برعهدهی توست که آنچه را به تو تفویض میکنم در هر راهی خواهی استفاده کنی، چنانچه دیگران پیش از تو چنین کردند. حال تو را به جهان خودت برمیگردانم، ولی بدان با شور و شوق تو را خواهم نگریست
– بیگانه
دیسآنرد (Dishonored) شرح زندگانی کوروو آتانو (Corvo Attano) است؛ بادیگارد همایونی ملکه جسمین کالدوین از دیار دانوال (Dunwall) و دخترش شاهزاده امیلی. دانوال شهری است که به تاسی از بناهای اولیهی دوران انقلاب صنعتی ساخته شده ولی طاعونزدگیاش (با هجوم موشها) بیشتر یادآور شیوع «مرگ سیاه» در قرن چهاردهم اروپا است. کوروو بهعنوان نیروی نیابتی ملکه برای حلوفصل شیوع این طاعون به شهرهای همسایه سفر کرده بود ولی حالا برگشته تا به ملکهی شهر گزارش کار بدهد. در همین حال، دارودستهای از قاتلین سیاهپوش به مکان رایزنی میان بادیگارد همایونی و شهبانو میرسند. کوروو را اسیر میگیرند و رهبر دارودستهْ ملکه را ترور میکند و بهسرعت با یارانش ناپدید میشود. کوروو که تنها بالای سر پیکر ملکه است توسط هیرام باروز، سرکردهی امنیتیها و جواسیس حافظ تاج و تخت، به قتل محکوم میشود. اما این فرصتی بود تا باروز بهعنوان نایبالسلطنه بر سریر قدرت و دولت تکیه بزند.
در روزی که اعدام کوروو مقرر شده، گروهی شورشی به نام وفادارماندگان۱ که خود را وارث برحق سلسله سلطنت کالدوین میدانند، او را پنهانی از زندان میگریزانند. کورو با کمک وفادارماندگان، شاهزاده امیلی نوجوان را که توسط نایبالسلطنه در یک روسپیخانه پنهان شده نجات میدهد. ماموریت آخر این گروه شورشی برای کوروو چیزی نیست جز اینکه خود شخص نایبالسطنه را هم برکنار کند. در لحظهی آخر اما وفادارماندگان به کوروو خیانت کرده و به جانش سوقصد میکنند. پس هدف واقعی این گروه چیز دیگری بود: انتصاب شاهزاده امیلی بهعنوان حاکمی دستنشانده که بهواسطهی او بتوانند بر دانوال حکمفرمایی کنند.
کوروو با کمک یکی از وفادارماندگان که مخالف این خیانت بود زنده میماند، چرا که برخلاف دستورات امرای خود، دوز پایین و غیرکشندهای سم به کوروو خورانده بود. سرانجام، کوروو خیانتکاران را هم کنار میزند و شاهزاده امیلی را نجات میدهد – همانطور که بهعنوان بادیگارد تاج و تخت همیشه وظیفه داشت.
اما در این پیرنگ، بیآنکه تحمیلشده به نظر برسد، شخصیت «بیگانه» را داریم: ربالنوعی مرموز با تمثال مذهبی که بیرون از زمان و مکان و اخلاقیات وجود دارد. در اولین شبی که کوروو در پناهگاه مخفی وفادارماندگان میخوابد، او در رویایی شبهسماوی شخصیت بیگانه را میبیند که برعکس آنچه از او توصیف شد، مردی با ظاهر کاملا عادی و به نظر بین ۲۲ تا ۲۳ ساله به نظر میرسید. بیگانه به کوروو میگوید که تو برگزیدهی من هستی چون در رویدادهای پیشرو نقشی اساسی بازی خواهی کرد و سپس علامت خود را بر دست کوروو حک میکند: کوروو حالا مجهز به قدرتهای جادویی میشود. بیگانه میگوید چگونگی استفاده از این «هدایا» برعهدهی خود کوروو است ولی او را با «شور و شوق خواهد نگریست.» کاراکتر بیگانه اساسا ناظری فراطبیعی است که با دادن قدرتهای ماورایی به کوروو بهنوعی روی او شرطبندی کرده است تا ببیند کوروو چطور در مسیرش از خود اعادهی حیثیت میکند.
در تراژدی ادبیات کلاسیک، شخصیت مکبث، لردی است که توسط سه جادوگر نظر میشود تا پادشاه موعود اسکاتلند باشد. مکبث، با تحریک همسرش، جاهطلبی خویش و این پیشگویی پیامبرانه، که علاوه بر پادشاهی به او وعدهی یک عنوان اشرافی دیگر یعنی تیولداری کادور (Cawdor) داده شده، پادشاه دانکن (Duncan) را میکشد. پس همسو با پیشگویی پادشاه میشود، ولی دوران زمامداری کوتاه و خونآلودش چیزی نیست جز تلاش برای سرکوب تمام مخالفتها و پنهان کردن غصبی بودن تاج و تختش. مکبث و همسرش زیر بار گناه مجنون میشوند ولی مکبث برای اطمینان خاطر از اینکه پادشاهیاش ادامه خواهد داشت دوباره از جادوگران پیشگویی میطلبد، ولی آنها پایان زمامداری او را خیلی نزدیک میدانند – و این جادوگران پیشگوییهایشان طبق معمول درست بود.
نهاد، خود، فراخود
زیگموند فروید در اینجاست که مدل کلاسیکش را از روانشناسی پی میریزد. او میگوید نهاد از بدو تولد ابوالبشر همراه اوست و رفتارهای غریزی و شهوانی او و گریز از مرگ را بهطور ناخودآگاه کنترل میکند. تعامل ذهن با واقعیت آن را مجبور میکند از نهاد به خود برسد که به میانجی آن جهان بیرونی درک میشود. اگر در تعریف دستودلباز باشیم، فراخود زمانی بروز مییابد که بشر بر اساس انتظاراتی که از او میرود و با توجه به بایدها و نبایدهای اجتماعی رفتار میکند. پس فراخود همچون پلیسی ناظر بر خود است تا مبادی آداب اجتماعی باشد. گرچه جوامع روانکاوی و روانشناسی اغلبْ نظریههای فروید را برای امروز بیاعتبار میدانند، اما همچنان طرحوارههای مفیدی در نقد و تفسیر ادبی به دست میدهند. بنابراین با استناد به مدل فروید طرح خود را از کلاننقش رسم میکنیم.
همه چهرهات را میشناسند
یکی از ابتداییترین جنبههای مدیریت تعامل بازیکن با آواتارش (کاراکتری که آن را کنترل میکند)، زاویه دید است. اما زاویه دید چگونه در بازیها پیادهسازی میشود؟ با جواب به این پرسش است که میتوانیم متوجه شویم چه چیزی دیسآنرد را اینچنین برجسته کرده – حداقل در تئوری.
طوری که بازیکن آواتار خود را در واقعیت مجازی یک بازی درک میکند، و ایضا طوری که آواتار با آن واقعیت مجازی تعامل دارد، چهارچوبی دو بخشی میسازد که به کمک آن بازیکن میتواند مکان خود را در آن واقعیت مجازی پیدا کند. این دو بخش، همانطور که در ادامه میآید، به دو زیربخش دیگر تقسیمپذیرند:
۱. جایگذاری آواتار
سوم شخص
دوربین، در مقام پنجرهای که بازیکن با آن واقعیت بازی را درک میکند، در محلی بیرون از دید خود آواتار قرار گرفته و معمولا آواتار را از پشت سر دنبال میکند (گرچه بازیهای سوم شخص اغلب به بازیکن امکان میدهند تا دوربین را دور آواتار بچرخاند). اگر فهرستی از بازیهایی که در آن مانع ذهنآگاهی۲ میشود تهیه کنیم، بازیهای سوم شخص با آن زاویه دید برتریجویانه در صدر قرار میگیرند. برتریجویانه بدین معنا که در آن بازیکن جای اینکه احساس کند جزوی از آواتار است، خود را بیرون از آن دیده، و گویی بر او افسار زده است – این یعنی «پرسپکتیو خداگونه.» البته روشهایی هم هست که بازیهای سوم شخص استفاده میکنند تا چنین احساسی نداشته باشیم، ولی بهطورکلی این فاصلهگذاری همیشه جلوی اینکه بازیکن احساس کند با آواتارش اختشده را میگیرد.
اول شخص
دوربین در اینجا بهمنظور شبیهسازی دید خود آواتار است، بنابراین بازیکن حس میکند نه بیرون از آواتار بلکه همهچیز را مستقیما از چشم خود او میبیند. اینجا بین آواتار و بازیکن نوعی صمیمیت ایجاد میشود که در بازیهای سوم شخص از آن چندان خبری نیست: وقتی دسترسی بصری بازیکن به واقعیت مجازی یک بازی محدود به توان قوهی باصرهی خود آواتار است، یعنی بازیکن مجبور است با آواتار خود اخت شود چراکه آواتار تنها اهرمی است که با آن میتواند وارد این واقعیت مجازی شود.
این زاویه دید معمولا با اسامی بازیهای شوتری مثل کال آو دیوتی چنان گره خورده که از ترکیب این دو ژانر «شوتر اول شخص» تکامل پیدا کرد. این ژانر، با اینکه به مبارزات بیشتر از شخصیتپردازی بها میدهد، شاید طبیعیترین نوع پیادهسازی زاویه اول شخص باشد و مسئلهای که ماهیت چنین زاویه دیدی ایجاد میکند را دور میزند: با نظر به اینکه بازی و شخصیتها در چنین فضایی از قبل نوشته شدهاند، پس بازیکن چگونه میتواند، همانطوری که اول شخصها ایجاب میکنند، هویتش را بر آواتار سوار کند؟ بر سر این مسئله با بیان دستهبندی دوم بیشتر صحبت میکنیم.
مشارکت آواتار
آواتار فعال
آواتار شخصیتی از قبل نوشته شده است که فعالانه با شخصیتهای غیرقابلبازی در طول بازی تعامل دارد. مصداق آن در اکثر بازیهای نقشآفرینی مدرن دیده میشود: گرچه بازیکن حق دارد انتخاب کند چه دیالوگی از زبان آواتار خارج شود، اما در مجموع دیالوگهای بیان شده با شخصیتهای دیگر از قبل نوشته شده هستند (خصوصا وقتی قرار است بخش اصلی داستان جلو برود بیشتر این اجبار به چشم میآید). درست مثل سوم شخصها، این باعث فاصلهگذاری بین آواتار و بازیکن میشود، چون این آواتار است که دیالوگ میسازد و نه بازیکن، پس حق کنترل نه در اختیار بازیکن بلکه در اختیار برنامهای است که از قبل نوشته شده. پس جای تعجب نیست که آواتارهای فعال معمولا در بازیهایی با زاویه دید سوم شخص دیده میشود، و برعکس (البته این صرفا مد روز است و نه قانونی ازلی و ابدی. مثالهای نقضش سری «افسانه زلدا» (The Legend of Zelda) با دیدی سوم شخص و آواتاری منفعل است و دیگری «دئوس اکس: هیومن رولوشن» (Deus Ex: Human Revolution) با دید اول شخص و آواتاری فعال.)
آواتار صامت
همانطور که از نامش پیداست در اینجا آواتار هیچ صحبتی نمیکند و حداکثر بتواند در موارد محدود و پراکندهای در داستان در تصمیمهای از قبل نوشته شده یکی را برگزیند. اما در این مواقع هم آواتار دیالوگی ادا نمیکند و چیزی نمیشنویم بلکه بهطور ضمنی دلالت میشود که چنین صحبتی را انجام داده [اینگونه بازیکن بیشتر تصور میکند دیالوگها را با صدای خودش ادا کرده و با نقش آواتارش بیشتر اخت میشود]. عدم وجود صداپیشه و دیالوگهای اتوماتیک، فاصلهگذاری بین آواتار و بازیکن که در آواتارهای فعال مرسوم بود را حذف میکند و اختبودن بین بازیکن و آواتار بالا میرود. البته هنوز هم آواتار صامت روی مفهوم کلی بازی اثر میگذارد و طبعا شخصی ممکن است فکر کند آواتار صامت منفعل است که حرف چندان بیراهی هم نیست. دینامیکی که به بازیکن اختیار عملی بیشتر میدهد همزمان باعث میشود تا رویدادهای قصه به جهانی خارج از آواتار وابستهتر شود. این نمونهی بارز محدودیتهای مدیوم بازیهای ویدئویی در ارتباط با نحوهی ورود بازیکن به واقعیت مجازی است: بازیکن، که فعالانه موقعیتها را همزمان ارزیابی میکند و حکم میراند، همزمان تحت فشار است تا طبق قواعد و زنجیرهای از رویدادهای ازپیشتعیینشده عمل کند. وقتی که این میانجی (مثلا آواتار) صامت باشد، بازیکن احساس حضور بیشتری در این واقعیت مجازی میکند ولی ازاینجهت مسئهساز است که چرا اینقدر آواتار باید فعالانه در داستان بازی و بهطوری خودسرانه وارد عمل شود. راهحل رفع این تناقض، آنطور که در بازیهای مدرن و مثلا دیسآنرد میبینیم، دادن آزادی عمل بیشتر و گوناگونتر به خود بازیکن است.
کوروو آتانو، پوستهی نوین بازیها
مدتهای مدیدی بود که مدیوم بازیها کموبیش روی پیرنگهای خطی متمرکز بود و آواتار باید از رویدادهای از قبل نوشته شده عبور میکرد تا به پایان از پیش تعیین شده برسد. با این حال، بازیها در پیشرفتهای اخیرشان خواهان ارائهی تجربهای هستند که آزادی عمل و انتخاب بیشتری برای بازیکن قائل باشد. افزایش این آزادی در اشکال مختلفی نمود داشته است؛ یک نمونهی دمدستیاش این است که خود بازیکن تصمیم میگیرد به چه ترتیبی مراحل داستانی را پشت سر بگذارد یا به چه ترتیب و شیوهای ویژگیها و قابلیتهای آواتارش را افزایش دهد. شکی نیست که هر دو روی نحوهی تعامل و احساس آزادیاش در بازی تاثیرگذارند، ولی ازاینجهت که تاثیری کلی روی خود روند داستان نمیگذارند نمونههایی سطحی هستند.
برعکس، خصوصا در نمونههای مهمی مثل دیسآنرد، تصمیمات تاثیر خیلی مهمی روی داستان دارند. بازی دو مسیر مجزا معرفی میکند، یکی «پرآشوب» و دیگری «کم آشوب». بسته به اینکه بازیکن انتخابهایش را با کدامیک از این دو مسیر همسو کند، پایان متفاوتی در قصه میبیند و سرنوشت شهر دانوال در واکنش به پیامدهای انتخابهای کوروو/بازیکن رقم میخورد.
منطق تعیین مسیرها بدین صورت است که هرقدر افراد بیشتری به دست کوروو کشته شوند، آشوب بیشتری در سطح شهر ایجاد میشود و دانوال هم ظلمانیتر خواهد شد، چراکه اینگونه طاعون ناشی از موشها گسترش مییابد (جسدهای بیشتر یعنی غذای بیشتر برای موشها جهت حفظ جمعیت خود). کشتن نگهبانان هم نظم و امنیت را بهم میزند و منابعی که میتوانست به مدیریت و رفع طاعون تخصیص یابد خرج سرکوب ناآرامیها میشود. اما چنانچه کوروو در سایهها حرکت کند و بدون استفاده از قوهی قهریه به اهدافش برسد دیگر بیشازاین آشوب ایجاد نمیشود چرا که زنجیرهی علّی نامبردهشده دیگر به حرکت نمیافتد.
با توجه به همین موضوع است که در سرتاسر جنبههای بازی میشود تصمیماتی گرفت که روی پرآشوب یا کم آشوب شدن دانوال تاثیر مستقیم میگذارند. تسویه حساب، یا ترور اهداف اصلی کلهگنده را هم با خشونت و هم بدون خشونت میشود انجام داد. برای ورود به قلمروی دشمنان هم کوروو میتواند با مخفیکاری آنها را دور بزند یا اینکه با زور بازو و مستقیما بجنگد.[۱] از آنجایی که در سرتاسر گیمپلی چنین حق انتخابهایی وجود دارد، میشود فهمید چرا طراحان بازیها بیشتر متمایل به ساخت بازیهایی با قصههای خطی و همگرا هستند: بهسادگی، ساخت داستانی چندشاخهای که تحت تاثیر انتخابها به مسیر دیگری منشعب شود زحمت بیشتری میطلبد. بتزدا با ساخت دیسآنرد گویی اساسا دو بازی ساخته است: مسیر پرآشوب و کم آشوب، مستقل از هم، تنها نیمی از داستان را بیان میکنند. تنها با ترکیب و تجربهی هر دو مسیر است که میشود به دیدی کامل از داستان دیسآنرد رسید. از آنجایی که هر لحظه میشود دست به تصمیمات مختلف زد تا بازی به مسیر جدیدی منشعب شود، ساخت بازی به پروسهای بهشدت فشرده تبدیل میشود. شاید اصلا دلیل کوتاهبودن نسبی بازی همین باشد (حدود ۱۰ ساعت).
در نگاه اول، به نظر نمیرسد دامنهی انتخاباتی که بازی در اختیار بازیکن میگذارد زیاد باشند خصوصا که تنها دو مسیر روبهروی خود میبیند، ولی نباید دیگر انتخابات سطحی ولی آشکار را فراموش کرد (مثلا امکان انتخاب و ارتقای قدرتهای ماورایی تفویض شده به کوروو و انواع و اقسام راههای پیشبرد اهداف که بالقوه در انتخاب مسیر پرآشوب بالفعل میشود). این همان راهحل برای تناقضی است که بالاتر بحث شد؛ یعنی مسئلهی مربوط به نقش آواتار در مقام میانجی. بازیکن در این بازی است که میتواند هم با آواتار خود اخت شود و هم در مجموع خود را مسئول تصمیمات و اعمالش بداند و نه آنکه خود را از آواتارش جدا ببیند (در واقع، پذیرش مسئولیت فردی یکی از مضامین اصلی بازی است.)
بازیکن در نقش کوروو آتانو قرار میگیرد؛ قهرمانی سقوطکرده در ماموریتی برای اعادهی حیثیت از خود و احیای دودمان راستین تاج و تخت دانوال. به عنوان بادیگارد همایونی، و سپس متهم به قتل شهبانو، همه در سطح شهر میدانند کوروو کیست. همانطور که پییرو، پیشهور گروه وفادارماندگان میگفت: «همه چهرهات را میشناسد.» و برای همین است که وظیفهی خود میداند نقابی برای کوروو بسازد که همیشه در ماموریتهایش بر صورت خود بزند – نقابی که با دیدنش «آنها [دشمنان] به وحشت میافتند.» عجیب است که در دانوال همه چهرهی کوروو را دیدهاند غیر از خود کوروو. از آنجایی که سرتاسر بازی تنها با دید اول شخص روایت میشود، خود بازیکن هرگز مستقیما صورت کوروو را نمیبیند مگر زمانی که تازه از زندان میگریزد و پوسترهای تحت تعقیب بودن کوروو را بر دیوار میبیند (پوسترها در ادامهی قصه با پوستر مردی نقابزده عوض میشوند).
البته، اگر مسیر کم آشوب را انتخاب کنیم، غیرمستقیما صورتش را میبینیم. بعد از آنکه کوروو امیلی را از چنگ نایبالسلطنه نجات میدهد، امیلی مدتی در مخفیگاه گروه وفادارماندگان با کوروو میماند (قبل از اینکه ماجرای خیانت و گروگانگیری امیلی از سوی وفادارماندگان برای اهدافشان رخ دهد). در این مدت امیلی چندین نقاشی برای کوروو میکشد که بعضی از آنها صورت خود کوروو است. جدا از پرترهی بزرگ کنار تخت کوروو، نقاشی امیلی تحت تاثیر این است که کوروو آدمکش است (در مسیر پرآشوب قرار گرفته) یا خشونتپرهیز (در مسیر کم آشوب). در اولی، نقاشی امیلی تنها نقاب سیاهرنگ کوروو است. در دومی اما صورت واقعی کوروو با لبخند کشیده شده. در واقع، هویت امیلی بهعنوان دختر کوروو، که شواهد بیرونی خیلی زیرپوستی به آن اشاره میکنند (مثل همین موضوع نقاشی کشیدن) تنها از طریق دید شخصیتهای غیرقابلبازی فهمیدنی میشود. به دلیل صامت بودن آواتار، بازیکن تمام بازی برای نجات دختر کوروو میجنگد ولی تازه اواخر بازی است که به این قضیه پی میبرد.
شناخت بازیکن از کاراکتر کوروو کاملا وابسته به دیدی است که دیگران نسبت به او دارند – دیدی که در نتیجهی اعمال خود کوروو نسبت به او پیدا میکنند. اما اعمال کوروو را چه کسی رقم میزند؟ خود بازیکن. در نتیجه، بازیکن با تصمیمگیری برای کوروو به دیدی که کوروو نسبت به خود و دیگران نسبت به او دارند میتواند کوروو را بشناسد و کوروو هم خود را بشناسد. علاوه بر این، نقش شخصیت بیگانه – که در پسزمینه حرکت میکند و تا اینجا همچنان سایهای نامعلوم باقی مانده – در این سازوکار چیست؟ با مقایسهی چهارچوب دیسآنرد و مکبث و دخالتدادن نظریاتی از روانشناسی، نمود بعدی را فرمولبندی میکنیم: چهارچوبی که میتوانیم زین پس آن را «کلاننقش برآمده از پیشگویی پیامبرانه» بنامیم.
کلاننقش برآمده از پیشگویی پیامبرانه در عمل
گرچه بین انتشار هر کدام سالها فاصله است، اما دیسآنرد و مکبث در یک ساختار مشترکند: شخصیتهای نخست بااراده که از آیندهی احتمالی باخبر شدهاند و برای تحقق آن از نیروهای ماورایی استفاده میکنند. در طی کردن این مسیر و کمکگیری از احزاب مختلف سرانجام آن آیندهی موعود، چه خوب و چه بد، محقق میشود. با وجود تفاوتهای واضح میان هر دو اثر، اما این ساختار را میشود به یک مفهوم کلیدی واحد خلاصه کرد: یک اسلوب منحصربهفرد از کلاننقش. صرف نظر از اینکه در هم دیسآنرد و هم مکبث نیروهای ماورایی حضور دارند ولی چهارچوب کاربستپذیری که ما ارائه میکنیم مستقل از آن صورتبندی میشود:
چهارچوب ما، که در بالا به شکل بصری میشود آن را دید، برای تعریف کلاننقش استفاده خواهد شد. به ترتیب برآوردی از هر پنج اجزای تصویر بهدست میدهیم و سپس پیامدهای کلی آن در ارتباط با ارادهی آزاد بیان خواهد شد.
این تعریف فرمالیتهی ما از تصویر بالا است: «کلاننقش برآمده از پیشگویی پیامبرانه» ساختاری است که در آن کاراکتر اصلی نقشی تاثیرپذیر دارد (A) و دارای خصیصهای سرنوشتساز است (B) که منفعتطلبان از آن سود میبرند (E). این کاراکتر نقشی پیامبرانه دارد (D) چراکه نیرو(هایی) اقتداربخش قبلا آیندهی او را پیشگویی کردهاند (C). ادامهی این متن معطوف به توضیح عبارات نامبرده و نحوهی تعاملی که با یکدیگر دارند میشود.
A: نقش تاثیرپذیر
نقطهی ورود بازیکن به ساختار کلاننقش از طریق همین نقش تاثیرپذیر صورت میگیرد و مشابه همان نقش اصلی قصه است. در دیسآنرد، کوروو و در مکبث، مکبث چنین نقشی دارند.
از آنجایی که طبق تعریف ما کوروو یک آواتار صامت با زاویه دیدی اول شخص است، میتوانیم شباهتهای زیادی بین نحوهی تعامل بازیکن با نقش «بادیگارد همایونی» و نحوهی تعامل یک بازیگر۳ در دنیای واقعی با همین نقش ببینیم. با حذف زاویه دید خداگونه و برتریجویانه و حذف دیالوگها (تا بازیکن احساس جدایی از آواتار نداشته باشد)، بازیکن بیشازپیش احساس میکند دارد با همان کفشهای کوروو قدم میزند و نتیجتا منطق این واقعیت مجازی را مستقیمتر تجربه میکند.
البته این احساس نزدیکی بین بازیکن و آواتار بینقص نیست، خصوصا که، در مقایسه با بازیگری، حسهایی همچون لامسه، بویایی، چشایی و درد کاملا از آواتار حذف شده و دیگر حسها همچون دیدن و شنیدن ناکاملند چرا که بازیکن طبیعتا جدا از دیدن و شنیدن اجزای محیط واقعی خود نیست. پس میزان اختپذیری بازیکن در واقعیت مجازی بازی محدود است. یک تفاوت کلیدی دیگر، که قبلا هم اشاره کردیم، این است که شخصیتهای غیرقابل بازی در بیرون از بازی هیچ درکی از خود بازیکن ندارند. برعکس آنچه در تئاتر و بازیگری میبینیم، دیگر بازیگران فرعی (در مقام شخصیتهای غیرقابل بازی) همه میدانند که بازیگر اصلی (در مقام شخصیت نخست) خارج از نقش خود چه کسی است.
اما در اینجا میخواهیم از این بگوییم که چرا مکبث و کوروو نقوشی تاثیرپذیر (مفعولی) دارند و نه تاثیرگذار (فاعلی) [درحالیکه انتظار میرود بهعنوان شخصیتهای اصلی قصه، قضیه برعکس باشد]؛ مثلا قبلا توضیح دادیم که صامت بودن کوروو چگونه باعث میشود تا امرای او، یعنی گروه وفادارماندگان، دستوراتشان را بر او تحمیل کنند و برای همین در طول بازی طبق دستورات آنها کوروو مسئول رفتن به اینور و آنور برای ترور افراد کلیدی است. حتی بعد از اینکه وفادارماندگان به کوروو خیانت میکنند، او با کمک ساموئل قایقران از مخمصه عبور میکند. بنابراین گرچه ماموریت شخصی کوروو تلاش برای اثبات بیگناهیاش است، ولی در تمام بزنگاهها صرفا واکنشگر است تا کنشگر (یعنی همانطور که گفتیم، نقش تاثیرپذیر/مفعولی دارد و نه تاثیرگذار/فاعلی). در توضیح بخش «E» در مورد ماهیت این نیروهای بیرونی محدودکننده بیشتر صحبت خواهیم کرد. فعلا تا اینجا در نظر داشته باشید که کوروو، در نقشی تاثیرپذیر، در مواجهه با انتخابها نه شخصیتی مختار بلکه مجبور است.
این به یکی از فنون تعلیم بازیگری مربوط به حضور در صحنه شبیه است که در آن بازیگر صرفا منتظر سرنخ دیگران نیست تا سپس دیالوگهای خود را بخواند (نقش مفعولی) بلکه با توجه به آگاهی بالایی که از نقش خود دارد با آن چنان اخت شده که کاملا طبیعی و ارگانیک نسبت به دیگران واکنش نشان میدهد. عطش مکبث برای دانش و کسب اطمینان از ارواح و جادوگران تنها زمانی از سوی بازیگر مکبث میتواند طبیعی و صادقانه جلوه کند که آگاهی واضحی از شخصیت خود مکبث در قصه داشته باشد. تنها آنجاست که به حضور جادوگران و پیشگویی اینکه پادشاه موعود خواهد بود واکنش لازم نشان میدهد؛ یعنی از خود بپرسد چگونه هر یک از این محرکها روی شخصیت مکبث او تاثیرگذار است و سپس در واکنش به آن کنشگری (بازیگری) کند.
پس «نقش تاثیرپذیر» اول از همه با واکنشیبودن تعریف میشود. چنین نقشی بر اساس نیروهای بیرونی و شرایطی که از قبل ایجاد شدهاند دست به انتخاب میزند، چه از طریق پیشگویی پیامبرانه باشد، چه با انجام قتل اهداف کلیدی و چه تهدید شدن از سوی نیرویی منفی (در مکبثْ بانکو چنین نقشی دارد).
گرچه هم مکبث و هم دیسآنرد نهایتا با تاثیر تصمیماتی که نقشهای تاثیرپذیر آن (مکبث و کوروو) میگیرند ساخته میشود، اما هر دو درگیر یک تراژدی مشترکند: تصمیمات آنها نه از سر اختیار بلکه از سر قرار گرفتن در شرایطی است که اجبارا بر آنها تحمیل شده. البته جای تعجب نیست که جفت کاراکترها در عین مجبوری، انگیزهای شخصی دارند که آنها را مصمم به ادامه دادن مسیر میکند و نقش تاثیرپذیر به آنها میدهد.
B: خصیصه سرنوشتساز
انگیزهی شخصی که عزم نقش اصلی را جزم میکند خصیصه سرنوشتساز او مینامیم.
اینجا باید به چهارچوبی که روانشناسی فروید به ما میدهد استناد کنیم. اینگونه متوجه میشویم که این خصیصه سرنوشتساز چقدر با چیزی که فروید نامش را «والایش» گذاشت قرابت معنایی دارد. در ساختاری که او از ذهن ترسیم میکند، نهاد که مشوق فعالیتهای غریزی و شهوانی است زمانی که به خود تبدیل میشود با عقدههای نارسیسیستی بروز پیدا میکند. از اینجا به بعد ارتباط این موضوع با ساختار کلاننقش دشوار نیست: خود، مکانیسمی تکاملی برای تعامل با واقعیت، عقدههای غریزی و بدوی نهاد را مهار میکند و آن عقدهها۴ خود را به شکلی دیگر، یعنی نارسیسیسم، نشان میدهد – این یعنی همان والایش شدن یک عقده که در اینجا به صورت عشق افلاطونی کوروو و جاهطلبی مکبث درآمده است [همانطور که عقدهی خشونت در فرد خشن با انجام ورزشهای رزمی یا نظامیگری والایش میشود تا با نرمهای اجتماع همسو شود].
خصیصه سرنوشتساز را میشود اصلیترین انگیزهای دانست که عزم شخصیت اصلی (نقش تاثیرپذیر) را جزم میکند؛ عزمی که میشود با توجه به تصویر گفت به نقش اصلی و مسیر او شکل میدهد (شکل مثلث در تصویر). خصیصه سرنوشتساز مکبث مثلا جاهطلبی است: او که تیولدار گلامیس (Glamis) است همان ابتدای داستان فردی معرفی میشود که از کار قیمهقیمهکردن مکدانوالد خیانتکار خلاص شده و او را وسیلهی عبرت کرده: «پر از خون و پهلو به شمشیر چاک۵، سرش آویخته بر برجوبارو». این توسل به خشونت، که میتواند سند میهنپرستی۶ مکبث یا وفاداریاش به سلطنت باشد، کمی جلوتر بازتعریف میشود: وقتی جادوگران پیشگویی میکنند او پادشاه موعود اسکاتلند است، مکبث از تصور اینکه برای رسیدن به این مقام شاهکشی کند وحشتزده میشود. او در اشاره به اینکه تیولدار دو دیار گلامیس و کادور است با خود میاندیشد: «دو حقیقت خجسته بیان شد که صحنهی آخرش خیز به سوی پادشاهی است.»۷ سپس وحشتش را از کشتن پادشاه دانکن توصیف میکند.
اینکه مکبث، بعد از آن خشونتی که علیه مکدانوالد نشان داد، نسبت به شاهکشی چنین احساس وحشت و گناه میکند، نباید باعث تعجب شود. چون همانطور که توضیح خواهیم داد، نقش پیامبرانهای که جادوگران به کاراکتر اصلی میدهند همسو با انگیزه شخصی نقش اصلی است. چرا این تصور مکبث را میترساند؟ دوباره استناد به فروید راهگشا است: «خود» یعنی «موجودی درمانده که باید به سه ارباب جواب پس دهد و در نتیجه از سه ناحیه تهدید میشود: از جهان بیرونی، از غرایز و شهوات نهاد و از سختگیری فراخود.» فراخود که همچون پلیسی خود را میپاید تا بر اساس انتظاراتی که اجتماع از فرد دارد رفتار کند، تقریبا همیشه در مقابل غرایز و شهوات نهاد بهسختی میایستد. اینجا، والایش مثل مکانیسمی دفاعی است که به «خود» امکان میدهد تا تمایلات نهاد را بهطوری که با نرمهای اجتماعی همخوانی داشته باشد ارضا کند (روندی که سرانجام فراخود و نهاد آشتی میکنند).
جادوگران با پیشگویی پیامبرانه و معرفی مکبث بهعنوان پادشاه آینده، برای اثبات صحبتشان به او میگویند که قبل از آن به تیولدار کادور منصوب خواهد شد. مکبث که صحت این پیشگویی را میبیند جاهطلبیاش برای عروج به تاج و تخت دوچندان میشود. سرچشمهی این جاهطلبی از کجاست؟ این همان غرایز لذتطلب نهاد است که با میل به رسیدن به پادشاهی (خصیصه سرنوشتساز مکبث) والایش شده. این میل برخاسته از نهاد در تضاد کامل با فراخودی است که چنین رفتارها و افکارهایی را سرکوب میکند، خصوصا که به میانجی غریزهی والایششده وارد خودآگاهی شده ولی حالا نهاد و فراخود باید با آن کنار بیایند. در دیسآنرد هم روند مشابهی میبینیم: عشق افلاطونی کوروو برای شاهزاده امیلی (و، شاید بهخاطر شغلش، دادخواهی) زمانی بروز مییابد که شخصیت بیگانه ظرفیتهای کوروو را بالفعل میکند تا به هدفش برسد؛ یعنی نجات امیلی و بازگرداندن دودمان سطلنت سر جایی که باید باشد (خصیصه سرنوشتساز کوروو).
چنین قدرتی، در ترکیب با فشارهای بیرونی برای بالفعلکردن این انگیزههای شخصی (در ادامه بیشتر به آن میپردازیم)، کوروو را وادار میکند تا از اعمال ضداجتماعی برای تغییری اساسی در خود اجتماع استفاده و انگیزهاش را عملی کند. پس از نقش اجتماعی بادیگارد همایونی به نقش ضداجتماعی قاتل نقابدار میرسد چون او نیز مانند مکبث در راهی است که نیروی ارادهی خود را از پیشگویی پیامبرانه میگیرد – یعنی مسیری که کاراکتر بیگانه برای او از قبل مجسم کرده است.
C: نیروی اقتداربخش
تصویری که دیسآنرد و مکبث از جامعهی خود نشان میدهند تا حدی آیرونیک است. هر دو تصویری از سلطنت مطلقه و دولتی قدرتمند – و گاهی توتالیتر – رسم میکنند ولی جفتشان مطیع اقتدار فرقهای سری و ماورایی هستند. این موجود ماورایی که مسئول تفویض نقشی پیامبرانه به نقش اصلی قصه است را «نیروی اقتداربخش» مینامیم، خصوصا که تمام این ساختار کلاننقش اساسا به دلیل این پیشگویی ایجاد شده است. گرچه آیندهی خوش موعود با روند مشابهی برای کوروو و مکبث پیشگویی میشود اما خود پیشگوها (جادوگران و هکات و بیگانه) تفاوتهایی با هم دارند که با نظر به آنها میشود سازوکارهای پشت «نیروی اقتداربخش» را توضیح داد.
در تاریخچهی فرقهی سری جهان دیسآنرد، بیگانه را فردی مستقل و بیرون از ارزشگذاریهای اخلاقی میدانند و به همین علت او نه در محیطی فیزیکی بلکه در لامکان و لازمانی به نام «خلا» وجود دارد. طبق معمول هم دولت حاکم، که خود دین رسمی «خانقاه عوامالناس» را دارد، فرقههای سری و حواریونش را بهعنوان شیاطین بدعتگذار تکفیر میکند. خانقاه عوامالناس، که به باور بیگانه «فرقهای که هم و غمش نفرتپراکنی علیه» اوست، توسط مباشران اداره میشود؛ «مذهبیونی ستیزهجو در محاربه با سحر و جادوگری.» به همین سیاق هم «خلا» را «فاسد» میدانند و برای همین فرد باید روح خود را برای حفاظت از آن وقف خانقاه کند. برعکس، آنها که مستقیما با خلا در ارتباط بودهاند از پذیرایی و نیروی قدرتبخشش راضی بودهاند. در یکی از نوشتههایی که کوروو در دانوال پیدا میکند، «فراخوانی به افلاک»، داستان یکی از سالکین را میخوانیم که در سفری با سلسله سران شیوخ خانقاه توسط بیگانه در خلا احضار میشود و سپس اعضای سلسله را به قتل میرساند. در پایان چنان از این بیداری معنوی مینویسد تا جایی که بیگانه را، درست مانند سنت بهجا مانده از کتب مقدس عهدین، «او»۸ مینامد:
من نه از خلا میترسم و نه به حرمت معنوی اشخاص ضعیف اهمیت میدهم. که من اکنون قاصد و برگزیدهی او هستم که گنبد رفیعش را دیدهام؛ گنبدی که در آن تا ابد از جوهر خلا نیرو میگیرد.
تنها در کشتی ارچادو، کف کشتی با خون رنگ شده و با انگشتانم روی خون تمثال میکشم و از زمینی که پایین میرود به دروازهها خیره شدهام. در آنجا اولین یادبود را به نام شوکت او بنا خواهم گذاشت، همچون زخمی کهنه بر جسم طبیعت.
ای جد اعظم خلا، صبورانه این بنای یادبود را خواهم ساخت و برای ظهورت منتظرم.
اما بیاییم این را با سرگذشت دائود (Daud)، رهبر قاتلین سیاهپوشی که از نایبالسلطنه دستور گرفت و ملکه را کشت، مقایسه کنیم. بعد از آنکه کوروو دائود را پیدا میکند و تصمیم میگیرد با او بجنگد، دائود بعد از شکست از کوروو دادخواست میخواهد تا اعتراف کند و از تجربیاتش با بیگانه میگوید:
برای صیانت از جانم از تو درخواست میکنم [جانم را نگیر]. میخواهم بگویم هنگام قتل ملکهات و به گروگانگرفتن دخترش، انگار از درون شکستم. حالا نقشی که در پشت دستت حک شده را دیدم که نشانهی خود بیگانه است. همهی کارهایم یادم آمد. سالها منتظر لحظهی کلیدی بودم تا از کوچه پایم را جلوتر بگذارم و چاقویی را بین دندههای یک نجیبزاده فرو کنم. تمام پولهایی که از پولدارهای حرامزاده یا یکی دیگرشان میگرفتم… یک سال برای یکی از آنها آدم میکشتم، بعد یکی دیگر پول[بیشتری] میداد تا همانی که قبلا برایش کار میکردم را بکشم. و از همهی اینها چه چیزی به دست آوردم؟ بیشتر از تو، یا کمتر؟
یادم است مقابل معابد زانو میزدم و میشنیدم که بیگانه در گوشم زمزمه میکند: تو کنفیکون خواهی کرد و شخص مهمی هستی. احساس خوبی میداد، باعث میشد فکر کنم قدرتمندم. ولی الان هیچی نمیخواهم الا ترککردن این شهر. و از خاطرات تمام کسانی که اینجا هستند محو شوم. به اندازه کافی آدم کشتم. آن آدمهایی که برایشان کار میکردی همیشه به تو دستور آدمکشی میدادند، ولی همیشه از یک راه دیگر مسئله را فیصله میدادی. تو راهی را برگزیدی که من هم میتوانستم در آن قدم بگذارم، ولی چنین نکردم. پس حالا زندگیام در دستان توست.
دائود ازاینجهت قابل توجه است که بعد از کوروو نزدیکترین شخص به ماست که میبینیم توسط بیگانه نظر شده. اگر صحبتهای او را کنار نوشتههای نویسندهی «فراخوانی به افلاک» بگذاریم، زندگی دو نفر را میبینیم که علیرغم اطاعت از بیگانه اما هم لحن متفاوتی دارند و هم نتایج متفاوتی گرفتهاند.
پیش از آنکه هر دو را کنار هم بررسی کنیم، دوباره به حکایت دائود میپردازیم. نخست، مقایسهکردن صحبتهای پایانیاش با مکبث جالب است. خصوصا وقتی پیشگوییهای بیگانه را بیان میکند گویی متنش مستقیما از خود مکبث الهام گرفته و تنها کافی است تنها یک کلمه از حرفهای پایانیاش را بهجای بیگانه با جادوگران جایگزین کنیم: «یادم است مقابل معابد زانو میزدم و میشنیدم که [جادوگران] در گوشم زمزمه میکنند: تو کنفیکون خواهی کرد و شخص مهمی هستی. احساس خوبی میداد. باعث میشد فکر کنم قدرتمندم.» درست مانند مکبث که خصیصه سرنوشتسازش جاهطلبی بود، میشود بهدرستی گفت که دائود هم مانند او دنبال قدرت و موقعیت میگشت.
حال اگر بخواهیم نتیجهگیری هر دو نفر را کنار هم بگذاریم دوباره به صحبتهای دائود میرسیم: او از طرفی بیگانه را مسئول زندگی پوچ خود میداند و از طرف دیگر خودش را سرزنش میکند و به حال کوروو قبطه میخورد، چون کوروو گرچه در موقعیت خودش بود اما راه دیگری برگزید که دائود هم دوست داشت وارد همان راه شود و قدرتش را بدون خشونت بهدست آورد.
این همان نکتهی اساسی در تحلیل نیروی اقتداربخش است. شخصیت بیگانه، آنطور که هم از تاریخ قصه و تجربهی دستاول با کوروو میفهمیمش، اساسا شخصیتی نااخلاقی۹ است. او صرفا ناظری است که به هر کس توجهش را جلب کند نیروهای ماورایی میبخشد تا به اهدافش برسد. نه معاملهای به طرف تحمیل میکند و نه قراردادی امضا میشود. همانطور که به کوروو در اولین ملاقاتش میگوید: «برعهدهی توست که آنچه را به تو تفویض میکنم در هر راهی خواهی استفاده کنی، چنانچه دیگران پیش از تو چنین کردند. حال تو را به جهان خودت برمیگردانم، ولی بدان با شور و شوق تو را خواهم نگریست». بنابراین بیگانه تنها تا جایی مقصر است که به برگزیدگانش امکان عملی کردن تمایلاتشان (خصیصه سرنوشتساز) را میدهد. پس باید پرسید: اگر برگزیده (در این مورد، دائود) انگیزهای دارد و بیگانه قدرت عملیکردنش را به برگزیده میبخشد، آیا برگزیده در مسیری که گام برمیدارد اصلا حق انتخابی هم دارد؟
جواب سرراست این است که بله، چنین حقی وجود دارد، خصوصا که تمام خط داستانی وابسته به تصمیماتی است که کوروو میگیرد. اما هرقدر این جواب قانعکننده به نظر برسد نباید مسئله را به این سادگی نادیده گرفت. بههرحال میتوان گفت ذات خصیصه سرنوشتساز کوروو است که به او توانایی حق انتخاب بین مسیرهای مختلف را میدهد ولی به دائود نمیدهد. علاوهبراین، همانطور که قبلا هم توضیح دادیم ماهیت بازی ایجاب میکند تا بازیکن تا اواخر بازی متوجه نشود که کوروو در واقع در جنگ برای نجات دخترش است. بنابراین، برای ما بهعنوان بازیکن، انگیزهی کوروو تا حد زیادی مبهم است و این یعنی بازیکن بیآنکه به نظر برسد هدفش اصلا چیست، آزاد است تا آنطور که میپسندد با راههای مختلف و منحصربهفرد خودش انگیزه و خصیصه سرنوشتساز کوروو را عملی کند. این موضوع را در بخش مربوط به «نقش پیامبرانه» بیشتر توضیح میدهیم. فعلا باید در نظر داشت که نمیشود مورد کوروو را سریع با مورد دائود یکسان دانست.
از طریق گیمپلی اطلاعات بیشتری به دست میآید: بیگانه در ابتدای قصه یک قلب، «قلب موجودی زنده»، به کوروو میدهد که او را برای پیدا کردن عتیقهجات و یادبودهایی که برای بیگانه ساخته شده راهنمایی میکند. همچنین با کمک این قلب میتواند به رازهای درون هر فردی پی ببرد. اگر کوروو بعد از پایان اعترافات دائود از این قلب برای فهمیدن رازهای درون سینهی او استفاده کند، میشنود: «با دستهایش متوسل به خشونت میشود گرچه رؤیایی دیگر در سینه دارد.» این جمله البته آنقدر مبهم است که نمیشود با کمکش وارد عمق روان دائود شد. بااینحال میتوانیم بگوییم که قلب به ما میگوید انگیزههای دائود لزوما خشونتآمیز نیستند. احتمالا بدین معناست که خصیصه سرنوشتساز او وابسته به خشونت نیست – همانطور که، در مورد مکبث، برای تبدیل شدن به پادشاه لزوما نیازی به کشتن خود شاه نیست. دائود برای اینکه بفهمد میل به قدرت و احساس مهمبودن دارد لازم نبود رییس دارودستهی تبهکاران شود [پس دارای اراده آزاد بود].
قدرتهایی که بیگانه به برگزیدگانش عطا میکند گوناگونند؛ تعدادی دعوت به خشونت است و تعدادی دعوت به غیر از آن. برای نمونه، کوروو میتواند با یکی از این نیروها پشت دیوارها را ببیند تا راحتتر بتواند مخفیانه از میان دشمنها عبور کند بدون اینکه خونی از دماغ کسی بیرون بیاید. قابلیت دیگرش هم احضار دستهای موشهای طاعونزده و آدمخوار است (میتوان هر دو را همزمان یاد گرفت و به کار برد). پس در هدایای بیگانه چیزی نیست که فرد برگزیده را فینفسه سمت خشونت یا صلح بکشاند. بیگانه حق انتخاب میدهد و فرد حالا آزاد است تا هرطور که میخواهد مسیرش را طی کند.
واضح است که برای بالفعل کردن این خصیصه سرنوشتساز راههای مختلفی وجود دارد. برگزیده یا از بین گزینهها گزینش میکند یا شاید محیط بیرونیاش است که او را وادار به انتخاب. در هر صورت، نمیتوانیم بیگانه را عاملی بدانیم که کسی را به چیزی مجبور میکند – بیگانه صرفا حق انتخاب میبخشد.
برخلاف نااخلاقیبودن شخصیت بیگانه اما جادوگران داستان مکبث تمایلشان را به بدخواهی پنهان نمیکنند. هکات، وقتی در پردهی سوم وارد داستان میشود، خودش را با «کدبانوی طلسمهای جادوگران، مدبر همهی خسرانها» معرفی میکند. همچنین کینهتوزند و مثلا در آستانهی ملاقات با مکبث، جادوگر اولْ آخرین کار شرورانهای را که انجام داده شرح میدهد:
همسر ملوانی بلوطی در دهان داشت
و میجوید و میجوید و میجوید. گفتمش «آن را به من ده.»
آن زن درشتکفل زشترو گفت «دور شو ای ساحره!»
شوهرش، ملوان کشتی تایگر، به حلب رفته است
پس دزدکی با پالونهای تا کشتیاش خواهم سفر کرد
و سپس چون موش بیدم چنین و چنان بلا بر سرش نازل خواهم نمود
پس سه جادوگر نقشه میکشند تا ملوان را مجازات کنند بهصرف اینکه همسرش در دادن بلوط به یکی از جادوگران خساست بهخرج داده است. این کاملا با شخصیت نااخلاقی و بیتفاوت بیگانه در دیسآنرد متفاوت است. شاید جادوگران، در حال تصمیم برای ملاقات با مکبث، پرآوازهترین جملهشان را اینگونه بیان میکنند: «عدالت منفور است و نفرتْ عادلانه.»۱۰ جادوگران عوض آنکه خود را از نظام ارزشگذاریهای اخلاقی معاف بدانند عمدا آن را وارونه میکنند. خواهرانی بدسگال با شخصیتهای اغراقشده که شیطنتهایشان مرگبار است و مکر و حیله را صرفا وسیلهی تفریح خود میدانند.
در جهان هر دو اثر شایعاتی دربارهی مفسد فی الارضبودن بیگانه یا جادوگران وجود دارد. این شایعات برای جادوگران اغواگر مکبث صحت دارند ولی نه برای شخصیت بیگانه؛ او صرفا از اینرو بدنام شده که دین حاکم، خانقاه عوامالناس، برای حفظ نظم باید چنین بگوید. اما آیا بین تعامل جادوگران با مکبث و بیگانه با کوروو تفاوتی هم هست؟ بله. بیگانه تنها زمانی بر کوروو ظاهر میشود که از قبلش هدفش مشخص شده (نجات و بازگردانی سطلنت به امیلی) و میخواهد با تفویض قدرتهایی به کوروو راه را برای هدفش هموار کند. اما مکبث بیآنکه از قبل هدفی داشته باشد و بخواهد به پادشاه دانکن خیانت کند، از طرف جادوگران برای چنین هدفی وسوسه میشود.
پس با وجود این تفاوتها، چه نقاط اشتراکی کوروو و مکبث را به یکدیگر متصل میکند؟ نباید فراموش کنیم که هر دو نقش اصلیاند و مسیری به آنها داده شده تا انگیزه شخصیشان را عملی کنند. تنها تفاوت میان دو کاراکتر مربوط به «هدف از قبل تعیین شده» است. کوروو با یا بدون نیروی اقتداربخش (بیگانه) هدفش را میدانست و بیگانه صرفا وسایلی برای عملیکردن این هدف در اختیار او گذاشت، اما مکبث هدفش را نه خودش بلکه جادوگران مشخص کردهاند و خودش آگاهانه پی کشتن شاه نبود. جای تعجب نیست که در عمل بین این دو تفاوتی اخلاقی وجود دارد: در اینکه مخ کسی را شستوشو دهیم تا هدفی که قبلا ناخودآگاه بوده را انتخاب کند یک شرارتی نهفته است که نشان میدهد جادوگران هدف فراتری دنبال میکنند؛ اما اگر صرفا وسایل کسی را که آگاهانه انگیزهاش را برگزیده مهیا کنیم حرکت چندان موذیانهای به نظر نمیرسد.
از دیگر تفاوتهای میان آنها این است که یکیشان از نوعی متکثر است و دیگر از نوعی واحد و مبتنی بر سلسله مراتب. در دیسآنرد تنها «یک» نیروی اقتداربخش، بیگانه، وجود دارد، اما در مکبث سه جادوگر و ولیامرشان یعنی هکات (شبیه یک نوع شیطان یا خدای مشرک). با کمی ریز شدن در موضوع فورا میشود فهمید آن نوع واحد مبتنی بر سلسله مراتب واقعی و جالبتر به نظر میرسد.
کثرت بیگانه تا حد زیادی دمدستی است، چراکه او، همانطور که قبلا توضیحش رفت مردی است با ظاهری جوان که هیچ خصیصه فیزیکی برجستهای ندارد. شاید بدین معناست که تعداد بسیار زیادی از این موجودات وجود دارد. تناقض است اما حتی چیز خاصی در وجود این ربالنوع ماورایی دیده نمیشود. ما آدمهای ماورایی شبیه او را جاهای دیگر هم میبینیم؛ مثلا در کاراکتر گرنی رگز، یک نجیبزادهی حکومتیِ از-عرش-به-فرش-سقوط-کردهای که بعد از ملاقات با بیگانه کور و مجنون میشود. اما درعینحال با دمیدن روحش بر تصویری که روی سنجاق سینهاش نقش بسته، خود را تا حدودی جاودانه میکند. اگر کسی با کمک جادوی این فرقههای سری بتواند به چنین مرحلهای برسد، سادهلوحانه است اگر تصور کنیم شخصیت بیگانه در قدرتهایش یگانه است. جالب است که شکسپیر هم در اشاره به جادوگران تلویحا میگوید آنها میتوانند «هر آدمی» باشند، خصوصا که جنسیت آنها دقیقا مشخص نیست. همانطور که بانکو به آنها میگوید: «جنسیت شما باید زن باشد، ولی ریشی که از شما میبینم نمیگذارد به نتیجه قطعی برسم.» گویی هم بتزدا و هم شکسپیر میخواهند بگویند نیرو(های) اقتداربخش میتوانند هر کس و هر چیزی باشند. بر همین اساس میشود گفت ساختاری که ما اینجا ترسیم میکنیم هیچ ارتباطی با خدا یا چهارچوبهای مذهبی دنیای واقعی ندارد.
حتی در بهترین شرایط هم نمیشود شخصیت بیگانه را در سلسله مراتبی لحاظ کرد. در واقع، این یکی از ویژگیهایی است که او را از دولت فاسد و مذهب مبتنی بر سلسله مراتب دانوال جدا میکند. بیگانه به کسی جواب پس نمیدهد – پس بین همهی شخصیتها، کوروو در معامله هیچکس را محرمتر از او پیدا نخواهد کرد. وفادارماندگان هنوز بخشی از نظام هستند و وظایفی بین آنها تقسیم شده است، بنابراین رایزنی با آنها یعنی رایزنی با نظام؛ چراکه علیرغم اینکه میخواهند سلسله مراتب فعلی را براندازند ولی هدف نهاییشان چیزی نیست مگر جایگزینی آن با سلسله مراتب مطلوب خودشان. احساس قرار داشتن در غلوزنجیر یک سیستم حتی در گیمپلی هم خیلی ضمنی دیده میشود. چنانچه کوروو قبل از هر ماموریت باید با تعداد زیادی از وفادارماندگان رایزنی کند تا چرخدندههای این سازمان روغنکاری شود. این دقیقا برعکس شرایطی است که کوروو در آن با بیگانه ملاقات میکند؛ زیارتگاههای کوچک و بیشیلهوپیله، رو در رو، بدون حضور دیگران، با مکالمههایی شخصی و بیتکلف.
اما از سوی دیگر، جادوگران نه در راس بلکه شریک فرقهی سری و خدمتگزار هکات هستند. قبلا هم اشاره شد که هکات خود را متصدی دسیسهچینی جادوگران میبیند و به همین علت وقتی میبیند ساز خودشان را میزنند دلخور میشود. اما سرانجام وقتی میبیند پیش از ملاقات با مکبث از جادوی سیاه استفاده میکنند، وظیفهی خود میداند تا بهعنوان متصدی، آنها را بستاید: «شادباش! کارتان را میستایم و همگی در پاداش شریکید.» اما در اولین تعاملش با جادوگران، آنها را شیرفهم میکند که صرفا عروسک خیمه شب بازی او هستند که باید همچون غلامی حلقهبهگوش شیطنتهایش را عملی کنند:
سحر و افسون و دیگ گرد آورید
که من رهسپارم به سوی آناهید
تلخ میسازم تقدیرش با آزیر
خواهم بست به کار چه تدبیرها تا نیمروز
هست قطرهای در کنج قمر رو به سقوط
خواهم بگرفتمش پیش از تبدیل به باژگون
قطره میگردد آغشته به سحر و افسون
برمیخیزاند همه ارواح مجنون
میفریبد مکبث را با وهم و ماخول
سرنگون خواهد باد مکبث با این جور
گمان میبرد در امان است ز تقدیر
به تحقیر میگیرد مرگ و فنا را
بپنداشت خود را غنی از اقبال و دها و محابا
این است عدو بزرگ بشر که فانیست
اعتماد است به نفس خویش چنانکه دانید
جادوگران آلت یا زیردست شیطنتهای هکات علیه بشر، و در این مورد خاص یعنی مکبث، هستند. بااینحال هکات در راس این سلسله مراتب نیست، خصوصا در نیم دیگر صحنه که دارد برای جادوگران خط و نشان میکشد که رییس کیست، سه روح دیگر (احتمالا از جهنم یا یک محل شیطانی دیگر میآیند) او را برای بازگشت فرامیخوانند. پس میبینیم بهاصطلاح مغز متفکر جادوگران هم گویی خودش زیردست اشخاص دیگری است که باید به آنها پاسخگو باشد.
پس تا اینجا مدلی از موجودی داریم که میتواند هرکس و هر چیزی یا اخلاقی یا نااخلاقی باشد، اما انگیزهی نقش تاثیرپذیر را مستقیما یا به شکلی خنثی هموار میکند. این نیروی قدرتبخش گویی همیشه از جهان جداست و حالتی رازآلود نسبت به نقش اصلی دارد و گویی خارج از واقعیتی فیزیکیای است که عقل سلیم درک میکند. هیچگاه نه خود نقش اصلی، بلکه نیروی اقتداربخش است که ابتدا سراغ او میآید، و شکل ماوراییاش به او وجههای معتبر میدهد که لابد چیزهای زیادی میداند که دیگران از آن بیخبرند. پیشبینیهایش درست از آب درمیآیند و بنابراین در جایگاهی ایدهآل قرار میگیرد تا برای نقش اصلی قصهْ تصویری از آینده رسم کند و به او نقشی پیامبرانه ببخشد.
D: نقش پیامبرانه
همانطور که قبلا نوشته شد، نقش پیامبرانه نقشی است که نیروی اقتداربخش تفویض میکند و همسو با خصیصه سرنوشتساز نقش اصلی قصه است. در تصویر رسمشده از این ساختار، درست مانند خصیصه سرنوشتساز به شکل مثلث دیده میشود. اما مثلثی توخالی است که اضلاع آن نه پارهخط بلکه نقطهچین هستند. این بر این موضوع دلالت میکند که شکل هندسی پتانسیل مثلثشدن (بالفعل)شدن دارد و تنها زمانی که نقش تاثیرپذیر بتواند انگیزهاش را عملی کند به مثلثی توپر و اضلاعش از نقطهچین به پارهخط تبدیل میشود. ساده بگوییم، این نقشی فعلا در پاهوا است که تنها با اعمال شخصیت اصلی قصه در آینده تکلیفش مشخص میشود.
رابطهی میان نقش اصلی و نقش پیامبرانه ازاینجهت اساسی است که نقش پیامبرانه فینفسه وجودش وابسته به درکی است که نقش اصلی از آن دارد. با نظر به اینکه برگزیدگی از منبعی بیرونی (نیروی اقتداربخش) سرچشمه میگیرد، پس نقشی بر شخصیت قصه تحمیل شده است، ولی او بهمرور به این نتیجه میرسد که این نقش تحمیلشده متناسب و اصلا خاص اوست؛ به عبارت دیگر، او با وجود اینکه بهاجبار برگزیده شده، اما آن را درونیسازی کرده و به هویت خود تبدیل میکند. [مکبث بدون اینکه برگزیده شود هم از قبل به جاهطلبی و قدرت تمایل داشت و نیروی اقتداربخش تنها مسیرش را برای رسیدن به آن هموار کرد و خیال شاهکشی را در سر وی انداخت].
اگر با عینک فرویدی به موضوع نگاه میکنیم، نوعی اختلال میبینیم. تردیدی نیست که، با توجه به همهی آنچه تاکنون نوشتیم، میشود انتظار داشت نقش اصلی که این نقش پیامبرانهی تحمیلشده را به جزوی از هویتش تبدیل میکند تا حدی مجنون باشد. در اینجا مکبث درست وسط خال میزند و به مصداق این جنون تبدیل میشود. او که هیچ خیال ندارد دستش به خون پادشاه آلوده شود بعد از اینکه جادوگران او را پادشاه موعود میخوانند و ذهنش کمکم به این نقش پیامبرانه خو میگیرد در فکر و خیالش غوغا برمیخیزد. بهترین مثال او از سقوط به درهی جنون آنجاست که قبل از قتل پادشاه دانکن با خنجرش تکگویی میکند:
آیا این خنجر است که روبهرویم میبینم و قبضهاش به سوی دستم میآید؟ ای خنجر نزدیک شو تا تو را بگیرم. [دستش را به سمتش میبرد ولی از آن رد میشود] هنوز به دست نیامدی ولی من تو را میبینم. این خیال مرگآور، مگر میشود تو را دید ولی نتوانست لمس کرد؟ یا شاید خنجری هستی که در ذهنم ساختهام و توهمی است از ذهن تبآلود من؟ همچنان تو را میبینم همچون خنجری که از غلافم بیرون میکشم واقعی هستی [خنجرش را از غلاف بیرون میکشد]. تو مرا به همان راهی رهنمون میکنی که هماکنون میرفتم و میخواستم سلاحی همچون تو به کار ببرم. یا چشمانم تنها عضوی از مناند که از کار افتادهاند یا شاید هم تنها عضویاند که هنوز سالمند. همچنان تو را میبینم، ولی با قبضه و تیغی که این بار به خون آغشته شده. اصلا این خنجر وجود ندارد. این قتلی که نقشهاش را کشیدم روی چشمانم اثر گذاشته. حالا نیمی از جهان در خواب است و کابوس میبیند. جادوگران به الههشان هکات قربانی تقدیم میکنند. درحالیکه هلاکت۱۱، این مرد سالخورده که با زوزهی گرگهایش از خواب برخاسته، چون روحی قدم میزند و بسان آن متجاوز روم باستان یعنی تارکوئین است و به هلاکت میرساند. ای زمین ثابت و استوار، مگذار آنگاه [که برای قتل شاه] قدم برمیدارم صدای پاهایم را بشنوی. میترسم صدای برخورد پا با سنگ طنینانداز شود و مکانم فاش شود. این سکوت همان چیزی است که میخواهم پس مگذار شکسته شود. [زنگ به صدا درمیآید] حال باید بروم. زنگ از من دعوت میکند تا کار را یکسره کنم. دانکن، صدای زنگ را نشنو، که این همان صدایی است که تو را یا به جنت روانه میکند یا دوزخ.
در اقتباسهای مختلف این نمایشنامه، یا خنجری به حالتی شناور مقابل مکبث نمایان میشود یا اینکه حالتی انتزاعی به خود میگیرد و توسط تماشاچیها دیده نمیشود (دال بر اینکه مکالمه با خنجر تنها در خیال اوست). البته به لحاظ موضوعی و روانی هیچ تفاوتی بین این دو سناریو نیست: هر دو نشان میدهند هرقدر مکبث میخواهد نقش پیامبرانهاش را عملی کند بیشتر عقل سلیمش را در تشخیص واقعیت از رویا از دست میدهد.
منطق این صحنه اینگونه است که اگر خنجر توسط جادوگران مقابل مکبث احضار شده باشد، بیکمترین تردید نتیجه میگیریم که این خنجر خیالی است و تنها مکبث قادر به دیدن آن. درست مشابه درک مکبث از روح بانکو که او را مرتبا تعقیب میکند و واضح است که جز مکبث هیچکس نمیتواند این روح را ببیند. همسر مکبث برای اینکه او را دوباره وارد جهان واقعیت کند دقیقا همین خنجر را مثال میزند: «این روح همانا تجسم ترس توست، مانند همان خنجری که از ناکجاآباد نزد تو نازل شد و گفتی تو را به سوی دانکن کشاند… وقتی این توهم هم تمام میشود خواهی دید که به چیزی جز چهارپایه زل نمیزدی.» اگر خنجر تنها تجسم بخشی از خیالات مکبث است، پس شکی نیست که تنها او میتواند آن را ببیند. در نتیجه، خنجرْ خیالی است که جادوگران در ذهن مکبث کاشتهاند ولی روح بانکو چیزی که خود مکبث خیال میکند.
البته آنقدر هم که فکر میکنیم این تفاوت چیز خاصی نیست. بههرحال میدانیم جادوگرانْ مکبث را به هدفی عینی و برای تحقق انگیزهاش وسوسه کردهاند. بنابراین تصور یک خنجر خیالی غیرمستقیما نشان میدهد جادوگران مسئول آنند، چون مکبث تصور برگزیدگی و نقش پیامبرانهی تحمیلی را درونی و به هویت خود تبدیل کرده است. با توجه به اینکه عقدهی والایششدهی نهاد در جنگ با فراخود است، پس وقتی که قدرت نهاد از خود عقدهی والایششده جلو بزند باعث میشود تا از ناخودآگاه به ذهن خودآگاه مکبث برسد. طبعا «خود» در اینجا از نهاد که امیالش بیشتر و بیشتر خودآگاه میشوند فاصله میگیرد تا مبادا فراخود او را مجازات کند. این فاصلهگیری «خود» از نهاد چگونه در مکبث دیده میشود؟ میل او (کشتن پادشاه) خود را به شکل توهمی بیرونی بروز میدهد، پس امیال نهاد عیان میشود و روان را از احساس مسئولیت خلاص میکند. بنابراین مکبث، چه در مورد خنجر و چه در مورد روح بانکو، دارد با میل جاهطلبیاش که هر دم بیشتر و بیشتر میشود میجنگد و این معلول درونیسازی نقش پیامبرانهای است که برایش ترسیم شده است. پس مصنوعا خود را از میل شاهکشیاش مبرا میکند. این نظریه با آنچه مکبث هم میگوید همسوست: اینکه خنجر صرفا نتیجهی یکی از جادوهای «آن هکات رنگپریده» است. مکبث دارد از خودش سلب مسئولیت و میل واقعیاش را سرکوب میکند و مشکل را گردن نیروی اقتداربخش میاندازد (حتی با اینکه فعالانه برنامهی شاهکشی را دنبال میکند)؛ درست همانطوری که دائود از مسئولیت اعمال خویش شانه خالی میکرد.
سرانجام مکبث، همزمان با وقتی زنگها به صدا درمیآیند، تصمیمش را عملی میکند و شاه را میکشد. این بار تصمیمی واقعی که برعکس تصورِ خنجرْ خیالی نیست. بدین طریق خود را از تاثیرات بیرونی، یعنی تاثیر پیشگوییهای جادوگران، مستقل میداند و با مقصر دانستن محیط بیرونی و جبر زمانه میتواند وانمود کند بر اساس چیزی غیر از امیال نهادش عمل کرده است و اصلا، گرچه نقش پیامبرانه تحمیلشده را جزو هویتش کرده، اما انگیزهی جاهطلبیاش را به جهان بیرون فرافکنی میکند. این هستهی سقوط مکبث به درهی جنون است، چون با این فرافکنی توانایی درک واقعیات عینی را از دست میدهد. این موضوع بعدا مسئلهساز میشود و خودش را دو بار در نمایشنامه نشان میدهد: تصمیم مکبث برای قتل بانکو و کارهایش علیه مکداف.
مکبث قبل از رسیدن قاتلین، که مامور کشتن بانکو و پسرش فلیانس هستند، با خود تکگویی میکند و از صحبتهایش دو چیز قابل برداشت است: توجیه و بهانهتراشی برای مقطوعالنسلکردن و نابودی کل خاندان بانکو و هم اینکه چطور بعد از عملیشدن نقش پیامبرانه و پادشاه شدنش روح و روانش آشفتهتر میشود:
اگر جایگاهم تثبیت نشود پس پادشاهی را چه سود. عمیقا از بانکو میترسم. نجابتی مادرزادی در وی میبینم که در نظرم تهدید قلمداد میشود. او دل به دریا میزند و جدا از شجاعت شکستناپذیرش آنقدر خردمند هست تا با دقت و دوراندیشی عمل کند. او تنها کسی است که از او میترسم چه در حضور او روحم مرعوب میشود، چنانچه گویند روح مارک آنتونی هم در حضور قیصر اکتاویوس مرعوب میشد. آن هنگام که جادوگران مرا پادشاه موعود خواندند، بانکو با ترشرویی بدیشان گفت او را هم نظر کنند. سپس، همچون انبیا، گفته شد که از ذریهی او سلسله پادشاهانی خواهد آمد. بر سرم تاج پادشاهی گذاشتند و به دستم عصای سلطنت دادند بیآنکه بگویند هرگز از نسل من کسی وارث این پادشاهی خواهد شد. بلکه کسی خارج از خاندان من پادشاهیام را میگیرد و هیچ فرزندی از من بر سریر قدرت تکیه نخواهد زد. اگر آنچه جادوگران گفتند حقیقت دارد، پس هرچه تاکنون کردم به نفع بانکو و فرزندانش بوده. خودم را بیآبرو کردم، دانکن آن شاه بخشنده را کشتم، آرامشم را از دست دادم ولی همه به سود آنها شد. روح جاودانهام را با شیطان معاوضه کردم که پادشاه شوند. فرزان بانکو، آن هم پادشاه! نخواهم گذاشت. دست تقدیر و چرخ گردون را به میدان نبرد میطلبم تا پای جان پیکار کنیم.
اساس بدبینی مکبث در این ادعایش مشخص میشود: «اگر جایگاهم تثبیت نشود پس پادشاهی را چه سود.» احساس قدرت نداشتن، که نتیجهی فرافکنی امیالش به محیط بیرون و سلب مسئولیت از خودش است، منجر به این شده که حتی با بالفعلشدن نقش پیامبرانه و پادشاهشدنش هم احساس آرامش نداشته باشد.
خیانت مکبث به بانکو، که روزگاری دوست او بود، بر وجههی دیگری از این بدبینی تاکید میکند: او از همان نیرویی که او را اینچنین پادشاه و قدرتمند کرد میترسد (یعنی جادوگران). این نیروی اقتداربخش، که میتواند هر کسی باشد، همزمان به این معناست که میتواند به هرکس هم خواست نقش پیامبرانه ببخشد. در هم مکبث و هم دیسآنرد چندین مثالش دیده میشود: دائود و گرنی رگز در اولی، بانکو و مکداف در دومی. در مورد مکبث، مسئله این است که اگر هر کسی بالقوه از سوی نیرویی اقتداربخش میتواند به نقشی پیامبرانه برگزیده شود، مخل نظم اجتماع خواهد شد. توانایی مکبث برای عملیکردن نقش پیامبرانهاش وابسته به این است که فقط او توسط جادوگران وعدهی پادشاهی را شنیده باشد. بدین شکل میتواند به استمرار نظم اجتماع موجود کمک کند (که لازمهی ادامهی تاج و تخت غصبی و سلطنت است). پس به محض اینکه شخص دیگری نقش پیامبرانه بگیرد [و به او هم وعدهی پادشاهی داده شود] استمرار نظم موجود سختتر میشود؛ مثلا اینکه از نسل بانکو پادشاهان سلطنت خواهند کرد برای مکبث به این معناست که سلطنت خودش کوتاه خواهد بود و بنابراین نقش پیامبرانهی مکبث پوچ و عبث میشود.
مکبث در واکنش به بشارت جادوگران به بانکو میگوید: «گفته شد که از ذریهی او سلسله پادشاهانی خواهد آمد. بر سرم تاج پادشاهی گذاشتند و به دستم عصای سلطنت دادند بیآنکه بگویند هرگز از نسل من کسی وارث این پادشاهی خواهد شد. بلکه کسی خارج از خاندان من پادشاهیام را میگیرد و هیچ فرزندی از من بر سریر قدرت تکیه نخواهد زد. اگر آنچه جادوگران گفتند حقیقت دارد، پس هرچه تاکنون کردم به نفع بانکو و فرزندانش بوده.» پس مکبث با فکر کردن به آیندهی بانکو به نتیجه میرسد دنبالکردن نقش پیامبرانهاش بیهوده بود، چرا که باعث شد نقش پیامبرانه بانکو عملی شود. ترس مکبث غیرمنطقی نیست. گرچه در خود متن اثر اشاره نمیشود، اما ممکن است فلیانس با دیدن کشتهشدن پدرش بانکو وارد مسیر رسیدن به سلطنت شده باشد. بههرحال این سخنان آخر خود بانکو بود که به فرزندش گفت دنبال انتقام برود. بنابراین میبینیم پیشگوییهای پیامبرانهی مختلف، انگار نقش پیامبرانه فرد دیگر را خنثی و بیمعنی میکند. چه فایده اگر جادوگران بتوانند به همه نقش پیامبر برگزیده بدهند؟ در نقش مکبث، این تنش میان فراخود و نهادش با بدبینی نسبت به امنیت سلطنتش تشدید میشود.
مکبث برای اطمینان خاطر از امنیت سلطنتش دوباره به جادوگران روی میآورد تا بلکه با یک پیشگویی دیگر آرام بگیرد. پس سه روح، احتمالا از همنوعان هکات، احضار میشوند و سه پیشگویی مبهم به او تحویل میدهند: اینکه باید حواسش به مکداف باشد؛ هرگز مردی از مادر زاده نشده که به او صدمه بزند؛ و تا زمانی که جنگل بیرنام به تپه دونسینان نرسد۱۲ مغلوب نخواهد شد. مکبث با سرسپردگی به تقدیر و اتکا به پیشگویی دیگران است که میتواند از امنیتش مطمئن شود. حالا میداند دو موقعیت دیگر چندان خطرناک نیستند الا مکداف (که بهراحتی میشود سرش را زیر آب کرد). البته او خودش با دستهای خودش گورش را میکَند: با کشتن خانوادهی مکداف، نامبرده به دروازههای قلعهی مکبث در دونسینان حمله میکند و ارتشش خود را با شاخ و برگهای جنگل برنام میپوشانند و به دونسینان میرسند. پس تقدیر مقرر کرده تا مکبث به دست مکداف کشته شود. اما مگر پیشگویی نشد که «مردی از مادرش زاده نشده که به مکبث صدمه بزند»؟ [مکداف در مبارزهی تنبهتن با مکبث] میگوید نه بهطور طبیعی بلکه با پارهشدن رحم مادرش نابههنگام متولد شده است (چیزی شبیه سزارین). اینجا مجددا مکبث را میبینیم که برای حفاظت از تاج و تختش همچون عروسک خیمهشب بازی، به نفع پیشگوییهای جادوگران عمل میکند. زمانی هم که میفهمد مکداف بهطور طبیعی از زن زاده نشده، طبعا چرخ گردون را لعنت میکند اما همزمان آنچه قسمتش بوده را میپذیرد:
نابود شود آن زبان که چنین گفت با من
که کنون همه شجاعتم گریخته ز این تن
بد نمودم که کردم بر حقهبازان اعتماد
فریفتند این نفس را با قول دوپهلو بسیار
عزم را جزم کردهام تا کنم جادوگران را نابود
پس مصاف من در کارزار با تو باشد به چه سود
بااینحال وقتی مکدافْ مکبث را استهزا میکند و دستور میدهد تسلیم شود، با سرکشی میگوید: «تسلیم نخواهم شد… گرچه جنگل بیرنام به دونسینان آمد، تو قیام کردی و از مادر نزاده شدی، برای آخرین بار تلاشم را میکنم.» مکبث که تا چندی پیش مطیع و خودش را به دست تقدیر سپرده بود، در سخنان آخرش آن خصیصهی سرنوشتسازش که برایش این همه جنگید را رکوپوستکنده نشان میدهد: او هرگز غرور و جاهطلبیاش را تسلیم کسی نخواهد کرد. پس بدون قصد قبلی، خصیصه سرنوشتساز و تمام انگیزههای شخصیاش در این پیشگویی پیامبرانه محقق میشود و آن دوپهلویی سخنان جادوگرها در اینجا معنا مییابد که مکبث، مانند دیگر پیشگوییهایشان، متوجه نشده بود.
برعکس تراژدی شکسپیر که در آن مردی با جاهطلبیاش به جنون میرسد، در دیسآنرد شاهد انتخابهای بادیگاردی هستیم که برای دخترش عزیز است و در تلاش برای نجات او. بنابراین رابطهی کوروو با نقش پیامبرانهاش مانند مکبث نیست که بخواهد قدرت شاهانه را به هر قیمتی حفظ کند. و باز، مانند مکبث هویتش از قبل شکل نگرفته و نه ما میتوانیم کوروو رو ذاتا آشوبطلب و نه صلحجو بدانیم، بلکه انتخابهای آزادانهی بازیکن در طول رسیدن به هدف و تحقق نقش پیامبرانه است که هویت کوروو را کمکم میسازد. نوشته شد که نقاشیهای امیلی بازتاب درک او از کوروو است که چنانچه در شهر آشوب یا صلح درست کرده باشد تعیین میشود. موضوع مهم دیگری که سرانجام پیامدهای نقش پیامبرانهی کوروو را تعیین میکند، شیوهی زمامداری خود امیلی در پایان قصه است. هنگامی که دریاسالار هاولاک را در مخفیگاهش (که یک جزیره است) با امیلی پیدا میکنیم، کوروو باید آخرین تصمیم خود را برای رویارویی با مغز متفکر گروه وفادارماندگان بگیرد. پس از پایان همهی ماجراها، امیلی نجاتیافته که شاهزاده شده در یکی از این سبکها زمامداری خواهد کرد:
- شاهی خردمند و بامروت که با داشتن کورووی عزیزش در کنار خود، حکومت میکند
- شاهی ستمگر که عاقبت باعث میشود شهر دانوال با طاعون بهکل نابود شود
اگر بازیکن قصه را کمآشوب جلو برده باشد، درحالی وارد ساختمان تجمع وفادارماندگان میشود که میبیند هاولاک با خود حرف میزند و همقطارانش بر سر میز شام همگی مردهاند – مشخص است هاولاک از ترس اینکه مبادا آنها خیانت کنند همه را مسموم کرده. کوروو بعد از اینکه شر هاولاک را از سر خود کم میکند، امیلی را از اتاق کناری نجات میدهد. امیلی که میبیند کوروو در تمام این مدت بدون آشوب و با کمترین میزان قتل ماموریتش را انجام داده، با الگو از او به شاهی صلحجو تبدیل میشود که برای مردمش رفاه میآورد.
اما در سناریوی پرآشوب قضیه مفداری فرق میکند. کوروو رهبران وفادارماندگان را میبیند که علیه هم مشغول دسیسهاند. سرانجام هاولاک و امیلی را تنها در لبهی برج فانوس مییابد و هاولاک تهدید میکند که چنانچه کوروو قدمی جلو بگذارد، خودش و امیلی را به پایین پرتاب خواهد کرد (و اگر بازیکن اشتباه کند همین سناریو اتفاق میافتد). کوروو به هر طریفی که شده شر هاولاک را دفع و امیلی را نجات میدهد، اما امیلی به شاهی مستبد و سرکوبگر تبدیل میشود، چراکه دیده کوروو برای نجات او از هیچ شرارتی فروگذاری نکرده است. کلمات گزندهی پایانی هاولاک در این مورد راهگشاست:
کوروو، همونجایی که هستی بایست یا اینکه میپرم. [امیلی از کوروو برای نجاتش التماس میکند] ساکت باش! اون همچین کاری نمیکنه. مگه نه، کوروو؟ تو فرصت اینو داشتی که قهرمان باشی. ولی این هم یکی دیگه از گندکاریهاییه که در کارنامهت از خودت به جا میذاری. دوست داری آبروتو برگردونی؟ بانوی گیرافتاده در مخمصه رو نجات بدی؟ اوه، نه، کوروو. مال این کارها نیستی.
هدف و انگیزهی کوروو، یا خصیصه سرنوشتسازش، شکی نیست که نجات امیلی و اعاده حیثیت از خودش است. اما هاولاک در اینجا با طعنه به او میگوید «مال این کارها» نیست و این هم «یکی دیگه از گندکاریهاییه که در کارنامهت از خودت بهجا میذاری.» حرف او درست است. در سناریوی پرآشوب، کوروو در جنگ برای نجات امیلی رسما خون تمام شهر دانوال را در شیشه میکند. در واقع، هاولاک خیلی زیرپوستی و بهدرستی میگوید مسیر طی شده برای بالفعلشدن نقش پیامبرانه روی خود شخص برگزیده تاثیر گذاشته، و به همین ترتیب، روی شیوهای که خود نقش پیامبرانه محقق شده است. چه فایده اگر کوروو برای اعادهی حیثیت از خود دقیقا از همان آدمکشیها و بیحیثیتیها استفاده کند؟ پس در پایان مربوط به سناریوی پرآشوب، نمود روشنی از پیامدهای سازوکارهای کلاننقش میبینیم: همانطور که مکبث در سودای رسیدن به سلطنت در اوج بیقدرتی میمیرد، نقش اصلی دقیقا هرقدر نقش پیامبرانه و انگیزهاش را جدیتر گرفته و دنبال آن میرود گویی از آن دورتر میشود، چنانکه کوروو برای بهدست آوردن آبروی نداشتهاش از همیشه بیآبروتر هم میشود.
حال اگر مکبث و کوروو را در کنار هم قرار داده و روابطشان را در نسبت با نقش پیامبرانه بررسی کنیم، به درک بهتری از خود ماهیت نقش پیامبرانه میرسیم: تصویری که نقش اصلی از آیندهی خویش برای خود ترسیم میکند، اما چون تصویری بسیار کلی است [به هر کسی میشود وعدهی پادشاهی داد]، پس برگزیدگان از راههای ناروشنی به دیگر برگزیدگان مربوطند [چنانکه تقدیر مکبث به تقدیر بانکو مربوط بود] (البته با نظر به اینکه این سازوکار در دیسآنرد دیده نمیشود، باید این بخش را با توجه به اینکه نیروی اقتداربخش چه نیت اخلاقی و چه هدفی را دنبال میکند ارزیابی کنیم – چیزی که در جادوگران دیده میشود ولی در بیگانه نه). آن هنگام که برگزیده رسالتش را در زمان حال بالفعل میکند، تا حد زیادی وابسته به تصمیماتی است که نقش اصلی برای رسیدن به آن پیشتر گرفته است. این بدین معنا نیست که حکم اصلی را نقش اصلی صادر میکند و بدون دخالتها و تاثیرات بیرونی دست به انتخاب زده باشد، اما سرانجام معمار اصلی نقش پیامبرانه خود اوست. در بخش بعدی به دیگر کسانی که روی انتخابهای نقش اصلی و شکلدهی به نقش پیامبرانهاش تاثیرگذارند اشاره میکنیم.
E: شخصیت منفعتطلب
تا اینجا تمرکزمان روی نقش پیامبرانه و ارتباط آن با نقش اصلی قصه بود، اما مسیر نقش اصلی، همانطور که دیدیم، تحت تاثیر نیروهای بیرونی و درونی است. تاثیر نیروهای بیرونی، که همان نیرو(های) اقتداربخش آنجهانی هستند، توضیح داده شد، ولی نباید تاثیر نیروهای مجرد و اینجهانی دیگر را روی نقش اصلی فراموش کنیم. این نیروها، که آن را منفعتطلب(ها) مینامیم، در مکبث، بانو مکبث و در دیسآنرد، وفادارماندگان هستند.
اینجا فورا یک جابهجایی جالب میبینیم: در مکبث نیروهای اقتداربخش چندین نفر بودند و در سلسله مراتب جایگاههای متفاوتی داشتند (جادوگران و هکات) و در دیسآنرد تنها یک موجود یگانه میبینیم (کاراکتر بیگانه). ولی هنگام بررسی نقش منفعتطلبها، همهچیز برعکس شده و در مکبث تنها یک فرد میبینیم ولی در دیسآنرد مجموعهای از افراد سلسلهبندیشده. بنابراین هریک از این داستانها دارای جنبهای است که روی کل [جادوگران و وفادارماندگان بر مکبث و کوروو] و جنبهای دیگر است که تنها روی جز [همسر مکبث و بیگانه بر مکبث و کوروو] اثر میگذارد.
قبلا هم گفته شد که یگانگی بیگانه و استقلالش از هرگونه سلسله مراتب چگونه باعث محرمشدن و صمیمیت بین او و کوروو میشود. سازوکار مشابهی در رابطهی بین بانو مکبث و خود مکبث دیده میشود. به صرف پیوند زناشویی و اینکه بانو «عزیزترین فرد» برای مکبث است، اعتمادی بین این دو برقرار میکند که مکبث در هیچکجای دیگر عمرش تجربه نمیکند. نمود این اعتماد را در نقشهشان برای غصب سلطنت میبینیم که خود را از نرمهای اجتماع جدا میکنند و برای دسیسهچینی به خلوتی میخزند و کنار هم میمانند؛ مانند زمانی که مکبث روح بانکو را میبیند و وحشتزده میشود و همسرش او را آرام و از اوهام خلاص میکند.
لحظهی رویارویی با روح بانکو نشاندهندهی لایههای زیرین روح و روان نقش اصلی است. مکبث با همسرش در خلوت مشورت میکند چون گویی هر دو در این نقش پیامبرانه شریک هم شدهاند و بدین طریق آیندهی زندگیشان را مجسم میکنند – غصب سلطنت بدون اعتنا به پیامدهای جمعی بزرگتر. اما، همزمان، همسر مکبث نمیتواند روحی که شوهرش را تعقیب میکند ببیند. اینجا ویژگی اصلی کاراکتر منفعتطلب مشخص میشود: او گرچه محرم اسرار نقش اصلی است اما هنوز از نظر روانی جدا و بیرون از اوست.
رابطهی عاشقانهی بانو با شوهرش او را در موقعیتی ایدهآل قرار میدهد تا از او اخاذی عاطفی کند تا به کشتن شاه ترغیب شود. اینگونه، کاراکتر منفعتطلب، میبیند با رفع منافع نقش اصلی (جاهطلبی مکبث) خودبهخود منافع خودش هم تامین میشود. او برای رسیدن به این هدفْ آشکارا دست روی انگیزهی مکبث میگذارد و این در تکگوییاش پس از خواندن نامهی مکبث دربارهی پیشگویی جادوگران مشخص است. او قبل از آنکه شوهرش بعد از اولین ملاقات با جادوگران به خانه برسد با خود میگوید:
تو تیولدار گلامیس و کادور هستی و همانطور که وعده دادهاند هم پادشاه خواهی شد. نمیخواهی برای پادشاهشدن ره صدساله را یکشبه طی کنی چون آزارت به مورچه هم نمیرسد. ازاینبابت نگرانت هستم. تو جاهطلبی و خواستار قدرت، اما لازمهاش کثیفکردن دامن و دستان است که تو به آن تن نمیدهی. دنبال این هستی تا با فضیلتمندی و پایبندی به شرافت به عظمت برسی. میخواهی به تیولداری گلامیس منصوب شوی، میخواهی بزرگمرد باشی، اما بیمناکی و حاضر به تقلب کردن و دروغ گفتن نیستی. به خانه بیا تا بگویم چرا در خطایی. به پایت خواهم نشست تا تو را از این قید و بندها آزاد سازم تا تاج پادشاهی بر سر کنی – که حالا هم جادو و هم چرخ گردون تو را به سوی آن رهنمون میکنند.
بنابراین بانو مکبث میخواهد شوهرش را قانع کند تا برای بالفعل کردن جاهطلبیاش پایبندی به اصول و اخلاقیات را کنار بگذارد و وظیفهی خود میداند تا به دلیل موقعیت ویژهای که نزد شوهرش، که انعطافپذیر است، دارد، او را همچون موم در دست بگیرد و به مسیرش جهت دهد. پس مکبث بهخاطر او و برای غصب سلطنت نقش بازی میکند و این جدایی از واقعیت جمعیتی آن دو را به یکدیگر وابستهتر میکند. بانو مکبث با محکمتر کردن جایگاهش نزد او، تحریکش میکند تا عمل قتل شاه را انجام دهد. زمانی که مکبث در قتل مردد میشود، همسرش مردانگی مکبث را زیرسوال میبرد و بزدلی شوهرش را پای این میگذارد که لابد واقعا عاشق همسرش نیست. بنابراین تنها کاراکتر منفعتطلب ما با دست گذاشتن روی نقطه ضعف شوهرش، یعنی عقدهی او۱۳، به تصمیمات نقش اصلی جهت میدهد.
اما از سوی دیگر، وفادارماندگان نمیتوانند با این شیوهها کوروو را مثل موم در دست بگیرند. این برای کوروو هم مسئلهساز نیست چون نیازی نیست با این کارها او را از راهبهدر کرد. مکبث به علت فراخودش با میل درونیاش وارد مشکل میشود و برای همین همسرش میتواند بر او افسار بزند تا جاهطلبی مکبث را محقق کند. ولی کوروو با میل درونیاش، یعنی نجات امیلی، درگیری روانی ندارد [و مثل مکبث هم هدفی غیراخلاقی دنبال نمیکند که بخواهد برای آن دنبال توجیه بگردد]. او از چرایی نجات شاهزاده مطمئن است ولی نه لزوما از چگونگی آن [با کشتوکشتار یا صلح]. ولی این هم باعث نمیشود تا برای عملیکردن نقش پیامبرانهاش تعلل کند. در نتیجه، وفادارماندگان تنها کافی است اگر مسیر کوروو را برای رسیدن به هدف شخصیاش هموار کنند (و ذات گروهبودن وفادارماندگان کاملا مناسب چنین کاری است) تا منافع خودشان هم برای زمامداری از طریق شاهزاده امیلی هموار شود. پس هر دفعه ماموریتهای کوروو را تعیین میکنند و خیلی سرسری به او قوت قلب میدهند که تمام کارهایش عادلانه است و بدین شکل او برای تامین منافع وفادارماندگان بیشازپیش وارد هزارتو میشود.
در این بحبوحه هم یادشان هست تا تکتک از کوروو بخواهند تا منافع مقداری شخصی و فردیتر آنها (و نه گروهی) را هم رفع کند؛ برای مثال، زمانی که کوروو باید با دوقلوهای پندلتون که امیلی را به نیابت از نایبالسلطنه به گروگان گرفتهاند وارد کارزار شود، شخصیت لرد پندلتون وارد میشود. او که برادر دوقلوها و یکی از اعضای وفادارماندگان است، از کوروو درخواست میکند که بهجای کشتن برادران دوقلویش صرفا آنها را از کار بیکار کند (و چنانچه کوروو به خواستهاش عمل کند هم سبیلش حسابی چرب میشود). این زدوبندها یک رابطه خصوصی ولی کاملا سطحی میسازد که در آن کاراکتر منفعتطلب از انگیزههای کوروو و تحریک او تنها برای رسیدن به منافع خودش استفاده میکند. پس وفادارماندگان زیرپوستیتر از بانو مکبث با استخدام کوروو میتوانند به اهدافشان برسند بیآنکه خود کوروو از نیت واقعیشان خبردار شود.
وقتی نیروی اقتداربخش، یگانه و بیرون از سلسله مراتب است، نقش پیامبرانهای را هم که به برگزیده تفویض میکند واضح و گویاست. برعکس، جادوگران و هکات که عضوی از یک سلسله مراتب هستند و از بالا دستور میگیرند، پیشگوییهایشان برای مکبث آنقدر دوپهلو و مبهم جلوه میکند. اما شخصیت منفعتطلب هم چنانچه یگانه و بیرون از سلسله مراتب باشد، پس نقش اصلی هم به دلیل رابطهی نزدیکش با وی راحتتر اغوا میشود (چنانچه این رابطه بین مکبث و همسرش دیده میشود). اما اگر این اغواگر منفعتطلب نه یک فرد بلکه یک گروه باشد، اعضای آن معمولا باید لحظهای از منافع شخصیشان بگذرند تا منافع جمعی را لحاظ کرده و دستورات شفاف و واضحی به نقش اصلی بدهند.
با کنار هم قرار دادن اینها، میبینیم نیروی اقتداربخش مبتنی بر سلسله مراتب در ترکیب با کاراکتر منفعتطلب یگانه خطکشی است که با کمک آن بهراحتی میشود پیشبینی کرد مسیری که مکبث در آن قدم میگذارد به چیزی جز خونریزی و نابودی خویش ختم نمیشود. در دیسآنرد که نیروی اقتداربخش یگانه ولی شخصیتهای منفعتطلب مبتنی بر سلسله مراتبند، میبینیم آزادی اراده و انتخاب بیشترند، همان انتخابهایی که بارها دیدیم در مسیر روایت کوروو جلوی پایش سبز میشود.
پس دو عنصر نیروی اقتداربخش و شخصیت منفعتطلب همچون ماتریسی هستند که میتوانند نشان دهند نقش اصلی تحت تاثیر آنها چقدر آزادی یا محدودیت اراده دارد. [اگر مثل مکبث، نیروی اقتداربخش غیراخلاقی و سازمانمحور باشد و شخصیت منفعتطلب هم واحد، آزادی اراده پایین میآید؛ اما در دیسآنرد، که نیروی اقتداربخش نااخلاقی و یگانه است اما شخصیتهای منفعتطلب سازمانمحور و مبتنی بر سلسله مراتب، آزادی اراده بالا میرود.]
اگر شخصیتهای منفعتطلب روی مکبث و کوروو قمار کردهاند پس وقتی هر دو وارد مسیری دیوانهوار میشوند به همان سان هم آنها که منافعشان را به این دو گره زده بودند به جنون و دیوانگی میرسند. پس بانو مکبث در خواب راه میرود و بیهدف در تالارهای قلعه قدم میزند و با آنکه چشمهایش بیدار است ولی عقلش در خواب. هذیان میگوید و هرقدر دستهایش را بهم میمالد و میشوید بیفایده است و مدام روی آنها خونی میبیند که پاکشدنی نیست:
پاک شو ای لکهی منحوس! این یک دستور است! یک… دو… همین حالا! چقدر این دوزخ سیهفام و بیفروغ است. شرم بر تو باد ارباب من، شرم! تو مثلا سربازی، ولی همچنان شیردل نیستی؟ چرا از اینکه کسی از راز [کشتن شاه] خبردار شود بر خود بلرزیم وقتی هیچکس مثل ما قدرتمند نیست؟ ولی چه میدانستیم که آن پیرمرد [شاه دانکن] اینقدر دستمان را خونآلود کند؟ همسر تیولدار فایف [مکداف] الان کجاست؟ چه، دستهایم هرگز پاک نخواهد شد؟ ارباب من بیشازاین دیگر نمیکشم. با این همه خشم و وحشت همهچیز را نابود خواهی کرد. دستهایم همچنان بوی خون میدهند. تمام عطرهای سرزمین عربستان هم نمیتواند دستهای کوچکم را خوشبو کند. چیزی نیست، چیزی نیست… دستهایت را بشو و لباس خوابت را بپوش و رنگپریده نباش… [با خود حرف میزند و قوت قلب میدهد:] دوباره یادآوری میکنم که بانکو در زیر خاک است. نمیتواند از قبرش بیرون بیاید. سریع به سمت تخت برو… به سمت تخت… کسی بر دروازه میکوبد. بیا، بیا، بیا، دستهایت را به من بده. آب ریختهشده را که نمیشود جمع کرد. به سمت تخت، به سمت تخت، به سمت تخت!
ما این کابوس را از منظر فرویدی بررسی میکنیم: رویا بهعنوان چیزی که شخص میتواند در آن فانتزیهای سرکوبشده را تصور کند که خودآگاهانه قابل بیانشدن نیست. بانو مکبث در اینجا برای کارهای شوهرش احساس گناه دارد (و همینطور کارهای خودش، چون اوست که مکبث را به کشتن خانوادهی مکداف و قتل بانکو مجاب میکند). ما در اینجا دو روح میبینیم؛ یکی روحی که در نتیجهی شیطنتهای جادوگران برای مکبث ظاهر میشود و دیگری روحی که بانو مکبث را تعقیب میکند و تجسم گناهان خودش است. جای تعجبی هم نیست: قبل از همهی این اتفاقات، خود بانو مکبث از ارواحی که بر امور موجودات فانی حاکمند درخواست میکند که او را اخته و جنسیتزدایی کنند، تا با از دست دادن زنانگیاش دیگر عواطف و پشیمانیای حس نکند و وجودش از قساوت و بیرحمی پر شود. در واقع او فراخود را سرکوب میکند تا میل نهاد به جاهطلبی عرضاندام کند و اینگونه همین میل را به شوهرش هم انتقال دهد.
به نظر میرسد شخصیت منفعتطلب هرقدر که روی نقش اصلی تاثیر میگذارد، به همان سان خودش هم تاثیراتی میگیرد. این یک جادهی یکطرفه نیست که در آن مکبث به جنون برسد ولی همسرش که او را به این مسیر کشانده سالم بماند. مرگ بانو مکبث ازاینجهت تراژیکتر است که او نه توسط تقدیر و نه جادوگران نظر نشده بود و با دستهای خودش گورش را میکند: برای منافع خود، شوهرش را برای تحقق نقش پیامبرانهاش اغوا میکند ولی در این راه مانند خود مکبث دیوانه میشود.
دیسآنرد هم همین است. گروه منفعتطلب وفادارماندگان چه در پایان پرآشوب و چه کمآشوب سازمانشان از هم فرو میپاشد. در پایان پرآشوب، رهبران گروه شامل لرد پندلتون، سرپرست ارشد مارتین و دریاسالار هاولاک در جزیره در دعوای قدرت علیه هم میشوند درحالیکه دیگر نظم چندانی در سازمانشان وجود ندارد. همانطور که نوشته شد، هاولاکْ امیلی را به برج فانوس میبرد؛ در پایین، لرد پندلتون گلوله خورده، زخمی کشنده دارد و سمت دروازهی جزیره پنهان شده است؛ پایینتر، سرپرست ارشد مارتین حمله میکند و لرد پندلتون تیرهای آخر ترکشش را هم به او میزند. دو مرد قدرتپرست که روزگاری برای کنترل بر دانوال متحد بودند حالا چاقو زیر گلوی هم میگذارند. ساموئل هنگامی که کوروو را با قایق به سمت جزیره میبرد دربارهی فروپاشی وفادارماندگان میگوید:
به نظر میاد تا پاشون به جزیره باز شد سر امیلی زدن به تیپوتاپ همدیگه. شرط میبندم دریاسالار، امیلی رو یه جای برج فانوس پنهون کرده. اگه پندلتون تو راند اول مبارزه ناکاوت شده باشه لابد رفته یه گوشه خزیده و داره تا سرحد مرگ مست میکنه. فکر کنم مارتین برج فانوس رو تو محاصره گرفته. بالاخره همهشون علیه هم شدن. دریاسالار که قدرتپرسته، مارتین هم مارموزه، و اون بهاصطلاح «لرد» هم که بزدله. و خودت، کوروو… با این کارهایی که کردی، شاید از همهمون بدتر باشی.
پس اینگونه شد که بعد از رسیدن به هدف، یعنی تصاحب شاهزاده امیلی، هر سه مرد از پشت به یکدیگر خنجر زدند. تنها اشتراک منافع موقتی که در طمعشان برای قدرتگیری وجود داشت مدتی باعث شد تا همپیمان باشند – حالا که قرار است معلوم شود چه کسی وارث شاهزاده خواهد شد این پیمانْ کاغذ پارهای بیش نیست.
پس از آنکه کوروو کلک مارتین را هم کند، پندلتون را که به گوشهای خزیده و خونریزی شدید دارد پیدا میکند. حرفهای آخر پندلتون نشان میدهد آن بزرگمرد وفادارماندگان حالا به کجا سقوط کرده است:
دیگه دارم میمیرم، رِن [سربازی که متحد پندلتون است]. اون حرومزاده باعثش شد. تا وقتی فرصتش فراهم بود باید میزدم همهشونو میکشتم… اول برادرهام، حالا خودم. اشتباه هم از خودم بود. حالا ارثیه به دخترعموم سیلیا میرسه. این از همه بدتره [سرفه میکند و میخندد]
[رن، به هر طریقی که شده میرود. کوروو وارد میشود]
کوروو. میدونستم میای. ولی خب دیگه دیر کردی. بدون کمک تو هم میتونستم بمیرم. یک گلولهای که تو شلوغپلوغیها خوردم و هرگز هم قرار نیست بفهمم کی زد. بههرحال، چی میتونم تقدیمت کنم؟ پول میخوای؟ خب، الان که ورشکستهام. شاید هم زن؟ همه میدونستن یه سروسری با ملکه داشتی. زن نجیبزاده میخوای؟ پس باید دخترعموم سیلیا رو ببینی [دوباره سرفه میکند و میخندد].
پندلتون نمونهی بارز نجیبزادهای است که برای افزایش قدرتش تمام شان و منزلتش را از دست داد. روزگاری مردی محترم بود، ولی حالا در گمنامی بر اثر شلیک فردی گمنامتر میمیرد و حتی به مردی که این همه برای منافع شخصیاش از او سواری گرفت چیزی برای تقدیم ندارد. سرانجام معترف بود دلایلش برای پیوستن به گروه وفادارماندگان چیزی جز سودجویی شخصی نبود – هدفی که اساسا در تضاد با وحدت و سود جمعیای است که هر گروهی دنبال میکند. پس وقتی دیگر وفادارماندگان از او جلو میزنند، او به همان هویت فردی و غیرجمعی خود برمیگردد: «یه بزدل»
در پایان کمآشوب، سناریوی مشابه دیگری را میبینیم. هاولاک که همهی همقطارانش را بر سر میز شام مسموم کرده، تکوتنها در برج فانوس نشسته و با صدای بلند با خویش حرف میزند. اعترافات او مشابه پندلتون ولی پرجزییاتتر است:
یادت میآد روزهایی رو که چندتا مرد عصبی و ناامید در بار همچین هدفی داشتن، ولی اون موقع صرفا در حد خواب و خیال بود؟ لرد تروور پندلتون، جوونترین فرزند خونواده، تو از دست قلدری برادرات اذیت بودی. اصلا همهش تقصیر مارتین شد. اگر کوروو رو از زندان نجات نمیدادیم. اگر کوروو اینقدر تو کارش خبره نبود. اگر اینقدر بزدل و طماع نمیشدیم. اگر، اگر، اگر. مشکل این بود که همیشه خیلی خودمو دست بالا میگرفتم. هیچوقت تعلل نکردم. وقتی اونها میخواستن تازه بشینن فکر کنن، من از کارم مطمئن بودم. این چیزها رو به چشم ضعف میدیدم. میدونم همونطور که کوروو سراغ همه رفت، سراغ من هم میاد. جزیره رو مثل آب خوردن طی میکنه. سوال اینه قراره چطوری و کی بیاد. من هم دیگه ضدحمله و نقشه دومی ندارم. همهچیز فروپاشیده. همهی قدمهایی که برای رسیدن به این نقطه برداشته شد با عقل جور درمیآد. وقتی جوون بودم رفتم دریا. ناخدای یک کشتی شدم و از مردان بیهدفْ ملوان ساختم. جای پامو تو نیرو دریایی محکم کردم. بعدش دسیسهای ریختم و نزدیک بود رهبری یه امپراطوری رو به دست بگیرم. هیچوقت نه سازش کردم و نه رحم نشون دادم و نه ضعف. به دنیا نشون دادم چی مهمه: اراده و بصیرت. و اینکه نباید از اینکه تو این راه دامنمون کثیف بشه بترسیم. ولی حالا همهچیزمو قراره به مردی ببازم که صرفا سرعتش تو شمشیرزنی بیشتره. یا شاید هم سرعتش کمتر بود؟ یه جای کار این دنیا میلنگه. برای تواریخ که سوژه داستانی خوبیه. نوشتهی سنگ قبر من چیز جالبی میشه: «در زمامداریاش، او فرماندهی یک لرد نجیبزاده [پندلتون]، یک سرپرست ارشد [مارتین] و یک شاهزاده [امیلی] بود. مردی که موجب سقوط یک مستبد شد.» دریاسالار هاولاک، فرزند اقیانوس.
سخنان پایانی دریاسالار که در اوهام و فرافکنی و بهانهتراشی سر میکند و دیگر پایش روی زمین سفت واقعیت نیست، یادآور سخنان بانو مکبث است. او کاسه و کوزهها را سر دیگر اعضای وفادارماندگان، که کوروو را فریفتند و حالا بهزودی برای نابودی آنها میآید، خرد میکند (البته این حرف تا حد زیادی درست است). این وفادارماندگان بودند که مسیر موفقیت کوروو را هموار کردند ولی همزمان منافع و هویت فردیشان را پنهان میکردند [همچون فراخودی که نهاد را سرکوب میکند]. این امیال سرکوبشده هنگام تصاحب امیلی همچون انفجاری خود را بروز داد. هاولاک که حالا نقابش برداشته شده و با خویش روبهرو شده میخواهد درصدد توجیه کارهایش برآید و فروپاشیدن منافع مشترک گروه را گردن همکاران سابق میاندازد. گرچه لحظهای به خودش میآید تا با ایرادات خودش روبهرو شود ولی فورا سمت بهانهتراشی برمیگردد. این هم قابل درک است: حالا که تمام برنامههایش فروپاشیده، تنها هویتش باقی مانده که از آن دفاع کند.
بانو مکبث ازاینجهت به جنون میرسد که امیال سرکوبشدهی نهادش را به شوهرش فرافکنی میکند و بنابراین امیال خود را با اغوای او پیش میبرد. وفادارماندگان هم زمانی به جنون میرسند که میفهمند همگی نه برای منافعی مشترک بلکه برای منافع خصوصی و فردی صرفا کنار هم جمع شده بودند. در نتیجه، کاراکتر منفعتطلبْ اغواگری است که امیال نهادش را میخواهد با اغوای نقش اصلی و فرو بردنش در نقش پیامبرانهاش پیش ببرد. پس منفعتطلب امیالش را به دیگری فرافکنی کرده تا وجدان خویش را راحت بگذارد و خیال کند خودش دستش به خون آلوده نشده است. اگر با عینک فرویدیسم نگاه کنیم، وقتی خودفریبی فرد برای سرکوب امیالش از بین برود و هویت واقعیاش مشخص شود، به اختلال روانی و درد شدیدی دچار خواهد شد. البته فورا مکانیسمهای دفاعی سر میرسند تا خودش را توجیه و مقابل هر راهحل دیگری مانعتراشی کند.
پس ویژگی دیگر شخصیت منفعتطلبْ حقبهجانببودن اوست (درعینآنکه متزلزل است و مدام میخواهد وجدانش را آرام کند) و دوست دارد مانند کوروو یا مکبث در کلاننقشی پیامبرانه قرار بگیرد تا منافعش را پیش ببرد، اما همیشه بهطرزی غیرقابلاجتناب گورش را با دستان خودش میکند. در پایان کمآشوب دیسآنرد، چنانچه کوروو نزد هاولاک رود، او کلید اتاقی را که امیلی در آن زندانی شده به کوروو میدهد و مقابل او میایستد. بازیکن میتواند او را به قتل برساند یا صرفا تسلیم کند. بااینحال، کوروو چه کلید را بگیرد و چه با او بخواهد بجنگد، دریاسالار فورا وارد مبارزهای خشمگینانه میشود و با چنگ و دندان با کمک شمشیرش میجنگد. این مصداق روشنی از ماهیت متناقض شخصیت منفعتطلب است: از طرفی برای سود بردن از کلاننقش پیامبرانهی نقش اصلی باید خود را مطیع تقدیر نقش اصلی قصه بداند، اما همزمان برای رسیدن به آن تقدیر همهچیزش را از دست میدهد. برای کاراکتر منفعتطلب هیچ پیشگویی پیامبرانهای محقق نمیشود و چشماندازش از آینده را نه پیشگویی بلکه طمع شکل میدهد. برای رفع این طمع خود را وابسته به تقدیر دیگری و نفس واقعیاش را سانسور و پنهان میکند.
نتیجه نهایی: «آن روز که مردم در خوابگاههایشان آرمیدهاند بادا که نزدیک باشد»
اگر بخواهیم مقاله را در یک هسته کلیدی خلاصه و دستهبندی کنیم، میشود گفت نقش اصلی قصه هدفی دارد که سپس نیرویی اقتداربخش میآید تا مسیر او را برای رسیدن به آن هموار کند. علاوه بر آن، شخصیتهای منفعتطلب و بیرونی هم نه برای خود او بلکه تنها برای سود خودشان، نقش اصلی قصه را بیشازپیش به این مسیر هموارشده هل میدهند (به قیمت اینکه امیال خود را سرکوب و زیر فرش پنهان کنند). از همان آغاز ارزیابی ساختار کلاننقش در دیسآنرد تا پایان کار که به ارزیابی نقش کاراکتر منفعتطلب رسیدیم، نکتهای که همیشه تکرار میشد، نقش «انتخاب»هایی است که نقش اصلی به آنها دسترسی دارد. آیا واقعا او مختار است؟ تردیدی نیست که خود کاراکتر منفعتطلب هم امیالش را سرکوب میکند تا نقش اصلی را اغوا کند، اما بدین معنا نیست که نقش اصلی لزوما تحت تحمیل ارادهی آنها قرار گرفته است. بههرحال، بر نقش اصلی نه بر چیزی تحمیل بلکه صرفا ترغیب شده است و خودش هم خواستار طی کردن چنین مسیری است. زمانی او فاقد حق انتخاب میشود که، مثلا در مورد مکبث، تحت تاثیر نیروهای اقتداربخش غیراخلاقی و مبتنی بر سلسله مراتب و همینطور کاراکتر منفعتطلب یگانه قرار میگیرد. وقتی از این زاویه نگاه کنیم، دیگر فضای غمگین مکبث جای تعجب ندارد. در چنین ساختاری، سه عامل منفی داریم که ظرفیت نقش اصلی برای تعیین مسیر خویش را از او سلب میکند. پس مکبث اراده آزاد چندانی ندارد.
برعکس، در دیسآنرد نه عوامل منفی بلکه مثبت میبینیم: نیروی اقتداربخش نااخلاقی و یگانه [که در هیچ سلسله مراتبی نمیگنجد] و کاراکترهای منفعتطلب نه یگانه بلکه سازمانمحور. جهان دیسآنرد هم به همان غمافزایی مکبث است – شهری طاعونزده که با نایبالسطنهای به مستبدی مکبث بر آن حکمفرماست – ولی در کنار پایان تراژیک پرآشوب، همچنان یک پایان کمآشوب و صلحآمیز شدنی است. چیزی که این نتایج و پایانهای متفاوت را ایجاد میکند، نشاندهندهی آزادی و حق انتخابی است که کوروو دارد. پس کوروو، برعکس مکبث، اراده آزاد دارد. اما از آنجایی که برای رسیدن به سناریوی کمآشوب کلی مقدمهچینی و پیششرط الزامی است، معلوم نیست از این پایان باید چه پیام امیدبخش یا ناامیدانهای برداشت کرد: اینکه انسان صلاحیتش برای انتخاب بسیار بالا است، یا صرفا صلاحیت [منفعتطلبها] در اغواکردن او؟
بیاییم از جهان بازی خارج شده و پیامدهای این ساختار کلاننقش را در دنیای واقعی بررسی کنیم. نخست، همانطور که اشاره هم شد، نیازی نیست که در این ساختار حتما نیرو(های) اقتداربخش از جنسی ماورایی باشند. هم مکبث و هم کوروو چنان عمل میکنند که گویی هیچیک از این نیروهای اقتداربخش چیز خاص و منحصربهفردی نیستند. در واقع، هر موجودی که صرفا مقداری با جهان فیزیکیای که مکبث یا کوروو درک میکند متفاوت باشد و آیندهای به او وعده دهد میتواند یک نیروی اقتداربخش باشد. پس طبق این تعریف، نیروی اقتداربخش را به خیلی چیزها میشود تعمیم داد و نه صرفا به موجودات خداگونه. برای درک این ساختار با یک مثال واقعی از آموزشوپرورش شروع میکنیم (گرچه در نظامهای دیگر هم این مثال صحت دارد، اما در نظامهایی چون قضایی، دولتی و آموزشی برجستهتر است چون اساسا تا حدودی از جامعه جدا هستند – نه در جامعه و از پایین، بلکه بر جامعه و از بالا اعمال نفوذ میکنند).
معلمان را میشود نیروهای اقتداربخش نامید. آنها از جهان دانشآموز (بخوانید: نقش اصلی/نقش تاثیرپذیر) جدا هستند و از طرف سلسله مراتب مدرسه موظفند به دانشآموز علم لازم (قابلیتهایی) بدهند تا برای مسیری که دانشآموز آیندهی شغلیاش را تصور میکند راه هموار شود (نقش پیامبرانهای که با خصیصه سرنوشتسازش تعریف میشود). در این مسیر ممکن است چیزهای زیادی روی تصمیماتش اثر بگذارند؛ مانند خانواده، جامعه، رقبا (نمونههای شخصیتهای شاید منفعتطلب) که میخواهند او را، برای اهداف خویش و آنچه به نظرشان بهترین گزینه برای دانشآموز است، به مسیر خاصی بکشانند. دوباره باید گفت این فرمول را میشود در مثالهای دیگر، خصوصا نظامها و موسسات، جایگذاری کرد.
تا اینجا نشان دادیم که چنین نظامهایی ذاتا روی ظرفیت تصمیمگیری، حق انتخاب و مسیر رشد او تاثیر زیادی دارند. مدارس در بهترین حالت تنها میتوانند برای دانشآموز ابزار لازم را مهیا کنند تا او به هر شیوهای که میپسندد وارد مسیرش شود [کوروو]؛ در بدترین حالت، باعث میشوند افرادی سرکوبشده و بیچاره بار بیایند که صرفا زندهاند ولی لزوما زندگی نمیکنند. [مکبث]
ما سه راه برای کمترکردن عیبوایرادهای این ساختار داریم: نیروی اقتداربخش نااخلاقی یگانه و بیرون از سلسله مراتب و منفعتطلبان سازمانمحور [مثال دیسآنرد]. میشود این را اصلا مدل و الگویی برای طراحی یک سیستم آبرومند و مسئولیتپذیر در نظر گرفت. در مثالی که از مدرسه زدیم، مثلا بهتر است دانشآموز رابطهای شخصی و نزدیکتری با معلم داشته باشد و آنهایی که فکر میکنند صلاح دانشآموز را بهتر میدانند و به او فشار میآورند بهتر است خود را عضوی از یک نظام و سلسله مراتبی بزرگتر بدانند تا فردیت آنها در نظر دانشآموز بزرگ جلوه نکند. مسئله این است که آیا آموزشوپرورش نااخلاقی شدنی است؟ بههرحال، معلم باید به عینیترین شکل ممکن [و بدون دخالت دادن قضاوتهایی با بار ارزشی] آموزش بدهد. چنانچه اخلاقیات ناگزیر وارد چنین شیوهای شوند هم حداقل میشود گفت چنین اخلاقیاتی قابل دفاعتر هستند.
اگر چنین رویکردی را در نظامهایمان وارد کنیم، حداقل در عرصهی نظر، شخص مشارکتکننده هنگام توسعهی فردی با حق انتخابهای بیشتری روبهرو خواهد بود. این تصویر متناقضی را که شخص میتواند از خود داشته باشد را هم تا حدودی از بین میبرد (تناقض ازاینجهت که شخص میتواند هویتی از خود در لحظه داشته باشد، ولی این هویت نه در لحظه بلکه در طول زمان قرار است کلی تغییر کند). این تناقض زمانی تشدید میشود که فرد نمیتواند بفهمد چرا در طول زمان و بر اثر چه چیزهایی اینقدر هویت و مسیرش عوض شده است. چطور قرار است این تغییر را بفهمد وقتی انتخابهایش برای تغییر هیچوقت در دست او، بهعنوان نقش تاثیرپذیر، قرار نداشته؟
قبل از آنکه شاخوبرگهای جنگل بیرنام را چیده و با استتار از طریق آن به سمت قلعهی مکبث مستبد حرکت کنند، مالکولم به سمت پیروانش برمیگردد و اعلام میکند «آن روز که مردم در خوابگاههایشان آرمیدهاند بادا که نزدیک باشد.» برای بستن پروندهی این متن، ما با او همصدا میشویم و امیدواریم روزهایی که تاثیرات مخرب عوامل منفی کلاننقش پیامبرانه دیگر مسئلهساز نشوند. سرانجام، چگونه در اتاقهایمان میتوانیم احساس راحتی کنیم اگر آن اتاقها را نه خودمان بلکه دیگران برای ما انتخاب کرده باشند؟
نویسنده: آرون سودویکو (Aaron Suduiko)
منبع: Throwback Analysis of “Dishonored”, Part I, Part II, Part III
پانویسها:
تنها مورد اول که در کروشه گذاشته شده توضیح نویسنده است
[۱] جالب توجه است که روشهای خشونتپرهیز تقریبا همیشه خشنتر از یک عملیات ترور سریع هستند؛ مثلا برادرانی که مشخص میشود عامل گروگانگیری امیلی بودهاند میتوانند به یکی از روسای محلی معدن سپرده شوند. او زبانشان را میبرد تا هرگز نتوانند داستان خود را برای کسی افشا کنند.
۱. الهام از گروهی به همین نام که توری یا رویالیست نام داشتند و آمریکاییهای مستعمرهنشینی بودند که به پادشاهی بریتانیای کبیر وفادار ماندند. در اینجا و بهطورکلی اشاره به محافظهکاران سلطنت و هواداران دودمان پیشین (کالدوین) دارد.
۲. Mindfulness
۳. منظور هر بازیگر عامی است که در تئاتر نقش مکبث را روی صحنه اجرا میکند.
۴. در متن از واژهی Cathexis استفاده شده است. فروید از این واژه در اشاره به مواقعی استفاده میکند که امیال ارضانشدهی نهاد، خود را به اشکال دیگری بروز میدهند. فروید مجموع آنها را عقده مینامید.
۵. در متن اصلی به صورت Till he unseamed him from nave to th’ chops آمده است، اما برای حفظ لحن کهن جمله، برابرنهاد را مصرعی از شعر فردوسی گذاشتیم. معنای تحتاللفظی و دقیقتر جملهی مکبث میشود «او را از شکم تا چانه ریز ریز کرد». با استناد به Approaches to Translation از پیتر نیومارک (۱۹۸۸) که ترجمهی استعارهها را به هفت روش تقسیم کرده، در اینجا از روش دوم استفاده شده است: جایگزینی تصویر ارائهشده در متن منبع با معادلی مرسوم در متن مقصد. در دیگر ترجمهی بخشهای مربوط به مکبث کموبیش از این روش استفاده شد.
۶. مکدانوالد با عدهای از ناراضیهای بومی و همپیمانشدن با آدمهایی بیگانه (ارتش نروژ) علیه پادشاهی اسکاتلند قیام میکند. قتلش به دست مکبث ازاینجهت میتواند بر میهنپرستی او دلالت کند.
۷. مکبث در اینجا خود را در نمایشنامهای میبیند که با دو خبر خوش آغاز میشود: تیولداری گلامیس و تیولداری کادور که جادوگران بهدرستی پیشگویی کرده بودند. او میاندیشد این نمایش با پادشاه اسکاتلندشدن تمام میشود.
۸. در زبان انگلیسی، چنانچه ضمیر در وسط جمله بیاید همیشه حرف نخست آن به صورت کوچک نوشته میشود؛ مانند he و she. ولی در سنت کتب عهد قدیم و جدید، یعنی تورات و انجیل، چنانچه مرجع ضمیر خداوند باشد، همیشه ابتدای حرف ضمیر بزرگ نوشته میشود (He) ولو اینکه در وسط جمله ذکر شود. در اینجا نویسنده میگوید شخصیت بیگانه برای مریدش حکم خدا داشت و به همین دلیل در اشاره به او حرف اول ضمیر را بزرگ مینویسد.
۹. در اینجا باید به تفاوت میان نااخلاقی (Amoral) و غیراخلاقی (Immoral) توجه کرد. موجود غیراخلاقی با خیر و شر آشنا است اما عمدا، به هر دلیلی، تصمیم میگیرد عملی خلاف ارزشها انجام دهد. اما موجود نااخلاقی هیچ شناختی از خوب و بد ندارد (مثل ربات) و بنابراین هر کاری انجام دهد نمیشود آن را برحسب خیر یا شر قضاوت کرد. بیگانه نیز ازاینجهت شبیه ربات است.
۱۰. یکی از جملات مشهور نمایشنامه است و موتیفی که در سرتاسر قصه دیده میشود. حکایت از این دارد که ظواهر فریبندهاند و خیر به شر تبدیل میشود و شر به خیر و ارزشها وارونه شدهاند. چنانچه مکبث ابتدا خادمی وفادار به نظر میرسد ولی خیال کشتن شاه دانکن و تصاحب تاج و تخت در سر دارد.
۱۱. نویسنده از آرایهی تشخیص یا جانبخشی به موجودات غیرزنده استفاده کرده است. پس هلاکت نام یکی از کاراکترهای داستان نیست، بلکه مشبه غیرانسانی است.
۱۲. مکبث با شنیدن این پیشگویی تصور میکند قدرتش باثبات و استوار خواهد ماند، چراکه هیچ جنگلی درختهایش نمیتواند از ریشه درآید و به سمت تپه حرکت کند. گرچه بعدا مکداف و ارتش او چنان با شاخ و برگهای این جنگل خود را استتار میکنند که در زمان راه رفتن گویی کل جنگل به سمت تپهی دونسینان بالا میآید.
۱۳. Object Cathexis: اصطلاحی در ادبیات روانکاوی و در اشاره به اینکه شخصْ سرمایهگذاری حسی و جنسی زیادی روی چیزی بیرون از نفس خود دارد؛ مانند افراد، اهداف یا مفاهیم دیگر که بیرون از او هستند. در مکبث، این عقده در جلب رضایت همسرش دیده میشود.