نقد فیلم «چلنجرز»؛ بازی با عشق در زمین تنیس

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۶ دقیقه
جاش اوکانر در فیلم چلنجرز

لوکا گوادانینو در فیلم «چلنجرز» (Challengers) بازی را با عشق در زمین تنیس شروع می‌کند و توانایی‌های دو بازیکن را بر سر معشوقه‌ای قدیمی به چالش می‌کشد. در رأس این سه‌گانه کاراکتر زندایا قرار دارد و مایک فیست و جاش اوکانر ضلع‌های دیگرش را شکل می‌دهند. از چهار، پنج ماه پیش که اولین تریلر «چلنجرز» بیرون آمد ادعایش به عنوان جذاب‌ترین فیلم سال انتظارات از فیلم را تا حد غیرباوری بالا برد و نام زندایا در کنار گوادانینو سرها را به سمت این فیلم برگرداند که نتیجه هم داد و برای همین است که فیلم «چلنجرز» پرفروش‌ترین ساخته‌ی گوادانینو تاکنون به حساب می‌آید. اما با اینکه «چلنجرز» از فیلم‌های ورزشی که به آن‌ها عادت داریم تفاوت دارد، آن عاشقانه‌ی پرآب‌وتابی هم نیست که پیش از انتشار به مخاطب وعده داده بود. نقد فیلم «چلنجرز» را در این مطلب می‌خوانید.

هشدار؛ در نقد فیلم «چلنجرز» خطر لو رفتن داستان وجود دارد

زندایا نقش تاشی دانکن را بازی می‌کند؛ بازیکن تنیس که به خاطر مصدومیت شدید دوران حرفه‌ای‌اش زود به سر می‌رسد. اما این تاشی را از تنیس دور نمی‌کند؛ او به عنوان مربی و مدیر برنامه‌های شوهرش، آرت (مایک فیست)، به بازی برمی‌گردد.

آرت به لطف راهنمایی‌های تاشی به یکی از بازیکنان برجسته و معروف تبدیل شده و سه مسابقه از چهار مسابقه‌ی گرنداسلم خود را برده اما کمی افت کرده و حال روحی‌روانی‌اش چنگی به دل نمی‌زند. تاشی برای بازگرداندن شوهرش به فرم پیشنهاد می‌دهد که آرت در مسابقات سطح پایین‌تری (چلنجر) بازی کند تا انرژی سابق به او بازگردد. در مسابقات تنیس حرفه‌ای «چلنجر» مثل لیگ‌های کوچکتری هستند که در آن ورزشکاران سطح پایین‌تر می‌توانند توانایی‌های خود را محک بزنند.

از شانس آرت، رقیب او در این مسابقه پاتریک (جاش اوکانر) است؛ رفیق گرمابه و گلستان دوران جوانی او که می‌توان گفت حالا به وضع فلاکت‌باری افتاده؛ البته ظاهر پاتریک گول‌زننده است، و اگر نه همه می‌دانند که او از آرت استعداد بیشتری دارد. این مسابقه در زمین تنیس در نیوراشل (شمال نیویورک) ‌برگزار می‌شود. آرت در جایگاه تماشاچی به آن‌ها نگاه می‌کند و در نگاه‌هایی که بین آن‌ها ردوبدل می‌شود می‌توان گذشته‌ی پیچیده‌ای که این سه نفر از سر گذرانده‌اند دید؛ گذشته‌ای که از اینجا به بعد لوکا گوادانینو و جاستین کوریتزکس قرار است با یک‌سری فلش‌بک‌های گیج‌کننده سراغش بروند.

جاش اوکانر و مایک فیست

داستان یک جهش سیزده‌ساله رو به عقب می‌کند. حال برگشته‌ایم به زمانی که آرت و پاتریک با هم رفیق و هم‌بازی بوده‌اند. می‌پرسید تاشی کجای این معادله است؟ او یک تنیسور فوق‌العاده است که چشم هردو آرت و پاتریک را گرفته و مهم‌ترین دلیلی که جرقه‌ی یک رقابت دوستانه بین پسران را می‌زند: هر کدام، آرت یا پاتریک، مسابقه‌ی تنیس بعدی را ببرد می‌تواند شماره‌ی تاشی را داشته باشد.

پاتریک در ابتدا با اعتمادبه‌نفس ظاهر شده و پیروز بی‌رقیب این مسابقه‌ی عاشقانه است. اما پس از بگیر و ببندها و نابودشدن مسیر حرفه‌ای تاشی به خاطر مصدومیت، مهر آرت به دل دختر می‌افتد. در نهایت، تاشی با آرت ازدواج کرده و مربی او می‌شود.

پس از این داستان بارها عقب و جلو می‌رود و می‌بینیم که پاتریک به تاشی پیشنهاد می‌دهد تا تحت مربی‌گری او تعلیم ببیند. آیا تاشی به آرت وفادار خواهد ماند که ممکن است بهترین بازیکن دوره‌ی خودش نباشد، اما یک گزینه‌ی امن است؟ یا به پاتریک برمی‌گردد که در حدود استعدادش شکی نیست، اما ثبات احساسی و روانی ندارد؟

به جای آنکه سرتان را با عقب و جلو کردن داستان درد بیاوریم خلاصه‌اش می‌کنیم به این جمله که «چلنجرز» آنقدرها داستان ندارد و از اینجای فیلم به بعد قرار است فرازونشیب‌های احساسی و روابط پیچیده‌ی این سه شخصیت را ببینید که حتی خودشان هم نمی‌دانند از دیگری چه می‌خواهند. البته در واقعی‌ترین حالت ممکن، که سبک داستان‌گویی ویژه‌ی خود گوادانینو است و در بسیاری از فیلم‌های دیگر او می‌توانید همین روند را ببینید.

به مرور خط زمانی داستان «چلنجرز» پیچیده‌تر از آن چیزی می‌شود که باید و حتی شاید لازم شود یک کاغذ و خودکار بغل دستتان بگذارید تا کرونولوژی دقیق زندگی آرت، تاشی و پاتریک را دریابید و تازه حتی اگر خط داستانی آن را دقیقا متوجه شوید، انگیزه‌های کاراکترها همچنان در سایه‌ای از ابهام باقی می‌مانند.

«چلنجرز» در ده دقیقه‌ی پایانی تلاش می‌کند به پرسش‌های بیننده در زمین مسابقه پاسخ دهد؛ ده دقیقه‌ای نفس‌گیر، هیجان‌انگیز و دیوانه‌وار که مثلث آرت، تاشی و پاتریک را به نقطه‌ی اوج احساسی‌اشان می‌رساند. البته فیلم بدون نشان دادن نتیجه‌ی مسابقه به پایان می‌رسد، اما نمی‌توانید به گوادانینو خرده‌ای بگیرید؛ این مسابقه‌ی بی‌نتیجه نشانی از دور باطل روابطی است که سال‌هاست این سه شخصیت در آن گیر افتاده‌اند.

«چلنجرز» مثل فیلم «من عشق هستم» (I Am Love) یا «مرا با نامت صدا کن» (Call Me By Your Name) جریان داستان خود را روی امواج احساسات قرار می‌دهد؛ حال این امواج شما را تا کدام ساحل خواهند برد بحث دیگری است. داستان با عشقی سطحی و جوان آغاز می‌شود، اما با گذشت سال‌ها به مرور آرت و پاتریک می‌فهمند که هوس جوانی آن‌ها شاید نشان‌دهنده‌ی نیازی عمیق‌تر باشد.

نقد فیلم «چلنجرز»؛ مثلت عشقی در زمین تنیس

مایک فیست در فیلم چلنجرز

با اینکه لقب «جذاب‌ترین فیلم سال» برای این فیلم صدق نمی‌کند، اما در «چلنجرز» صحنه‌های زیادی را پیدا خواهید کرد که کاراکترها آشکارا احساسات خود را به اشتراک می‌گذارند، تنش و فضای احساسی فیلم بالاست و گوادانینو هم استاد حفظ این تنش است. برخی از بهترین صحنه‌های فیلم به سکانس‌های اولیه بین آرت و پاتریک برمی‌گردند که در نوجوانی و دوره‌ی اوج احساسات طی می‌کنند. آن‌ها مثل بچه‌هایی که دور یکدیگر می‌چرخند و دعوایشان هم بازی است از یکدیگر آویزان می‌شوند و حتی خصوصی‌ترین بخش‌های زندگی‌اشان را با هم به اشتراک می‌گذارند.

با این وجود و با اینکه «چلنجرز» در مقایسه با بیشتر فیلم‌های امریکایی که امروزه می‌بینیم با دست و دلبازی بیشتری احساسات را پذیرفته و آن‌ها را به نمایش می‌گذارد، اما در مقایسه با سایر فیلم‌های کارنامه‌ی این کارگردان، «چلنجرز» همچنان از نظر بار احساسی از بهترین فیلم‌های لوکا گوادانینو عقب می‌افتد. فیلم به سر می‌رسد و می‌بینید که آخروعاقبت هیچ یک از کاراکترها برایتان اهمیت ندارد.

در واقع، آنچه فیلم «چلنجرز» را از رسیدن به پتانسیل واقعی‌اش بازداشته، نبود یک فیلمنامه‌ی درست و درمان است. گوادانینو به ساخت فیلم‌ها با ساختار داستانی استاندارد عادت ندارد و خیلی هم عالی. اما او در فیلم «چلنجرز» مبنا را بر داستان‌گویی گذاشته و می‌خواهد با تمام فلش‌بک‌هایی که می‌زند بیننده را با ماجرایی که این سه نفر از سر گذرانده‌اند آشنا کند؛ اما فیلمنامه‌ی «چلنجرز» در این کار موفق نشده است و حتی جلوی پای بازیگران برای به اجرا کشیدن کاراکترهایشان سنگ می‌اندازد.

داستان‌گویی غیرخطی کار هر کسی نیست و «چلنجرز» برای آنکه بتواند تمام نکات مهم داستانی را نشان دهد در چاله‌ای که خودش برای خودش کنده می‌افتد و مجبور است مدام بین حال و گذشته بپرد. این جاه‌طلبی روایی باعث شده پرش‌های زمانی دیگر هوشمندی خود را از دست بدهند و به جای آنکه ابزاری در خدمت داستان‌گویی باشند، اجباری برای پیشبرد آن شده‌اند. خیلی اوقات آرزو می‌کنید که کاش فیلم روی همین برهه‌ی زمانی تمرکز می‌کرد تا می‌توانستید در داستانی که می‌خواهد بگوید غرق شوید.

با اینکه صحنه‌های فلش‌بک تا حدودی بر زمین تنیس نمود پیدا می‌کنند، اما کات‌های مداوم موجب شده از فضای داستان بیرون بپرید و در کل با یک جریان منقطع مواجه می‌شوید. نبود یک جریان خوب این حس را القاء می‌کند که شخصیت‌ها عمق چندانی ندارند و رفتارهایشان از هیچ منطقی پیروی نمی‌کند. در حالی که اگر تحولات کاراکترها به صورت تدریجی نشان داده می‌شد، رفتارها و تصمیمات آن‌ها نیز قابل توجیه می‌بود.

برای مثال، تاشی در آغاز داستان مثل یک دختر خوب به نظر می‌رسد که به قول خودش «نمی‌خواهد بین دوستان تفرقه بیندازد» و پسرها هم دوستی خود را نسبت به هر چیز ارجحیت می‌دهند؛ اما کات به آینده و تاشی دیگر تبدیل به زنی شده که افسار شوهرش (آرت) را به دست گرفته و در مقابل پاتریک همچنان همان نوجوان ساده‌لوح و جوشی است که سیزده سال پیش بود.

حالا که صحبت از پاتریک شد خوب است به زندگی پر از ابهام او هم اشاره کنیم. در فلش‌بک‌ها می‌بینیم که پاتریک به خاطر ثروت خانوادگی زندگی مرفهی دارد؛ اما برویم به سیزده سال بعد و او حالا در ماشینش می‌خوابد و به خاطر پول در مسابقات رده‌دوم چلنجر شرکت می‌کند؛ اما مثل خیلی از ایده‌ها و پیام‌هایی که داستان نمی‌تواند دقیقا رویشان دست بگذارد، هیچ وقت مشخص نمی‌شود که چرا و چگونه پاتریک از عرش به فرش رسیده است.

این خود به یکی از چالش‌های اصلی داستان «چلنجرز» اشاره دارد که در نشان دادن سه شخصیت آرت، تاشی و پاتریک در برهه‌های زمانی مختلف در زندگی‌اشان خلاصه می‌شود. فیلمنامه می‌خواهد تغییر و تحولات کاراکترها را نشان دهد، اما دلایل این تحولات را تشریح نمی‌کند؛ یا می‌خواهد بازیگران را خیلی بزرگتر از سن‌اشان نشان دهد و فکر کرده الفاظ رکیک و دیالوگ‌های تند می‌توانند این حس را به مخاطب منتقل کنند؛ که البته یکی از دلایل شکست این حربه به خاطر شهرت بازیگرانش است.

به طور ویژه باید زندایا را نام برد که مدام با دیالوگ‌های تاشی دست به گریبان است، در حالی که فیلم می‌خواهد اینطور القاء کند که سن تاشی خیلی بیشتر است؛ اما ترکیب دیالوگ‌های توخالی و نبود توانایی‌های بازیگری موجب شده تاشی کاراکتری باورپذیر نباشد. البته حتی اگر کلاه‌گیس‌های زندایا به شدت توی ذوق می‌زنند، حداقل شانسی که آوردیم این است که برای نشان دادن گذر زمان به تاشی عینک نداده‌اند.

همچنین فیلمنامه برخی از نکات داستانی را فراموش کرده و آن‌ها را پرورش نمی‌دهد؛ برای مثال، آرت و تاشی فرزندی به نام لیلی (ای‌جی لیستر) دارند و فیلم به همین قناعت می‌کند که بیننده بداند بچه‌ای در کار است؛ در حالی که تولد فرزند می‌تواند یکی از مهم‌ترین اتفاقات زندگی هر کسی باشد و به ویژه برای یک ورزشکار حرفه‌ای و مربی او پتانسیل آن را دارد که به چالشی بزرگ تبدیل شود. اما فیلم فراتر از صرف معرفی این کودک، هیچ اشاره‌ای به دشواری‌های فرزندآوری برای چنین زوجی نمی‌کند.

البته این ایراد را می‌توان به حتی فراتر از فرزند تاشی و آرت بسط داد؛ به جز سه شخصیت کانونی، هیچ کاراکتر دیگری در «چلنجرز» وجود ندارد؛ از افرادی که در مهمانی پس از مسابقه‌ی تاشی می‌بینیم، تا دختری که پاتریک روزی با او سر قرار می‌رود و به جایش تاشی را در آنجا می‌بیند، هیچ کدام از این‌ها بیشتر از دو خط دیالوگ ندارند و چیزی به داستان نمی‌افزایند.

این در صورتی است که تشریح روابط سه شخصیت اصلی، خارج از ارتباطات بین خودشان، می‌توانست به کاراکترهای آرت، تاشی و پاتریک عمق بیشتری ببخشد و آن‌ها را به عنوان کاراکترهای واقعی به تصویر بکشد که شبکه‌های مختلفی از روابط را در زندگی‌اشان تجربه می‌کنند. در حالی که بیشترین زمان فیلم به گفتگو میان تنها سه شخصیت می‌گذرد که موجب شده بیننده اینطور برداشت کند که انگار سیزده سال از زندگی آن‌ها فقط درون یک حباب گذشته است.

ایراد اصلی دیگر، که باز متوجه فیلمنامه‌ی «چلنجرز» است، به تلاش مذبوحانه‌ی آن برای رساندن پیامی عمیق با یک فیلم درباره‌ی مثلث عشقی بازمی‌گردد. در فیلم‌های ورزشی معمول، این مسابقه است که در مرکزیت داستان قرار می‌گیرد. اما این فیلم می‌خواهد داستان عاشقانه‌ی این سه ورزشکار را در قالب استعاره‌ای در زمین تنیس به نمایش بگذارد و چالش‌های روابطشان را با آن نشان دهد. با این وجود، پایان‌بندی باز «چلنجرز» باعث شده توسعه‌ی شخصیتی فدای نمادگرایی و نتیجه‌گیری‌های استعاری شود و این استعاره آنقدر قوی نیست که بتواند پایان باز آن را توجیه کند.

علاوه بر این، هرازچندگاهی جملاتی درباره‌ی تبعیض نژادی و طبقاتی بین کاراکترها ردوبدل می‌شود. اما این جملات بی‌مقدمه می‌آیند و داستان روی آن‌ها مانور نمی‌دهد؛ از این رو این پرسش باقی می‌ماند که آیا گوادانینو می‌خواسته با فیلم «چلنجرز» داستانی درباره‌ی تبعیض روایت کند، یا داستان یک عاشقانه‌ی چالش‌برانگیز؟

تاشی وضعیت اقتصادی پایین‌تری نسبت به آرت و پاتریک دارد و مشخصا یک زن سیاهپوست است که بعدا به یکی از مردانه‌ترین شغل‌ها، یعنی مربی‌گری تنیس، پا می‌گذارد که قریب به هشتاد درصد مربی‌ها در آن مرد هستند. اما داستان می‌خواهد دراین‌باره چه بگوید؟ تقریبا هیچ چیز. «چلنجرز» در نهایت یک فیلم رمانتیک ورزشی است با داستانی که عاشقانه‌ی آن در زمین تنیس اتفاق می‌افتد؛ اما ایده‌های جالب درباره‌ی تبعیض که می‌توانستند بخش بیشتری از داستان فیلم را به خود اختصاص دهند تنها به صورت گذرا مطرح می‌شوند و هرگز بال و پر نمی‌گیرند؛ به طوری که می‌توان گفت «چلنجرز» این پتانسیل عالی را به راحتی دور انداخته است.

این اولین فیلم جاستین کوریتزکس نویسنده‌ی اصلی «چلنجرز» به حساب می‌آید و به نظر می‌رسد بی‌تجربگی او کار دست گوادانینو داده که پیش از این دیده‌ایم با وجود منبع درست و حسابی که بتواند به آن رجوع کند می‌تواند داستان تأثیرگذارتری ارائه دهد؛ مثل «مرا با نامت صدا کن» که براساس کتابی از آندره آسیمن بود. طبق شنیده‌ها کوریتزکس قرار است روی پروژه‌ی بعدی گودانینو هم کار کند و البته این فیلم، که دنیل کریگ نیز در آن حضور خواهد داشت، اقتباسی از کتابی از ویلیام اس. باروز خواهد بود؛ بلکه این بار محتوای اقتباسی دوباره به کمک گوادانینو بیاید.

زندایا آن برگ برنده‌ای نیست که همه فکر می‌کنند

زندایا و جاش اوکانر

با تمام این اوصاف، سه فیلم آخر گوادانینو نشان دادند که فرقی ندارد این کارگردان در چه ژانری فیلم می‌سازد، باید بی‌چون و چرا پای فیلمش نشست. او اغلب به خاطر داستان‌های خلاقانه و شخصیت‌محور خود در میان هم‌نسلی‌هایش شناخته می‌شود که خوب می‌داند چگونه باید جریان احساسی را در فیلمش حفظ کند. این کارگردان ایتالیایی با فیلم‌هایی مثل «مرا با نامت صدا کن» و «استخوان‌ها و همه» نشان داد که می‌داند چگونه از بازیگران جوان‌تر بازی بگیرد تا آن‌ها بهترین اجرای خود را ارائه دهند؛ هر چند قماری که گوادانینو سال‌ها پیش با تیموتی شالامی و بعدها تیلور راسل کرد، این بار و با زندایا جواب نداده است.

چرا و چگونه‌اش هنوز جای سوال دارد، اما اینکه امروز زندایا به عنوان یکی از برجسته‌ترین چهره‌های هالیوود شناخته می‌شود اتفاق عجیبی است. زندایا در هیچ کدام از فیلم‌های «مرد عنکبوتی» بازی خوبی ارائه نداد، حتی در میان چهره‌های ناشناخته‌ی سریال «سرخوشی» (Euphoria) از همه ضعیف‌تر بود و در فیلم‌های «تلماسه» هم نمی‌توانید اجرای خوبی از او ببینید. اما انگار در نتیجه‌ی یک شورای مخفی همه‌ی تهیه‌کنندگان هالیوود از سال ۲۰۱۹ تصمیم گرفتند که این زن بازیگری استثنایی است!

البته می‌توانید در «چلنجرز» ببینید که زندایا تلاش خودش را می‌کند؛ طبق گفته‌های کسانی که چیزی از تنیس سرشان می‌شود زندایا در نقش یک بازیکن حرفه‌ای تنیس واقعا اجرای خوبی ارائه می‌دهد؛ اما آخرسر تاشی دانکنی که زندایا به نمایش می‌گذارد کاراکتری نیست که احساسات شما را برانگیزاند؛ در واقع، تا چند قدمی آن می‌رود، اما بیننده را ناکام رها می‌کند؛ مخصوصا در نقش تاشی بزرگسال که دیگر مادری شده و دختری دارد، اما در میانه‌ی مسابقات تنیس و خاطرات دوست‌پسرهای سابق انگار هیچ اهمیتی برای دخترش قائل نمی‌شود.

مایک فایست به عنوان آرت باری دیگر نشان می‌دهد که یکی از نقاط قوت او در اجراهای فیزیکی است. آرت فایست در طول فیلم از یک جوان شاداب و مشتاق، به یک آرت ناامید تبدیل می‌شود و می‌توانید همه‌ی این احساسات را از چشمانش بخوانید که یک روز با اشتیاق برای رسیدن به تاشی می‌درخشند و روزی دیگر با خاطرات دوستی از دست‌رفته مغموم و مهموم می‌شوند.

اما ستاره‌ی فیلم جاش اوکانر است که بارها در فیلم و سریال‌های دیگرش قدرت بازیگری خود را به رخ کشیده و این بار هم در فیلم «چلنجرز» کسی است که تمام توجهات را به خود جلب می‌کند. پرنس چارلز سریال «تاج» (The Crown) پسری گستاخ و بدجنس از پاتریک به تصویر می‌کشد که شخصیتی کاملا ملموس دارد. مهم نیست که تبلیغات فیلم همه‌ی توجه خود را روی زندایا متمرکز کرده بودند، کسی که بار «چلنجرز» را به دوش می‌کشد جاش اوکانر است. اوکانر در نقش پاتریک با لبخندی موذیانه ظاهر می‌شود که نشان از اعتمادبه‌نفس او دارد؛ اما به مرور این لبخند رنگ می‌بازد و در مقابل، سایه‌ای از سرخوردگی و حتی دلشکستگی جایش را می‌گیرد.

گوادانینو نهایت استفاده را از حضور اوکانر کرده، چراکه یکی از نقاط قوت فیلم کنش و واکنش بین آرت و پاتریک است که رابطه‌ی عمیق دوستی آن‌ها را از نوجوانی تا بزرگسالی نشان می‌دهد؛ رابطه‌ای که بخش اعظم آن بر رقابت، چه در زمین تنیس و چه برای رسیدن به دختر محبوبشان بنا شده است. اما این رابطه در مواجهه‌ی آن‌ها در مسابقات چلنجر نمود فیزیکی پیدا می‌کند. رفت و برگشت‌های بین ضربات آن‌ها می‌خواهد بر این رابطه‌ی پیچیده‌ی بین آرت و پاتریک صحه بگذارد که در خود دوستی، محبت، خشم و حسادت همه را با هم دارد.

در مقابل، این موضوع برای تاشی زندایا صدق نمی‌کند. با وجود آنکه تاشی با آرت ازدواج کرده و مربی اوست، یا گذشته‌ی ویژه‌ای بین تاشی و پاتریک وجود دارد، در هیچ یک از صحنه‌ها نمی‌توان ارتباط تاشی با هیچ یک از پسرها را پذیرفت. درواقع، اگر اجرای زندایا از تاشی را کنار دیگر کاراکترهایی که او تاکنون بازی کرده قرار دهید، هیچ تفاوتی بین این کاراکترها به جز اسامی آن‌ها نخواهید دید.

بهترین لحظه‌های «چلنجرز» در زمین تنیس اتفاق می‌افتند

مایک فیست، فیلم چلنجرز

حتی وقت‌هایی که احساس می‌کنید دیگر از عقب و جلو پریدن‌های زمانی خسته شده‌اید، سکانس‌های تنیس به داد فیلم می‌رسند و آن را از تکراری شدن نجات می‌دهند. فیلم «چلنجرز» مشخصا در این صحنه‌هاست که انرژی وصف‌ناشدنی دارد و موسیقی پس‌زمینه‌ی تکنو نیز آن را تشدید می‌کند.

این موسیقی، که توسط زوج هنری ترنت رزنر و آتیکوس راس ساخته شده، یکی دیگر از جنبه‌های فیلم است که باعث می‌شود فیلم ارزش دیدن داشته باشد. البته وقتی یکی‌درمیان سروکله‌ی یک آهنگ تکنوی پرانرژی، حتی در صحنه‌های احساسی‌تر در فیلم پیدا می‌شود، باعث می‌شود به این فکر بیفتید که گوادانینو می‌خواسته خالی بودن صحنه‌های «چلنجرز» را با موسیقی پر کند. برای همین است که در بسیاری از صحنه‌ها این موسیقی است که بیش از هر عنصر تصویری یا داستانی توی چشمتان می‌زند و توجه شما را به خود می‌کشاند. اما ادغام موسیقی رزنر و راس با سکانس‌های تنیس یک ترکیب استثنایی است که باعث شده باری دیگر آرزو کنیم کل فیلم در زمین تنیس اتفاق می‌افتاد.

فیلمبرداری «چلنجرز» نیز بیش از هر چیز در سکانس‌های مسابقه خودنمایی می‌کنند. کلوزآپ‌های سریع روی صورت زندایا، که درست وسط سکوی تماشاچی‌ها و بین دو رقیب عشقی قرار گرفته است، اسلوموشن‌هایی که گاه فیلم را شبیه یک تبلیغ لباس ورزشی می‌کنند، این‌ها صحنه‌هایی هستند که پس از فیلم به یاد خواهیم آورد. دوربین بک‌هندها و فورهندهای آرت و پاتریک را از نزدیک دنبال می‌کند و تصویر آن‌ها را از تمام زوایا، حتی زیر پایشان نشان می‌دهد که سرویس می‌زنند و تمام قدرتشان را در ضربه‌ای خالی می‌کنند که شاید برای مسابقه‌ای چنین رده‌پایین بی‌ارزش باشد، اما فیلمبرداری است که در اینجا حرف اول را زده و باعث می‌شود تک‌تک ضربه‌ها حیاتی به نظر برسند.

این ویژگی به شیوه‌ی فیلمبرداری به‌خصوص سایومبو موکدیپروم بازمی‌گردد که در «مرا با نامت صدا کن» و «سوسپیریا» نیز با لوکا گوادانینو همکاری داشته و می‌توان به جرئت گفت این دو فیلم از نظر بصری بهترین فیلم‌های لوکا گوادانینو به حساب می‌آیند. قاب‌های غیرمعمول و شیوه‌ی فیلمبرداری خلاقانه‌ی این سینماتوگرافر تایلندی با هر صحنه به خال می‌زنند.

۴
خوب
نکات مثبت
  • موسیقی متن پرانرژی
  • فیلمبرداری خوب صحنه‌های مسابقه
  • اجرای تأثیرگذار جاش اوکانر
  • پایان‌بندی در اوج
نکات منفی
  • مشکلات فیلمنامه و پرش‌های زمانی بیش از حد
  • اجرای ضعیف زندایا

یکی از به‌یادماندنی‌ترین لحظات فیلم به سکانسی بازمی‌گردد که در آن بیننده از منظر توپ تنیس صحنه را تماشا می‌کند و مدام با هر ضربه‌ی بازیکنان به این سمت و آن سمت زمین پرت می‌شود. این فیلمبرداری و موسیقی پس‌زمینه همزمان که جریان فیلم را بالا می‌برند، ضربان قلب بیننده را هم تندتر کرده و نفس را در سینه حبس می‌کنند؛ انگار که سرنوشت زندگی این مثلث عشقی به همین ضربات بستگی دارد. در دقایق پایانی فیلم صدا و تصویر چنان دست در دست اوج می‌گیرند که کاستی‌های فیلمنامه و ایرادات دیگر «چلنجرز» از یادتان می‌رود و شما را با حس خوبی از سر فیلم بلند می‌کند.

شناسنامه فیلم «چلنجرز» (Challengers)

کارگردان: لوکا گوادانینو
نویسندگان: جاستین کوریتزکس، لوکا گوادانینو
بازیگران: زندایا، مایک فیست، جاش اوکانر
محصول: ۲۰۲۴، ایالات متحده
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ٪۸۹
خلاصه داستان: «چلنجرز» داستان یک مربی تنیس به نام تاشی را دنبال می‌کند که برای تمرین همسرش، آرت، او را به مسابقات رده‌پایین چلنجر می‌فرستد؛ غافل از اینکه رقیب عشقی از گذشته، به نام پاتریک، روبه‌روی همسرش قرار خواهد گرفت. رقابت بین آرت و پاتریک با سیل خاطراتی از جوانی هر سه‌ی آن‌ها همراه می‌شود…

نقد فیلم «چلنجرز» دیدگاه شخصی نویسنده است و لزوما موضع دیجی‌کالا مگ نیست

منبع: دیجی‌کالا مگ



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X