آشنایی با میگل د سروانتس؛ نویسنده رمان مشهور «دون کیشوت»
از کارلوس فوئنتس (Carlos Fuentes)، نویسندهی اسپانیاییزبان، دربارهی کتاب دون کیشوت، اثر میگل د سروانتس نقل است: «دون کیشوت نخستین رمان تاریخ است؛ شاید جاودانهترین رمانی است که تاکنون نوشته شده باشد و بدونشک سرچشمهی ادبیات داستانی اروپایی و آمریکایی بوده است. ما گوگول و داستایوفسکی، دیکنز و ناباکوف، برخس و سال بلو (Saul Bellow)، لارنس استرن و دنی دیدرو را داریم که در عریانترین حالت ژنتیکی خود، بار دیگر همراه با اشرافزادهی محترم و ملازم او، به جاده زدهاند؛ با باور به اینکه دنیا آنچه است که میخوانیم و با کشف این حقیقت که دنیا هم در حال خواندن ماست.»
در یک سوی دیگر، نقلقولی از ولادیمیر ناباکوف را داریم: «یادم میآید که با لذت دون کیشوت، آن کتاب قدیمی و زمخت و بیرحمانه را جلوی ششصد دانشجو پاره کردم، آن هم در حالیکه تعدادی از همکاران محافظهکارترم وحشتزده شده بودند.»
به نظر میرسد «دون کیشوت» واکنشهای شدید و متناقضی را برمیانگیزد، نه؟
چه این کتاب را خوانده باشید، چه نخوانده باشید، چه جزو کسانی باشید که تنها با قسمت مربوط به یورش بردن دون کیشوت به سمت آسیاب بادی آشنا هستید، احتمالاً با ایدهی کلی کتاب آشنا هستید. کتاب دربارهی دون کیشوت است، مردی پابهسن گذاشته در یکی از نواحی اسپانیا به نام لامانچا (La Mancha) که آنقدر آثار ادبی سلحشوری خوانده که فکر میکند خودش هم شوالیهای سلحشور است.
طولی نمیکشد که او رعیتی از همهجا بیخبر به نام سانچو پانزا (Sancho Panza) را بهعنوان ملازم خود استخدام میکند و این دو در کنار هم درگیر یک سری ماجراجویی (عموماً با نتایج ناخواسته) میشوند که طنزآمیز، هیجانانگیز و تاثیرگذار هستند.
طی چهار قرنی که از انتشار این شاهکار ادبی گذشته، تعداد بیشماری مقاله، انشا و کورسهای دانشگاهی به آن اختصاص داده شدهاند. همانطور که از نقلقولهای ابتدای مطلب هویداست، این کتاب واکنشهای تندی را – چه تحسینآمیز و چه انتقادی – از تعدادی از معتبرترین چهرههای ادبی برانگیخته است.
ولی به احتمال زیاد خوانندگان با دیگر آثار سروانتس و زندگی خود او آشنا نباشند، چون همهیشان زیر سایهی این شاهکار قرار گرفتهاند. در این مطلب قصد ما آشنایی با میگل دِ سروانتس و برخی از آثار کمتر شناختهشدهی او است.
در زندگینامهی سروانتس، نقاط مبهم و کور زیادی وجود دارد. بیشتر پژوهشگران با هم همنظرند که او در سپتامبر ۱۵۴۷ در آلکالا د هنارس (Alcalá de Henares) به دنیا آمد. او چهارمین فرزند از هفت فرزند پدر و مادرش یعنی رودریگو د سروانتس و لئونو دِ کورتیناس بود.
شغل رودریگو آرایشگر جراح بود. در قرون وسطی، پزشکها بیماران را معالجه میکردند، ولی وقتی نیاز به جراحی وجود داشت، خیلیهایشان خود را در سطح این کار نمیدیدند. برای همین مسئولیت این کار پردردسر روی دوش افرادی چون رودریگو قرار میگرفت. با این حال، نمیشد از این کار درآمد ثابت کسب کرد و زیاد پیش میآمد که رودریگو بدهی بالا بیاورد. در نتیجه، در دوران کودکی سروانتس، خانوادهی او زیاد جابجا میشدند.
مدارک تاریخی نشان میدهند که بین سالهای ۱۵۴۷ تا ۱۵۶۶، آنها بین کوردوبا، سِویل و مادرید نقلمکان کردند. وقتی آنها در سویل بودند، سروانتس در کالج یسوعیها مشغول به تحصیل بود. تازه در سال ۱۵۶۹ است که دادههای تاریخی دقیق و محکم دربارهی زندگی سروانتس پدیدار میشوند.
در ۱۵ سپتامبر ۱۵۶۹ سروانتس متهم به زخمی کردن مردی دیگر در یک دوئل شد. برای اینکه از دستگیر شدن فرار کند، از مادرید به روم رفت و در آنجا، تا سال ۱۵۷۰، زیر نظر اسقفی به نام جولیو اکواویوا (Giulio Acquaviva) مشغول به کار شد.
در آن سال (۱۵۷۰ تا ۱۵۷۳)، چهارمین جنگ بین ونیز و امپراتوری عثمانی در گرفت. بین کشورهای تحت سلطهی پاپ، ونیز و اسپانیا با هم اتحادی به نام لیگ مقدس (Holy League) برقرار کردند و سروانتس هم شرکت در این جنگ و ارائهی خدمات نظامی به کشورش را راهی برای الغای حکم دستگیریاش میدید.
سروانتس به ناپل مسافرت کرد و مدتی کوتاه پس از رسیدن به آنجا، به برادر کوچکترش رودریگو پیوست.
آلوارو د سانده (Alvaro de Sande)، فرماندهی ارتش ناپل، یکی از دوستان خانوادگی سروانتس بود. او شرایطی را برای سروانتس فراهم کرد تا تحت فرمان مارکیس د سانتا کروز (Marquis de Santa Cruz)، دریاسالار اسپانیایی، در نیروی دریایی خدمت کند.
نبرد لِپانتو در ۷ اکتبر ۱۵۷۱ اتفاق افتاد. طبق روایتی که خود سروانتس تعریف کرده، او قایقی با ۱۲ نیرو را فرماندهی کرد و آنها در کنار هم به کشتیهای عثمانی حمله کردند.
نیروهای لیگ مقدس در این نبرد پیروز شدند، ولی سروانتس از سه ناحیه مجروح شد و ناگوارترین جراحتش هم به دست چپش وارد شد. او تا آخر عمر نتوانست از دست چپ خود استفاده کند. با وجود این ناتوانی جسمی، سروانتس در سال ۱۵۷۲ دوباره به خدمت ارتش برگشت. او در چند نبرد شرکت کرد، تا اینکه در سال ۱۵۷۳ عثمانیها موفق شدند به نیروهای لیگ مقدس غلبه کنند و در سال ۱۵۷۳ در جنگ پیروز شدند.
در سال ۱۵۷۵، سروانتس و رودریگو آماده شدند تا ناپل را به مقصد بارسلونا ترک کنند. در طی سفرشان، دزدان دریایی عثمانی آنها را گروگان گرفتند. این دو برادر و همسفرهایشان در الجزایر زندانی شدند. این دو موقعیت اجتماعی والایی داشتند، برای همین بهجای اینکه بهعنوان برده فروخته شوند، میشد در ازای پرداخت سربهایی سنگین آزادشان کرد. سَربَهای رودریگو در سال ۱۵۷۷ پرداخت شد، ولی خانوادهی سروانتس استطاعت مالی نداشتند تا سربهای او را هم پرداخت کنند. تازه در سال ۱۵۸۰، پس از چهار بار تلاش برای فرار کردن بود که سروانتس بالاخره آزاد شد.
او آزادی خود را مدیون تلاشهای محفل تثلیث (The Trinitarian Order) بود، گروهی که با یک هدف مشخص تاسیس شده بود: پرداخت سربهای زندانیهای مسیحی که در مناطق مسلماننشین گرفتار شده بودند.
از این لحظه به بعد، جزییات زندگی سروانتس تا سال ۱۵۸۴ در هالهای از ابهام قرار میگیرد. در آن سال، از سروانتس و معشوقهاش آنا فرانکا (Ana Franca)، دختری نامشروع به نام ایزابل زاده شد. سروانتس اعتراف کرد که پدر بچه است، ولی این رابطه از شوهر فرانکا، که صاحب مهمانخانهای در مادرید بود، پنهان نگه داشته شد.
یک ماه بعد، او با کاتالینا د سالازار اِ پالاسیوس (Catalina de Salazar y Palacios) ازدواج کرد که وارث زمینی در یکی از شهرهای لامانچا بود. بهخاطر فاصلهی چهارساله بین زندانی شدن سروانتس و بازگشتش به مادرید، بهزحمت میتوان تعیین کرد که سروانتس دقیقاً چهموقعی در اوقات فراغت خود شروع به نوشتن کرد.
در هر حال، او «لا گالاتئا» (La Galatea)، نخستین رمان خود را در سال ۱۵۸۵ منتشر کرد. «لا گالائتا» یک اثر استاندارد در ژانر «رمان شبانی» (Pastoral Novel) است که جزو پرطرفدارترین ژانرهای ادبی در دوران زندگی سروانتس بود. تری گیفورد (Terry Gifford)، منتقد ادبی، این ژانر را اینگونه توصیف میکند: آثاری که به زندگی در روستا و حومهی شهر میپردازند یا زندگی شهری و روستایی را با یکدیگر مقایسه میکنند.
نخستین رمان سروانتس دربارهی دو دوست است که هردو عاشق دختری یکسان – گالاتئا که نامش عنوان رمان است – شدهاند. آنها همراه با گالاتئا و یکی از دوستانش به یک مراسم عروسی میروند. در طی سفرشان به مراسم عروسی، این چهار نفر یک سری شخصیت را ملاقات میکنند که هرکدام از خاطرات و مشکلاتشان برای آنها میگویند. سروانتس هر از گاهی دربارهی بقیهی نویسندگان روز هم نظر میداد و این درونمایهای بود که در آثار بعدی خود بیشتر به آن پرداخت.
در انتهای رمان، سروانتس قول یک دنباله را برای داستان میدهد، ولی این دنباله هیچگاه کامل نشد و بهخاطر عدم وجود مدارک کافی، حتی معلوم نیست که آیا او هیچگاه شروع به نوشتن آن کرد یا نه.
«لا گالاتئا» موفقیتی نسبی کسب کرد، ولی تاثیری ماندگار از خود به جا نگذاشت.
از سال ۱۵۸۷ تا ۱۵۹۲، او بهعنوان مامور خرید دولتی مشغول به کار شد و در سال ۱۵۹۲ مامور جمعآوری مالیات شد. میتوان فرض را بر این گرفت که او کارمندی صادق نبود، چون در این دوره چند بار زندانی شد. با این حال، بهلطف موقعیت خوب و رابطهای بانفوذی که داشت، دورهی حبس او زیاد طول نکشید و فوراً آزاد شد.
پس از انتشار «لا گالاتئا»، سروانتس بهطور قابلتوجهی پرکار شد. البته بخش زیادی از کارهای او یا گم شدهاند، یا انتشار نیافتهاند یا ناتمام باقی ماندهاند، ولی طبق ادعای خودش بیش از ۲۰ نمایشنامه نوشته بود و بین سالهای ۱۵۹۰ و ۱۶۱۲، ۱۲ رمان کوتاه یا نوولا از او منتشر شد.
این رمانهای کوتاه در سال ۱۶۱۳، در قالب مجموعهای به نام «رمانهای مثالزدنی» (Exemplary Novels) جمعآوری و منتشر شدند. او به این مجموعه بسیار افتخار میکرد و بهصورت علنی گفته بود که کارش از پرستیژ و اعتبار ادبی بالایی برخوردار است. او در پیشگفتار مجموعه در کمال فروتنی (!) نوشته است:
نبوغ و دغدغههای ذهنیام، من را به سمت نوشتن این مجموعه وا داشته است؛ فراتر از این، من خود را نخستین نویسندهای میدانم که به زبان اسپانیایی رمان کوتاه نوشته است. البته تاکنون نمونههای زیادی از آثار این سبک دیدهایم، ولی همهیشان آثار ترجمهشده از نویسندههای خارجی بودهاند. ولی این آثار متعلق به خودم هستند و نه به تقلید از کسی نوشته شدهاند، نه از کسی به سرقت برده شدهاند؛ نبوغ من آنها را آفریده، قلمام بهآنها وجودیت بخشیده و اکنون در آغوش دستگاه چاپ در حال رشد و تکثیر هستند.
از این پیشگفتار معلوم است که نهتنها سروانتس خود را نویسندهای توانا به شمار میآورد، بلکه با وجود اینکه فقط یک رمان منتشر کرده بود، خود را یکی از بزرگترین چهرههای ادبی اسپانیا میدید. او همزمان با کار روی رمانهای جمعآوریشده در کلکسیون «رمانهای نمونه»، مشغول کار روی اثر دیگری هم بود که در ادامه همهی نوشتههای او در گذشته و آینده زیر سایهی آن قرار گرفتند. بله، طبیعتاً دربارهی «دون کیشوت» صحبت میکنیم.
بخش اول «دون کیشوت» در ژانویهی ۱۶۰۵ منتشر شد. سروانتس با انتشار «لا گالاتئا»، تسلط و درک عمیق خود از رمان شبانی را نشان داده بود، ولی حالا تصمیم گرفته بود تمام هنجارها و انتظارات خواننده از این سبک را زیر پا بگذارد و نوعی ساختارشکنی اساسی انجام دهد. طبق گفتهی خودش: «دون کیشوت را برای این نوشتم تا ارزش آن کتابهای پوچ و بیهودهی سلحشوری را زیر سوال ببرم.»
شاید برای کسانی که برای نخستین بار رمان را میخوانند غافلگیرکننده باشد، ولی در قسمتهای زیادی از رمان شخصیت دون کیشوت اصلاً حضور ندارد. در این بخشها، شوالیه و ملازمش صبورانه به شخصیتهای دیگر گوش میدهند تا آنها به سبک رمانهای شبانی داستان زندگی خودشان را تعریف کنند.
با اینکه این بخشها ماهرانه نوشته شدهاند، احتمالاً بیصبرانه منتظر تمام شدنشان خواهید بود تا داستان دوباره به پویشها و ماجراجوییهای دون کیشوت بپردازد. با این حال، وجود این بخشها در داستان ضروری است، چون هنگامیکه به پایان میرسند، دون کیشوت دربارهی حکایتی که شنیده، اظهار فضل میکند. در بخشهای اظهار فضلهای او، رمان دوباره به مسیر اصلی خود برمیگردد و جانی دوباره میگیرد.
با این حال، اگر بپذیریم که چنین انتقادی به رمان وارد است، باید این نکته را در نظر داشته باشیم که شاید در دوران مدرن، مخاطب از بطن لازم برای درک تلاش سروانتس در راستای هجو کردن رمانهای شبانی آگاه نباشد. بهعبارت دیگر، خوانندهی مدرن نمیتواند ظرافتهای این بخشهای رمان را درک کند. با این حال، بدونشک تلاشهای او در این راستا، برای صاحبنظران همعصر با خود سروانتس بسیار ملموس و جالب به نظر میرسیدند.
اگر بخواهم از تجربهی خواندن خودم از «دون کیشوت» مایه بگذارم، باید بگویم که بعضی جاها برایم مشخص نبود که جنبههای هجوآمیز داستان دقیقاً از کجا آغاز میشود؛ همچنین بعضی از جوکهای داستان طوری بودند که انگار سروانتس میخواست ثابت کند که میتواند چشمبسته یک اثر شبانی بنویسد، ولی این قسمتها با کلیت رمان جور نبودند.
پس از نوشتن «لا گالاتئا»، سروانتس فعالانه تلاش کرد تا خود را به چالش بکشد و از مرزهای ژانر فراتر برود. در یکی از صحنههای رمان که زیاد مورد تحلیل قرار گرفته، اطرافیان دون کیشوت تصمیم میگیرند تا کتابهای داخل کتابخانهاش را بسوزانند، چون این کتابها در حال دیوانه کردن او هستند.
در ابتدا آنها تلاش میکنند کتابهای توهینآمیز را از کتابهایی که ارزش نجات داده شدن دارند سوا کنند، ولی طولی نمیکشد که بیخیال میشوند و تصمیم میگیرند همهیشان را بسوزانند. در بین کتابهای بررسیشده، کتابی به نام «لا گالاتئا» قرار دارد. پس از پیدا کردن کتاب، شاهد این دیالوگ در کتاب هستیم:
آرایشگر گفت: «لا گالاتئا، اثر میگل د سروانتس.
«آن یارو سروانتس سالها یکی از دوستان خوب من بود، و تا جایی که میدانم بیشتر توی کار بدبیاری آوردن است تا شعر سراییدن. در این کتاب او یک سری نوآوریهای جالب میبینیم؛ او چیزی به ما عرضه میکند، ولی هیچچیز را به سرانجام نمیرساند؛ باید منتظر بخش دومی که وعدهاش را داده بمانیم. شاید انتشار بخش دوم به کتاب کمک کند به آن جایگاه والایی که اکنون از آن محروم مانده برسد. تا آن موقع، سنیور (Senor = معادل آقا در اسپانیایی) خبرچین، آن را در اتاق خود در جایی امن نگه دار.»
سروانتس با اعتماد به نفس کامل میدانست که بهطور تضمینشده قرار است میراثی ادبی از خود به جا بگذارد. ماهیت خودارجاعدهندهی کارهایش در آثار بعدی هرچه بیشتر برجسته شد. «دون کیشوت» بلافاصله پس از انتشار به موفقیتی بزرگ دست پیدا کرد. تقاضا برای دنبالهی کتاب آنقدر زیاد بود که یک نفر، بدون آگاهی سروانتس و با نام مسعار آلونسو فرناندز د آوِیانِدا (Alonso Fernández de Avellaneda) این دنبالهی غیررسمی را در سال ۱۶۱۴ منتشر کرد.
هویت واقعی آویاندا همچنان یک معما باقی مانده است. در واقع برخی بر این باورند که گروهی از نویسندگان که با همکاری هم این دنبالهی قلابی را نوشتند، این نام مستعار را برای جمع خود برگزیدند.
در همان سالی که دنبالهی قلابی آویاندا منتشر شد، سروانتس یک شعر طولانی به نام «سفر به پارناسوس» (Journey to Parnassus) را منتشر کرد. در این شعر، سروانتس قایقی را متصور میشود که از ادیبان همدورهاش پر شده و مقصد آن یونان است. در این شعر، او دربارهی استعداد این افراد – یا عدم وجود آن – در مقایسه با خودش و همچنین ماهیت شعر و شاعری اظهار نظر میکند.
پس از پایان کار روی شعر، سروانتس میخواست هرگونه ارتباط «دون کیشوت» با دنبالهی ضعیفی را که آویاندا برای اثرش نوشته بود از ذهن مردم پاک کند، برای همین تمام تلاش خود را صرف به پایان رساندن بخش دوم «دون کیشوت» کرد. بخش دوم در سال ۱۶۱۵ منتشر شد.
در این دنبالهی رسمی، دون کیشوت پی میبرد که بهخاطر محبوبیت بخش اول کتاب نزد مردم، مشهور شده است! این رویکرد خودآگاهانه به ماهیت ادبیات داستانی و تلاشهای مداوم برای شکستن دیوار چهارم، سنتی ادبی بود که تا زمان ظهور ادبیات مدرنیستی و پستمدرنیستی در قرن ۲۰ متداول نشد. در بخش دوم، نهتنها دون کیشوت باید با توجه غیرمنتظرهای که از غریبهها دریافت میکند کنار بیاید، بلکه وقتی آنها به وقایع کتاب آویاندا ارجاع میدهند، باید سوءتفاهمها را برطرف کند و حقیقت ماجرا را به آنها بگوید.
سروانتس، بهواسطهی شخصیت دون کیشوت، تمام نقدهایی را که از اثر آویاندا داشت ابراز و او را بیرحمانه مسخره کرد. در پایان کتاب، سروانتس به مخاطب اطمینان خاطر میدهد که داستان برای همیشه به پایان رسیده است و اگر در آینده، دنباله، پیشدرآمد، اسپینآف یا اثری در جهان مشترک «دون کیشوت» نوشته شد، هم خود اثر و هم نویسندهاش باید نادیده گرفته شوند و مورد تمسخر قرار گیرند. او نوشته است:
دون کیشوت فقط برای من زاده شده و من فقط برای او. قدرت او در ماجراجویی بود و قدرت من در نوشتن. فقط ما دو نفر روحی در دو کالبد هستیم؛ هرچند که آن کاتب قلابی و توردسیلاسی (اشاره به یکی از شهرهای اسپانیا) جرئت کرد – و بسیاری در آینده جرئت خواهند کرد – تا دربارهی ماجراجوییهای شوالیهی شجاع من با پر شترمرغ ضخیم و بدقوارهاش بنویسند. این باری نیست که روی دوش او قرار داده شود، کاری نیست که مغز منجمد او بتواند پردازش کند… تنها هدف من این بود که حس انزجار آدمها را نسبت به هرگونه داستان خیالبافانه و مضحک دربارهی شوالیهها بربیانگیزم. این داستان اصیل که دربارهی «دون کیشوت» تعریف کردهام، اعتبار چنین داستانهایی را همین حالایش هم زیر سوال برده و بدونشک، به زودی آنها را از صفحهی روزگار محو خواهد کرد. بدرود.
جسارت سروانتس در این متن قابلستایش است. اگر محبوبیت «دون کیشوت» طی گذر قرنها پس از انتشارش کم میشد و این اثر مثل بسیاری از آثار همدورهی خود به تالار آثار گمنام ادبیات میپیوست، میتوانستیم به نادانی، تعصب و غرور بیجای نویسندهای که چنین حرفهایی زده بخندیم.
ولی اگر از دید معاصر به این اثر نگاه کنیم، اثری ادبی را میبینیم که به تمام زبانهای زندهی دنیا ترجمه شده و بیش از ۷۰۰ ویرایش مختلف دارد. با این تفاسیر، نمیتوان به خودستایی سروانتس خرده گرفت.
سروانتس جرئت داشت تا تمام نویسندههای بیاستعدادی را که سعی کردند شخصیتهای داستان او را بدزدند مسخره کند. در نهایت، حق با او بود.
«دون کیشوت» بهترین اثر ممکن برای بدرود گفتن با دنیای ادبیات بود، ولی کار سروانتس هنوز تمام نشده بود. او شروع به نوشتن رمانی دیگر کرد، رمانی که در نظر خودش شاهکار «واقعی»اش بود. این رمان «سفرهای پرسیلِس و سیگِسموندا» (The Travails of Persiles and Sigismunda) نام داشت و اینگونه توصیف شده: «حکایتی رمانتیک دربارهی سفر در دنیا و کرهی زمین که در آن جغرافی و تاریخ واقعی و خیالی همه با هم ترکیب شدهاند.»
این رمان در سال ۱۶۱۷ منتشر شد. مثل تمام آثار دیگر سروانتس که چندان شناختهشده نیستند، دربارهی این رمان کم نوشته شده و پیدا کردن نسخهی فیزیکی آن سخت است. «پرسیلس و سگیسموندا» چهار روز پیش از مرگ سروانتس به پایان رسید. در ۲۲ آپریل ۱۶۱۶، او بر اثر عوارض دیابت درگذشت.
در کمال تعجب، روز بعد یکی دیگر از نویسندههای بزرگ دوران که استاد زبان مادری خودش یعنی انگلیسی شناخته میشود درگذشت: ویلیام شکسپیر.
سروانتس در کلیسای تثلیثگرایان پابرهنه (Convent of the Barefoot Trinitarians) در مادرید دفن شد. در سال ۱۶۷۳، این کلیسا مورد بازسازی قرار گرفت و سر همین، بقایای سروانتس از آنجا بیرون آورده شدند و در شرایطی مرموز ناپدید شدند. تا بیش از ۳۰۰ سال، کسی از محل دفن سروانتس خبر نداشت.
در سال ۲۰۱۵، تیمی از انسانشناسان متخصص در حوزهی جُرمشناسی بالاخره موفق شدند بقایای او را بازیابی کنند. مدتی کوتاه پس از این اکتشاف، بقایای سروانتس دوباره دفن شدند.
با این حال، حتی اگر بقایای سروانتس کشف نمیشدند، او هیچگاه در خطر فراموش شدن قرار نداشت. اثری که «دون کیشوت» روی فرهنگ جهان گذاشته، بهتنهایی تضمینکنندهی جاودانه شدن نام او در تاریخ خواهد بود. با این حال، در این شکی نیست که آثار دیگر او غیر از «دون کیشوت» گمنام هستند و اگر تلاشی در راستای شناساندن آنها به مردم جهان صورت بگیرد، شاید میراث او قویتر شود. آیا اگر آثار دیگر او در دنیا شناخته شوند، بهاندازهی «دون کیشوت» بازخوردی قوی دریافت خواهند کرد؟ بهشخصه نسبت به پاسخ این پرسش کنجکاوم.
«دون کیشوت» بهعنوان یک اثر ادبی از چنان جاذبهای برخوردار بود که حتی بزرگترین منتقدان آن نیز دائماً به آن رجوع میکردند. یکی از این افراد ولادیمیر ناباکوف بود. از او نقل است: «هر دو قسمت دونکیشوت دایرهالمعارفی سترگ از سنگدلی هستند.» با این وجود، او به صورت فصل به فصل کتاب را نقد و تحلیل کرده است.
با اینکه او در طول نقد خود، نسبت به رمان بیرحم بود، در آخرین قسمت سخنرانی خود دربارهی کتاب لحنش را تغییر داد. او نقد مسامحهناپذیر خود از کتاب را کنار گذاشت و در راستای تجلیلخاطر از ادبیات شبانی که سروانتس سعی داشت آن را قرنها پیش از اعتبار ساقط کند، تصویری رمانتیک از «دون کیشوت» ترسیم کرد:
بنابراین ما باید دون کیشوت و ملازمش را دو هیبت کوچک تصور کنیم که جایی در دوردست در حال یورغه رفتن با چهارپا هستند، خورشید فراخ و شعلهور پشتشان در حال درخشیدن است و دو سایهی غولپیکر و سیاه – که یکیشان بهطور خاصی درازتر است – در امتداد دشت وسیع قرنها امتداد پیدا کرده و در این نقطه از تاریخ، به ما رسیده است.
منبع: Lit Tips