«ددپول» و فلسفه؛ وقتی نیهیلیسم و پستمدرنیسم به خون آغشته میشود
«ددپول» با چنان شتابی به صدر فهرست پرفروشترین فیلمها با درجهی سنی R رسید که تنها «جوکر» تاد فیلیپس توانست سال ۲۰۱۹ از آن پیشی بگیرد. پروژهای که رایان رینولدز علاقهی شدیدی به آن دارد، از یک شکست به یک شاهکار تبدیل شد و توانست موقعیت خود را به عنوان اثری محبوب عامه و در عین حال به عنوان یکی از دوستداشتنیترین فیلمهای ابرقهرمانی با درجهی سنی R تثبیت کند.
«ددپول» کارناوالی مهمل از یک سرخوردگی درمانده و بیم وجودی است که نقابی از تمسخری بدبینانه و شوخیهای هوشیارانه را به چهرهی خود زده است. اثری که ضدمعنی را به جلو هل میدهد و کلاسی جهانی را از بودن در جای درست، زمان درست و اشاره به تمامی نکات به جا ارائه میدهد. این فیلم که در عصر طلایی و ملایم پوچگرایی پستمدرن در سینما عرضه شده است، همچون نیروی عظیمی مخرب و خونین است که با ارجاعاتی به فرهنگ عامه، لطیفهها و ناسزاها همراه میشود، فیلمی که میپرسد چه معنی دارد در جهان مارول و ورای آن، یک ابرقهرمان باشی؟
ددپول و برهمزدن مفهوم ابرقهرمان
ددپول میداند که کاراکتری در یک فیلم است و نهایتا این را هم میداند که وجود او بیمعنی است. برای او هیچ شرط و پند و اندرز اجتماعی وجود ندارد که مضحکتر از این باشد. او به کلیشههای سینمایی اشاره میکند، دیوار چهارم را میشکند و به این فکر میکند که در میانهی نزاع و درگیری محل حادثه را ترک کند. در جنگ با شخصیتهای زن، ددپول به این فکر میکند که اگر او با تمام توانش بجنگد، آیا یک تبعیض جنسی به حساب میآید یا اینکه چون طرف مقابلش دختر است، باید از درگیری با او امتناع کند؟
«ددپول» ژانر ابرقهرمانی را کالبدشکافی میکند و از جهانی رونمایی میکند که از سریال پسران (The Boys) یا «نگهبانان» (Watchmen) کمتر وحشتناک یا مایوسانه نیست. با این حال این فیلم آنقدری خودنگر هست که هیجان بیش از حد و تاریک را با شوخطبعی بیمارگون نسل کنونی دلپذیر میکند. پاتوق ددپول بار رنگ و رو رفتهای است که آدمهای مزدور آنجا جمع میشوند که قبلا مدرسهای مسیحی بود که دختران متمرد را به آنجا میفرستادند. طنز پستمدرن دیگر از این واضحتر نمیشود.
ددپول آدمی حقهباز و گونهی خاصی از یک ضدقهرمان است، قهرمانی مضحک بدون داشتن زرهی براق، بانویی اصیل و مریدی که به او وفادار باشد. کانال یوتیوبی وایزکرک (Wisecrack) مقایسهای بین «ددپول» و کتاب کلاسیک پستمدرن «دن کیشوت» انجام داده است. این رمان معروف در واقع بازتابی از شک بنیادی زمانهی خود بود. سروانتس با برهمزدن باورهای کهن دربارهی سلحشوران و شوالیهها به جامعهی اسپانیا طعنه میزند. ابرقهرمانها نیز در واقع نسخههایی مدرن از شوالیههای زمان شاه آرتور هستند، پس «ددپول» را هم میتوان به نوعی دنبالهای معنوی برای «دن کیشوت» تلقی کرد آن هم با نادیدهگرفتن رمانتیسیسم گذشته و درهمشکستن عذاب و اندوه رسوم و عرفهای اخلاقی، مذهبی و علمی که دیگر نمیتوان به آنها تکیه کرد.
ددپول در نقش قهرمانی پوچگرا
بر خلاف دیگر فیلمهای ابرقهرمانی، ددپول خودش را به این عبارت خوب و به ظاهر مثبت «نجات دنیا از دست شیطانی توصیفناپذیر» مقید نمیداند. اگر بخواهیم از اصل ماجرا شروع کنیم، وید ویلسون حتی آدم خوبی هم نیست و او در برابر برچسب قهرمان به شدت مقاومت میکند. نبرد درون فیلم کاملا شخصی است و بعدا مشخص میشود که حتی یک چیز بیهوده و کاملا مبتذل نیز هست (به این دلیل که ونسا خیلی زود چهرهی جدید او را میپذیرد و آزمایشها واقعا سرطان وید را بهبود میدهد).
با این حال در خلال داستان، ما ددپولی را میبینیم که وارد عمل میشود آن هم با شهامتی که شایستهی تقدیر است، سفری دور و دراز دربارهی قهرمانی تقریبا کلاسیک. فیلم اول که یک داستان انتقامجویی وحشیانه است، با ددپولی پایان مییابد که بار دیگر دست رد به سینهی ابرقهرمانگرایی میزند جایی که بدون هیچ تردیدی فرانسیس را میکشد حتی وقتی که کلسوس به او التماس میکند که به اعصابش مسلط باشد.
اگر ونسا به معنی زندگی وید در «ددپول» است، در قسمت دوم او تبدیل به یک راهنما، داور و پاداش مجازی برای وید میشود و مثل آمیزهای از دلبستگی عاشقانه و شخصی مشاور عمل میکند. در نقطهی اوج فیلم، ددپول خودش را برای فرد دیگری قربانی میکند که حتی لذتش به تاخیر میافتد و به شکلی ارادی دوباره با ونسا همراه میشود. تولد مجدد واقعی او سمبلی از تولد مجدد مجازی اوست به عنوان قهرمانی واقعی که از خودخواهبودن به سمت ازخودگذشتگی میرود. ددپول همزمان به عنوان شوالیهی آرتوری بیریا و مضحکی تعبیر میشود که برعکس لانسلوت، سر تعظیم برابر بانوی خود فرود میآورد حتی اگر معنیاش این باشد که خلاف مسیر زندگی خود قدم برمیدارد.
جک فیشر هم اندیشهای مشابه را مطرح میکند و از ددپول به عنوان یک قهرمان پوچگرای کامل یاد میکند. به جای خرابیهای انتقامجویانه مثل «جوکر» یا ساکنشدن در بینظمی مثل ریک سانچز در «ریک و مورتی»، ددپول بیمعنی بودن زندگی را به آغوش میکشد اما این بدان معنا نیست که اعمالش بیمعنی است. بر خلاف ابرقهرمانهای غرق در تفکر که باید این یا دیگری را انتخاب کنند، وید میتواند هم خودخواه و هم ازخودگذشته باشد بستگی به این دارد که در آن لحظه چه چیزی به مذاقش خوش میآید. گاهی اوقات حتی میتواند به یک سرگرمی بهتر تبدیل شود و شاخصی برای توسعه کاراکتر در «ددپول» باشد آن طور که فیشر دربارهی فیلم پوچگرا مینویسد: «در جهان بیمعنی شما میتوانید قهرمانی فداکار باشید و حتی آدمی طمعکار. به هر حال اهمیتی ندارد. تنها چیزی که در مفهوم پوچگرایی مهم است، این است که فرد خودش انتخاب میکند آن هم به این خاطر که دلش میخواهد نه به این دلیل که فکر میکند در خدمت هدفی متعالی است».
ددپول و زندانی از جنس استهزا
تمسخر و طعنه در فرهنگ عامه از یک جای تاریکی از نارضایتی و سرخوردگی نشئت میگیرد. برترین فیلمهای طنز با بیرحمی به ساختارهای قدرت حاکم و ایدئولوژیها یورش میبرند و ثابت میکنند که هم سرگرمکننده هستند و هم به عنوان اثری انتقادی تاثیرگذار. ظهور استهزای مدرن نشان میدهد که چگونه نسل هزاره که از آنها با عنوان نسل گمشدهی جدید نیز یاد میشود و فرزندان نسل زد در جهانی سوزان گیر افتادهاند، آن هم بدون هیچ پناهگاهی که تقریبا عینیت دارد جایی که این روزها حتی خیلیها توان این را هم ندارند که خانهای برای خود بخرند یا اجاره کنند در جهانی که روز به روز دما در حال افزایش است. وبسایت LiveReal در مقالهای مینویسد: «اندیشهی زندگی به عنوان سیستمی معقول، سامانمند با نظمی منطقی با تجارب هرروزهی ما جور در نمیآید. این شکست خردگرایی است. این گرامیداشت خردستیزی نیست و تنها آگاهییافتن به این موضوع است که معقولبودن، جوری که معمولا به تصویر کشیده میشود، مثل این است که ارتفاع گردبادی را با خطکش اندازه بگیری».
با دسترسی به اینترنت افراد کم سن و سال و جوان دائما با اطلاعات احاطه شدهاند: سیلابها، آتشسوزیها، فجایع زیستمحیطی، جنگها، فقر، گرسنگی و بیعدالتی اجتماعی و اینجاست که حس رایجی از تشویش وجود دارد به این دلیل که هیچ کس خودش را آنقدر هلاک نمیکند که به هر علتی و معلولی اهمیت بدهد و یک زندگی کاملا قابل تحمل را پیش ببرد. این جوری حس میشود که نسل مسن آنها را گول زدهاند، نسل جدید بدبین شدهاند و بیرحمانه روزهای خوب گذشته را به باد استهزا میگیرند. «ددپول» ابرقهرمان مرد طلایهدار و پوچی زندگی را دست میاندازد و دقیقا به هدف میزند.
هر نسلی پادفرهنگ خود را دارد و طنز تلخ ماجرا این است که عموما هیچ چیز پیشرویی نیست اما عمدتا از آن استفاده میشود تا به یک چیز بیرون از سرمایهداری و اختیار تعلق داشته باشد. با اینحال، طنز امروز از یک چیز بیگانه به جزئی از جریان اصلی تبدیل شده است و به موقعیت متناقضی از چرخههای ارجاعات بیمایه و بیانتها با عدم توانایی در ساختن اندیشه و تفکری جدید ختم میشود. سرمایهداری امروز چنان قدرتمند است که حتی منتقدان خود را قورت میدهد و آنان را نیز بازی میدهد جوری که برای مثال میبینیم نتفلیکس قرار است رئالیتیشویی بر اساس سریال محبوب و جنجالی «بازی مرکب» بسازد.
جستوجوی بیریایی در «ددپول ۳»
هالیوود از روی عادت به خودش ارجاع میدهد، با شوخیهای بیپایان، بازراهاندازیها، بازسازیها، احیاهای مجدد و اقتباس از سایر مدیومها، چه کمیکها باشد یا بازیهای ویدیویی که به سختی جای خالی برای ساختن فیلمهای اصیل باقی میماند. فیلمها از همان فرمول و نشانههای تکراری استفاده میکنند اما الان دارند با برخی لطیفههای خودآگاهانه خوشمزگی میکنند. فیلمهای «ددپول» نمونهی بارزی از این ماجراست: از همان نقطهی آغاز و تیتراژ که به بازیگرانش اشاره میکند اما نه با نامشان بلکه با نشانههایشان. چیزهایی مثل ابرشرور بریتانیایی، دختر جذاب و الی آخر.
مشکل اصلی این است که دست انداختن یک کلیشه و بهرهبردن از آن بدون اینکه آن را ذرهای تغییر دهی آن جور که به نظر میرسد، نوآورانه نیست. با پسزدن مخاطب از زندگی در هر لحظهی عمیقا قهرمانانه یا احساسی بر پردهی سینما، هالیوود هنوز هم دارد از همان ساختارها و کلیشهها استفاده میکند اما مخاطبان را از هر گونه بیریایی دور میکند و بنابراین اینطوری حس میشود که با چیز جدید و هوشمندانهای روبهرو هستیم (در تقابل با تفسیرهای قدیمی سادهلوحانه و یا تبعیضآمیز) اما تا کی این فاصلهانداختن و دورکردن طعنهآمیز و خودارجاع میتواند هوشمند و تر و تازه باقی بماند؟ یکی در این فکر است که «ددپول ۳» شاید حقیقتا نیتش بیریا بودن باشد که به شکل طعنهآمیزی در این روزهای پستمدرنیتهی سازمانی بیشتر ساختارشکنانه خواهد بود.
آن طور که دیوید فاستر والاس پیشبینی کرده بود: « یک زمانی، طنز و تمسخر در خدمت این بود که دورویی و نیرنگ را فاش کند، اما امروزه صرفا پیروی فرهنگی و آشنابودن فرد با چیزهای رایج و محبوب را گرامی میدارد. هنر طنز بصیرت و لبهی تیز و بران خود را از دست داده است. به ژست عاصی گذشته چیزی ضمیمه شده است که در طلب مقابله با آن بود». پس پرسش اینجاست: چگونه هنر از بدبینی و طنز به سمت خلوص و بیریایی قدم برمیدارد؟ خواه «ددپول» یک واسازی بزرگ و تر و تازه باشد، یا برداشتی مدرن از قهرمانگرایی یا یک بهرهکشی لوس و بیکیفیت که به درونیسازی سرمایهدارانهی طنز تکیه دارد، این به مخاطب بستگی دارد که کدام یک را انتخاب کند.
منبع:MovieWeb
تحلیل بسیار بسیار زیبایی بود.
از نویسنده کمال تشکر رو دارم