چرا نیازی نیست همهی شخصیتهای یک فیلم دوستداشتنی و ملموس باشند؟
داستانسرایی بدون شخصیتهای مختلف غیرممکن است. آنها با پیشبرد طرح، بخش جدانشدنی از یک روایت هستند و باعث میشوند مخاطب با قصه ارتباط برقرار کند. ارتباط با یک شخصیت یا وضعیت اسفناکش، بینندگان را جذب میکند و همان بخش مهمی است که نویسندگان به آن تکیه میکنند. حالا به این مورد طراحی صحنه و لباس پرزرقوبرق، فیلمبرداری شگفتانگیز و مهمتر از همه عملکرد قابلقبول بازیگران را هم اضافه کنید تا موفقیت یک اثر سینمایی تضمین شود.
شخصیتهای دوستداشتنی باعث جذب مخاطبان بیشتر به یک فیلم سینمایی میشوند و همین استقبال هم استودیوها را به ساخت دنبالههای سینمایی و اسپین آنها ترغیب میکند. مثلا سریالهای «اوبی- وان کنوبی» (Obi-Wan Kenobi) و «لوکی» (Loki) حول شخصیتهای برجستهای متمرکز هستند که مخاطب دوستشان دارد و میتواند با آنها به خوبی ارتباط برقرار کند. با این حال بعضی از کارگردانها مثل مارتین اسکورسیزی تمایل بیشتری به ساخت آثار شخصیت محور تیرهتری دارند که بر داستانهای قانعکننده و منحصربهفرد شخصیتها تمرکز میکند، جایی که آدمها لزوما «دوستداشتنی» نیستند.
فیلمهای سینمایی با نگاهی به زندگی ساخته میشوند و در جریان زندگی واقعی گاهی با افرادی مواجه میشویم که ممکن است اصلا از آنها خوشمان نیایید و حتی نتوانیم یک لحظه تحملشان کنیم، فیلمها هم دقیقا همین روند را دنبال میکنند. گاهی هنگام تماشای یک فیلم سینمایی متوجه میشویم یک شخصیت خاص را دوست نداریم اما اصلا به این معنی نیست که او جایگاه منحصربهفردی در داستان ندارد. در حقیقت نیازی نیست همهی شخصیتهای یک فیلم را دوست داشته باشیم یا برایمان ملموس باشند بلکه باید هدفی که برای آنها در داستان مشخص شده است را دنبال کنند. همهی شخصیتها باید ویژگیهایی را در خود داشته باشند که برای داستان نیاز است؛ بنابراین تا وقتی که حضور آنها عبث و بیهوده به نظر نرسد و هدفی پشتش باشد، برای روایت ضروری هستند و بدون آنها داستان جلو نمیرود.
یک ضدقهرمان خوب باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
به طور معمول منفورترین شخصیت یک فیلم سینمایی، ضد قهرمان آن است. ضدقهرمان همیشهی خدا مانع رسیدن قهرمان داستان به هدف اصلیاش میشود و معمولا دمدستیترین موردی است که میتوانیم دوستش نداشته باشیم و در بسیاری از لحظات آرزوی کنیم مرگش هرچه سریعتر فرا برسد. با این حال بسیاری از ضدقهرمانهای تاریخ سینما لزوما منفور نیستند. یک داستان خوب باید مخاطب را به یک سفر ببرد و یک شرور خوب دقیقا همان کسی است که میتواند این سفر هیجانانگیز را از بنبست نجات دهد.
برای روشن شدن ماجرا اصول داستاننویسی را با قواعد کشتی کج مقایسه میکنیم. ابتدا دو اصطلاح را در این ورزش مهیج بررسی میکنیم. «بیبی فیس» (baby-face) اصلاحی است که به کشتیگیرهایی اطلاق میشود که به شیوههای جوانمردانهای کشتی میگیرند و به نوعی چهرهی مثبتی میان مردم دارند. مثلا جان سینا اسطورهی WWE یکی از محبوبترین چهرههای این صنعت است که نه تنها وجههی خوبی میان علاقهمندان به کشتی دارد بلکه تا به حال در کارهای خیر بسیاری حضور فعال داشته. «بیبی- فیس» ها و مَنشی که در کشتی دارند را میتوان به عنوان اصولی که یک قهرمان داستانی خوب باید پیش بگیرد تا توجه مخاطبان را به خود جلب کند، در نظر گرفت.
در سمت دیگر اصطلاحی به نام «هیل» (heel) وجود دارد که در کشتی کج دقیقا نقطهی مقابل «بیبی- فیس» است؛ این کشتی گیران برای رسیدن به اهدافشان از انواع و اقسام رجزخوانی تا هر کار ناجوانمردانهای که از دستشان برآید، فروگذار نمیکنند و اصولا معتقدند هدف وسیله را توجیه میکند. دواین جانسون یا همان راک یکی از همین «هیل» ها بود که از قضا مثل جان سینا استعداد بازیگریاش هم کشف شد و حالا جایگاه ویژهای در هالیوود دارد.
یک «هیل» کار درست میان هیاهوی جمعیتی که آنها را هو میکنند، رشد میکند و میتواند با سخنرانیهای حرص درآر و شیطنتهایش نمایش را کاملا از آن خود کند و تمام توجهها را از «بیبی- فیس» به خودش جلب کند. حالا همین اتفاق میتواند برای یک شرور سینمایی درجه یک هم بیفتد؛ ممکن است آنها کارهای وحشتناکی انجام دهند و ما مقابلشان گارد داشته باشیم اما در هر صورت نمیتوانیم در دلمان هوش و سخنوریشان را تحسین نکنیم؛ بنابراین مشتاقانه منتظر حضور فعال آنها در داستان هستیم. حتی گاهی کار تا جایی بالا میگیرد که یک شرور نسبت به قهرمان داستان به شخصیت بهتری تبدیل میشود.
وقتی اعمال شرورانه برای مخاطب توجیهپذیر است
بعضی از داستانها ضدقهرمانهایی را معرفی میکنند که لزوما دوستداشتنی نیستند اما ما آنها را درک میکنیم و اعمال شرورانهشان به نوعی توجیهپذیر است. ممکن است با شیوهی آنها در زندگی موافق نباشیم اما میدانیم که چگونه به این نقطه رسیدند. مثلا تانوس یکی از همین شرورهای توجیهپذیر و قابل درک است که در لحظاتی میتواند دوستداشتنی هم باشد.
این اتفاق در مورد شخصیت جافری در سریال محبوب «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) کاملا برعکس است. بدون شک او یکی از منفورترین شخصیتهای تاریخ تلویزیون است. ما از او متنفر بودیم و از مرگ دلخراشش نفس راحتی کشیدیم. این احساس به این دلیل به وجود آمد که هیچ توجیهی برای هیچ کدام از اعمال شرورانهاش وجود نداشت. با این وجود همانطور که پیشتر هم اشاره کردیم از آن جایی که برای حضور او در داستان هدف مشخصی تعیین شده بود و به آن هدف هم کاملا رسید، قطعا در داستان ضروری بود، حتی اگر طیف وسیعی از مخاطبان دوستش نداشتند.
در سمت دیگر سرسی لنیستر با بازی تاثیرگذار لینا هیدی را داریم که به اندازهی فرزند ناخلفش جافری مورد تنفر قرار گرفت اما نکتهای که در مورد او وجود دارد این است که اگرچه وحشتناک است اما میتوان برای هر کاری که انجام میدهد، توجیهی پیدا کرد. در بخشی از فصل اول و گفتگو با ند استارک متوجه شدیم که چرا سرسی تا این اندازه وحشتناک عمل میکند. احتمالا برایتان این سوال مطرح میشود که آیا گذشتهاش این اعمال را توجیه میکند؟ نه لزوما اما حداقل متوجه شدیم چرا این کارهای وحشیانه را انجام میدهد. حتی بسیاری از مخاطبان میتوانستند نبردی که سرسی پشت سر گذاشته بود و تلاشی که برای آیندهی فرزندانش میکند را درک کنند.
لینا هیدی با وجود عملکرد فوقالعادهاش در نقش سرسی هرگز برندهی جایزهی امی نشد و مخاطبان زیادی به خاطر نادیده گرفته شدن او متعجب شدند؛ زیرا شروری که در «بازی تاج و تخت» به وجود آوردش از نظر اخلاقی بسیار پویا بود. ضدقهرمانهایی مثل سرسی معمولا از بهترین شخصیتهای فیلم هستند؛ زیرا اگر بخواهیم کفشهایشان را بپوشیم و در مسیر آنها قدم برداریم، نمیتوانیم این واقعیت انکار کنیم که ممکن است انتخابهای مشابهی داشته باشیم.
حالا که با جافری و سرسی دوباره به دنیای جادویی «بازی تاج و تخت» سر زدیم، حیف است اگر از ضدقهرمان دیگری به نام جیمی لنیستر با بازی تاثیرگذار نیکلای کاستر والدو یادی نکنیم. جیمی هم در فصل اول یکی از منفورترین شخصیتهای داستان بود و هیچ کدام از کارهایش توجیه منطقی و اخلاقی نداشت اما از فصل دوم کمکم جنبههای مثبتی از شخصیتش را به مخاطب نشان داد و با فهمیدن این که او بسیاری از تصمیمات وحشیانهی زندگیاش را به خاطر عشق دیوانهوار به سرسی میگیرد، تا اندازهای برای مخاطب توجیهپذیر شد. به ویژه پس از قطع شدن دست و رابطهی زیبایش با برین تارث، در فصلهای آخر به یکی از محبوبترین و از قضا دوستداشتنیترین شخصیتهای «بازی تاج و تخت» تبدیل شد.
شرورهای منفوری به سبک دولورس آمبریجِ «هری پاتر»
و اما نوبتی هم باشد نوبت دولورس آمبریج یکی از بدترین شرورهایی است که از فرانچایز «هری پاتر» (Harry Potter) به مخاطبان معرفی شد. آمبریج با بازی ایملدا استنتون شگفتانگیز برای نخستین بار در قسمت پنجم این مجموعه یعنی «هری پاتر و محفل ققنوس» (Harry Potter and the Order of the Phoenix) ظاهر شد. مخاطبان کاملا از این مدیر مدرسه بیزار بودند و اقدامات شرورانهاش هنوز هم محل بحث است.
دولورس آمبریج مسلما یکی از بهترین شرورهای تاریخ سینما است؛ زیرا در سطح جهانی بحثهای زیادی دربارهی عملکردش وجود دارد. او از آن ضدقهرمانهایی است که هیچ توجیهی پشت اقداماتش نیست و به عنوان یک مظهر شر تمامعیار هیچ ویژگی ندارد که او را اندکی دوستداشتنی کند اما چه دلیلی وجود دارد که تا این اندازه خوب کار کرده؟
دلیل این که دولورس آمبریج با استقبال مخاطبان مواجه شد این است که همهی ما شخصی شبیه به او را در زندگیمان میشناسیم. همهی ما حداقل یک نفر را میشناسیم که گویی جز نفرت پراکنی و پر کردن دنیا از شر و بدی از هیچ چیز دیگری لذت نمیبرد و به خوبی میدانیم که آنها تا چه اندازه وحشتناک هستند. اگرچه آمریچ پشت لبخند مصنوعی و کلاه صورتی زیبایی پنهان شده است اما ذاتا پلید و نفرتانگیز است.
جیسون کارور با بازی میسون دای شخصیت تازهای است که در «چیزهای عجیب» (Stranger Things) نفرت مشابهی با دولورس آمبریج را از سوی مخاطبان دریافت کرد. اگرچه کارور برای خودش توجیههایی دارد اما در بهترین حالت فقط ضعیف است. او چیزی بیشتر از یک قلدر نیست که پشت محبوبیتش پنهان شده. کارور هم مثل آمبریج از موقعیت و محبوبیتش در راستای ایجاد ترس و ویرانی در اطرافیان استفاده میکند. در هر صورت اگرچه آنها شخصیتهای وحشتناکی هستند که هیچ توجیهی هم برای کارهایشان وجود ندارد اما به این دلیل که هدفی که برایشان در داستان تعریف شده است را به خوبی دنبال میکنند، حضورشان لازم و ضروری است.
هدف نویسندگان این است که حتی خارقالعادهترین دنیاها را هم تا اندازهای باورپذیر و واقعی جلوه دهند. یکی از بهترین راهها برای رسیدن به این هدف خلق شخصیتهای چندبعدی است اما از سوی دیگر یک اسب کاملا سیاه همیشه میان بقیهی گله به چشم میآید؛ بنابراین توانایی بعضی از شرورها در منفور بودن، آنها را به موضوعی دائمی تبدیل میکند و افرادی را به یادمان میآورد که اصلا دوست نداریم شبیهشان باشیم. این شخصیتها به نوعی کاریکاتوری از بعضی از افراد جامعه هستند که همه از آنها فراری هستند.
همین موضوع در مورد قهرمانها هم صدق میکند، آنها به شرورها و ضدقهرمانها تکیه میکنند تا در طول سفرشان به تعالی و رشد برسند؛ بنابراین شخصیتهای منفور و ناملموس بخش جدانشدنی از هر داستان خوبی هستند.
منبع: movieweb