شباهتهای کمتر دیده شدهی دنیای «بازی تاج و تخت» و «تلماسه»
هم فیلم «تلماسه» و هم سریالهای «بازی تاج و تخت» و «خاندان اژدها» از روی مجموعهای از کتابها اقتباس شدهاند. «تلماسه» از مجموعه کتابی با همین نام نوشته فرانک هربرت اقتباس شده است و «بازی تاج و تخت» هم از «نغمهی یخ و آتش» نوشته جورج. آر. آر. مارتین، که هنوز دو جلد پایانی مجموعه را منتشر نکرده است. اما داستان «خاندان اژدها» تمام شده، چرا که سریال از کتابی به نام «آتش و خون» اقتباس شده. «آتش و خون» در حقیقت تاریخنگاری سلسله تارگرینها است. داستان از ایگون فاتح، بنیانگذار هفتپادشاهی وستروس و سلسله تارگرین شروع میشود و با روایت تاریخی خاص خود، از شاهان و شهبانوهای اژدهاسوار داستانسرایی میکند. داستان سریال «خاندان اژدها» هم مهمترین بخش این کتاب است و به خونینترین دوران سلسله تارگرین شهرت دارد. یکی از شباهتهای هر دوی این مجموعهها، «تلماسه» و «نغمهی یخ و آتش» یا همان «بازی تاج و تخت» این است که هر دوی آنها در ژانرهای خود، و هم در کل، محبوبیت وحشتناکی میان کتابخوانها دارند و حالا که به سینما و تلوزیون راه پیدا کردهاند، این محبوبیت بیشتر هم میشود.
زرق و برق داستانها و جهانهای متفاوتشان را که کنار بگذاریم، «تلماسه» و «بازی تاج و تخت» روایت نزاع در یک قلمرو پادشاهیاند. هم وستروس و هم امپراطوری در جهان داستان خود قدرتهای برتر به شمار میآیند و هر دشمنی که جلویشان قد علم کند را به زانو درمیآورند، اما این به آن معنا نیست که دچار نزاعها و تنشهای داخلی نیستند. چیزی که باعث میشود هواداران هر دو فرنچایز به راحتی متوجه شباهتهای دنیای «تلماسه» و «بازی تاج و تخت» بشوند، جنگ داخلی میان تارگرینها در وستروس و نزاع ابدی مابین خاندان آتریدس و هارکونن در امپراطوری است، و مهمتر از همه اینکه هر دو این داستانها در حین اینکه روایت جنگهای داخلی و نزاعها بین خاندانها هستند، اما شامل جنگهای خارجی با قدرتهای دیگر هم میشوند. مثلاً در سریال «بازی تاج و تخت» در حین جنگ داخلی میان باراتیونها و لنیسترها و استارکها، هم وحشیهای ماورای دیوار به وستروس حمله میکنند، هم سپاه بیشمار مردگان و شاه شب. در «خاندان اژدها» هم شاهد درگیریهای متعدد وستروس با نیروهای اسوسی هستیم.
به جز اینها، به طور کلی جورج آر. آر. مارتین و فرانک هربرت در کتابهایشان مضمونهای مشترکی مانند وراثت، جنگ، مذهب و حرص و طمع، به کار گرفتهاند که خواه ناخواه باعث شباهتهایی میشود. هر دو اثر حماسی مذکور از طریق شخصیتهای منحصر به فردی که دارند، داستانهای هیجانانگیزشان و روایت میخکوبکننده، ذات انسان را بررسی میکنند و به تصویر میکشند. با وجود عظمت و گستره بزرگ این موضوع (ذات انسان)، هم هربرت و هم مارتین موفق شدهاند در کتابهای خود به نتیجهگیریهای چندلایه، عمیق و خاصی برسند که همین هم باعث درخشش روزافزون آثارشان شده. نمیتوان گفت این نتیجهگیریها بدبینانه یا خوشبینانه است، بلکه بیشتر از هرچیز دیگری، واقعبینانه است. آنها مسائلی مثل جاهطلبی، میل و تراژدی را کالبدشکافی کردهاند و به شیوههای مختلف و در خطوط داستانی متفاوت، آنها را به تصویر کشیدهاند.
مقدمهای بر جنگ در «تلماسه»
همانطور که بازیگر سریال «خاندان اژدها» فابین فرانکل به این موضوع اشاره کرد، «تلماسه» و «خاندان اژدها» هر دو داستانهای پیچیدهای را روایت میکنند و هر دو نزاعمحور هستند؛ در حالی که ما دوست داریم هرچه زودتر جنگهای حماسی داستان را ببینیم و به نقاط عطف برسیم، اما تماشای مقدمهچینیها برای این جنگها هم به همان اندازه رضایتبخش است. خصوصاً که حین همین مقدمهچینیها با جهان داستان بیشتر آشنا میشویم و شگفتیهایش را کشف میکنیم.
به عقیده عده زیادی، نخستین فیلم «تلماسه» چیزی نبود جز مقدمهای برای آنچه در فیلمهای بعدی میبینیم و یا به عبارت دیگر، داستان اصلی هنوز حتی شروع هم نشده است. اینکه عدهای از هواداران از ریتم کند داستان «تلماسه» شکایت کنند قابل درک است، اما همین عجله نکردن و آرام پیش بردن داستان درنهایت باعث میشود با زمینهسازیهای درست و به جا، نزاع نهایی و صعود پائول آتریدس به قلههای قدرت، به بهترین شکل ممکن به تصویر کشیده شود. البته از حق نگذریم، با وجود روند کندی که داستان طی میکند، فیلم «تلماسه» برخی از صحنههای مهم و حیاتی کتاب را به تصویر کشیده؛ صحنههایی که شامل پیشینه جذاب شخصیتها و لحظات پرتعلیقی میشود که فقط قطرهای از دریای «تلماسه» هستند و خبر از عظمت داستان میدهند. رویارویی مهیب دو خاندان متخاصم در آراکیس رضایتبخشترین نقطه فیلم بود، چرا که قبل از آن پیشینه هر دو خاندان به مخاطب ارائه شده بود و ما از آراکیس، فرمنها و امپراطوری تصویر درستی در سر داشتیم. دو خاندان آتریدس و هارکونن در نبردی غافلگیرانه و ناجوانمردانه با هم روبهرو میشوند و به ما نشان میدهند در امپراطوری فریب و بیرحمی چه خصلتهای مهمی به حساب میآیند.
حمله خاندان هارکونن به آراکیس و خاندان آتریدس همهچیز را تغییر میدهد. و در پادشاهیهای بزرگ، کوچکترین تغییری در توازن قدرت، مثل یک طوفان کل قلمرو را به هم میریزد و همه سود یا زیان عواقبش را میبینند. حالا طوفان شروع شده و ما تنها در فیلمهای بعدی «تلماسه» میبینیم که این طوفان ویرانگر کجای امپراطوری خواهد رفت و چکار خواهد کرد. و آیا پائول آتریدس سوار بر این طوفان خواهد بود، یا قرار است داخل آن گرفتار شود؟
سیاستهای جنگ در «خاندان اژدها»
همانطور که «تلماسه» برای نزاع نهایی و طوفانی که در راه است مقدمهچینی و زمینهسازی میکند، «خاندان اژدها» هم مخاطب را برای یک رویداد عظیم آماده میکند. همانطور که پیشتر گفتیم دورهای که سریال «خاندان اژدها» روایتش میکند، خونینترین دوره تاریخ سلسله تارگرینها است. که شامل شورشهای شهری، جنگهای حماسی و نبردهای هوایی با اژدهایان میشود. به این جنگ درون خاندانیِ تارگرینها رقص اژدهایان میگویند و درنهایت داستان «خاندان اژدها» ما را به این رویداد خونبار تاریخی خواهد رساند، اما تا آن موقع باید شخصیتهای مهم داستان را به درستی معرفی کند، چراییها و چگونگیهای دشمنی و کینهای که میان دو جناح تارگرین به وجود آمده را توضیح دهد تا ما به جزئیات و اجزای داستان تسلط داشته باشیم.
تهیهکنندههای اجرایی سریال، رایان کاندال و میگل ساپوچنیک بابت پرشهای زمانی متعدد «خاندان اژدها» با انتقادهای زیادی روبهرو شدند. اما علیرغم اتفاقات جزئی که مابین هر پرش زمانی از دست میرفت و به تصویر کشیده نمیشد، این پرشهای زمانی درواقع هنر نویسندگان خلاق سریال را نشان میدهد. باید توجه داشت که داستان «خاندان اژدها» داستانی طولانی است که دههها طول میکشد تا به اوج خود برسد. بنابراین بدون وجود این پرشهای زمانی، تا انتهای فصل اول رینیرا و باقی شخصیتها همچنان جوان و نوجوان بودند و روند پیشرفت داستان بسیار کند و آهسته میشد. چیزی که قطعاً باعث شکست سریال میشد.
هوشمندی سازندگان «خاندان اژدها» وقتی بهتان ثابت میشود که به رشد و پیشرفت شخصیتهای داستان در هر قسمت از سریال دقت کنید. مداخلههای لرد پدرسالار خاندان هایتاور، اتو (با بازی ریس ایفانس)، اتحاد بی سر و صدای دیمون تارگرین (با بازی مت اسمیث) و کورلیس ولاریون (با بازی استیو توسیانت)، حماقت معصومانه ویسریس تارگرین (با بازی پدی کانسیدین) و قاطعیت رینیس تارگرین (با بازی ایو بست). ما از طریق خطوط داستانی این شخصیتها بار دیگر وارد دنیای پرمخاطره وستروس میشویم، چرا که پس از «بازی تاج و تخت»، حالا «خاندان اژدها» یک بار دیگر ما را دلباخته وستروس و خاندانها و اژدهایانش کرده است.
همانطور که در سریال دیدیم، شاهدخت رینیرا تارگرین (با بازی میلی الکاک) و آلیسنت هایتاور (با بازی امیلی کاری)، دختر اتو هایتاور که بعداً همسر پادشاه میشود، در نوجوانی دوستان صمیمی بودند. دوستانی که کل روزشان را با هم میگذراندند و همه رازهایشان را در گوش یکدیگر زمزمه میکردند. اما پافشاری اتو هایتاور برای استفاده از دخترش برای نزدیکتر شدن خاندانش به تاج و تخت، باعث شد پنهانکاریهای آلیسنت از رینیرا شروع شود. وقتی هم رینیرا میفهمد آلیسنت قرار است ملکه جدید پدرش باشد، دیگر دوستیشان تقریباً به پایان رسیده و یک رابطه سرد و رسمی جایگزین آن شده. این کدورت در بزرگسالی رینیرا و آلیسنت ریشه جنگ بزرگی میشود که کل هفت پادشاهی وستروس را به آتش و خون میکشد. شخصیتهای کلیدی داستان که پیشتر از آنها نام برده شد، هر کدام به دلیلی سمت رینیرا یا آلیسنت میایستند و بازی قدرت به آهستگی شروع میشود، خصوصاً پس از پیر شدن و بیمار شدن پادشاه. آلیسنت که حالا ملکه شده، رنیرا را یک شاهدخت بیحیا میداند که حیثیت پادشاهی را به خطر میاندازد، و مهمتر از آن، تهدیدی است برای فرزندانش. ویسریس تارگرینِ پادشاه بارها در انظار عموم اعلام کرده که پس از او شاهدخت رینیرا باید به وستروس حکمرانی کند. اما اتو هایتاور و دخترش آلیسنت نقشههای دیگری دارند.
رینیرا از شایعاتی که پشت سر خودش و فرزندانش به وجود آمده آگاه است و همه آنها را از چشم ملکه حیلهگر، آلیسنت هایتاور میبیند. آلیسنت با نفوذی که روی پادشاه دارد، سعی میکند او را از جانشین کردن رینیرا منصرف کند و درعوض پسر بزرگ خودش را جانشین اعلام کند، اما عشق ویسریس به اولین فرزندش بی قید و شرط است و زیر بار هیچ حرفی نمیرود، حتی با وجود اینکه پیش از آن، هیچ زنی به وستروس حکمرانی نکرده و این انتخاب ویسریس، تصمیمی است خارج از عرف. در طول فصل نخست «خاندان اژدها» میبینیم که هر دو جناح مخفیانه علیه دیگری نقشه میکشند و از میان افراد قدرتمند و با نفوذ برای خودشان متحدانی پیدا میکنند. این رقص سیاسی در وستروس تنها مقدمهای برای یک رقص خونینتر است که در فصلهای آینده «خاندان اژدها» تماشا خواهیم کرد. یکی دیگر از شباهتهای «خاندان اژدها» در دنیای بازی تاج و تخت و «تلماسه» در همینجا شکل میگیرد، زد و بندهای سیاسی و توطئهچینی در سایه که درنهایت به خون و خونریزی ختم میشود.
طیفهای بسیار گستردهی خیانت
«تلماسه» و «خاندان اژدها» هر دو تصویر کامل و قانعکنندهای از مفهوم خیانت ارائه میدهند. از خیانتهای شرورانه گرفته تا آن دسته از خیانتها که همیشه در سریالهای تلوزیونی دیدهایم و برخی حتی از فردی که خیانت کرده طرفداری میکنند. به هر حال در هر دو اثر به واسطه حیلهگریها و تغییر موضعها، باعث میشوند دامنه آنچه خیانت خطاب میکنیم گستردهتر شود.
در «خاندان اژدها» میبینیم که اتو هایتاور چطور شبکهای از دروغها را به وجود میآورد تا به نفع خودش ازشان استفاده کند. اتو که در طمع غرق شده، میخواهد با فدا کردن اعتبار و احترامی که دخترش آلیسنت دارد، به هر قیمتی که شده میراث ماندگاری برای خاندانش به دست بیاورد، میراثی که تنها با ضایع کردن حق رینیرا به عنوان حکمران بعدی وستروس به دست میآید. اتو هایتاور میخواهد کسی از خون خودش روی تخت آهنین بنشیند، و از این طریق جای پای خاندان هایتاور را در دربار تارگرینها برای همیشه محکم کند.
یکی از خیانتهای قابل بحث «خاندان اژدها»، خیانت سر کریستون کول به رینیرا تارگرین است. کریستون کول یکی از شوالیههای شنل سفید، بهترین شوالیههای هفت پادشاهی که در خدمت پادشاه و خاندان سلطنتی هستند. نکته قابل توجه درباره شوالیههای شنل سفید این است که از داشتن هرگونه همسر و رابطه عاطفی منع میشوند. از ابتدای ورود کریستون کول به سریال، میتوان علاقه رینیرا به او را دید. علاقه میان رینیرا و سر کریستون کول پس از یک شب خاص بیشتر میشود، و وقتی صحبتها برای ازدواج رینیرا بالا میگیرد، کریستون کول به او پیشنهاد میدهد با هم فرار کنند و به اسوس بروند، جایی که میتوانند آزادانه با هم ازدواج و زندگی کنند. اما رینیرا به خاطر مسئولیت بزرگ جانشینی، این پیشنهاد را رد میکند. و همین دست ردی که به سینهاش خورد، باعث میشود شخصیت کریستون کول ۱۸۰ درجه بچرخد! از آن موقع به بعد کریستون کول به خدمت آلیسنت هایتاور درمیآید و به یک شوالیه بددهن و زنستیز بدل میشود که تنها هدفش آسیب زدن به رینیرا است.
خیانت و استعمار در «تلماسه»
در فیلم اول «تلماسه» شاهد ۲ نوع خیانت هستیم. دکتر ولینگتون یوه (با بازی چانگ چن) با جاسوسی کردن و دادن اطلاعات حیاتی به خاندان هارکونن، در حق خاندان آتریدس بدی میکند و مرتکب خیانت میشود. البته با توجه به احترامی که خاندان آتریدس نزد افراد تحت امرش دارد، خیانت از جانب دکتر یوه تعجببرانگیز است. تا اینکه میفهمیم خاندان هارکونن همسر دکتر یوه را گروگان گرفته است و منطق خیانت یوه را میفهمیم. یوه میتوانست این موضوع را به آتریدس اطلاع بدهد، میتوانست با دادن اطلاعات غلط که از سوی خود خاندان آتریدس به او داده شده، هارکوننها را وارد یک تله کند و همزمان با عملیاتی که ترتیب داده شده، همسرش را آزاد کند. اما آدمها هنگام در خطر بودن عزیزانشان شجاعتشان را از دست میدهند و حتی اگر بدانند کار درست و منطقی چیز دیگری است، ترس بهشان اجازه نمیدهد به سمت آن کار درست قدم بردارند. به هر حال خیانت دکتر ولینگتون یوه دربرابر خیانتی که امپراطور پادیشاه (the Padishah Emperor) به خاندان آتریدس کرد، بسیار ناچیز است. خیانت دکتر یوه از روی ترس و اجبار بود، یا باید به اربابش خیانت میکرد، یا باید اجازه میداد هارکوننهای وحشتانگیز هر بلایی که میخواهند سر همسرش دربیاورند. اما امپراطور به خاندان آتریدس خیانت کرد، چون بهشان حسادت میکرد. آراکیس تنها منبع ماده ارزشمند ادویه است و همین باعث شده خاندان آتریدس قدرتمند و محترم باشند و در امپراطوری بدرخشند. امپراطور نمیتوانست چنین درخششی را تحمل کند، نمیتوانست غرور خاندان آتریدس را تحمل کند. و شاید حتی میترسید آتریدسها یک روز جای خودش را بگیرند. پس اجازه داد رقیب بیرحم خاندان آتریدس، یعنی خاندان هارکونن، توطئه کند و برای یک شبیخون ناجوانمردانه آماده شود، و کل خاندان آتریدس را از صفحه روزگار محو کند. خیانت امپراطور از سر شرارت و حسادت بود، و برای نگه داشتن قدرت به هر قیمتی.
دکتر ولینگتون یوه به آلت دست توطئهگران تبدیل میشود، او نه دنبال قدرت بیشتر است، نه با وعده پول وفاداریاش را فروخته، بلکه صرفاً از سر ناچاری مجبور به خیانت شده. چنین سناریویی در داستانهایی که با مسئله وراثت سر و کار دارند، رایج است. در فیلمهایی مثل «تلماسه» که امپریالیسم یکی از مضمونهای اصلی روایت است، کسانی که در حاشیه رها شدهاند، با دقت به تصویر کشیده میشوند. کسانی مثل دکتر ولینگتون یوه و لیت کاینز (با بازی شارون دانکن – روستر). چنین افرادی نه آنقدر قدرت دارند که اهمیت بالایی داشته باشند و قرارگیریشان در یک جناح سرنوشتساز بشود، نه آنقدر بیاهمیت هستند که حضورشان در یک جناح خاص هیچ تأثیری روی روند نزاعهای بزرگتر نگذارد؛ تصمیمهایی که این اشخاص در بزنگاهها میگیرند (مثل انتخاب کردن بین عشق و وفاداری از سوی دکتر یوه) باعث میشود تحت خدمت جناحها قرار بگیرند (همانطور که دکتر یوه ناچار تحت خدمت خاندان هارکونن درآمد)، اما آنچه در حقیقت اتفاق میافتد، این است که بازی قدرت، بازی آدمهایی که جنگ راه انداختهاند، آنها را از ذات واقعیشان، از کسانی که واقعاً هستند، دور میکند و به چیز دیگری تبدیلشان میکند. با توجه به اینکه کاینز پیشینه مشترکی با فرمنها دارد، نقش او به عنوان سیارهشناس امپراطوری کمابیش با ماهیتش در تضاد است. کار او به نظر خنثی و بیطرفانه است، اما هم خاندان آتریدس و هم مخاطب میداند که خدمات او درنهایت به نفع امپراطوری است و نه هیچکس دیگری؛ همان امپراطوریای که آراکیس، زادگاه کاینز را مستعمره کرده است.
سریال «خاندان اژدها» تمرکز بیشتری روی ویژگیهای امپریالیستی خاندانها و رقابتهایشان دارد، همین خاندانها هستند که به دنیای سیاست در وستروس شکل میدهند و ساختار قدرت را به وجود آوردهاند. کاری که «تلماسه» میکند متفاوتتر است، «تلماسه» از امپریالیسم استفاده میکند تا هرچه بیشتر درباره استعمار و مستعمره بودن صحبت کند. جدا از تفاوتهایی که در نشان دادن مفهومها و مسائل مختلف دارند، هم «خاندان اژدها» و هم «تلماسه» طوری خیانت را به تصویر میکشند که تعصبات مخاطب در دنیای واقعی زیر سؤال میرود. همین ویژگی به تنهایی کافی است تا از این دو اثر به عنوان آثاری عمیق و هوشمندانه یاد کنیم.
خیانت در «بازی تاج و تخت» نقش کاتالیزور را بازی میکند
درست مثل «خاندان اژدها» و «تلماسه»، در «بازی تاج و تخت» هم خیانت یکی از بزرگترین نقشها را در پیش بردن داستان بازی کرده است؛ بارها یک خیانت باعث شده تمام شخصیتهای کلیدی داستان یا به سوی سرنوشت خود قدم برداند، یا در آغوش مرگ بیفتند. اصلاً داستان «بازی تاج و تخت» چطور شروع شد؟ تا به حال این سؤال را از خودتان پرسیدهاید؟ که جرقه آن آتش بزرگ و سوزان را چه کاری رقم زد؟ در نگاه اول همهچیز از خیانت لرد پیتر بیلیش یا همان لیتل فینگر به لرد وینترفل و والی شمال، ند استارک شروع شد. اگر خاطرتان باشد پس از مرگ شاه رابرت باراتیون، طبق چیزی که رابرت نوشت و مهرش را پایش زد، تا زمانی که جافری بزرگ شود و تاجگذاری کند، لرد ادارد (ند) استارک میبایست نائبالسلطنه میشد و به وستروس حکمرانی میکرد. ادارد استارک مرد شریفی بود، بنابراین وقتی برادر رابرت، یعنی رنلی باراتیون به او پیشنهاد داد با افراد تحت امرش کنترل پایتخت را دست بگیرد و لنیسترها و به خصوص سرسی را دستگیر کند، این پیشنهاد را رد کرد. چنین کاری یک اقدام پیشگیرانه میبود تا کسی به فرمان رابرت باراتیون پشت پا نزند و همهچیز طبق فرمان او پیش برود. اما ادارد استارک به دلایل مختلف، که حماقت و شرافت مهمترینشان بود، تصمیم گرفت به حرف رنلی گوش نکند. رنلی باراتیون کار درست را میکند و همان شب از شهر فرار میکند. اما لرد استارک با تکیه به حرفهای پیتر بیلیش که میگفت شنل زرینها (که در وستروس حکم پلیس پایتخت را دارند) تحت امر او هستند، در پایتخت ماند. در بزنگاه، وقتی سرسی حکم پادشاه مرحوم را پاره کرد و جافری را شاه خواند، بیلیش به ادارد استارک خیانت کرد و باعث دستگیری او به اتهام خیانت شد. این خیانت پیتر بیلیش باعث شد ند استارک کشته شود، جنگ میان استارکها و لنیسترها آغاز شود و بسیاری از اتفاقات دیگر بیفتد، مثل آواره شدن آریا استارک و…
اما آیا واقعاً داستان با این خیانت شروع میشود؟ خیر. خیانت پیتر بیلیش به ادارد استارک پایان فصل اول «بازی تاج و تخت» را رقم میزند، آن را شروع نمیکند. اما سراغ آدم درستی رفتهاید، پیتر بیلیش قطعاً کسی است که با اعمالش آغازکننده داستان «بازی تاج و تخت» است. خیانتی که داستان را شروع میکند، خیانت به جان آرین است، دست سابق رابرت باراتیون. با مرگ جان آرین است که رابرت باراتیون دستش را از دست میدهد و به شمال سفر میکند تا رفیق شفیق قدیمیاش را راضی کند همراهش به پایتخت بیاید و دست جدیدش باشد. به همین خاطر است که برن استارک سقوط میکند و فلج میشود، یا سانسا همراه پدرش به پایتخت میرود تا در آینده همسر جافری شود و زنجیرهای از اتفاقات کلیدی رخ بدهد. در طول فصل اول سریال ما از طریق خود بیلیش میفهمیم جان آرین به وسیله یک زهر کشته شده است، و همان اوایل هم نامهای از جانب لیسا آرین، خواهر کیتلین استارک ارسال میشود که ادعا میکند لنیسترها جان آرین را کشتهاند، نامهای که باز هم پیتر بیلیش پشت ارسال شدنش بوده. حالا حدس بزنید، قاتل جان آرین کیست؟ آفرین، پیتر بیلیش. شاید فکر نمیکردید پیتر بیلیش چنین نقش مؤثری در «بازی تاج و تخت» بازی کرده باشد، اما حقیقت این است که او از شخصیتهای اصلی مثل جان اسنو و دنریس تارگرین هم نقش مؤثرتری داشت و این در کتابها بیشتر از سریال آشکار است.
از آغاز تا پایان «بازی تاج و تخت» پیتر بیلیش مشغول دسیسهچینی، توطئهگری و خیانت به این و آن بود؛ از همکاری با تایرلها در کشتن جافری باراتیون گرفته تا دادن سانسا به رمزی بولتون، آن هم وقتی میدانست رمزی قرار است سانسا را شکنجه روحی و جسمی کند؛ بیلیش همانطور که خودش گفت، باور داشت که «هرج و مرج مثل نردبان است» و مصمم بود از این نردبان بالا برود. پیتر بیلیش جنون این را داشت تا روی تخت آهنین بنشیند و حاضر بود برای رسیدن به این هدف هر کاری بکند.
در میان تمام شخصیتهای «بازی تاج و تخت» و سرنوشتهای اندوهبار و خشنشان، فرزندان خاندان استارک سرنوشت تلختری داشتند. در بازی قدرت هم دشمنان قدیمی و هم دوستان پیشین یک به یکشان را هدف قرار دادند تا رضایت جناح برنده را جلب کنند. بولتونها و فریها به راب استارک خیانت کردند و در عروسی خونین تقریباً کل استارکها را قتل عام کردند. جیمی لنیستر برن استارک را از بالای برج پایین انداخت و جان اسنو در دیوار به دست برادران خودش، نگهبانان شب، با نهایت بیرحمی، به ضرب دهها چاقو کشته شد.
تاریخ در «بازی تاج و تخت» نقش مهمی ایفا میکند، و اگر تاریخ وستروس را بدانید، به نکات جالبی برمیخورید. در «بازی تاج و تخت» تاریخ مدام در حال تکرار شدن است. برای مثال بیاید فصل پایانی سریال را در نظر بگیریم. روند داستان طوری جلو رفت که شاهد خیانت نزدیکترین و معتمدترین افراد دنریس تارگرین بودیم. نخست لرد واریس به دنریس خیانت کرد و بعد دست ملکه، تیریون لنیستر. واریس و تیریون دلسوز و دوستدار دنریس بودند، اما وقتی به واسطه فقدانهای متوالی و زخمهای عمیق روحی پا به وادی جنون گذاشت، نتوانستند و نخواستند او را در مسیر جنونآمیزش همراهی کنند. اما سالها قبل، وقتی پدر دنریس به وستروس حکمرانی میکرد، دقیقاً همین اتفاق افتاد. آن موقع پدر تیریون، تایوین لنیستر دست پادشاه بود. با وجود اینکه شورشیها به رهبری رابرت باراتیون نبردهای زیادی را برده بودند و جانشین شاه دیوانه، یعنی پسر بزرگش ریگار تارگرین هم به دست رابرت کشته شده بود، اما اگر تایوین لنیستر با سپاهیانش از شاه دیوانه حمایت میکرد، احتمالاً سلسله تارگرین سقوط نمیکرد. درعوض تایوین که آدمی منفعتطلب بود، جناحش را تغییر داد و به شورشیها پیوست، و بدین ترتیب سلطنت تارگرینها بر وستروس پایان یافت. مهمتر از آن سرنوشت دنریس و پدرش است که باز هم شباهت دارد. شاه دیوانه به دست جیمی لنیستر کشته شد. جیمی یک شوالیه شنل سفید و قسمخورده به شاه بود که وظیفه داشت تحت هر شرایطی از شاه حفاظت کند، اما وقتی دید شاه دیوانه میخواهد کل پایتخت را منفجر کند و میلیونها آدم را خاکستر کند، قسمش را شکست و شاه را کشت. جان اسنو هم پس از آنکه دنریس کل شهر را با اژدهایش سوزاند و تعداد بیشماری از مردم پایتخت را قتل عام کرد، عشقش به او را زیر پا گذاشت و با خنجری در قلبش، به زندگی او و حکومت آتش و خون، پایان داد. نقطه اشتراک همه این روایتها خیانت است. حالا یا از روی اجبار و ضرورت خیانت کردهاند، یا از روی طمع و شرارت.
همه این خیانتها نشان میدهند که وقتی از بازی قدرت، اشخاص برای اینکه ثابت کنند قویترین و برترین بازیکن هستند، حاضرند دوستانشان و حتی خانوادهشان را فدا کنند، حاضرند برای رسیدن به تاج و تخت، به قله پیروزی، انسانیتشان را زیر پا بگذارند و هر جنایتی را پیش خودشان توجیه کنند.
تیموتی شالامه، آتریدس یا تارگرین؟
یک نکته (بامزه) که به ارتباط عمیق «تلماسه» و «خاندان اژدها» اشاره دارد، به بازیگر نقش اول «تلماسه» برمیگردد. اگر فیلم «پادشاه» (The King) که تیموتی شالامه در ان نقشآفرینی میکند را دیده باشید، حتماً میتوانید او را در نقش یک تارگرین تصور کنید. همانقدر مجنون، سرسخت و بلندپرواز. تیموتی شالامه به راحتی میتواند هیبت یک تارگرین را به خود بگیرد.
در حقیقت قبل از آنکه سریال «خاندان اژدها» پخش شود، هواداران سریال دوست داشتند تیموتی شالامه را در نقش ایگون تارگرین ببینند. که البته با کاریزمای ذاتیای که شالامه دارد، نقش ایگونِ دست و پا چلفتی و نالایق برایش مناسب نبوده. اما تیموتی شالامه میتوانست به راحتی تجسم جوانیهای شاه ژیهیریس (پدربزرگ رینیرا تارگرین) باشد. به هر حال شالامه در «خاندان اژدها» نقشآفرینی نکرد و درعوض به «تلماسه» پیوست تا به جای وستروس، در امپراطوری بجنگد و به جای اسب، از سفینهها سواری بگیرد.
«تلماسه» و «خاندان اژدها»؛ آثاری فراتر از صفحه نمایش
«تلماسه» و «خاندان اژدها» با وجود داستان درگیرکننده و شخصیتپردازی استادانهای که دارند، آثار بیمانندی هستند. این کیفیت مدیون خالقانی است که ظرافت اثر را درک کردهاند. حتی اگر تمام تصمیمات سازندگان به درستی اجرا نشده باشد، اما مسیری که آنها انتخاب کردهاند مسیر درستی بوده که به نتیجهای مطلوب رسیده. هیچ چیز در وستروس و امپراطوری ساده و تکبعدی نیست، بلکه تلفیقی از انتخابها، امیال شخصی و سیاسی است.
مسئلهای که باعث شده عده زیادی از مخاطبها عاشق این دو اثر بشوند و خودشان را در جهانهای خیالیشان غرق کنند، رویکرد واقعگرایانه آنها است. ما وقتی «تلماسه» یا «خاندان اژدها» را نگاه میکنیم، به وضوح میبینیم که درست مثل دنیای خودمان است، که شخصیتها درست مثل خود ما در حال شناختن خودشان، تلاش برای بقا و سادهسازی دنیا برای رسیدن به اهداف و امیالشان هستند، صرفاً در یک مقیاس متفاوت، که همین هم باعث میشود داستانشان هیجانانگیز و جذاب باشد. وستروس و امپراطوری نسخههای متفاوت و جادویی و علمی-تخیلی از دنیای خودمان هستند که با داستانهای غنی و شخصیتهایی که وابستهشان میشویم پر شدهاند تا ما را سرگرم کنند، و همزمان با مفاهیم متفاوت، ما را به تفکر وادارند. این دو اثر به زیبایی فراز و نشیبهای بشر و هر آنچه که مابین این دو وجود دارد را به تصویر میکشند. هم شرافت و شجاعت را نشانمان میدهند، و هم خیانت و شرارت. گاهی قضاوتمان را زیر سؤال میبرند و گاهی کاری میکنند با تصور اینکه خودمان در آن موقعیت چکار میکردیم، از خودمان (در آن موقعیت فرضی) وحشت کنیم. و این چیزی است که ما باید هنر داستانگویی خطاب کنیم.
منبع: MOVIEWEB