گانادوهای رزیدنت اویل ۴ میشوند (یعنی زامبیهایی که کار تیمی بلدند و میتوانند از اشیای ساده استفاده کنند، و با هم ارتباط کلامی بگیرند). صحنههایی هست که در آن دختری سفیدپوست را زامبیهای «سیاهپوست» به اتاق میبرند تا به این ویروس آلودهاش کنند. خوب است که قضیه را همینجا فیصله و نقش منفی قصه را به یک چینی ندادند، وگرنه کپکام متهم میشد دارد مو به موی برنامهی فرانسیس گالتون را اجرا میکند.
کپکام برای رفع اتهام، شخصیتی آفریقاییتبار به نام شیوا آلومار/Sheva Alomar را بهعنوان یار کریس ردفیلد به بازی اضافه کرد. اما منتقدان گفتند پوست او باز نسبت به دشمنانی که با آنها میجنگد روشنتر است و با لهجهی غلیظ بریتانیایی صحبت میکند (گرچه باید گفت در بعضی از کشورهای آفریقایی، خصوصا غنا، زبان مادری مردم انگلیسی است چون سابقا بریتانیای استعماری در آنجا حکومت میکرد. به همین دلیل هم بعضی از کشورهای آفریقایی دیگر هلندی زبان اصلیشان است).
اما شاید حق با مورگان فریمن بود که گفت تنها دلیل اینکه نژادپرستی را زنده نگه داشتهایم این است که هنوز دربارهی آن حرف میزنیم.
***
«فرگشت همان سنگ فلاسفه است، چیزی که از طریق دیانای مشخص میکند چه چیزهایی به مرحلهی بعد میتوانند منتقل شوند یا نشوند. آرزوی من و او با هم ترکیب و حالا واقعی شده است.» (اکسلا جیونه)
این بخش از مقاله را اختصاصا به رزیدنت اویل ۵ میسپارم، که نشان میدهد رییس آمبرلاْ اسپنسر در واقع دنبال ساخت یک جامعهی مهندسیشدهی یوژنیکی شبیه به «دنیای قشنگ نو»ی هاکسلی بود. برای آنها که محض فراغت بازی میکنند لایههای داستانی و اشاراتش به جهانبینی یوژنیکی پنهان میماند ولی در این مقاله سعی شده آنها را واکاوی کنیم.
شرکتهای داروسازی
کمپانیهای داروسازی وابسته بهم، شعبههایشان در جهان و عقاید اتوپیایی/دیستوپیایی داروینیسم اجتماعی آنها، شبیه جنبشهای یوژنیک است که اکثرا قائل به برتری نژاد نوردیک آریایی و مشروعیت حکومتشان بر جهان بودند. برای اطلاعات بیشتر در این مورد شدیدا کتاب «جنگ علیه ضعفا» از ادوین بلک/Edwin Black و مستند Homosapines 1900 را توصیه میکنیم.
تراویس تریدینگ و تریسل
در پیشزمینهی داستان رزیدنت اویل شاهد یک خانوادهی ثروتمند اروپایی هستیم. در روزگاری که امثال دیوید لیوینگاستون آزادانه در دههی ۱۸۰۰ به آفریقا میرفتند و کسبوکار راه میانداختند، هنری تراویس هم شرکت تراویس تریدینگ را تاسیس میکند. تراویس یک عمر در آفریقا اکتشاف و گیاهانش را مطالعه کرد و حاصلش شد کتابی ۷۲ جلدی که به نام «بررسی تاریخ طبیعی». دانشمندان آن را ستودند اما طولی نکشید که شایعههایی سر زبانها افتاد که میگفت بیشتر نوشتههای این کتاب جعلیاند یا زاییدهی رویاهای تراویس. بنابراین کتابش از طرف جامعهی علمی طرد و بیاعتبار شد. تراویس بهخاطر این قضیه افسرده شد و دو سال بعد از انتشار کتابْ درگذشت.
آنطور که نوشته شده، مسئول این شایعهپراکنیها یکی از برادران خود تراویس بود. ولی از روی دشمنی شخصی نبود. برعکس، خودش خوب از اعتبار کتاب خبر داشت، صرفا نمیخواست این رازها را بقیهی دنیا بفهمند تا مبادا به آفریقا بیایند و رقیب تراویس تریدینگ شوند و بخواهند سهمی از آفریقا را مال خودشان کنند.
تراویس تریدینگ کار میدانی در آفریقا میکرد — جمعآوری نمونهی همهی حیوانات، گیاهان و حشراتی که در کتاب تراویس هم ثبت شده بود. این نمونهها خیلی زود در تحقیق و توسعهی شرکتهای داروسازی استفاده شدند. کمی بعد، سروکلهی چند شرکت «مستقل» داروسازی در آفریقا پیدا شد که جمعا تریسل/Tricell نامیده میشدند. تریسل درگیر تحقیقات دارویی بود و تراویس تریدینگ هم مسئول عرضهی محصولاتش به بازار.
اوزول ای. اسپنسر و آمبرلا
اما بعضیها بعد از شنیدن این شایعهها کنجکاوتر شدند که سراغ کتاب تراویس بروند. یک لرد انگلیسی به نام اوزول ای. اسپنسر/Ozwell E. Spencer خصوصا شیفتهی فولکلور کتاب دربارهی قبیلهی ندیپایا/Ndipaya شده بود — تمدن پیشرفتهای از معماران که متعصبانه از خرابههای باستانی قلمروی ندیپایا محافظت میکردند.
پادشاهی ندیپایا در اینکه چه کسی شایسته است پادشاهش شود روش جالبی ابداع کرده بود. در سلطنت ندیپایا، پادشاهی نه حق مادرزادی بلکه نتیجهی توانایی و استعدادی بود که در یک مراسم اجباری از خود نشان میداد. در این مراسم، شخصی که قرار بود پادشاه شود یک گیاه خاص که در باغ خورشید/Sun Garden زاده میشد را میخورد. این باغ در اعماق شهر سلطنتی قرار داشت (که در دنیای امروز زیر زمین دفن شده). «پلکانی به سوی خورشید»، نام این گیاه، شدیدا سمی بود، و معمولا کسانی که آن را میخوردند میمردند. بااینحال اقلیتی وجود داشت که مقابل سم آن ایمن بود. مردم ندیپایا باور داشتند آنکس این سم وارد بدنش شود اما زنده بماند پس لایق است پادشاه شود. افراد زیادی در این مراسم مردند اما آنها که زنده ماندند گفته میشد برای صدها سال حکومت کردند. گویی که این گیاه کیفیت حیات و نیرویشان را هم ارتقا داده بود.
این فولکلور شدیدا نظر اسپنسر را جلب کرد. چون او یک جهان «دنیای قشنگ نو»ی هاکسلی را متصور بود که بتوان در آن بعضی از ویژگیهای ژنتیکی مطلوب را به انسانها منتقل کرد تا به ابرانسان تبدیل شوند، و خودش بر این جامعه حکومت کند (یا نقش خدایش را داشته باشد). درست مثل کنترلرها در همان کتاب هاکسلی. این یعنی فرگشت اجباری، شبیه چیزی که باورمندان به یوژنیک یا داروینیسم اجتماعی میگفتند. و همانطور که چارلز گالتون داروین در کتاب «میلیون سال بعدی»/The Next Million Years نوشت، این طبقهی الیت در راس جامعه باید رامنشده باقی بماند.
اما برای تحقق این هدف اول باید این گیاه و ویروساش را پیدا میکرد. کار سادهای نبود چون که پادشاهی ندیپایا رازی بود که فقط خود مردم محلی میدانستند و تا آخرین قطرهی خون هم از بقایایش دفاع میکردند. ولی اینها جلوی اسپنسر را نگرفت. در دههی ۱۹۶۰ معادن را در جستوجوی خرابههای ندیپایا کاوید اما مردم محلی آنها را به غارت معادن و گیاهانشان محکوم کردند. قبل از مبارزه هم یکی از گلهای خاص منطقه را میخوردند تا نیرویی فرابشری به دست بیاورند.(۱)
ویروس پروجنیتور
با اینکه برخوردهای خشونتباری هر دفعه با قبیلهی ندیپایا انجام میشد اما اسپنسر بالاخره توانست آن گل افسانهای را پیدا کند. به نظر میرسید گلها حامل ویروس خاصی هستند و اهمیتشان هم بهخاطر همین است. بااینحال این ویروس تنها زمانی در گیاه رشد میکرد که حتما در خود خاک معادن ندیپایا کشت شود(۲). برای همین اسپنسر نتوانست گیاهها را در بقیهی جاهای دنیا بکارد، و نمیشد معادن آفریقایی را ترک کند. لازم بود در همانجا سکونتگاه و آزمایشگاه همیشگی برای تحقیق روی ویروس احداث کند. جیمز مارکوس، برجستهترین دانشمند زیردست اسپنسر، نهایتا اولین ویروس کارخانهای را با اسم باسمای پروجنیتور ساخت. پروجنیتور پایهی تمام ویروسهای بعدی شد. اینجا بود که اسپنسر تصمیم گرفت شرکت آمبرلا را تاسیس کند تا پوششی بر ماهیت واقعی آزمایشهایش باشد.
برای مثال وقتی آمبرلا از دولت آمریکا خواست نمونههایی از ویروس تازه کشفشدهی ابولا را بگیرد، توجیهش این بود که میخواهد راه درمانش را پیدا کند. اما اسپنسر و شرکا صرفا میخواستند از ویروسها در سلاحهای بیولوژیکی استفاده کنند (اسمش را «سلاحهای سازوارهی بیولوژیکی» یا همان BOW گذاشته بودند). و همزمان محصولات مفید دارویی برای مشتریان تبلیغ میکردند تا برند آمبرلا وجههاش مثبت شود. بنابراین مصرفکنندهها فکر میکردند آمبرلا شرکتی داروسازی است که خودش را وقف سلامت اجتماع کرده(۳). یکسری از این محصولات دارویی شامل اسپریهای سلامتی میشد که بازیکن در تمام نسخههای بازی برای بازیابی سلامتیاش از آنها استفاده میکند.
اختلاف نظرهایی هم بین سه عضو موسس آمبرلا دربارهی اینکه با ویروس پروجنیتور چه کنند وجود داشت؛ ادوارد اشفورد/Edward Ashford گویا بیشتر میخواست برای اهداف مثبت استفاده شود، اما مارکوس و اسپنسر دنبال سلاح بیولوژیکی برای اهداف نظامی بودند. گرچه اسپنسر و مارکوس هدف مشترکی داشتند اما معروف بود که اوزول ای. اسپنسر اهل رو کردن ورقهایش نیست و در تحقیق روی سلاحهای بیولوژیکی هم همینطور عمل کرد. دسترسی به شعبهی آفریقایی آمبرلا شدیدا محدود بود و فقط عدهی کمی از همکاران قدیمی حق ورود به آزمایشگاه داشتند، و بدون اینکه بدانند مداما توسط جاسوسهای آمبرلا نظارت میشدند. این محققان وقتی به هدف واقعی اسپنسر (آرمانشهر یوژنیکی) پی بردند سرخورده شدند، بنابراین اسپنسر آنها را سربهنیست کرد(۴). هیچکس جز اسپنسر حق نداشت از وجود شعبهی آفریقایی آمبرلا خبردار شود، حتی خود مارکوس.
برنامهی وسکر/لبنزبورن
اسپنسر با پروجنیتور بالاخره میدید رویای آرمانشهر یوژنیکیاش کم کم دارد واقعی میشود. فورا یک برنامهی یوژنیکی به نام وسکر پلن/Wesker Plan شروع و دهها کودک را از خانوادهشان جدا کرد. این کودکان هوشی بالاتر از میانگین جمعیت داشتند و به همهی آنها نام وسکر را دادند. تا قبل از ۱۷ سالگی از آنها شخصیتی شبیه اسپنسر میساختند، و ترکیبی از شستوشوی مغزی و مهندسی اجتماعی بود. آمبرلا اینطور میخواست مطمئن شود آنها علیه اسپنسر یا اتوپیای او اقدام نخواهند کرد. اسپنسر نمیتواند هیچ مخالفتی را تحمل کند، خصوصا اگر از سمت فرزندان برگزیدهاش باشد که قرار است جزو نژاد برتر جامعهی آینده باشند(۵).
این کودکان بدون اینکه اطلاع داشته باشند تحت نظر سرویسهای جاسوسی آمبرلا بودند تا هم پیشرفتشان ثبت شود و هم در بهترین دانشگاههای جهان (با هزینهی آمبرلا) تحصیل کنند.
بعد از اینکه کودکان بزرگ شدند، اسپنسر برای جدا کردن سره از ناسره به هر یک از آنها نمونهای از ویروس را داد. اما وسکرها نباید میفهمیدند تحت آزمایش هستند و برای همین باید ویروس را داوطلبانه مصرف میکردند. از آنجا که آمبرلا زندگی شخصی وسکرها را تحت نظر داشت بنابراین سراغ دوستان وسکرها میرفت و از آنها میخواست وسکر را برای تزریق این ویروس و برای سالمشدن قانع کنند).
در خصوص آلبرت وسکر، یکی از معدود بازماندگان این آزمایش، این ویلیام بیرکین (دوست دیرینهاش) بود که قانعش کرد ویروس پروجنیتور را وارد بدنش کند. وسکر قبلا اسپنسر را با باهوشیاش شیفتهی خود کرده بود تا جایی که بعد از فارغالتحصیلی به جایگاهی برجسته در مرکز تحقیقات آموزشی آمبرلا منصوب شد. از پروجنیتور به بعد ویروسی به مهمی ویروس تی/T-Virus ساخته نشده بود، و وسکر و بیرکین در تولید این ویروس پیشتاز بودند. (اسم این ویروس از روی برنامهی تایرنت که به موازات ساخت ویروس جلو میرفت برداشته شده).
در قسمت بعدی به بعضی از شباهتهای آزمایش سلاحهای بیولوژیکی در دنیای واقعی با دنیای رزیدنت اویل ۵ میپردازیم، و در تبارشناسی باورهای اصلاح نژادی عقبتر میرویم تا برسیم به دیدگاه طبقهی الیت دربارهی تودهی مردم…
منابع:
Popular Symbolism – Resident Evil 5: Wesker’s Eugenic Endgame
The Impact of Zombies on Society
۱. این گل، که پایهی ویروس پروجنیتور شد، مرا یاد گیاه سوما/Soma میاندازد. اگر یادتان باشد، سوما دارویی روانگردان بود که میان مردم «دنیای قشنگ نو» تجویز میشد تا مطیع و رام و شاد باقی بمانند. برای شهروندان این دنیا، با این دارو میشد تجربهای ماورایی و مذهبی به دست آورد. آلدوس هاکسلی از نوشیدنیای که آریاییها در یک مناسک مذهبی مینوشیدند الهام گرفته بود. خودش در کتاب Brave New World Revisited در این مورد مینویسد:
«اون سومای اصلی که ازش الهام گرفتم یک گیاه ناشناخته بود (احتمالا گیاه Asclepias acida باشه) که آریاییهای مهاجم به هند در یکی از جدیترین مناسک مذهبیشون مصرف میکردن. مایع سمی رو از ریشهی این گیاه استخراج میکردن و روحانیون و اشرافزادگان اون رو در جریان مناسک مینوشیدن. در سرودهای ودیک/Vedic hymns گفته شده کسایی که این گیاه رو میخوردن متبرک میشدن. قوی، شجاع، شاد و پرشور و شوق میشدن. و ذهنشون تجربهای از جاودانگی رو کسب میکرد و نسبت به فناناپذیریشون مطمئن میشدن. اما این گیاه بدون عیب هم نبود، در واقع خیلی خطرناک بود، اینقدری که گفته میشد خدای اعظم آسمان، ایندرا/Indra، گاهی از نوشیدنش مریض میشد. و در دوزهای بالا آدمهای معمولی چه بسا کشته میشدن.»
۲. یک شباهت جالب دیگر: لرد هربرت اسپنسر، که کاراکتر اوزول اسپنسر الهام از اوست (حداقل به نظر من)، در مسیر باریکی بود. از طرفی طرفدار پروپاقرص لامارکیسم بود و از طرفی فضایل انتخاب طبیعی داروینی را میستود. لامارکیسم برخلاف مندلیسم میگفت ارگانیسمها میتوانند آن ویژگیهایی که در محیط زندگیشان بهدست آوردهاند را به نسل بعد منتقل کنند.
زمانی که اسپنسر خواست این گیاه را بیرون از آفریقا بکارد، متوجه شد دیگر آن ویروسی که باعث تغییر دیانای میشد را ندارند. در یادداشتهای مختلفی که در بازی پراکنده شده هم به این قضیه اشاره شده. خصوصا در فصل ۵.۱ — باغ زیرزمینی: «به بنبست خوردیم. گل پروجنیتور رو از آفریقا به اینجا [آمریکا یا انگلیس یا…] اوردیم اما دیدیم ویروس پروجنیتور اون دیگه توانایی تغییر دیانای رو نداره. میخواستیم بهطور عمده ویروس پروجنیتور رو تولید کنیم و اولش همهچیز خوب پیش میرفت. گیاهها قوی بودن و سریع رشد میکردن. و در مدت کوتاهی شکوفا میشدن. اما مشکل اصلی همینجا شروع شد. دیگه حامل ویروس پروجنیتور نبودن. شاید این گیاهها باید حتما در محیط اصلیشون کشت بشن تا این ویروس در اونها به وجود بیاد. این مسئله جای بررسی بیشتر داره.»
این ثابت میکند عقیدهی لامارکیستها، اینکه محیط به ویژگیهای وراثتی ارگانیسم شکل میدهد، درست بود.
۳. در Resident Evil: Umbrella Chronicles وسکر شعار همیشگی آمبرلا را اعلام میکند: «حفاظت از سلامت مردم» (مثل شعار غیررسمی گوگل، «شرور نباشید»، ولی با پوزخند).
۴. در دادگاهی که یک شخص به نمایندگی گروهی از شاکیان در استرالیا علیه کمپانی مرک/Merck بهخاطر داروهای غیرایمن Vioxx حضور داشت، مشخص شد این کمپانی فهرستی از دکترهایی تهیه کرده بود که نسبت به خطرات این دارو هشدار داده بودند. به نقل از این مقاله:
«’نیازه که پیداشون کنیم و از همونجایی که زندگی میکنن بهشون ضربه بزنیم‘. این سخن یکی از کارمندان مرک بود، که جولیان برنساید/Julian Burnside از طرف شاکیان و با خواندن بخشی از یک ایمیل به دادگاه نشان داد.
…
این قضیه جنبهی تاریک اتکا به نظرات رهبران و رهبران فکری رو نشون میده… اگر مخالفین حرفهایی بزنن که علاقهای به شنیدنش ندارید، پس باید تهدیدشون رو خنثی کنید. این نشوندهندهی فرهنگ حاکم بر سازمان در نحوهی برخورد با مخالفهاست.»
۵. برنامهی اوزول اسپنسر شبیه یک برنامهی یوژنیکی دیگر در دنیای واقعی است که رایشفورر–اساسْ/Reichsführer-SS هاینریش هیملر به نام برنامهی سرچشمهی زندگی یا لبنزبورن/Lebensborn شروع کرد. در سرتاسر آلمان و بعدا در مناطق اشغالی، نازیها برای کودکانْ بهزیستی و یتیمخانه احداث کردند. قرار بود افراد گزینش شده تا نژاد «برتر» آریاییهای بور و چشمآبی تکثیر شوند. هزاران کودک لهستانی که برای این برنامه مناسب تشخیص داده شدند از خانوادههایشان ربوده و آماج آلمانیزاسیون شدند. گرچه قاضیان در دادگاه نورنبرگ شواهدی مبنی بر مداخلهی مستقیم سازمان لبنزبورن در این مسائل ندیدند اما دور از ذهن نیست که این ماموریت را به سازمان دیگری برونسپاری کرده باشند. و بههرحال چون نازیها توانستند خیلی از بایگانی و اسناد را بسوزانند پس راهی نیست که با قطعیت حکم صادر کرد.
جالب است که آلبرت وسکر هم چشمآبی و مو بور است و با ویژگیهای آریاییای که نازیها دنبالش میکردند جور درمیآید.
برای اینکه یک درک کلی به لبنزبورن پیدا کنید تماشای فیلم The Spring of Life از کشور چک خوب است (به زبان چکی: Pramen zivota).