تلماسه؛ چگونه رمانی علمی-تخیلی جهان را دگرگون کرد؟
میلیونها نسخه از آن فروش رفته، احتمالا بهترین و تأثیرگذارترین رمان علمی-تخیلی تمام دوران است و اگر وجود نداشت، امروز فرنچایز عظیمی مثل جنگ ستارگان را نداشتیم. تلماسه اثر فرانک هربرت داستانی بزرگ و حماسی روایت میکند که در تمام دورههای تاریخی جواب میدهد و مردم با آن ارتباط میگیرند. چون دست روی جذابترین کهنالگوها گذاشته.
شنهای روان ایالت اورگن
سال ۱۹۵۹، اگر در تپه ماسههای فلورنس ایالت اورگن قدم میزدید، احتمالا با مردی چهارشانه و ریشو مواجه میشدید که با عینک خلبانی بر چشمانش خرامان روی ماسهها قدم میزند. فرانک هربرت نویسندهای فریلنسر و حقالزحمهای بود که علاقهای هم به بومشناسی داشت و برای گزارش یک مجله تحقیق میکرد. موضوع تحقیق او، برنامهای بود که وزارت کشاورزی آمریکا برای پایدارسازی شنهای روان داشت و میخواست از پوشش گیاهی اروپایی در سواحل استفاده کند.
این تپه ماسهها در اثر جریان شدید باد از سواحل اقیانوس آرام حرکت میکردند و سمت شرق میرفتند، و هر چیزی که در مسیرشان بود زیر شن و ماسه دفن میشد. هربرت یک هواپیمای کوچک اجاره کرد تا از بالا نگاهی به این مناطق بیندازد و همه چیزش را بررسی کند. تماشای این تپههای شنی و حرکت ماسهها، جرقهای در ذهن او زد.
«امواجی که این شن و ماسهها ایجاد میکنند، به اندازهی امواج دریا سهمگین و تکاندهنده هستند… حتی موجب مرگ خیلیها شدهاند.» این جملهای است که هربرت برای معرفی داستانش نوشت و به مدیر برنامههایش داد. علاوه بر این، هربرت شیفتهی این ایده شده بود که انسانها میتوانند زیستبوم یک منطقه را مهندسی کنند و مثلا محیطی بیابانی و غیرقابل زندگی را به شکل فضایی سرسبز در بیاورند.
هربرت از ۱۹ سالگی کار نویسندگیش را آغاز کرده بود و حالا تقریبا ۴۰ ساله بود. هیچوقت به ثروت و شهرت کلانی نرسیده و وضع مالیش همیشه در نوسان بود. هربرت دوران کودکی سخت و طاقتفرسایش را در محلهای ساحلی نزدیک تاکوما در ایالت واشنگتن گذراند، جایی که تنها تفریحش ماهیگیری و وقتگذرانی در قایقها به حساب میآمد. او سپس برای چند روزنامهی محلی نوشت و داستانهای کوتاهش را به مجلهها فروخت. به نیروی دریایی که رفت، مدتی بهعنوان عکاس خدمت کرد و بعد به خاطر مشکلات پزشکی از خدمت معاف شد. اما شاید عجیبترین دوران زندگیش وقتی بود که برای سناتوری جمهوریخواه، سخنرانی مینوشت. آن هم چه سناتوری؛ جوزف مککارتی. هربرت طی این دوران در جلسات محاکمه مینشست و جوزف مککارتی را (که از بستگان دورش بود) تماشا میکرد که سعی داشت ریشهی کمونیستها را بخشکاند.
هربرت فرزند زمانهی خودش بود و افکارش تحت تأثیر جنبشهای آزادیخواهانه شکل گرفت. جنبشی که در سواحل اقیانوس آرام پا گرفته بود. هربرت مردی متکی به خود بود و به حکومت مرکزی اعتماد نداشت، با این حال ایدهآلگرا بود و میخواست به آرمانشهری بینقص برسد. در کنار تمام اینها، شیفتگی و عطش زیادی هم برای تجربهی چیزهای جدید داشت. هربرت همچنین به طور پیوسته بیپول بود. طی زمانی که مشغول تلماسه را مینوشت، همسرش بِوِرلی ان تنها نانآور خانه به حساب میآمد و مجبور شد رؤیای نویسنده شدن خودش را کنار بگذارد و پول در بیارود.
هربرت که در ابتدا دربارهی تلماسهها و تپههای شنی تحقیق میکرد، حالا سراغ فرهنگ صحرا و بادیهنشینها رفت تا در مورد آن اطلاعات کسب کند. خیلی زود توجه و تمرکزش سمت موضوع دیگری رفت و به جای اینکه مقالهای بنویسد دربارهی اقدامهای قهرمانانهی مسؤولین وزارت کشاورزی آمریکا (عنوان مقاله را گذاشته بود «آنها مقابل شنهای روان میایستند»)، دو رمان کوتاه علمی-تخیلی نوشت. هربرت این دو رمان را به شکل مجموعهداستانی دنبالهدار در یکی از مطرحترین مجلههای علمی-تخیلی آن زمان به چاپ رساند. هربرت که از نتیجهی کارش رضایت نداشت، بیوقفه روی دو رمان کوتاهش کار کرد و آن را به شکل یک رمان عظیم و حماسی در آورد. باور عمومی آن زمان این بود که مخاطبان داستانهای علمی-تخیلی، کتابهای جمعوجور و کوتاه را بیشتر میپسندند. به همین دلیل هربرت تا مدتها موفق نشد ناشری را برای چاپ رمان ۴۰۰ صفحهای تلماسه راضی کند. سرانجام و بعد از جواب رد شنیدن از ۲۰ انتشارات متفاوت، نشری به نام Chilton قبول کرد تلماسه را چاپ کند.
با اینکه رمان تلماسه جایزهی نبولا و هوگو (از مطرحترین و مهمترین جوایز ژانر علمی-تخیلی) را از آن خود کرد، یک شبه به موفقیت تجاری و مالی نرسید. هوادارانش طی سالهای دههی ۶۰ و ۷۰ میلادی بیشتر و بیشتر شدند ولی هنوز هم در بین عامهی مردم به محبوبیت فراگیری نرسیده بود. حالا و پنجاه سال بعد، خیلیها آن را بهترین و تأثیرگذارترین رمان علمی-تخیلی تمام دوران میدانند، و میلیونها نسخه از آن در سراسر دنیا به فروش رفته.
جنگ قدرت
داستان تلماسه در آیندهای دور میگذرد. در آن چند خاندان اشرافی میبینیم که مدام با هم جنگ و نزاع دارند تحت امر امپراتوری کهکشانی و بیرحم قرار گرفتهاند تا نظمی حداقلی حاکم شود. شرایط به ثباتی نسبی رسیده که امپراتور دسیسهای میچیند؛ دوک لتو، بزرگِ خاندان اشرافی آتریدیس (که هربرت نامش را از آترئوس الهام گرفته) مجبور میشود دربار و اعضای خانوادهاش را از زادگاهش سیارهی خوش آب و هوای کالادان، به سیارهی صحرایی آراکیس منتقل کند. سیارهای که در گفتار عامیانه، به تلماسه معروف شده. تلماسه محیطی خشک و صحرایی و غیرقابل سکونت دارد. آب آشامیدنی در آنجا به حدی نادر و کمیاب است که ساکنینش هر بار میخواهند بیرون بروند، باید لباسهای مخصوصی بپوشند. لباسهایی که آب و عرق بدن را جذب و آن را بازیافت میکند تا برای آشامیدن استفاده شود.
بزرگترین دشمن خاندان آتریدیس، خاندان هارکونن است. مشتی عیاش خوشگذران بدذات که مردم را برای تفریح شکنجه میکنند. بارُن ولادیمیر، بزرگِ این خاندان، به حدی چاق و فربه است و چنان وزن سنگینی دارد که نمیتواند با پاهای خودش حرکت کند و مجبور شده تجهیزات ضد جاذبه روی کمرش بگذارد تا بتواند روی هوا معلق شود و این ور آن ور برود. کنترل سیارهی آراکیس تا پیش از این در اختیار هارکوننها بوده. آراکیس با وجود محیط غیرقابل سکونت و بادیهنشینهای خطرناکش، اهمیتی استراتژیک دارد؛ صحرای جنوبی و بزرگش تنها نقطه در کل کهکشان است که در آن میتوانند مادهای به نام «اسپایس» (spice) را برداشت کنند. اسپایس مادهای روانگردان است که کاربردهای بسیاری دارد، ولی خلبانهای سفینههای فضایی از آن برای رسیدن به درکی ماورایی از فضا-زمان بهره میگیرند، درکی که به آنها کمک میکند در سفرهای بین ستارهای جهت و مسیر را گم نکنند و به مقصد برسند. بدون اسپایس، کل سیستم حمل و نقل فضایی امپراتوری متلاشی خواهد شد. اسپایس مادهای بهشدت اعتیادآور است و یکی از عوارض جانبی مصرف و استفادهی آن، آبی شدن چشمهاست.
برداشت اسپایس از صحرای آراکیس کاری پرخطر و مرگبار است، نه فقط به خاطر توفانهای شنی و حملات بادیهنشینها، بلکه به خاطر اینکه سر و صدایش موجب جلب توجه کرمهای غولپیکر میشود. هیولاهای مهیبی که صدها متر طول دارند و همچون نهنگهایی که زیر آب اقیانوس شنا میکنند، زیرِ دریایی از شن و ماسه میخزند.
آیا واقعا هارکوننهای طماع و پلید، بیخیال تلماسه و ثروتهای تمامنشدنی آن شدهاند؟ البته که نه. خیلی زود خیانت و تراژدی دامان خاندان آتریدیس را میگیرد و در حمام خونی بیرحمانه، دوک لتو و تمام اعضای دربار و خاندانش کشته میشوند، به جز پسرش پل و زن صیغهایش جسیکا. پل ناخواسته قدم در ماجراجویی پر پیچ و خمی میگذارد و به همراه مادرش، در صحرای بیآب و علف و خطرناک آراکیس پیش میرود.
پل نشانههایی از قدرتهای ماورایی بروز داده و مردم گمان میکنند او همان منجی موعودی است که در پیشگوییها آمده. مادرش جسیکا، عضوی از فرقهی پرنفوذ و قدرتمند مذهبی به نام بنه جزریت است. اعضای این فرقهی زنانه، قدرتهای ذهنی و جسمی فوقالعاده دارند و طی قرنها در خاندانهای اشرافی حضور یافتهاند و زاد و ولد کردهاند و برنامهای پیچیده برای ترویج خرافات در ذهن مردم طراحی کردهاند. برنامهای که با به دنیا آمدن پل آتریدیس قرار است به نتیجه برسد.
بادیهنشینهای تلماسه
هربرت در خلق فضا و دنیای داستانش از آثار علمی-تخیلی ادگار رایس باروز و آیزاک آسیموف الهام گرفت. اما به اینها محدود نماند. هربرت مدتی مقالات و کتابهای یونگ را خواند و با تفکرات او آشنا شد. سال ۱۹۶۰، یکی از رفقای ملوانش او را با آلن واتس از متفکرهای مشهور مکتب ذن آشنا کرد. گفتوگوهای طولانی با واتس باعث شد تا هربرت به درک عمیقتری از روح و روان بشر و جستوجو تمامنشدنیش برای پیدا کردن معنا در زندگی برسد. به این ترتیب داستان علمی-تخیلی و پر جنبوجوش هربرت لایههای عمیقتری به خودش گرفت و سراغ مضامین مهمی چون هویت و ارتباط ذهن و بدن رفت.
نویسندهها معمولا داستانهایشان را با الهام از زمانهای که در آن زیست میکنند مینویسند. چه بخواهند چه نخواهند اتفاقهای روزمرهی اجتماعی و سیاسی در ذهنشان تأثیر میگذارد و به دنیای داستانشان جهت میدهد. اگر ارباب حلقهها دربارهی ظهور فاشیسم و بحران روحی ناشی از جنگ جهانی دوم بود، و بازی تاج و تخت تصویری فانتزی از نئولیبرالیسم نشان ما میداد، تلماسه هم مخلوق زمانهای پرتشویش بود. زمانهای که در آن قرار بود حد و مرز تواناییهای بشر در بوتهی آزمایش قرار بگیرد و دستکاریهایش در طبیعت بیشتر و بیشتر شود، و هر از گاهی خبر انقلابهای گوناگون علیه حکومتهای وقت میشنیدیم.
دنیا مدام در حال تغییر است و دریافت ما از کتابها هم بسته به زمانهای که در آن مشغول خواندنش هستیم، تغییر میکند. اشارههای سیاسی تلماسه در دوره و زمانهی ما معنای پیچیدهتری دارد، معنایی که سال ۱۹۶۵ و زمان انتشارش دیده نمیشد. دههی ۶۰ میلادی هنوز خبری از بحران نفت و یازده سپتامبر نبود.
توصیفی که هربرت از فرمنها (بادیهنشینهای آراکیس) در کتابش کرده تا حد زیادی تأثیرگرفته از بادیهنشینهای عرب و صحرای عربستان است. او حتی در نامگذاری خیلی از چیزها نگاهی به کلمات عربی و فرهنگ عرب انداخته: لسانالغیب، شای هولود، و شیطان. فرمنها مردمی سرسخت و مغرور هستند که به برابری بین تمام انسانها باور دارند. چون در محیطی سخت و طاقتفرسا زندگی میکنند، رابطهای عمیق و دوستانه مبتنی بر کمک متقابل بین همدیگر تشکیل دادهاند.
البته فرمنها تمام و کمال شبیه بادیهنشینهای عرب نیستند. هربرت آزادانه مؤلفههایی از مکتب ذن را هم به عقاید و رفتارهای آنها اضافه کرده است. از همه جالبتر اینکه، هربرت منطقی برای انتظار منجی طراحی کرده و به ما میگوید فرمنها به خاطر خرافاتی که اعضای فرقهی بنه جزریت در میان مردم نسلهای قبل کاشتهاند، حالا به ظهور یک فرد برگیزده ایمان پیدا کردهاند و همه چیز برنامهای از پیش تعیین شده است.
نکتهی دیگر، حضور مؤثر زنهاست. بر خلاف بادیهنشینهای عرب که قواعد سفت و سخت و تعصبی کور علیه زنان داشتند، فرمنها بین مردها و زنها فرقی نمیگذارند و تعدادی از ورزیدهترین جنگجوهایشان زن و دختر هستند.
چیزی که باعث شده دنیای تلماسه به نسبت مثلا بازی تاج و تخت (که در آن امیلیا کلارک با کلاه گیس طلاییرنگ بردههای بینام و نشان و بیهویت را به خدمت خودش میگرفت) دلپذیرتر باشد، رویکرد هربرت به قوم فرمنهاست. هربرت این بادیهنشینها را صرفا به شکل یک قوم بدوی بیهویت تصویر نکرده بود و مشخص است دلبستگی خاصی هم به آنها داشته. فرمنها هستهی اخلاقی رمان هستند، نه انبوهی آدم بیفکر که قرار است تمدن را یادشان بدهیم. پل آتریدیس فرهنگ و هویت آنها را تغییر نمیدهد که شبیه خودش شوند، بلکه بخشی از زندگی و فرهنگ آنها میشود و در نهایت نقش پیامبر و رهبرشان را ایفا میکند.
پل آتریدیس همزمان هم لارنس عربستان است و هم منجی موعود فرمنها. طبق باور بادیهنشینهای آراکیس، لسانالغیب یا مهدی قرار است آنها را سمت بهشت هدایت کند. پل در تصوراتی که از آینده میبیند، متوجه میشود که قرار است جنگی خونین به رهبری او در گیرد که در نتیجهی آن، امپراتور بیرحم و ظالم کهکشانها سرنگون خواهد شد (که خوب است) ولی در این حین جان میلیاردها انسان هم از دست میرود (که خیلی هم خوب نیست). حالا پل باید انتخاب کند که این نقش سهمگین را بپذیرد و ریسکهایش را هم به جان بخرد، یا کنار بکشد.
بعد از اینکه تلماسه منتشر شد، موقعیتها و فرصتهای بیشماری پیش روی فرانک هربرت قرار گرفت. مقالههایی در باب سیستم آموزشی نوشت و در دانشگاه واشنگتن سمینارهایی برگزار کرد. سال ۱۹۷۲، همزمان که آمریکا سعی داشت خودش را از باتلاق جنوب شرقی آسیا نجات دهد، هربرت در ویتنام مشغول به کار شد و به پروژهای پیوست که طی آن قرار بود با اعمال اصلاحات ارضی، جلوی گسترش ویت کنگها را بگیرند.
او سپس خانهای در شبهجزیه المپیک برای خودش ساخت و همه چیزش را سازگار با محیط زیست در آورد، تا به این طریق خانهاش تبدیل به نمادی برای فعالیتهای محیط زیستی شود. او حتی صفحههای خورشیدی و آسیابهای بادی مخصوص خودش را ساخت.
طی سالهای دههی ۷۰ میلادی و زمانی که هواداران تلماسه بیشتر و بیشتر میشدند، هربرت شروع کرد به نوشتن دنبالههایی بهغایت پیچیده. در ادامهی داستان، ماجرای پل آتریدیس و فرزندانش را دنبال میکردیم که قرار بود به سرنوشت کیهانی این خاندان بزرگ، جامهی عمل بپوشانند. بعد از سال ۱۹۸۶ و مرگ فرانک هربرت، پسرش و نویسندهای دیگر، داستان تلماسه را ادامه دادند و ۱۳ کتاب دیگر نوشتند.
دیوید لینچ، خودوروفسکی و دزدی به نام جرج لوکاس
همه میدانستند که اقتباس سینمایی از رمان تلماسه باید اثری عظیم و حماسی از آب در بیاید. در ابتدا بنا بود فیلمساز صاحب سبک و شیلیایی آلخاندرو خودوروفسکی آن را بسازد و نامهای بزرگی هم در کنارش قرار گرفته بودند. اورسن ولز قرار بود نقش بارُن هارکونن را بازی کند، و سالوادور دالی نقش امپراتور را. پینک فلوید هم برای ساخت موسیقی متن آن ابراز تمایل کرده بود. اما در نهایت هالیوود حاضر نشد چنین ریسکی بکند و پروژهی خودوروفسکی به جایی نرسید.
سرانجام قرعه به نام دیوید لینچ افتاد و او سال ۱۹۸۴ این فیلم را ساخت. اما استودیو یونیورسال دستکاریهایی روی آن انجام داد و نسخهای را روانهی اکران کرد که لینچ بیاندازه از آن متنفر و منزجر شد و از آنها خواست نامش را از تیتراژ بردارند. تمام این ماجراها باعث شد تا هواداران ژانر علمی-تخیلی همیشه حسرت نسخهای را بخورند که خودوروفسکی قصد داشت بسازد.
اما پروژهی جاهطلبانهی تلماسه به شکل دیگری ساخته شد، منتهی نامش به کل فرق داشت: جنگ ستارگان. در جنگ ستارگان هم با سیارهای بیابانی و امپراتوری پلید و پسرکی با سرنوشتی کیهانی طرف بودیم، اما در نسخههای اولیهی فیلمنامه خاندانهای اشرافیِ در حال جنگ را هم میدیدیم، و پرنسسی که از محمولهای مهم به نام «اُرا اسپایس» محافظت میکرد. جای جای دنیای جنگ ستارگان پر است از ایدههای فرانک هربرت و تلماسه. از قدرتهای ذهنی جِدایها که شبیه قدرتهای فرقهی بنه جزریت است گرفته تا ویژگیهای سیارهی تتویین که عملا آراکیس است.
هربرت میدانست که ایدههایش را دزدیدهاند، و حتی نشانههایی از ایدههای دیگر نویسندههای علمی-تخیلی را در فیلمهای جورج لوکاس دید. او به همراه تعدادی از همکارانش برای مسخره کردن لوکاس سازمانی تشکیل دادند با نام «انجمن جرج لوکاس در حدی نیست که ما بخواهیم از او شکایت کنیم».
با اینکه فرانک هربرت طی سالهای بعد از انتشار تلماسه، از موفقیت عظیمش لذت میبرد، ولی نسبت به آینده احساسات متناقضی داشت. این نویسندهی خلاق که زمانی رؤیای سرسبز کردن بیابانها را در سرش میپروراند، میدانست در آینده و با کم شدن منابع، آزادی عمل آدمها کم خواهد شد.
وقتی در محیطی با منابع محدود باشیم، با افزایش جمعیت و تقاضا و وقتی به نقطهای بحرانی میرسیم، آزادی محدود میشود. این هم در مورد انسانها در زمینی با منابع محدود صدق میکند، هم در مورد مولکولهای گاز در ظرفی محبوس. پرسش اساسی این نیست که چه تعداد انسان میتوانند در یک سیستم زنده بمانند، بلکه نوع و کیفیت زندگی کسانی که زنده ماندهاند اهمیت دارد.
دههی ۶۰ و ۷۰ میلادی ترس از انفجار جمعیت به بیشترین حد خودش رسیده بود و همه از آیندهای وحشت داشتند که در آن جمعیت به شکلی غیرقابل کنترل افزایش یافته و منابع غذایی رو به اتمام است. هربرت هم این ترسها را داشت و نشانههایش را میتوانیم در تلماسه ببینیم. پل آتریدیس میخواست با تغییر اکوسیستم صحرایی آراکیس، آن را تبدیل به سیارهای قابل سکونت کند تا جمعیت بیشتری در آن زندگی کنند. حالا و ۵۰ سال بعد از انتشار این کتاب، با زمینی مواجه هستیم که جمعیتش مدام رو به افزایش است و پروژههایی برای قابل سکونت کردن مریخ مطرح شده. اگر هربرت الان زنده بود، احتمالا از تصور مریخ سرسبز حسابی هیجانزده میشد.
منبع: The Guardian