یادداشتی خوشمزه درباب سینما و خوردنیهایش؛ غذاهایی که جزیی از زندگی ما شدند
در این یادداشت میخواهیم به لایهی کمتر پرداختهشده در سینما بپردازیم. خوردن و خوردنیهای فیلمها. از کارتونهای کودکی تا فیلمهای جدی بزرگسالی را با هم مرور کوتاهی خواهیم داشت.
اولین بار که من و احتمالا افراد هم سن و سال من هوس خوردنیهای تلویزیونی را کردهاند با کارتونهای کودکی بوده، از نانهای پدربزرگ پیتر، دوست هایدی در بچههای آلپ گرفته تا ژلهی لرزان در تام و جری یا آن استیکهایی که ما فکر میکردیم صبحانهی معمولیست در خانهی صاحب آن گربه. نمونههای وطنی هم داشت البته، مجید قصههای مجید هر وقت صبحانهی قبل از مدرسه را اشکنه میخورد و دور دهنش هالهای از چربی و زردچوبه بود، با خودم فکر میکردم این اشکنه حتما باید چیز خوشمزهای باشد. من هنوز البته در زندگیام اشکنه نخوردهام چون در منوی هیچ رستورانی در هیچ کجای دنیا، کلمهای با عنوان اشکنه پرینت نشده و احتمالا در آینده هم نخواهد شد. جلوتر که رفتیم زندگی واقعیتر شد، فیلمها واقعیتر شدند و خوراکیهای فیلمها هم به همان نسبت واقعیتر شدند. دیگر خبری از استیکهای تام و جری نبود، تربهای کارتون ایکیوسان وهمانگیز به نظر نمیرسیدند. این گذار از مرحلهی کودکی به نوجوانی هم چیز عجیبیست. برای اینکه ثابت کنی بزرگ شدهای نباید کارتون ببینی، البته که کسی منعی نمیکرد منتهی قانون نانوشتهای بود که آدم بزرگها کارتون نمیبینند و تمام نوجوانان دنیا این حس را در خودشان میدیدند که نه تنها نباید کارتون ببینند بلکه باید همهی عناصری که در کارتون بود را مسخره میکردند، برای اینکه ثابت کنند بزرگ شدهاند. گر چه که مثل آدم چاقی که رژیم گرفته و وقتی کسی حواسش نیست میرود سراغ نان خامهایها، تازه نوجوانها هم همین کنش را در قبال کارتونها داشتند و سعی میکردند بدون جلب توجه چند دقیقهای کارتون ببینند. وقتی کسی حواسش نبود هنوز ران مرغ یخچال خانهی تام و جری هوس برانگیزترین خوردنی دنیا بود.
کار داشت به دلخواه انجام مییافت که ناگهان از دهنم در رفت که اخر آقایان؛ حیف نیست که از چنین غازی گذشت که شکمش را از آلوی برغان پرکردهاند و منحصرن با کرهی فرنگی سرخ شده است؟ هنوز این کلام از دهن خرد شدهی ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتن فنرش در رفته باشد، بیاختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: «حالا که میفرمایید با آلوی برغان پر شده و با کرهی فرنگی سرخش کردهاند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمهی مختصر میچشیم.»
دیگران که منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطیزدگان به جان غاز افتادند و در یک چشم به هم زدن، گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در کمرکش دروازهی حلقوم و کتل و گردنهی یک دوجین شکم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیمود؛ یعنی به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند که گویی هرگز غازی سر از بیضه به در نیاورده، قدم به عالم وجود ننهاده بود!
میگویند انسان حیوانی است گوشتخوار، ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوانخوار خلق شده بودند. واقعن مثل این بود که هرکدام یک معدهی یدکی هم همراه آورده باشند. هیچ باورکردنی نبود که سر همین میز، آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال بهدست، با یک خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در کشمکش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم لیسیدهاند. هر دوازدهتن، تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود دیدم که غاز گلگونم، لختلخت و “قطعه بعد اخرى” طعمهی این جماعت کرکس صفت شده و “کان لم یکن شیئن مذکورا” در گورستان شکم آقایان ناپدید گردید.»
این چند پاراگراف در وصف کباب غاز و نحوهی صرفش از استاد جمالزاده برای من از هر تصویری، سینماییتر است. هر جمله انگار به قسمتی از مغز که به خوردن و هورمون گرسنگی مربوط است، وصل میشود. هیچ وقت یادم نمیرود از مدرسه که مرخص شدیم هر چه مرغفروشی در شهر بود را زیر و رو کردم برای اینکه یک غاز پیدا کنم، همهی مرغفروشهای شهر فکر کردند دارم مسخرهشان میکنم. کسی در آن شهر کوچک نمیدانست جمالزاده کیست، مصطفی نقشش چیست، برغان کجاست که آلویش معروف است. جلوتر که رفتیم، بزرگتر که شدیم، سینما هم انگار بزرگتر شد. انگار مثل دو پسربچه در همسایگی یکدیگر با هم رشد میکردیم، غذاهای فیلمها دیگر واقعی بودند. واقعی بودن غذاها البته دلیلی بر آب نشدن دل ما نبود. کدام یک از ما فراموش کرده آن سکانس میز شام با آن بوقلمون درسته را که آقای تام هنکس قبل از اینکه وارد آن مخمصه در فیلم «دورافتاده» (castaway) شود؟ مگر میشود از «بازی تاج و تخت» (game of thrones) صحبت کرد و یاد ضیافتهایشان نیفتاد؟
بعضی از ما البته پا را از فقط «هوس کردن» فراتر میگذاریم، مثل آن دیوانهای که نوشیدنیهای «بازی تاج و تخت»Game Of) Thrones) را بازسازی کرده بود. هوس کرده بود نوشیدنیهای یک سریال را بنوشد و پس از کلی تحقیق و بررسی رفته بود فرمول درست کردنش را در آورده بود.
خلاصه ما همانطور که در قطعاتی از تاریخ تلاش کردهایم زندگی خود را شبیه بخشی از فیلمها کنیم، تلاشی برای غذا خوردن مثل فیلمها هم کردهایم. خیلیها تلاش کردهاند گروه دوستی شبیه به سریال «فرندز» داشته باشند و از طرفی هم شاید خیلیها تلاش کردهاند مثل تونی سوپرانوز در سریال «سوپرانوز» غذا بخورند. خیلیها اصلا بخاطر همین فیلمها و سریالها رفتهاند پخت چه غذاهایی را یاد گرفتهاند. خیلیها مدل غذا خوردنشان عوض شده، خیلیها رفتهاند کار با چاپاستیک را یاد گرفتهاند. صرفا بخاطر اینکه در فیلمی دیدهاند با چاپاستیک هم میشود غذا خورد. من بعید میدانم کسی «اجارهنشینها» را دیده باشد و بعد از فیلم مستقیم نرفته باشد و ضیافت کبابی برای خودش تدارک ندیده باشد. اصلا انگار آن بخش کباب زدن، فیلم را وارد یک لیگ دیگری کرده مثل آنجایی که در فیلم «مهمان مامان» خانم سپاهمنصور در نقش مشمریم با شامیهایش همیشه در ذهن ما ماندگار خواهد بود.
البته که خود غذا و خوردن در زندگی انقدر مسئلهی مهمی قلمداد میشود که سینما هم سهمی در آن داشته. فیلم «سرآشپز» (chef) با بازی خانم اسکارلت جوهانسون یکی از آنهاست. فیلمی که نویسنده و کارگردانش جان فاورو شاید برای مخاطبان سریال «فرندز» آشنا باشد. بازیگر نقش پیت که عاشق کاراکتر مانیکا شده بود و اتفاقا مانیکا را برای صرف یک پیتزا به ایتالیا برد. فیلمی سراسر رنگ و ذوق. داستان آشپزی که تحمل منتقدین را ندارد و یک جا بالاخره از کوره در میرود و نوع شغلش عوض میشود. البته فیلمهای مستند و جدیتری علاوه بر این فیلمهای سرگرم کننده ساخته شدهاند که نمونهاش میشود به «jiro dreams of sushi» اشاره کرد. پیرمرد کهنهکار ژاپنیای که سیر تا پیاز سوشی را برای یک مستندساز توضیح میدهد. بعد از اپیدمی کرونا برنامههای آشپزی بخاطر خانهنشین شدن افراد طرفداران بیشتری پیدا کرد. افراد زیادی وقت اضافهشان را صرف پخت و پز میکردند. خیلی از سینماییها سمت ساخت رئالیتی شو با محوریت آشپزی رفتند. یکی از معروفترینشان سلنا گومز بود که با معروفترین آشپزهای کالیفرنیا برنامه ساخت و در هر قسمت سعی کرد از آنها معروفترین غذاهایشان را یاد بگیرد.
در نهایت ما بزرگ شدیم، از «تام و جری» عبور کردیم، با مجید و مادربزرگش خداحافظی کردیم. با سینمایی بزرگتر آشنا شدیم و غذاها هم با ما راه آمدند. ژلههای «تام و جری» به اشکنههای برنامههای نوجوانی تبدیل شد و بعد هم رفتیم سر وقت غذاهای واقعی، همانطور که فیلمهای واقعی را باید میدیدیم. بله، ما بزرگ شدیم.
وای کباب غاز قشنگ منو برد به ساعت ۱۱ صبح روزای سه شنبه و کلاس ادبیات ..
چقدر قشنگ و دقیق 😍 شامیهای مش مریم 🥹
میفرمایند: «اکبر بیا، بپر سوپر، پیش عسگری، بهش بگو واسه سی-چل نفر، چرخکرده و راسته، خط مطشو بگیره، رگ ریشهشو بگیره، قشنگ صافش کنه.
شیشَک آجری باشه، سوسّه موسّه بهت ندهوا. جَلدی برو، جلدی بیا.»
امید جان چقدر عالی نوشتی. تمام خاطرلتی که با این کارتون ها و داستان ها داشتم برام زنده شد.